#پارت_دهم
از زبان ترسا:
همینکه رفتم توی آشپزخونه با دیدن اون بلبشو چشمهام گرد شد! با دهنی باز گفتم:
- اینجا چخبره؟
ستایش:
- از داداشت بپرس!
نگاهی به توحید کردم و گفتم:
- چی شده!؟
توحید:
- هیچی جان ستایش، فقط یکم اختلاط کردیم همین!
ستایش:
- جان ستایش و مرگ.
با ابرویی بالا رفته رو به توحید گفتم:
- همین؟ سر و صورت کرهای ستایش، موهای مربایی تو و پیراهن قهوهای رنگت! بازم میگی فقط همین!؟
توحید:
- خون خودت رو آلوده نکن خواهرم، بیا بنشین صبحونه بخور.
چشم غره توپی بهش رفتم و خیلی جدی گفتم:
- برین سر وضعتون رو مرتب کنین، شبیه آفریقاییها شدین.
ستایش:
- ایش، حسن کلام هم نداری.
ابروهام رو بالا انداختم و بدون توجه، صندلی رو کشیدم عقب و پشت میز نشستم. با دیدن قهوهام که الآن سرد شده بود اخمهام رفت توی هم.
توحید از روی میز بلند شد و با خط و نشون کشیدن برای ستایش، رفت بیرون.
ستایش هم با نگاه سنگینی به من بلند شد و پشت سر توحید از آشپزخونه رفت بیرون.
بلند شدم و رفتم یه قهوه دیگه درست کردم، با حس بخارش که لبهام رو لمس میکرد. لبخند کجی اومد روی لبم، پشت میز نشستم و قهوه رو نزدیک لبهام گرفتم و به یاد گذشتهها به نقطه نامعلومی خیره شدم.
«فلش بک به گذشته»
- بابا؛ توروخدا نذار مامان بره! بابا خواهش میکنم بابا... .
بابا:
- ترسا بس کن، اون اگه میخواست میموند.
لبهام رو جمع کردم و با صدای بغض داری گفتم:
- بابا نذار مامان بره، قول میدم دختر خوبی باشم. قول میدم دیگه دعوا نکنم، قول میدم دیگه اسباب بازیهای توحید رو خراب نکنم. بابا توروخدا نذار مامان بره.
توحید:
- ترسا؛ مامان دیگه برنمیگرده اون مارو ول کرد.
با جیغ گفتم:
- مامانم مارو ول نکرده، اون مارو رو دوست داره برمیگرده. بابا ازت بدم میاد بدم میاد بدم میاد... .
«فلش بک به حال»
با صدای ترلان، اون تصویرها از جلوی چشمهام مثل دود قهوه محو شدن.
ترلان:
- خوبی!؟
- آ... آره خو... خوبم.
قهوهام رو یه نفس سرکشیدم و صبحونه مورد علاقه ترلان رو گذاشتم جلوش، همون موقع ستایش اومد و کنارم نشست.