. . .

در دست اقدام رمان قصاص احساس | تیام قربانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. تراژدی
  4. طنز
نام رمان: قصاص احساس
ژانر: عاشقانه، طنز، تراژدی، معمایی
نویسنده: تیام قربانی
ناظر: @ایرما
خلاصه رمان: اتفاقی شد همه چی! داستان منتهی شد به مسیری که هیچ یک میلی بهش نداشتن، یکی از سر لجبازی با عشق قدیمی‌اش، یکی از روی اجبار محکوم شد! هر دو قاتل احساسات خودشون هستن، قاتل خاطرات، قاتل روح یک‌دیگر! با پا گذاشتن توی این مسیر قصاص شروع میشه، قصاص احساس.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #11
#پارت_دهم
از زبان ترسا:
همین‌که رفتم توی آشپزخونه با دیدن اون بلبشو چشم‌هام گرد شد! با دهنی باز گفتم:
- این‌جا چخبره؟
ستایش:
- از داداشت بپرس!
نگاهی به توحید کردم و گفتم:
- چی شده!؟
توحید:
- هیچی جان ستایش، فقط یکم اختلاط کردیم همین!
ستایش:
- جان ستایش و مرگ.
با ابرویی بالا رفته رو به توحید گفتم:
- همین؟ سر و صورت کره‌ای ستایش، موهای مربایی تو و پیراهن قهوه‌ای رنگت! بازم میگی فقط همین!؟
توحید:
- خون خودت رو آلوده نکن خواهرم، بیا بنشین صبحونه بخور.
چشم‌ غره توپی بهش رفتم و خیلی جدی گفتم:
- برین سر وضعتون رو مرتب کنین، شبیه آفریقایی‌ها شدین.
ستایش:
- ایش، حسن کلام هم نداری.
ابروهام رو بالا انداختم و بدون توجه، صندلی رو کشیدم عقب و پشت میز نشستم. با دیدن قهوه‌ام که الآن سرد شده بود اخم‌هام رفت توی هم.
توحید از روی میز بلند شد و با خط و نشون کشیدن برای ستایش، رفت بیرون.
ستایش هم با نگاه سنگینی به من بلند شد و پشت سر توحید از آشپزخونه رفت بیرون.
بلند شدم و رفتم یه قهوه دیگه درست کردم، با حس بخارش که لب‌هام رو لمس می‌کرد. لبخند کجی اومد روی لبم، پشت میز نشستم و قهوه رو نزدیک لب‌هام گرفتم و به یاد گذشته‌ها به نقطه نامعلومی خیره شدم.
«فلش بک به گذشته»
- بابا؛ توروخدا نذار مامان بره! بابا خواهش می‌کنم بابا... .
بابا:
- ترسا بس کن، اون اگه می‌خواست می‌موند.
لب‌هام رو جمع کردم و با صدای بغض داری گفتم:
- بابا نذار مامان بره، قول میدم دختر خوبی باشم. قول میدم دیگه دعوا نکنم، قول میدم دیگه اسباب بازی‌های توحید رو خراب نکنم. بابا توروخدا نذار مامان بره.
توحید:
- ترسا؛ مامان دیگه برنمی‌گرده اون مارو ول کرد.
با جیغ گفتم:
- مامانم مارو ول نکرده، اون مارو رو دوست داره برمی‌گرده. بابا ازت بدم میاد بدم میاد بدم میاد... .
«فلش بک به حال»
با صدای ترلان، اون تصویرها از جلوی چشم‌هام مثل دود قهوه محو شدن.
ترلان:
- خوبی!؟
- آ... آره خو... خوبم.
قهوه‌ام رو یه نفس سرکشیدم و صبحونه مورد علاقه ترلان رو گذاشتم جلوش، همون موقع ستایش اومد و کنارم نشست.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #12
#پارت_یازدهم
از زبان آوات:
- آوات؟ آوات بلند شو باید بری سرکار.
پتو رو کشیدم روی سرم.
- ولم کن خوابم میاد.
- یعنی چی خوابت میاد، جلسه داریم.
پتو رو زدم کنار و با چشم‌های ریز شده نگاه آوا کردم.
- این‌جوری نگاهم نکن، پاشو که کلی کار داریم.
دستی به پس کله‌ام کشیدم و بلند شدم به سمت سرویس رفتم.
***
چطور با این پاها می‌خواستم برم سرکار رو نمی‌دونم، باندی که دور پاهام بود رو عوض کردم و کت شلوارم رو که هر روز باهاش سر می‌کنم رو پوشیدم.
ادکلانم رو زدم و وسایلم رو با عجله پرت کردم توی کیف.
نگاه کوتاهی توی آینه به خودم انداختم و از اتاق اومدم بیرون، پله‌ها رو تا پایین طی کردم و با صدای بلند داد زدم:
- آوا کجایی؟ بیا بریم.
با دهن پر از آشپزخونه اومد بیرون.
- مگه نمیای صبحونه بخوری!؟
چپ، چپ نگاهش کردم و با صدایی که مامان و باباهم بشنون گفتم:
- آدم باید جایی صبحونه بخوره که آرامش داشته باشه، راه بیفت بریم شرکت همون‌جا صبحونه می‌خوریم.
سری تکون داد و با پنج دقیقه تعلل اومد و باهم رفتیم بیرون. سوار ماشین شدم و استارت زدم آوا با عجله توی ماشین نشست و با اخم گفت:
- این چه حرفی بود زدی! نمی‌دونی مامان ناراحت میشه!
ابروهام رو بالا انداختم لب‌هام رو توی دهنم جمع کردم و با کمی مکث لب باز کردم:
- آها این‌طوریه! مهم نیست من ناراحت میشم، مهم نیست من چی می‌خوام؛ اما مهمه که مامان چی می‌خواد، مهمه که یه وقت مامان با حرف‌های من ناراحت نشه.
- اوف! منظورم این نبود.
کوبیدم روی فرمون و گفتم:
- منظور همتون چیز دیگه‌ای هست؛ اما قصد همتون یکیه!
صدایی دیگه ازش نیومد من‌هم به سمت شرکت راه افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #13
#پارت_دوازدهم
از زبان آوات:
توحید:
- چته تو؟ چرا دمغی!؟
زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- بزار ساعت کاری تموم بشه... !
توحید:
- خب، گیرم تموم شد تو که همیشه سرت شلوغه، الآن بگو!
- تمرکزم رو بهم نریز.
با در آوردن ادام پرونده رو از روی میزم برداشت، بلند شد و از اتاقم رفت بیرون.
پوف امروز حتی دلم نمی‌خواست بیتا رو ببینم، در این حد حالم بد بود.
خودکارم رو انداختم روی میز، گره کراواتم رو سست کردم. آروم شروع کردم به ماساژ دادن گلوم، دلم نمی‌خواست الآن کوتاه بیام. دلم نمی‌خواست الآن غرورم بشکنه واسه زورگویی‌های مامانم. دلم اصلاً چنین چیزی نمی‌خواد، این بلا نمی‌دونم از کجا نازل شد! آخه چرا ترسا؟ هیچ کس دیگه‌ای هم نه، ترسا!
تلفن وصل شده به منشی رو برداشتم و گفتم:
- خانوم کریمی، لطف کنید به آقا کامران بگین یه ماگ قهوه برام بیارن.
بدون انتظار کشیدن برای جواب، تلفن رو گذاشتم سر جاش پرونده رو بستم و کتم رو در آوردم و به پشت صندلیم آویزون کردم.
میز رو دور زدم رو به روی دیوار شیشه‌ای اتاقم ایستادم، هیچ چیزی چشم‌گیر نبود تو این وقت روز هیچ چیز.
با صدای در به خودم اومدم:
- بفرمایید.
برگشتم به سمت در قامت آقا کامران توی در نمایان شد که یه سینی توی دستش بود.
- خسته نباشین آقا.
- ممنون.
با گذاشتن ماگ روی میز رفت بیرون، مثل کسی که داروی آرام بخشش رو پیدا کرده باشه به سمت میز رفتم تا قهوه‌ام رو بردارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #14
#پارت_سیزدهم
از زبان ترسا:
بعد خوردن صبحانه هر کدوم به سمتی رفتن، منم میز رو جمع کردم و رفتم توی اتاقم.
گوشیم رو برداشتم و یه تکس جدید رو توی چنلم گذاشتم، اسم چنلم غریبه همیشگی بود. وقتی واقعاً حرفی چیزی واسه توصیف حالم ندارم تکس می‌نویسم.
روزها اون‌قدر کسل کننده داره می‌گذره که گاهی وقت‌ها به خودم میام می‌بینم چقدر از زندگی جا موندم، زندگی که انتخاب من بود چطور بگذره به هر حال خوب یا بد داره می‌گذره و من در تکاپوی این زندگی هنوز که هنوزه گذشته رو برای خودم به تصویر می‌کشم. گذشته‌ای که وجودش باعث آینده مزخرف الان من شد.
باعث بانی این آینده کی بود؟ من یا اون!؟ من یا مامانم!؟ نمی‌دونم!
تکس دیگه‌ای به ذهنم رسید و شروع کردم به تایپ نیمه شبی رها می‌‌کنم دنیایی رو که پر از آدم‌های نقابداره که یکیش تو باشی.
امواج کلمات به ساحل زبونم رسیده بودن، باز نوشتم و باز نوشتم اون‌قدر نوشتم تو چنل‌های مختلف یادداشت کردم. چشم‌هام خیره به آینه‌ای موند که چهره درمونده و سرگشته من رو قاب گرفته بود. چهره‌ای که من رو یاد زنی می‌اندازه که وقتی احتیاج داشتم کنارم باشه نبود. واسه بودن کسی تلاش نکنید! رفتنی راه رفتن رو بلده، بلدهم نباشه یه بار که بخواد بره یاد می‌گیره.
تکرار واقعه‌های گذشته برای من مثل این بود که یک بیمار مشکل ریه داشته باشه و سیگار و هر دود و دمی براش منع باشه اما احتیاج داره واسه آروم شدن سیگار بکشه همین‌قدر حاد.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #15
#پارت_چهاردهم
از زبان ترسا:

- ترسا؛ جون ستایش پاشو بریم یه گشتی بزنیم.
چشم‌هام روی توی حدقه چرخوندم و گفتم:
- ستایش بس کن، میگم حوصله ندارم.
- به من چه باید بیای، کاری نکن عمو رو بندازم به جونت.
با فکر بابا که یه داد سرم بزنه گرخیدم، چشم‌ غره‌ای به ستایش رفتم. که با لبخند پیروزمندانه‌ای ابروهاش رو بالا انداخت.
پاشدم برم لباس بپوشم که با صداش متوقف شدم.
- داری میری لباس بپوشی، نری باز سفید مشکی بپوشی با پشت دست میام تو صورتت.
با حرص قدم‌هام رو برداشتم و رفتم توی اتاقم، چقدر امروز این دختر رو مخه! چقدر! با برداشتن بافت سفید با همراه شلوار قد نود مشکی و پافر سفید مشکی خودم رو راحت کردم، لباس‌هام رو پوشیدم و به عادت همیشگی با کشیدن خط چشم و زدن ریمل ، زدن یه برق لب به کارم پایان دادم.
گوشیم رو برداشتم و بدون برداشتن چیز دیگه‌ای از اتاق اومدم بیرون، پله‌ها رو یکی دوتا رفتم پایین تا رسیدم به خروجی کفش‌هام رو از جا کفشی توی راه رو برداشتم و پوشیدم یه جفت بوت سفید بودن. سریع از خونه اومدم بیرون و با ستایش که روی یه لنگه پا جلوی در بود هم قدم شدم.
- خب خب ترسا خانوم بریم کجا!؟
- یه جایی که باشیم از مردم جدا!
- نمی‌خواد واسه من قافیه دارش کنی، میریم شهربازی بحثم نکن.
با حالت خاصی نگاهش کردم و گفتم:
- یکم واسه قد و قواره‌ات شهربازی زشت نیست!؟
- دید تو نسبت به شهربازی زشته وگرنه من تا هفته‌ای یه بار ترن هوایی سوار نشم و معدم رو شست و شو ندم که سالم نمی‌گذره.
تو دلم گفتم اون‌هم کی ستایش ترن سوار بشه؟ کابوس زندگی ستایش ترن هواییه.
- صحیح برو بریم.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #16
#پارت_پانزدهم
از زبان ترسا:

- ترسا خانوم، فکر نکن متوجه نشدم حرف بنده رو به هیچ وریت نگرفتی و باز رفتی سفید مشکی پوشیدی، این کارها تلافی میشه.
- باشه حالا امکانش هست ساکت شی!؟
- خوب تربیت داشته باش عزیز من!
- منظورت اینه ادب داشته باشم؟!
- حالا هرچی.
سوار ماشین ستایش شدیم، که این‌قدر خاک گرفته بود نه پلاک نه توی ماشین نه بیرون ماشین هیچیش مشخص نبود.
- ستی خواهرم نمی‌خوای یه دستی به سر و روی این ماشین بکشی؟ فکر می‌کنم یه سال دیگه خاک روش بشینه می‌تونیم به عنوان آثار باستانی به موزه بندازیش.
- خجالت بکش راجب سوزی این‌طوری حرف نزن، من با این ماشین تا ابد زندگی می‌کنم به کسی هم نمیدمش خیالم ندارم بشورمش.
سوزی با اجازتون اسم ماشین ستی خانومه، ستایشم در حد مرگ دوسش داره، اگه من رو این‌طوری دوست داشت می‌تونستم آینده‌اش رو تضمین کنم که خودم می‌گیرمش، ولی لیاقتم رو نداره دختره کپک.
همین‌که راه افتادیم، ستی افتاد رو دور دیونه بازی و توی خیابون هی ویراژ می‌داد. آهنگ سلامتی عشقوم سلامتی یاروم رو گذاشته بود و باهاش می‌خوند، اصلاً یه وضعی بود با یه دست فرمون رو گرفت بود و با بقیه اعضای بدن عین مارپیچ قر می‌داد. خدا آخر عاقبتمون رو با این بخیر کنه! الهی آمین یا رب العالمین.
- ترسا جان توحید که می‌خوام نباشه، چهارتا قر بده فیض ببریم. من می‌دونم تو هنرهایی داری رو نمی‌کنی!
- خفه شو آبروم رو بردی، کم مونده یه آشنایی مارو ببینه!
- ببینه فکر کردی واسم مهمه!
- واسه تو مهم نیست، من فرق دارم.
- جان! تو چه فرقی داری؟ مگه خون تو از من رنگین‌تره؟
- بله پس چی فکر کردی!
- اعتماد به نفست باعث شده سقف ماشین نازنینم چاک برداره.
- به حق علی خودشم چاک برداره، من نمی‌دونم این ماشینه یا زباله دونی نگاه توروخدا چقدر آشغال تو این ماشینه!
- چیز خاصی نیست، تخمه و پوست خوراکی و میوه یکم مخلوط مو با همراه کمی شل و گل.
- حواسم نبود این‌ها آشغال نیستن برای تو بعداً مورد استفاده‌ان.
- خیلی بیشعوری ولی می‌تونم یه مدتی سرپرستیت رو قبول کنم و تربیتت کنم، تا یاد بگیری با ستی خانوم درست حرف بزنی بچه کوچه‌ای.
- داری پرو میشی‌ها! همچین می‌زنمت پزشک قانونی تشخیص نده دریده شدی یا ماشین هیجده چرخ هزار بار از روت رد شده.
همین‌طوری که گردنش رو عین خروس جلو عقب می‌کرد و قر می‌داد با بغض مصنوعی گفت:
- ولی این‌قدر ظالم و بی رحم نبودی عمه صلواتی!
- از الآن هستم، ظمناً درست رانندگی کن من هنوز آرزو دارم نمی‌خوام بمیرم اگه می‌خوای خودت رو به کشتن بدی من زودتر پیاده شم چون بود و نبود تو مهم نیست.
با قیافه ماتم زده‌ای گفت:
- بیا این‌هم از رفاقت چندین و چند ساله من!
- همینه که هست! نمی‌خوای از فردا همینم نیست، تمام.
- ولی این‌قدر خشونت احتیاج نیست، خودت می‌دونی روحیه‌ام ضعیفه زودی بهم برمی‌خوره!
- به درک دختره چشم سفید.
- لیاقت نداری ترسا خانوم. بحث، بحث لیاقته که تو نداری!
- تو که داری بسه حواست به رانندگیت باشه.
قیافه‌اش رو مچاله کرد و زیر لب ایشی گفت و همچنان که سرش رو تکون می‌داد سعی کرد مثلاً حواسشم به رانندگی جمع کن. اگه من امروز با این تصادف نکردم باید نذری بدم.
 

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #17
#پارت_شانزدهم
از زبان آوات:
غرق شده بودم توی اون جفت تیله عسلی، آخه من چطور می‌تونم این چشم‌ها رو از دست بدم!؟
چطور می‌تونم خودم رو از نفس کشیدن منع کنم!؟ پوفی کشیدم و گفتم:
- نظرته بریم بیرون؟
لبخندی روی لب‌های کوچیکش جا گرفت و با ذوق گفت:
- آره... آره بریم بیرون.
نوازشگرانه دستی روی گونه نرمش کشیدم و گفتم:
- کجا بریم!؟
با چشم‌هایی شیطون گفت:
- شهربازی چطوره!؟
لبخند ملیحی زدم و گفتم:
- با تو عالیه...!
- نمیگی این‌قدر قشنگ حرف می‌زنی قلبم از کار می‌افته!؟
اخم‌هام رو کشیدم توی هم و گفتم:
- اولاً خدا نکنه دوماً دیگه نشونم ازت این قلب باید مدت خیلی زیادی بتپه.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اصلاً حرف، حرف تو بچه که زدن نداره این‌طوری اخم می‌کنی.
لبخندی از این شیرین کاری‌هاش روی لبم جا خوش کرد، تره‌ای از موهاش رو که توی صورتش بود رو کنار زدم و گفتم:
- نمی‌خوای بری وسایلت رو جمع کنی بریم!؟
- چرا!
- پس پاشو تا من‌هم کارهام رو انجام بدم بریم.
به سرعت بلند شد و خیلی یک‌دفعه‌ای ب×و×س×ه‌ای رو گونه‌ام نشوند و فرار کرد. جای لب‌هاش روی لپم داغ کرده بود، سرم رو تکون دادم. از دست این دختر همیشه کارهایی می‌کنه آدم شُک بهش وارد میشه. نگاهی به مسیر رفتنش کردم، باز در رو نبسته بود.
بلند شدم و با قدم‌هایی بلند به سمت در رفتم و بستمش، بعد جمع کردن وسایلم و مرتب کردن میزم آماده رفتن شدم.
از شرکت زدم بیرون، سوار ماشین شدم و تک زنگی به بیتا زدم تا بیاد پایین. طولی نکشید که در ماشین باز شده و هیجان زده روی صندلی شاگرد جا خوش کرد.
- بریم!
استارت زدم و راه افتادم به سمت شهربازی.
 

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #18
#پارت_هفدهم
از زبان ترسا:
به پیشنهاد ستایش اول رنجر سوار شدیم، تمام مدت ستایش بغلم جیغ می‌کشید. اون‌قدر بلند جیغ میزد که هنوز گوشم سوت می‌کشه.
- یه بار دیگه بریم!؟
نشگونی از بازوش گرفتم و گفتم:
- یکلام حرف بزنی همین‌جا چالت می‌کنم، گوشم هنوز سوت می‌کشه از جیغ کشیدن‌های بیخود تو!
- اوف ببخشید که بلد نیستیم مثل تو جیغ نزنیم هرچند که تو کلاً هیجان تو زندگیت معنایی نداره!
چپ، چپ نگاهش کردم و گفتم:
- بحث هیجانه!؟ پس برو بلیط ترن هوایی بگیر بریم لذت ببریم.
آب دهنش رو سخت قورت داد و گفت:
- بریم چرخ و فلک!؟
- نه با ترن بیش‌تر حال می‌کنم!
نفسش رو فرستاد بیرون و گفت:
- چون اصرار می‌کنی! وگرنه من‌که مایل نیستم ترن آن‌چنان هیجانی نداره.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- امرت کاملاً درسته چون اهل هیجان نیستم می‌خوام ترن سوار شم.
شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
- چون اصرار می‌کنی... .
سری تکون دادم و دستم رو گذاشتم پشت کمرش و به گیشه اشاره کردم، تا بره بلیط ترن هوایی بگیره. از الآن می‌دونستم زانوهاش سست شده سوار ترن بشیم از ترس ترن رو آبیاری می‌کنه.
منتظر چشم دوخته بودم به ستی تا بره بلیط بگیره، گوشیم رو از جیبم کشیدم بیرون و نگاهی به ساعتش انداختم. ساعت تازه هفت غروب بود! البته هفت غروب مایل به شب، برنامه بعدی ستایش رو خدا می‌دونه چیه چون اصلاً حوصله ندارم بیش‌تر از این بیرون بمونم. با حس این‌که چیزی توی پهلوم فرو رفت چشم از صحفه خاموش گوشی گرفتم و سرم رو بلند کردم، ستایش چشم‌هاش رو درشت کرده بود و با کله به جایی اشاره می‌کرد‌.
- مگه لال شدی چته!؟
- الآغ اون‌جا رو نگاه!؟
گیج برگشتم و رد نگاه ستایش رو گرفتم تا رسیدم به آوات و یه دختره که حدس می‌زدم از کارمندهای شرکت باشه، چون قبلاً که می‌رفتم اون‌جا زیاد می‌دیدمش! نزدیک‌تر که شدن فهمیدم حدسم درسته.
- دوست دخترشه!؟
- خودت چی فکر می‌کنی!؟ مثلاً آوات می‌تونه با همکارش بی دلیل محض خنده یا چیز دیگه‌ای پاشن بیان شهربازی!؟ البته جنبه مثبت هم داره مثلاً میشه این‌طوری فکر کرد که آوات و اون دختره فقط باهم دوست هستن.
ستایش سرش رو تند، تند تکون می‌داد اصلاً قصد نداشت چشم از آوات و اون دختره بیتا بگیره. آروم شونه‌اش رو فشار دادم و گفتم:
- خوردیشون! آبرو داری کن این چند دقیقه آخر رو!
برگشت سمتم و تیز نگاهم کرد و گفت:
- تازه اگه ترن رو سوار شیم همش دوتا وسیله سوار شدیم تا چرخ و فلک و تونل وحشت و... .
دستم رو گذاشتم روی دهنش و گفتم:
- کم‌تر حرف بزن راه بیفت.
اصلاً حوصله دیدن یه آشنا رو نداشتم، برای همین دست ستایش رو گرفتم و به سمت ترن کشیدم تا قبل این‌که راه بیفت بلیط هامون رو دادیم و سوار شدیم. ستایش که کل قرآن رو از جز به کل زیر لب می‌خوند.
- خودم سر تخته بشورمت، الهی که بچه‌ات سقط شه! اصلاً بی شوهر بمونی بهت بخندم روحم شاد شه ببین اصلاً شعور نداری از نقطه ضعف من استفاده کردی. بزار از این ترن کوفتی پیاده شم هرچی بین من و تو بوده رو تموم می‌کنم! میرم و دیگه بر نمی‌گردم، هه اگر بار گران بودیم و رفتیم اگر خوشکل و مهربان بودیم و رفتیم‌.
- قیافه نداری این‌قدر به خودت امیدوار نباش! کم‌تر بغل گوشم روضه بخون می‌خوام لذت ببرم از ترن البته تو اگه دوست نداری می‌تونی... .
همون موقع ترن راه افتاد و آروم به سمت بالا رفت. با نیش باز رو به ستایش گفتم:
- خواستم بگم می‌تونی پیاده بشی ولی مثل این‌که نمی‌تونی! لذت ببرم خواهرم لذت تو که عاشق هیجانی کارهای هیجانی انجام بده سوار بازی‌های هیجانی شو... .
حرفم مصادف شد با فرود ترن و صدای جیغ گوش‌ خراش ستایش که دهنش رو به اندازه اسبی باز کرده بود و جیغ میزد جوری دهنش باز بود که گلبول‌های سفیدش داشتن برام بای، بای می‌کردن.
آب میوه رو دادم دستش و گفتم:
- آروم باش! می‌خوای بریم یکم دستشویی عوق بزنی!؟
با حرص گفت:
- ای حناق ای درد! کاش بهت نمی‌گفتم بیای بریم. آخه تو چی بودی خدا انداخت توی شور... نه یعنی دامن من تف ببین چه کارهایی می‌کنی من ادب یادم میره.
با نیشخندی بهش زل زدم اسکل‌تر از این خود اسکلش بود. با صدای ذوق زده شخصی چرخیدم و با دیدن آوات و بیتا ابرویی بالا انداختم.
بیتا: وای ترسا!

پرید بغلم که نزدیک بود به سوی خدا بایگانی بشم، اما تعادلم رو حفظ کردم و گفتم:
- احوال بیتا خانوم!؟
- خوبم دختر تو چطوری خوبی چرا دیگه نمیای شرکت!؟
از خودم جداش کردم و گفتم:
- شکر خدا خوبم، سرم شلوغه زیاد نمی‌تونم بیام امروزم به اجبار ستایش این‌جام.
نگاهی به ستایش انداخت و با ذوق رفت سمتش و بغلش کرد رو به آوات کردم و گفتم:
- سلام پسر عمه!
با اخم و جدیت گفت:
آوات: سلام ترسا خانوم! چه سعادتی نصیب ما شد تورو دیدیم!
با پرویی گفتم:
- نصیب هر کسی نمیشه پس خوشحال باش نصیب تو شده!
آوات: تعجب می‌کنم خواهر توحیدی!
- تعجب نکن اون زیاد به آدم‌های بی ارزش احترام می‌ذاره حالا بماند که توهم از این قاعده مستثنی نیستی‌.
دندون‌هاش رو روی هم سابید و گفت:
آوات: بهتره حد و حدود خودت رو بدونی پات رو از گلیمت دراز تر نکن.
پوزخندی حواله‌اش کردم و گفتم:
- من معمولاً پام رو از گلیمم دراز تر نمی‌کنم بلکه گلیمم رو دراز می‌کنم.
ستایش: سلام آقا آوات گل! توی اماکن بچگونه می‌بینمت!؟
با ابرو اشاره‌ای به بیتا کرد و گفت:
آوات: بیتا دوست داشت بیاد شهربازی آوردمش! بالأخره آدم‌ها یه سری افراد تو زندگیشون هست که باعث میشن بدترین‌ها رو تجربه کنی چون با بودن اون شخص بهترین میشن.
بیتا خر ذوق خندید و لبش رو گاز گرفت، حیف این بیتا که با این برج زهرماره.
ستایش: جمع کن خودت رو می‌خوای بگی از این آدم‌ها تو زندگیت هست!؟
آوات: اگه نبود که الآن این‌جا نبودم اون آدمم پشت سرته!
ستایش عین جغد سرش رو سیصد و شصت درجه چرخوند و گفت:
ستایش: نگو این یه تا دوتای خودمونه!؟
بیتا: درد یه تا دوتا چیه بگو بیتا!
ستایش: این‌جوری بیش‌تر دوست دارم جیگر مشکلی داری مشکل گشا ابلفض.
بیتا به دیونه بازی ستایش خندید و چیزی نگفت، این دفعه به انتخاب بیتا بلیط تونل وحشت گرفتیم. که اگه نمی‌گرفتیم سنگین‌تر بود!
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #19
#پارت_هیجدهم
از زبان ترسا:
دستی به ریش و سیبیل‌های نداشته‌ام کشیدم و ریز بینانه نگاهی به بیتا و ستایش کردم، ملت رو جو می‌گیره من رو چراغ نفتی نگاه توروخدا ستایش که توی تونل وحشت این‌قدر با حیرت و ترس اطراف رو نگاه می‌کرد که آب دهنش توی سرعت این‌ور اون‌ور پخش میشد و کاملاً شست و شو داده شدیم.
بیتاهم که این‌قدر بدتر از ستایش جیغ، جیغ می‌کرد و یه ریز آوات، آوات گویان و عشقم گفتن از دهنش نمی‌افتاد. من‌هم داشتم افق‌های تونل رو پیدا می‌کردم توش محو بشم، ملت یه جوری نگاهمون می‌کردن انگار دوتا تیمارستانی رو داریم همراهی می‌کنیم.
ستایش: میگم بریم رستوران!؟ توروخدا!
برگشتم سمت ستایش و گفتم:
- چیزی گفتی ستی جان!؟
هول لبخندی زد و گفت:
ستایش: کی!؟ من!؟ همش زر مف... نه یعنی همش اشتباه لفظی بوده به خدا عرضم این بود که دیر وقته بریم خونه. خانواده آمازون زیر پاهاشون تشکیل حیات داده از بس که انتظار اومدنمون رو کشیدن.
آروم زدم پشتش و گفتم:
- نفس بکش! این‌جا که نمی‌زدمت می‌بردمت خونه یکم تنهایی با تماس‌های فیزیکی اختلاط می‌کردیم.
بیتا: ترسا یه امشب رو این‌قدر ادا نیا بیا بریم بگردیم.
تیز برگشتم سمتش و گفتم:
- ادا در نمیارم واقعاً حوصله ندارم.
آوات: پوووف... خوب نیا ستایش با ما میاد خودت دوست داری برگرد خونه! من خودم ستایش رو می‌رسونم.
از حرص می‌خواستم بپرم و بهش چنگ بندازم اما با بی تفاوت‌ترین حالت ممکن گفتم:
- پیشنهاد خوبی هست، ستایش من با ماشین تو میرم خونمون هر موقع خواستین برگردین آوات پُست شوفری رو به عهده می‌گیره و میارت.
بیتا: عه وا این چه طرز حرف زدن راجع‌به عشقمه!؟
لبخند پت و پهنی زدم، خدایی دیوار این اطراف کجا بود من سرم رو می‌کوبیدم توش خلاص می‌شدم!؟ چشم غره‌ای به بیتا رفتم و گفتم:
- قبل این‌که عشق تو باشه پسر عمه منه!
آوات ابرویی بالا انداخت که پوزخندی زدم و گفتم:
- فقط محض رو کم کنی بود، وگرنه من تورو غریبه‌هم نمی‌دونم.
با فکی منقبض نگاهم کرد، پاشدم و جوری لبخند زدم که دندون‌های عقلمم پیدا بود. سوئیچ ماشین رو از ستایش گرفتم و گفتم:
- هنگام به کام... خداحافظ!
روبه آوات تند تند پلک زدم و انگشت‌هام رو به معنی بای، بای براش تکون دادم.
***
با صدای بابا ترسیده تکونی‌ خوردم و آروم اسمش رو زمزمه کردم:
- بابا... هووف.
- کجا بودی دخترم!؟
برق سالن رو روشن کردم، با برخورد نور به مردمکم سریع چشم‌هام رو ریز کردم و روبه و گفتم:
- با ستایش بیرون بودم شما چرا هنوز نخوابیدین!؟
کلافه دستی توی موهای جوگندمی‌اش کشید و اشاره کرد به مبل رو به روش و گفت:
- بیا بشین!
سلانه، سلانه رفتم و روی مبل نشستم قیافه‌اش نگران و کلافه بود دلم ندای اتفاق خوبی رو نمی‌داد. بعد گذشت چندین ثانیه مردد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
- خودت از سنت و قوانین خانوادگیمون خبر داری!؟
گنگ سری تکون دادم و گفتم:
- بابا چی می‌خوای بگی!؟ مقدمه چینی نکن برین سر اصل مطلب.
پوفی کشید و با دست‌هاش صورتش رو پوشوند و با صدای خفه‌ای گفت:
- عمه‌ات... .
منتظر بودم حرفی بزنه اما تردید داشت از چیزی که می‌خواست بگه.
رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم روی شونه‌اش و با لبخند اطمینان بخشی گفتم:
- چیزی شده بابا!؟ عمه چی!؟ با من راحت باش بگو چی شده!؟
با صدای یاسمین سریع سرم رو چرخوندم.
یاسمین: عمه آیه‌ات زنگ زد به بابات و تورو ازش برای آوات خواستگاری کرد.
نیشم رو باز کردم و گفتم:

- یاسمین سر شبی و شوخی!؟ جدی بگین چی شده دارین نگرانم می‌کنین!؟
یاسمین اومد و سر جای قبلی من نشست و گفت:
یاسمین: عزیزم... گفتم که عمه‌ات زنگ زد برای خواستگاری از تو!
تک خنده‌ای زدم و گفتم:
- خواستگاری برای آوات دیگه!؟
بابا: می‌دونم موافق نیستی، اما خودت که خبر داری! از این‌که از بچگی نشون کرده همدیگه بودین... از این‌که بخاطر همین موضوع آقاجون نمی‌ذاشت خواستگاری برای تو پا توی خونه‌ام بزاره چون عقیده داشت شما مال همین.
با شصتم وسط پیشونیم رو مالیدم و گفتم:
- من برم یکم استراحت کنم.
یاسمین: ترسا جان... .
بی توجه به یاسمین از بغل بابا تکون‌ خوردم و سریع به سمت پله‌ها روانه شدم، هه خواستگاری از من!؟ برای کی!؟ آوات! همینی که امشب عشقش رو آورده بود شهربازی، خدای من، من دقیقاً کجای این زندگی شوم قرارم دارم!؟ اصلاً من نقشی توی زندگی خودم دارم جز عروسک خیمه شب بازی بقیه!؟
کلافه دستم رو محکم کوبیدم به پیشونیم و در اتاق رو با ضرب باز کردم، لباس‌هام رو سریع عوض کردم و خودم رو انداختم روی تخت. جالب این‌جاست که من برای زندگی کردن با شریک آینده‌ام حق تصمیم گیری ندارم، خودشون بریدن خودشون دوختن حالاهم خودشون می‌خوان تنمون کنن.
***
با داد گفتم:
- من نمی‌خوام کجای این حرفم نامفهومه!؟
توحید کلافه موهاش رو چنگ زد و گفت:
توحید: آخه عزیزم من... خواهر گلم تا کی می‌خوای خودت رو بند گذشته و آدم‌هاش بکنی!؟ هان!؟ بابا رفت تموم شد قرارم نیست چیزی عوض بشه این تویی که داری عمر و زندگی خودت رو برای کسی تباه می‌کنی که حتی براش مهم نیست کدوم گوشه این دنیایی و چیکار داری می‌کنی... بس کن ترسا بس کن، یکمم خودت رو دوست داشته باش حاضرم قسم بخورم آوات صد برابر مردتر از اون ع×و×ض×ی هست که پشت پا بهت زد و رفت.
با مظلومیت نگاهی به توحید انداختم، دلم برای خودم می‌سوخت دختری که نه نوازش مادرش رو داشت، نه وجود پدرش رو حتی از عشق و عاشقی با کسی که ادعای عاشقیش سر به فلک می‌کشید هم خیری ندید.
آروم نشستم روی صندلی و با چشم‌هایی که هر لحظه اشک می‌خواست سدشون رو بشکونه نگاهی به توحید، ستایش و در آخر یاسمین و ترلان انداختم.
با صدایی تحلیل رفته گفتم:
- احساسات من هیچی، احساسات آوات مهم نیست!؟ اون... اون کس دیگه‌ای رو دوست داره!
توحید با قاطعیت گفت:
توحید: اون شخصی که تو ازش حرف می‌زنی زمین به آسمون ‌‌‌‌‌‌‌بیاد عمه اجازه نمیده آوات باهاش بمونه، گذشته بد اون دختر دست خودش نبودِ اما ناخواسته روی آینده‌اش داره تأثیر می‌ذاره! واقعاً اون دختر وصله تن آوات نیست.
دوباره تک خنده‌ای زدم و گفتم:
- علاقه هر هجرانی رو به وصال تبدیل می‌کنه، گیرم که باهاش ازدواج کردم من جسم مردی رو می‌خوام چیکار؟ که روح و قلبش جای دیگه‌ای هست.
ستایش: علاقه بعد ازدواج به وجود میاد فکر می‌کنی ممکنه آوات تورو نخواد ولی توکه به عشق اعتقاد داری، قبول کن بعد ازدواج احساس محکم‌تر و عمیق‌تری شکل می‌گیره.
پوزخندی زدم و با داد گفتم:
- من نمی‌خوام قاتل احساسات کسی باشم، من دوست ندارم یه قصاص احساس راه بندازم، احساسات خودم رو پایمال کنم، احساسات آوات رو نابود کنم تهشم به اون دختره بینوا ضربه بزنم که به آوات تکیه کرده.
با صدای داد توحید به خودم لرزیدم.
توحید: چرا نمی‌خواد تو کت تو بره!؟ هان!؟ اون دختره وصله خاندان ما نیست. آوات هرچقدرم غلت بزنه خودش غرق میشه، تو آوات چه بخواین چه نخواین آخرش اجبارها و سنت‌های مسخره این خانواده شما رو کنارهم نگه می‌داره، فکر آوات رو نکن از احساس حرف نزن که دیدم عمل کردن به احساساتت چه گلی به سرت زد.
پوزخندی زد و گفت:
توحید: هه قصاص احساس... هرچی می‌کشی از احساساته که اون حروم لقمه تونست بازیت بده و بره! نمی‌ذارم این‌دفعه قضیه‌ جوری پیش بره که تو می‌خوای، آواتم باید یه تحول اساسی به زندگیش بده باید بفهمه انتخاب درست و غلط یعنی چی... .
جلوی چشم‌های حیرت زده من و بقیه پا شد و از آشپزخونه زد بیرون، فرو ریختم انتظار نداشتم توحید پشتم رو خالی کنه و بره تو جبهه اون‌ها و روبه روی من بایسته.
چه انتظاراتی دارم، به قول اون بی معرفت هیچ چیز از هیچ‌کس بعید نیست. نیشخندی زدم و اجازه دادم اشک‌هام روی صورتم غلت بخورن، داشت چه بلایی سرم می‌اومد و قرار بود تهش چی بشه رو‌ خدا می‌دونست.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #20
#پارت_نوزدهم
از زبان آوات:
با داد گفتم:
- بدون این‌که به من بگید وقت خواستگاری گرفتین!؟ باورم نمیشه... لعنتی‌ها من این دختره رو دوست ندارم ازش متنفرم اون... اون یه سنگه من چطور تحملش کنم!؟ اصلاً احساسات من مهمه!؟ توروخدا بگین سر راهی‌ام دارین زندگیم رو به خاطر خواسته‌های خودتون به گند می‌کشید.
مامان: ببین پسرم، برای دفعه هزاروم میگم اون دختره وصله تن ما نیست. تو به فکر خودت نیستی من هستم، یه بار دیگه بیش‌تر نمیگم یا میای خواستگاری و این ازدواج خوش یمن سر می‌گیره! یا خودت و ترسا منتظر این بمونین که بعد این رنگ خوش زندگی رو ببینین.
بابا: پسرم اوضاع رو از این بدتر نکن، خواهش می‌کنم یکم به خودت بیا کی با انتخاب راه عاشقی به جایی رسید که تو دومیش باشی!؟
با حیرت به مامان و بابا نگاه می‌کردم، این‌ها چشون بود!؟ یکی از یکی سنگ‌تر با ازدواج ما دقیقاً چی‌ نصیبشون میشد!؟ مدال میدن بهشون!؟ شایدم گوشه‌ای از بهشت رو سند می‌زدن به نامشون!؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- اون‌وقت ترسا قبول کرده که ما بریم خواستگاری!؟
مامان همین‌طور که ریلکس بلند میشد گفت:
مامان: یاسمین میگه سه روزه از اتاقش نیومده بیرون و اعتصاب کرده، فکر نمی‌کردم ترسا به این عاقلی چنین رفتاری بکنه... پوووف برادر زاده‌ام داره از دست میره!
ابرویی بالا انداختم و لب‌هام رو با زبون خیس کردم، تعجبی‌هم نداره که ترسا مخالف باشه انگار از بچگی با من دشمن خونی بوده هیچ‌وقت‌هم نفهمیدم چرا اما، الآن مهم‌ترین موضوع مخالفت اونِ بدون توجه به بقیه بلند شدم و رفتم بالا با پیدا کردن گوشیم شماره ترسا رو گرفتم. یک بوق، دو بوق، سه بوق سر چهارمین بوق صدای تحلیل رفته و بی حال ترسا توی گوشم پیچید.
- بله!
نوچ، نوچ ببین دختره برای ازدواج نکردن با من چیکار با خودش کرده.
- سلام خوبی!؟
با صدایی که بغض توش موج میزد گفت:
- به نظرت الآن باید خوب باشم!؟ دارن زندگیم رو به گند می‌کشن، من حتی حق ندارم از احساسات خودم یا تو دفاع کنم.
کلافه دستی به موهام کشیدم و گفتم:
- ببین تو فقط جواب رد بده هرچی بادا باد... هرچی بشه هوات رو دارم!
صدای شکستن بغضش از پشت گوشی به گوشم رسید بریده، بریده گفت:
- آوات به ما فقط خبر دادن... هق شما میاین برای یه خواستگاری فورمالیته یعنی... یعنی نه قراره باهم صحبتی داشته باشیم که ب... عد نتیجه‌اش رو ازمون بپرسن.
ناباور نگاهی به سقف دوختم و گفتم:
- یعنی هیچ راه پس و پیشی نداره!؟
با گریه خندید و گفت:
- چرا مثلاً قبول نکنیم، اون آقاجون به ظاهر مهربون و عاقبت اندیش خیلی شیک مارو از خونه و زندگی و هرچیزی که فکر کنی طرد می‌کنه... خیلی قشنگ زندگی رو زهرمار آدم می‌کنه.
با داد مشتم رو کوبیدم به دیوار و گوشی رو به شدت پرت کردم سمت دیگه که تیکه شده افتاد روی زمین.
حس می‌کنم دوره خان و خان زاده‌ است که هیچ کس حق تصمیم گیری نداشت هرچی خان می‌گفت همون میشد هیچ کس حق اعتراض نداشت هیچ کس!
***
- با ازدواج من و ترسا چی به شما می‌رسه!؟
آقاجون همین‌طور که از پله‌ها پایین می‌اومد و با اخم گفت:
- خوشحالی نصیب یه خاندان شه.
خنده هستریکی سر دادم و گفتم:
- آها... اون‌وقت نه احساسات من و نه احساسات ترسا مهم نیست، خوشحالی بقیه مهمه!؟
با صلابت به سمت مبل‌ها رفت و روی مبل مخصوص خودش نشست، نگاهی ریزبینانه بهم انداخت و با دست به مبلی اشاره کرد.
رفتم نشستم روی اون مبل و گفتم:
- واقعاً چرا دست از این سنت‌های مسخره برنمی‌دارین!؟ دختره بدبخت برای این‌که با من ازدواج نکنه سه روزه لب به آب و غذا نزده! اصلاً می‌فهمین عشق و علاقه یعنی چی!؟
با صدای خفه‌ای گفت:
- وصیت مادر بزرگته! نمی‌تونم انجامش ندم... نمی‌تونم ماه صنم فقط یه چیز از من خواست!
پس وصیت مامان بزرگ بوده!؟ اون زن این‌قدر عاقل و فهمیده بود که حد و حساب نداشت، منطق حالیش بود. همیشه برای کل نوه‌هاش از عشق و محبت می‌گفت، نصف داستان‌های عاشقانه رو برای ما تعریف کرده بود و اما حالا!
- می‌دونم که تو و ترسا هیچ علاقه‌ای بهم ندارین، اما من‌هم نمی‌تونم سنت‌های چندین و چند ساله این خاندان رو بشکنم، از قضا که وصیت ماه صنم بوده ازدواج شما... وقتی به دنیا اومدین نشون‌هم شدین.
شقیقه‌هام رو ماساژ دادم و گفتم:
- به چه قیمتی می‌خواین زندگی ما دو نفر رو خراب کنید!؟ به قیمت وصیت مامان بزرگ که سال‌هاست مرده!؟
- عمل کردن به وصیت مرده واجبه!
با صدایی بلند گفتم:
- آره واجبه اما نه به قیمت تباه کردن زندگی و احساسات دونفر!
با آزامشی ذاتی توی چشم‌ها زل زد و گفت:
- بهتره قبول کنی تا به زندگی اطرافیانت آسیب نرسه... تو و ترسا تنها مال خودتون نیستین، اگه تو یه گندی بالا بیاری همه ما ناراحت میشیم... تک، تک شماها شناسنامه یه خانواده هستین.
پوزخندی زدم و گفتم:
- حرف‌های تکراری... مثلاً اگه فلانی ازدواج کرد و طلاق گرفت برای اُفت داره! اگه طرف... .
با صدای دادش سکوت کردم.
- بهتره نخوای کاری بکنی که دیگه رنگ اون دختره، بی سرپا رو نبینی! فکر نکن خبر ندارم درد تو چیه، درد تو اون دختره است... بهتره بری برای شب خواستگاریت آماده بشی هوم!؟
دیگه توان مقابله نداشتم، دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم بیتا! بلند شدم و تلو، تلو خوران از خونه زدم بیرون.
***
از زبان ترسا:
با چشم‌هایی سرد به آینه نگاه می‌کردم، ستایش داشت کت لباسم رو به تنم می‌پوشوند. شونه رو برداشت و موهای بهم ریخته و گره خورده‌ام رو شونه کشید با آرامش کارش رو انجام می‌داد.
بایدم آروم باشه مگه جای منه که بخوان زندگیش رو به آتیش بکشن، اما نباید دم بزنه.
کاسه چشم‌هام پر شد با بغض نگاهی به چهره خودم کردم، خوشکل شده بودم خیلی اما قرار بود واسه یکی شدن با کَس دیگه‌ای این‌قدر زیبا باشم. قرار بود عروس یکی دیگه بشم و برای یکی دیگه خانومی کنم، قرار بود واسه کَس دیگه‌ای ناز و عشوه‌هام رو خرج کنم. مامانم نیست برام کِل بکشه و اسپند دود کنه، بالأخره سال‌ها زندگی کردن توی ایران و با فرهنگ رسوم اون‌ها نفس کشیدن، یعنی این چیزها رو باید بلد باشی.
قطره اشکی راه خودش رو باز کرد، بعد سال‌ها می‌خوام اعتراف کنم دلم برای اون زن تنگ شده خیلی تنگ شده، آخه من چه گناهی کردم که باید از آغوشش محروم بشم!؟ گناه من چیه!؟
با نشستن دستی رو صورتم چشم از آینه گرفتم، با دیدن آوات روبه روم شوک زده عقب کشیدم. با صدای غمگین و خفه‌ای گفت:
- گریه نکن خوب!؟ قول میدم یه مدت که بگذره برمی‌گردی به زندگی که می‌خوای فقط باید صبر کنی!
دیوونه‌وار خندیدم و گفتم:
- از من ساخته نیست جدا کردن دوتا عاشق... به خدا من نمی‌تونم زندگی تو و بیتا رو خراب کنم نمی‌تونم شما رو ازهم جدا کنم. می‌دونم دوستش داری... واسه همین نمی‌تونم، چطور می‌تونم با تویی زندگی کنم که شاید جسمت کنار من باشه اما قلب و ذهنت پیش کَس دیگه‌ای!؟ بگو چطور!؟ چطور قبول کنم وقتی هنوز قلب و روحم مال یکی دیگه‌اس اما باید پا به حجله یکی دیگه بزارم.
تکیه داد به جلوی آینه و مرکز دیدم به آینه رو پوشوند با نیمچه لبخندی نگاهم کرد و گفت:
- بهتره تا بدتر از این نشده قبول کنیم! آقاجون میگه وصیت مامان بزرگ بوده، این‌که ما باهم ازدواج کنیم خواسته مامان بزرگ بوده. من مجبورم قبول کنم تا بیتا رو بیش‌تر از این از دست ندم و اما تو... .
اشکم رو پاک کردم و گفتم:
- مجبورم قبول کنم تا فراموش کنم.
گنگ نگاهم کرد که با برداشتن شالم و سر کردنش از کنار رد شدم و همین‌طور که به سمت در می‌رفتم گفتم:
- نمی‌خوای بیای پایین!؟
با چشم‌هایی که برق می‌زدن گفت:
- تو برو یکم دیگه میام.
سرم رو تکون دادم و از اتاق خارج شدم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین