. . .

در دست اقدام رمان‌هوژینا | مهرسا‌چناری

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. فانتزی
  3. معمایی
نام عنوان: هوژینا
ژانر: فانتزی ، معمایی ، عاشقانه
نویسنده: مهرسا چناری
خلاصه: در دل روستایی که آرامشش در ظاهر فریبنده است، رازی کهن بیدار می‌شود؛ رازی که می‌تواند مرز میان امروز و دیروز را درهم بشکند. قدم هایی ناخواسته، دختری را به مرکزی پر از راز، عشق و هراس می‌کشاند.
 
آخرین ویرایش:

مهرسا چناری

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8317
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
84
پسندها
359
امتیازها
113

  • #11
ولی برعکس عادتی که داشت، چند ثانیه‌ای نفسم بالا نمی‌اومد. حالا که بچه‌ها شوخی می‌کردن، اهمیتی بهش ندادم.
یلدا در حالی که ازم فیلم می‌گرفت، من و هلیا ژست‌های عاشقانه می‌گرفتیم. مثل اینکه داستان هلآرشام و نگار براشون زیاد از حد باحاله، مخصوصاً خودم.
در حالی که آب به صورتم می‌خورد و خنده سر می‌دادم، گفتم:
- بچه‌ها حالا خوبه الان توی این نسلیم.
- به خدا من اگه بخوام توی عصر اونا لحظه‌ای زندگی کنم، خودکشی رو ترجیح میدم. میگن خیلی دخترا رو بی‌اهمیت می‌دونستن.
- در واقع اگه بخوایم تاریخی نگاه کنیم، دختر توی اون زمانه اونقدر بهش اهمیت نمی‌دادن. سر سنی که من و شماها درس می‌خونیم، اونا ازدواج می‌کردن.
- افکار روستای قدیم بوده دیگه، درس چی میگه برو ازدواج کن.
- به عنوان هلآرشام میذارم نگار درس بخونه، به شرطی که از اون کیک‌های کاکائویی درست کنه.
- وای این چه حرفیه ارباب، شما جان بخواه مهربون.
- هنوزم درست می‌کنی؟
- نه اونقدرا، اما هنوز چاشنی خوشمزگیش رو بلدم.
چشمکی به ستایش زدم که یه سطل آب بهم ریخت. جیغ‌زدن‌ها و خنده‌هامون نمیذاشت زیادی به سردی آب فکر کنیم.
خدا میدونه چقدر ویدئوی مزخرف ازم گرفتن. در حالی که رقص تانگو با هلیا می‌رفتم، چیزی منو تو آب کشوند. از شدت شوک چشمام باز موند و با دیدن زنی که دور و برش کاملاً سیاه بود، دستاش رو به زانوی هلیا چسبونده بود. چشماش کاملاً سیاه بود، بدون یه دونه مردمک. این دیگه کی بود؟ چرا بچه‌ها و حتی خودم متوجه حضورش نشدیم؟
به سرعت با پام لگدی به صورتش زدم و خودمو به روی آب رسوندم.
- هلیا برو اون ور... .
- چی شده؟
- برو اون ور میگم!
انگار که قیافه ترسیده و جدیم رو فهمیدن، پس صدای خنده‌هاشون قطع شد. لحظه‌ای که موهامو کنار زدم و خواستم به سمت خشکی برم، چیز تیزی روی زانوم کشیده شد.
- هی نگار چیشده؟
- لعنتی ولم کن، تو دیگه چه کوفتی... .
حرفم که تموم نشده بود، منو دوباره تو آب کشوند و همون چشم‌های سیاه و قیافه‌ی زشت. اما این دفعه نزدیک‌تر شده بود و هر چی صدا درمی‌آوردم کسی نمی‌فهمید. داشتم توهم می‌زدم؟ یا واقعاً این یه جن و ارواح بود؟
دستام رو تکون دادم و بالا بردم. همون لحظه خنده‌هایی دیوانه‌وار تو آب کرد. این حالت‌ها ترسم رو چندبرابر می‌کرد. اما طوری بود که نمی‌تونستم از دستش فرار کنم. همون لحظه که احساس خفگی تو آب بهم دست داد، رنگ‌های سیاهی اطرافم پخش شد. سنگینی روی بدنم رو دیگه تحمل نکردم و به سرعت سرم رو بالا آوردم.
- بچه‌ها؟
- دستات رو بده من... .
نگاهم رو به هلیا انداختم و دستم رو به سمتش دراز کردم. گرمی دستش اونقدر قوی بود که نمیذاشت یاد اون قیافه مزخرف بیفتم. همین‌که با هلیا به بیرون آب هجوم بردیم، رنگ‌های سیاه تو آب پخش شد.
بچه‌ها مثل من متعجب و سؤال‌دار نگاه می‌کردن.
زبونم از ترس قفل شده بود.انگار که کنترل خودم رو از دست داده بودم. هر چی به اون آب سیاه خیره می‌شدم، ضربان قلبم بالاتر می‌رفت.
- این دیگه چیه؟
- بچه‌ها فکر کنم نفتی چیزیه...؟
- نفت تو آب چیکار می‌کنه؟
- سرم داد نزن، به اندازه‌ی کافی خودمم... .
همون لحظه آب با شدت زیادی تکون خورد که هر چهارتامون جیغ کشیدیم. به سرعت کیفم رو برداشتم و خودمو چند متر عقب بردم. بچه‌ها هم کنارم وایسادن. آب سیاه تبدیل به گلوله شد و بعد ناپدید شد.
- نگار، چیزی دیدی؟
- نمی‌دونم... من... .
- وای خدای من، این زخم چیه دیگه؟
سریع سرم رو پایین آوردم و با دیدن خراش بزرگ روی زانوم، حیرت‌زده شدم. اون تیزی، ناخنش بود؟ که حالا چند لایه پوستم رو باز کرده بود؟ همین‌طور که خون از زانوم می‌ریخت، هلیا به سمتم خم شد.
- بیا رو کولم.
- نیاز نیست خودم میرم... .
- نمی‌بینی چجوری داره خون می‌ریزه؟
آروم تیشرتم رو از کیف درآوردم و محکم روی زخم بستم.
- همین یه کم وقت می‌ده تا برسیم خونه.
 
آخرین ویرایش:

مهرسا چناری

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8317
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
84
پسندها
359
امتیازها
113

  • #12
- مطمئنی؟ زخم نسبتاً عمیقه.
- می‌دونم، ولی فعلاً یه کم از خونریزی جلوگیری می‌کنه.
دستام رو به هر درخت و جسم محکمی میزدم که پس نیفتم و وضعیت از این بدتر نشه. تمام ذهنم درگیر اون قیافه‌ی زن بود؛ یعنی باید اسمش رو بذارم روح یا جن نفرین شده؟ حتی الانم اگه بخوام در موردش به بقیه بگم، باورم می‌کنن؟ با بریده شدن کف دستم، آخ بلندی از دهنم دراومد.
- چی شد؟
- انگار کل دنیا تصمیم دارن منو زخمی کنن.
- توی آب چه اتفاقی افتاد؟
- اسمش رو باید بذارم روح یا موجود نفرین شده؟ نمی‌دونم!
- این زخم هم اون گذاشته؟
- آره، وقتی به هلیا هشدار دادم و می‌خواستم بیام.
- نگار، تو رو خدا یه کم گریه کن یا چیزی، اینطوری می‌بینم بدتر می‌ترسم.
- گریه برای چی؟ بدتر فقط احساس دردم بیشتر میشه.
کم‌کم که از جنگل دور می‌شدیم، با تابیدن نور به بدنم، گر گرفتم. دقیقه‌ای نگذشته بود که پسرا رو از دور دیدم. نگاه هامین که روُم افتاد، سرعتش رو بیشتر کرد. انگار نه امسال جنگی در راهه، نه چیزی؛ فقط انگار قراره من تقاص بدم. آخه به کدوم گناه سرنوشت منو با یه موجودِ جن روبرو می‌کنه؟
وقتی به پسرا نزدیک شدیم، نیما رو ندیدم. آخه چقدر بد شانسم، طبق معمول حواسش پرته و اصلاً نیست.
- یلدا، این چه سروقیافه‌ایه؟ از جنگ برگشتی؟
- خودتو دیدی؟ شبیه گوریلِ سیاه شدی!
- نیما رو ندیدین؟
- یه چیزی جا گذاشته، برگشته خونه بیاره.
هامین حالا مستقیم باهام حرف می‌زد. سربالا گرفتم و تیپش رو سنجیدم. طبق معمول ساده ولی شیک. بی‌اهمیتی به حرفش کردم و جلوتر از بچه‌ها حرکت کردم. هر چی بیشتر قدم برمی‌داشتم، بدنم ضعیف‌تر می‌شد. خنده‌های زیر آب اون زن و قیافه‌اش انگار روحمو از جسمم بیرون می‌کشیدن. دستام رو روی سرم گذاشتم و با سیاهی رفتن چشم‌ها، روی زمین افتادم. انگار تازه کوفتگی بدن داشت خودشو نشون میداد.
فاصله زیادی نمونده بود، ولی دیگه حتی یه قدم هم نمی‌تونستم بردارم. همون لحظه که می‌خواستم بلند شم، همه رسیدن. ولی کسی که جلوتر از همه اومد، هامین بود. انگار بشردوست شده باشه، دستام رو دور گردنش انداخت. منم موقعیت رو اضطراری دونستم و همکاری کردم.
- محکم گردنم رو بگیر.
- بدنم کشش نداره.
- نگار، تو میتونی، خب؟ به این فکر کن زود می‌رسیم.
- هلیا بیا کنار، هامین میبینی که نمی‌تونه؟
- شماها زود برید زن عمو و عمو رو خبر کنید.
لحظه‌ای که چشمام رو بستم، با سرعت منو روی کولش کشوند. درد زخم مثل زهر مار توی بدنم می‌پیچید. بدنم کاملاً ع×ر×ق سرد کرده بود و هیچی جز درد رو نمی‌فهمیدم. صداها کم‌کم محو شدن و بی‌هوشی به چشمام اومد.
***
با بوی الکل و زمزمه‌های اطرافم، آروم دستام رو تکون دادم. انگار خیلی وقته تو خوابم و پلک‌هام سنگینی می‌کنن. ولی تمام قوتم رو گذاشتم و چشم باز کردم. اول همه چیز تار بود، ولی آروم واضح شد. هلیا با دهن باز کنار یلدا خوابیده بود. چشمم که به پرده و ظروف پزشکی خورد، فهمیدم درمانگاهم. اونقدرا هم شلوغ نبود، ولی صدای بیرون انگار جنگ بود.
پتو رو سریع کنار زدم و شلوار بادی رو بالا کشیدم. با دیدن زخم‌ها، ابروهام بالا رفت. چندتا تیکه کوچیک خراش بودن و بخیه خوردن. ولی اون خونریزی و حجم بزرگ چی شد؟ من مطمئنم عمق زخم به این اندازه نبود. بی‌تفاوت شونه بالا انداختم و از تخت بلند شدم. با یادگیری‌هایی که داشتم، آروم سرم رو درآوردم که یلدا ترسیده چشم باز کرد. انگار از یه کابوس بیدار شده باشه، نگاهش رو بهم انداخت.
- بالاخره بیدار شدی؟ چه عجب.
- بهتره برگردیم خونه.
- ساعت ۵ صبحه، کجا بریم؟
- خونه، من حالم خوبه.
- دکتر با دیدن اون زخم‌ها گفت باید هر روز بهش برسی عفونت نکنه.
در حالی که چشم‌اش خواب داشت، هلیا رو بیدار کرد. همون لحظه سرش رو روی شونه‌هام گذاشت و از درمانگاه نسبتاً شلوغ بیرون زدیم. بیرون، ازدحام زیادی بود. برای چی اینجا جمع شدن؟
 
آخرین ویرایش:

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 5)

بالا پایین