. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #471
چند بار دستم را روی سینه‌ی علی گذاشته، تکان داده و صدایش کردم، اما جوابی نداد. چشمانش بسته و سرش به یک سو کج شده بود. از دیدن وضعیتش اشک در چشم‌هایم جمع شد. دستمالی از جیب کوله‌ام بیرون آورده، سعی کردم خونی را که از پیشانی زخمی‌اش جریان یافته و از کنار ابرو تا محاسنش پایین آمده بود را پاک کنم. اما بیشتر خون خشک شده و به پوست صورتش چسبیده بود.
- علی‌جان؟ چشماتو باز کن! ببین... من اومدم.
روی بینی و گونه‌ی راستش کبود بود که نشان می‌داد از دست آن مردان کتک خورده؛ لب زیرینش هم زخمی شده و دلمه بسته بود. ع×ر×ق و خون محاسنش را زبر و بهم چسبیده کرده بود. دست روی صورتش کشیدم و درحالی‌که دیگر مقاومتم برای فروریزش اشک‌ها تمام شده بود، صدایش کردم.
- علی‌جان؟ فدات بشم! چشماتو باز کن! بسه! چقدر می‌خوابی.
اشک‌هایم را با پشت دست پاک کرده و بعد موهای سرش را نوازش کردم.
- عزیزم! بیدار شو! دیگه همه‌چی تموم شد، زودی برمی‌گردیم خونه.
نگران نگاه چرخاندم و دنبال آب برای به هوش آوردن علی گشتم، اما فقط با بطری خالی مواجه شدم. به طرف علی برگشتم، دستش را در دست گرفتم و بوسیدم.
- بمیرم برات که اینقدر زدنت! بیدار شو عزیزم! بیدار شو ببینم چشماتو!
اما علی هیچ حرکتی نکرد. کم‌کم دلهره در دلم جوانه زد. اگر هیچ‌وقت به هوش نیاید چه؟ با ایستادن وانت از فکر بیرون آمدم. رضا اولین کسی بود که مقابل وانت رویت شد.
- بیدار نشد؟
- نه هنوز.
رضا، عبدالواحد و یعقوب را صدا زد.
- یعقوب! برو یه جور مسافرخونه‌چی رو دست به سر کن تا من و عبدالواحد ببریمش داخل.
یعقوب به طرف مسافرخانه رفت. رضا و عبدالواحد تن نیمه‌جان علی را از وانت خارج کرده، زیر بغل اوی بیهوش شده را گرفته و با لطایف‌الحیلی از زیر نگاه‌های مرد مسافرخانه‌چی که یعقوب درحال صحبت با او بود، علی را گذرانده، به اتاق من بردند و روی تخت گذاشتند. یعقوب خود را به ما رساند و به رضا گفت:
- آقا! با پول دهنشو بستم، بیاین حساب کتاب کنید ما دیگه نمی‌مونیم، اگه اونا پیدامون کنن زنده‌مون نمی‌ذارن، تا خبر نشدن ما باید برگردیم.
- باشه بابا! برین اون اتاق تا بیام.
هر سه به اتاق روبه‌رو رفتند. ضربه‌ی آرامی به گونه‌ی علی زدم.
- علی‌جان؟ عزیزم؟ خواهش می‌کنم بیدار شو!!
رضا درحالی که کوله‌پشتی‌اش را به دست گرفته بود داخل شد.
- سارینا! من میرم این دوتا رو رد کنم برن، بعدش هم باید برم پیش پلیس، موندن خودمون هم دیگه خطرناکه، باید با هماهنگی پلیس ایران برگردیم، برگشتنی سعی می‌کنم باند و دارو برای علی جور کنم، فقط سعی کن تا برمی‌گردم بیدارش کنی.
بعد دست در کیفش کرد و پیراهن مسی رنگش را بیرون آورد و به طرف من گرفت.
- اینو تنش کن! لباس خودش خیلی پاره شده.
لباس را با یک دست از دستش گرفتم و کوله خودم را با دست دیگر به طرفش دراز کردم.
- توی آستر کیفم پول هست، بده بهشون تا برن.
رضا کوله را گرفت «باشه»ای گفت، به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را بست. به طرف علی خوابیده روی تخت برگشتم. دکمه‌های پیراهن کاملاً پاره و‌ خاکی شده‌اش که همان لباس سربازی‌اش بود را باز کردم. کبودی‌های روی سینه و شکمش اشکم را به چشمانم رساند؛ اما سعی کردم خوددار باشم. دستانش را از آستین‌های پیراهن بیرون آورده و بدنش را به طرف دیوار برگرداندم تا پیراهن را از زیر تنش بیرون بیاورم با دیدن زخم‌های زیاد کمرش که حاصل شلاق‌های چرمی بود، دیگر کنترل خودم را از دست داده و هق زدم.
- عزیزم! چی به سرت آوردن بی‌شرفا؟
لحظه‌ای بعد خودم را جمع کردم. پیراهنش را گوشه‌ای انداختم و‌ کاملاً بدنش را به پهلو چرخاندم.
بلند شدم. ملافه‌ی روی تخت را برداشته و در روشویی گوشه‌ای از آن را خیس کردم. کنار علی برگشتم و با ملافه‌ی خیس سعی کردم خون‌های روی کمرش را پاک کنم. خوشبختانه خونریزی تازه نداشتند. با قسمت خشک ملافه، خیسی کمرش را گرفتم و بعد لباس رضا را به تنش پوشاندم و‌ دکمه‌های لباس را بستم؛ اما در تمام این مدت علی هیچ عکس‌العملی نشان نداد. به کمر برگرداندم و دستی به چشم‌های بسته‌اش کشیدم.
- چرا چشماتو باز نمی‌کنی عزیزم؟
نفس درون سینه‌ام را بیرون دادم و بلند شدم. قسمت دیگری از ملافه را خیس کرده، دوباره پیش علی برگشتم و شروع به پاک کردن خون‌های خشک شده‌ی روی صورتش کردم. وقتی ملافه‌ی خیس را زیر چشمانش کشیدم یک آن متوجه پرش پلک و پوست گونه‌اش زیر دستم شدم. دستم را عقب کشیدم و با ذوق خیره به او ماندم. کمی گوشه‌ی پلک‌هایش چین خورد و بعد به آرامی از هم باز شدند؛ چون صورتش به طرف دیوار کج شده بود، مرا نمی‌دید. نگاهش میخ دیوار ماند. هیچ تکان دیگری نخورد. خالی و بی‌حس فقط به دیوار سفید اتاق چشم دوخته بود.
بالاخره ذوقم از بیدار شدنش بر انتظارم به برگشتن صورتش غلبه کرد و گفتم:
-بالاخره بیدار شدی علی جان؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #472
به آنی چشمانش انرژی گرفته، ابروهایش را با تعجب بالا داد و صورتش را به طرف من برگرداند. لحظاتی مات‌زده به من که کنار تخت روی صندلی نشسته و با لبخندی پهن، ذوق‌زده به او خیره شده بودم، نگاه دوخت و بعد نیم‌خیز شد.
- تو‌ اینجایی؟
شادانه سر تکان دادم و گفتم:
- اومدم تو رو برگردونم.
یک دفعه گویا چیزی به یادش آمده باشد، خود را بالا کشید، کمی بدنش را به طرف من چرخاند و روی تخت درست نشست. لحن صمیمی‌اش را کنار گذاشت و درحالی که سعی می‌کرد نگاه از من بگیرد با اخم و لحن خشکی گفت:
-خانم ماندگار! شما چطور اومدید اینجا؟
متعجب از تغییر لحنش خواستم چیزی بگویم، اما نگذاشت و بلافاصله گفت:
- شما با اینا همدست شدین؟ دیدن تطمیع و تهدید و شکنجه جواب نمیده، می‌خوان با شما منو تحت فشار بذارن؟ اومدین منو مجبور کنید؟
متعجب از حرف‌هایش گفتم:
- این چه حرفیه... .
اما او نمی‌خواست اجازه‌ی صحبت به من بدهد. با همان لحن خشک و سرزنش‌گرش لحظه‌ای به من فرصت نداد.
- واقعاً تا این حد از من متنفرید که حاضر شدید به کشور خیانت کنید؟
عصبانیتش هم از اخم‌های درهم و صورت گلگونش مشخص بود و هم از لحن لرزان کلامش.
- سید گفت می‌خواین ازم انتقام بگیرید، ولی آخه چرا این‌طوری؟
هم خشم غیرمنتظره‌اش برایم عجیب بود، هم قضاوت‌های نادرستش ناراحتم می‌کرد؛ بدتر آنکه نمی‌فهمیدم از چه حرف می‌زند.
- خانم ماندگار! چطور تونستید؟ واقعاً چطور؟ درکش برام سخته، فقط برای اینکه منو اذیت کنید رفتید با اینا همکاری می‌کنید؟
- اشتباه می‌کنی... .
اصلاً حرف‌هایم را نمی‌شنید و فقط با لرزشی که از خشم به کلامش افتاده بود، درحالی‌ که نگاهش را از من می‌گرفت مرا مخاطب ساخته بود.
- گفت... اون یارو صبح گفت... گفت قراره امروز یکی به دیدنم بیاد که می‌شناسمش... من نفهمیدم... پس منظورش شما بودین... خانم ماندگار! قبول دارم به شما ظلم کردم، آره گناه کردم یه گناه بزرگ، اما تقاصشو از خودم بگیرید، چرا جرم منو پای کشور نوشتید؟ چطور حاضر شدید خیانت کنید... حاضرم هر بلایی دلتون می‌خواد سرم بیارد، اصلاً جونمو بگیرید ولی التماستون می‌کنم به خاطر انتقام از من خیانت نکنید.
من هیچ از حرف‌هایش نمی‌فهمیدم، فقط بهت‌زده به دهانش چشم دوخته بودم. کم‌کم کنترل خودم را از اینکه فقط یک‌طرفه به قاضی رفته و اجازه صحبت به من نمی‌داد از دست دادم و عصبی به سرش تشر زدم.
- صبر کن! خیانت چیه؟ انتقام چیه؟ با کلی دردسر و بدبختی پاشدم اومدم تو رو پیدا کردم، حالا جای تشکر کردن میگی من با اونا همدستم؟ به من چه اونی که می‌شناسی کیه؟ من نیستم علی‌آقا... آشنای خودته، من تنها کاری که کردم اینه که اومدم تو رو از دست اونا نجات دادم، آوردمت اینجا، صورتتو شستم و پیرهنتو عوض کردم، همین.
علی که به خاطر تشرم سکوت کرده و نگاه به من دوخته بود، با جمله‌ی آخرم نگاهش را به پیراهنش داد و وقتی پیراهن تازه‌ای را در تنش دید، آن را چنگ زد و عصبی گفت:
- خانم محترم! به چه حقی به من دست زدید و لباسمو عوض کردید؟
دیگر تحملم از رفتارش به ته رسید، از جایم به جلو خیز برداشتم و در نزدیکی صورتش با خشم گفتم:
- به همون حقی که هنوز زنتم.
علی مات به من نگاه کرد و‌ من با همان لحن ادامه دادم:
- چیه؟ نکنه یادت رفته طبق اون صیغه‌ای که بینمون خوندن بنده و جنابعالی هنوز سی و هشت روز دیگه زن و شوهریم.
یک آن با یادآوری چیزی عقب نشستم و با نگرانی گفتم:
- نکنه رفتی باطلش کردی؟
لحن آرام و صمیمی علی برگشت.
- نه باطلش نکردم، گفتم اجازه‌شو داری خودت باطل می‌کنی.
نفسی از سر آسودگی کشیدم.
- پس اعتراض بی‌خود نکن، چه بخوای، چه نخوای فعلاً من زنتم که جلوت نشستم، ایرادی هم نداره که بهت دست بزنم و لباستو عوض کنم.
لحن علی گرچه از خشکی درآمده بود، اما هنوز سرزنش‌گر بود.
- باز هم چیزی تغییر نمی‌کنه خانم‌گل! می‌دونم از دستم عصبانی هستی، ولی چرا داری با اینا همکاری می‌کنی؟
- وای..‌. چرا باور‌ نمی‌کنی من هم‌دست اونا نیستم؟
- چطور‌ باور کنم هم‌دستشون نیستی؟ تو چطوری اینجایی؟ جز اینکه به واسطه‌ی اونا اومدی؟
کلافه گفتم:
- علی‌جان! من یکی از اونایی که تو‌ رو آورده بود اینور‌ مرز، پیدا کردم و با پول وادارش کردم منو بیاره اینجا.
علی چند لحظه به چشمانم خیره شد. معلوم بود باور نکرده.
- تو اونو از کجا می‌شناختی؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #473
کمی در جواب دادن مردد شدم.
- خب می‌شناختمش دیگه.
علی عصبی و محکم گفت:
- خانم‌گل! واضح به من بگو تو آدمی رو که منو از مرز رد کرده چطور می‌شناختی؟
از خشم غیرمنتظره‌اش شانه‌هایم بالا پرید و لحظه‌ای چشمانم را بستم. گویا برای رفع سوءتفاهم‌های ذهنش مجبور بودم از دیدنش در دخمه حرف بزنم، چیزی که اصلاً مایل نبودم علی آن را بفهمد. آرام جواب دادم:
- می‌شناختم، چون دیده بودمش.
علی چشمانش را با درد فشرد.
- خانم! خانم! خانم! چرا یه حرف درست نمی‌زنی؟ آخه تو از کجا اونو دیده بودی که بشناسی؟
چند لحظه مکث کردم. گویا چاره‌ای جز اعتراف نداشتم. اعترافی که می‌توانست علی را از من متنفر کند. سرم را زیر انداختم و چشمانم را بستم و چون گناهکاران آرام گفتم:
- من اون شب توی دخمه بودم.
علی «چی؟» محکمی گفت. سرم را بالا آوردم. با علی اخمویی روبه‌رو شدم که حتماً به خاطر فریبش از من متنفر می‌شد، اما بهتر از اتهام خیانت بود.
- اون شب... اون دختری که آوردن پیش تو... توی دخمه... من بودم.
اخم‌های علی باز شد، اما مات‌زده به من خیره ماند و بعد از هضم حرف‌هایم گفت:
- ولی من صدای تو رو می‌شناسم، صدای اون اصلاً شبیه تو نبود.
نرمی زیر گلویم را با دو انگشت گرفتم تا صدایم را شبیه آن شب کنم.
- من خوب بلدم صدامو تغییر بدم تا کسی منو نشناسه.
علی در سکوت به من خیره شد و من هم نگران و نادم به او چشم دوختم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. از عکس‌العملش واقعاً هراس داشتم. بعد از چند لحظه پلک‌هایش را بهم فشرد و با لحن دلخورانه‌ای گفت:
- وای خانم‌گل! تو منو فریب دادی؟
خجالت‌زده سرم را زیر انداختم و آرام «ببخشید» گفتم. علی با لحن غمگینی گفت:
- من هم همه چیزو بهت گفتم... این چه کاری بود با من کردی خانم‌گل؟
از فکر اینکه علی مرا نبخشد بغض کردم سرم را بالا آوردم و گفتم:
- ببخشید علی‌جان! اشتباه کردم... نفهمیدم... التماس می‌کنم ازم بگذری.
علی روی تخت جابه‌جا شد تا پاهایش روی زمین قرار گرفت و همان‌طور که لبه تخت نشسته بود با ناراحتی تمام گفت:
- آخ از دستت دختر! می‌فهمی با من چیکار کردی؟ من قول داده بودم چیزی بهت نگم، بعد تو همه‌چیزو از زیر زبونم کشیدی؟
سریع دو دستش را که به زانوهایش تکیه داده و درهم گره کرده بود را گرفتم.
- علی‌جان! تو هنوز به من چیزی نگفتی... تو به یه خبرنگار غریبه گفتی... خودتو ناراحت نکن!
علی با سرزنش سری تکان داد.
- خودمو گول بزنم؟ ... چی فکر کردی اون کارو با من کردی؟
دستانش را محکم‌تر گرفتم، اما برخلاف همیشه او تمایلی به گرفتن دستانم نشان نداد. از همین وضع فهمیدم چقدر از دستم دلخور شده؛ با قل‌قلی که ته دلم از نگرانی راه افتاده بود سر کج کردم.
- علی‌جان! منو ببخش! خواهش می‌کنم! می‌دونم اشتباه کردم؛ ولی به من هم حق بده، می‌خواستم بفهمم چرا منو ول کردی، می‌دونی من تا قبل اون شب چقدر به خاطر فهمیدن همین دلیل رفتنت خودخوری کردم؟ خب یه ذره هم به من فکر کن!
علی همان‌طور که خیره به من مانده بود، کم‌کم نگاهش مهربان شد و لبخندی زد. گره دستانش را باز کرد، دستان مرا در دست گرفت و به گرمی فشرد.
- چی می‌تونم بهت بگم خانم‌گل؟ حماقت خودم بود که زود اعتماد کردم. نباید سفره‌ی دلمو باز می‌کردم.
ذوق در زیر پوستم دوید.
- فدات بشم! منو می‌بخشی؟
- خدا نکنه عزیزم!.... باور کنم تو با اینا هم‌دست نیستی؟
- قسم می‌خورم‌ من با هیشکی غیر خودت هم‌دست نیستم. حالا منو می‌بخشی؟
علی لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
- میشه بخوای و نبخشمت؟
با خوشحالی از بخشیدنم، بلند شدم تا بغلش کنم که باز شدن ناگهانی در با لگد باعث شد هم منِ ایستاده از ترس جیغ کشیده و از جایم بپرم؛ هم علیِ نشسته بایستد و مچ مرا گرفته و مرا به طرف خودش بکشد. هر دو با نگرانی چشم به در باز شده دوخته بودیم. فقط چند لحظه کافی بود تا مرد جوانی در هیبت لباس پاکستانی خاکستری رنگی بدون هیچ دستاری بر سر به همراه دو مرد دستار به سر وارد شوند. دو مرد همراه نزدیک در ایستادند، اما مرد اول با لبخندی کج رو به طرف ما کرد و یک قدم پیش گذاشت. من و علی با چشمان کاملاً گرد شده به او خیره شدیم. گرچه صورت تیره‌اش در حصار موهای پریشان سیاهرنگ و ریش و سبیل پرپشتی پنهان شده بود؛ اما ما باز هم او را شناختیم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #474
هر دو همزمان از سر بهت، نام فرد روبه‌رویمان را به زبان آوردیم.
- عِمران عامری؟!
مرد جوان قهقهه‌ی بلندی زد.
- عمران عامری نه... عبداللطیف شه‌بخش!
زبان من و علی با دیدن او قفل شده و فقط نگاه متعجبمان را به او دوخته بودیم. او با همان پوزخند روی لبش چند قدم به ما نزدیک شد.
- دیگه به من نگید عمران، بگید عبداللطیف، همکلاسی‌های قدیمی!
نگاه موذی‌اش را از روی علی چرخاند و روی صورت من ثابت کرد، گوشه‌ی لبش بالاتر رفت و گفت:
- به‌به! ببین کی اینجاست؟
من و علی هر دو از دیدنش درحال شاخ درآوردن بودیم و حرفی از زبانمان بیرون نمی‌آمد. او اینجا چه می‌کرد؟ عمران از همکلاسی‌های زمان کارشناسی ما بود که سال آخر به خاطر مسائل امنیتی از دانشگاه اخراج شد. ولی الان او، اینجا، در پاکستان، با نیشخند مسخره‌ای روی لب، مقابل ما ایستاده بود و می‌گفت نامش عبداللطیف است.
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
عمران به طرف علی که این سوال را پرسیده بود برگشت.
- من اینجا چیکار می‌کنم؟ خب معلومه، اومدم دنبال گروگان عزیزم که با یه غفلت از دستم لیز خورده.
با این حرف دستی به نوازش روی یقه‌ی پیراهن علی کشید و علی دست او را پس زد.
- پس اونی که می‌گفتن می‌شناسمش تویی... .
عمران دستش را روی شانه‌ی علی زد و بعد رو برگرداند.
- پسر‌! واقعاً وقتی شنیدم فرار کردی یه لحظه خیلی ناامید شدم.
برگشت و با گردنی کج و لحنی مسخره گفت:
- دلمو بدجور شکستی.
ابروهایم را از چندش درهم کردم و او‌ با لحن بهتری به من اشاره کرد.
- ولی از اونجایی که آدم خیلی خوش‌شانسی‌ام، یکی از آدمام این خانم و رفقاشو موقع بردن تو دیده بود و تعقیبشون کرده بود.
در دل به نفر سومی که برای خرید سیگار‌ رفته بود لعنت فرستادم که ما را دیده و تعقیب کرده بود. عمران دستانش را باز کرد و گفت:
- به خاطر همین هم الان به جای یه شاه‌ماهی دوتا شاه‌ماهی به تورم افتاده... گفتم که آدم خوش‌شانسی‌ام.
رو از علی گرفت و با همان نگاه هیز و کج‌خند روی لبش قدمی به طرف من برداشت.
- اینطور‌ نیست خانم ماندگار؟
کل غیضم را در کلامم به سویش پرت کردم.
- خیلی کثیفی عمران عامری!
بلند خندید و سرش را تکان داد.
- دیگه‌ چی؟... هرچی دلت می‌خواد فحش بده، مهم اینه هر دوتون الان اسیر منید.
در آنی خنده‌اش را خورد. اخم کرد و با دو قدم بلند خود را به من رساند و با صدای محکمی گفت:
- در ضمن دیگه نشنونم به من بگی عمران، من عبداللطیفم.
از ترس صدای بلندش چشم بستم و علی دستش را به عنوان‌ حفاظ روی سینه‌ام گذاشت و مرا کمی به عقب کشید. اما عبداللطیف سرش را نزدیک صورتم‌ آورد و‌ غرید.
- یادته‌ چقدر منو از خودت می‌روندی؟
آرام گفتم:
- خفه شو... عبداللطیف!
علی با همان دستش که مرا حمایت کرده بود، عبداللطیف را عقب زد.
- برو‌ عقب حرفاتو بزن!
چشمانم را باز کردم. عبداللطیف یک قدم عقب رفته و چشم به چهره‌ی جدی علی دوخت و بعد از لحظه‌ای پوزخند زد.
- راستی پسر! این دختر الان اینجا چیکار می‌کنه؟ بین تو و دختر بی‌ام‌و سوار دانشگاه‌ رابطه‌ای هست؟
قبل از علی من جواب دادم:
- به تو ربطی نداره!
صدایم از ترس می‌لرزید، اما‌ سعی می‌کردم محکم باشم. عبداللطیف به طرف من برنگشت و با همان نگاهی‌ که به علی دوخته بود، ضربه‌ی آرامی به صورت علی زد.
- نگو پسر تو هم اهلش بودی و رو نمی‌کردی؟
- خانم گفت... به تو ربطی نداره عمران!
عبداللطیف سریع عصبی شد و کمی عقب نشست.
- گفتم به من نگو عمران، عمران مرده، الان عبداللطیف جلوته.
نگاه محکم علی تغییری نکرد.
- عمران یا عبداللطیف، مگه فرقی هم داره؟ ذاتت که تغییر نمی‌کنه.
عبداللطیف چند لحظه نگاه نفرت‌بارش را روی علی دوخت و بعد سریع تغییر موضع داد و با لحن آرامی گفت:
- رفیق! خیلی دوست دارم بدونم چیکار کردی این دختر افاده‌ای که هیچ وقت به احدی پا نمی‌داد، بهت اونقدر پا داده که به خاطرت بلند شده تا اینجا اومده؟
- تو‌ بگو چطور اینقدر بی‌شرف شدی؟
خشم‌ لحظه‌ای در نگاه عبداللطیف دوید و‌ بعد با خنده‌ای خود را کنترل کرد.
- همیشه گفتن از آن بترس که سر به تو دارد... الان حکایت توئه، پسرجون! همه فکر‌ می‌کردیم با این دختر دشمنی، پس نگو همه‌ی اون کارها برای لاس زدن بوده.
با فشاری که علی به مچ دستم وارد کرد فهمیدم چقدر از این حرف عصبی شده، اما در‌ صورتش بروز نمی‌داد. پس به جای او جواب دادم:
- حرف دهنتو بفهم ع×و×ض×ی! علی که مثل شماها نامرد نیست؛ اون شوهرمه و من هم اومدم دنبال شوهرم.
عبداللطیف که به طرف من برگشته بود، نگاهش را روی علی برگرداند.
- واقعاً پسر؟ دختر مایه‌دار دانشگاه رو‌ عقد کردی؟
نمایشی دست زد و گفت:
- بابا تو دیگه کی هستی؟ چطور‌ مخشو‌ زدی؟
علی بی‌توجه به اراجیف او نگاه خشمگینش را به چشمان عبداللطیف دوخت.
- پشت همه‌ی این ماجراها تویی؟... پشت قتل‌عام پاسگاه هم تو بودی؟
عبداللطیف هم بی‌توجه به او‌، حرف خود را با نگاهی به من ادامه داد:
- پس اون برنامه‌ی دشمنی و رقابت که توی کارشناسی داشتید چی بود؟ همش فیلم بود؟
با خشم جواب دادم.
- تا جون د×ی×و×ث حسودی مثل تو دربیاد.
عبداللطیف فاصله خودش را با من به کمترین حد رساند و در صورتم لب زد:
- خانوم کوچولو! چی بلغور‌ کرد؟
از بوی گند دهانش که به صورتم خورد چشمانم را با انزجار بستم. علی با ضربه‌ای به سینه‌ی عبداللطیف او را از من دور کرد و محکم گفت:
- عقب وایسا! حرفی داری با من بزن!
عبداللطیف قدمی به عقب برداشت و با پوزخندی روی لب نگاهش را روی هر دوی ما چرخاند.
- اوه آقا غیرتی شد... عجب اتفاقایی که تو نبود من توی اون دانشکده‌ی لعنتی نیفتاده... .
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #475
نگاهش را روی علی ثابت کرد.
- تو عجب مارمولکی هستی، چطور این دختر لوس از خودراضی رو زن خودت کردی؟
در جوابش گفتم:
- فضولیش به تو نیومده، فکر کردی چهار نفر دور خودت جمع کردی آدم شدی؟ تو هیچی نیستی، از اولش هم هیچی نبودی.
پوزخندی زد و کفت:
- اوه دختر کوچولو!... بهتره یه ذره چشماتو باز کنی... ببینی که هر دوتون اسیر منید، پس حواستو جمع کن زبونتو زیاد باز نکنی که برات بد بشه.
آب دهانم را از ترس قورت دادم، اما ظاهر خونسردم را حفظ کردم.
- هرچه قدر بخوای بهت میدم، ما دوتا رو ول کن بریم.
عبداللطیف تک‌خنده‌ی بلندی کرد.
- جوک بامزه‌ی بود.
عصبی‌تر شدم.
- اگه پول نمی‌خوای پس بگو دردت چیه؟
عبداللطیف به طرف تخت دیگر اتاق رفت و روی آن نشست.
- عجله نکنید! وقت داریم هنوز! فعلاً آدمای من این مسافرخونه رو قرق کردن که اون سه تا مرد همراهتو پیدا کنن، پس خوبه یه کم خاطره‌بازی کنیم.
کمی خوشحال شدم که رضا در مسافرخانه نیست، اما صدای عبداللطیف نمی‌گذاشت خوش‌دل بمانم.
- یادته این ابله رو چقدر سر کلاس بی‌شخصیت می‌کردی؟
رنگ از رخم پرید و دستم را که در دست علی بود مشت کردم. عبداللطیف رو به علی کرد.
- بعد از اون همه حرفی که ازش شنیدی چطور حاضر شدی باز بری بگیریش؟ یه ذره غیرت توی وجودت نیست؟
رویم را به طرف علی کردم و سرم را از خجالت زیر انداختم و آرام گفتم:
- خفه شو کثافت!
اما عبداللطیف دست بردار نبود.
- هنوز هم بخوای صداش بزنی با همون لقب‌ها صداش می‌کنی؟... چی می‌گفتی؟... آها... امل... عقب‌مونده... سهمیه‌ای... .
از خجالت چشمانم را بستم و‌ پیشانی‌ام را به شانه‌ی علی تکیه دادم.
- کاش می‌مردم اون حرفا رو نمی‌زدم.
علی در گوشم زمزمه کرد.
- آروم باش خانم‌گل! بهونه دستش نده اذیتت کنه.
- منو به خاطر غلط‌های قدیمم ببخش علی!
با تشر عبداللطیف سر بلند کردم.
- هی! چِتونه جیک‌جیک می‌کنید؟
با خشم گفتم:
- اینقدر چرند نگو، بگو چی از جونمون می‌خوای؟
- از جونتون؟... خب... باید بگم علی‌رغم اینکه من همیشه از هر دونفرتون متنفر بودم، چون یکی‌تون یه خر حزب‌اللهی مدعی بود و اون یکی یه خرپول افاده‌ای... اما الان هر دوتون اسرای دوست داشتنی منید.
علی محکم گفت:
- خانم رو‌ آزاد کن، منو با خودت ببر!
عبداللطیف خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
- واقعاً فکر‌ کردی من احمقم که وقتی شانس اومده در خونَم پِرش بدم بره؟... نه پسر این از خوش‌شانسی منه که اَد زن تو نفر دوم اون دانشکده باشه و باز از بخت بلند من، پاشه بیاد دنبالت تا اونم هم مثل خودت بیفته توی چنگ من.
عبداللطیف دستانش را باز کرد.
- می‌بینی؟ برخلاف ادعایی که همیشه کردی ولی خدا با منه، نه با تو.
علی در جوابش پوزخندی زد و عبداللطیف بلند شده به ما نزدیک شد و با نگاه جدی شده‌ای گفت:
- من دست از شما دوتا برنمی‌دارم تا دوتاتون برام کار کنید.
علی نگاهش را به چشمانش دوخت.
- ما برای تو کار نمی‌کنیم.
لطیف چند ضربه‌ی آرام به صورت علی زد.
- کار می‌کنی رفیق! کار می‌کنی! فقط کمی صبر داشته باش.
مردی از بیرون آمد و‌ عبداللطیف را صدا زد. عبداللطیف به او نزدیک شد و بعد از چند کلمه حرف به تندی به طرف ما برگشت و با خشم‌ مرا مخاطب قرار داد:
- هی دختره‌ی لوس! بگو اون سه تا مرد کجان؟
خودم را به بی‌خبری زدم.
- کدوم؟... ها... اونا... رفتن... اجیرشون کرده بودم، اومدن کارشونو انجام دادن، مزدشونو گرفتن و رفتن.
عبداللطیف سرش را تکان داد.
- متأسفانه تو هر کاری دلت بخواد می‌کنی چون پولشو داری.
سرم‌ را بالا گرفتم.
- حالا هم با هر نرخی حاضرم جون خودم و شوهرمو ازت بخرم، تو بگو‌ چقدر من برات فراهم می‌کنم.
عبداللطیف خنده‌ای کرد.
- نه دختره‌ی ازخودراضی! اینجا دیگه تیغت برش نداره، کاری که شما دونفر قراره برای من انجام بدید خیلی باارزش‌تره.
با این حرف برگشت و تشری به یکی از افرادش زد. مرد دستبندهای پلاستیکی را از جیبش درآورد. با هول رو به عبداللطیف کردم.
- من نمی‌ذارم دست ما رو ببندی، تو نمی‌تونی ما رو‌ مجبور کنی. شده جیغ بکشم همه رو می‌ریزم اینجا تا پلیسو خبر کنن.
عبداللطیف با گفتن «واقعا؟» دست به غلاف اسلحه‌ی کمرش برد و آن را خارج کرد و بعد از مسلح شدن به طرف ما دونفر گرفت.
- پس ترجیح میدی همین‌جا دونفرتونو بکشم؟ انتخاب با خودتونه... هر تصمیمی بگیرید مختارید.
چشمان ترسیده‌ام را به نوک اسلحه دوختم. واقعاً می‌توانست ما را بکشد؟ علی آرام گفت:
- خانم‌گل! چاره‌ای‌ جز تسلیم نداریم.
و خودش دستانش را مقابل مرد گرفت تا ببندد. نگاه اشک‌آلودم را از علی روی عبداللطیف چرخاندم.
- خیلی بی‌شرفی، کثافت ع×و×ض×ی!
عبداللطیف اخم کرد.
- اون پوتین‌هات رو‌ از پات دربیار دختره‌ی لوس ازخودراضی!
با غیض دست به پوتین‌ها برده هر دو را درآوردم و‌ مقابلش پرت کردم.
- اینا هم ارزونی خودت آقالطیف!
آخر کلامم را به تمسخر کشیدم. مردی که دستان علی را می‌بست سراغ من آمد. ناچار دستانم را پیش گرفتم تا ببندد. لطیف که نگاهش روی پوتین‌هایم بود گفت:
- با اینکه نه قیافه داشتی، نه تیپ درست و‌ حسابی، اما‌ برند پوشیدنت همیشه توی چشم بود.
کار مرد با بستن دست من تمام شد و لطیف به او اشاره کرد تا پوتین‌ها را برای خود بردارد. مرد پوتین‌ها را با سرخوشی برداشت. لطیف به طرف در راه افتاد و دو مرد دیگر ما را به طرف در هل دادند. نگاه نگرانم را به علی دوختم و علی از تأسف سری تکان داد و به راه افتاد و من نیز با سرافکندگی به دنبالش روان شدم.
واقعاً حالم در آن لحظات دیدن داشت. برای نجات علی آمده بودم، اما خودم هم گرفتار شدم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #476
تا از مسافرخانه بیرون رفتیم سرم را گرداندم و اطراف را پاییدم به این امید که اثری از رضا ببینم، اما خبری از او نبود. ون قراضه‌ی خاکستری رنگی مقابل مسافرخانه پارک بود. یکی از مردان همراهمان در ون را باز کرد و دیگری ما را با هل دادن درون آن پرت کرد. همه‌ی پنجره‌های ماشین را پوشانده و به‌جز یک صندلی کنار در، بقیه صندلی‌های ون را برداشته بودند. علی خود را به کنار دیواره‌ی ون رساند. من هم تا کنارش خود را کشیده، تکیه دادم و با نگرانی پرسیدم:
-علی؟ عمران ازمون چی می‌خواد؟
علی همان‌طور که در بسته‌ی ون را نگاه می‌کرد گفت:
- همون روزی که منو آوردن این طرف مرز بهم گفتن دیگه ایران نیستم که به آزادی دل‌خوش کنم پس بهتره پیشنهاد رییسشونو قبول کنم و براشون آزمایشگاه بزنم؛ خب من هم قبول نکردم، ولی فکر‌ کنم منظورشون از رییس همین عمران بوده.
کمی اخم کردم.
- آزمایشگاه؟ برای چی؟
- فکر کردی این آدم وحشی با این گروه مسلحی که راه انداخته از دوتا متخصص شیمی چه جور آزمایشگاهی می‌خواد؟ یا می‌خواد براش آشپزخونه مواد صنعتی راه بندازیم یا آزمایشگاه ساخت سلاح شیمیایی.
با چشمان گرد شده پرسیدم:
- سلاح شیمیایی؟ واقعاً؟ یعنی چی؟
- یعنی اینکه اگه قبول کنیم باهاش همکاری کنیم باید براش فرمول گاز خردل و عامل اعصاب رو ردیف کنیم.
- مطمئنی؟
- نه، ولی حتماً یکی‌ از این دوتاس.
نگاهم را به روبه‌رو‌ چرخاندم.
- اگر سلاح شیمیایی بخواد که واقعاً دیوانه است.
- اون یه دیوانه‌ی خطرناکه.
در ون باز شد و عمران سابق و لطیف اکنون، وارد شد. ابتدا ضربه‌ای به صفحه‌ی فلزی که قسمت راننده را جدا کرده بود، زد و روی تنها صندلی ون نشست.
- خب رفقای قدیمی! حالتون چطوره؟
هر دوی ما بدون هیچ حرفی فقط خصمانه چشم به او دوختیم. ون حرکت کرد و لطیف هم تک‌خنده‌ای کرد.
- واقعاً کی فکرشو می‌کرد پسر خرمغز دانشکده، نفر اولمون، این موجود چندش حزب‌اللهی با دختر خرپول و افاده‌ای دانشکده، این لوس از خودراضی یه روزی بشن زیردستای من.
چشمانم را از او گرفتم، به جای دیگری نگاه کردم و گفتم:
- زیاد دلتو صابون نزن! ما برات هیچ کاری نمی‌کنیم.
- پس شوهرجونت گفت من ازتون چی می‌خوام.
علی با نگاه‌های خشمگینی که به لطیف دوخته بود گفت:
- من نمی‌دونم چی تو اون مغز مریضت می‌گذره، ولی مطمئن باش برات هیچ کاری نمی‌کنم.
در تأیید حرف‌های علی گفتم:
- من هم همین‌طور.
لطیف خنده‌ای کرد.
- همه چی گاماس گاماس بچه‌ها... بالاخره مجبور می‌شید برای من کار کنید... فعلاً از همراهی با من لذت ببرید، من عجله‌ای ندارم، وقتی کاملاً خوردتون کردم با کمال میل برام کار می‌کنید.
پوزخندی زدم.
- به همین خیال باش!
لطیف جدی شد و نگاه سردش را بین هر دوی ما چرخاند.
- وقتی نگاهتون می‌کنم یادم میاد یه زمانی چقدر از دوتاتون نفرت داشتم.
به خاطر حرکت ون از روی ناهمواری جاده بدنم به دیواره فلزی برخورد کرده و درد گرفت، اما شانه‌ای بالا انداختم و بی‌خیال در جواب لطیف گفتم:
- خب که چی؟ مطمئن باش حست دوطرفه بوده.
لطیف نگاهش را میخ چشمانم کرد.
- می‌دونی دختر کوچولو اولین چیزی که توی اون شهر خراب شده و دانشکده‌ی لعنتی حسرت دلم شد چی بود؟... ماشین تو... یکی از همون روزهای اول بود که جلوی دانشکده اون ماشینو دیدم، یه بی‌ام‌و سری سه هاچ‌بک، هر کی می‌دیدش سریع حسرت اون می‌افتاد به دلش... به خودم گفتم منتظر می‌مونم تا صاحب ماشین بیاد و بعد هر طوری شده باهاش طرح دوستی می‌ریزم، فکر می‌کردم صاحب ماشین یه پسر باشه، برام مهم نبود چه‌جور آدمی ممکنه باشه، من فقط می‌خواستم با صاحب اون ماشین رفیق بشم، برای اینکه بتونم به اون ماشین برسم... اما از بدبیاری اونی‌که پشت رل اون ماشین نشست تو بودی... یه دختر ازخودراضی و مغرور‌ که جز خودش کس دیگه‌ای رو نمی‌دید.
نفرت از نگاه لطیف می‌بارید. خود را خونسرد نشان دادم.
- خب به من چه؟ این که تو عاشق ماشین من شدی تقصیر منه؟
لطیف تند شد.
- تو هیچی نبودی، نه قشنگی داشتی نه اخلاق، یه دختر دراز و لاغر با صورت استخونی، حتی سفید هم نبودی، تنها حسنت همین پولی بود که از خوردن حق من و امثال من جمع کرده بودید، کارت هم فقط خودشیرین‌بازی برای استادها بود.
از اینکه اینقدر از وجودم حرص می‌خورده ته دلم غنج رفت و با لبخندی روی لب گفتم:
- دلم می‌خواست... درد تو چی بود این وسط عمران خان...؟ اِ ببخشید حواسم نبود لطیف خان...ُم.
حرف آخر را زیر زبانی گفتم تا نشنود، اما علی که کنارم بود متوجه کلامم شد و آرام زیر گوشم گفت:
- خانم‌گل! چیزی نگو عصبی بشه.
اما لطیف از قبل عصبی بود.
- درد من فقر و بدبختی بود که همیشه یقه‌مو گرفته بود، دختره‌ی لوس! تو چی می‌فهمی نداری چیه؟ همه‌ی نداری و بدبختی من تقصیر امثال شماها بود.
- هی... تند نرو ما‌ هم سوار شیم، بدبختی تو چه ربطی به ما داره؟
- اون ماشینی که سوار میشی، اون لباس‌هایی که می‌پوشی، همش حق بدبختایی مثل منه.
- هی می‌خوام هیچی نگم نمی‌شه... من هرچی دارم و داشتم مال پدریم بوده، پشت به پشت بهم رسیده، همش هم با زحمت به دست اومده، از کسی به زور نگرفتیم.
لطیف تک‌خند عصبی کرد.
- با زحمت؟ مال پدری؟ اون پدرت از کجا‌ آورده؟ از دزدی، از حق‌خوری، از رانت.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #477
کمی خودم را جلو کشیدم.
- حرف دهنتو بفهم! خانواده‌ی من نسل به نسل تاجر بودن، تجارت هم گناه نیست، برای پولی که درآوردن زحمت کشیدن، پدرم شاید یه زمانی رشوه داده باشه، اما نه رانت گرفته، نه حق‌خوری کرده، جربزه داشته جمع کرده، برو جای دیگه دنبال دلیل بدبختیت بگرد.
لطیف عصبی‌تر از قبل گفت:
- دروغ حناق نیست که خِرتو بگیره کمتر زر بزن و خفه شو.
علی به طرفداری از من فریاد زد:
- هی! اگه نمی‌خوام چیزی بگم دلیل نمی‌شه بذارم به زنم توهین کنی.
- تو دیگه چی میگی ع×و×ض×ی! از ته بلوچستان با هزار دردسر و بدبختی کنکور قبول شدم، اومدم اون خراب شده درس بخونم مدرک بگیرم بزنم به یه زخمی؛ اما همین تو گزارشمو رد کردی تا اخراجم کنن.
- کدوم گزارش؟ من گزارش کسی رو ندادم.
- فکر کردی اراجیف تو رو باور می‌کنم؟ خوب می‌دونم پشت اخراجم تو بودی.
- کارهای خودت باعث اخراجت شد... آره قبول دارم خیلی جاها جلوت دراومدم، توی قضیه شب‌نامه‌ها یا توی تجمع‌ها، خواستم جلوی کارهات رو بگیرم، اما هرگز گزارشتو جایی ندادم، تو خیال می‌کردی هر کاری دلت بخواد می‌تونی انجام بدی و حراست هم خوابه کاریت نداره.
- موقعی که منو کشوندن کمیته‌ی انظباطی گفتن توی ماجرای آتیش زدن چادر کتاب نهاد فرهنگی هم بودم و منو شناسایی کردن... اونجا من صورتمو پوشونده بودم، فقط تو بودی که منو شناختی.
- اینقدر دور برندار! اون شبی که چادر کتاب رو آتیش زدید من اصلاً اونجا نبودم.
- پس چطور اومدی جلوی خوابگاه؟
- وقتی کلیپی رو که پخش کرده بودید دیدم، تو رو از روی پیراهن تنت شناختم، همونی که جز تو کسی نمی‌پوشید.
با یادآوری پیراهن خاکی رنگی که نقش‌های ریز مشکی داشت و عمران سابق همیشه به تن می‌کرد، لبخندی زدم به گونه‌ای مشخصه‌ی او همان پیراهن بود. حماقت کرده بود که با پوشیدن آن خیال کرده بود، می‌تواند ناشناس بماند. واقعاً پیراهن ضایعی بود که فقط او به تن می‌کرد و من و شهرزاد همین را دست‌مایه‌ی طنز ساخته و می‌گفتیم او با همین پیراهن متولد شده. سعی کردم خنده‌ام را پنهان کرده و به حرف‌های علی گوش دهم، کاملاً کنجکاو بحث میانشان بودم. گویا این دو نفر داستان‌ها با هم داشتند، که من خبری نداشتم. علی ادامه داد:
- وقتی هم شناختمت به کسی نگفتم، به جاش بلند شدم اومدم مفتح تا ببینمت، نبودی، پایین توی محوطه موندم تا بیایی... من فقط می‌خواستم باهات حرف بزنم تا دست از این خراب‌کاری‌ها برداری، می‌خواستم ببینم دردت چیه که درسو ول کردی چسبیدی به این کارها؟ من می‌خواستم‌ کمکت کنم، اما تو چیکار کردی؟ وقتی اومدی و منو دیدی نخواستی حرف بزنی، بعد هم تا دهنمو باز کردم گفتم:«چرا چادر کتاب رو آتیش زدی؟» به جای جواب با من دست به یقه شدی، هر‌ کاری کردم‌ راضی به حرف زدن بشی گوش ندادی و فقط دعوا کردی؛ تا آخرش انتظامات خوابگاه ما رو از هم جدا کرد... اگه به حرفم گوش می‌کردی کار به اونجا نمی‌رسید.
لطیف پوزخندی زد.
- به جاش رفتی منو به حراست لو‌ دادی.
- من جایی نگفتم تو توی اون کار بودی، اما تو و رفقات فکر کردید وقتی چادر کتاب رو آتیش زدید و حراست کاری بهتون نداشت، پس دیگه مختارید همه کار کنید، شیر شُدید رفتید زدید در شیشه‌ای مدیریت رو خورد کردید، اما غافل بودید ساختمون مدیریت چادر کتاب بچه‌های نهاد نیست که زورشون بهتون نرسه، با اون کار دیگه خود مدیریت جلوتون وایساد و تک‌تکتون رو‌ پیدا کرد؛ همون‌موقع که درو خورد کرده بودید و هلهله می‌کردید باید می‌فهمیدید که با دم شیر درافتادید و حراست دیگه دست از سرتون برنمی‌داره و به راحتی پیداتون می‌کنه.
- خفه شو دروغگوی ع×و×ض×ی!
کمی در جایم‌ جابه‌جا شدم و‌ با پوزخند گفتم:
- ولی ایول به اونی که گزارش تو‌ رو‌ داد و اخراجت کرد. اهل درس نبودی که بمونی دانشگاه، فقط الکی جا پر کرده بودی.
لطیف عصبی‌تر فریاد کشید.
- خفه شید عوضیا! اگه کارم‌ گیر شما دوتا نبود همین‌جا خرخره‌ی دوتاتونو بریده بودم.
بعد از لحظه‌ای خنده‌ی کوتاهی کرد و‌ سعی کرد آرام شود.
- دیگه هرچی توی گذشته اتفاق افتاده مهم نیست، الان مهمه که قراره شما‌ دونفر بشید برگ‌های برنده‌ی من... من با شما دوتا به هرچی‌ که نداشتم می‌رسم، مهم هم فقط همینه.
علی مصمم گفت:
- ما برای تو‌ کار نمی‌کنیم عمران!
لطیف از کوره در رفت.
- من عمران نیستم، عبداللطیفم.
با لحن آرامی گفتم:
- باشه فهمیدیم لطیفی دیگه از کوره در نرو.
لطیف سری از غیض تکان داد.
- تقاص همه‌ی این مسخره‌بازی‌هاتون رو با کار کردن برای من و رییسم پس می‌دید.
علی کمی خود را به جلو کشید.
- پس تو پشت ماجرای پاسگاه نیستی؟
لطیف با این سوال انرژی تازه‌ای گرفت و سرخوش گفت:
- اتفاقاً پشت اون عملیات بی‌نقص فقط خودِ خودمم... من پیشنهادش رو به رییسم دادم، کل نقشه‌شو خودم ریختم و همه‌ی مراحلش رو هم خودم مدیریت کردم؛ اون هم فقط برای ارتقای رتبه‌م... می‌دونی اون شب توی اون عملیات خود من هم بودم؟ وقتی تسلیم شدید و چشم بسته و دست بسته ردیفتون کردن توی محوطه، من اونجا بودم. من خواستم با صدای بلند اسماتونو بگید، چون گفته بودم ازتون فیلم بگیرن، باید کشتن شما نشون دهنده‌ی قدرت ما به حکومت می‌شد... بعد هم با لذت تمام ایستادم تا بریده شدن گلوی مزدورها رو ببینم که عقده‌های دلم‌ خالی بشه... اما‌ وقتی بین اونا اسم تو رو شنیدم و اومدم دیدم واقعاً خودتی، فهمیدم کشتن تو اشتباهه و زنده‌ات بیشتر به دردم می‌خوره، من با داشتن تو می‌تونستم به جای بالا رفتن پله‌ای با آسانسور‌ بالا برم. می‌دونستم کله‌ی خراب تو به دردم می‌خوره، با اینکه رییسم خواسته بود کسی رو زنده نذارم، اما من تو رو به اعتبار خودم زنده گذاشتم و چون هنوز اجازه‌ی رییسم رو نداشتم و نمی‌تونستم از مرز ردت کنم، گذاشتمت پیش اون بزمجه‌ی کوتوله و رفیق زاغش تا برام نگهت دارن، بعد من برگشتم تا نظر رییسمو‌ برای نقشه‌های آینده‌ام جلب کنم و وقتی بالاخره موافقت کرد، پیغام دادم تو رو هم بیارن و امروز هم فقط اومده بودم تو‌ رو ببرم پیش رییسم که با دونفرتون مواجه شدم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #478
علی پشت سرش را به دیواره ون تکیه داده و‌ درحالی‌ که اشک می ریخت گفت:
- تو یه جونوری لطیف! چرا منو همونجا نکشتی؟
- می‌دونی پسر، امریکایی‌ها چرا اینقدر پیشرفت کردن‌؟ چون مغزشون خیلی خوب کار می‌کنه و ایده‌های خوب رو‌ سریع می‌قاپن... رییس من یه امریکاییه؛ وقتی بهش گفتم تو یه نخبه‌ی شیمی هستی که می‌تونیم‌ وادارت کنیم برامون توی آزمایشگاه سلاح‌های شیمیایی تولید کنی که تو‌ی حالت عادی پیدا کردنشون کار سختیه، اما به شدت کاربریشون لذت‌بخشه، خوشش اومد و گفت:
- اگه تو‌ به درد بخور باشی، منو تا کنار دست خودش بالا می‌بره، اما الان دیگه من به جای یکی، دوتا نخبه‌ی شیمی رو با خودم براش می‌برم؛ دیگه خوش‌شانسی از این بالاتر؟
با تمام‌ خشمم رو به لطیف گفتم:
- تو‌ کی وقت کردی اینقدر رذل بشی؟
- هه! دخترجون! واقعاً دلت می‌خواد بدونی؟ از همون روزی که از دانشگاه اخراج شدم و برگشتم بلوچستان دیگه وجدان رو گذاشتم کنار.
زیر لب «مگه داشتی؟» را زمزمه کردم و او ادامه داد:
- خیلی زود با آدمایی آشنا شدم که بهم اهمیت می‌دادن؛ اونا کمکم کردن تا انتقاممو از حکومت بگیرم؛ با اونا اومدم اینور‌ مرز، عضو‌ گروهشون شدم و هی به مرز حمله کردیم. بعد یه مدت رییس الانم اومد بین ما، از من خوشش اومد، چون جلوی چشمش با خونسردی دوتا از پاسدارهایی رو که اسیر کرده بودیم، مثل گوسفند زدم زمین با شیشه شکسته ذبحشون کردم تا دیرتر گلوشون رو‌ ببره و از خرخرشون لذت ببرم.
از این همه رذالت و سنگدلی قفل کرده، چشمانم از ترس گرد شده بود و نفس‌نفس می‌زدم. علی با شنیدن این حرف‌ها طاقتش تمام شد و به طرف لطیف هجوم برد و‌ یقه‌اش را با همان دست بسته گرفت و فریاد زد:
- کثافت! آدم کشتی و با لذت هم تعریف می‌کنی حیوون!
لطیف همان‌طور که نشسته بود لگدی به شکم علی زد و او را پرت کرد و محکم به کف ماشین کوباند.
- حیوون شما‌ مزدورهای رژیمید.
بلند شد تا لگدش را به پهلوی علی بزند که سریع خود را روی علی انداختم و لگدش به ران پایم خورد و فریاد زدم.
- برو عقب لطیف!
لطیف مکث کرد و‌ گفت:
- حق همتون مردن به بدترین شکله.
علی خواست چیزی بگوید، دستان بسته‌ام‌ را جلوی دهانش گرفتم و آرام گفتم:
- جون من علی چیزی نگو‌! یه وقت تو رو‌ هم می‌کشه، اون یه قاتله آروم‌ باش!
علی چشمان اشکی‌اش را به‌ من دوخت.
- تو‌ می‌دونی این حیوون چیکار کرده؟
- می‌دونم‌ عزیزم! می‌دونم، مطمئن باش تقاصشو‌ پس میده، اما فعلاً هیچی نگو‌! کاری از دستت برنمیاد.
لطیف که به سرجایش برگشته بود گفت:
- می‌دونی‌ پسر کلیپ سر بریدن رفقات چه هول‌ و‌ ولایی انداخت تو دل همه... باید همه می‌فهمیدن ما با کسی شوخی نداریم.
علی نیم‌خیز شد و‌ گفت:
- کثافت ع×و×ض×ی حیوون!
دست بسته‌ام را روی شانه‌اش گذاشتم.
- عمرم! جونم! عزیزم! آروم باش! خواهش می‌کنم علی‌جان!
خشم از چشمان علی فوران می‌کرد؛ به طور حتم اگر دستانش باز بود گلوی لطیف را تا حد خفگی می‌فشرد.
لطیف که از این وضعیت لذت می‌برد قهقهه‌ای زد و گفت:
- علی‌آقا! هنوز هم نفهمیدم چطور تونستی مخ این دختر اخمو و بداخلاق رو بزنی؟
سرم‌ را به طرف او‌ چرخاندم و چشم غره‌ای رفتم تا شاید ساکت شود، اما او بی‌توجه ادامه داد:
- خیلی از‌ پسرها دنبالش بودن، یکیش من... خیلی تلاش کردم خانم یه محلی بهم بده، اما چشم ایشون هیشکی رو نمی‌دید، چطور رامش کردی؟
علی با چشمان سرخ و ابروهای درهم به او‌ زل زده بود و من نگران دستم‌ را روی شانه‌اش گذاشته بودم، اما‌ نگاهم به لطیف رذل بود.
- باور‌ کن اگر اون‌موقع یکی می‌گفت این دختره‌ی لوس زن تو میشه به تیمارستان معرفیش می‌کردم... وای..‌. علی درویشیان.... خدای ادا اصول و ریاکاری... یه بی‌عرضه تمام‌عیار که نمی‌تونست با دخترها هم‌کلام بشه بعد اسم بی‌عرضگی‌شو گذاشته بود پاکی، چطور تونسته دختر مولتی‌میلیاردر و بی‌ام‌وسوار دانشگاه رو که به هیچ‌کس پا نمی‌داد راضی کنه... شما مگه دشمن نبودید؟ اصلاً شاید اون اداها فقط فیلمتون بوده...ها... تو بگو دختر! چطور‌ گولشو خوردی؟
علی همانطور که‌ چشمانش‌ روی لطیف قفل بود درست نشست و من هم بی‌توجه به لطیف کنار علی نشستم. ون هنوز راه خود را می‌رفت و‌ ما هم از بیرون بی‌خبر بودیم.
- اگه پولدار نبودی باور‌ کن می‌ترشیدی دختر! نه شکل و قیافه داری، نه اخلاق... البته این بدبخت هم هیچی نداره.
آرام‌ در گوش علی گفتم:
- کاش دستام باز بود تک‌تک موهاشو می‌کندم.
علی هم آرام‌ جواب داد:
- بهش توجه نکن خانم‌گل! بذار خودشو خالی کنه، اون الان داره می‌سوزه.
- از چی؟
علی‌ نگاه از لطیف گرفت و به طرف من برگشت به آنی‌ همه‌ی خشم نگاهش پرواز کرد.
- از اینکه تو‌ منو انتخاب کردی و‌ به امثال اینا محل نذاشتی.
- علی! یه وقت حرف‌های این باعث نشه نظرت نسبت به من ... .
علی لبخند زد.
- خانوم‌! مگه‌ من تو رو نمی‌شناسم؟ من بهت اعتماد دارم عزیزم!
یک‌دفعه با تشر لطیف به طرف او برگشتیم.
- چیه باز سرتون کردید تو یقه‌ی هم‌؟
- به تو هیچ ربطی نداره.
این حرف من مصادف شد با ایستادن ون. لطیف پوزخندی زد.
- به زودی معلوم میشه که چیا به من ربط نداره.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #479
لطیف در ون را باز کرد و بیرون رفت. بعد از او، دونفر وارد شده و هر دوی ما را از شانه گرفته و از ون خارج کردند. ماشین درون محوطه‌ی بزرگی ایستاده بود. یک ساختمان بزرگ و یک‌طبقه هم در وسط محوطه بود. مقابل ساختمان یک باغچه‌ی وسیع قرار داشت که مملو از بوته‌های عظیم و انبوه شمشاد بود. از حجم بزرگ بوته‌ها معلوم بود عمر زیادی دارند و مدت‌هاست کسی آن‌ها را هرس نکرده است. باغچه‌ی شمشادها چسبیده به ساختمان بود، آنقدر که فقط راهی باریک به عرض یک موزاییک بین ساختمان و باغچه فاصله بود. وقتی که ما را از آن فاصله تنگ می‌گذراندند به این فکر می‌کردم که این ساختمان حتماً قبلاً عقب‌تر بوده و بعد تا نزدیک حریم باغچه آن را گسترش داده‌اند. از در ساختمان ما را داخل برده، راهروی طویل آن را تا انتها پیمودیم و وارد آخرین اتاق شدیم. مردان همراهمان در اتاق را قفل کرده و رفتند. نگاهی به سرتاسر اتاق وسیع انداختم. در گوشه‌ی سمت چپ اتاق، اتاقکی کوچک قرار داشت و کنار اتاقک مملو از صندلی‌های شکسته بود که روی هم جمع شده بودند. چند زنجیر از سقف آویزان بود که نشان می‌داد اینجا انباری‌ای بوده که تبدیل به بازداشتگاه شده. روی دیوار دو پنجره‌ی بزرگ وجود داشت که هر دو با نرده‌ی فلزی حصارکشی شده بودند و چون پشت پنجره اثری از باغچه نبود فهمیدم در ضلع دیگری از ساختمان قرار دارند. هنوز در حال رصد اتاق بودیم که در اتاق باز شد و لطیف به همراه مرد دیگری وارد شد. تا نگاه علی به مرد افتاد به من گفت:
- خانم! برو گوشه‌ی اتاق بشین.
کنجکاو عقب‌عقب رفتم تا به گوشه‌ی سمت راست اتاق رسیدم، تکیه داده و تا روی زمین خود را سُر داده و روی دو پا نشستم.
لطیف پوزخندی زد.
- پس خوب فهمیدی این رفیقم‌ برای چی اومده؟
مرد درشت هیکل یک شلاق چرمی را از پشت کمرش بیرون آورد و با فارسی لهجه‌داری گفت:
- تو نبود شما زیاد ازش پذیرایی کردم، منو خوب می‌شناسه.
من با دیدن شلاق کاملاً موضوع را فهمیده و ترس تمام وجودم را گرفت. علی درحال عقب‌عقب آمدن به سوی من گفت:
- نمی‌ذارم دست روی زن من بلند کنی.
مرد پوزخندی زد.
- زنت فکر کرده راحت می‌تونه تو رو آزاد کنه؟ کور خونده! من دیدمتون و تعقیبتون کردم، حالا هم باید تقاص فرارتو بده.
علی کاملاً مقابل من قرار گرفته بود و من در پناه او بودم.
- لطیف! غیرتت همینه که دست رو‌ی زن بلند کنی؟
لطیف پوزخندی زد.
- رفیق! من که نمی‌زنمش به من اعتراض می‌کنی؟ ولی قبول کن که باید بفهمه جرم فراری دادن بی‌تقاص نیست، این دوستمون هم فقط می‌خواد حالشو بپرسه و یه چیزایی یادش بده.
مرد کاملاً نزدیک شده بود. من در پناه علی چشمانم را به شلاق دست مرد دوخته و نزدیک بود از ترس به گریه بیفتم.
مرد گفت:
- بهتره بری کنار تا کارم زود تموم بشه.
علی محکم فریاد زد.
- گم شو عقب!
لطیف کمی جلوتر آمد و خطاب به مرد گفت:
- رفیق! بذار یه‌جور تازه‌ای بازی کنیم.
مرد منتظر به دهان لطیف چشم دوخت و لطیف رو به علی کرد.
- حالا که می‌خوای از زنت محافظت کنی ببینم تا کجا می‌تونی تحمل کنی و شلاق‌ها رو تو بخوری.
لطیف به مرد «شروع کن» گفت. علی سریع به طرف من برگشت، مقابلم زانو زد و ساعد دستان بسته‌اش را بالای سرم دو گوشه‌ی دیوار گذاشت و کاملاً مرا در حصار خود گرفت. اولین ضربه که به کمر او خورد، قلبم کنده شد. با گریه گفتم:
- علی! برو کنار خودم بخورم.
علی که زیر فشار ضربه‌ها اخم کرده و با هر ضربه کلامش منقطع شده و هینی از سینه‌اش بیرون می‌آمد گفت:
- سرتو... بچسبون... به من... چشماتو... ببند.
سرم را به سینه‌اش چسبانده و چشمان اشک‌بارم را بستم.
با صدای هر ضربه‌ای که به بدن علی می‌خورد، روح من تکه‌تکه میشد و هر نفسی که از تحمل درد می‌کشید، قلب مرا خراش می‌داد و اشکم را بیشتر می‌کرد. تا لطیف دستور توقف بدهد، جان من هم به لبم رسید. همین که مرد دست کشید، علی روی زمین رها شد. نگران نیم‌خیز شدم.
- علی چی شدی؟
بی‌حال لبخند زد.
- خوبم، نگران نشو!
صدای لطیف سرم را بالا آورد.
- چون رفیقم بودی گذاشتم امروز شلاقی که سهم زنت بود رو تو بخوری، وگرنه من همیشه اینقدر مهربون نیستم.
جوابش فقط نگاه نفرت‌بارم شد که او و رفیقش را تا بیرون بدرقه کرد. با بسته شدن در به طرف علی برگشتم. علی خود را به کنار دیوار کشید و تکیه داد. نگران نزدیکش شدم.
- درد داری؟ چرا نذاشتی خودم شلاقشو بخورم.
لبخندی زد.
- من باشم و بذارم تو رو بزنن؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #480
هنوز مدتی از رفتن آن دو نگذشته بود که دو نفر دیگر وارد شدند. کمی از ترس عقب نشستم. صدای «نترس» گفتن علی کمی قوت قلب به من داد. یکی از مردان سراغ علی آمد، دستانش را باز کرد، او را بلند کرد و به نزد دیگری که کنار زنجیرهای از سقف آویزان شده، منتظر بود، برد و بعد هر دو دستان علی را از مچ درون حلقه‌ی فلزی زنجیرها کرده و قفل کردند. با من هم چنین کرده و بیرون رفتند‌. حالا دیگر هر دو دست ما درحالی‌که سرپا بودیم از سقف آویزان شده بود. صورتم را به طرف علی چرخاندم. هنوز کمی بی‌حال بود. وقتی به این فکر کردم که کمرش از قبل هم زخمی بود، از خودم متنفر شدم.
- علی‌جان! کاش می‌ذاشتی خودممو بزنن، تو کمرت از قبل هم زخمی بود.
علی در همان حالت کمی دو کتفش را به عقب و جلو حرکت داد.
- سوزش نداره، طوری نشده، نگران من نباش خانم‌گل! من پوست کلفت شدم، اینا رو من اثر نداره.
- بمیرم برات!
علی اخم کرد.
- خدا نکنه! تا من هستم نمی‌ذارم دستشون بهت بخوره.
- عزیزمی علی!
لبخند زد.
- تو بیشتر.
به خاطر وضعیتی که ما را به سقف بسته بودند سرم را به بازویم تکیه داده و گردنم را طرف علی چرخانده بودم تا ببینمش، گرچه دردی در مهره‌هایش پیچیده بود، اما مگر‌ مهم بود؟ مهم این بود که من علی‌ام را بعد از مدت‌ها دیده بودم و هنوز فرصت نشده بود دلتنگی‌ام‌ را با وجودش پاسخ دهم. علی هم نگاهش را به من داده و لبخند روی لبش را که من حسرت به دلش مانده بودم، نثارم می‌کرد.
- علی‌جان؟
- جانم!
- چطور بعد اون حرف‌هایی که بابا بهت زد از من متنفر نشدی؟
- چرا باید متنفر می‌شدم؟
- خوب چون من دختر همون آدمیم که به تو و پدرت توهین کرد.
- تو خانم گل منی... تو‌ که توهین نکردی، اگه ازت دور شدم، به خاطر تنفر نیست، از سر اجبار و عذاب وجدانه.
سرم را پایین انداختم.
- تو عاشق‌تر از منی، من یه مدت ازت متنفر شدم، همون موقعی که ترکم کردی.
صدای غمگینش را شنیدم.
- کاش هنوز هم ازم متنفر بودی، کاش فراموشم کرده بودی، کاش نمی‌اومدی دنبالم تا اینطوری گرفتار نشی.
سرم را بلند کردم و به طرفش چرخاندم.
- مگه می‌تونستم علی؟
چهره‌اش غصه‌ی درون قلبش را فریاد می‌زد.
- آخه عزیزم چرا افتادی دنبال پیدا کردن من؟
- چون عزیزمی! چون نمی‌تونستم بی‌خیالت بمونم، تو نمی‌دونی چقدر وجودت برام حیاتیه... اونقدر که با رفتنت رگ دستمو زدم.
کمی اخم کرد.
- می‌دونی چی به من گذشت وقتی فهمیدم رگ زدی؟
شرمنده نگاه از او گرفتم و به کاشی‌های کف دوختم.
- ببخشید! حماقت کردم، اما اون موقع همه‌ی درها روم بسته شده بود، کاملاً ناامید شده بودم. نمی‌خواستم یه لحظه هم دیگه نفس بکشم.
علی بعد از لحظه‌ای مکث آرام گفت:
- خدا خیلی به من رحم کرد که اتفاقی برای تو نیفتاد.
نگاهم را بالا برده و تا مچ دستم کشاندم. گوشه‌ای از اثر زخم اسکار گرفته از زیر حلقه‌ی فلزی دور مچم مشخص بود.
- اگه دستم باز بود جای زخمشو بهت نشون می‌دادم.
- می‌خوای عذابم بدی؟
دستپاچه نگاهم را به طرف علی چرخاندم.
- نه! این چه حرفیه؟ من چرا باید عذابت بدم؟
- چون من باعث اون زخم شدم.
- نه! تقصیر خودم بود که اون موقع مغزم قفل شد و به جای دیدن ایرادهای قضیه، فقط به این فکر کردم که از اول اومده بودی منو فریب بدی. علی! منِ احمق به جای اینکه ببینم یه جای کار می‌لنگه، به جای اینکه به این فکر کنم علی‌ای که تا یک هفته قبلش به من می‌گفت ترکم نکن! چرا یه دفعه ازم بریده؟ به این فکر می‌کردم که همه‌ی حرفات دروغ بوده و می‌خواستی منو نابود کنی، تقصیر خودم بود که حقایق رو ندیدم و فقط به موهومات مغزم بها دادم. آخرش هم همون موهومات منو نابود کرد تا دست به تیغ ببرم.
- منو ببخش خانم‌گل! من بهت بد کردم... گرچه از سر اجبار بود نه اراده، اما به هرحال توفیری توی نتیجه نداشت.
- علی؟
- جانم؟
- راهی هست وقتی برگشتیم، دوباره با هم باشیم؟
چند لحظه در سکوت نگاهم کرد.
- فکر می‌کنی برمی‌گردیم؟
- آره... برمی‌گردیم... باید برگردیم... من می‌خوام با تو زندگی کنم.
لحن علی آرام‌تر از قبل شد.
- پدرت راضی نیست.
- من بابا رو راضی کنم، تو راضی میشی؟
علی رو از من برگرداند و چشم به زمین دوخت و هیچ نگفت. بغض به گلویم فشار آورد.
- حق داری... می‌خوای بگی با حرف‌هایی که شنیدی نمی‌تونی برگردی... بهت حق میدم، ولی این وسط تکلیف دل من چی میشه؟ یه قسمت از دل من همراهته، اگه برنگردی تا همیشه ناقص می‌مونه.
علی بی آنکه نگاه از زمین بلند کند، پرسید:
- از مادرم خبر داری؟
عصبی شدم.
- این یعنی از خودم و دلم حرف نزنم؟ یعنی تلاش نکنم راضیت کنم؟ باشه، اصلاً هرچی شما امر کنید، گور بابای دل من... سارینای بدبخت چرا باید عاشق می‌شد؟ فقط برای عذاب خودش، سارینا حقشه تنها بمونه، همیشه سهمش از زندگی تنهایی بوده، اینم روش... .
علی که روی‌اش را به طرفم برگردانده بود، گفت:
- چیزی نگفتم که عزیزم... فقط گفتم از مادرم خبر داری یا نه؟
کمی نگاهم را به چهره‌اش دوختم و بعد آرام‌تر گفتم:
- حال مادرت خوبه، وقتی بهش گفتم دیدمت خیلی خوشحال شد، خصوصا که دیگه معلوم می‌شد حرف‌های پشت سرت دروغه.
علی کمی اخم کرد.
- حرف؟ چه حرفایی؟
- بهت تهمت خیانت به کشور زدن.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
91
بازدیدها
1K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 8)

بالا پایین