. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
در حال مکالمه
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #81
گردنم را کج کردم تا التماسش را بکنم.
- بهش نمیگم، نمیذارم بفهمه، فقط من رو راحت کن، اگه امروز من رو از خودت برونی، می‌میرم.
علی چیزی نگفت، دستش را دو طرف صورتم گذاشت و پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام چسباند، مدت کوتاهی همین‌طور ایستاد، بعد سرش را جدا کرد، نگاهش را به چشمانم دوخت، چند لحظه بعد دستانش شل شد و پایین افتاد. همان‌طور که نگاهش به من بود، کمی فاصله گرفت. چشمانش می‌لرزید. دست روی شانه‌هایش گذاشتم
- چرا نمی‌فهمی چی میگم؟ ما عقد کردیم برای چی؟
علی دستانم را به آرامی با دو دستش گرفت و پایین آورد.
- عزیزم! می‌فهمم اما قبول کن نمیشه.
عصبی سرم را تکان دادم.
- تو اصلاً من رو دیدی؟ اصلاً برات مهمم یا نه؟
- خانم‌گل! این چه حرفیه؟ تو از خودم برام مهم‌تری.
با لحن نزدیک به جیغ گفتم:
- پس من رو راحت کن.
از عصبانیت نفس‌نفس می‌زدم و به صورت علی چشم دوخته بودم. علی دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت و پایین برد، انگشتانش را از گردنم کشید تا به بازویم رسید، بعد دیگر حرکتی نکرد، چند لحظه صبر کردم، دلم می‌خواست مرا در بغلش بکشاند، اما دستش را جدا کرد. اشکم درآمده بود و زار زدم.
- آخه آدم حسابی! تو چه‌طور می‌تونی تحمل کنی؟ مگه مرد نیستی؟ من که زنم نمی‌تونم تحمل کنم، تو چه‌طور صبر می‌کنی؟
علی سرش را زیر انداخت و چشمانش را بست. بازوهایش را گرفتم.
- تو شوهر منی، در برابر من مسئولی، باور کن دارم می‌میرم.
لبش را گاز گرفت، سرش را بالا آورد، چشمانش را باز کرد و بغلم کرد و آرام کنار گوشم را بوسید.
- باشه خانومم! قول دادیم نزدیک نشیم، قول ندادیم که بازیگوشی نکنیم.
شوقی در دلم جاری شد، گردنش را بوسیدم.
- فدات بشم علی‌جان!
گونه‌اش را روی گونه‌ام کشید.
- بریم روی تخت خانومی؟
-بریم.
بودن با علی بهترین حس‌ها را داشت در آن عصر زیبا من و علی فقط برای من هم بودیم. اولین بازیگوشی‌های دونفره‌مان بود، از آن روز به بعد بود که ما بیشتر به زن و شوهر شباهت یافتیم، صمیمی بودیم، اما صمیمی‌تر شدیم، گرچه باز هم برایم کم بود، من بیش‌تر و نزدیک‌تر می‌خواستم، اما حائلی بین‌مان بود از جنس قول و قرار.
- علی‌جان! نمیشه؟
منظورم را فهمید.
- خانم‌گل! هر چه‌قدر بخوای بازی داریم، اما نزدیکی نه، درست یا غلط یه قولی دادیم، باید پاش بمونیم.
گریه‌ام گرفت.
- نه علی! خیلی سخته.
صدای او هم می‌لرزید.
- می‌دونم عزیزم! برای من هم سخته، ولی تحمل کن.
سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و‌ گریه کردم.
- بابا چرا برای ما شرط گذاشت؟
موهایم را نوازش کرد.
- پدرت هنوز به من اعتماد نداره، من بالاخره مطمئنش می‌کنم.
سرم را برداشتم و به چشمانش خیره شدم.
- من در برابر تو عذاب وجدان دارم.
علی لبخند زد.
- نگران من نباش خانم‌گل! من هم با تو آروم میشم، همین که‌ کنارم باشی کافیه.
خواستم از در دیگری وارد شوم.
- می‌دونی علی! بابا رو وقتی توی کار انجام شده بذاریم...
نگذاشت حرفم تمام شود، صدایش می‌لرزید اما لبخند می‌زد تا آرامم کند.
- غصه‌ی من رو نخور عزیزم!
علی کمی نیم‌خیز بود و بالاتر از من قرار داشت، سرم را به او چسباندم و با انگشتانم بازویش را‌ گرفتم.
- من تو رو می‌خوام.
دستان علی پشت سرم قرار گرفت.
- صبر‌ کن! بالاخره پدرت می‌بینه ما باهم خوشیم، راضی میشه.
هق زدم.
- تا بابا راضی بشه، من بدون‌ تو می‌میرم.
انگشتانش را بین موهایم چرخاند.
- من که همین‌جام، کنارتم، قول میدم هر وقت بازیگوشی بخوای حاضر باشم.
سرم را بلند کردم، به چشمانش از فاصله نزدیک خیره شدم.
- پس خواسته‌های تو‌ چی میشه؟
لبخند زد.
- بهت قول‌ میدم اصلاً باهات تعارف نکنم.
نگاهش‌ روی لب‌هایم‌ رفت،‌ چشمکی زد، دستش را از‌ پشت به گردنم رساند و گردنم را به آن تکیه داد تا سرم را نگه دارد، صورتش را روی صورتم خم کرد، چنان لذتی را وارد بدنم کرد که اگر نفسم بند نمی‌آمد، نمی‌گذاشتم رهایم کند.
سرش را جدا کرد، چشم در چشمم دوخت. هر دو نفس گرفتیم.
- خوشت اومد؟ خانم زیبای من آروم شد؟
- عاشقتم علی! حیف که...
انگشتش را روی لبم گذاشت.
- هیس! من و تو همدیگه رو داریم‌. همین کافیه، به بقیه‌اش فکر نکن، همه چی حل میشه.
-علی جان؟
- جانم!
- فقط یه ذره آروم شدم، حالا می‌خوام کنارت بخوابم.
علی دراز کشید و من نیز سرم را روی بازویش گذاشتم.
- بخواب عزیزم! امن‌ترین جای‌ جهان برای تو همین‌جاست.
درحالی‌که از حرکت انگشتانش لای موهایم لذت می‌بردم به خواب رفتم.

***

سرم را از روی فرمان برداشتم، عصبی‌تر از قبل شده بودم. چندبار محکم به فرمان کوبیدم و جیغ کشیدم.
- چرا نمی‌تونم تو رو فراموش کنم؟
دستانم درد گرفته بود، اما غصه‌هایم تمام نشده بود، ماشین را به حرکت درآوردم.
- همون موقعی که نزدیکم نمی‌شدی، باید می‌فهمیدم تعلقی به من نداری، منِ احمق فکر می‌کردم پای‌بند قول و قرارت هستی.

تا خانه گریه‌ کردم تا دل آشفته‌ام آرام شود، اما اثری نداشت.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
در حال مکالمه
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #82
با سرعت داخل خانه رفتم و ماشینم را زیر درخت توت پارک کردم، ایران درحال آبیاری گلدان‌های اطلسی کنار راه‌پله بود، با پیاده شدنم، آب‌پاش را زمین گذاشت و طرف من برگشت.
- سلام دخترم!
گریان خودم را در آغوشش انداختم.
- چی به سرت اومده دختر؟
- اون خیلی کثافت بود.
ایران چیزی نگفت و فقط سرم را نوازش تا خوب گریه کرده و آرام شوم. گریه‌ام که کم‌تر شد، خودم را جدا کردم، هنوز هق‌هق می‌کردم.
- چرا ما زن‌ها این‌قدر بدبختیم؟ چرا مردها فکر می‌کنن ما آدم نیستیم، فقط باید اون‌ها رو تأمین کنیم.
- آریا چی بهت گفت؟
دوباره اشک‌هایم سرازیر شد.
- فکر می‌کرد این‌قدر بدبختم که اومدم بهش بچسبم تا زنش بشم، حق داره، دختری که پدرش براش لقمه بگیره همین میشه، بابا داره من رو کوچیک می‌کنه.
- غصه بی‌مغز بودن بقیه رو که تو نباید بخوری، آدم‌های نفهم همیشه بودن.
دستم را گرفت.
- بریم داخل بشین، نفست که جا اومد بهم بگو چی روی دلت سنگینی می‌کنه.
ایران مرا داخل برد، روی کاناپه سالن نشاند و به آشپزخانه رفت تا چیزی برای خوردن برایم بیاورد.
آن‌قدر خسته بودم که دوست داشتم روی همین کاناپه بخوابم، اما می‌دانستم فکر علی منتظر است تا پلک روی هم بگذارم و به سرم هجوم بیاورد، باز داشتم آریا را با علی مقایسه می‌کردم.
علی با این‌که زنش بودم هیچ‌وقت تا این حد با من بی‌پروا نبود، الان که فکرش را می‌کردم من بی‌پرواتر از علی بودم، آن‌قدر که‌ من پیش‌قدم می‌شدم او نمی‌شد، هرگز مستقیم درمورد مسائل خصوصی‌مان حرف نزدیم، گرچه محدودیت داشتیم، اما بهترین لحظات را با او تجربه کردم، با فکر کردن به او دلم به تپش افتاده بود، حالا احمق بودم که با همه بی‌مهری‌هایش هوای ب×و×س×ه‌ها و نوازش‌هایش را داشتم. ایران با لیوان شربت به دادم رسید، شربت را یک جرعه تا ته سر کشیدم، که عطش درونم را خاموش کنم. ایران کنارم نشست.
- خیلی اذیت شدی؟
- ما زن‌ها همیشه اذیت می‌شیم، مردها همیشه ما زن‌ها رو اذیت می‌کنن.
ایران چیزی نگفت.
- وقتی یکی مثل آریا این‌قدر وقیحه که فکر می‌کنه مرکز عالم خودشه و منم که باید به پاش بیفتم، اون‌هم فقط به این خاطر که زنم، باید هم عصبی بشم.
- همیشه از این آدم‌های پرمدعا بوده تو چرا اعصابت رو به‌هم می‌ریزی؟ بذارشون پشت در.
سرم را کلافه تکان دادم.
- شده از زن بودنت ناراحت بشی؟ هیچ‌وقت شده بگی کاش زن نبودم؟
ایران چند لحظه مکث کرد.
- آره شده.
کنجکاو شدم.
- کِی؟ برام میگی؟
لبخند غمگینی زد.
- یادته گفتم پدرشوهرم فهمید کجا کار می‌کنم؟
سرم را تکان دادم.
- یه روز از سرکار برگشتم خونه، از دور دیدم آقابزرگ جلوی در خونه نشسته، منتظر منه، تعجب کردم، دیدم عصبانیه، به‌خاطر همین رضا رو فرستادم خونه همسایه با پسرش بازی کنه، خودم و آقابزرگ رفتیم توی خونه، هنوز پاش رو داخل نذاشته بود که گفت:«به مصطفی میگم عقدت کنه.» اون لحظه مثل برق گرفته‌ها شدم، مصطفی خیلی وقت نبود زن گرفته بود، زنش هم سر مریم حامله بود، گفتم:«چرا آقابزرگ؟»گفت:«به گوشم رسیده میری خونه مردم کلفتی.» هیچ‌وقت نفهمیدم از کجا فهمیده بود. گفتم:«کلفتی چیه آقابزرگ؟ من فقط میرم کمک‌شون، دستمزد می‌گیرم.» عصبانی شد و گفت:«همین اسمش کلفتیه، فکر کردی غیرت من اجازه میده ناموس پسرم‌ بره خونه مردم کار کنه؟»
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
در حال مکالمه
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #83
ایران آهی کشید.
- گفتم:«آقابزرگ! زندگی خرج داره، من هم باید کار کنم، اون‌جا هم بالاشهره، کسی من رو نمی‌شناسه.» گفت:«پس چه‌طور خبرت رو برام آوردن؟»گفتم:«بهشون بگید ایران نبوده یکی دیگه بوده.»گفت:«این‌جوری نمی‌شه، اگه بی سر و همسر بمونی، حرف مردم تموم نمی‌شه، میگم مصطفی عقدت کنه، هم حرف مردم تموم می‌شه، هم بی‌خرج نمی‌مونی.»گفتم:«آقابزرگ! مصطفی زن داره.»گفت:«داشته باشه، یکی دیگه هم می‌گیره، مگه خلاف شرعه؟»گفتم:«به خدا درست نیست، لیلاخانم تازه عروسه، گناه داره، زن حامله رو ناراحت نکنید.»گفت:«صبر می‌کنم بچه‌اش به دنیا بیاد، چاره‌ای نیست، اون‌هم باید قبول کنه، پسر دیگه‌ای ندارم که عقدت کنه، نمی‌ذارم حرف مردم پشت سر بچه‌ام بمونه، مجتبی دستش از دنیا کوتاهه، من که هنوز هستم.»گفتم:«آقابزرگ! من این خونه رو تحویل میدم، میام اون انباری توی حیاط‌تون رو تمیز می‌کنم، خونه زندگیم رو میارم اون‌جا، کنار دست خودتون تا خیال‌تون راحت باشه، دیگه هم سرکار نمی‌رم، زندگی آقامصطفی رو خراب نکنید.»گفت:«اگه مُردم چی؟ زودتر از این‌ها باید یه کاری می‌کردم، غفلت کردم، همون موقع که مجتبی رفت، باید مصطفی رو وادار می‌کردم عقدت کنه.» گفتم:«آقابزرگ! نمی‌خواستم ناراحت‌تون کنم، به خدا از سر اجبار رفتم سر کار، دیگه نمی‌رم.»گفت:«عروس! من که نمیگم تو می‌خواستی اذیتم کنی حرف من اینه تو زنی، بدون شوهر بمونی پشت سرت حرف درمیارن، باید شوهر کنی، همین والسلام!»اون روز وقتی آقابزرگ رفت، خیلی غصه خوردم، همون روز زمانی بود که از زن بودن خودم ناراحت شدم، چون زن بودم به خودشون اجازه می‌دادن، هر تصمیمی برام بگیرن.
ایران سکوت کرد. درد خودم فراموشم شده بود. می‌خواستم بقیه ماجرا را بدانم.
- بعدش چی شد؟
ایران خندید.
- خب معلومه، زن مصطفی نشدم، وگرنه الان این‌جا نبودم.
- چه‌طور آقابزرگ کوتاه اومد؟
- کوتاه نیومد، من هم نمی‌تونستم کاری بکنم، کسی رو نداشتم کمکم کنه، تک و تنها بودم، آقابزرگ تصمیمش رو گرفته بود، مریم که به دنیا اومد، وقتی آقابزرگ توی جمع گفت که تصمیم گرفته مصطفی من رو عقد کنه، یه غوغایی شد که نگو، بیچاره آقامصطفی هیچی نگفت، نمی‌تونست رو حرف آقابزرگ چیزی بگه، اما هم لیلا، هم مادرش بلوا به پا کردن، بعد از اون روز هم بارها رو در رو، با پیغام، با واسطه، من رو به لیچار بستن و سرزنش کردن، فکر می‌کردن چون من بیوه‌ام برای مصطفی تور پهن کردم، کسی قبول نمی‌کرد من هم راضی نیستم، توی شرایط خیلی بدی گیر کرده بودم، قوت روز و شبم شده بود گریه، آقابزرگ به هیچ‌وجه کوتاه نمی‌اومد، بقیه هم من رو مقصر می‌دونستن، از دار دنیا یه دایی داشتم اون هم راضی بود زن مصطفی بشم، توی بد مخمصه‌ای افتاده بودم، که خدا پدرت رو فرستاد، فریدون شد فرشته نجات من، آقابزرگ فقط می‌خواست من رو شوهر بده تا حرف مردم پشت سرش نباشه، من هم می‌خواستم از سرزنش بقیه راحت بشم، من رو که بالاخره شوهر می‌دادن، حدأقلش این بود که فریدون زن نداشت.
- الان با بابا خوشحالی؟
- من همیشه مدیون پدرت هستم، توی بدترین روزهای زندگیم خدا اون رو برام آورد.
دستانم را فشار داد.
- تو هم نگران نباش! از دل همین روزهای بد، خدا گشایش رو برات می‌فرسته، فقط به خدا اعتماد کن و صبر داشته باش.
- یعنی میشه؟
- میشه دخترم!
ایران بلند شد.
- من برم به بقیه گل‌ها آب بدم، تو هم غصه هیچ کسی رو توی دلت راه نده.
با رفتن ایران به این فکر کردم، چرا آن‌قدر که او پدر را می‌خواهد، پدر او را نمی‌خواهد؟ حرف‌هایی که پدر روی ایوان زده بود، برایم تداعی شد، پدر از ازدواجش راضی نبود و همین باعث می‌شد دلم برای ایران بسوزد.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
در حال مکالمه
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #84
تا شب خودم را با هر چیزی سرگرم کردم تا نخوابم. از هجوم خاطرات علی هنگام‌ خواب واهمه داشتم، نمی‌خواستم به علی فکر کنم، امّا مغزم کار دیگری می‌کرد و دلم چیز دیگری می‌خواست.
دیر وقت بود و من هم خسته... دیگر توانی برای مقابله با خواب نداشتم، آماده می‌شدم بخوابم که پدر در زد و داخل شد.
- وقت داری دخترم؟ می‌خوام باهات حرف بزنم.
- چرا که نه بابا، بفرمایید تو!
پدر نگاهی به اطراف انداخت و روی مبل راحتی نشست، من هم روی صندلی میز تحریرم نشستم و به طرف پدر برگشتم.
- بفرمایید بابا! حتماً می‌خواید درمورد آریا حرف بزنید.
- به اون‌هم می‌رسیم، بیشتر می‌خوام درمورد خودمون حرف بزنم.
منتظر به او چشم دوختم.
- قبلاً هم بهت گفتم من همون‌قدر که توی کارم موفق بودم، همون‌قدر توی زندگی شخصی‌ام بد کار کردم و شکست خوردم، اون از ژاله زن اولم، این از ایران.
- مگه ایران چِشه بابا؟
پدر لبخند تلخی زد.
- جان بابا! تو همه زندگی منی، من فقط به‌خاطر تو با ایران ازدواج کردم، با این‌که هیچ ازش خوشم نمی‌اومد.
- ایران زن خوبیه!
پدر نگاهش را از من گرفت.
- بعد رفتن مادرت قسم خورده بودم، ازدواج نکنم، اما وقتی با نازلی آشنا شدم، قسمم رو زیر پا گذاشتم، می‌خواستم زنم بشه، نازلی دختر زیبا و زبر و زرنگی بود، نمی‌دونم شاید عاشقش هم شده بودم، اما بیشتر از اون عاشق تو بودم، دیدم از بودنش ناراحتی، نخواستم دلت رو بشکنم، پس با اونی ازدواج کردم که تو باهاش راحت بودی.
- ایران خیلی بهتر از اون دختره‌اس مطمئن باشید.
پدر دوباره به من نگاه کرد.
- منکرش نیستم که ایران مادر خوبی برای تو بود، اخلاق و رفتارت با اون هر روز بهتر و بهتر شد، من‌ هم به همین راضی بودم، ایران که خونه بود من با خیال راحت به کارهام می‌رسیدم، زن کم‌توقعی بود‌ که با خیلی چیزها کنار اومد، اما من نتونستم با اون کنار بیام، با فکرش، با رفتارش، با سر و وضعش، با طرز زندگیش.
- بابا چی دارید میگید؟
- تو با ایران خوش بودی، پس من‌ هم کاری بهش نداشتم.
پدر نفسش را بیرون داد.
- اون زن من بود، اما من خجالت می‌کشیدم جایی ببرمش، زنی نبود که ببرمش به بقیه نشونش بدم، بگم این زن فریدون‌خان ماندگاره، مناسب مهمونی‌ها و جمع‌های من نبود.
- بابا دارید بهونه می‌گیرید، بی‌چاره ایران کجاش خجالت‌آوره؟ هم برازنده‌اس، هم مبادی آدابه، هم از خیلی از زن‌های بزک دوزک کرده خوشگل‌تره.
- خب من زنی می‌خوام که آرایش کنه، لباس‌های آن‌چنانی و مد روز بپوشه، پایه نوشیدنی خوردن و میز قمار و بقیه کارهای ما باشه، اما اون نه آن‌چنان آرایش می‌کنه، نه از حد ساده خودش فراتر می‌ره، لباس پوشیده می‌پوشه، حرف از نوشیدنی و‌ قمار هم پیشش از فحش بدتره، قبل از ایران من یه کلکسیون از انواع نوشیدنی توی این خونه داشتم، اما وقتی ایران اون‌ها رو دید و فهمید‌ چیه؟ بهم گفت:«نمی‌تونم ازتون بخوام نخورید، اما ازتون می‌خوام از این خونه ببرید، نمی‌خوام جایی که بچه‌هامون بزرگ میشن از این‌ها باشه.» من هم با این‌که عاشق نوشیدن بودم، اما اعتراضی نکردم و بطری‌هام رو بردم شرکت.
پدر پوزخندی زد.
- حتی بعداً مجبور شدم وقتی می‌خورم هزارتا ترفند انجام بدم که متوجه نشه، چون اگه می‌فهمید خوردم، گرچه‌ چیزی نمی‌گفت، اما سرسنگین می‌شد، ازم کناره می‌گرفت، بهم محل نمی‌داد، قهر نمی‌کرد، ولی نشون می‌داد دل‌خوره.
پدر سکوت کرد.
- باباجان! اون که مانع کارهای شما نشد، فقط گفت این‌جا نباشه، خب هر کس از یک چیزهایی خوشش میاد، از یهک چیزهایی متنفره.
- نه دختر! مشکل من با ایران که سر چهارتا بطری نیست، مشکل من با اون سر توئه.
- من؟!
پدر سرش را تکان داد.
- غفلت کردم، من درمورد تو غفلت کردم، غافل شدم و ایران تو رو با افکار خودش بزرگ کرد، این روزها وقتی تو رو می‌بینم، پشیمون می‌شم که چرا با ایران عروسی کردم.
- بابا این منفی‌بافی‌ها چیه؟ مگه من چه ایرادی دارم؟ مگه ایران چی توی این زندگی کم گذاشته؟
پدر کمی هیجان‌زده شده بود.
- ایران زن خوبیه، چیزی برای من کم نذاشته، هر وقت خواستمش بوده، زندگی به‌هم ریخته من رو سروسامون داده، خیالم رو از تو راحت کرد، اما اون آدم من نبود.
- من واقعاً نمی‌فهمم دیگه ایران چی‌کار باید می‌کرده تا به چشم شما بیاد؟ نگید صرف نوشیدنی خوردن و قمار و آرایش برای شما ملاک کافی بوده؟
پدر از تاسف سری تکان داد.
- خیلی‌ها حتی نمی‌دونن من زن دارم، اون‌هایی که می‌دونن دارم، هم فکر می‌کنن من پنهان‌کاری رو دوست دارم و نمی‌خوام کسی از زندگی شخصی‌ام سر دربیاره که زن و بچه‌ام هیچ‌جا همراهم نیست.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
در حال مکالمه
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #85
از شنیدن حرف‌های پدر کلافه بودم.
- شما دارید دستی‌دستی فکر و ذهنتون رو خراب می‌کنید، یه چیزهای خنده‌دار سرهم می‌کنید تا اثبات کنید ایران خوب نیست.
پدر از تأسف سری تکان داد.
- تا همین چند سال پیش خوش‌حال بودم تو راهت از ایران و پسرش جداس، مثل اون‌ها فکر نمی‌کردی، تو مثل من فکر می‌کردی، اما یک‌دفعه عوض شدی، شدی یکی شبیه اون‌ها!
پدر لحظه‌ای مکث کرد.
- من رضا رو نمی‌تونستم تحمل کنم، تو رفتی یکی بدتر از رضا رو پیدا کردی آوردی، من خیلی خوش‌شانس بودم که علی گذاشت رفت، وگرنه من با این پسر چی کار باید می‌کردم؟ چه‌طور می‌گفتم داماد فریدون‌خان اینه؟
- بابا! دیگه بحث اون رو نیارید وسط.
- چرا نیارم؟ حالا هم که رفته تو قصد نداری دست از عقاید پوسیده‌اش برداری؟
- کدوم عقاید؟
- دخترم! هر وقت گفتم بیا بریم توی فلان جمع و مهمونی تا چهارتا آدم ببینی و چهارنفر تو رو ببینن، مدام بهونه آوردی که درس داری، این‌قدر معاشرت نکردی که حالا از حرف‌های عادی هم به‌هم می‌ریزی.
- حرف‌های عادی؟ منظورتون توهین‌های آریاس؟
- دخترم! باید قبول کنی دیگه حرف‌های ج×ن×س×ی توهین نیست؟ فکر‌ جوون‌ها الان بازتر از قبل شده، صحبت‌های ج×ن×س×ی مکالمه عادی جوون‌هاس، کسانی که با افکار مدرن زندگی می‌کنن دیگه این‌جور حرف‌ها رو‌ تابو نمی‌دونن.
- شما که نمی‌دونید اون بی‌شعور چی‌ها به من گفت، گفت چرا برام عشوه نمیایی بپسندمت، می‌گفت مهم نیست ازدواج کنیم، اگه بتونی من رو جذب کنی باهات هستم، وگرنه با هر کی بخوام می‌رم تو هم حق اعتراض نداری، باور کنید این‌ها حرف‌های یه آدم نرمال نیست هر چه‌قدر می‌خواد این حرف‌های کثیف بین این جماعت عادی بشه، من دوست ندارم این حرف‌ها رو بشنوم، من برای خودم ارزش قائلم، زنی نیستم که دنبال مردها بیفتم تا من رو بخوان.
- دخترم! تو داری سخت می‌گیری. این تویی که با سیاست‌هات نباید بذاری شوهرت به طرف یکی دیگه بره.
- چه‌طور راضی می‌شید با یکی عروسی کنم که یه اتوبوس دوست دختر داره؟
- خب اون‌قدر براش خوب باش، که دوست دختراش رو ول کنه.
- این آدم بیماره، باید به جای زن گرفتن بره تو تیمارستان بستری بشه.
- الان همه پسرهای مقبول دوست دختر دارن، تو باید این‌قدر براشون خوب باشی که فقط محو تو بشن!
- این آدم اصلاً مورد اعتماد نیست به‌نظرم کسانی که به روابط آزاد اعتقاد دارن و دوست دختر دارن، مناسب زندگی نیستن!
- پسری که دوست دختر نداشته باشه بی‌عرضه‌اس، مهم اینه تو بتونی دل اون پسر رو اون‌طور بدست بیاری که دوست دختراش رو ول کنه به‌خاطر تو!
- بابا می‌فهمید‌ چی می‌گید؟ من تا کی باید فقط تلاش کنم یه آدم رو که تعهدی به من نداره راضی نگه دارم، دیگه انرژی برام می‌مونه که خودم زندگی کنم، من با کسی ازدواج می‌کنم که خیالم بابت تعهدش راحت باشه، من می‌خوام با ازدواج آرامش پیدا کنم، نه این‌که تنش‌های زندگی‌ام بیشتر بشه.
- دخترجان! قبول کن پسرهای این دوره دیگه پسرهای قدیم نیستن، دور و اطراف همشون دختر پیدا میشه. خب هرکس که یه تیپ و قیافه‌ و امتیازی داشته باشه قاعدتاً دوست دخترهای بیشتری داره، دیگه نباید روی خیلی چیزها حساس باشی، اعتقاد به روابط آزاد از اعتقادات جهان مدرنه.
- فراموش کردید ژاله‌ چه‌طور زندگی شما رو به‌هم ریخت؟ اون‌هم به روابط آزاد‌ معتقد بود، تا دید می‌تونه به عشقش برسه همه چیز رو ول کرد رفت، اصلاً هم نگاه نکرد شوهر‌ و بچه داره! حالا من رو ببینید، خودتون رو ببینید، اجازه ندید من بشم یکی مثل شما، بچه‌ام بشه یکی مثل من!
پدر چند لحظه مکث کرد و نگاهش را به من دوخت.
- باشه قبول! درمورد آریا اصرار نمی‌کنم، ولی برای راضی کردن تو باید بگردم یکی رو پیدا کنم، که حدأقل دوست دخترهای کم‌تری داشته باشه، این طول می‌کشه.
پدر بلند شد و گفت:
- فعلاً میرم بخوام ولی دنبال یه مورد مناسب برای تو هم هستم.
فقط کلافه سرم را تکان دادم، حدأقلش خوب بود، پدر چند روزی سرگرم پیدا کردن مورد مناسب می‌شد و دست از سر شوهردادن من‌ موقتاً برمی‌داشت. تا پدر به طرف در رفت صدایش کردم، برگشت.
- چیه بابا؟
- بابایی! یه خواهشی ازت دارم.
- بگو!
- هیچ‌وقت به ایران نگو دوستش نداری، گناه داره.
پدر پوزخندی زد.
- نترس، درسته نمی‌خوامش، اما نامرد نیستم تا زنی رو که توی روزهای بیماری تو که بدترین روزهای عمرم بود، پای من وایساد و حضورش بهم آرامش داد رو اذیت کنم، خیالت از من راحت، قدر زحمت‌هاش رو می‌دونم، حرفی نمی‌زنم دل‌خور بشه.
پدر که رفت به این فکر می‌کردم، چرا ایران با همه خوبی‌هایش هنوز نتوانسته پدر را مال خود بکند؟
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
در حال مکالمه
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #86
***
با این‌که عصر بود، امّا گرمای مردادماه بی‌داد می‌کرد، با علی نزدیک یک‌ساعت بود که بحث کرده بودیم و علی استراحت داده بود، درحال زیر و رو کردن گوشی‌اش بود، دانه‌های ع×ر×ق را که از سرش پایین می‌آمد را مدام با دستمال پاک می‌کرد، من هم حال خوبی نداشتم، قمقمه‌ام را از کیف درآوردم، مقداری آب خوردم، به علی خیره شدم، لب‌هایش خشک شده بود، از خودم پرسیدم:«چرا آب نمی‌خوره؟ معلومه تشنه‌اش شده، شاید آب همراه نیاورده؟»
-آقای درویشیان؟
سرش را بالا آورد.
- بله!
- لیوان آوردید براتون آب بریزم؟
- نه، ممنون، من نمی‌خورم.
قمقمه‌ام را روی میز گذاشته و نزدیکش بردم.
- اگر لیوان هم ندارید مشکلی نیست، با فاصله آب بخورید.
- خیلی ممنون، نمی‌خورم.
- چرا تعارف می‌کنید؟ از عرقی که می‌ریزید معلومه تشنه‌تونه، بگیرید، بخورید.
- ممنونم، من امروز روزه‌ام.
از حرفش تعجب کردم.
- روزه‌اید؟ توی این گرما؟ برای چی؟
- فردا شروع ماه رمضانه، پیشواز رفتم.
قمقمه را داخل کوله‌ام انداختم، خجالت کشیدم که از اول جلسه مدام جلویش آب می‌خوردم.
- آقای درویشیان! اگه خدایی که می‌گید این همه بزرگ و بی‌نیازه، پس چه نیازی داره براش روزه بگیرید یا نماز بخونید؟
گوشی‌اش را کنار گذاشت.
- عبادت ما چیزی به خدا اضافه نمی‌کنه، که بگیم خدا چه احتیاحی به نماز و روزه ما داره.
- پس برای چی بهتون گفته نماز بخونید و روزه بگیرید.
علی با دستمال پیشانی‌اش را پاک کرد.
- تمام این قوانین و اعمالی که خدا تعیین کرده تا بنده‌اش انجام بده، برای اینه که آدم تو مسیر درست برای رشد و کمالش حرکت کنه و درنهایت به سعادت برسه. این که من رعایت کنم یا نکنم نتیجه‌اش به خودم می‌رسه، قطعاً فرق هست بین کسی که رعایت می‌کنه و کسی که رعایت نمی‌کنه.
- منِ انسان خودم می‌تونم تعیین کنم چی برام بهتره چی نیست.
- مسئله اینه بزرگی خدا رو قبول ندارید، که می‌گید من خودم می‌تونم برای خودم قانون بذارم، درحالی‌که آدم‌ها نمی‌تونن به تنهایی مسیر سعادتشون رو پیدا کنن.
- چرا نمی‌تونه؟
- چون آدم همه جنبه‌های زندگی رو نمی‌شناسه، خدای بزرگ که ما رو خلق کرده همه زیر و بم آدم رو می‌شناسه و می‌تونه راه زندگی ما رو مشخص کنه.
- یعنی خدات هر چی گفته درسته؟ مثلاً چرا مجبوری توی ظل گرما روزه بگیری؟
لبخندی زد.
- این سوال به این خاطر هست، که هنوز خدا رو خوب نشناختید، اگه قبول کنید خدا باعظمته و همه عالم و ما رو آفریده، بعد قبول می‌کنید که باید مطیع فرمانش باشیم، وقتی قبول کنیم خدا مظهر علم و حکمت هست، پس قبول می‌کنیم هر فرمانی داده از سر حکمت بوده و بیهوده نیست، حتی اگه حکمتش رو ندونم، چون به خدا اعتماد دارم اجراش می‌کنم.
- قبول کنید اگه خدا می‌گفت چرا این کارها رو باید انجام بدیم مردم بهتر گوش می‌کردن.
- خیلی‌ها راجع به حکمت‌های اعمال عبادی حرف زدن و کتاب نوشتن، امّا واقعاً لازم نیست بریم از زیر و بم دلیل همه اعمال سر دربیاریم، تا بعد قانع به انجام‌شون بشیم، اتفاقاً بهتره وقتی به حکیم بودن خدا ایمان داریم و می‌دونیم هرچی گفته برای رشد ما بوده انجام عبادات رو قبول کنیم و‌ بهانه نیاریم.
- وقتی خدا نیاز نداره، منطق عبادات چیه؟
- آیا این‌که خدا بی‌نیازه دیگه نباید برای آن‌چه که خلق کرده قانون تنظیم کنه، که اون رو هدایت کنه؟ یا اگه قانون گذاشت چون بی‌نیازه نباید براش فرق کنه کی اون عمل رو انجام میده کی انجام نمیده؟ قوانینی که خدا برای بشر قرار داده منطبق با مسیر رشد انسانه، حتی خصوصیات اعمال هم نباید کم و زیاد بشه، مثلاً یکی نمی‌تونه بگه من چون خدا رو خیلی دوست دارم، می‌خوام نماز صبح رو به جای دورکعت، چهاررکعت بخونم، منطق اعمال اینه که همون‌طور که وجود اعمال برای رشد انسان ضروریه حتی کیفیتش هم باید اونی باشه که خدا میگه، عین‌به‌عین همون‌طور که خدا خواسته.
- حتی روزه گرفتن توی این هوای گرم؟
علی لبخند زد.
- حتی روزه گرفتن تو هوای گرم‌تر از این، فرمان خداست باید اجرا کنیم.
به صندلی تکیه دادم و فقط نگاه کردم، علی ادامه داد:
- نفع و ضرر اطاعت و عدم اطاعت به خود ما می‌رسه، نه عظمت و بی‌نیازی خدا دلیل ترک عبادته نه رحمتش.
نفسم را بیرون دادم. دستانم را لبه میز گذاشتم.
- دیگه برای امروز بسه، نمی‌دونستم روزه‌اید، اصلاً بحث رو این‌قدر کش نمی‌دادم، از فردا هم که می‌خواید روزه بگیرید، می‌خواین اصلاً جلسه نذاریم.
- نگران من نباشید، می‌تونم تحمل کنم. الان هم مدت زیادی تا افطار نمونده.
- این بحث‌ها شما رو خسته می‌کنه، اگه روزه هم باشید دیگه بدتر، اصلاً می‌خواید جلسه رو بعد از افطار بذاریم؟
- نه، اگر بخوایم جلسه بعد از افطار باشه و بخواد دو سه ساعت طول بکشه دیگه دیروقت میشه، برای شما درست نیست اون موقع شب بیرون باشید‌.
- نگران من نباشید، من ماشین دارم، خونه‌مون هم نزدیکه، تا نصفه شب هم بیرون باشم از نظر پدرم مشکلی نیست.
- از نظر من درست نیست تا دیروقت بیرون باشید، عصر جلسات رو ادامه ‌می‌دیم، من مشکلی ندارم.
از غیرتی که روی من داشت، پوزخندی در دلم زدم، هنوز به او جواب نداده بودم، اما دوست نداشت تا دیروقت بیرون باشم، با خودم گفتم:«جون به جونت کنن هر‌چه‌قدر هم بخوای نشون بدی روشن‌فکری بازهم اُملی.»

پدر‌م با این‌که با بیرون‌ ماندن من تا دیروقت مشکلی نداشت، اما‌ خود من همیشه رعایت می‌کردم. حالا این‌که‌ علی مستقیم گفت دوست ندارد بیرون باشم به مذاقم خوش نمی‌آمد.
- آقای درویشیان! حالا که مشکلی ندارید، بهتره امروز همین‌جا تموم کنیم، جلسه بعدی دو روز دیگه، همین‌موقع، همین‌جا.
از او که جدا شدم حس دوگانه‌ای مرا گرفته بود، هم خوش‌حال بودم برایش مهمم که دوست ندارد دیروقت بیرون باشم، هم ناراحت بودم که از همین الان درحال حصار کشیدن بود، تصمیم گرفتم جلسه بعد همین موضوع را به رخش بکشم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
در حال مکالمه
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #87
***
پدر مشغول صبحانه خوردن بود که به او پیوستم.
- سلام بابا! ایران کجاست؟
- سلام دخترم! توی اتاق، گفت می‌خواد یک زنگ به رضا بزنه.
- این‌دفعه مأموریتش طول کشید.
کمی شیرعسلم را هم زدم.
- ساریناجان؟
- بله؟
- بابا یک چیزی ازت بخواد، بدون این‌که اعتراض کنی گوش میدی؟
- بابا! من که با شما لج نیستم.
پدر دست از خوردن کشید.
- یه خواهش دارم ازت دخترم!
- بگو بابا.
- این‌قدر توی قضیه ازدواج مته به خشخاش نذار.
- خب بابا... ‌.
پدر سری تکان داد.
- همیشه فقط می‌خوای معترض باشی، دخترم! باور کن من دشمنت نیستم، اگه اصرار دارم ازدواج کنی به‌ خاطر خودته، نمی‌خوام دوباره خودت رو گرفتار آدم اشتباه کنی، آدم ایده‌آل برای ازدواج پیدا نمی‌شه.
- بابا کاوه و آریا اصلاً مناسب نبودن.
- عزیزم! یه مقدار هم به من فکر کن، مجرد موندن و بلاتکلیف بودن تو منو اذیت می‌کنه، تو همه‌چیز منی، این‌قدر راضی به اذیت کردن من نشو!
- بابا! من نمی‌خوام اذیت‌تون کنم.
- اگه واقعاً نمی‌خوای اذیت کنی، قول بده اگه کسی رو برات پیدا کردم به امید پیدا کردن عیب و ایراد به دیدنش نری، به‌خاطر پیدا کردن تفاهم برو دیدنش.
لحن غمگین پدر ناراحتم می‌کرد.
- ساریناجان! من آدم شکست‌خورده‌ای هستم، نتونستم توی زندگی شخصی‌ام به علایقم برسم... ‌.
مضطرب نگاهی به در بسته اتاق کردم، می‌ترسیدم ایران حرف‌های پدر را بشنود.
- ولی کل زندگیم رو گذاشتم روی خوشبختی تو، به‌خاطر تو دست از علایقم کشیدم، منتی نیست، دخترم بودی و من هم عاشق تو، الان ناامیدم نکن، اگه پدرت رو دوست داری، تصمیمت رو برای ازدواج قطعی کن.
- بابایی! خودتون رو ناراحت نکنید، من دوستتون دارم، نمی‌خوام ناراحت باشید، باشه! هرچی شما بگید، اصلاً قول میدم، اگه یکی رو‌ پیدا کردید که حدأقل شرایطم رو داشت، حرف‌تون رو گوش بدم.
پدر لبخند زد.
- خوبه، نگران نباش! آدم بد برات پیدا نمی‌کنم.
پدر مشغول خوردن شد. کمی از شیرم را خوردم، دلم نمی‌خواست پدر را ناامید کنم. با خودم فکر کردم من که هیچ‌وقت کاری برایش انجام ندادم، این‌بار به حرفش گوش می‌دهم.
- امروز با یه مشتری قرار معامله دارم، برای یکی‌ از واحدهای برج سفید، یه سر هم به برج می‌زنم، نمیایی همراهم باشی؟
پوزخندی در دلم زدم، خیال بابا را از ازدواج راحت کرده بودم، می‌خواست پایم را داخل کار هم بکشاند.
- نه بابا! می‌خوام خونه بمونم.
- اصلاً تا حالا اومدی پنت‌هاوس برج سفید رو ببینی؟
- نه، برای چی؟
- اون پنت‌هاوس رو فقط برای تو ساختم.
- من؟!
-آره، هدیه ازدواجته.
پوزخندی زدم و در دلم گفتم:«پس چرا این‌قدر علی رو تحت فشار گذاشتی که خونه تهیه کنه؟»
- یک بار وقت بذار بیا، ببین اصلاً از دکوراسیونش خوشت میاد یا نه، اگه دوست نداشتی ایرادی نداره، بگو می‌خوای چه‌طور باشه، سریع میدم عوضش کنن.
فقط سر تکان دادم.
- طراحی داخلیش رو دادم دست شرکت جهانبخش، کارشون خیلی خوبه.
پدر یک‌دفعه دست از غذا خوردن کشید و به طرف من که با بی‌میلی غذا می‌خوردم برگشت.
- پیدا کردم!
- چی رو؟
- مورد مناسب رو!
دل‌خور شدم، اما نخواستم با اعتراضم پدر را ناراحت کنم.
ایران از اتاق خارج شد و به جمع ما آمد.
- سلام ساریناجان، صبحت بخیر!
- سلام ایران‌جون! با رضا حرف می‌زدی؟ حالش چه‌طور بود؟
-آره، خوب بود.

پدر به حرف خودش ادامه داد.
- اسمش اشکان جهانبخش هست، صاحب همین شرکت ساختمانی که بهت گفتم، ندیدم دختری دور و برش بپلکه، یه خورده سنش بالا هست، اما مورد خوبیه، فکر کنم، سی و پنج سال رو داره.
ایران یک فنجان چای مقابل پدر گذاشت. گفت:
- کیه این جهانبخش؟
پدر غذایش را تمام کرد و فنجان را پیش کشید.
- اهل شیراز نیست، بچه تهرانه، این‌جا نمایندگی شرکت پدرش رو داره، یه شرکت بزرگ ساختمونی دارن، همه کار ساختمون رو انجام میدن، به قولی از لودر تا لوسترن، جهانبخش بزرگ با بالایی‌ها حشر و نشر داره، گردن کلفتیه برای خودش، روابط زیادی با دولتی‌ها داره، سر ساخت برج سفید باهاشون آشنا شدم، کارشون تو ساخت و ساز عالیه، اوایل کار یه بار که جهانبخش بزرگ شیراز بود، دعوتش کردم شرکت، بهم گفت به جای چهارده طبقه بیا هیجده طبقه بساز بدون مجوز، گفت توی شهرداری آدم دارن اگه سبیلش رو چرب کنم، می‌تونم چهارطبقه اضافی رو بزنم به جیب. ولی خب من هرگز جیب دولتی‌ها و حکومتی‌ها رو پر نمی‌کنم، هرچه‌قدر هم برام نفع داشته باشه از رانت رژیم استفاده نمی‌کنم، سر همین پیشنهاد جهانبخش رو قبول نکردم، ولی خودش از این رانت‌ها زیاد استفاده می‌کنه، کلاً وقتی دیدم توی ساختمون‌سازی چه‌قدر رانت هست و اگه جیب این شغال‌ها رو پر نکنم آن‌چنان نفعی نداره، دیگه برج سفید شد، اولین و آخرین کارم، برگشتم سر تجارت خودم.
پدر فنجان خالی چایش را روی میز گذاشت و رو به من کرد.
- خانواده جهانبخش خیلی قدرتمندن، برخلاف من ابایی ندارن از رانت‌های رژیم استفاده کنن، سعی می‌کنم با پسرش یه قرار بذارم برای فردا، برو دیدنش، اشکان جهانبخش هم مثل پدرش توی شیراز با دادن رشوه آدم‌های زیادی برای خودش اجیر کرده، ساختمون‌سازی بی‌مجوز و معارض‌دار زیاد انجام میده و سودش رو می‌زنه به جیب، همون کارهایی رو که پدرش توی تهران کرده، این‌جا پیاده می‌کنه، با این‌که شاید آدم مناسبی برای نقشه من نباشه، اما می‌تونه تو رو تا اون بالاها ببره.
- بابا این‌قدر معامله کردید، که روی آینده منم دارید معامله می‌کنید؟
پدر بلند شد.
- زندگی همه‌اش معامله‌اس، مجبوری وارد معامله بشی، تو هم بشین به حرف‌های من فکر کن، دل بابا رو نشکن!
فقط رفتنش را نگاه کردم، من دوست نداشتم پدر غصه مرا بیشتر از این بخورد، شاید بهتر بود دست از خواسته دلم بردارم و این بار من به‌خاطر خواست پدر ازدواج کنم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
در حال مکالمه
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #88
جلوی دفتر ساختمانی جهانبخش که رسیدم، نگاهی به ساختمان کردم، کارت دفتر را که پدر دیشب به من داده بود، را روی داشبورد انداختم، کوله‌ام را برداشتم و از ماشین پیاده شدم، تصمیم گرفته بودم با همین مورد کوتاه بیایم، پدر به‌خاطر من از خواسته‌هایش کوتاه آمده بود، چه ایرادی داشت، یک بار من هم به‌خاطر او کوتاه بیایم. شاید پسر بدی نباشد و بتواند علی را از ذهنم خارج سازد.
به منشی‌اش گفتم:
- سارینا ماندگار هستم، با آقای جهانبخش قرار ملاقات داشتم.
منشی نگاه سردی کرد و بعد از هماهنگی اجازه ورود داد.
دفتر کارش یک دفتر بزرگ با طراحی سفید و خاکستری بود.
- سلام آقای جهانبخش!
از پشت میزش تکان نخورد.
- سلام، بفرمایید!
تشکر کردم و نشستم. مشغول نوشتن چیزی بود. می‌خواستم او را انتخاب کنم، پس به چهره‌اش دقت کردم، اولین چیزی که جلب توجه می‌کرد، اخم بین ابروهایش بود و بعد موهای خرمایی رنگش و در نهایت پوست سبزه‌اش، با خودم گفتم:«مگه بچه تهران نباید از ما شیرازی‌ها سفیدتر باشه؟ این که سبزه‌تره، ولی بدک هم نیست.»
صورتش را کاملاً اصلاح کرده بود، کت شکلاتی رنگی با پیراهن کرم رنگی پوشیده بود. کار نوشتنش که تمام شد. برای این‌که سر حرف را باز کنم گفتم:
- دفتر زیبایی دارید!
سرش را بالا آورد.
- بله، می‌دونم.
از صراحتش جا خوردم، صورتش سرد و سنگی بود. گفتم:
- می‌دونید برای چی اومدم؟
- بله، آقای ماندگار گفتن دوست دارند ما دو نفر بیش‌تر با هم آشنا بشیم.
لحن سردش توی ذوق می‌زد، اما به‌خاطر پدر توجهی نکردم.
- پس بهتره بیشتر از خودم بگم، ۲۵سالمه، دانشجوی سال آخر ارشد شیمی‌آلی دانشگاه شیرازم، پدرم هم که معرف حضورتون هست، ایشون خواستن من امروز این‌جا باشم، باهاتون بیشتر آشنا بشم، حالا خوشحال میشم شما از خودتون بگید.
نگاه خون‌سردش را به من دوخته بود.
- اشکان جهانبخشم.
- همین؟
دستانش را که روی میز بود، برداشت و در بغل جمع کرد.
- همین برای معرفی من کافیه.
عصبی شدم، اما خودم را کنترل کردم.
- من برای آشنایی ازدواج این‌جا هستم، بعد فکر می‌کنید فقط گفتن اسمتون کافیه؟
- اسم من این‌قدر بزرگ هست که برای معرفی من کافی باشه.
در دلم «چه مغرور»ی گفتم و ادامه دادم:
- خب حدأقل نظرتون رو درمورد ازدواج بگید، چی از ازدواج می‌خواین؟
- من تمایلی به ازدواج ندارم.
ابروهایم را بالا دادم.
- پس چرا این قرار رو قبول کردید؟
- من ذاتاً انسان فرصت‌طلبی‌ام، نمی‌ذارم فرصت‌ها از بین برن، حدأقلش یه بررسی می‌کنم ببینم چه نفعی برام دارن.
- شما به ازدواج هم نگاه سود و زیان دارید؟
- همه زندگی سود و زیانه، اگه دنبال سودت نباشی به هیچ‌جا نمی‌رسی.
- ولی به نظرم اون‌چه که توی انتخاب همسر‌ مهمه نزدیکی عقاید و تفاهمه.
- این حرف‌ها مال قصه‌هاست، خانم کوچولو!
از لفظ آخرش هیچ خوشم نیامد.
- این طرز خطاب کردن، اصلاً درست نیست.
- ایرادش کجاست؟ زیاد بزرگ نیستی، خانم‌کوچولو!
- من دختر فریدون‌خان ماندگارم!
اولین بار بود که از نام پدرم برای معرفی خودم استفاده می‌کردم. اشکان پوزخندی زد.
- پدرت کی هست؟
عصبی شدم.
- یعنی چی این حرف؟
- یعنی این‌که نه تو، نه پدرت، نه کل خاندانت در برابر من و پدر و خاندانم عددی نیستید.
- این تکبر و این رفتار اصلاً در شأن یک جلسه آشنایی نیست.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
در حال مکالمه
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #89
خودش را کمی جلو کشید.
- نگاه کن خانم‌کوچولو! من اصراری به این ازدواج ندارم، تویی که باید من رو قانع کنی، بگی در ازای ازدواج با تو چی گیر من میاد؟
- این وقاحت خجالت آوره، من هرگز وقتم رو تلف شما نمی‌کنم.
اشکان خندید.
- اعتمادبنفس کاذبت خیلی جالبه.
- وقاحت شما هم نوبره.
- همین که پدرت با این همه ادعا این قرار رو گذاشته، نشون میده تو چاره‌ای غیر من نداری و این منم که باید تو رو انتخاب کنم، اما با همه این‌ها هنوز موضع بالا رو داری، دختر! یه ذره بیا پایین، بگو چی برای معامله آوردی؟
این پسر غیرقابل‌تحمل بود.
- شما کاملاً در اشتباهید، من اون‌قدرها هم تمایل به این دیدار نداشتم.
خنده بلندی کرد.
- این که این‌جایی مشخص می‌کنه چه‌قدر تمایل داری، البته من سرزنشت نمی‌کنم، حق داری، من از تو خیلی بالاترم، رابطه با من مثل خیلی از دخترهای دیگه آرزوی تو هم هست.
- هرگز چنین چیزی نیست.
سری تکان داد.
- چرا هست، ادا درنیار خانم کوچولو! تو خیلی پایین‌تر از منی، یه دختر شهرستانی باید آرزوش باشه با من تهرانی رابطه داشته باشه.
- تموم کنید این خودبزرگ‌بینی و تکبر رو.
اشکان پوزخندی زد.
- خوشم میاد هنوز هم از پا نیفتادی، گوش کن! هرچی هم پدرت توی این شهر اسم در کرده باشه، قدرت و ثروت داشته باشه، در برابر آن‌چه که پدر من داره و قدرت خانواده ما هیچی نیست، بهتره یه کم از موضعت پایین بیایی، حرف از چیزهایی بزنی که من رو ترغیب کنه با دختر شهرستانی پایین‌تر از خودم ازدواج کنم، حق بده که باید برام بصرفه باهات رابطه داشته باشم.
از شدت گستاخی‌اش آتش گرفته بودم، بلند شدم.
- آدم به این تکبر ندیده بودم، هیچی از ازدواج با من به تو نمی‌رسه، هیچ هم خوش‌حال نیستم اومدم این‌جا و با آدم حقیر خودبزرگ‌بینی آشنا شدم که بیش‌تر از جلوی دماغش رو نمی‌بینه.
به طرف در برگشتم. صدایش را شنیدم.
- وقت من رو برای هیچ و پوچ گرفتی، خانم‌کوچولو!
از دفترش که بیرون آمدم، از عصبانیت دستانم به لرزش افتاده بود، قبل از این‌که وارد دفترش شوم، قصد داشتم واقعاً به ازدواج فکر کنم، اما الان دیگر هرگز نمی‌خواستم به‌خاطر این‌که پیش‌قدم آشنایی می‌شوم، این‌قدر توهین بشنوم، دیگر نباید به ازدواج به روش پدرم راضی می‌شدم.
باسرعت به طرف شرکت پدر راندم، همین که رسیدم، ماشین پدر از پارکینگ بیرون می‌آمد، مرا که دید ایستاد، باسرعت پیاده شدم و کنار ماشینش رفتم، پدر شیشه را پایین داد:
- چیزی شده؟
دستم را به پنجره تکیه دادم.
- شما مشکل‌تون فقط اینه که شرکت بی‌صاحب هست که می‌خواین من ازدواج کنم؟
- با جهانبخش هم به نتیجه نرسیدی؟
- بره گم شه پسره‌ی مغرور ازخودراضی، هرچی خواست بار من کرد، بابا به‌خاطر شما نبود زده بودم تو گوشش.
- آروم باش دختر! میشه به موردهای دیگه هم فکر کرد.
- بابا! دیگه تمومش کنید، صبرم لبریز شده، من قصد ازدواج ندارم، با هیچ‌کَس نمی‌خوام عروسی کنم، بهتون قول میدم بیام همین‌جا وردست خودتون، دست از سرم بردارید.
سرم را با عصبانیت تکان دادم.
- آره، من از کار شرکت خوشم نمیاد، اما میام، فقط دیگه برام شوهر پیدا نکنید، من می‌خوام برای همیشه مجرد بمونم.
- آروم باش دخترم! با این همه عصبانیت نمی‌تونی درست فکر کنی.
چند نفس عمیق کشیدم تا آرام‌تر شوم.
- فقط چندماه، چندماه به من فرصت بدید، وقتی تونستم خودم رو پیدا کنم، میام همین‌جا، فقط بذارید یه مدت به حال خودم باشم، باشه بابا؟
- باشه دخترم! من دیگه کاری باهات ندارم، لازم نیست این‌قدر گُر بگیری.
- پس من برم خونه.
- الان دارم میرم جایی، یه ساعت دیگه برمی‌گردم، تا برمی‌گردم برو توی دفتر، یه چیزی بخور حالت بهتر بشه، برگشتم ناهار باهم باشیم.
- نه بابا! حالم خرابه، باید برم توی اتاق خودم تا آروم بشم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
در حال مکالمه
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #90
وارد خانه که شدم، هنوز عصبی بودم. ایران که متوجه آمدنم شد، از آشپزخانه بیرون آمد و سریع پرسید:
- چی شد؟
کوله‌ام را روی شانه‌ام برداشتم.
- هیچی، تموم شد.
- به توافق رسیدید؟
- با کی؟
- با جهانبخش.
- نه اون که بمیره، توی عمرم آدم به این تکبر ندیده بودم، انگار آسمون سوراخ شده همین یکی افتاده پایین.
- پس چی تموم شد؟
- بابا راضی شد که دست از شوهردادن من بکشه.
- آها! پس باید برام کامل تعریف کنی.
- بذارید برای بعد، فعلاً می‌خوام برم بخوابم.
- قبلاً این اندازه نمی‌خوابیدی.
- دارم کم‌خوابی‌هام رو جبران می‌کنم، خیلی خسته‌ام!
به اتاقم رفتم. با این‌که روز خوبی نبود اما راضی بودم که حدأقل پدر از موضعش عقب نشست. تا روی تخت دراز کشیدم، خوابم گرفت. اما مگر خاطرات می‌گذاشت آرامش پیدا کنم.
***
سر شب بود. تازه شام خورده بودیم و پدر به عادت هر شب تلویزیون نگاه می‌کرد. کنارش نشستم و گفتم:
- بابایی؟ می‌تونم یه خواهشی کنم؟
پدر به طرفم برگشت.
- چیه دخترم؟
کمی مکث کردم.
- می‌تونم امشب برم خونه علی‌ بمونم؟
پدر تلویزیون را خاموش کرد.
- علی ازت خواسته؟
- نه، می‌خوام سوپرایزش کنم.
- آها! چرا اون‌وقت؟
- بابا، فردا باهم قرار گذاشتیم بریم کوهپایه، بعد از اذان گفته میاد دنبالم، اما خب ماشین نداره سختش میشه، می‌خوام امشب برم خونه‌شون از همون‌جا با هم بریم.
- شما که کل هفته رو صبح تا عصر توی دانشگاه باهم‌اید یه جمعه رو پیش ما بمون.
- بابا قول میدم ناهار خونه باشم، اصلاً تا بیدار شید من برگشتم.
- خب صبح خودت برو دنبالش، دیگه لازم نیست شب بری اون‌جا بمونی.
- بابایی دلم می‌خواد امشب برم پیش علی.
- تو که خبر ندادی میری، اول ببین راهت میدن، بعد بیا اجازه بگیر.
- علی برای من همیشه وقت داره.
- یادت که نرفته شما دو نفر چه قولی به من دادید؟
- بابایی! هشت ماهه عقد کردیم، نمی‌خواین کوتاه بیایین؟ فقط یه بار!
پدر ابرویش را بالا داد.
- نه نمی‌شه.
- بابا چرا؟ من و علی زن و شوهریم.
- از نظر من هنوز نیستید، تا شب عروسی‌تون اجازه نمیدم.
- بابا! سنگ‌دل نباش، گناه داریم.
- تا خوب نشناسمش و بهش اعتماد نکنم، اجازه نمیدم.
- بابایی! من علی رو خوب می‌شناسم، خیلی هم می‌خوامش.
پدر اخم کرد.
- حالا که می‌خوای پا روی قولت بذاری، اصلاً اجازه نمی‌دم بری.
- باشه‌باشه، قبول هر چی شما بگید، فقط امشب بذارید برم، ما پای قول‌مون هستیم، خواهش می‌کنم بابایی!
پدر چند لحظه نگاهم کرد.
- بهت اعتماد می‌کنم، اجازه میدم بری، امیدوارم ناامیدم نکنی.
روی گونه پدر را بوسیدم.
- فدات شم بابایی! نگران نباشید، علی از شما پای‌بندتره.
بدون آن‌که به علی خبر بدهم، مقابل خانه‌شان رفتم، زنگ خانه را زدم، علی در را برایم باز کرد و داخل شدم، دیدم نگران به حیاط آمده است
- چی شده خانوم‌گل این وقت شب اومدی؟
- مهمون نمی‌خوای؟
- چرا! ولی اتفاقی افتاده بی‌خبر اومدی؟
مرضیه‌خانم با چادر سفید روی سرش بیرون آمد، حدس زدم حتماً سر نماز بوده.
- سلام مرضیه‌خانم، مزاحم شدم؟
- سلام دخترم، مزاحم چیه؟ مراحمی تو، بیا تو!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
397
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
171

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین