. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #101
به صورت مادرزادی کلیه‌ام بیمار بود، امّا تا ده‌سالگی کسی متوجه نشد، تا ایران به ضعف‌ها و خستگی‌های پی‌درپی‌ام شک کرد و مرا پیش پزشک برد و بعد از بررسی‌های زیاد مشخص شد، هر دو کلیه‌ام خوب کار نمی‌کند، مدتی در بیمارستان بستری شدم و دارودرمانی کردم تا کمی وضعم بهتر شد، بعد تا سال‌ها قرص و دارو مصرف کردم، امّا در هفده‌سالگی کارم به دیالیز کشید، ابتدا با یک جلسه در هفته دیالیزم شروع شد و کم‌کم تا چهار جلسه در هفته رسید، یک روز در میان دیالیز می‌شدم و راهی به جز پیوند نداشتم، امّا کلیه هیچ‌کَس با من هماهنگ نبود، نه پدر، نه ایران و نه رضا، حتی یک بار شنیدم پدر به ایران می‌گفت دنبال ژاله هم رفته تا راضی‌اش کند برای پیوند، امّا او را نیافته بود، پدر تلاش زیادی کرد، بارها افرادی را پیدا کرد تا کلیه‌شان را بخرد؛ امّا کسی با من تطبیق نداشت، بیست‌ساله بودم که دیگر دیالیز هم جواب نداد، هنوز یک ماه هم از شروع ترم چهار نگذشته بود، آن‌قدر حالم بد شد که کارم به بیمارستان کشید، نوزده‌ روز بستری بودم، حالم روز به روز بدتر میشد، کلیه پیدا نمی‌شد و‌ کاری از دست کسی برنمی‌آمد، همه از من قطع امید کرده بودن، و روزهای آخرم را می‌شمردند، شب آخر حتی خودم هم ناامید شده بودم، دکترها گفته بودند، اگر بی‌هوش شوم، به اغما می‌روم و در آن‌صورت دیگر برگشتی در کار نبود، از ترس نمی‌خوابیدم، امیدی نداشتم صبح فردا را ببینم، مدام به این فکر می‌کردم؛ بعد از مرگم چه می‌شود؟ امّا دلم نمی‌خواست بمیرم، زندگی‌ام را دوست داشتم، دانشجوی رشته‌ای بودم که عاشقش بودم، برای آینده‌ام برنامه‌های زیادی داشتم، چه‌قدر تلاش‌هایم برای زندگی بیهوده بود وقتی قرار بود همین‌جا همه‌چیز تمام شود، از ناامیدی به گریه افتاده بودم، گرچه هرگز به خدا اعتقادی نداشتم، امّا آن شب فقط به او فکر می‌کردم و با گریه التماسش می‌کردم تا به من فرصت دوباره بدهد، نزدیک سحر بود که یک‌دفعه همه‌چیز را رها کردم و از ته دل گفتم:«خدایا! همه‌چی دست خودت، هر کاری می‌خوای بکن، دیگه نه خواهشی می‌کنم، نه اعتراضی!»
واقعاً همه‌چیز را به او سپرده بودم، دیگر نه گریه می‌کردم، نه می‌ترسیدم، به هیچ‌چیز فکر نمی‌کردم، انگار اصلاً برایم مهم نبود ساعات آخر عمرم را می‌گذرانم، فقط منتظر بودم ببینم چه می‌شود؟ تا این‌که قبل از ظهر دکتربهرامی خبر داد که یک اهداکننده ناشناس که با من تطبیق دارد، پیدا شده و تا شب توسط دکتررضایی‌نسب پیوند انجام می‌شود. خدا نشانه‌اش را همان‌جا به من نشان داده بود، امّا منِ سرکش ندیدم و به شانس و اقبال نسبت دادم، آن‌قدر خود را به نفهمیدن زدم، که سال‌ها بعد علی به زور خدا را داخل زندگی‌ام کرد، درحالی‌که من خودم باید با آن معجزه‌ای که برایم انجام داد، زودتر به او ایمان می‌آوردم.
بعد از انجام پیوند، پدر تا مدت‌ها دنبال اهداکننده گشت تا او را بی‌نیاز کند، امّا او‌ را پیدا نکرد، نه دکترها و نه بیمارستان چیزی نمی‌گفتند، همه می‌گفتند اهداکننده را نمی‌شناسند و نمی‌توانند اطلاعاتی به ما بدهند.
امّا حالا می‌دانستم آن اهداکننده چه کسی بوده، چه‌طور از بین آن همه آدم، کلیه‌های علی به من خورده بود؟ چرا علی پیگیر بیماری‌ام شده بود؟ او که آن ترم مرخصی گرفته بود و از ابتدای ترم به دانشگاه نیامده بود، چه‌گونه خبر از حال من داشت؟

من باید با علی حرف می‌زدم، باید به او زنگ می‌زدم، حتی اگر رد تماس می‌داد، آن‌قدر تماس می‌گرفتم که مجبور به جواب دادن می‌شد.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #102
چشم باز کردم و چادر را از روی سرم کشیدم، دست در جیبم کردم و گوشی را بیرون آوردم تا به علی زنگ بزنم. گوشی سایلنت بود و تماس‌های زیادی از خانه، ایران، پدر و رضا داشتم. تا خواستم کاری کنم رضا تماس گرفت. تا وصل کردم، صدای عصبانی رضا را شنیدم.
- هیچ معلومه کجایی دختر؟
- شاهچراغم، چه‌طور؟
- تو ساعت ده با دکتربهرامی وقت داشتی، الان نگاه کردی ساعت چنده؟ سه‌ونیم بعدازظهره
- وای! اصلاً متوجه گذشت زمان نبودم.
- چرا گوشی‌تو جواب نمیدی؟
- سایلنت بود، نفهمیدم.
- بیا جلوی در اصلی، دارم میام دنبالت.
همین که جلوی در حرم سوار ماشین رضا شدم، با تشر او روبه‌رو شدم.
- دختر! چرا یه ذره به بقیه فکر نمی‌کنی؟ این ماسماسک رو انداختی تو جیبت، اما سایلنت کردی جواب ندی.
- ببخشید، اصلاً نفهمیدم.
- ظهر از سرکار برگشتم، دیدم آقا و مامان هر دو نگران دارن شماره‌ات رو می‌گیرن، چی شده؟ ظهر شده نیومدی، جواب تلفن‌های مامان رو هم ندادی، مامان نگران شده زنگ زده به آقا، آقا رفته جلوی مطب دیده ماشینت رو همون‌جا ول کردی، خودت ناپدید شدی، مطب هم تعطیل بوده، نفهمیدم چه‌طور از خونه زدم بیرون، مونده بودم کجا رو دنبالت بگردم، هرچی هم زنگ می‌زدم، جواب نمی‌دادی.
- افتادی تو دردسر، ببخشید، بریم جلوی مطب ماشین رو بردارم.
- آقا سوییچ زاپاس رو داده بود دست یکی از آدم‌هاش، ماشین رو آورده بودن خونه.
آرام گفتم:
- شرمنده! همه رو نگران کردم.
رضا هم آرام شد.
- چی شده خواهر من؟ دکتر چیزی گفته؟ کلیه‌ات دوباره به مشکل خورده، این‌قدر ریختی بهم؟
- چیزی نیست، کلیه‌ام خوبه.
رضا ماشین را کنار خیابان نگه داشت و به طرف من برگشت.
- به مادر خبر دادم پیدات کردم، نگران نمیشن، می‌خوای بریم کافه‌ای جایی بشینیم، حرف بزنیم؟
بغض کردم.
- نمی‌خوام جایی برم.
- پس بگو چی رو دلت سنگینی می‌کنه؟
اشکم سرازیر شد. اما چیزی نگفتم.
- من برادرتم سارینا! بهم بگو چی شده؟ کمکت می‌کنم.
- دلم برای علی تنگ شده، من علی رو می‌خوام، چی‌کار کردم علی گذاشت رفت؟ کدوم دل‌خوری این‌قدر بزرگ بود که نتونست من رو تحمل کنه؟ علی خیلی خوب بود، حتماً من بد بودم که رفت، کاش می‌فهمیدم چی‌کار کردم، می‌دونم خوب نبودم، اما نمی‌دونم چی شد که علی دیگه نتونست بمونه؟ من خیلی بدبختم رضا!
- این حرف رو نزن ساریناجان! اون اگه رفته به‌خاطر خودش رفته، نه تو... فراموشش کن عزیزمن! این‌قدر خودت رو عذاب نده!
د.ستمالی به دستم داد تا اشک‌هایم را پاک کنم.
- به زندگیت بچسب، ول کن خاطرات علی رو.
به نگاه نگران رضا چشم دوختم، حق رضا نبود غصه مرا هم بخورد، دستمال را گرفتم و سری تکان دادم و اشکم را پاک کردم.
- ببخشید داداش! فقط دردسرهام مال توئه.
گوشی رضا که روی داشبورد بود زنگ زد. روی صفحه‌اش نگاه کردم، اسم مریم بود با یک شکل قلب
رضا گوشی را برداشت و مدت کوتاهی حرف زد و با جمله‌«بعداً می‌تونم بهت زنگ بزنم؟» تماس را پایان داد.
- چرا باهاش حرف نزدی؟
رضا ماشین را به حرکت درآورد.
- حالا فرصت برای مریم هست، می‌خوام‌ با تو‌ حرف بزنم.
- یادمه عید که از دبی برگشتم، گفتی بالاخره با عموت حرف زدی راضیش کردی، می‌خواستی به ایران هم بگی یه روز نشون ببری، حرف زدی؟
- آره، به مادر گفتم، انگشتر هم خریدم، خونه‌اس، فرصت شد نشونت میدم.
- عجب خواهر بدی هستم که با کارهام نذاشتم نشون ببری!
- تقصیر تو نیست، خودم سرم‌ شلوغ بود، همین روزها یه وقت از عمو می‌گیرم، می‌ریم خونه‌شون برای خواستگاری رسمی، به آقا هم باید بگم.
- بابا هنوز نمی‌دونه؟
- نه، ولی همین روزها به مادر میگم بهشون بگه، آقا حق پدری به گردن من دارن.
- چه‌قدر‌ خوبه شادی در خونه‌مون رو بزنه، زود ردیفش کن.
- چشم، حتماً آبجی!
به خانه که رسیدیم، پدر روی ایوان عصبی قدم می‌زد. تا از ماشین پیاده شدم. سریع پله‌ها را‌ پایین آمد.
- معلومه کجایی دختر؟
- ببخشید بابا! نفهمیدم چه‌طور شد؟
- تو‌ به ما هم فکر‌ می‌کنی یا اصلاً مهم نیستیم؟
- تو‌ رو خدا بابا!
- تو‌ عادت نداری به کسی غیر خودت فکر‌ کنی؟
رضا که‌ وضعیت را دید، خودش را به ما رساند.
- آقا! سارینا الان حالش زیاد خوب نیست، خسته‌اس، اجازه بدید اول بره یه مقدار استراحت کنه، بعد ازش بپرسید کجا بوده؟
پدر نگاهی به رضا کرد و داخل رفت.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #103
آن‌قدر خسته بودم که فقط باید می‌خوابیدم، بدون آن‌که ناهار بخورم، به اتاقم رفتم تا بخوابم.

***
یک شب جمعه بود از‌ همان شب جمعه‌هایی که مهمان علی بودم تا صبح به کوهپایه برویم، سال اول‌ نامزدی‌مان‌ بود، نمی‌دانستم علی از ماجرای کلیه‌‌ی من خبر دارد یا نه؟
کنار هم روی زمین به پهلو دراز کشیده بودیم و یک دست‌مان را به عنوان تکیه‌گاه زیر سرمان گذاشته بودیم، و درحالی‌که تخمه می‌خوردیم از لپ‌تاپ من فیلم می‌دیدیم.
- علی؟ می‌دونی من یه دونه کلیه دارم؟
- اوهوم.
- از کجا می‌دونی؟
یک‌دفعه مثل کسی که دستش رو شده باشد، چند لحظه مکث کرد و بعد صورتش را به طرف من چرخاند.
- خیلی‌ها تو دانشگاه می‌دونستن پیوند کلیه‌ انجام دادی.
- جدی؟ نمی‌دونستم.
- فکر‌ کردی وقتی یه ترم مرخصی بگیری کسی پیگیری نمی‌کنه که چرا؟ بچه‌ها از خانم‌لطیفی پیگیر تو بودن، بعداً خانم‌محمدی گفت می‌خواستن بیان عیادتت، خانم‌لطیفی گفته به‌خاطر پیوند و ضعف سیستم ایمنی‌ات کسی نباید بره ملاقاتت.
- تو‌ چه‌طور این‌قدر دقیق خبر داری؟ تو که اون ترم نبودی.
علی دوباره برگشت و مشغول خوردن تخمه شد.
- خوب ترم بعد که برگشتم، فکر می‌کنی فقط شما خانم‌ها باهم حرف می‌زنید؟ ما آقایون صمٌ بکم ایم؟
خندیدم.
- نه، خب راست میگی.
کمی تخمه خوردم.
- علی! تو واقعاً مشکلی با یه کلیه من نداری؟
- نه، چرا باید مشکلی داشته باشم؟
- خب برای مردها مهمه زنشون مریض نباشه، من تا آخر عمر باید زیر نظر دکتر باشم.
- خب باشه.
- تازه مسائل عادی که بقیه زن‌ها به راحتی می‌گذرونن شاید برای من مشکل‌ساز بشه، مثل بارداری.
- نترس می‌ریم پیش دکتر اتفاقی نمی‌افته.

صورتش را به طرف من چرخاند.
- اگر با این حرف‌ها در تلاشی تا من رو از انتخابم پشیمون کنی، بهت یادآوری می‌کنم که بیهوده زحمت نکش، من پشیمون نمیشم.
خندیدم.
-اون رو که مطمئنم، ولی واقعاً از این‌که‌ زنت کم داشته باشه، ناراحت نیستی؟
علی بلند خندید و از خنده روی زمین ولو شد.
- چته علی؟ چرا می‌خندی؟ جدی گفتم.
- کم داشته باشه رو خوب گفتی.
آرام شد و همان‌طور خوابیده به من نگاه کرد.
- این‌قدر فکر و خیال نکن، تو هیچی کم نداری، ولی فکر کنم من کم دارم، که الان نزدیکه ساعت یک شب، با تو نشستم دارم فیلم می‌بینم، درحالی‌که اذان چهارونیم هست و صبح هم باید بریم کوه.
بلند شدم لپ‌تاپ را جمع کردم.
- خب زودتر بگو پسر خوب، گفتم شاید تو هم می‌خوای ببینی.
علی بلند شد، ظرف تخمه را برداشت و روی میز گذاشت.
- من الان فقط خواب می‌خوام خانم‌گل! امروز خیلی خسته شدم، صبح هم زود باید بیدار شیم.
- تقصیر خودته که رودربایستی داری آقای خجالتی!
علی لبخند زد و گفت:
- دلم نیومد ناراحتت کنم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #104
***
با صدای در بیدار شدم. رضا بود.
- سارینا؟ سارینا؟ نمی‌خوای بیدار بشی، غروب شد دیگه.
روسری‌ام را سرم کردم، درحالی‌که گره می‌زدم، در را باز کردم.
- بیدارم داداش!
- مادر گفت صدات کنم بیایی پایین، برات عصرونه درست کرده، زود بریم، ناهار هم نخوردی، گرسنه‌ای.
سری تکان دادم و همراه با رضا پایین رفتم.
رضا آهسته گفت:
- فقط زیاد نخور جا برای شام هم بذار، مادر به‌خاطر تو کلم‌پلو پخته با شامی فراوان!
-به‌به چه خوب!
- والا فکر‌ کنم منم برم یه‌ چند ساعت ناپدید بشم، تا شاید به ما هم نگاه بندازن.
خندیدم.
- ناپدید هم بشی، بازم ایران‌جون من رو بیشتر دوست داره.
- خدا شانس بده.
جلوی آشپزخانه رسیده بودیم، رضا جدا شد و با فاصله از پدر روی مبل نشست و مشغول گوشی‌اش شد، پدر نگاهی به هر دوی ما کرد و دوباره مشغول دیدن تلویزیون شد. به آشپزخانه رفتم، ایران بشقاب پنکیک‌هایی را که برایم آماده کرده بود را به دستم داد.
- بخور ته دلت رو بگیره تا وقت شام ضعف نکنی
تشکر کردم، روی پنکیک‌ها سس شکلات ریختم و به سالن آمدم، روبروی رضا نشستم و با ولع چنگال‌ را به پنکیک‌ها زدم و مشغول‌ خوردن شدم.
رضا سر از گوشی‌اش بلند کرد.
- یه تعارف هم نکنی‌ ها!
- مال خودمه، چرا باید بهت بدم؟
- دیدی گفتم هیشکی من رو دوست نداره.
ایران که یک ظرف پنکیک برای رضا آورده بود، جلویش گرفت.
- این هم برای تو پسر شکمو!
- دستت درد نکنه مامان! بازم تو، این سارینا که خیلی خسیسه، آب از دستش نمی‌چکه.
با دهان پر ابروهایم را بالا دادم.
- دلم‌ می‌خواد.
ایران که کنار دست رضا نشسته بود، گفت:
- نوش‌جون دوتاتون.
- مامان! یادت باشه تا سارینا تموم کرد زود بشقاب رو از دستش بگیری.
- برای چی؟
- آخه با این وضعی که می‌خوره، می‌ترسم‌ بشقاب رو هم‌ جای پنکیک گاز بزنه.
لقمه داخل دهانم را فرو دادم.
- مگه من رضام؟ تو حواست به خودت باشه، چنگال رو گاز نزنی دندون‌هات خورد بشه.
هر دو با هم شوخی می‌کردیم و پدر زیرچشمی ما را نگاه می‌کرد.
بعد از خوردن شام من و رضا درحال جمع کردن میز بودیم، آهسته در گوش رضا گفتم:
- میز که جمع شد من میرم تو اتاقم انگشترت رو بیار ببینم.

رضا با تکان دادن سر تأیید کرد. با جمع شدن میز به اتاقم رفتم، غافل از این‌که حواس پدر کامل به ماست.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #105
در اتاق بودم که رضا در زد و داخل شد.
- آوردیش؟
رضا در را بست و از جیب شلوارش جعبه سورمه‌ای رنگ انگشتر را بیرون آورد. جعبه را گرفتم و باز کردم، انگشتر تک‌نگین زیبایی بود که پایه‌اش از دوطرف به جهت مخالف انحنا خورده بود و حلقه انگشتر را تشکیل داده بود.
- وای چه‌قدر قشنگه!
رضا روی مبل نشست.
- مریم خوشش میاد؟
- حتماً خوشش میاد.
- واقعاً از نظرت خوشگله؟
- آره خیلی خوشگله!
روی لبه تخت نشستم.
- حالا بلدی ازش ویژه خواستگاری کنی؟
- بله، کجای کاری؟ خان داداشت رو دست کم گرفتی؟ چنان باکلاس خواستگاری کنم، این خارجی‌ها از روم کپی بزنن.
- بابا اعتماد به نفس!
بلند شدم، انگشتر را به طرفش گرفتم.
- پاشو! پاشو! بهم نشون بده.
رضا جعبه را گرفت.
-واقعاً؟
- شوخیم چیه؟ پاشو! مثل خارجی‌ها زانو بزن ازم خواستگاری کن، ببینم بلدی؟
- باشه حتماً!
رضا بلند شد، مقابلم زانو زد، جعبه باز شده را طرف من گرفت.
- خانم محترم! آیا قبو... ‌.
- خانم محترم چیه؟ دوستانه‌تر، عشقولانه‌تر
- باشه! باشه!
رضا لحظه‌ای مکث کرد و با لحن صمیمی‌تری گفت:
- عزیزم! آیا حاضری با من ازدواج کنی؟
تا خواستم چیزی بگویم، در اتاق محکم به دیوار خورد و پدر خشمگین وارد شد. رضا سریع ایستاد و جعبه را در جیب گذاشت.
- سلام آقا!
پدر با چشمان سرخ شده و اخم وحشتناکی نزدیک رضا آمد و سیلی محکمی به صورت رضا زد.
رضا بهت‌زده جای سیلی را گرفت.
من که از رفتار پدر جا خورده بودم، معترض گفتم:
- بابا!
پدر انگشتش را به طرف من گرفت.
- تو خفه شو!

بعد رو به رضا کرد.
- فکر کردی من احمقم پسر؟ که هر کاری دلت خواست بکنی و من نفهمم، من به تو اعتماد کردم، این بود‌ جواب اعتماد من؟
رضا آرام گفت:
- اشتباه شده آقا!
- چه اشتباهی؟ با گوش خودم شنیدم، تازه از علی راحت شدم، فکر کردی دوباره می‌ذارم گرفتار یکی مثل اون بشم؟
گفتم:
- بابا اشتباه... ‌.
پدر تشر زد.
- گفتم تو ساکت باش!
رضا گفت:
- آقا! باور کنید... ‌.
- توجیح نکن پسر! من ابله نیستم، سارینا رو به بهانه دکتر می‌بری، نصفه شب برمی‌گردی، انگار صغیره، خودش نمی‌تونه بره، حتماً تو باید ببریش، این اون‌قدر که از دیدن تو ذوق می‌کنه و احوال تو رو می‌پرسه، از دیدن من خوش‌حال نمیشه، گم و گور بشه، به تلفن هیچ‌کس جواب نمیده، فقط جواب تو رو میده و فقط تو پیداش می‌کنی، مدام هم سرتون تو یقه هَمه دارید پچ‌پچ می‌کنید، ندیدم سارینا با‌ کسی غیر تو این‌قدر شوخی و خنده داشته باشه، حالا هم خواستگاری؟ این بود جواب محبت‌های من؟
رضا سربه‌زیر گفت:
- ببخشید ولی... ‌.
- گم‌شو برو! نمی‌خوام دیگه ببینمت.
رضا ببخشیدی گفت و سریع از اتاق بیرون رفت.
اعتراض کردم.
- بابا... ‌.
پدر انگشت عصبانی‌اش را طرف من‌ گرفت.
- حرف نزن! می‌دونی من از این پسر خوشم نمیاد، رفتی چسبیدی به اون؟ تو که می‌گفتی شوهر نمی‌کنم، شوهر نکردنت فقط برای من بود، برای رضا خیلی هم آماده‌ای؟
عصبی تقریبا فریاد زدم.
- بابا! متوجه‌اید چی می‌گید؟ رضا برادر منه، همیشه هم برادر من می‌مونه، اون خودش یکی دیگه رو می‌خواد، اون انگشتر رو برای مریم گرفته، ما فقط داشتیم شوخی می‌کردیم.
صدایم را آرام‌تر کردم.
- من با رضا بزرگ شدم، عادیه باهاش صمیمی باشم، رضا پسر خیلی خوبیه، هیچ‌وقت هیچ کار بدی نکرده، همیشه مثل برادر کمکم کرده، نباید این‌طوری باهاش رفتار می‌کردید.
- از بس هر دوتون لوده‌اید. سبک‌بازی روال زندگی‌تونه.
دستم را روی سرم گذاشتم.
- وای! حتما‌ً خیلی ناراحت شده، باید برم از دلش در بیارم.
از اتاق بیرون رفتم، بالای پله‌ها بودم که رضا را دیدم با چمدانش از اتاق بیرون آمد.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #106
ایران جلویش را گرفت.
- کجا میری رضا؟
- میرم خونه خودم.
-چرا الان؟
پلّه‌ها را پایین دویدم و دسته چمدان را گرفتم، اثر سیلی پدر روی صورتش بود.
- رضا! نرو به بابا گفتم اشتباه شده، گفتم ما داشتیم شوخی می‌کردیم.
رضا نگاهی به پدر که بالای پلّه‌ها بود‌، کرد.
- ازتون عذر می‌خوام آقا! من رو ببخشید ناراحت‌تون کردم، شما جای پدر من‌اید، دل‌خور نیستم، هر کاری کنید حتماً حقم بوده، من بابت همه این سال‌ها ازتون ممنونم، ممنونم که بهترین مدرسه‌ها رفتم، بهترین لباس‌ها رو پوشیدم، بهترین غذاها رو خوردم، ولی باور کنید من هیچ‌وقت به اعتماد شما خیانت نکردم، سارینا همیشه فقط خواهرم بوده، نه چیز دیگه، اگه کاری براش کردم، به‌خاطر حس برادری بود، ببخشید من رو اگه پام رو از گلیمم درازتر کردم.
رضا دسته چمدان را گرفت و به طرف در رفت، به طرف پدر برگشتم.
- بابا! یه‌چیزی بگو! جلوش رو بگیر!
پدر خونسرد بود.
- چی بگم؟ وقتی خودش دلش می‌‌خواد مستقل بشه، چرا جلوش رو می‌گیرید؟
با حرص گفتم:
- بابا!
ایران جلو در را گرفت.
- رضاجان! بذار فردا برو‌، اون خونه هنوز آماده نیست، خالی خالیه، بذار حداقل یه خورده وسایل برای اون‌جا بخریم بعد.
- مامان‌جان! نگران من نباش، کم‌کم وسایلاش رو‌ می‌خرم.
- روی مامان رو زمین می‌ندازی؟
رضا پیشانی مادرش را بوسید.
- نه قربونت برم، ولی اگه من رو دوست داری بذار برم، این‌جوری راحت‌ترم، خواهش می‌کنم.
ایران از جلوی در کنار رفت و دل‌خور به پدر که پله‌ها را پایین می‌آمد، نگاه کرد.
رضا در را باز کرد و بیرون رفت، دنبالش تا ایوان رفتم.
- رضا! همش تقصیر من بود، تو رو خدا نرو!
رضا که در پله‌ها چمدان را بالا گرفته بود، گفت:
- خواهر من! عزیز من! تقصیر تو نیست، تقصیر خود منه!
- رضا من چه‌طور تو‌ چشم‌های ایران نگاه کنم؟
رضا پایین پلّه‌ها رسیده بود، چمدان را زمین گذاشت و کشید.
- من باید بالاخره از این خونه می‌رفتم، تقصیر خودم بود که نفهمیدم، خوب شد آقا تذکر داد.
به ماشین رسیده بودیم.
- رضا! جان من نرو! خواهش می‌کنم.
رضا در صندوق عقب را باز کرد.
- آقا درست میگه، من و تو هرچی هم هم‌دیگه رو‌ خواهر و برادر بدونیم باز نامحرمیم، نباید اون‌جوری خلوت می‌کردیم.
- من که تو رو می‌شناسم، نمی‌فهمم چرا بابا این‌کار رو کرد.
رضا چمدانش را در صندوق گذاشت.
- خودمون کاری کردیم که آقا دچار اشتباه بشه.
در صندوق عقب را بست.
- از این به بعد با این حساسیتی که آقا پیدا کرده، صلاح نیست من این‌جا بمونم.
- من نمی‌خوام تو بری.
- باور‌کن سارینا! من هیچ‌وقت به چشمی غیر از خواهری به تو نگاه نکردم.
- می‌دونم داداش رضا! تو همیشه خان‌داداش منی!
رضا لبخندی زد.
- آها! پس بالاخره قبول کردی داد‌اش بزرگم؟
- اصلاً من نخودی، تو‌ بمون، من قول میدم نه باهات حرف بزنم، نه اصلاً کاری به کار تو داشته باشم.
- آخه خواهر من‌! مگه میشه این‌جوری؟ من می‌خوام با تو حرف بزنم، تو باهام دردودل کنی، می‌خوام‌ برادرت باشم، پس میرم تا هر وقت دل‌تنگ شدی بتونی باهام حرف بزنی.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #107
ایران که با قرآن بیرون آمده بود، گفت:
- اگه تصمیم تو اینه رضا! من هم قبول می‌کنم، فقط دلم نمی‌خواست این‌جوری بری، بیا از زیر قرآن رد شو، قرآن حافظت باشه.
سریع یاد چیزی افتادم.
-رضا! نرو تا برگردم.
با دو‌ به داخل برگشتم، نگاهی به پدر کردم که بی‌خیال جلوی تلویزیون نشسته بود، به اتاق رضا رفتم پتو و بالشش را از روی تخت برداشتم، قالیچه کنار تختش را هم لوله کردم و همه را بغل زدم و بیرون آوردم.
رضا مرا که دید گفت:
- چی‌کار می‌کنی؟
- فقط در ماشین رو باز کن!
رضا در عقب ماشین را باز کرد، همه را روی صندلی عقب گذاشتم.
- اون خونه خالی خالیه، اینا لازمت میشه، فردا کله سحر اون‌جام، خودم خونه‌رو برات‌ پر‌ می‌کنم.
- نه سارینا! فردا هفت و نیم باید برم سرکار.
- نگران نباش! زودتر میام، ایران رو هم میارم.
رضا به در ماشین‌ تکیه داد
- خواهر من! فکر من نباش! من راحتم.
- من ناراحتم، بچه‌بازی من این وضع رو درست کرد، آخه بابا... ‌.
- سارینا! الکی خودت رو ناراحت می‌کنی، ببین من رو، ناراحت نیستم.
- کاملاً معلومه.
- نگاه کن به من، حق با آقاست.
- آخه... ‌.
رضا دستش را بالا آورد و نگذاشت ادامه دهم
- سارینا! شاید من و تو ظاهراً خواهر و برادر نباشیم، اما تو همیشه خواهر منی، در خونه من برای تو بازِ بازه و گوشم برای دردودل شنیدن آماده، هر وقت مشکلی داشتی به خودم بگو من حاضر حاضرم.
- داداشی! منو ببخش!
- تو من رو ببخش! این همه سال اذیتت کردم.
- تو‌ هیچ‌وقت من رو اذیت نکردی، خیلی دوستت دارم
رضا چشمکی زد.
- منم همین‌طور، خداحافظ آبجی کوچیکه!
رضا ایران را در آغوش گرفت، لبخندی به من زد، سوار ماشینش شد و رفت.
با رفتن رضا، ایران اشک‌هایش را پاک کرد. دست در‌ گردن ایران انداختم.
- ایران‌جون! من رو ببخش! رضا به‌خاطر من رفت.
ایران هم دستش را از کمرم رد کرد و‌ مرا به خودش چسباند.
- تقصیر تو نیست، بالأخره باید از این خونه می‌رفت، ولی فکر نمی‌کردم این‌جوری.
نفسش را بیرون داد، نگاهی به من کرد و گفت:
- بریم تو.
داخل خانه که شدیم، دل‌خوری از پدر در نگاه ایران موج می‌زد، اما حتی یک کلمه هم اعتراض نکرد و به آشپزخانه رفت.
روبروی پدر ایستادم.
- بد کردی بابا! بد کردی!
پدر بدون آن‌که نگاهم کند، خونسرد گفت:
- من کاری نکردم!
- پس من بودم که رضا رو انداختم بیرون؟
- این اتفاق باید زودتر از این‌ها می‌افتاد، من کاری نکردم، مسخره‌بازی خودتون باعثش شد.
- آخه چرا این‌قدر بدجنس‌اید بابا؟
- من بدجنس نیستم، کار درست رو کردم، رضا هم باید بالاخره می‌فهمید، جاش این‌جا نیست!
- یعنی چی بابا؟ اون برادرمه!
پدر صورتش را برگرداند و مستقیم به چشم‌هایم نگاه کرد و با لحن محکمی گفت:
- رضا! هرگز برادرت نیست.
- ولی من هرگز این‌طوری فکر نمی‌کنم.
دل‌خور از پدر جدا شدم‌ و پله‌ها را بالا رفتم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #108
ساعت پنج‌ و نیم با صدای آلارم گوشی بیدار شده و سریع آماده شدم تا به دیدن رضا بروم.
ایران در آشپزخانه مشغول پر کردن فلاسک چای بود، غم از چهره‌اش می‌بارید.
- ایران‌جون! زود آماده شو تا رضا نرفته سرکار، بریم خونه‌اش.
ایران سبدی را که محتوای وسایل صبحانه بود، روی میز گذاشت، فلاسک را داخل سبد قرار داد.
- من نمیام، تو این رو ببر، صبحونه براتون گذاشتم.
سبد را برداشتم.
- چرا نمیای؟
- الان پدرت بیدار میشه بره سر کار، صبحونه لازم داره.
تعجّب کردم.
- یعنی چی؟ با رفتار دیشب بابا هنوز هم می‌خوای براش صبحونه آماده کنی؟ تو دل‌خور نیستی؟
- چرا دخترم! دل‌خورم، به این خاطر که مادر رضام دل‌خورم، اما زن فریدون هم هستم، نمی‌تونم تنهاش بذارم. خوش‌حالم هوای رضا رو داری، اما من هم مقصرم، نباید فراموش‌ می‌کردم تو و رضا نسبتی با هم ندارید! پدرت حق داره حساس بشه.
- باور کن اگه بابا قبول کنه رضا برگرده، حاضرم دیگه هیچ‌وقت باهاش حرف نزنم، اصلاً نگاش هم نمی‌کنم، فقط تو همین خونه باشه.
ایران لبخند زد.
- رضا اون خونه رو گرفت برای چی؟ برای این‌که عروسی کرد بره اون‌جا، بالاخره جدا می‌شد دیگه، نه؟
- اون فرق می‌کرد.
- مهم نیست، تو زودتر برو به رضا برس، بدون صبحونه نره سرکار.
- چشم ایران‌جون!
از خانه که خارج شدم، فقط به این فکر می‌کردم چرا با همه از خودگذشتگی‌هایی که ایران به‌خاطر پدر انجام می‌دهد، باز هم پدر محبت‌های او را نمی‌بیند؟ من اگر جای ایران بودم همان دیشب با پسرم می‌رفتم، اما ایران نه تنها ماند، بلکه مانند قبل برای همسر سنگ‌دلش صبحانه هم آماده می‌کرد. ایران واقعاً عاشق پدر بود. هرچند به‌خاطر شرایط روزگار با او ازدواج کرده بود، اما آن‌قدر عاشق پدر بود که نمی‌خواست بدی‌هایش را ببیند، در همه‌جا حق را به او می‌داد، این رفتارش روی رضا هم تأثیر گذاشته بود، رضا هم حق را به پدر می‌داد، درحالی‌که من که دخترش بودم، هیچ حقی به‌خاطر رفتارش به او نمی‌دادم. پدر به من می‌گفت با گرم گرفتن من با پسرها مشکلی ندارد، اما خودش از یک شوخی من و رضا نگذشت.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #109
دو سال پیش که پدربزرگ رضا فوت کرد، عمویش سهم‌الارث پدررضا را از اموال پدرش جدا کرد و‌ به او‌ داد. رضا هم همان زمان با آن پول هم اتومبیلش را خرید، هم یک آپارتمان به‌صورت پیش‌فروش. دوماه بود که آپارتمان را تحویل گرفته بود و درحال رو به راه کردن امکانات داخلش بود.

***
رضا کلید آپارتمان را گرفته بود، با او و علی برای دیدن آپارتمان آماده شده رفتیم. رضا برای کاری به داخل پارکینگ رفت و من و علی در سالن آپارتمان خالی گشت می‌زدیم.
- علی! جون‌ من بذار یک آپارتمان پیش‌فروش هم من بخرم.
- بخر خانم‌گل! من که حرفی ندارم.
خوشحال شدم.
- واقعاً علی؟ یعنی حرفی نداری خونه‌مون رو من بخرم؟
-گفتم آپارتمان بخر، نگفتم خونه‌مون رو بخر.
- فرقش چیه؟
- فرقش اینه من باید خونه رو تهیه کنم نه تو، بله، درسته، من فعلاً توانایی خرید ندارم، اما رهن و اجاره که می‌تونم بکنم.
پشت اپن رفتم.
- خب علی اذیت می‌کنی دیگه، من که می‌تونم بخرم، بله، از اون بالا بالاها نمی‌تونم، ولی از همون اطراف شما می‌تونم یه آپارتمان پیش‌فروش بخرم، به جای رهن و اجاره می‌ریم تو خونه خودمون.
علی که از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد، برگشت
- نه دیگه خانم‌گل! خونه وظیفه منه، خودم تهیه می‌کنم.
از آشپزخانه بیرون آمدم.
- از دست تو علی! پول من داره خاک می‌خوره بعد تو میگی نه.
نزدیکش شدم.
- من برای زندگیم خرج نکنم، پس کِی خرج کنم؟
- عزیزم! خانمم! من نگفتم نخر، برو به نام خودت بخر، مشکلی نیست، بعدش بده اجاره، نخواستی خالی نگه‌دار، اموال خودته هر کاری خواستی بکن، ولی از ابتدا شرط کردیم هزینه‌های زندگی پای منه، اموال تو مال تو.
عصبی از او فاصله گرفتم.
- از دست تو علی! اگه می‌دونستم تا این حد پای قول و قرار موندن برات مهمه، اصلاً بهت قول نمی‌دادم، هزینه نکنم.
علی خندید.
- حرص نخور خانم‌گل! بهت قول میدم هروقت رفتم سرکار حتماً برای خرید خونه برنامه بریزم.
دستانم را روی سرم گذاشتم.
- آخر از دست این کارهات سرم رو می‌زنم تو دیوار
- نزن! می‌شکنه.
چشمانم را ریز کردم و به او نگاه کردم.
- کدومش؟ سرم یا دیوار؟
ابروهایش را بالا داد.
- دوتاش!
با حرص فقط به او چشم دوختم و اخم کردم.
علی کنارم آمد، دست در گردنم انداخت و سرش را کج کرد.
- خانم گل؟ دلت میاد اخم کنی دلم بشکنه؟
از طرز صحبتش خنده‌ام گرفت.
- هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اون درویشیان خشک و جدی کارشناسی، از این لوس‌بازی‌ها هم بلد باشه.
علی دستش را از گردنم باز کرد.
- آفرین! الان خانم خوب خودم شدی، همیشه بخند دختر، هیچی ارزش اخم‌هات رو نداره.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #110
***
زنگ آیفون را که زدم، رضا با صدای خواب‌آلودی گفت:
- فکر نمی‌کردم این‌قدر زود بیایی!
- باز کن! صبحونه آوردم.
بالا که رفتم، با خانه‌ی خالی‌ِخالی روبه‌رو شدم. رضا وسط سالن قالیچه را انداخته و روی همان خوابیده بود.
درحال شستن سر و صورتش بود. پتو و بالشش را جمع کرده و روی چمدانی که باز مانده بود، گذاشتم.
سفره کوچکی انداختم و صبحانه را چیدم، دو لیوان چای هم ریختم، که رضا بالای سرم آمد.
- به‌به! آبجی کوچیکه! عجب صبحونه‌ای آماده کردی! حوله‌ام رو از توی چمدون بده!
حوله را پیدا کرده و به دستش دادم.
- شرمنده داداش! این وضعیت تقصیر بچه‌بازی منه.
رضا کنار سفره نشست.
- چی میگی دختر؟ اومدم خونه خودم، مگه بده؟
به اطراف اشاره کردم.
- آخه این وضعیت رو ببین؟
رضا شروع به خوردن کرد.
- ناراحت نکن خودت رو، بیا صبحونه بزن.
چای‌ام را در دست گرفتم.
- من و تو همیشه از این شوخی‌ها داشتیم، نمی‌فهمم‌ چرا این‌بار بابا ناراحت شد؟
- آقا حق داره، ما آش رو شور کردیم.
- همین امروز کارگر میارم، میدم این‌جاها‌ رو تمیز کنن.
- نمی‌خواد عصر برگشتم، خودم خبر می‌کنم.
- تو‌ کار داری، من که بی‌کارم، خودم میارم، یک سری لوازم ضروری هم نیاز داری، اما‌ فقط مختصر، چند وقت دیگه باید جهاز مریم رو این‌جا بچینی.
- اون‌ها رو خودم کم‌کم تهیه می‌کنم.
- رضا! هنوز خیلی از وسایل‌هات‌ مونده، می‌خوای عصر بدم برات بیارن؟ می‌دونم حالا حالاها اون‌جا نمیایی، حق هم داری!
- چرا نیام؟ من که مشکلی ندارم، میام دیدنتون، فقط می‌ترسم آقا راهم ندن.
- این چه حرفیه؟ اگه بابا چیزی گفت با من، اون‌جا همیشه خونه‌ی توئه، اگر هم می‌خوام وسایل‌هات رو‌ بیارم فقط به خاطر خالی نموندن این خونه‌اس.
- عصر بعد از کار میام، سیستمم رو لازم دارم، میز تحریر و صندلیم رو هم می‌خوام، کلی از لباس‌هام و خورده‌ریزهام مونده، یه تشک سفری هم داشتم، باید بیارم، تو کارگر بیار این‌جا رو تمیز کنه، زیاد رو سالن و آشپزخونه کار نداشته باش، اون اتاق رو بده تمیز کنن، فعلاً همون‌جا ساکن میشم، باید یک فرش هم برای اون‌جا بخرم.
- از خونه بیار.
- نه دیگه یک فرش معمولی می‌خرم، به حدی که بشه روش نشست و خوابید، خودت گفتی بعداً باید با مریم بیام این‌جا رو پر کنیم.
با رفتن رضا به ایران زنگ زدم و شماره دفتر خدماتی را‌ گرفتم. کارگر خبر کرده و تا ظهر خانه را تمیز کردم، بعد از این‌که کارگرها رفتند، پنجره‌ها را باز کردم، تا بوی گچ و نا از خانه خارج شود. بعد به خانه خودمان برگشتم، خسته بودم، سریع ناهار خوردم و به اتاقم رفتم تا بخوابم.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
398

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین