. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #91
هر سه داخل شدیم، مرضیه‌خانم وارد اتاق پدرعلی که روبروی اتاق علی بود شد و گفت:
- پسرم! تو به خانومت برس، بقیه رو خودم می‌خونم.
به علی گفتم:
- چی رو؟
علی دست روی شانه‌ام گذاشت.
- رسم شب‌های جمعه خونه‌ی ما، خوندن دعای کمیل توی اتاق باباس، قبلاً چون بابا نمی‌تونست جابه‌جا بشه، توی همین اتاق سه نفری می‌خوندیم، از وقتی هم که رفت من و مامان این رسم رو نگه داشتیم، هنوز توی اتاق بابا می‌خونیم، یه جوری وجود بابا رو هم حس می‌کنیم.
- وای! نمی‌دونستم مزاحم‌تون میشم وگرنه نمی‌اومدم، ببخشید.
- نه عزیزم! این چه حرفیه؟ فقط ناراحت نمی‌شی تا دعا رو تموم می‌کنم، توی اتاقم منتظر بمونی؟
- من هم می‌تونم بیام؟ قول میدم یه جا بشینم فقط گوش بدم.
علی لبخند زد.
- حتماً، خیلی هم خوبه بفرما!
وارد اتاق پدرش شدیم. اتاق اثاث زیادی نداشت، همانند اتاق علی یک پنجره رو به حیاط داشت، کنار دیوار مقابل پنجره، تختی بود و در دیوار بالای سر تخت قفسه کتابی بود که در یکی از طبقات آن عکسی از پدرعلی قرار داشت که زیر آن نوشته شده بود:«شهیدحمید درویشیان.»
علی پشتی‌ای را که از سالن برایم آورده بود، کنار دیوار گذاشت و بفرمایید گفت. لبخند زدم و نشستم.
علی کنار مادرش رفت که در فاصله بین پنجره و تخت سر سجاده نشسته بود و دعا می‌خواند.
به عکس پدرعلی که روبه‌رویم بود، خیره شدم. علی شباهت زیادی به پدرش داشت. علی که شروع به خواندن کرد، محو صدای زیبایش شدم، چه‌قدر خوب می‌خواند، تا آن موقع دعاخواندنش را نشنیده بودم.
دعا خواندنشان که تمام شد، مادر علی درحالی‌که چادرش را جمع می‌کرد، گفت:
- شام می‌خوری دخترم؟
- نه، ممنون، شام خوردم.
سجاده‌اش را جمع کرد. روی میز کوچک کنار پنجره گذاشت.
- من شب‌ها زود می‌خوابم، اگه ناراحت نمیشی برم بخوابم، تو‌ و علی راحت باشید، این‌جا خونه خودته.
من هم ایستادم.
- نه خواهش می‌کنم، شما بفرمایید، راحت باشید.
مرضیه‌خانم که رفت. علی درحال قراردادن کتاب‌ها در قفسه بود.
- ببخش خانوم‌گل! منتظر موندی.
کنارش رفتم.
- علی! نمی‌دونستم این‌قدر خوب می‌خونی، از کِی یاد گرفتی؟
-از همون ده دوازده سالگی که حفظ قرآن رو شروع کردم، قرائت هم کنارش کار می‌کردم.
- وای علی یعنی تو قرآن هم حفظ کردی؟ چه‌طور تونستی؟
کار علی تمام شده بود، دستم را گرفت.
- کاری نکردم، همش لطف خداست.
باهم از اتاق خارج شدیم.
- قرآن هم به همین خوبی می‌خونی؟
- سعی می‌کنم.
- پس قول بده یه بار برای من قرآن بخونی بشنوم.
به اتاق علی رفتیم.
- خانوم‌گل! بمون یه چیزی بیارم برای شب‌چَره، می‌دونم حالا حالاها بیداریم.
دست در گردن علی انداختم.
- می‌دونی من خیلی خوش‌شانسم که تو رو شناختم.
گونه‌اش را بوسیدم.
علی هم پیشانی‌ام را بوسید.
- من هم هر روز خدا رو به‌خاطر داشتن تو شکر می‌کنم، تو بزرگ‌ترین لطف خدایی.

***

چشمانم را که می‌سوخت باز کردم، اشک در آن‌ها جمع شده بود.
- خدا! کجایی تو؟ مگه اون بی‌شرف نمی‌گفت حواست به بنده‌هات هست؟ پس چرا حواست به من نبود؟ کجایی الان؟ من می‌خوام برگردم به همون روزها، حتی اگه بدونم آخرش علی ولم می‌کنه، من اون روزهای خوب رو می‌خوام، من رو برگردون، تو کجایی؟ تو هم مثل علی داری من رو اذیت می‌کنی؟ اصلاً هستی؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #92
شب کنار پدر نشسته بودم و تلویزیون نگاه می‌کردم، اگرچه توجهی نداشتم و فقط نشسته بودم تا خوابم نبرد و دوباره خواب علی را نبینم. با صدای پدر به طرفش برگشتم.
- سارینا؟ امروز چی از جهانبخش شنیده بودی که اون‌قدر عصبانی‌ات کرده بود؟
کمی سرجایم درست نشستم.
- بابا! این بشر اصلاً آدم نبود، باور کنید تصمیم داشتم، اگر حدأقل شرایط رو هم داشت، قبولش کنم، اما از همون اول چنان با تکبر و منم‌منم حرف زد که حالم به‌هم خورد، چنان رو تهرانی‌ام تأکید می‌کرد، انگار تخم دوزرده گذاشته.
پدر ابروهایش را بالا داد.
- فقط همین؟!
کاملاً به طرف پدر برگشته بودم.
- نه بابا! پررو تو چشم‌های من نگاه کرد و گفت بابای تو هیچی نیست، من خیلی بهترم، پدر من فلانه، خاندان من بیساره، خیلی شانس آورد نزدم تو گوشش.
کمی مکث کردم.
- بابایی! هیچ‌کَس حق نداره به شما توهین کنه، هر خری که می‌خواد باشه.
پدر متفکر سری تکان داد.
- پس این بزمجه توی شهر من آدم شده، ادعای سروری می‌کنه، بلدم سرجاش بنشونمش، تو کاریت نباشه، کاری می‌کنم برگرده همون تهران که آرزوش رو داره.
ایران با ظرف تخمه وارد جمع ما شد.
- فیلمه شروع نشد؟
مشتی تخمه برداشتم.
- نه هنوز، الان دیگه شروع میشه، رضا زنگ نزد؟
ایران پیش پدر نشست.
- خودم عصری بهش زنگ زدم.
درحالی‌که تخمه می‌شکستم گفتم:
- پس کی میاد؟ هیچی نگفت؟
- چرا، گفت فردا صبح میاد.
- اِه... چه خوب!
پدر به ایران گفت:
- خانم چایی داری؟
- بله آقا، الان میارم.
همین که ایران بلند شد و رفت پدر به طرف من خم شد.
- با رضا چی‌کار داری؟
درحالی‌که تخمه می‌خوردم، گفتم:
- هیچی، کار ندارم، فقط دلم براش تنگ شده، خیلی وقته رفته!
پدر اخم کرد.
- نرفته سفر قندهار که میگی دلم تنگ شده.
پوست تخمه‌های داخل دستم را داخل بشقاب ریختم.
- بابا! خونه بدون رضا یه چیزی کم داره، اگه باشه خیلی خوش می‌گذره.
پدر خواست چیزی بگوید که آمدن ایران با سینی چای مانع شد.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #93
***
پشت میز شطرنج نشسته بودم و منتظر بودم تا علی بیاید، قمقمه‌ام را در آوردم تا قبل از این‌که برسد، کمی آب بخورم، عصر تابستان هرچه هم در سایه نشسته باشی گرم هست و می‌دانستم او روزه هم گرفته و درست نبود جلویش آب بخورم، پس پیش از آمدنش باید آب می‌خوردم. همین که دیدم از دور میاید، قمقمه‌ام را داخل کیف انداختم.
- سلام خانم ماندگار! ببخشید دیر کردم.
- هنوز پنج دقیقه هم نشده ایرادی نداره.
مثل همیشه کیفش را روی میز گذاشت و نشست. دستمالی از جیب درآورد و ع×ر×ق پیشانی‌اش را پاک کرد.
- شما هم مثل خداتون خیلی سخت‌گیرید.
لحظه‌ای نگاه کرد و گفت:
- سخت‌گیر؟ چه‌طور؟
با دستم اشاره‌ای کردم.
- اولین سختی رو به خودتون گرفتید، توی این گرما رفتید روزه گرفتید، دومی‌ هم گرچه در ظاهر نسبت به من عمل کردید، امّا بازم سختیش به خودتون برگشت.
کمی اخم کرد.
- کجا به شما سخت گرفتم؟
به میز تکیه دادم.
- همون‌جایی که بهتون گفتم جلسه رو بذارید برای بعد از افطار، گفتید دوست ندارید من تا دیر وقت بیرون باشم، ضمن این‌که باید یادآوری کنم شما هیچ حقی ندارید برای من تعیین تکلیف بکنید و البته این حرف‌تون واقعاً می‌تونه روی تصور من از شما تأثیر بذاره، باید بگم خودتون از این تصمیم ضرر دیدید، که مجبورید توی این گرما تشنگی رو هم تحمل کنید.
علی سرش را زیر انداخت و خندید. در این مدت خنده‌های کوتاهش را دیده بودم، ولی هنوز ندیده بودم این‌طور واضح و طولانی بخندد. بعد سرش را بالا آورد.
- اول خانم ماندگار! خیال‌تون رو راحت کنم من هیچ سختی درمورد روزه‌داری و این‌جا اومدن ندارم، بالاخره ما روزه می‌گیریم تا اراده‌مون قوی بشه، اگه نخوایم یه خورده گرسنگی و تشنگی رو تحمل کنیم دیگه روزه‌داری‌مون به چه دردی می‌خوره؟ روزه‌داری یعنی همین تحمل تشنگی و گرسنگی، پس نباید ازش فراری باشم، اما درمورد این‌که شما از حرفم بد برداشت کردید و فکر کردید من دارم به‌خاطر نظری که روی شما دارم، اجبارتون می‌کنم، باید بگم اگر به جای شما هر دختر دیگه‌ای هم این‌جا بود، همین حرف رو می‌زدم، یا حتی اگر من هیچ نظری روی شما نداشتم، بازهم دوست نداشتم شما به عنوان یک خانم تا دیروقت بیرون از خانه باشید، الان افطار نزدیک ساعت هشت هست، اگر می‌خواستیم بعد از افطار قرار بگذاریم و بیاییم میشد حدود نه، شاید هم دیرتر، جلسات ما تا سه ساعت هم طول کشیده و شاید هم بیشتر، در این صورت تا نصف‌شب باید می‌موندیم، بله، درسته، الان ماه رمضانه و مردم تا دیروقت بیرون می‌مونن، ولی اگه زمان از دستمون در می‌رفت چی؟ درسته این‌جا یه پارک در وسط شهره، اما بازهم نیمه‌شب محل رفت و آمد آدم‌های ناجور میشه، در اون صورت من چه‌طور می‌تونستم قبول کنم شما در این محیط باشید، الان بهتره، تا افطار حرف‌هامون رو تموم می‌کنیم و با خیال راحت دنبال کارمون می‌ریم، مطمئن باشید من هرگز قصد ندارم شما رو در تنگنا قرار بدم، فقط نمی‌خوام اذیت بشید، یا خطری تهدیدتون کنه.
دستانم را در بغل جمع کردم و به صندلی تکیه دادم.
- قبول می‌کنم اون حرف‌ها رو از سر خیرخواهی زدید، ولی من هنوز به وجود خدای شما خوش‌گمان نیستم.
دستانش را روی میز درهم قفل کرد.
- من بیشتر فکر می‌کنم شما می‌ترسید اگه خدا رو تأیید کنید هست میشه، یا اگه بگید نیست، کلاً نیست میشه، درحالی‌که خدا هست، چه ما قبولش کنیم، چه قبولش نکنیم.
همان‌طور که کج نگاهش می‌کردم گفتم:
- حتی اگه قبول کنم هست، داشتن یک خدای خشن و بداخلاق که منتظره بنده‌اش کاری کنه که سریع مچش رو بگیره، وقتی هم مُرد نکیر و منکر رو بندازه به جونش، اصلاً دل‌پذیر نیست.
- این خدایی که گفتید رو ذهنتون ساخته، واقعی که نیست، شما دلتون می‌خواد تصور کنید خدا بداخلاق و خشنه، درحالی‌که خدا خوش‌اخلاق و مهربانه.
نگاهم را به جای دیگری دادم
- من فکر می‌کنم گمان و نظر من درست‌تره.
- شما انسان دانایی هستید، می‌دونید تا زمانی که چیزی در حد گمان باشه قابل تغییره و فقط زمانی میشه به گمان‌هامون تکیه کنیم که اون‌ها رو با تحقیقات زیاد اثبات کرده باشیم، در اون صورت که به اصل و قانون تبدیل میشه، بعد میشه بهش استناد کرد، حالا فکر کنید، آیا درسته با این قاطعیت بگید گمان من درمورد خدا درسته؟ چه‌طور اثبات کردید خدا بداخلاق و ظالمه؟
دوباره به طرفش برگشتم.
- از این همه ظلم و سیاهی و بدبختی و فقری که تو دنیا آفریده.
- همه دنیا سرشار از بدی و سیاهیه؟ هیچ زیبایی در دنیا وجود نداره؟
- الکی توجیه نکنید، حتی با بنده‌هاش هم درست تا نمی‌کنه، نه تو این دنیا، نه تو قبر، نه حتی قیامت.
کنار لب علی کش آمد.
- خوبه حدأقل به قیامت معتقد شدید، ولی این افکار شما هیچ کدوم واقعیت موجود نیست، سیاه‌نمایی و القائات شیطانه.
- شما هیچ دلیلی برای من نمی‌آرید، فقط دارید توجیه می‌کنید.
علی نفسش را بیرون داد.
- خدا یه موهبت داده به ما به اسم عقل، که باهاش فکر کنیم، یه موهبت دیگه هم داده به اسم قلب، که باهاش ایمان بیاریم، حالا چرا شما از موهبت عقل استفاده نمی‌کنید تا قلب‌تون آروم بشه؟
اخم کردم
- احساس می‌کنم محترمانه دارید توهین می‌کنید؟
علی لبخندی زد.
- ببخشید اگر باعث سوءتفاهم شدم، من فقط می‌خوام فکر کنید آیا واقعاً تمام دنیا فقط سیاهی و بدی هست؟ پس این همه خوبی و زیبایی چی هست؟ اون‌ها رو کی داده؟ فکر کنید خدایی که میگه بنده من بیا توبه کن همه خلاف‌هات رو یه جا می‌بخشم، دنبال انتقام‌جوییه؟ ادعا می‌کنید خدا بداخلاقه، اما همین خدا دنبال بهونه می‌گرده ما رو ببخشه، کجای این خدا ظالمه؟
خوب که فکر می‌کردم حق با علی بود، خدا آن‌چنان هم که می‌گفتم خشن نبود، اگر بهتر فکر می‌کردم نشانه‌های مهربانی‌اش را در زندگی خودم دیده بودم، اما با گستاخی آن‌ها را تکذیب می‌کردم.
علی ادامه داد:
- البته دقت کنید چه ما نسبت به خدا خوش‌گمان باشیم، چه بدگمان، ضرر یا نفعی برای خدا نداره، نتیجه‌اش به خودمون برمی‌گرده، اگه بدگمان باشیم، اطاعتش نمی‌کنیم، پس خودمون به رشد حقیقی‌مون نمی‌رسیم و اگه به خدا خوش‌گمان باشیم و اطاعتش کنیم، این خودمونیم که تو مسیر کمال پیش می‌ریم و نفعش به خودمون می‌رسه.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #94
***
چشمانم را به زور باز کردم، با انگشتان شصت و اشاره‌ام گوشه‌های دو چشمم را کمی مالیدم و بعد بلند شدم. لبه تخت نشستم و نفسم را با کلافگی بیرون دادم و به زمین چشم دوختم.
- علی! همیشه شکستم دادی، این هم روش، دیگه کاریت ندارم، هر چه‌قدر می‌خوای بیا توی خوابم، دیگه مقاومتی نمی‌کنم که فراموشت کنم، دیگه مانع فکر و خاطراتت نمی‌شم، ببینم تا کی می‌خوای ادامه بدی، من که دیگه زورم بهت نمی‌رسه.
از پله‌ها که پایین آمدم، پدر درحال پوشیدن کفشش بود تا برود که چشمش به من خورد.
- سارینا! خوب شد اومدی، بیا کارت دارم.
با پدر روی ایوان رفتیم.
- دخترم! من خیلی خوش‌حالم، می‌خوای بیایی شرکت، امّا دلیل نمیشه بذارم برای همیشه مجرد بمونی.
دل‌خور شدم.
- بابا دیروز که... ‌.
- بله می‌دونم دیروز چی گفتم، باشه، فعلاً کاری با تو ندارم، اما بدون که نمی‌ذارم تنها بمونی، تو بالاخره باید ازدواج کنی.
از پله‌ها پایین رفتیم.
- باباجون! چرا این‌قدر اصرار دارید، ازدواج کنم؟
پدر لبخندی زد و گفت:
- چون دوست دارم نوه‌دار بشم.
به پایین پله‌ها رسیدیم.
- قربونت برم بابایی، بابابزرگ جیگری میشی‌ها!
پدر خندید.
- پدرسوخته! حالا راضی میشی ازدواج کنی؟
دیگر کنار ماشین پدر رسیده بودیم.
- چرا وقتی خودتون از ازدواج اجباری خیر ندیدید، من رو مجبور می‌کنید؟
- اولاً وضع من فرق می‌کرد، پدرم وصیت کرده بود با ژاله عروسی کنم، نمی‌خواستم وصیتش زمین بمونه، بعدش کی میگه من خیر ندیدم، من از اون زندگی یه دختر بابایی و خانوم گیرم اومده، حالا تو هم ازدواج می‌کنی تا نوه‌دار هم بشم.
- شما هنوز خیلی جوون‌تر از اونی هستید که بهتون بگن پدربزرگ.
پدر خواست چیزی بگوید، که در حیاط باز شد و ماشین رضا داخل آمد. با دیدن ماشین رضا ذوق‌زده تا نزدیک ماشین رضا رفتم.
- وای! رضا! داداشی اومدی؟
رضا ماشینش را نگه داشت، خستگی از چهره‌اش مشخص بود.
- سلام آبجی کوچیکه!
- صدبار بهت گفتم من بزرگ‌ترم.
رضا در ماشین را باز کرد و پیاده شد.
- شواهد و قرائن حاکی از اینه که بنده بزرگ‌ترم.
- کوچولو‌ شناسنامه بیارم؟
در ماشین را بست.
- خیر، شما تمرین کنید بگید خان‌داداش، تا زبان‌تون عادت کنه.
- اوه! خان‌داداش! رودل نکنی؟
رضا به طرف صندوق‌عقب رفت، کیف و سبد پیک‌نیکی را که همیشه در ماشین داشت، برداشت.
- این خان‌داداش این‌قدر خوابش میاد که می‌تونه همین‌جا روی زمین بخوابه.
- آخ! چرا داداش؟
- شب رو رانندگی کردم، نابودم.
- پس وسایلت رو بده من ببرم، تو برو استراحت کن.
- قربونت فقط سبد رو بیار!
سبد را برداشتم و همراه رضا به طرف خانه راه افتادیم.
پدر کنار ماشینش ایستاده و ما را نگاه می‌کرد.
رضا گفت:
- سلام آقا! صبح بخیر!
- سلام آقارضا! رسیدن بخیر!
- ممنونم آقا!
- برو داخل خستگی از چشات می‌ریزه.
- ببخشید آقا!
پدر سر تکان داد. من هم از پدر خداحافظی کردم و همراه رضا از پله‌ها بالا رفتم. غافل از این‌که پدر متفکرانه به هر دوی ما‌ چشم دوخته است.
تا با رضا داخل خانه شدم، شالی را که همیشه در جالباسی کمد جاکفشی می‌گذاشتم تا هرگاه رضا وارد خانه شد، دم دستم باشد، برداشتم و سر کردم. رضا متوجه شد، درحالی‌که کفشش را درمی‌آورد‌، گفت:
- راحت باش! من می‌خوام برم توی اتاقم بخوابم.
- وقتی تو راحت باشی، من هم راحتم، حواسم هست از وقتی اومدی، نگاه نمی‌کنی.
- ممنونم که فکر منی.
- ما داداش‌مون رو دوست داریم.
ایران که از صحبت‌های ما متوجه آمدن رضا شده بود، از آشپزخانه بیرون آمد
- سلام رضاجان! اومدی؟
-سلام مامان! چه‌طوری؟
- اومدی بهتر هم شدم، بیا صبحونه بخور.
- نه مامان! خوابم میاد، میرم بخوابم، برای ناهار بیدار میشم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #95
ایران برای ناهار شامی‌کباب پخته بود که رضا دوست داشت. رضا درحالی‌که می‌خورد، گفت:
- دستت درد نکنه مامان! خیلی خوب شده.
- نوش‌جان پسرم!
- خب آبجی کوچیکه! چه خبر؟ من نبودم، خوش گذشت؟
با لحن مسخره‌ای گفتم:
- عالی!
- چی شده دوباره؟
- داشتم شوهر می‌کردم، یه مدت دیر می‌کردی، باید برای خواهرزاده‌ات سوغات می‌آوردی.
رضا باتعجب گفت:
- شوهر؟!
- بابا قصد کرده بود شوهرم بده، برام مورد جور می‌کرد.
- ایول! دست آقا درد نکنه، پس بالاخره قراره از شَرت خلاص بشیم.
- خیر قربان! دلت رو صابون نزن، بنده پدر را راضی کردم که دست از این کار بکشد.
- باید با آقا حرف بزنم، یادآور بشم دخترش کوزه لازم شده.
- بی‌مزه! ترشی خودت رو باید بخورم.
یک‌دفعه حواس رضا به مچ دستم جلب شد.
- وضع دستت چه‌طوره؟
به مچ دستم که دیگر دو روز بود باند را از روی آن برداشته بودم، نگاه کردم و گفتم:
- بدک نیست.
- ببینم زخمت رو!
دستم را نزدیک‌تر بردم و رضا به بخیه‌ها نگاه کرد.
- هنوز خوب نشدن، دکتر چی گفت؟
من و ایران هم‌زمان گفتیم:
- دکتر؟
رضا قاشق و‌ چنگالش را در بشقاب گذاشت.
- نگید که پیش دکتر نرفتید.
گفتم:
- دکتر نمی‌خواد، خوبه!
رضا دل‌خور شد.
- چرا این‌قدر بی‌فکری سارینا؟
بعد رو به ایران کرد.
- مادرجان! رفتنی گفتم حواستون به زخم دستش باشه، چرا وادارش نکردید بره پیش دکتر؟
- پسرم کوتاهی از من بود. فراموش کردم، فکر نمی‌کردم لازم باشه.
گفتم:
- دکتر نمی‌خواد، خودش خوب میشه!
- دکتر می‌خواد، خوب هم می‌خواد، باید نشون دکتر بدیم، مطمئن بشیم خوب میشه یا داره عفونت می‌کنه؟
- باشه بابا! حالا وقت کنم میرم پیش دکتر.
رضا دوباره مشغول خوردن شد.
- حتماً پیش دکتربهرامی هم نرفتی؟
این بار من دست از غذا کشیدم.
- رضا! نمی‌ذاری با خیال راحت غذا بخورم‌ ها، دکتربهرامی دیگه چرا؟ اون‌که موعد چکاپم دو‌ماه دیگه‌اس.
- بله، اون برای حالت عادی بود، نه الان که بستری شدی و خونریزی هم داشتی، رفتن پیش دکتربهرامی ضروریه، باید وضعیت کلیه‌ات چک بشه.
- ول کن رضا! کلیه‌ام خوبه.
- از کجا می‌دونی؟ دکتر باید بگه تا مطمئن بشیم.
- آخ رضا! دوباره اومدی خان‌داداش بازیت گل کرد، دستور بدی!
- خان‌داداش دستور نمیده، همراهی می‌کنه، تا عصر یه سری کار دارم پنج یا شش باهم می‌ریم پیش دکتر بهرامی، یه درمانگاه هم می‌ریم تا دستت رو نشون یه دکتر بدیم.
- باشه بابا! ولی زحمت بی‌خود می‌کشی، هیچیم نیست.
- زحمتش مهم نیست، مهم اطمینانه دختر!
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #96
عصر درحال سوارشدن به ماشین رضا بودم که پدر از راه رسید، از ماشینش که پیاده شد، به ما گفت:
- کجا می‌رید؟
رضا جواب داد:
- سلام آقا! می‌ریم دست سارینا رو نشون دکتر بدیم.
- حتماً دونفری باید برید؟
گفتم:
- بابا! رضا گیر سه‌پیچ داده، اگه با گوش‌های خودش نشنوه طوریم نیست، ول نمی‌کنه!
پدر آرام گفت:
- باشه، پس برید.
راه که افتادیم، رضا گفت:
- اول بریم مطب دکتربهرامی بهتره، چون حتماً می‌خواد آزمایش و سونو بنویسه، بعد می‌ریم همون درمانگاهی که نزدیک مطبشه، هم سونو داره، هم آزمایشگاه، دستت هم همون‌جا نشون یه دکتر می‌دیم.
- باشه هر جور میلته.
- فقط یادت باشه به دکتر بهرامی بگی رگت رو زدی بستری شدی، اصلاً خودم هم باهات میام، با دکتر حرف می‌زنم، شاید روت نشه حرفی بزنی.
- اَه رضا! بی‌خیال نشی‌ ها، بزرگ‌تر هم نیستی، این همه ادای داداش بزرگ‌ها رو درمیاری.
رضا سری تکان داد.
- فراموش نکن من همیشه بزرگ‌ترم، حتی اگه کوچک‌تر باشم.
- اصلاً فهمیدی چی گفتی؟
- نه زیاد، ولی جمله‌ی فلسفی‌ای بود.
خندیدم.
- فیلسوف بی‌مزه ندیده بودم تا الان.
- بهتره بگی خان‌داداش فیلسوف.
خندیدم و چیزی نگفتم.
- سارینا؟
به طرف رضا برگشتم.
- چیه داداش؟
- یک سوالی می‌خوام ازت بپرسم، ولی نمی‌خوام ناراحت بشی!
- بپرس، سعی می‌کنم ناراحت نشم.
- علی این چند روز باهات تماس نگرفته؟
غصه‌دار شدم.
- چرا نمی‌ذاری فراموشش کنم؟
- باور کن من هم می‌خوام فراموشش کنی، فقط گفتم شاید تماسی، پیغامی، خبری، چیزی داده بهت... ‌.
- نه، اون بی‌شعورتر از این‌هاس که زنگ بزنه رفتارش رو توضیح بده، حتی توجیح هم بلد نیست.
آهسته ادامه دادم:
- انگار هیچ‌وقت وجود نداشتم.
سرم را به شیشه ماشین چسباندم و به بیرون خیره شدم.
- اگه باهات تماس گرفت، یا خبری ازش شد، حتماً به من میگی؟
بدون آن‌که نگاهش کنم آرام گفتم:
- باشه، بهت میگم.
***
خارج از برنامه، از صبح زود به آزمایشگاه رفته و مشغول کارهای عقب افتاده‌ام بودم. یک‌دفعه علی با شتاب در را باز کرد و داخل شد و تا مرا پشت میز دید، گفت:
- خانم‌گل! تو این‌جایی؟
نگاهی کردم.
- آره، کجا می‌خواستی باشم؟
- چرا سر کلاس نیومدی؟
نگاهی به ساعت کردم.
- مگه ساعت چنده؟
از دیدن ساعت تعجب کردم.
- دوازده شده؟!
نفسم را بیرون دادم.
- کلاس رو از دست دادم.
علی که با گردن کج دل‌خورانه نگاهم می‌کرد، کیفش را روی میز گذاشت و به میز تکیه داد.
- از نُه دارم دنبالت می‌گردم، زنگ می‌زدم جواب نمی‌دادی، گفتم شاید دیر برسی، رفتم سرکلاس، نیومدی، نگران شدم، فکر نمی‌کردم اومده باشی آزمایشگاه.
- کارهای تو دیروز تموم شد، کارهای من موند، اومدم امروز قبل کلاس تمومشون کنم، نفهمیدم وقت چه‌طور گذشت.
- عیبی نداره، جزوه نوشتم، بهت میدم.
- عصر باهات میام خونه‌تون باید برام کامل توضیح بدی.
- باشه، فقط چرا جواب تلفن نمیدی؟
گوشی‌ام را از جیبم درآوردم، سایلنت بود.
- ببخشید علی‌جان! سایلنت بوده.
نگاهی به تماس‌ها کردم.
- اِه... چه‌قدر زنگ زدی؟ شرمنده‌ام کردی، عجب آدم مهمی‌ام من!
علی خندید. صندلی را بیرون کشید و نشست.
- بر منکرش لعنت، خانم‌گل! هیچ‌وقت این‌طوری بی‌خبرم نذار، ترسیدم، گفتم حتماً اتفاقی برات افتاده جواب نمیدی، کم‌کم می‌خواستم به آقای ماندگار یا آقارضا زنگ بزنم.
بلند شدم. جلویش زانو زدم، دستانش را گرفتم و به چشمانش خیره شدم.
- قول میدم هیچ‌وقت گوشیم رو سایلنت نکنم، اصلاً می‌خوای هر ساعت پیغام سلامتی برات بفرستم؟
لبخند زد. دستانم را گرفت و مرا از روی زمین بلند کرد
- پیغام سلامتی نمی‌خواد، فقط بی‌خبرم نذار، نگرانت میشم.

***

سردی شیشه زیر پوست صورتم نفوذ می‌کرد، زیر لب گفتم:«چه‌طور الان بی‌خبر از من زندگی می‌کنی؟»
صدای رضا مرا از خودم بیرون آورد.
- ببخش آبجی! ناراحتت کردم.
- نه خودت رو ناراحت نکن، خودم هم نمی‌تونم فراموشش کنم.
- درکت می‌کنم، یه رفتارهایی از علی دیدیم که واقعاً تعجب‌آوره، خیلی دوست دارم علی رو پیدا کنم، دلیل تغییر رفتارش رو بپرسم.
- شاید هیچ تغییر رفتاری نبوده، اون رفتارها از اولش یه برنامه بوده برای گول زدن من، اون رفتارهایی که قبلاً از علی می‌دیدم، همه‌اش دروغ بوده.
- ولی بازم من نمی‌تونم قبول کنم، علی کلاً دروغ می‌گفته!
عصبی شدم.
- رضا! واقعاً نمی‌تونی ببینی چی شده؟ چشم‌هات رو باز کن! علیِ پست‌فطرتِ ع×و×ض×ی رو ببین.
- ولی... ‌.
نگذاشتم حرف بزند.
- ول کن رضا! وقتی بهش فکر می‌کنم اعصابم بهم می‌ریزه.
- باشه، آروم باش! دیگه چیزی نمی‌گم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #97
رفتن پیش دکتربهرامی، آزمایشگاه، سونوگرافی و دکترِ درمانگاه تا دیر وقت مشغول‌مان کرد، پس به ایران خبر دادیم که بیرون شام می‌خوریم، درنهایت نیمه‌شب گذشته بود که به خانه برگشتیم.
همین که وارد خانه شدیم پدر از سر جایش بلند شد و با ناراحتی گفت:
- کجا بودید تا این موقع؟
- ببخشید بابایی! دیر شد، کارهامون طول کشید، کلی توی صف انتظار آزمایشگاه و دکتر و سونوگرافی موندیم، درمانگاه شلوغ بود.
- مجبور بودید برید درمانگاه، می‌رفتید یه مرکز خصوصی زودتر کارتون تموم میشد.
- گفتیم همه رو باهم یه جا انجام بدیم.
ایران پرسید:
- دکتر چی گفت؟
رضا روی مبل نشست.
- دکتر گفت اوضاع بخیه‌ها خوبه به‌زودی گیره‌ها میفتن و بخیه‌ها جذب میشن، فقط بدیش اینه که جاش می‌مونه.
پدر درحالی‌که به طرف اتاق می‌رفت، گفت:
- سارینا! بعداً ببر لیزیک کن، جاش نمونه!
رضا به من که روبه‌رویش نشسته بودم، گفت:
- آقا راست میگه، وقتی خوب شد ببر لیزیک کن.
- نه، نمی‌خوام جاش بره، باید بمونه تا همیشه یادم بمونه علی با من چی‌کار کرد.
ایران گفت:
- بچه‌ها چایی می‌خورید؟
رضا گفت:
- نه مادر! دیروقته شما برید بخوابید، ما هم یک کم می‌شینیم بعد می‌ریم بخوابیم.
ایران شب‌بخیر گفت و رفت.
رضا به طرف من برگشت.
- یادت نره سه روز دیگه بری جواب آزمایش رو بگیری ببری پیش دکتر بهرامی، اون روز من نیستم، همراهت بیام.
- باشه رضا! یادم نمیره.
- آبجی! نه به علی فکر کن، نه به کارهایی که کرده، فقط به این فکر کن، چه‌طور آینده‌ی خودت رو درست کنی.
- رضا! اصلاً راحت نیست، نمی‌شه به علی فکر نکرد.
- می‌دونم آبجی! اگه علی پیداش می‌شد و توضیح می‌داد درک ماجرا راحت‌تر بود.
لبخند تلخی زدم.
- چرا اعصابت رو درگیر من و علی می‌کنی؟
- خواهرمی، چرا درگیرت نباشم؟
-می‌خوام دردهام فقط خودم رو اذیت کنه، نه شماها رو!
- چنین چیزی هرگز ممکن نیست، خواهر من! هر کدوم غصه داشته باشیم، بقیه هم غصه‌دار میشن.
لبخندم عمیق‌تر شد.
- ممنون داداشی! با همه خستگیت باهام اومدی تا دکتر و درمانگاه و اون‌قدر خسته شدی که از چشم‌هات معلومه!
- توهم خسته شدی؟
با فشار دادن پلک‌هایم جواب دادم.
- پس برو زودتر بخواب، من هم آب بخورم میرم بخوابم.
رضا بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت تا آب بخورد. من هم از پله‌ها بالا رفتم تا به اتاقم برسم.
سه روز بعدی را به بطالت کامل گذارندم، علاقه‌ای به بیرون رفتن نداشتم، حتی حاضر نشدم به تولد یک‌سالگی آرشام پسر مهنوش دخترِ عمه‌فتانه بروم، داخل اتاقم خزیدم تا روزگارم را با خاطرات علی که دیگر مقاومتی در برابرشان نداشتم، بگذرانم و با یادآوری خوشی‌های دروغین آن زمان، بیشتر و بیشتر از علی متنفر شوم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #98
روز سوم جواب سونو و آزمایش در دست، به مطب دکتر بهرامی رفتم، خانم‌دکتر که زن میانسالی بود، عینک فریم مشکی‌اش را به چشم زد و با دقت برگه‌ها را چک‌ کرد و بعد از بالای عینکش به من نگاه کرد.
- ساریناجان! همه چیز روبه‌راهه، کلیه‌ات توی شرایط خوبیه، هیچ جای نگرانی نیست.
- ممنون دکتر! خیال خیلی‌ها راحت شد.
- خب حالا بگو چرا رگ زدی؟
سرم را زیر انداختم.
- دیگه شد.
- باشه، دوست نداری اصراری نیست بگی، فقط یه چیز، اون‌روز‌ که با برادرت اومدی، یادم رفت بپرسم، از نامزدت چه خبر؟ کی قراره عروسی کنید؟ اسمش چی بود؟ علی‌آقا؟
عصبی شدم.
- خانوم‌دکتر! شما دیگه اون رذلِ پست‌فطرت رو ول کنید.
- وا دختر! چرا؟
- اون یه ع×و×ض×یِ تمام‌عیار بود، اون کثافت سه سال من رو سرکار گذاشت، امیدوارم هیچ‌وقت آرامش نداشته باشه.
- چرا این‌قدر فحش میدی و نفرین می‌کنی؟
- چون لایق فحشه، اومد زندگی من رو خراب کرد.
- ولی اون دوستت داشت.
- دروغ می‌گفت، خانوم‌دکتر! بدون دلیل من رو ول کرد رفت.
- رفت؟ کلاً بهم زدید؟
- از اول هم برای عذاب دادن من اومده بود.
- احساسم اینه، داری اشتباه می‌کنی.
- چه اشتباهی؟ کاملاً حقیقته، شما که فقط یه بار اون رو دیده بودید، چرا ازش حمایت می‌کنید؟
- بحث و جدل تو زندگی همه هست.
- بحث؟ نه دکتر! میگم کلاً گذاشت رفت، حتی دلیلش رو هم نگفت، چون دلیلی نداشت، از اول هم هیچ علاقه‌ای به من نداشت، فقط اومده بود من رو عذاب بده.
- درموردش اشتباه قضاوت می‌کنی.
- دکتر! قضاوت چیه؟ من خودم دیدم چی‌کار کرده، اون‌ من رو اصلاً دوست نداشت.
- من فکر‌ می‌کنم توی خودت دنبال دلیل جدایی بگرد، نه توی اون.
جا خوردم.
- این چه حرفیه دکتر؟ شما می‌گید من مقصرم؟ اون رفته، من که نرفتم.
- من می‌دونم اون پسر تو رو دوست داشت، به جای نفرین، برو دنبال دلیل جدایی بگرد.
سری از تأسف تکان دادم.
- دکتر! از شما توقع نداشتم، واقعاً دارید ناامیدم می‌کنید، شما هم گول ظاهر مثبتش رو خوردید، وگرنه شما که نمی‌شناختیدش، از کجا می‌دونید من رو دوست داشته؟ اون فقط یه رذل بی‌وجدانه.
- دلم به حال اون پسر می‌سوزه که این‌طور قضاوتش می‌کنی.
سرم را به نشانه نفی به بالا تکان دادم.
- هیچ هم دلتون براش نسوزه، به خودم قول دادم تا از زندگی ساقطش نکردم، دست از سرش برندارم.

دکتربهرامی ابروهایش را بالا داد.
- واقعاً؟ می‌خوای چی‌کار کنی دختر؟
- نابودش می‌کنم، یه‌ کاری سرش میارم پشیمون بشه یه زمانی با من آشنا شده، باید تقاص دل شکسته‌ی من رو با کل زندگیش بده.
دکتر بهرامی کمی مکث کرد، از پشت میزش بلند شد، میز را دور زد و روبه‌روی من نشست، مردد بودنش مشخص بود.
- فکر‌ کنم وقتشه یه رازی رو برملا کنم.
تعجب کردم، در جایم جا‌به‌جا شدم و خودم‌ را جلو کشیدم.
- چه رازی؟
- می‌دونی دخترم! من همون‌قدر که مطمئنم الان روزه، در عشق آقای‌ درویشیان به تو هم شک ندارم!
- چی دارید می‌گید؟ شما از کجا مطمئنید؟ شما که‌ اون رو نمی‌شناختید.
دکتر کمی سرش را زیر انداخت، بعد بلند‌ کرد و به من نگاه کرد.
- قول داده بودم هیچ‌وقت این راز رو‌ فاش نکنم، امّا الان می‌ترسم اگه نگم باعث اتفاقات ناخوشایندی بشم.
- چی خانم‌دکتر؟
- اون اهداکننده ناشناس که بهت کلیه داد، همین آقای‌ درویشیان بود.
بهت‌زده به مبل تکیه دادم و چشم به دهان دکتر دوختم.
- اون اگه تو رو نمی‌خواست و از اول به دروغ جلو اومده بود، چرا حاضر شد بهت کلیه بده؟ وقتی یک تیکه از بدنت رو که از همه چی برات مهم‌تره به یکی میدی، یعنی اون آدم توی قلبت جا داره، اما این‌که میگی رفته، به نظرم توی خودت بگرد دلیلش رو پیدا کن، ببین چی‌کار کردی پسری تا این حد عاشق تو رو ول کرده.
دنیا روی سرم خراب شد.
- ولی شما گفتید اهداکننده رو نمی‌شناسید؟
- خودش ازم قول گرفت، چیزی بهت نگیم، هم از من هم از دکتررضایی‌نسب جراحت.
کلافه شده بودم.
- آخه چه‌طور‌ ممکنه؟
- یکی از همون روزهایی که بستری بودی، اومد پیش من، گویا قبلش رفته بود بیمارستان، جویای حالت از دکتررضایی‌نسب شده بود، دکتر هم اون رو به من ارجاع داد، چون دکتر فرستاده بودش، باهاش همکاری کردم، وضعیت وخیمت رو شرح دادم، گفتم‌ وقت زیادی نداری و اهداکننده متناسب با تو پیدا نمی‌شه. بدون هیچ مکثی گفت از اون هم آزمایش بگیریم، آزمایش گرفتیم، توی گروه‌خونی و فاکتورها مطابق بودید، تطابق کامل، بعد هم از من و دکتررضایی‌نسب قول گرفت، تحت هیچ‌ شرایطی هویتش رو فاش نکنیم، ما هم‌قول دادیم و بعد عمل کردیم، همیشه این پسر ذهن من رو مشغول کرده بود، برام سوال بود، این کی بود‌ که یک‌دفعه پیدا شد، کلیه‌اش رو به تو داد‌، جونت رو نجات داد و ناپدید شد... ولی وقتی اون دفعه با تو دیدمش و گفتی نامزد کردیم، فهمیدم پای عشق وسط بوده، اون روز خیلی خیلی برات خوشحال شدم، واقعاً از ته دل خوشحال شدم، چون می‌دونستم اون پسر چه‌قدر تو رو دوست داره، حالا تعجب می‌کنم چرا گذاشته رفته، کسی که از خیلی وقت پیش تو رو می‌خواسته و نگرانت بوده، کسی که برای عشقش از خودش گذشته، نمی‌تونه بی‌دلیل رفته باشه.
بهت‌زده به دکتر خیره شده‌بودم، دکتر دستی روی پایم گذاشت.
- اون پسرِ خیلی محترمیه، می‌دونم هیچ‌کدوم از این صفت‌ها که بهش بستی حقش نیست، به جای این‌که ازش انتقام بگیری، برو ببین چی شده که‌ چنین آدمی با این حد تعلق به تو، ول کرده رفته؟ حتماً یه دلیل بزرگ این وسط هست.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #99
از مطب دکتربهرامی که بیرون آمدم، حال خودم را نمی‌فهمیدم. پیاده از کنار خیابان شروع به راه رفتن کردم. به یاد تنها باری افتادم که علی با اصرارهای زیاد من، همراهم تا مطب دکتربهرامی آمد. چهارماه پیش بود، زمان چکاپ شش‌ماهه‌ام. حالا می‌فهمیدم چرا دوست نداشت همراه من به مطب بیاید و با اصرارهای زیاد من قبول کرد.
***
در اتاق انتظار کنار علی نشسته بودم و از خاطرات بیماری‌ام برای علی می‌گفتم، که یک‌دفعه گفت:
- خانم‌گل؟
- جانم؟
- میشه من نیام داخل، خودت بری پیش دکتر؟
اخم کردم.
- چیه؟ از دکتر خجالت می‌کشی؟
- دکتر با تو کار داره، با من که کار نداره.
با تمسخر گفتم:
- از دکتر می‌ترسی؟
علی با یک اخم الکی نگاه کرد.
- فکر کنم علی تو عمرت پیش خانم‌دکترها نرفتی.
لحنم را بچگانه کردم.
- نترس علی‌کوچولو! خانم‌دکتر لولو نیست، کاری با تو نداره.
علی دل‌خور شد.
- اِ خانم‌گل داشتیم؟
- خب علی‌جان! تقصیر خودته، از وقتی گفتم همراهم بیا بریم دکتر، هی داری بهونه میاری.
- خب عزیزم! لزومی نداره من هم بیام، همین‌جا منتظرت می‌مونم.
- نخیر آقای محترم! من یکی تا آخر عمر، این چکاپ‌های شش‌ماهه رو باید برم، دلم می‌خواد تو هم همراهم باشی، و چون من می‌خوام شما حق اعتراض نداری.
- پس اجباره؟
- دقیقاً اجباره آقای‌ شوهر! زن گرفتی باید حرفش رو گوش بدی.
علی دستانش را بالا برد.
- باشه تسلیم، ما که تمام‌وقت در اختیار شماییم، این هم روش.
- آفرین! الان شدی یه شوهر خوب.
همین که با علی وارد اتاق دکتر شدیم، دکتربهرامی به علی خیره شد و گفت:
- شما... ‌.
علی اجازه صحبت به دکتر نداد.
- سلام خانم‌دکتر! من همسر خانم ماندگار هستم.
دکتر بهرامی به طرف من برگشت.
- دخترم! ازدواج کردی؟ مبارکه!
- ممنون خانم دکتر، هنوز نامزدیم.
***
مغزم آشفته‌بازاری شده بود‌ که چیزی در آن مشخص نبود.
- نمی‌فهمم علی! تو‌ چرا به من کلیه دادی؟ من ترم چهار بستری شدم، تو اون ترم مرخصی گرفته بودی، اصلاً از کجا فهمیدی من چه‌م شده؟ اون موقع‌ها تو اوج دشمنی‌هامون بودیم، بعد تو اومدی کلیه دادی؟ چرا این کار رو کردی؟ تو دشمن شماره یک من بودی، بعد پیگیر مریضیم می‌شدی؟ از کجا فهمیدی من کجا هستم و حالم چه‌طوره؟ یعنی از همون موقع من رو می‌خواستی؟ یعنی تو واقعاً عاشقم بودی؟ پس این رفتنت چی بود؟
به فکر روزهایی افتادم که باهم خلوت می‌کردیم.
- پس بگو علی‌آقا! چرا اوایل جلوی من شلوارت رو تا بالا می‌کشیدی، فکر می‌کردم عادته، ولی می‌خواستی من جای عملت رو نبینم، فقط وقتی دیگه از صرافتش افتادی که خودم جاش رو دیدم، اما این‌قدر احمق بودم که نفهمیدم.

***

یک روز تعطیل بی‌خبر برای دیدن علی رفته بودم، علاقه به غافل‌گیر کردن علی باعث می‌شد دفعات زیادی به او خبر ندهم کی به دیدنش می‌روم. آن روز علی خانه نبود. در آشپزخانه کمک دست مرضیه‌خانم بودم که آشپزی می‌کرد، علی وارد خانه شد و از همان جلوی در با صدای بلند به مادرش سلام داد، او هم جوابش را داد و چون ما را نمی‌دید به مرضیه‌خانم علامت دادم چیزی از بودن من نگوید، علی به اتاقش که رفت، آهسته به دنبالش رفتم تا بترسانمش. پشت به من درحال درآوردن پیراهنش بود، که متوجه جای بخیه روی کمرش شدم.
- اِ علی! تو هم جای عمل داری؟
علی دستپاچه برگشت و سریع تیشرتش را برداشت که بپوشد.
- خانم‌گل! نمی‌دونستم این‌جایی.
لباسش را پوشید، اما من ول کن نبودم، نزدیک شدم و پایین لباسش را بالا دادم.
- تو هم مثل من جای بخیه داری، منم شبیه همین رو رو‌ی کمرم دارم، بهت که گفتم کلیه‌ام پیوندیه، فکر کنم خودم جای بخیه‌ام رو بهت نشون دادم.
علی لباس را پایین کشید.
- این چیز مهمی نیست، تو کی اومدی؟
- جای چی هست؟
- زخم بوده، بخیه زدن.
و من واقعاً چه ساده بودم که آن‌را جدی نگرفتم و فکر کردم حتماً در دعوایی، تصادفی، اتفاقی، زخمی شده و بخیه کرده‌اند. هرگز به فکرم خطور نمی‌کرد که او کسی باشد که به من کلیه داده است.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #100
***
صدای بوق ممتد ماشینی مرا به خودآورد، سر بالا کردم، چشمم به ورودی حرم شاهچراغ خورد. از خودم تعجب کردم.
- یاخدا! من این همه راه اومدم تا شاهچراغ؟
به یاد آوردم، هر باری که این‌جا آمده‌ام همراه علی بودم. هنوز بدون علی این‌جا نیامده بودم، الان هم که بیشتر از هر وقت دیگری درگیر علی بودم، خود خدا مرا این‌جا کشانده بود، شاید خود آقا دعوتم کرده بود، علی همیشه می‌گفت خدا هیچ‌وقت بنده‌هایش را تنها نمی‌گذارد و همیشه نشانه‌هایش را در زندگی‌مان می‌گذارد. این هم یکی از همان نشانه‌ها بود، خدا می‌خواست به من بگوید آرام باشم و مطمئن بودم، فقط این‌جاست که می‌تواند مرا آرام کند، آرامشی که هربار از این‌جا گرفته بودم، نظیرش را هیچ‌کجا تجربه نکرده بودم، الان هم باید به زیارت می‌رفتم و همان‌طور که علی می‌گفت، از خود خدا بخواهم تا کمکم کند، بفهمم چرا زندگی‌ام به این‌جا رسید.
چادری را به امانت گرفته، از ورودی رد شده و داخل شدم. به وضوخانه رفتم و وضو گرفتم، داخل حرم شدم و بعد از سلام و خواندن اذن‌دخول و زیارت‌نامه، به طرف ضریح رفتم و زیارت کردم، انگشتانم را در پنجره ضریح کردم. زود اشک‌هایم سرازیر‌‌ شد.
- آقا! درمونده شدم، راهی به هیچ‌جا ندارم، کمکم کن، بفهمم کجا بد کردم؟ چی کم داشتم؟ چه‌طور شد علی گذاشت رفت؟ خدایا! خودت من رو کشوندی این‌جا، خودت هم راه درست رو بذار جلوی پام؛ بفهمم چی‌کار باید بکنم؟ از این سردرگمی من رو دربیار، هر غلطی کردم من رو ببخش، کمکم کن، روسیاهم، ولی جایی جز کنار تو رو ندارم برم.
بعد از مدت‌ها دورکعت نماز خواندم و از خدا خواستم مرا از حیرانی بیرون بیاورد، تا بفهمم چرا لیاقت علی را نداشتم؟
یک بار دیگر به زیارت ضریح رفتم، دلم نمی‌خواست از حرم بیرون بروم. در رواقی که نزدیک خروجی قرار داشت، کنار پنجره‌های چوبی با شیشه‌های رنگی، به دیوار تکیه دادم و نشستم، سرم را به دیوار چسباندم و چند لحظه به آینه‌کاری‌های دیوار نگاه کردم، بعد چادر سفید امانی را به سرم کشیدم، تا روی صورتم را بپوشاند و چشمانم را بستم.
چه کار باید می‌کردم تا بفهمم‌چه شده؟ اگر به دیدار علی می‌رفتم، حتماً چیزی نمی‌گفت، او اگر‌ می‌خواست حرفی بزند همان‌ روز می‌گفت، کم‌کم به یاد ایام بیماری‌ام افتادم.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
398

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین