. . .

انتشاریافته رمان ققنوس در بند | محدثه کمالی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام اثر: ققنوس در بند
ژانر: عاشقانه و اجتماعی
نویسنده: محدثه کمالی

مقدمه:
من یک زنم!
من مبدأم!
من مقصدم!
من زندگیم!
و تو زندگی را در من محدود کردی. من خواستار آزادی بودم و تو از قانون‌ها قفس ساختی، قفسی از جنس کلیشه‌های پوسیده و کهنه!
تمام ما مخالفیم. مخالفانی که مهر سکوت بر لب‌هایشان خورده و حکم ابد بر پیشانیشان؛ اما من ققنوسی شدم که پا به پای قانون‌های ناعادلانه‌ات سوختم. پا به‌ پای سکوت ممتد‌م خاکستر شد؛ اما یک‌ روز از میان خاکستر‌ها سر بلند کرده و آتش می‌زنم به آن‌ چه آتشم زد.
یک‌ روز باز می‌گردم و انتقام می‌گیرم از قوانینی که سنگ شد و پایم را چسبید!
بر می‌گردم تا بفهمی مردن من، پایانم نیست!
شعله می‌گیرم و هرم آتش، تنم را در بر خواهد گرفت.
و من... .
از دل آتش، خاکستر می‌شوم، می‌سوزم و ققنوس خواهم شد!
و بعد... .
پرواز می‌کنم. آری! ققنوس‌ها رسمشان سوختن و پرواز است و من شیدا یک چیز شدم، ققنوسی در بند!
***

خلاصه: خلاف جهت دنیا حرکت کردم و اشتباه از شما بود.
مشکل از جایی شروع شد که گفتید زن باید خانه دارِخوبی باشد!
زن باید قرمه سبزی پزِ قهاری باشد!
و هیچ کس نگفت، زن باید زیاد بفهمد تا خانُمی کند.
زن باید زیاد کتاب بخواند تا توانایی ماندن در جمع شما را داشته باشد.
زن باید از سیاست و حقوق، سر در بیاورد تا آگاهی کامل داشته باشد.
هر زن یک کشور است و هیچ کشوری بدونِ آگاهی، جامعه سالمی نخواهد داشت.
و من... .
دلم تفاوت می‌خواست! دلم آزادی و آزادگی می‌خواست و می‌خواستم از میان خاکستر سر بلند کنم و پرواز کنم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #51
سپس بدون این‌که حتی منتظر عکس‌العملم بماند، روی برگرداند و از اتاق خارج شد. دستمال را دور کمری پیشبندم جا گیر کردم و دوباره به سمت در اتاق رفتم.
- اون باید از این خونه بره.
رنگ صدای الیاس به سمت التماس رفت و متعجب لب زد:
- این چه حرفیه مامان؟ چه جوری دلت میاد؟ تو می‌خوای سروناز رو از خونه بیرون کنی؟ توی سرما؟ وقتی که عمو به پول سروناز احتیاج داره؟
حرف‌هایشان باعث می‌شد، بغضم سنگین‌تر شود. مانند گردویی که در گلو می‌ماند. همان‌قدر سنگین، همان‌قدر حجیم! صدای عمو که بلند شد، دست روی دهان گذاشتم تا صدای ناله‌هایم بلند نشود.
- فعلاً بودن این دختر، توی این خونه جایز نیست... .
- اما من دوستش دارم!
- می‌خواي به خاطر دلسوزی سر این‌که فقیره و نداره، خودت رو فدا کنی؟
الیاس استغفراللّه‌ای گفت و با صدایی که سعی می‌کرد کنترلش کند، غرید:
- مامان من دوستش دارم.
زن‌ عمو کلافه دم عمیقی گرفت.
- پسر! همه که با عشق ازدواج نمی‌کنند، این رو بفهم! هر مرد و زنی در گذر زمان به هم انس پیدا می‌کنن.
سرم تیر کشید و انگار خون در رگ‌هایم منجمد شد! نمی‌توانستم! نمی‌توانستم، بودن الیاس را با زنی دیگر هضم کنم. نمی‌توانستم دست‌هایش را ببینم که در دست‌هاي زنی دیگر قفل شده باشد.
- باشه بعداً تصمیم می‌گیریم، الان هم برید بیرون، خسته‌ام!
الیاس خسته و آرام، نجوا کنان گفت:
- بابا اگر اون بره، من هم میرم.
وقتی صدای قدم‌هایش را که به سمت در می‌آمد، شنیدم. سریع فاصله گرفتم و به اتاق خودم به همان اتاق منفور و تاریک پناه بودم. به همان اتاقی که همدم تنهاییم شده بود. همدم بغض‌هایم، همدم گریه‌هایم!
طبق عادت هميشگيم، پنجره را باز کرده و مشغول دیدن ستاره‌ها شدم. چقدر زیبا بود! بالاخره کشتی شکسته‌ی ما هم به ساحل می‌رسید و ما راحت می‌شدیم. راحت می‌شدیم از تلاطم و آشوب، از بلاتکلیفی، از هیاهو، از موج‌های خروشانی که محاصره‌مان کرده بودند.
بالاخره به ساحل خواهیم رسید و خستگی تمام این روزهای سخت را در می‌کنیم، با آرامش روی ماسه‌‌های امن ساحل دراز خواهیم کشید و با هم مرور می‌کنیم، روزهای تلخِ رفته را و به یاد می‌آوریم که چقدر قوی بودیم.
صبح مثل تمام این روزها از جایم به سرعت بلند شده و لباس‌هایم را پوشیدم. وارد آشپزخانه شدم و منتظر ماندم که او بیاید و خبرهایش را به من هم بدهد.
سرگردان و بی‌هدف به دور خود می‌چرخیدم؛ اما با یاد آوری شماره تلفن، دستی به پیشانی زده و به طرف اتاقم رفتم. نگاه کلافه‌ام را به کتاب درون دست‌هایم داده و بعد به در بسته‌ اتاق که مانند زندانی بدون هوا می‌مانست، خیره شدم.
نفس عمیقی کشیده و بازدم لرزانم را به سختی بیرون دادم. حس می‌کردم وزنه سنگینی به قفسه سینه‌ام چسبیده و قصد دریدن جانم را دارد. از فکر الیاس بیرون آمده و از اتاق خارج شدم. خرامان خرامان به سمت راه پله‌ها رفتم. درست زیر راه پله‌ها، مکان کوچکی درست کرده بودند که میز و صندلی آن‌جا قرار داده و رویش هندلی قرار داده بودند. دست سردم را روی پیشانی گذاشته و قطره ع×ر×ق سرد را آرام با نوک انگشت‌هایم پاک کردم. دیگر تحمل این هوا و این همه افکار در ذهنم را نداشتم. لبم را جمع کرده و صفحه اول کتاب را گشودم. تلفن را از روی میز برداشته و سعی کردم، تمام حواسم را به اعداد درون کتاب بدهم.
تمام حواسم را سعی کردم به بوق خوردن‌های تلفن بدهم؛ اما در آن لحظه کوچک‌ترین مسئله همان بود و دغدغه اصلیم او بود؛ اویی که ذهنم را درگیر نکرد، بلکه در آن درگیری تمام‌ ناشدنی به آسودگی رهایم کرده بود.
- بله؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #52
با شنیدن صدای ننه، متعجب به آن گوش سپردم.
- ننه؟
صدای جا به جا کردن گوشی می‌آمد. لحظه‌ای سکوت کرده و لب زد:
- سروناز! دختر تویی؟
لبخندی زده و کاملاً الیاس از ذهنم بیرون رفت. روی صندلی چرم کمی خودم را جا به جا کردم و به پشتی‌اش تکیه زدم.
- آره ننه، چطوری؟ بابا و سروگل چطوراً؟ چه خبرها؟ خوش می‌گذره بدون من؟ می... .
ننه خنده‌ای کرد و در حالی که معلوم بود دارد با چیزی سر و کله می‌زند، لب زد:
- همه خوبیم مادر، یکی یکی بپرس قشنگم... . ای بابا، سروگل وایسا خب!
لنگه ابرویی بالا انداخته و دستی روی لبم کشیدم. دلم می‌خواست راجب رفتنم به آن‌جا بگویم؛ اما حالا زود بود، شاید سه روز دیگر خبرش را می‌دادم. صدای جیغ مانند سروگل از آن طرف خط هم قابل شنیدن بود.
- خب ننه بده من هم حرف بزنم. دلم براش تنگ شده!
سپس بالافاصله تلفن را کشید و هوار زد:
- آبجی چطوری؟
گوشی را کمی از گوشم فاصله دادم و با قیافه‌ای درهم دستی به آن کشیدم.
- خوبم سرتق، به خوبی شما.
خنده‌ای کرد و من نگاهی ناخدآگاه به مطبخ‌خانه انداختم.
- ممنون از احوال پرسیت، ما هم خوبیم. کار و بارمون عالیه!
خدا رو شکری گفته و ادامه داد:
- مگه توی روستا رو برق‌کشی کردن که تونستین هندلی بخرید؟
صدای ننه که سعی می‌کرد، سروگل را ساکت کند را شنیدم.
- چیزی شده؟
- بذار بگم ننه. نگم می‌میرم.
ننه بلند خندید و هندلی را از دستش گرفت.
- بذار بعداً سوپرایزش می‌کنیم.
ابروهایم بالا پرید. انگار نه انگار که من این طرف خط داشتم از کنجکاوی می‌مردم.
- خب، دیگه بگید!
- نه مادر، هر وقت اومدی خونه، بهت میگم.
چقدر عجیب که پشت نصب یک هندلی رازی نهفته بود!
- باشه.
مشغول حرف زدن با آن دو شدم. کمی که گذشت، با شنیدن صدای قدم‌هایی که از بالای سرم می‌آمد، با عجله لب زدم:
- خداحافظ عزیزم، به آقا جان و ننه سلام برسون. کاری پیش اومد، من دارم میرم.
سپس سریع هندلی را قطع کرده و روی چنگک‌های بالای سرش گذاشتم. از آن‌جا بیرون آمده و با دیدنش که به آرامی پله‌ها را پایین می‌آمد، پا تند کرده و با دلی که محکم می‌تپید، به سمتش روانه شدم. استرسم به سر انگشت‌هایم سرازیر شده بود و مدام لباسم را می‌فشرد. من را هنوز ندیده بود. وارد مطبخ شد. پا تند کردم و پشت سرش وارد مطبخ شدم. به میز نهارخوری که رسیدم، سریع صندلی چوبی را عقب کشیده و رو به رویش نشستم. نگاهی به من انداخت و وقتی نگاه نگرانم را دید، لبخندی زد و گفت:
- چیه؟
چشم‌هایم را ریز کردم و با دلشوره آرام زمزمه کردم:
- الیاس، عمو چی گفت؟
لقمه‌ای به دهنش گذاشت.
- گفت دربارش فکر می‌کنه.
اوج فقاهت بود یا من این گونه حساس شده بودم؟ یعنی برای قبولی من هم باید فکر می‌کرد؟ دختر برادرش؟
- بیرونم کرد؟
- استغفار کن دختر، این چه حرفیه؟
لبخند زیبایی زد و گفت:
- چرا اخم‌هات توی همه بانو؟ باز کن بابا، دارم میرم بعد تو این جوری نگاهم کنی؟ این طوری که من توی مدرسه افسرده میشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پوکر
  • قلب شکسته
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #53
کمی لبخندی زدم. خوشحال شد و لقمه درون دستش را به دستم سپرد و در حالی که دستش را به شلوارش می‌مالید، گفت:
- چه شد در من؟ نمی‌دانم! فقط دیدم پریشانم، فقط یک لحظه فهمیدم که دیوانه‌وار می‌خوامت!
این‌بار ضربان قلبم به خاطر استرس بالا نرفت، به خاطر احساسی بالا رفت که خالصانه من را می‌خواست. به خاطر شعری که حتی اگر هم بی‌احساس خوانده شده بود، من آن را با احساس تصور کردم. کتش را به تن کرد و چشمکی به چهره بهت زده‌ام زد. اشاره‌ای به لقمه درون دستم کرد که سرم را پایین انداختم. نگاهم به میز چوبی بود و نگاه او به من. خجالت زده، نمی‌دانم فهمید یا نفهمید؛ اما تا آخرین لحظه زیر چشمی دیدم که چشم‌های خاکستریش برق می‌زد. دستش را مشت کرد و روی میز قرار داد.
- من رو ببین!
توجهی نکردم که بیشتر خم شد و رو به روی صورتم قرار گرفت.
- چرا زیر چشمی؟ خجالت می‌کشی بهم نگاه کنی؟
پس فهمیده بود! خدای من! چرا من اون‌قدر ضایع رفتار می‌کردم؟
- نگاهم نمی‌کنی؟
اجباراً به چشم‌هایش خیره شدم که دوباره چشمکی زد.
- حالا درست شد.
متعجب نگاهش کردم که دستی به روی موهای خوش رنگش کشید و با ابرویی بالا پریده زمزمه کرد:
- لبخندت رو میگم.
آچمز شدم! لبخندم ماسید و خیره نگاهش کردم که خندید.
- می‌دونی از چی خودمون خوشم میاد؟
نگاهی به ساعت گردنش انداختم و خجالت زده لب زدم:
- برو دیرت میشه.
نگاهی به ساعت انداخت و سری تکان داد. خواست برود که لحظه‌ای برگشت و دستش را به چهارچوب در تکیه داد.
- اگه چشم‌های من با دیدنت برق می‌زنه، لب‌های تو هم با دیدن من می‌خنده. از این موضوع خیلی خوشم میاد.
و رفت! من را در بهت قرار داد و رفت. جوری رفت که واکنش را هم از من سلب کرد و نگذاشت مانند او احساسم را بیان کنم. نمی‌دانم چه قدر گذشته بود که الماس وارد مطبخ شد و ضربه‌ای به میز زد:
- هنوز با وظایف آشناییت نداری کلفت؟
متعجب نگاهش کردم که پوزخندی زد و دست روی شانه‌ام گذاشت و از روی میز بلندم کرد.
- چیه تعجب کردی؟
چشم‌هایش، چشم‌های خاکستریش به هیچ وجه شبیه الیاس نبود. این چشم‌ها نفرت داشت؛ اما چرا؟ با دست آزادش ضربه‌ای به آن طرف شانه‌ام زد و گفت:
- اتاق من رو چنان تمیز می‌کنی که وقتی برگشتم برق بزنه. ملتفتی؟
پیپ از جیبش در آورد و گوشه لبش گذاشت و کمی توتون داخل کاسه پیپ ریخت و آن را روشن کرد.
- چرا نمیری؟
دود پیپ را روی صورتم ها کرد که چهره‌ام از بوی گندش، درهم شد و سرفه‌ای ناخدآگاه کردم. پوزخند دیگری زد، ضربه‌ای به شانه‌ام زد و از در پشتی مطبخ خارج شد.
- بی‌شعورِ عیّاش.
کلافه دستی به پیش‌بندم کشیدم و دود را از صورتم پاک و به سمت حیاط حرکت کردم. دوان دوان بدون توجه به هوای مه گرفته و سرد روستا، خودم را به چاه رساندم و روی سنگ‌های مرتب و منظمش نشستم. خیسی سنگ‌های سیاه چاه که به دامنم برخورد می‌کرد، باعث لرزه در جانم شده بود. چشم چرخانده و با دیدن خدمتکارها که هر کدام به سویی می‌دویدند، نگاه کردم. این همه جنب و جوش برای چه بود؟
نفس عمیقی کشیده و سطل را از روی زمین خیس و باران خورده برداشتم. سطل پایین رفت و من فکر کردم که چرا این‌گونه رفتار کرد؟ سطل به سطح آب برخورد کرد و رفتار توهین آمیز الماس و فقیریم را به رخم کشید. سطل را از چاه بیرون کشیدم و طناب را از دورش باز کردم.
- لعنتی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • غمگین
  • قلب شکسته
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #54
نگاهم که به آب خورد، تلاطم چشم‌های سیاهم که در میان حرکت دورانی آب، به من خیره شده، پر از حس سردرگمی بود. لبخند روی لب‌هایم نقش بست. تصویر من در آب و تلاطم آب که تصویرم را در هم می‌شکست. باعث شد ناخدآگاه به الیاس فکر کرده و حرف‌هایشان برایم بی‌ارزش شود. دستی به زانوهایم کشیده و از جا بلند شدم و سطل را کشان کشان به سمت اندرونی عمارت بردم.
با دیدن زن عمو که جلوی در عمارت ایستاده بود و با اخم نگاهم می‌کرد، نفسم را بیرون فرستادم و سری تکان دادم.
- خدا تا اومدن الیاس روزگار من رو بخیر کنه.
از پله‌ها بالا رفته و خواستم از کنارش گذر کنم که دسته سطل را گرفت و از دستم کشید. سطل بیچاره را از دست خودش هم رها کرد و آب‌های داخلش، روی پله‌ها سرازیر شدند. نگاهم را به سمت پله‌ها چرخانده و به چوب‌های شکسته سطل دوختم.
- برو.
آهسته روی برگردانده و به چشم‌های سردش نگاه کردم که ادامه داد:
- وسایلت رو میگم بیارن. همین حالا برو.
باز هم نگاهش کردم که پوزخندی زد و دامن قرمز رنگش را تکان داد.
- چیه؟ فکر کردی برات ماشین آماده می‌کنم؟ نخیر! دختر جون خودت تا خونه پیاده کز می‌کنی.
پوزخندش شدیدتر شد و بدون توجه به خرد شدنم، باز هم ادامه داد:
- شایدم پول توی جیبت داشتی و تونستی یه خر پیدا کنی که تا خونه بری.
دستش را به طرف در دراز کرد و با چشم در را نشانم داد. اگر الیاس آن روز از من نمی‌خواست که آرام باشم، حتماً او را به بار فحش می‌بستم؛ اما هیچی نگفتم و از او فاصله گرفتم. نگاهی به عمارت کرده و لبخندی زدم:
- چهار روز، زودتر از زمان تعیین شده دارم از این‌جا میرم.
***
صدای جیغ‌های زن عمو می‌آمد؛ اما من بی‌تفاوت‌تر از آن بودم که از اتاقم خارج شوم و جوابش را بدهم.
یک هفته بود که من در خانه خودمان بودم. یک هفته بود که از عمارت و آدم‌هایش دور بودم و در آخر یک هفته بود که الیاس به عمارت نرفته بود. تقاص این عشق چه چیز می‌خواست باشد را نمی‌دانستم، هیچ چیز نمی‌دانستم. به یک باره زن عمو در اتاق را باز کرد و با چهره‌ای برافروخته وارد اتاق شد.
- چیه الان خوشحالی؟ من نمی‌دونم پسرم کجاست و تو خوشحالی؟
با تعجب لنگه ابرویی بالا انداخته و چشم‌های کورش را نشانه گرفتم. من هم از نبود الیاس ناراحت بودم. از این‌که به خاطر من عمارت را ترک کرده بود. از این‌که یک هفته از او نشانه‌ای نداشتم، همه و همه باعث شده بود که از دیروز لب به هیچ چیز نزنم و او می‌گفت که من خوبم؟
حوصله بحث با هیچ کس را نداشتم، برای همین آهسته از جا بلند شدم، نگاهی به چشم‌هایشان کرده و با لحنی که اصلاً نمی‌خواستم از حال خرابم چیزی آشکار بشه، گفتم:
- زن عمو، چیزی ندارم که بهت بگم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #55
و قبل از این‌که بخواهم کلامی دیگر بگویم، به سمت کمد دویده و به سرعت لباس‌های مزخرف را تعویض کردم. کوله لک شدم را از زیر تخت برداشته، چپی را روی سرم انداخته و بعد از اتاق بیرون زدم. حتی نیم نگاهی به چهره‌هایشان نکرده و از کنارشان در حالی که روبند را دور دهانم می‌بستم، گذشتم.
- من با جانا میرم دور بزنم.
کفش‌های گِلیم را با بغض پا زده و به سمت جانا حرکت کردم. حوصله انتظار برای ناز کشیدن از او نداشتم، برای همین بدون توجه به خرناس کشیدنش، او را از اصطبل بیرون کشیده و درب‌های چوبی اصطبل را بستم. انقدر بدنم در نوسان بود که حس می‌کردم فاصله‌ام با هر قدم، بیشتر می‌شود.
نزدیکش شدم، خرناس کشید. خواستم سوارش شوم، عصبی شد و روی برگرداند. او هم با من سر لج افتاده بود. این بار به زور هم که شده لبخندی زده و نزدیکش شدم. هر قدمم با تنگ شدن نفس‌هایم، برابری میشد. بند بند وجودم می‌لرزید، وقتی که دست روی پوزه‌اش کشیدم و کلافه گفتم:
- بد خلقی نکن جانا. خسته‌ام، تو یکی درکم کن!
خس خسی کرد و با چشم‌های درشتش خیره در چشم‌هایم شد.
- ازت خواهش می‌کنم.
دستی به یال‌های بلندش کشیده و او سر خم کرد و رام شد. لبخند زورکی زده و پا روی رکاب گذاشته و زین را کشیدم. به محض به حرکت در آمدنش، اولین قطره از گوشه چشمم خارج شد و جانا پرواز کرد.
افسارش را ناخودآگاه فشردم که نفسش را سنگین بیرون دمید و نگاه براقش را به چشم‌های منتظرم چسباند و گرمای جانش را روی قلبم‌ رها کرد. لب‌هایم لرزید و شروع به گریه کردن، کردم. به او فکر کردم، به او که تمام هستیم بود، به او که روزی از ناکجا آباد آمد و سایه‌سار امن آرزوهایم شد.
سوختم و قلبم میان شعله‌های بی‌قرار خورشید، جان داد و جان داد.‌‌ دامن گل‌دارم در باد به پرواز در آمده بود و بادی بر گرمای شدید آسمان می‌شد.
به رودخانه که رسیدم، با درماندگی پا روی رکاب قرار داده از روی جانا پایین پریدم. به سمت رودخانه رفته و روی تخته سنگ بزرگی که زیر درخت بود، نشستم. سایه باعث شد که تاریکی‌ای که به خاطر نور آفتاب به چشم‌هایم هجوم آورده بود، کم کم محو شده و رودخانه را بهتر ببینم. نگاهی به چهره‌ام در آب کرده و صداها در گوشم زنگ خورد.
- نمي‌توني باهاش ازدواج کنی... . افریته به خاطر تو، پسر من یک هفته هست که خونه نیومده. کلفت وظایفت رو فراموش نکن!
فریاد استغاثه‌ام تا عرش را لرزاند و گوش‌هایم را گرفتم.
- بس کنید، بسه!
اما صداها دلشان به حالم نسوخت و بلندتر در گوشم نجوا شدند. جیغ کشیدم و فریاد زدم؛ اما انعکاسش فقط در قلب خودم و خودم فرو رفت. درمانده‌تر از همیشه، بلند شدم و به سمت جانا حرکت کردم. چشم‌های درشتش را به چشم‌هایم دوخت و تکان نخورد. حداقل او فهمید که به تکیه گاه نیاز دارم. دستی به یال‌های طلاییش کشیدم و کلافه نگاهی گذرا به رودخانه انداختم.
- جانا؟
نگاهم کرد در سکوت. کاش با من حرف می‌زد.
- کاش هیچ وقت این‌جا نمی‌اومدم که متوجه احساسم بشم!
نگاهش کردم.
- نظر تو چیه؟
شیهه‌ای کشید و پایش را روی خاک‌های خیس کوباند.
- پس تو هم نظرت اینه که این عشق اشتباهه!
سری تکان داده و افسارش را کشیدم و سوارش شدم.
- باشه، فعلاً کسی که نمی‌تونه پرده از راز مگوش برداره. نوبت من هم می‌رسه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #56
روستا را دور زده و جلوی در خانه توقف کردم. با دیدن سوگند که با چادر سیاه جلوی در ایستاده و با ننه حرف می‌زد، رو بند را از صورتم برداشتم و از روی جانا پایین پریدم. دستی به لباس‌های خاکی شدم کشیدم که سوگند متوجه حضورم شد. به سمتم آمد و با اخمی غلیظ لب زد:
- باید حرف بزنیم.
چادرش را جلوی صورتش گرفت و به سمت خانه قدم برداشت. شانه‌ای بالا انداخته و جانا را تا اصطبل همراهی کردم. افسارش را در آورده، گذاشتم حیوان نفسی تازه کند. از گوشه اصطبل، بسته یونجه‌ای خارج کرده و جلویش رها کردم.
- جانا، به نظرت برم؟
سکوتش آزارم می‌داد و من این روز‌ها، شکارچی کلافه شدن بودم. نبود زن عمو باعث شد تا نفس عمیقی کشیده و آرام‌تر قدم بردارم. دامنم را بالا کشیده و به سمت اتاق روانه شدم.
پرده را کنار زدم و با دیدن سوگند که به دراور تکیه داده بود و با اخمی درهم به فرش حصیری اتاق خیره شده بود، پوفی کشیدم که نگاهم کرد.
- فوراً این مسخره بازی رو تموم کن! روی زن عمو به حدی به روی خانواده ما باز شده که این بار خودم دوست دارم خفه‌اش کنم.
گوش من از این حرف‌ها پر بود. دیوانه شده بودم و دیوانه‌وار قلبم بی‌تابی می‌کرد. سعی کردم بی‌تفاوت باشم، برای همین سری تکان داده و حرفش را تایید کردم. خواستم از کنارش رد شوم که مچ دستم را گرفت و با لحنی آرام لب زد:
- سروناز ان‌قدر ازش خوشت میاد؟
- من دوستش دارم.
چشم غره‌ای رفته و لب زد:
- چه فرقی می‌کنه؟ مهم اینه که این علاقه اشتباهه!
دامن گل‌دارم را با درد فشردم و به یک باره رهایش کردم و با بغضی که سر باز کرده بود، دستم را از دستش بیرون کشیده و روی زمین سرد نشستم و با چشم‌هایی پر بغض، نگاهش کردم.
- وقتی از یک گل خوشت میاد، اون رو می‌چینی؛ ولی وقتی یه گل رو دوست داری، هر روز بهش آب میدی. حالا فهمیدی فرقش چیه؟
همین حرفم کافی بود که سوگند چادر سیاهش را از سر در آورده و روی دراور شلخته رهایش کند. آرام به سمتم آمد و گفت:
- اما سروناز این عشق از ممنوعه هم، ممنوعه‌تره! من تو رو می‌شناسم عزیزم، تو نمی‌تونی با زن عمو کنار بیای. به واللّه که نمی‌تونی!
قلبم را از شکسته‌ها و مخروبه‌های خاطراتم، برداشتم و تصویر حک شده الیاس را در آن نگاه کردم. سوگند که حواس پرتیم را دید، لب زد:
- گوشت با منه سروناز؟
زانوهایم را به تخت شکمم چسباندم و بی‌توجه به سخنرانی که می‌کرد، زمزمه کردم:
- فقط چون پولداره و من فقیرم؟
گره روسری حریرش را شل کرد و پوف کلافه‌ای کشید و دست‌هایش را در هم گره زد. سپس به همان گره خیره شد و آرام زمزمه کرد:
- متاسفانه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عصبانیت
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #57
جوابش را می‌دانستم، پس چرا پرسیدم؟ احتمالاً دردی در جانم بود که از سوختنش لذت می‌بردم و دلم می‌خواست آن درد، آتش بگیرد!
- توی این دنیا چه چیزی مقدسه؟
متعجب از سوال ناگهانیم، نگاه از دست‌هایش گرفت و گفت:
- چی؟
اما نگاه من فقط به بریدگی روی دیوار بود که تا روی زمین کشیده می‌شد.
- روح برای چه چیزی ساخته شده؟
این‌بار ابرو‌هایش بالا پرید و گنگی مخلوط خاکستری چشم‌هایش شد و من دامنم را در دست فشردم.
- چه چیزی ارزش زندگی کردن داره؟
فشار دست‌هایم روی دامن به حدی رسیده بود که سردی خون را در رگ‌هایم، حس می‌کردم! جوش و خروشش برای رد شدن از رگ دستم را احساس می‌کردم، اما ادامه دادم:
- چه چیزی ارزش مردن داره؟
بالاخره نگاه از بریدگی دیوار گرفته و به تار عنکبوتی چشم دوختم که گوشه پنجره چنپره زده و در روشنایی روز می‌درخشید.
- جواب همشون یک چیزه!
عنکبوت از تار آويزان شد و ضربه‌ای به پیکره افکارم وارد کرد. چشم از او گرفته و به سوگند که در سکوت خیره‌ام شده بود، چشم دوختم.
- اون هم محبت، درک و عشقی هست که همتون فراموش کردید!
سکوت کرد که با چشم‌های اشکی ادامه دادم:
- چرا الیاس برای من اشتباهه؟ چرا فکر می‌کنید با من خوشبخت نمیشه؟ یک بار دیگه بگو.
سوگل لب گزید و سرش را پایین انداخت. کمی با لباسش ور رفت و با آن یکی دستش گوشه چشم‌هایش را فشرد.
- بعید می‌دونم زن عمو بزاره بهترین و عاقل‌ترین فرزندش از طبقه رعیت زن بگیره. حتماً تا همین الان ده تا دختر ارباب، براش در نظر گرفته. البته منکر این نمیشم که مهم نظر الیاسه و تصمیم نهایی رو اون می‌گیره. فکر و خیال نکن خواهر من، هرچی خدا بخواد و قسمت باشه، همون میشه. دنیا همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخه. از خدا بخواه، اون چیزی رو که به صلاح خوشبختیت هست، برات مقدر کنه.
لب‌هایش را فشرد و وقتی چهره ناراحتم را دید، از اتاق خارج شد. خوب شد که رفت، واقعاً نیاز به تنهایی داشتم. زانوهایم را بغل کرده، فکر کردم که چقدر عمر عشق ما کوتاه بود. لبخندی زده و سعی کردم محکم باشم. دست از غم خوردن کشیدم و کش و قوسی به بدن خسته‌ام دادم.
- الیاس آخه کجایی؟
به آرامی پلک زدم و چشم‌هایم دور تا دور اتاقی که حالا از سر و رویش، غم چکه می‌کرد را نظاره‌گر شد. دلم خیلی چیزها می‌خواست. در کنار همه‌شان، ذره‌ای آرامش و دست پخت خانگی‌ ننه‌ام که مدت‌ها بود طعمش را نچشیده بودم را می‌خواستم.
همان طعم عشق و بوی امیدی که همواره برایم تداعی بخش روزهای خوش گذشته بودند. سرم را تکان داده و از فکر آن روزها بیرون آمدم. پس از بستن فایل باز شده مغزم که تمامی‌اش مربوط به الیاس بود را خاموش کردم و مشغول جمع و جور کردن برگه‌های پخش، پلای روی میز مغزم شدم. که هر کدام باید در قفسه‌ای جداگانه قرار می‌گرفتند. وارد مطبخ شده و به ننه که با اشک چیزی می‌گفت و غذایش را هم می‌زد، خیره شدم.
- ننه، چی درست می‌کنی؟
ننه ترسید؛ اما به روی خودش نیاورد و با لبخند لب زد:
- عزیزم بلغور شیر.
نزدیکش شده و گفتم:
- برای من هم می‌ریزی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #58
از شدت شوق بود یا چی؟ نمی‌دانم! اما ننه اشکش را پاک کرد و سریع گفت:
- البته عزیزم، تو بشین من برات می‌ریزم.
لبخندی زده و روی زمین نشستم. بوی بلغور شیر داغ که به مشامم خورد، آرامم کرد. وقتی ظرف‌ را جلویم گذاشت، با لبخند تشکری کرده و قاشق را درون دهانم گذاشتم. قاشق دیگری درون دهانم گذاشتم و بغضم را قورت دادم.
فرق خنده با گریه همین است. خنده روی می‌گشاید، مثل روزهای با هم بودنمان کنار الیاس و گریه، دل را مثل روز‌های دور بودن از الیاس! بهترین جفت در جهان خنده و گریه است!
آن‌ها هیچ‌گاه همدیگر را همزمان ملاقات نخواهند کرد. وای از زمانی که این دو یکدیگر را ملاقات کنند!
مانند چهره ننه در حال حاضر می‌شود.
آن لحظه بهترین لحظه زندگی می‌تواند باشد، گریه‌ای از سر شوق!
***
بعد از انداختن چادر بر سرم و کیف دو بنده‌ای بر دوشم، از جای بلند شدم. تعداد کارکنانی که در آن اتاق بیست متری رفت و آمد می‌کردند، این روزها کمی زیادتر شده بود.
سروگل تکیه داده بر دیوار، در حال توضیح دادن نوع مانتو‌ها بود.
- وای! سروگل من دارم میرم، باقیش با خودتون.
مغزم از آن همه شلوغی سوت کشید و نفهمیدم چطور از اتاق بیرون آمدم. سکوتی که سر تا سر خیابان را فرا گرفته بود، حالم را بهتر می‌کرد. هنوز هم خلوتم را بیشتر دوست داشتم.
پاهایم را به سمت راست حرکت دادم. تابلوهای رنگا رنگی که به دیوار خیابان‌ها چسبیده بودند، برایم هیچ لذتی نداشت که به آن‌ها توجه کنم.
یک هفته دیگر گذشت و من در این مدت به سروگل کمک کردم. شغل خیاطی با آن همه دردسر، باز هم درآمد زیادی نداشت.
الیاس هنوز بر نگشته بود؛ اما نمی‌دانم چرا پای زن عمو دیگر به خانه‌مان باز نشد. به سفیدی مطلق دیوار‌ها و حتی اشیاء سفید رنگی که در چینش مغازه و صندلی‌ها نقش داشتند، هم توجهی نداشتم. این روزها عجیب حالم گرفته بود؛ اما در خلوت خودم!
اولین قطره باران که به سرم خورد را حس کردم و دستم را بالا آوردم. برای لحظه‌ای گوی‌های خاکستری رنگ چشم‌های الیاس، در نظرم برق زدند. نیمچه لبخندی بر لب‌هایم نقش بست و نگاهم را از باران گرفتم. افکار متعدد و گنگی بر ذهنم غوطه‌ور شده بودند؛ اما تمام آن‌ها به الیاس برخورد می‌کرد. از طرفی گرسنگی بی‌امانی که رهایم نمی‌کرد، دست و پا گیرم شده بود و طرفی دیگر هم دلشوره‌ای که دلم را فرو می‌ریخت. نمی‌دانستم چه چیزی انتظارم را می‌کشد. در اعماق مغزم، لوله آبی نشتی داده و نیاز به تعمیر داشت. متوجه گذر زمانی که تا سر میدان راه رفتم، نشدم.
چشم‌هایم را از برگ‌های افتاده بر زمین و حرکات دست کودکی که به دنبال برداشتن یکی از برگ‌ها از روی زمین بود، برداشتم و به ترافیک تقریباً روان خیابان دادم. حسی درونم فریاد می‌زد و تقاضای همان در بند بودن در کنار الیاس را داشت. تپش‌های بی‌امان قلب کوبنده‌ام، مانند مته دلم را می‌دریدند و کم کم با سردرد عجیبی سر و کله پیدا کردم.
- تاکسی؟
سوار ماشین شده و آدرس روستای جدیدمان را دادم. روستا با روستا خیلی فرق می‌کرد، آن قدر فرق می‌کرد که وقتی برای اولین بار وارد این روستا شدم، چشم‌هایم از زیبایی‌اش درخشید.
چشم‌هایم را به پنجره دوخته و نظاره‌گر خیابان‌ها شدم. پلک زدم و این‌بار بهتر ‌دیدم. دیگر خبری از سردرد نبود و جایش را به سوزش آرام چشم‌هایم داده بود. لحظاتی را چشم بستم و فکر کردم، چه زود گذشت و چه دیر! تفکراتم هم مسخره شده بودند و بی‌مزه!
- رسیدیم.
از درون کیف جدید و سیاهم که از مغازه بغل دستی سروگل خریده بودم، کرایه تاکسی را حساب کرده و از ماشین خارج شدم.
- مچکرم.
چادرم را جمع کرده و به سمت خانه قدم برداشتم. کلید را روی در گذاشتم که صدای آشنایی نامم را آهسته فریاد کشید و من را به اعماق بی‌حسی فرو برد.
- خونه‌اتون رو عوض کردید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #59
"فکر نمی‌کردم چشم‌هایم اشک رو ببینه؛ ولی رسم روزگار انگار همینه که یکی دیوونه‌وار عاشق بمونه؛ ولی تا آخر فقط تنها بمونه."
نگرانی درون گوی‌های خاکستریش، فریاد خفه‌ای می‌کشید و بعد اثری از برق نبود. نمی‌دانم چرا، ولی برای لحظه‌ای حس کردم این وابستگی اصلاً خوب نیست و ما برای هم نیستیم.
- الیاس؟
"من توی این سال‌ها، یک روز خوش ندیدم، آخرش به آخرین حرفت رسیدم که می‌گفتی عشق ما هم اشتباه بود، عشق از اون اول فقط تو قصه‌ها بود."
جزء به جزء صورتم را با عطش و حرصی شیرین، نگاه کرد. نزدیکش شده و چادر خیسم را محکم‌تر در دست گرفتم که نزدیک‌تر شد و چتر را بالای سرم نگه داشت. به خاکستر چشم‌هایش خیره شدم و آرام زمزمه کردم:
- این چند وقت کجا بودی؟ می‌دونی چی کشیدم تا بیای؟ آب شدم از نبودنت که!
"اشتباه بود. این دروغ عاشقیت واسه من گناه بود!
آخه عاشق که رفیق نیمه راه نیست، این جدایمون جواب خوبی‌هام نیست."
سیبک گلویش بالا و پایین شد و چتر را به دستم سپرد. چشم دزدید، عقب گرد کرد و به دیوار گِلی پشت سر تکیه زد. بی‌تفاوت به بارانی که روی سرش و شانه‌هایش می‌کوبید، اخمی کرد و کمی بعد صدایش زمزمه شد:
- پس من چی بگم از این‌که تو اوج ساختنم، ویرون کردی، نابود کردی! چرا رفتی سروناز؟ چرا؟ می‌دونی چقدر دنبال آدرس خونه‌اتون گشتم؟
"بعضی وقت‌ها که توی خلوتم، توی تنهایی می‌شینم خودم رو توی گذشته‌ها می‌بینم.
نمی‌خوام اون روزها رو باز هم ببینم."
یعنی می‌شد کسی این‌گونه حرف بزند و برایش نمرد؟ اویی که همیشه اگر کت و شلوار هم نداشت، باز هم مرتب راه می‌رفت. حال با حالی پریشون رو به رویم ایستاده بود. شلوارش نه اتویی داشت و نه خط شلوارش دیده می‌شد و آن خط در تمام پستوها گم شده بود.
- الیاس من هم نمی‌دونستم. وقتی با ننه تماس گرفتم، گفت که سوپرایزه و بهم نگفت.
مکثی کرده و دم عمیقی کشیدم.
- کوچیکه؛ اما حداقل مال خودمونه. حقوق من با حقوق سروگل و حقوق آقا جون و کمک پدرت و داداش شاهرخ، باعث شد تا این‌جا رو بخریم.
با حسرت و عشق چشم‌هایش را به چشم‌هایم دوخت و بارانی که روی مژه‌هایش نشسته بود را کنار زد:
- دلم برای صدات تنگ شده بود.
چشم‌هایش قلبم را نشانه گرفته بود و قلبم لرزید که ادامه داد:
- نپرسیدم چجوری خریدی یا پولش از کجا اومده، پرسیدم چرا به من نگفتی؟ نمی‌تونستی یه یادداشتی چیزی برام بذاری؟
سرم را بالا آورده و لب زدم:
- تو نبودی!
انگار نه انگار که حرفی زده بودم. در کمال ناباوری ادامه داد:
- من هر چقدر هم که فشار میارم، مامانم راضی نمیشه! باید مدتی برم که فکر کنم چجوری جلوی این خرابی رو بگیرم؟ اون اگه نخواد هیچی نمیشه، مخصوصاً الان که بابا هم باهاش هم نظره. من هیچ چیزی دستم ندارم که بخوام باهاش معامله کنم، جز خودم! پس... .
اشکم چکید. یعنی چی که جز خودم؟ منظورش چه بود؟ او سریع چشم گرفت و آن را به زمین دوخت و شروع به تکان دادن پایش کرد:
- منتظرم می‌مونی؟ در حال حاضر با مدرس بودنم توی یک روستا موافقت شده. چند وقتی میر... . ولش کن، من هر طور شده این رضایت رو می‌گیریم پس... .
خواستم نزدیکش شوم تا مانع از خیس شدنش شوم که دستش را جلو آورد و گفت:
- سروناز جلو نیا، جلو نیا! دیگه طاقت نزدیکی ندارم.
به چشم‌های غم زده و اشکیم نگاه کرد و با صدایی گرفته زمزمه کرد:
- قول بده که هر چقدر طول کشید، منتظرم می‌مونی، قول بده سروناز!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #60
از حرکت ایستادم، چادر از دستم رها شد و به جایش چتر را محکم‌تر گرفتم. واقعاً نمی‌دانست که اگر دور شود، آبادی‌هایم ویران می‌شود؟
نفسم گرفت، قدرتم تحلیل رفت، انرژیم کم شد، ضربانم یکی در میان زدند. آن‌ وقت است که... .
آن‌ وقت است که بلند نمی‌شوم، بلند نمی‌شوم که ویران کنم، اویی که ویران کرد، دار و ندارم را!
قطره بعدی اشکم چکید و قطرات بعدی... .
چشم‌هایش را دزدید. شاید از جوابم ترسید.
- منتظر می‌مونم!
لبخند غمگینش دلم را لرزاند. می‌دانستم نمی‌خواهد شخصیت و مردانگیش را زیر سوال ببرد! نمی‌خواست شرمنده وجدانش شود! سر تکان داد و من اشکم را پاک کردم:
- قول میدم.
" قسم‌هایی که می‌خوردی یکی یکی یادت هست؟ زندگیمون رو به یکی دادی. پس من هنوز خیلی چیزها یادم هست‌."
بدنم ب×و×س×ه گاه درد شد، وقتی پایش را از دیوار جدا کرد و دستی به صورت خیسش کشید.
باران نم نم می‌بارید و او بی‌تفاوت نگاهش به کفش‌های گِلیش بود. لب‌های بی‌رنگ و رویش لرزید و درد بی‌رحمانه، گوشه گوشه بدنم را می‌بوسید و من را به عمق مشقت می‌کشید. اسیر و واله شده و ناتوان‌ترین فرد دنیا بودم.
- آبی‌تر از آنیم که بی‌رنگ بمیریم.
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم!
فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد،
در غیرت ما نیست که در ننگ بمیریم.
"روزهایی که آهنگ‌های من رو گوش می‌دادی، هی واسم قلب می‌فرستادی، چی شد؟ دل به دل کی دادی؟"
علت تبی که درون بدنم جریان داشت را نمی‌فهمیدم؛ اما ان‌قدر بی‌طاقت شده بودم که حتی نمی‌توانستم پلک‌هایم را روی هم فشار دهم. دلیل این همه فشارش، برای رفتن را نمی‌فهمیدم. چطور فقط برای راضی کردن مادرش، به پنهان شدن قانع شده بود؟
- الیاس؟
نگاهش سر خورد و روی چشم‌هایم نشست.
- انتظار نداری که باور کنم فقط به خاطر این‌که من از این خونه رفتم، تو هم رفتی؟
زهر خندش باعث شد تا غمگین نگاهش کنم، پس دلیل دیگه‌ای هم داشت و او نگفته بود.
دستی لا به لای موهایش کشید و سکوت کرد.
- نمی‌خوای بهم بگی؟
- نه! الان فقط باعث میشه ناراحتی هردومون بیشتر بشه، باشه بعداً بهت میگم.
راضی پشت حرفش بود؛ اما زمان پرسیدنش انگار الان نبود.
بالاخره قطره اشکش چکید و برای جلوگیری از قطره اشکی دیگر، محکم لب‌هایش را روی هم فشرد و لرزان ادامه داد:
- بر می‌گردم.
سپس بدون آن‌که چترش را از من پس بگیرد، لبخند دیگری زد و لرزان به سمت انتهای کوچه رفت. با دور شدنش، دیگر تحمل وزن از توانم خارج شد و روی زمین افتادم. چتر از دستم رها شد و کنارم افتاد. برنگشت که دوباره نگاهم کند؛ اما نگاه من بدرقه‌گر راهش شد. او برنگشت؛ اما من دست روی دهانم گذاشته و تا جایی که توان داشتم گریه کردم.
وقتی که باران شدتش کم‌تر شد، بی‌حال از جای برخاستم و اول از همه چتر را در دست گرفتم و بعد چادرم را گلوله کرده و زیر بغلم زدم. او رفت و جان دادن من را ندید! رفت و نفهمید چه به سرم آمد آن لحظه! رفت و من ماندم، تنهای تنها!
"آخه عاشق که رفیق نیمه راه نیست، این جدایمون جواب خوبی‌هام نیست.
بعضی وقت‌ها که توی خلوتم، توی تنهایی می‌شینم، خودم رو توی گذشته‌ها می‌بینم.
نمی‌خوام اون روزها رو باز هم ببینم."
سوختم، کسی خاموشم نکرد. سوختم و خاکستر شدم، همه با بی‌رحمی بر خاکسترم قدم نهادند. کسی به دادم نرسید و مرهم نشد، بر زخم‌هایی که از آن‌ها می‌خوردم. او رفت و جان من را هم همراه خودش برد. رفت و حتی گوشه چشمی هم به پشت سرش نیانداخت.
نگاه عاشق و منتظر من را نادیده گرفت و گذشت و من ققنوسی شدم که در بند جدیدش در حال جان دادن بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
403

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین