. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #61
به صندلی تکیه دادم.
- برای من فرقی نداره محل زندگی‌ام کجای شهر باشه، فقط مهمه که مستقل باشه.
- من کاملاً واقفم که سطح اقتصادی زندگی من و شما کاملاً از هم فاصله داره، نمی‌خوام زمانی فکر کنید من نمی‌تونم خواسته‌های شما رو برآورده کنم، هرگز با من تعارف نکنید، اگر مسئله یا خواسته‌ای داشتید با من مطرح کنید، اگر هم فراهم آوریش برام مقدور نبود، حداقلش اینه که می‌تونیم باهم هم‌فکری کنیم.
انگشتی داخل ابرویم کشیدم.
- نمی‌دونم چه‌طور درمورد من فکر می‌کنید، اما بدونید من هرگز با کسی تعارف ندارم و اصلاً هم آدم پرتوقعی نیستم.
علی انگشتانش را دور فنجانش حلقه کرد.
- من تمام تلاشم رو می‌کنم زندگی درخوری برای شما محیا کنم، گرچه مطمئنم به پای زندگی الان‌تون نمی‌رسه، اما قول میدم از هیچ تلاشی کوتاهی نکنم.
- چرا فکر می‌کنید من در بند مادیاتم؟ بله، من در رفاه بودم، اما بنده پول نیستم، مسئله اصلی من در زندگی همیشه درسم بوده.
- به‌هرحال باید همه سنگ‌هامون رو همین الان وا بکنیم.
- حرف‌هاتون هنوز ادامه داره؟
- امیدوارم از حرف‌هام ناراحت نشید، ولی یه چیزی که‌ می‌خوام خوب بهش توجه کنید اینه که هر چیزی که دارید، برای خودتون بمونه و وارد زندگی مشترک‌مون نکنید.
ابروهایم را با تعجب بالا دادم.
- چرا اون‌وقت؟
- نمی‌خوام فکر کنید من در انتخاب شما لحظه‌ای به ثروت شما فکر کردم، ملاک من برای انتخاب شما فقط شخص خودتون بودید، نه چیز دیگه، پس در زندگی ما همه مخارج با منه و هر چیزی که تا الان دارید، یا بعد از این خواهید داشت، متعلق به خود شماست و نباید وارد زندگی مشترک‌مون بشه.
پوزخندی زدم.
- جالبه، حرف‌های جدیدی می‌شنوم، هرگز فکر نمی‌کردم چنین حرف‌هایی بزنید، من هیچ مشکلی با اشتراک اموالم ندارم و اصلاً هم چیزی بدی نمی‌بینمش، اما حالا که شما این رو می‌خواید‌، من هم قبول می‌کنم، همه هزینه‌ها پای شما، من هم قول میدم هرگز نپرسم از کجا تأمین می‌کنید.
- یه نکته دیگه هم هست.
- می‌شنوم.
علی کمی مکث کرد.
- می‌خواستم بگم اگر شما پیشنهاد من رو قبول کردید و خدا خواست‌ و ما خدمت پدر رسیدیم و ایشون هم پذیرفتند و خواستیم نامزد کنیم، باید عقد کنیم.
با تعجب ابروهایم را بالا دادم.
- این‌قدر زود؟ بهتر نیست یه مدت نامزد بمونیم؟ شاید هم رو نخواستیم.
- منظورم عقد دائم نیست، عقد موقت؛ برای راحتی در معاشرت.
اخم‌هایم را درهم کردم.
- اصلاً حس خوبی نسبت به این حرف‌تون ندارم.
- من و شما به‌هم نامحرم هستیم، اگر بخواییم هم‌دیگه رو بشناسیم باید باهم معاشرت کنیم که با وجود نامحرم بودن ممکن نیست، کلمه نامزدی یا انگشتر نامزدی کسی رو محرم نمی‌کنه، باید صیغه خونده بشه، من می‌خوام همه چیز رسمی و مدون باشه، نه صرفاً کلامی، چون هنوز امکان داره شما تصمیم‌تون قطعی نباشه، نمی‌شه عقد دائم کرد، چاره‌ی کار عقد موقته تا یه زمان مشخص، تا بتونیم باهم رفت‌وآمد کنیم، در پایان زمان عقد اگر تمایل داشتید، اون رو تبدیل به دائم می‌کنیم.
- از کلمه صیغه، بدم میاد.
- من از شما خواستگاری کردم، اگر جواب مثبت بدید، پس قصد دارید با من ازدواج کنید، اما چون هنوز از انتخاب من مطمئن نیستید، باید یه مدت نامزد بمونیم، تا اینجا که قبول دارید؟
سری تکان دادم.
- بله کاملاً عقلی هست.
- خب حالا به جای این‌که با ردوبدل کردن انگشتر، نامزد بشیم با خوندن خطبه نامزد می‌شیم، تا روابط ما مشکلی از لحاظ نامحرم بودن پیدا نکنه.
با کلافگی سری تکان دادم.
- نمی‌دونم.
- عقدموقت کاری نمی‌کنه، فقط این‌که باعث می‌شه من و شما به‌ صورت قانونی و شرعی بتونیم باهم رفت و آمد کنیم، همون کاری که عرفاً با انگشتر نامزدی انجام میدن.
دستی به لبه فنجان کشیدم.
- با این‌که از اسمش خوشم نمیاد، اما این‌طوری که میگید مشکلی نیست، اون رو هم قبول می‌کنم.
علی به صندلی تکیه داد.
- پس می‌تونم با خانواده مزاحم شما بشیم؟
- من حرفی ندارم، ولی اول باید با پدرم صحبت کنم تا ایشون اجازه بدن.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #62
***
چشمانم را باز کردم، نزدیک غروب شده بود، این روزها کاری به جز خوابیدن نداشتم. ساعات روز را بی‌هدف به شب می‌رساندم و شب با هجوم خاطرات علی بدخواب می‌شدم، آن‌قدر که بیداری‌ام پر از خستگی بود و اگر برای رفع آن در طول روز می‌خوابیدم، دوباره علی بود که نمی‌گذاشت آسایش داشته باشم.
کمی در آینه سرووضع درهم ریخته‌ام را مرتب کردم و‌ پایین رفتم. ایران در سالن آهسته با پدر حرف می‌زد تا مرا دید بلند شد و طرفم آمد.
- بیدار شدی عزیزم؟ برای ناهار اومدم صدات کردم گفتی نمی‌خورم.
- خودم اصلاً نفهمیدم، تو خواب بهت گفتم.
ایران به طرف آشپزخانه هدایتم کرد.
- حالا بیا برات غذا بذارم بخوری.
از رفتن ممانعت کردم.
- خسته‌ام ایران! میل ندارم.
پدر که برگشته بود و ما را نگاه می‌کرد، گفت:
- این رفتارها چیه؟
به طرف پدر برگشتم و چیزی نگفتم.
- سارینا! تا کی می‌خوای ادای افسردگی دربیاری؟
- بابا! واقعاً اشتها ندارم.
پدر با سر به آشپزخانه اشاره کرد.
- برو غذات رو کامل بخور، الکی هم اطوار نیا.
به اجبار داخل آشپزخانه شدم. ایران به طرف پدر برگشت.
- آقا! گفتم هواش رو داشته باشید، نه این‌که این‌جوری دعواش کنید.
پدر رویش را برگرداند.
- فقط همین‌جوری جواب میده، اگه این دختر رو اجبار نکنی تا ابد می‌خواد بی آب و غذا فقط بخوابه و ادا دربیاره که من افسرده‌ام؛ پسره تحفه‌ای هم نبود که خودت رو داری به‌خاطرش می‌کشی.
بی‌خیال حرف‌های پدر در قابلمه روی گاز را برداشتم، غذاهای روزهای جمعه به میل پدر پخته میشد و ناهار امروز هم فسنجان بود.
ایران ظرف سالاد را از یخچال بیرون آورد.
- تو بشین با سالاد سرگرم شو تا برات گرم کنم.
ظرف سالاد را‌ گرفتم و پشت میز نشستم.
- زیاد نمی‌خورم.
چنگال دست گرفتم و با اجزای سالاد بازی می‌کردم
- ایران؟
- جانم؟
- شد از دستم خسته بشی؟
- چرا این سوال رو می‌پرسی؟
- بابا بد از دستم خسته شده، برای تو که دیگه بیش‌تر دردسر داشتم تا الان.
- این حرف رو نزن! پدرت فقط نگرانه
ظرف سالاد را کنار زدم، دستانم را روی میز گذاشتم و سرم را روی دستانم قرار دادم.
- از اولش جز اذیت چیزی نداشتم برات، اولش به‌خاطر اون رفتارهای ناجورم، بعد به‌خاطر مریضی‌ام، حالا هم این حال خراب، نشده یه نفس راحت از دست من بکشی، خیلی بدشانس بودی که گرفتار من شدی.
ایران از روی میز بلندم کرد و ظرف سالاد را دوباره مقابلم قرار داد.
- بلند شو دختر! این‌جا دیگه جای خواب نیست، یه خورده سالاد بخور‌، غذا داره گرم میشه.
چنگال را گرفتم و بی‌حرف مشغول بازی با‌ کاهوهای سس‌خورده شدم. ایران غذا را کشید و جلویم گذاشت و خودش هم روبه‌رویم نشست.
- این‌قدر بازی نکن بخور.
- میل ندارم.
- شده به زور یک قاشق بخور ضعف نکنی.
قاشق را در ظرف خورش گرداندم.
- این‌قدر که من ازت انرژی گرفتم، رضا اذیتت نکرد.
ایران باحرص نفسش را بیرون داد.
- دخترم! نه من از تو خسته شدم، نه تو من رو اذیت کردی، هم من، هم پدرت دل‌مون می‌خواد زودتر از این افسردگی در بیایی، بشی همون سارینای سابق.
- یعنی ممکنه؟
- فقط باید خودت بخوای و به اتفاقات تلخ گذشته فکر نکنی.
قاشق را در ظرف انداختم.
- نمیشه، مدام خاطرات گذشته توی ذهنم رژه میره.
- بذار هر چه‌قدر می‌خوان رژه برن، تو بهشون بی‌محلی کن.
شانه‌ای از ندانستن بالا انداختم.
- غذات رو بخور، فردا که می‌ری کاوه رو ببینی باید سرحال باشی تا بتونی باهاش حرف بزنی، اگه همین‌طوری بخوای غذا نخوری، فردا ضعف می‌کنی جلوش، آبروت هم میره‌ها... از من گفتن بود.
لبخند بی‌جانی زدم.
ایران دستش را روی دستم گذاشت.
- آفرین دخترم! بخند! غذات رو هم بخور!
یک قاشق خوردم. ایران بلند شد، دست روی شانه‌ام گذاشت.
- فدات بشم! نذار غصه‌ها از پا درت بیارن.
من فقط به رفتنش نگاه کردم. واقعاً یک نفر تا‌ چه حد می‌تواند مهربان باشد.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #63
***
از علی خداحافظی کرده و از کافه بیرون آمدم. همین که سوار ماشین شدم و حرکت کردم با شهرزاد تماس گرفتم.
- سلام دوسی‌جون! چه‌طوری؟
- سلام شهرزاد! پیشنهاد درویشیان رو قبول کردم.
شهرزاد کمی مکث کرد و بعد با داد گفت:
-چی‌کار کردی ابله؟
- بهش گفتم می‌تونه با خانواده بیاد خواستگاری.
شهرزاد عصبی‌تر شد.
- دیوانه! روانی! بی‌شعور! این چه کاری بود کردی؟
- چه‌ خبرته شهرزاد؟ چرا فحش میدی؟
- به‌ خدا همین الان دارم میام دم خونه‌تون بزنم نفله‌ات کنم.
- کجا میایی؟ بیرونم، خونه نیستم.
- آخه دختر! تو می‌فهمی به کی بله دادی؟
- آره، خوب می‌فهمم.
- نمی‌فهمی دیگه؟ درویشیان چی داره مگه؟
- پسر خوبیه شهرزاد! نمی‌دونی چه آدم بادانشیه از همه‌چی سرش میشه، وقتی حرف می‌زنه دوست داری فقط بشینی گوش بدی، این آدم آینده روشنی داره.
- مگه داری سخنران همایش انتخاب می‌کنی؟ حرف زندگیه، برای زندگی عشق لازمه، احساسات لازمه، اخلاق خوب لازمه، اصلاً یارو می‌دونه چه‌طور باید با خانوم‌ها رفتار کنه؟
- درویشیان اخلاق بدی که نداره، یه خورده جدیه فقط، از نظر من ایرادی نداره، بی‌احترامی نمی‌کنه، تند حرف نمی‌زنه، باشخصیته، نگران عشق و احساسات نباش بعداً خودشون میان، مگه همه قبل ازدواج عاشق سینه‌چاکن؟ این آدم وقتی حرف می‌زنه نمی‌دونی چه‌قدر لذت می‌برم، همه‌اش با دلیل و منطق حرف می‌زنه، من دوست ندارم با آدم نادونی ازدواج کنم که راه به راه کارش فقط عشقم گفتن باشه، ترجیح میدم با درویشیان ازدواج کنم که سرش به تنش می‌ارزه، باور دارم می‌تونه دانشمند بشه، اون خیلی حالیشه، من برای علم احترام قائلم به آدم‌های علمی بیش‌تر، من با اون زندگی می‌کنم، حتی اگه بلد نباشه با خانم‌ها چه‌طور رفتار کنه.
- وای! داری دیوونه‌ام می‌کنی دختر! تو زندگیت هم با درس قاطی کردی؟ باید بیام از نزدیک ببینمت، کی میایی خونه؟
- ربع ساعت دیگه خونه‌ام.
به جلوی خانه که رسیدم، شهرزاد را مقابل خانه‌شان منتظر دیدم، تا چشمش به من خورد به طرف من قدم برداشت، ماشین را مقابل خانه پارک کردم و پیاده شدم.
به شهرزاد که عصبی قدم برمی‌داشت، گفتم:
- چته دختر؟
شهرزاد دیگر به من رسیده بود.
- به خدا اومدم خفه‌ات کنم.
خندیدم.
- مگه چی شده؟
- رفتی به اون پسره تخسِ عنقِ متحجرِ بداخلاقِ ریشو جواب مثبت دادی بعد میگی... .
صدایش را تغییر داد:
-من برای آدمای علمی احترام قائلم.
دوباره با لحن عادی و عصبی گفت:
- حالیته داری همسر انتخاب می‌کنی نه طرف مباحثه؟
- خیلی سخت می‌گیری شهرزاد! باور کن درویشیان هیچ‌کدوم از این‌هایی که گفتی نیست، فقط ریش داره که اون‌ هم الان که فکر می‌کنم می‌بینم بهش میاد.
- تو نمی‌فهمی چی‌کار کردی.
- کاری نکردم، یه نفر ازم تقاضای ازدواج کرده، من هم فکر کردم دیدم آدم مناسب و خوبیه قبول کردم.
- تو مگه فکر هم می‌کنی؟ تو توی این کله پوکت فقط درس می‌چرخه، فکر‌ می‌کنی زندگی مشترک بچه‌بازیه، میگی آدم دانشمند انتخاب کردم، حتی اگه بی‌احساس باشه، تو فردا روز باید با قلبت زندگی کنی، وقتی طرفت‌ هیچی از احساس سرش نمیشه، چه‌طور می‌خوای خوشبختت کنه؟
- من همین‌جوری‌ام شهرزاد! زیاد به قلبم توی تصمیماتم مراجعه نمی‌کنم، من با عقل زندگی می‌کنم، احساسات آدم رو به اشتباه می‌ندازه، اما عقل اشتباه نمی‌کنه، من کل تابستون داشتم این آدم رو تجزیه و تحلیل می‌کردم، الان هم به این نتیجه رسیدم انتخابش کنم.
- بگو کل تابستون داشتم گولش رو می‌خوردم.
- بچه که نیستم گول بخورم.
- دِ هستی نه، تو یه بچه‌ی خردمغز احمقی که نمی‌فهمی با زندگیت چی‌کار کردی.
- شهرزاد! خیلی دوستت دارم که از فحش‌هات ناراحت نمیشم‌ ها.
- چرا باید ناراحت بشی؟ این‌ها عین حقیقته.
- اِ شهرزاد!
- ابله! تو با این جواب مثبتی که دادی دیگه باید با درس و دانشگاه و دکترا خداحافظی کنی، فقط بشینی خونه بچه‌داری کنی و مرصع‌پلو و آلواسفناج برای آقا درست کنی، به جای فرمول و مسئله باید به فکر تمیزی پیرهن آقا باشی و خط اتوی شلوارش، باید حواست باشه کلم‌های کلم‌پلو یکدست باشه به تریج آقا برنخوره، از بدشانسی چیزی از خونه‌داری و آشپزی هم سرت نمیشه.
خندیدم.
- از دست تو شهرزاد! نترس شرط‌هام رو باهاش گذاشتم، اون هم قبول کرده.
- دروغ میگه، آدم حسابی! داره اغفالت می‌کنه، دیده تک دختر آقای ماندگاری می‌خواد سرکیسه‌ات کنه.
- اتفاقاً گفت اصلاً چشم به اموال من و بابا نداره.
- تو چقدر ساده‌ای، فکر کردی همین الان میاد میگه من به‌خاطر پول اومدم جلو؟ ابله! حرف‌هاش رو باور نکن! این‌ها سیاه‌بازیه، داره خرت می‌کنه، خرش که از پل گذشت می‌زنه زیر حرفش.
- اون آدمی که من شناختم، نه دروغ میگه، نه فریب میده، نه زیر قولش می‌زنه.
- نگو شناختم، بگو گولش رو خوردم، اصلاً ببینم چی شده؟ تو که از این آدم خوشت نمیومد، قبلاً که سایه‌اش رو با تیر می‌زدی، حالا می‌خوای باهاش زندگی کنی؟
- خب، چون اون‌موقع نمی‌شناختمش.
- الان هم نمی‌شناسیش؛ خواهر من! دست از این تصمیم احمقانه بردار.
- به‌هرحال خانم لطیفی! من تصمیمم رو گرفتم، من درویشیان رو انتخاب کردم، پای انتخابم هم هستم، اصلاً هم پا پس نمی‌کشم.
شهرزاد نفسش را باحرص بیرون داد.
- چی بگم دختر! نمی‌فهمی، سرت رو کردی تو برف نمی‌بینی چه حماقتی کردی‌، حرف هم گوش نمیدی، فقط باید سرت بخوره به سنگ تا بفهمی
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #64
***
با صدای شهرزاد بیدار شدم.
- بیدار شو خوابالو! من باید با این وضعم بیام بیدارت کنم؟
چشمانم را باز کردم و کش و قوسی به خودم دادم. شهرزاد بالای سرم ایستاده بود.
- چته دختر؟ تو‌‌ چرا خونه زندگی نداری؟
- چون ایران‌جون خواسته بیام سر و وضعتو روبه‌راه کنم بری سر قرار.
بلند شدم و لبه تخت نشستم.
- مگه ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت کردم، از هشت و نیم هم گذشته بود.
شهرزاد دستی به بازویم زد.
- پاشو وقت نداریم، باید آماده شی.
-دلم نمی‌خواد برم.
- لوس نشو کوچولو!
شهرزاد دستانش را در بغلش جمع کرد.
- ولی این‌که بابای آدم براش قرار بذاره هم از اون حرف‌هاس.
سرم را زیر انداختم، به زمین خیره شدم و خوابم را به یاد آوردم.
- یادته بعد از این‌که بهت گفتم به علی جواب مثبت دادم چی بهم گفتی؟
- گفتم خیلی خری! تو چرا اون رو فراموش نمی‌کنی؟ مثلاً داری میری تا یکی رو جایگزینش کنی‌ ها.
صورتم را به طرف شهرزاد چرخاندم.
- گفتی باید سرت به سنگ بخوره تا بفهمی فریب خوردی.
آهی کشیدم.
- شهرزاد! سرم به سنگ خورد، بدجور هم به سنگ خورد.
شهرزاد زیر بغلم را گرفت و مرا بلند کرد.
- آبجی خوشگلم! خودم سرت رو باندپیچی می‌کنم خون نیاد، حالا برو پایین یه چیزی بخور، من برات لباس آماده می‌کنم، البته دو دست از لباس‌های خودم رو آوردم گذاشتم پایین رو مبل، خواستی ورشون دار بیار بالا.
- نمی‌خوام، من لباس تو رو نمی‌پوشم.
- تا دلت هم بخواد، بچه پررو!
از اتاق بیرون رفتم سر و صورتم را شستم، مسواک زدم و پایین رفتم. ایران سریع خودش را به من رساند.
- دخترم! زود بیا یه غذایی بخور برو، دیرت شد.
لیوان شیرعسلم را برداشتم.
- همین کافیه.
لیوان را سر کشیدم. ایران تکه‌ای از کیک دست‌پختش را سر چنگال جلو آورد.
- این رو هم بخور ضعف نکنی، کامل از غذا افتادی.
به اجبار کیک را خوردم و به اتاقم برگشتم.
شهرزاد درحال زیرورو کردن کمد لباسم بود.
- دختر! تو چرا این‌قدر بی‌سلیقه‌ای؟ می‌دونستم بدسلیقه‌ای ولی نه تا این حد!
- ول کن! تو هم حال داری‌ ها.
- بهت میگم لباس من رو بپوش ناز می‌کنی، خودت مگه چی داری بپوشی؟
- این همه مانتو یکیش رو می‌پوشم.
به طرف من برگشت و به کمد اشاره کرد.
- به این زاقاراتا میگی مانتو؟
- چِشونه؟ اون دوتای اولی رو قبل عید گرفتم.
دوباره مشغول جابه‌جا کردن لباس‌ها شد.
- هنر کردی، نه تنها مانتوهات که کت و شلوارات هم پیرزنیه، تو یه لباس رنگ روشن خوشگل نداری؟
- می‌دونی که خوشم از رنگ روشن نمیاد.
شهرزاد درحالی‌که لباس‌ها را روی رگال جابه‌جا می‌کرد گفت:
- آخه سیاه و سورمه‌ای و قهوه‌ای شد رنگ؟
آستین یکی از لباس‌ها را‌ بیرون کشید.
- با این‌ها فقط باید بری دانشگاه به درد قرار اول نمی‌خوره.
- یکی از همین‌ها رو بده بپوشم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #65
دوباره مشغول جابه‌جایی لباس‌ها شد.
- با این‌ها می‌خوای دل پسر مردم رو ببری؟
- اصلاً ازش خوشم نمیاد.
- ناز هم می‌کنه.
به آخر لباس‌ها رسیده بود.
- یه کوه لباس داری، هیچ‌کدوم به‌درد نمی‌خوره.
یک‌دفعه نظرش به گوشه کمد جلب شد. دستش را داخل برد تا چیزی را از کف کمد بردارد.
- ببین چی پیدا کردم؟
دو مانتویی را که قبلاً گوشه کمد انداخته بودم، بیرون آورد و باز کرد و به همه جای آن‌ها نگاه کرد.
- خوبه اتو نمی‌خوان.
به طرف من گرفت.
- یکی از همین‌ها رو بپوش.
نظرم جلب مانتوها شد.
- تو از این‌ها هم داشتی، نمی‌پوشیدی؟ چرا قایم‌شون کرده بودی؟
یکی از مانتوها یک‌ مانتوی خردلی روشن بود که مادرعلی برایم هدیه آورده بود و روی سینه و سرآستین‌هایش نقش و نگار سنتی داشت. عصبی مانتو را از دست شهرزاد بیرون کشیدم، مچاله کردم و‌ گوشه‌ای انداختم.
- چرا هر کاری می‌کنم نشانه‌های این مرتیکه از زندگی‌ام نمیره؟
شهرزاد آرام گفت:
- اون رو علی برات خریده بود؟
بغض کردم و بدون جواب روی تخت نشستم. شهرزاد مانتوی دیگر را نشان داد.
- این سفیده چی؟ این رو هم علی داده؟
نگاه کردم یک مانتو دو تکه سفید و سبز بود.
- نه این رو ایران خریده، طبق سلیقه‌ام نیست، نپوشیدمش.
مانتو را روی شانه‌ام انداخت.
- سلیقه رو بی‌خیال، غیر این نداری، همین رو باید امروز بپوشی.
- سفید بپوشم؟
- سفید نیست، سبزه، یه شال سبز داری باهاش ست بشه.
بلند شدم.
- فکر‌ کنم ایران یه شال هم روش خریده بود، باید ببینم کجاست؟
- نمی‌خواد تو برو مانتو رو بپوش خودم پیداش می‌کنم.
به طرف کشو شال‌هایم رفت.
- بی‌چاره ایران‌جون زحمت می‌کشه برات مانتو می‌خره، بعد تو میندازی گوشه کمد.

شلوار راسته مشکی را از کمد برداشتم.
-خب خوشم نمیاد.
شهرزاد کشو را باز کرد.
- مرض و خوشم نمیاد.
پشت پاراوان شلوارم را عوض کردم. صدای شهرزاد که شال‌هایم را می‌گشت، شنیدم.
- هرچی میگم بی‌سلیقه‌ای باور نمی‌کنی، همه شال‌هات هم ساده‌است، دو سه تا دونه روسری هم بیش‌تر نداری که رنگشون به این مانتو نمی‌خوره، سرت همه‌اش تو درس و دانشگاه بوده خبر از جایی نداشتی، دلت خوشه برند می‌پوشی، از دست‌فروش‌های نمازی شال می‌گرفتی، بهتر از این‌ها بود.
از پشت پاراوان بیرون آمدم.
- خسته نشدی این‌قدر نق زدی؟
شهرزاد شال سبز روشنی را بیرون آورد و گفت:
- حتماً همینه.
سر تکان دادم و‌ دنبال تاپ سفیدی گشتم که بپوشم.
- خیلی فس‌فس می‌کنی سارینا! بجنب!
تاپ را پیدا کردم و دکمه‌های شومیزم را باز کردم.
- چقدر عجله داری.
- نُه شده، تو هنوز این‌جایی.
تاپ را پوشیدم.
- دلم نمی‌خواد برم شهرزاد! هیچ از کاوه خوشم نمیاد.
- مجبوری، باید بری، برو به خودت یه فرصت جدید بده.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #66
مانتو را برداشتم و نگاه کردم.
- شهرزاد! من با این رنگ راحت نیستم.
- با این سیاه سورمه‌ای‌ها راحتی؟
- همیشه از اون‌ها پوشیدم، حالا یه دفعه سفید بپوشم؟
- کاوه قبلاً تو‌ رو دیده؟
- نه، یعنی خیلی وقت پیش دیدمش، دبیرستانی بودم.
- پس فرقی نمی‌کنه چی بپوشی، چون مطمئناً تو رو یادش نمیاد.
نگاهم را به مانتو دوختم، شهرزاد عصبی شد.
- دختر! وقت نیست بریم مانتو بخری، همین رو بپوش دیر شد.
ناچار مانتو را تن کردم، اما شهرزاد ول کن نبود.
- هر دفعه بهت گفتم بیا بریم خرید گفتی درگیرم؛ درگیر فلان درس و پروژه و آزمایش و کوفت و زهرمار؛ سرت رو از توی کتاب درنیاوردی بری یه چیزی بخری یه چنین وقتی لازمت بشه، نگاه کمد تو که می‌کنم انگار تا آخر عمر می‌خواستی توی دانشگاه زندگی کنی، نشد یه بار پات رو بذاری تو مهمونی‌ها ببینی خلق‌الله چه جور لباس می‌پوشن.
- ول کن شهرزاد! سرم رو خوردی، من همیشه همین بودم.
- بله، می‌شناسمت از همون اولش همین‌قدر نچسب و بی‌سلیقه بودی.
جلوی آینه دست به یقه‌ی مانتو کشیدم.
- من بی‌سلیقه نیستم، شماها درک نمی‌کنید، همین دوتا رو که قبل عید گرفتم، می‌دونی از کجا خریدم؟
- بله جناب‌عالی پول خرج می‌کنی، برند می‌خری، اما صرفاً چیز گرون خریدن نشانه سلیقه نیست، آدم باید طوری لباس بپوشه که به چشم بیاد.
- من که هیچ‌وقت نمی‌خواستم به چشم بیام، پس لباس رنگ روشن لازم ندارم.
- از این به بعد خودم می‌برمت خرید.
دیگر حرف‌های شهرزاد را نمی‌شنیدم، علی در مغزم جولان می‌داد.
- علی‌جان! چرا فکر کردی دختری که هنوز باهاش رو در رو حرف نزدی، مناسب زندگی تو هست؟
- لازم به حرف زدن نبود خانوم‌گل! من می‌دیدم تو‌ چطور لباس می‌پوشی، می‌دیدم چطور رفتار می‌کنی، همین که هیچ‌وقت دنبال جلب نظر بقیه نبودی، برای من خیلی ارزش داشت، می‌دونی تو مثل گنجی هستی که خودت رو ارائه نمی‌کنی، بلکه بقیه باید کشفت کنن، از نظر من تو خاصی، خیلی خاص، همین خاص بودنت باعث شد تا انتخابت کنم.
شالم را سر کردم و به طرف شهرزاد برگشتم.
- خوبه؟
شهرزاد درحال ریختن کشوی میز آرایش بود.
- فعلاً شال رو سر نکن، لوازم آرایش هم که نداری.
- بابا! این همه، کافیه، این‌ها رو که دیگه با خودت خریدم.
- کافی نیست، ولی میشه یه کاری کرد.
- ول کن! خوشم نمیاد آرایش کنم.
- چیه؟ می‌ترسی زن بشی؟
با انگشتانش موهای کمی بلند جلوی سرم را بهم ریخت.
- با این موهاش!
- نکن! روانی‌ام کردی.
- سارینا! هنوز دق‌ و دلی این‌که موهات رو کوتاه کردی دارم‌ها، اعتراض نکن، یهو دیدی زدم لت و پارت کردم.
موهای به‌هم ریخته‌ام را مرتب کردم.
- موهام خیلی هم خوبن.
شهرزاد به صندلی میز آرایش اشاره کرد.
- بشین! حرف هم نباشه!
نشستم. شهرزاد به دقت صورتم را نگاه می‌کرد تا کارش را شروع کند.
- اگه می‌ذاشتی موهات بلند بمونه، الان یه مدل می‌دادم به موهات جیگر می‌شدی، تازه پشتش رو هم حجم می‌دادم، حالا نمی‌شه کار خاصی با این دوتا شوید کرد.
- خوبه که کوتاهه، اگه بلند بود، الان باید کلی وقت من رو می‌گرفتی.
شهرزاد کارش را شروع کرده بود.
- ساکت! حرف نباشه! بی‌سلیقه‌ی بی‌فکر! اگه بابات کاوه رو نمی‌آورد سرقرار، تو به فکر نبودی که یکی رو پیدا کنی، کلاً می‌نشستی گوشه اتاق دردهات رو می‌شمردی، حالا هم دو دقیقه آروم بگیر ببینم می‌تونم پسر مردم رو گول بزنم فکر کنه تحفه‌ای یا نه؟
به جای شنیدن حرف‌های شهرزاد به علی فکر کردم. او هرگز چیزی به من نمی‌گفت، هیچ‌وقت گله از سر و وضعم نمی‌کرد، نمی‌گفت دوست دارد چه‌گونه لباس بپوشم، واقعاً چرا؟ من را همین‌طور می‌خواست؟ یا خجالت می‌کشید چیزی بگوید؟ شاید اصلاً برایش اهمیتی نداشتم که چیزی نمی‌گفت؟ او از اول هم می‌خواست مرا رها کند، پس چه فرقی می‌کرد چگونه باشم.
-آخ علی! چقدر احمق بودم که نفهمیدم چه جانوری هستی؟ یعنی میشه اون روزی رو ببینم که به التماس افتاده باشی؟ میشه من ببینم شرمنده شدی؟
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #67
دیرتر از موعد به کافه رسیدم. کافه بام در ارتفاعات مشرف به شهر واقع شده بود، علاوه بر خود کافه، در محوطه‌‌ی بیرونی کافه هم سایبان زده و میز و صندلی گذاشته بودند، به‌طوری که در فاصله اندکی از ماشین‌های پارک‌شده می‌توانستی بنشینی و نوشیدنی بخوری و به منظره شهر نگاه کنی.
از کاوه قد بلندش در خاطرم مانده بود، آخرین باری که دیده بودمش، نوجوانی دیلاق بود، اما الان جوان خوش‌پوش و برازنده‌ای شده بود‌ که تیپ اسپرت زده، کنار پورشه قرمزرنگی ایستاده و با دستان در بغل جمع کرده به منظره شهر نگاه می‌کرد. قد بلندش تناقض عجیبی با سقف کوتاه پورشه ایجاد کرده بود. همین که کنار ماشینش پارک کردم، به طرف من برگشت، عینک دودی‌اش را برداشت و نگاهش را به ماشین دوخت. پیاده که شدم، گفت:
- سلام، خانم‌ ماندگار! مشتاق دیدار!
کمی نزدیک شدم.
- سلام آقای حمیدی! من رو یادتون مونده؟ از آخرین باری که شما رو دیدم خیلی وقت گذشته.
- چهره شما رو فراموش کرده بودم، اما ماشینتون رو می‌شناختم.
- بله، فراموش کرده بودم پدر ماشین من رو از شما خریدن.
- جالبه که هنوز این ماشین رو نگه داشتید.
لبخند اجباری زدم.
- دوستش دارم.
اشاره کوتاهی به ماشین کرد.
- به این چیزها دل نبندید، ده‌سال شده که این رو دارید؟
- خیر، هفت‌ساله.
- این مدل دیگه قدیمی شده، یه سر با پدر برید دفتر مرکزی ما، این بار که اومدم سه تا بی‌ام جدید هم با خودم آوردم.
پوزخند نامحسوسی زدم.
- یه جور می‌گید با خودم آوردم، انگار گذاشتید تو چمدون آوردید.
کاوه خنده کوتاهی کرد.
- کار من همینه، بابا اصرار دارن حتماً همراه ماشین‌ها بیام که مشکلی ایجاد نشه، من همیشه بین دبی و شیراز در رفت و آمدم.
سری تکان دادم.
- جالبه!
دوست داشتم موضوع بحث را عوض کنم، اما کاوه ول کن نبود.
- فکر می‌کنم اگه مدل‌های بی‌ام جدیدی رو که آوردم ببینید، عاشق‌شون می‌شید، این رو دیگه فراموش می‌کنید.
کلافه شده بودم.
- ما برای معامله ماشین اینجاییم؟
لبخند زد.
- اَه ببخشید، حواسم نبود، بفرمایید.
همراهش به طرف یکی از میزها رفتم و نشستم. نمی‌خواستم دوباره از ماشین حرف بزند، پس خودم شروع کردم.
- من هنوز این‌جا نیومده بودم.
- من این کافه رو خیلی دوست دارم، می‌دونید چرا؟
- نه، چرا؟
- چون تنها جایی هست که تا خود کافه میشه با ماشین اومد، تازه به کل شهر هم دید داره، من هربار که بیام شیراز حتماً یه سر این‌جا می‌زنم.
به اطراف نگاه کردم.
- بله کافه زیباییه، مطمئنم شب‌ها شهر از این‌جا خیلی دیدنی میشه.
کاوه رو به ماشین‌ها نشسته و چشم از آن‌ها برنمی‌داشت.
- روزی رو که پدرتون اومد این بی‌ام رو تحویل گرفت یادمه، شب قبلش با بابا تماس گرفتن، گفتن شما توی کنکور قبول شدید و می‌خوان بهتون ماشین هدیه بدن، خواستن بهترین ماشین‌مون رو براتون کنار بذاریم؛ بابا تازه یه جفت بی‌ام سفید و مشکی آورده بود، به پدرتون گفت چیزی رو که می‌خوای دارم، صبحش آقای ماندگار اومدن و سفید رو انتخاب کردن، موقع خودش این‌ها بهترین بودن.
- بله، پدر همیشه دنبال بهترین‌هاست.
گارسون برای تحویل گرفتن سفارش‌ها آمد و همین که رفت، کاوه دوباره شروع کرد.
- آقای ماندگار هم مثل پدرم بنزبازن، سال قبل مدل بنزی رو که می‌خواستن شخصاً با خودم هماهنگ کردن که بیارم، ایشون از بهترین مشتری‌های ما هستن، هر سه‌چهارسال یه بار یه بنز جدید می‌خرن، هیچ‌وقت هم ماشین عوض نکردن، فقط اضافه می‌کنن، بابا میگه توی خونه پارکینگ بنز دارید، راستی پدر چندتا بنز دارن؟
- بله، پدر پشت ساختمون پارکینگ ساختن که پنج‌تا ماشین جا میشه، فعلاً سه تا بنز اون‌جاست.
- من هم مثل پدرتون به ماشین علاقه دارم، با این تفاوت که جمع نمی‌کنم، فقط عوض می‌کنم.
- پدر به کلکسیون علاقه دارن، هرسال همه رو سرویس می‌کنن که سرپا باشن، اما نمی‌فروشن.
- وقتی پدرتون به‌راحتی می‌تونن ماشین جدید بخرن، شما چرا این رو عوض نمی‌کنید؟
- خب دلم نمی‌خواد عوض کنم.
سفارش‌ها را که گارسون آورد، وقفه‌ای میان صحبت‌هایمان افتاد. امیدوار بودم کاوه دست از سر ماشین بردارد، اما مثل این‌که ممکن نبود. گوشی‌اش را از جیب درآورد و باز کرد و روی میز گذاشت.
- اگر بی‌ام دوست دارید، مدل‌هایی که این‌بار آوردم ببینید، هر کدوم رو پسندید، سریع براتون ردیف می‌کنم، اگر هم نه، بگید چه مدل بی‌ام یا هر ماشین دیگه‌ای می‌خواین دفعه بعد براتون میارم.
گوشی را پس زدم.
- من ماشینم رو دوست دارم، قصد هم ندارم عوضش کنم.
- افسرده نمی‌شید با این ماشین قدیمی؟ خسته‌کننده‌ است! حتماً تو فکر تعویض باشید، من خودم عشق پورش‌ام، هر مدل جدیدی که بیاد سریع ماشینم رو عوض می‌کنم.
به ماشین پورشه‌اش اشاره کرد.
- این عروسک قشنگ رو تازه از دبی آوردم.
- شما همش دارید درمورد ماشین حرف می‌زنید.
- علاقه اصلی من تو زندگی ماشینه، خصوصاً پورش، اصلاً پشت فرمون پورش که بشینی می‌فهمی رانندگی یعنی چی! آلمانی‌ها با این ماشین ساختن‌شون معجزه می‌کنن، هربار میگی این دیگه آخرشه، اما باز یه مدل جدید میدن، می‌بینی چه‌قدر معرکه‌تر هم ممکنه، به‌خاطر همینه که نمی‌ذارم مدل‌های جدید از دستم در برن سریع ماشین عوض می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #68
اخم‌هایم درهم شد
- فکر نمی‌کنید این‌قدر زود به زود عوض کردن ماشین طبیعی نیست؟ من میگم تا منطقاً نیاز به تغییر پیدا نکردی، صرفاً به این خاطر که دلت می‌خواد، نباید تغییر بدی.
- چرا وقتی یه چیزی من رو خسته کرده نباید عوضش کنم؟ وقتی پولش رو دارم چیزی که برام تکراری شده رو عوض می‌کنم، مگه من چندبار زندگی می‌کنم که لذت نبرم، نه تنها ماشین، کلاً هر چیزی که تکراری بشه و دلم رو بزنه عوض می‌کنم، اصل اینه که از زندگی‌ام لذت ببرم.
- به‌نظرم عوض کردن وسایل زندگی لذت‌بخش نیست، موقعی آدم احساس لذت می‌کنه که احساس مفید بودن داشته باشه.
کاوه به صندلی‌اش تکیه داد.
- این‌ها همش شعاره، احساس مفید بودن یعنی چی؟ یعنی من باید برای بقیه زندگی کنم؟ نه اصل دل خودمه، من باید برای دل خودم مفید باشم تا چهل سال دیگه تو پیری نگم عمرم گذشت، اما زندگی نکردم.
- خب همون چهل سال دیگه نمی‌خواید بگید عمرم گذشت ولی حیف نشد، صرف فلان کار باارزش شد.
دوباره روی میز خم شد.
- مثلا چه کار باارزشی؟ چی ارزش تلف شدن عمر من رو داره؟ هر چی هم باشه اگه من اون موقع ازش لذت نبرم به هیچ دردی نمی‌خوره، شما هم از تخیلات بیرون بیایید، بیشتر به خودتون برسید.
به صندلی‌ام تکیه دادم.
- مثلاً چی کار کنم؟
کمی به طرف ماشین‌ها اشاره کرد.
- یکی همین عوض کردن ماشین، دل از این لکنته بکشید. پشت ماشین‌های جدیدتر بشینید، تا بفهمید خوشی رانندگی یعنی چی؟
- رانندگی با ماشینم همین الان هم راحته نیاز به تغییر نداره.
- خب ماشین‌های بهتر سوار نشدید که این رو میگید.
- به‌هرحال ما این‌جا نیستیم که از ماشین حرف بزنیم، ما برای کار دیگه‌ای اینجا هستیم، امیدوارم فراموش نکرده باشید.
- اوه! بله، درست می‌فرمایید، عذر می‌خوام اشتباه از من بود.
- مشکلی نیست، از خودتون بگید تا بیش‌تر باهم آشنا بشیم‌.
کاوه کمی جابه‌جا شد.
- خب، من و بابا و خانواده‌ام رو که کامل می‌شناسید، کارم هم که می‌دونید چیه؟ کار خانوادگی ما واردات ماشینه، از پورش و بی‌ام و بنز بگیرید تا بنتلی و آئودی و فورد کلاً هر ماشینی رو که بگید می‌تونیم وارد کنیم به شرط این‌که مشتری‌شو داشته باشیم، مدام بین دبی و شیراز در رفت‌ و آمدم؛ این‌جا خونه مستقل دارم، اما دبی پیش خانواده برادرم زندگی می‌کنم، ولی اگه شما بخواید دبی هم می‌تونم خونه تهیه کنم، برای من فرقی نداره دبی زندگی کنم یا شیراز، تصمیم این با شماست که کجا زندگی کنیم.
کاوه به اینجا که رسید لحظه‌ای فکر کرد و‌ گفت:«همین!»
- همین؟ فکر می‌کردم صحبت درمورد ازدواج بیش‌تر از ماشین و خونه باشه.
- مثلاً درمورد چی حرف بزنیم؟
کمی خود را جلو کشیدم.
- از علایق‌تون بگید، از این‌که چرا می‌خواید با من ازدواج کنید؟
- از علاقه‌ام که گفتم، ماشین علاقه اصلی منه، درمورد دلیل ازدواج هم، این چیزی که بابا و آقای ماندگار تشخیص دادن، از نظر اون‌ها ما مناسب ازدواج باهم هستیم.
- نظر شما چیه؟ یعنی شما هیچ نظری درمورد کسی که می‌خواین باهاش ازدواج کنید، ندارید؟
- من همیشه به بابا اعتماد دارم، هر تصمیمی بگیرن قبول می‌کنم.
واقعاً از حرفش تعجب کردم، به صندلی تکیه دادم.
- شما از زندگی مشترک چی می‌خواین؟
- بابا تشخیص دادن موقع ازدواج من هست، خب همه ازدواج می‌کنن تا خانواده داشته باشن، من هم همین‌طور.
با خودم فکر کردم این دیگر چقدر بچه است.
- یعنی خودتون به این نتیجه نرسیدید که ازدواج کنید؟
- من فرصت فکر‌کردن به این چیزها رو ندارم، پدر و آقای ماندگار دوستان قدیمی هستن و خوب همدیگه رو می‌شناسن، اون‌ها از ما‌ باتجربه‌ترن، قطعاً به ضرر بچه‌هاشون حرف نمی‌زنن.
آن‌قدر از دستش عصبانی شدم که دیگر مبادی آداب بودن را کنار گذاشتم .
- یعنی واقعاً تو از خودت هیچ نظری نداری؟ یعنی مهم نیست زنت چه شکلی باشه؟ چه عقایدی داشته باشه؟
- گفتم که من همیشه به انتخاب‌های بابا اعتماد دارم.
- اما من اصلاً این‌طور نیستم، نمی‌تونم صرفاً با نظر دیگران زندگی کنم.
بلند شدم.
- متأسفانه نمی‌تونم با مردی ازدواج کنم که حتی مهم‌ترین تصمیمات زندگیش رو پدرش براش می‌گیره.
- تند نرید! خانم ماندگار! صبر کنید بیشتر باهم حرف بزنیم.
- من چه‌طور با کسی که دغدغه‌ای جز عوض کردن ماشین و بقیه چیزها نداره بشینم درمورد ازدواج حرف بزنم، ما اصلاً مناسب هم نیستیم، می‌ترسم یه زمانی من هم براتون تکراری بشم، ممنون بابت دعوتتون، خدانگهدار!
بدون آن‌که منتظر پاسخی بمانم به طرف ماشین حرکت کردم. کاوه ایستاد.
- صبر کنید خانم ماندگار!
برگشتم.
- خداحافظ آقای حمیدی!
سوار ماشین شدم و سریع خودم را به خانه رساندم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #69
عصبی در خانه را باز کردم و داخل شدم. شهرزاد همراه ایران مشغول خوردن چای بود، تا مرا دید بلند شد و گفت:
- چه‌قدر زود اومدی؟ به تفاهم رسیدید؟
- هیچی نگو! فقط می‌خوام تنها باشم.
باحرص پله‌ها را بالا رفتم.
- چرا خوب؟ یه چیزی بگو دیگه.
به بالای پله‌ها رسیده بودم، برگشتم به آن دو که نگران نگاه می‌کردند، نگاه کردم.
- مردک ماشین‌باز یه بچه بود که هنوز بزرگ نشده.
بی‌حرف دیگری داخل اتاق رفتم و خودم را روی تخت انداختم، از عصبانیت نفس‌نفس می‌زدم و سعی می‌کردم جلوی گریه‌ام را بگیرم. باز دلم برای علی تنگ شده بود، به خودم لعنت می‌دادم که‌ چرا این دروغگو را نمی‌توانم فراموش کنم، دل بی‌عارم او را با کاوه مقایسه می‌کرد و مغزم پس می‌زد.

***

- علی‌جان! تو که این‌قدر کارهات زیاده خب بیا ماشین من رو ببر، باور کن مشکلی ندارم.
- عزیزم! خانومم! عمرم! من این‌جوری راحت‌ترم.
- نه تو راحت نیستی، مشکلت اینه مغروری، می‌ترسی بهت بگن سوار ماشین زنت شدی.
- داشتیم خانم‌گل؟
- همینه دیگه علی! پس چرا هیچ‌وقت پشت ماشین من نمی‌شینی؟
- مگه من پشت ماشین کسی نشستم؟ جز همون یه بار که از سید ماشین قرض کردم، تا حالا از کسی ماشین نگرفتم.
- من کسی نیستم، من فرق می‌کنم.
- بله خانم‌گل! شما فرق داری، شما با همه آدم‌های دنیا فرق داری، بهت قول میدم هر وقت نیاز داشتم بهت بگم من رو برسونی.
- علی‌جان! اگه اصرار می‌کنم به این خاطر که نمی‌خوام این‌قدر از بی‌ماشینی تو دردسر باشی.
- می‌دونم، من از قلب مهربونت خبر دارم، ولی تو نگران نباش!
- تو دیگه کی هستی؟ همه پسرها عشق ماشینن، آرزوشونه پشت بی‌ام‌و بشینن، بعد من میگم بیا اصلاً مال خودت میگی نه.
- عزیزم! زندگی به این نیست که سوار فلان ماشین بشی یا نه، اصلاً مگه اهمیتی داره من سواره باشم یا پیاده؟ برای من فرقی بین ماشین تو و ماشین سید نیست، هر دو وسیله‌اس حالا یکی بزرگ‌تر یکی کوچک‌تر، هر دو یه کار رو انجام میدن، مسئله من اینه که هیچ‌کدوم مال من نیست، حتی اگه مال زنم باشه.
- چی‌کارت کنم علی؟ حرف گوش نمیدی.
- ان‌شاءالله بعداً که سر کار درست و حسابی رفتم، مسئله عروسی و خونه‌مون که حل شد، برنامه می‌ریزم برای خرید ماشین، نگران من نباش خانم‌گل!

***

شهرزاد در اتاق را باز کرد.
- اجازه هست؟ ساریناجان!
سرم را کمی بلند کردم.
- تو نمی‌خوای من رو تنها بذاری؟
شهرزاد داخل شد و در را بست.
- اصلآ و ابدآ!
عادت داشت گاهی اوقات آخر کلمات تنوین‌دار را از قصد آ تلفظ کند.
کنارم نشست دستم را گرفت.
- دوسی‌جون! چرا این‌قدر خودت رو سر هر چیزی ناراحت می‌کنی؟ رفتی، دیدیش، نخواستی، تموم شد، دیگه غصه خوردن نداره که.
بلند شدم و به تاج تخت تکیه دادم و نشستم.
- غصه‌ام از اینه که نمی‌تونم علی رو فراموش کنم، مدام تو فکرشم، مغزم ردش می‌کنه، اما دلم می‌خوادش، من دلم علی رو می‌خواد.
شهرزاد از عصبانیت لحظه‌ای چشمانش را بست و باز کرد.
- از بس دلت احمق و بی‌شعوره، به اون مغزت بگو....
به قلبم اشاره کرد.
- جلوی این ابله رو بگیره، فقط بلده تو رو بدبخت کنه، تو هم کودن به جای این‌که به مغزت گوش کنی، افسارت رو دادی دست قلبت.
- آخ شهرزاد! تو چرا این‌قدر بددهنی هرچی خانم‌دکتر و آقای‌دکتر مودب و باشخصیتن، تو بی‌ادب و بددهنی، به کی رفتی تو؟
- من بددهن نیستم، تو مستحق فحشی، مودب‌تر از من پیدا نمی‌شه، تنها کسی که فحش‌های من رو می‌شنوه تویی.
- خب چرا به من فحش میدی؟
- چون حقته، هر چی سرت میاد آدم نمی‌شی، بازم میگی علی‌ علی‌ علی، ول کن این پسره رو، بچسب به زندگیت.
- زندگی؟ کدوم زندگی؟ شدم یه توپ که هرکی هرجا دلش بخواد شوتم می‌کنه، اون از علی که بدون هیچ توضیحی گذاشت و رفت، این از بابا که می‌خواد هر چه زودتر شوهرم بده از شرم خلاص بشه.
- قبلاً هم گفتم، این علی رو بنداز تو سطل آشغال بده بره، چی کرده؟ و‌ چی شده؟ تموم شد رفت، این رو به اون قلبِ... ‌.
شهرزاد مکث کرد.
- نمیذاری فحش بدم که... ‌.
نفسش را بیرون داد، تا آرام‌تر حرف بزند.
- مسئله بابات فرق داره، اون تو رو دوست داره می‌خواد تو رو از فکر علی دربیاره که کاوه رو بهت معرفی کرد، می‌خواد برگردی به زندگیت.
دوباره روی تخت دراز کشیدم.
- چرا نظر من برای کسی مهم نیست؟
- بابات مجبورت نکرده که الا همین، خب کاوه رو نخواستی بگو نه.
به سقف خیره بودم.
- چرا زندگی من این‌طوری شد؟
- زندگیت هیچ طوریش نیست، فقط باید از این دخمه دربیایی، بری بیرون یه هوای تازه‌ای به کله‌ات بخوره، عقلت بیاد سرجاش.
شهرزاد از کنارم بلند شد، در آینه نگاهی به سرووضعش انداخت.
- من الان باید ناهار برم پیش مامان، ساعت چهار میام باهم بریم خرید.
- ول کن شهرزاد! حوصله ندارم.
به طرفم برگشت.
- مجبوری، راه فرار هم نداری.
- مگه نمیگی راه رفتن برات سخته؟
- زیاد راه نمی‌ریم، جاش رو بلدم از کجا نو نوارت کنم.
- از دست تو شهرزاد!
- از دست من چی؟ جز همین لباسی که تنته و باهاش خوابیدی تا چروک بشه، هیچی نداری، نه تنها کل عمرت رو تلف درس و دانشگاه کردی، بلکه اون کمد رو هم پر کردی از لباس‌های دانشگاهی، می‌خوام از وضع دانشجویی درت بیارم، یه خانم درست و حسابی ازت درست کنم، اون هم با لباس‌های خوشگل موشگل.
- تو ول نمی‌کنی نه؟
در اتاق را باز کرد و برگشت.
- من رو که می‌شناسی، پس بیهوده مقاومت نکن، حالا هم بلند شو، هم لباسات رو عوض کن، هم آرایشت رو پاک کن بعد بگیر بخواب، فعلاً خداحافظ!
شهرزاد که رفت، چشمانم را بستم تا به خواب بروم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #70
***
کلافه به صندلی سیمانی پارک تکیه دادم
- از کجا معلوم فقط یک خدا وجود داشته باشه؟ شاید هر منظومه یا کهکشانی یه خدای جدا داشته باشه؟ اصلاً اگه خدا یکیه چرا این همه کهکشان و منظومه آفریده؟ به نظر من که لزومی نداشته.
علی بلافاصله گفت:
- دلش خواسته زیاد خلق کنه.
بعد لبخندی زد.
از جوابش سرخورده شدم، با تعجب و سکوت به او چشم دوختم. متوجه شد و گفت:
- ببخشید! حرف بی‌جایی زدم.
هنوز ندیده بودم شوخی کند و برایم عجیب بود. دوباره سریع در لاک جدی‌اش فرورفت.
- الان دیگه قبول کردید که نیاز به خالق داریم؟
برای این‌که راضی‌اش کنم گفتم:
- حالا... ‌.
- پس می‌خواین بدونید چرا خدا یکیه و چندتا نیست؟
- بله، چرا به چندتا خدا اعتقاد ندارید؟
- خب پس اول دلیل بیارید که چرا چندتا خدا باید وجود داشته باشه؟
- شمایید که اومدید عقایدتون رو اثبات کنید، من که نیومدم؟
- شما می‌گید چند خدا؟ خب چرا چند خدا؟
- شما بگید چرا یک خدا؟
- خب باشه... تا قبل از این چند جلسه که با هم حرف بزنیم، معتقد بودید جهان نیاز به خالق نداره، الان امیدوارم حدأقل پذیرفته باشید که جهان نیاز داره خالق داشته باشه.
- منظور؟
- منظورم اینه، اگر هنوز نیاز جهان به خالق رو درک نکردید، نمی‌تونیم رو چند خدایی و یک خدایی بحث کنیم!
- شما فرض کن من قبول کردم این جهان نیاز به خالق داره، حالا می‌خوام بدونم چرا خالق باید یکی باشه؟
علی نگاهی به اطراف انداخت.
- خب اول به من جواب بدید خالقی که این جهان رو خلق کرده به نظرتون چه ویژگی‌هایی باید داشته باشه؟
کمی فکر کردم.
- خب، به‌نظرم باید بزرگ باشه، خیلی بزرگ، شاید نامحدود، تا به همه چیز احاطه داشته باشه، باید حدأقل از مخلوقش بزرگ‌تر باشه.
- آها! همین که گفتید دلیل یکی بودن خداست.
ابروهایم را از تعجب بالا دادم.
- نفهمیدم، چه‌طور شد؟
علی خم شد چند سنگ‌ریزه از روی زمین برداشت و تک‌تک رو میز گذاشت.
- چه زمانی می‌گیم چندتا؟ زمانی که اجزا باهم متفاوت باشن یعنی وقتی یکی چیزی داشته باشه که دیگری نداشته باشه و البته محدود هم باشه، مثل این سنگ‌ها، هر کدوم یه ویژگی دارند، که بقیه ندارن و البته یه فضای محدودی هم اشغال می‌کنن.
بعد نگاهی به اطراف انداخت، بلند شد و تکه آجری را که دورتر کنار جدول افتاده بود، برداشت و روی میز گذاشت. کنار میز ایستاد.
-حالا این تکه آجر رو ببینید، اجزاش جدا از هم نیستند، تفاوت ندارند و یکپارچه‌اند و البته در مقایسه با این سنگ‌های کوچیک نامحدودتر محسوب میشه.
به سنگ‌ها و آجر اشاره کردم.
- قصدتون از این کارها چیه؟
علی سنگ‌ها و آجر را برداشت، دوباره کنار باغچه گذاشت.
- می‌خوام بگم اگر خداها چندتا باشن، یعنی باهم متفاوتند که چندتا شدن، به عبارتی یکی‌شون یه چیزی داره که بقیه نداره پس تک‌تک‌شون یه ایراداتی دارن، همین‌طور اگه چندتا باشن دیگه از نامحدود بودن خارج میشن.
- خب نامحدود نباشن، کافیه فقط از اون چیزی که آفریده بزرگ‌تر باشه، مثلاً اگه هر کهکشانی رو خدای جداگانه‌ای آفریده باشه کافیه اون خدا از کهکشان خودش بزرگ‌تر باشه.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
397
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین