. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
در حال مکالمه
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #71
علی دستمال کاغذی‌ای را از جیب کیفش بیرون آورد و خاک حاصل از سنگ‌ها و آجر را از روی میز پاک کرد.
- اول این‌که همین کهکشان‌ها با هم مرتبطند، نمیشه گفت هیچ تاثیری روی هم ندارن، همین تاثیر متقابل میگه نمی‌تونه کار دوتا خدا باشه.
علی به طرف سطل زباله‌ای که دروتر بود رفت و دستمال ر‌ا در سطل انداخت و برگشت.
- دوم این‌که وقتی خالق یه ویژگی رو نداشته باشه، یعنی نقص داره و نقص خالق یعنی خودش هم به خدا نیاز داره، اون پدیده‌ای نیاز به خالق نداره که هیچ نقصی درش وارد نباشه، باید کامل‌کامل باشه تا هستی اولی باشه.
درحالی‌که نظرم به رفتار پاک کردن میزش و بعد انداختن دستمال در سطل جلب شده بود و پیش خودم فکر می‌کردم چقدر تمیز و منظم است، گفتم:
- من نمی‌فهمم بیش‌تر برام توضیح بدید.
علی دوباره پشت میز نشست.
- نگاه کنید این جهان هم ساختارهای بسیار عظیم داره مثل کهکشان‌ها و سیاه‌چاله‌ها و بقیه اجرام آسمانی هم اجزای بسیار ریز مثل اتم‌ها حتی از اون‌ها هم ریزتر مثل پروتون‌ها و نوترون‌ها یا حتی ریزتر مثل کوراک‌ها جالبه که حتی اون‌ها هم اجزای کوچک‌تری دارن!
- خوب؟
- حالا همه این اجزا از کوچک‌ترین ساختارها تا عظیم‌ترین پدیده‌ها بدون نقص و بی‌نظمی کار می‌کنند، آیا اگر چندتا خدا بود، این نظم برقرار بود؟
دستانم را روی میز گذاشتم.
- خب چرا نبود؟
- بالاخره در یک سیستم وقتی چندتا خدا وجود داشته باشه چه اتفاقی میفته؟ اون‌ها که همیشه نمی‌تونن باهم بسازن و هماهنگ کار کنن، بالاخره با هم اختلاف دارن، همین اختلاف‌شون باعث میشه ناهماهنگ کار کنند، ناهماهنگی هم باعث بی‌نظمیه، درحالی‌که ما اصلاً هیچ بی‌نظمی در جهان نمی‌بینم، پس باید نتیجه بگیریم خالق‌هایی که شما می‌گید درنهایت هماهنگی کار می‌کنند که فقط در یک صورت ممکنه، اون هم این‌که چندتا نباشه فقط یکی باشه.
- منظورتون اینه چندتا خدا باهم نمی‌تونن کار کنن؟
- بله، مدیریت چندتایی همیشه باعث اختلاف و مخاصمه میشه!
از فکری که کردم، خندیدم.
- فکر کنید، خداها سر اداره جهان باهم دعوا می‌کردند، یکی می‌گفت این‌جا رو من خلق کردم، من باید اداره کنم، اون یکی می‌گفت تو بلد نیستی درست کار کنی، یکی هم از این وسط می‌اومد می‌گفت آدم‌ها فقط باید من رو بپرستن نه شماها رو، چه جنگی رخ می‌داد بین خداها!
علی هم لبخندی زد.
- درنتیجه دنیا زیرورو و همه چیز نابود می‌شد!
نظرم به پرنده‌ای جلب شد که از درخت بالای سرمان روی شمشادهای آن‌طرف پرید.
- اگه دوباره نمی‌خواید بگید خدا دلش خواسته، می‌خوام بپرسم واقعاً خدا چه نیازی داشته این همه چیز خلق کنه، می‌دونید چه‌قدر ستاره و سیاره و منظومه و کهکشان هست؟
علی کمی مکث کرد.
- این موضوع از اسرار خلقت هست که چرا خدا این همه عظمت‌ و تا ریزترین اجزا آفریده؟ نه تنها کیهان حتی خود بدن انسان هم پر از جزئیات و پیچیدگیه این‌قدر که هنوز خودمون خوب نشناختیم.
نفس عمیقی کشید و به درختان اطراف نگاه کرد.
- به نظرم خدا می‌خواسته قدرت و عظمت خودش رو نشون بده.
به صندلی تکیه دادم.
- پس همون حرف اول خودتونه، خدا دلش خواسته آفریده، به ما هم ربط نداره سوال کنیم.
علی به طرف من برگشت.
- بستنی می‌خورید؟
- بدم نمیاد.
- مشکلی که با سنتی سه‌رنگ ندارید؟
- نه خوبه!
- پس من برم هم دستم رو بشورم، هم بستنی بخرم، خستگی در کنیم.
علی رفت و من از پشت سر به رفتنش نگاه کردم و به فکر رفتم. این پسر منظم و تمیزی که حواسش به خستگی بین جلسات‌مان هست و‌ هربار با چیزی مثل چای، بستنی و آب‌میوه استراحت می‌داد، زیاد هم آن‌طور که قبلاً فکر می‌کردم اُمل و عقب‌مانده نیست.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
در حال مکالمه
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #72
***
ایران برای خوردن ناهار بیدارم کرد. بلند شدم آرایشم را پاک کردم، لباسم را هم عوض کردم و پایین رفتم. ایران میز را چیده و برایم غذا کشیده بود. همین که اولین قاشق را به دهان گذاشتم، گفت:
- امروز چی شد؟ کاوه چه جور پسری بود؟
غذایم را قورت دادم.
- یه بچه‌ننه، البته بهتره بگم یه بچه‌بابایی به تمام معنا!
بعد صدایم را تغییر دادم.
- بابا هر انتخابی بکنه از نظر من درسته.
ایران با اخم تشر زد.
- پسر مردم رو مسخره نکن، بَده به حرف پدرش گوش میده؟
به ایران نگاه کردم.
- حتی توی انتخاب شریک زندگی؟
ایران خواست چیزی بگوید که با باز شدن در و داخل شدن پدر، حواسش متوجه آن‌جا شد.
- سلام آقا! زود اومدید، بفرمایید ناهار!

به طرف پدر برگشتم. پدر با اخم نگاهم کرد.
- ناهار نمی‌خورم، اومدم با این دختر حرف بزنم.
پدر کنار ما نشست و به من که منتظر حرفش بودم، نگاه کرد.
- کاوه می‌گفت فرصت ندادی حرف بزنه، فکر کنم فقط می‌خوای از سرت باز کنی... دختر! فکر کردی همین که بری سرقرار بعد بلند شی بیایی بگی نخواستی من کوتاه میام؟ چرا با کاوه حرف نزدی؟
من که متعجب شده بودم، قاشق و چنگال را در بشقاب انداختم.
- این کاوه دیگه واقعاً بچه‌ننه‌اس، زود اومده مثل بچه چهارساله چوقولی کرده.
پدر محکم‌تر گفت:
- درست حرف بزن سارینا!
دستی به صورتش کشید.
- من خودم به کاوه زنگ زدم، حالا اومدم ببینم چرا نذاشتی حرف بزنه؟
کمی به طرف پدر خم شدم.
- من نذاشتم حرف بزنه؟ فقط اون داشت حرف می‌زد که.
ایران که ایستاده بود بشقابی را جلوی پدر گذاشت.
- بهتره اول یه چیزی بخوری، بعد سین‌جیم کنی.
پدر عصبی بود.
- اول باید تکلیف من با این دختر مشخص بشه.
با اخم به طرف من برگشت.
- این چه رفتاری بوده امروز با این پسر‌ کردی؟ پاک آبروی من رو بردی، من سال‌هاست پدرش رو می‌شناسم، کاوه رو هم از بچگی می‌شناسم، پسری به مودبی و خوش‌رفتاری اون ندیدم.
- بله بابا! مودب هست، خوش‌تیپ هست، خوش‌رفتار هست، ولی هنوز بچه‌اس، شما که نبودی، نیم‌ساعت نشسته فقط درمورد پورشه و بی‌ام‌و حرف زده، البته به قول اون پورش و بی‌ام... انگار من رفته بودم ماشین بخرم.
- خب داشته از علایقش حرف می‌زده، کاوه هم مثل پدرش به ماشین علاقه داره، اصلاً همه مردها ماشین دوستن!
- عشق ماشین باشه، به من چه؟ ولی آیا با منی که رفتم درمورد زندگی باهاش حرف بزنم، باید بشینه فقط از ماشین حرف بزنه؟
- این دلیل قانع‌کننده‌ای برای رد کردن کاوه نیست.
نفسم را با حرص بیرون دادم.
- بابا! من با پسری که مهم‌ترین تصمیماتش رو پدرش می‌گیره ازدواج نمی‌کنم، هی میگه بابا خواسته، بابا این‌جور میگه، بابا این‌جور می‌خواد.
- این بخت حمیدیه که از بچه شانس آورده و کاوه حرف گوش کنه، مثل من که گرفتار یه دختر چموش نیست.
عصبی شده بودم.
- پسره در اومده میگه من وقتم رو صرف چیزهای تکراری نمی‌کنم، پولدارم هرچی دلم رو بزنه عوض می‌کنم، انگار من پول ندیده‌ام، اصلاً از کجا معلوم فردا روزی من هم تکراری نشم و دلش رو نزنم؟ها؟
- یعنی چی دختر؟
- چند وقت دیگه یه مورد مناسب‌تر می‌بینه میره سروقت اون، پولش رو داره دیگه نه؟
- غلط می‌کنه این کار رو بکنه!
- حتی اگه از شما بترسه و جرئت طلاق دادن نداشته باشه، به راحتی خیانت می‌کنه، مدام باید مواظب آقا باشم تا یکی رو نبینه دلش هوایی بشه، من نمی‌تونم با این آدم با اطمینان زندگی کنم، توی زندگی با کاوه خیال من از تعهد شوهرم راحت نیست.
کمی مکث کردم تا آرام‌تر حرف بزنم.
- بابا! کاری نکن دوباره تو زندگی شکست بخورم.
پدر هم آرام‌تر شد.
- اگه ازش تعهد بگیرم چی؟
- باباجونم! چه تعهدی می‌تونه جلوی خیانت رو بگیره؟ این آدم تنوع طلبه، من تا کی می‌تونم براش متنوع باشم، بالاخره یه روز تکراری میشم.
کمی مکث کردم و به چهره اخم‌آلود ولی آرام پدر نگاه کردم.
- بعد هم اصلاً آدم مستقلی نیست، اون وابسته به پدرشه، این از نظر من صفت خیلی بدیه، فکر هم نکنم چنین آدم وابسته‌ای برای شما مدیر خوبی بشه.
پدر به فکر فرو رفت و من خوشحال از این‌که پدر را متقاعد کرده‌ام، مشغول خوردن غذا شدم. اما پدر یک‌دفعه از فکر بیرون آمد.
- باشه، قبول! کاوه نه، آدم مستقل می‌خوای دیگه؟ یکی رو برات سراغ دارم، آریا مهرانفر!
قاشق و چنگال را دوباره در بشقاب انداختم، لقمه‌ام را به زور فرو دادم.
- مهرانفر دیگه کیه؟
- خودش رو زیاد نمی‌شناسم، پدرش هتل‌دار هست، چندتا هتل توی شیراز و کیش و قشم داره، آخرین خبرم ازش اینه که داره توی بندرعباس هم یکی می‌سازه، آریا با این‌که می‌تونه با پدرش کار کنه، اما مستقل از اون، سر خیابون سبحانی یه کافه زده، با مهرانفر کافه‌اش رفتم، جای لوکسیه، آریا رو توی مهمونی‌هایی که نمی‌اومدی دیدم، پسر خوش‌تیپ و خوش‌هیکلیه، شاید نظر تو رو هم جلب کنه، امشب با پدرش حرف می‌زنم یه قرار می‌ذارم.
معترض شدم.
- بابا! به این سرعت؟ یه فرصت نفس کشیدن بده.
- نه، تا تنور تو داغه باید نون رو بچسبونم.
- بابا باور کن خسته‌ام، توان ندارم دوباره برم سرقرار.
- امروز‌ که قرار نیست بری، احتمالاً برای فردا قرار بذارم.
- بابا!
- حرف نباشه.
پدر بلند شد.
- ایران! تا من دستام رو می‌شورم، برای من هم غذا بکش.
پدر که رفت با لب و لوچه آویزان و دل‌خور به ایران نگاه‌ کردم.
- آروم باش دخترم! سخت نگیر، دیدنش برای یه بار که ضرری نداره، شاید پسر خوبی بود.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
در حال مکالمه
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #73
پدر بعد از ناهار به شرکت برگشت و من هم برای آن‌که به اتاقم برنگردم و نخوابم تا از دست هجوم خاطرات علی راحت باشم، خودم را با کمک کردن به ایران سرگرم کردم و وقتی ایران به اتاق رفت تا استراحت کند، جلوی تلویزیون لم دادم و کانال‌ها را بی‌هدف بالا و پایین کردم. چیزی نگاه نمی‌کردم فقط می‌خواستم وقتم را تلف کنم. صدای آیفون که آمد، با بی‌حوصلگی بلند شدم و با دیدن شهرزاد فقط در را باز کردم و به سر جایم برگشتم، لم‌ دادم و مشغول گشتن بی‌هدف بین کانال‌های تلویزیون شدم. شهرزاد تا در را باز کرد و مرا دید با تشر نزدیک شد.
- تو که هنوز نشستی، بلند شو بریم دیگه.
بدون آن‌که نگاهش کنم گفتم:
- کجا؟
- صبح که گفتم، خرید لباس.
- تو غیر من دیگه کاری نداری؟
- خیر قربان! بلندشو بریم.
علاقه‌ای به رفتن نداشتم، پس از جایم تکان نخوردم.
ایران که از اتاق بیرون آمده بود، گفت:
- سلام شهرزادجان! مادر چه‌طور بودن؟
- سلام ایران‌جون، خوبن! مادر این سال‌های آخر کارش، بیشتر هوس خونه موندن می‌کنه.
- این‌که خوبه، ناهار رو مادر و دختری خوردید.
- بله، درست می‌گید، ولی خواهشاً بیاین دختر خودتون رو از این‌جا بلند کنید.
- چی شده سارینا؟
بدون آن‌که چشم از تلویزیون بردارم گفتم:
- دلم نمی‌خواد برم خرید.
حرص خوردن شهرزاد از صدایش مشخص بود.
- یه دونه لباس درست و حسابی نداره، بعد اُرد هم میده! ایران‌جون! کل کمدش رو ریختم، همه لباس‌هاش تیره‌اس، اگر این مانتویی که شما براش خریدید نبود که امروز نمی‌تونست بره سر قرار.
- حق با شهرزاده، بلند شو سارینا، پاشو برو خرید، چه‌قدر لباس‌های تیره می‌پوشی؟ تو هنوز جوونی چندتا لباس رنگی و شاد بخر.
نگاهی نکردم.
شهرزاد با حرص گفت:
- هنوز یادمه سه سال پیش سرعقدت چه حرصی بهم دادی هر کاری کردم لباس روشن بخری گوش ندادی، آخرش هم یه مانتوی قهوه‌ای خریدی.
- اون رنگش قهوه‌ای روشن بود، درضمن من از رنگ تیره خوشم میاد.
شهرزاد ضربه‌ای به بازویم زد.
- بی‌خود، پاشو بریم.
تلویزیون را خاموش کردم
- نمیام.
ایران گفت:
- عزیزم! برو برای دیدن آریا یه لباس مناسب بخر.
شهرزاد پاهایم را که روی کاناپه دراز کرده بودن، پایین انداخت و کنارم نشست.
- اِ جالب شد، زود بگو آریا کیه دیگه؟
نگاهی به ایران که به طرف آشپزخانه می‌رفت کردم.
- مورد جدید باباست، بعداً برات میگم.
- پس پاشوپاشو، زود لباسات رو بپوش بریم، می‌خوام از آریاخان بیشتر بدونم.
درست نشستم سرم را زیر انداختم، نفسم را با حرص بیرون دادم و به شهرزاد نگاه کردم.
- تو تا من رو روانی نکنی ول نمی‌کنی نه؟
شهرزاد گوشه لبش را انگشت کشید.
- اگه بلند شی بریم، کاریت ندارم وگرنه تا آخر شب رو مغزت راه میرم.
ناچار حاضر شدم و همراه شهرزاد حرکت کردیم. ماشین را که از در خارج می‌کردم به شهرزاد گفتم:
- خب کجا برم؟
- برو پاساژ هامون، یه بوتیک اون‌جا هست نیکو دخترخاله‌ام بهم نشونش داد، لباس‌هاش معرکه‌اس، همه‌اش برند، نه از این برندهایی که تو می‌پوشی‌ها، برعکس، همگی خوش‌رنگ و قشنگ، رد کار تو، قبل عید یه مانتو ازش گرفتم، همون گل‌بهی نوار داره که بهت نشونش دادم، گذاشتم بعد از اومدن فسقل وقتی وزنم برگشت به حالت اول بپوشمش.
- من گلبهی نمی‌خرم‌ ها!
- باشه بابا بی‌سلیقه! هرچی خواستی بخر فقط تیره نمی‌خری‌ ها!
شهرزاد فقط لحظه‌ای مکث کرد.
- همه رنگ و همه طرح داره، از برندهای معروف ترکیه‌اس، مستقیم خودش از ترکیه میاره.
- بقیه مگه از ترکیه غیرمستقیم میارن؟
- بی‌مزه! نمایندگی برند رو این‌جا داره.
شهرزاد منتظر نماند و سریع بحث را عوض کرد.
- نگفتی آریا‌ کیه؟
- پسر یکی از رفقای بابا‌، کافه داره.
-باریستاست؟
- نه صاحب کافه‌اس، نمی‌دونم بلده یا نه؟ شایدم باریستا باشه.
- جون‌ من رفتی ازش بپرس ببین‌ خودش هم بلده اسپرسو بزنه از اون حرفه‌ای‌هاش یا نه، دلم می‌خواد از دست یه باریستای ماهر اسپرسو بگیرم.
- لوس! من میرم راجع به زندگی باهاش حرف بزنم، نمیرم باریستا استخدام کنم.
- باشه بابا! حالا چه جور پسریه؟
- نمی‌دونم، من ندیدمش، بابا دیدتش میگه خوش تیپه!
- همین برای شروع خوبه تا بعد.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
در حال مکالمه
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #74
از این‌که به پاساژ هامون رسیده‌ بودیم خوشحال شدم؛ چون دوست نداشتم بیشتر حرف بزنم. شهرزاد مرا مستقیم به بوتیک موردنظرش برد، چند دست مانتو و کت و شلوار برایم‌ برداشت و من بالاجبار پرو کردم، درنهایت از بین آن‌ها سه مانتو و دو دست کت و شلوار به همراه شال‌های مناسب آن‌ها را پسندید، برای این‌که زودتر خلاص شوم، بی‌حرف همه را پرداختم و بیرون آمدیم. چون شهرزاد با آن‌ وضعیتش خسته شده بود، به کافه رفتیم، درحالی‌که مشغول کافه‌گلاسه‌هایمان بودیم شهرزاد سرش را بالا‌ آورد.
- آریا صاحب همین کافه نیست؟
نگاه عاقل اندر سفیهی کردم.
- نه، کافه‌اش سر خیابون سبحانیه.
شهرزاد آهانی گفت‌ و مشغول نوشیدنی‌اش شد و بعد یک‌دفعه مثل این‌که چیزی یادش آمده باشد، سرش را بالا آورد.
- نگو صاحب کافه‌آر هست؟
- نمی‌دونم.
- دختر! اون‌جا فقط یه‌ کافه هست، یه بار با نیکو رفتم، اصلاً معرکه‌اس، خیلی بزرگ و قشنگه، طراحی‌اش خیلی خاصه، یه نقش‌های منحنی هم رو سقف و دیوارهاش کار کردن، آدم احساس می‌کنه کافه داره جمع میشه، میز صندلی‌هاش هم منحنی‌طوره، خیلی باحاله!
فقط نوشیدنی‌ام را می‌خوردم و گوش می‌دادم.
- سارینا! دیگه مکان پاتوق‌مون هم جور شد.
- هنوز که اتفاقی نیفتاده.
- جون‌‌من اتفاقی بیفته، کافه‌اش خیلی قشنگه.
خندیدم و از تأسف سر تکان دادم، شهرزاد بی‌خیال نمی‌شد.
- کافه آر... ورودیش یه آر انگلیسی بزرگ هست، معلومه از روی اسم خودش اسم کافه رو گذاشته.
- اگه می‌خواسته از رو اسم خودش اسم بذاره باید می‌ذاشته کافه آ!
- نه خوب، توجه کن... آریا... آر
کمی از نوشیدنی‌ام را خوردم.
- فامیلیش مهرانفر هس، آخرش آر داره.
شهرزاد چیزی نگفت و مشغول خوردن شد که صدای زنگ گوشی‌اش بلند شد.
شهرزاد درحالی‌که صفحه گوشی را نگاه می‌کرد گفت:
- امیره!
شهرزاد مشغول صحبت شد و من فرصت کردم نوشیدنی‌ام را تمام کنم. شهرزاد صحبت‌هایش را تمام کرد.
- سارینا! می‌دونی چی شده؟
- چی شده؟
- وقت دکتر داشتم یادم رفته بود، امیر رفته خونه دنبالم.
به لیوان نصفه‌اش اشاره کردم.
- زودتر بخور تا برسونمت.
- نمی‌خواد، فقط زود بریم.
مقابل آپارتمان‌شان که رسیدیم امیر، کلافه به ماشین تکیه داده بود، شهرزاد سریع پیاده شد. امیر با دیدنش از دویست و شش‌اش فاصله گرفت.
- شهرزادجان! چرا این‌قدر حواس‌پرتی که وقت دکترت رو فراموش کردی؟
- عزیزم، شرمنده! برم پرونده پزشکیم رو بیارم بریم.
- آوردم، برو تو ماشین یه سلام‌وعلیک با خانم ماندگار کنم، بیام.
شهرزاد از من خداحافظی کرد و رفت. امیر دستانش را روی پنجره تکیه داد و‌ کمی سرش را خم کرد.
- سلام خانم ماندگار! ببخشید شهرزاد نمی‌تونه خونه تنها بمونه، زیاد‌ مزاحم شما میشه.
- نه این چه حرفیه؟ شما ببخشید که به‌خاطر من شهرزاد دیر کرد.
- نه خواهش می‌کنم.
نگاهم به مچ دستش خورد که ساعت اهدایی علی را بسته بود، متوجه رد نگاهم شد و مچ دستش را پنهان کرد.
- ببخشید باعث ناراحتی‌تون شد، فراموش کردم بازش کنم.
- شما با علی خیلی زود صمیمی شدید.
- علی پسر خوبیه، شما رو هم خیلی می‌خواست ولی این رفتارش... ‌.
نگذاشتم حرفش را بزند.
- اگه من رو می‌خواست که این کار رو نمی‌کرد، علی یه دروغگوی بیماره که فیلم بازی کردن رو خوب بلده.
- نمی‌تونم باور کنم!
- چاره‌ای ندارید، باید باور‌ کنید، دوست شما اونی نبود که نشون می‌داد.
امیر سری از تأسف تکان داد و چیزی نگفت. خداحافظی کردم و به راه افتادم درحالی‌که به این فکر می‌کردم که قطعاً شهرزاد از من خوشبخت‌تر است.
دیدن ساعت روی مچ امیر مرا به روزی برد که کارت عروسی شهرزاد را برای علی بردم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
در حال مکالمه
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #75
***
یکی از میزهای سالن مطالعه کتاب‌خانه دانشکده علوم جای دنجی قرار داشت و به‌خاطر همین دنج بودن، پاتوق همیشگی علی محسوب می‌شد، در اوقات بیکاریش آن‌جا قرق او بود، تا به کارهایش برسد، خودم را به او رساندم و کنارش نشستم. علی درحال نوشتن چیزهایی روی برگه بود، آرام کنار گوشش گفتم:
- چیکار می‌کنی علی‌جان؟
علی سرش را بالا آورد.
- اِ... تویی خانم‌گل! چه‌طوری؟
- خوبم! سخت مشغولی، حواست به دوروبرت نیست، چی‌کار می‌کنی؟
- اومده‌ بودم این‌جا تا ترجمه‌ای که دستمه تموم کنم، تا امشب باید تایپ کنم، فردا تحویل بدم، اما یک‌دفعه یاد سوالی افتادم که صبح دکترفروتن سرکلاس داد.
برگه زیر دستش را به طرفم گرفت.
-حل کردم، ببین درست هست.
برگه را گرفتم.
- تونستی حلش کنی؟
- البته هنوز یک خورده از راه‌حل مونده، ولی دیگه حل میشه.
به راه‌حلش نگاه کردم.
- ایول! من که اصلاً تو فکرش هم نبودم، گفتم دکتر همین‌جوری داده، جدی نگرفتم.
- برای من جالب بود؛ بعد از کلاس مدام توی ذهنم بالا و پایینش می‌کردم، تا این‌جا، یه دفعه یه راه‌حل به ذهنم زد، خواستم تا فراموشش نکردم بنویسمش.
- حتماً نشون خانم‌ دکتر بده.
- تو هم نظرت رو بگو، به‌نظرت درسته؟
برگه را به دست علی دادم.
- مطمئنم، درسته!
علی مشغول نوشتن انتهای راه‌حل شد.
- این رو باید زود تموم کنم، هنوز چهار صفحه ترجمه باقی مونده.
برگه‌های ترجمه را برداشتم.
- می‌خوای برات تمومش کنم؟
- ترجمه‌اش زیاد نیست، تایپ ۳۸صفحه زیاده، فکر کنم علاوه بر امشب که تا دیروقت درگیرم، فردا بعد از نمازصبح هم مشغول باشم، از این به بعد کار سبک‌تر باید بگیرم.
لپ‌تاپم را از کوله‌ام درآوردم.
- تا این‌جام تایپ رو شروع می‌کنم و برات ایمیل می‌کنم تا ادامه‌ش بدی.
- زحمتت میشه.
- زحمتی نیست، فقط قبلش یه چیزی برات آوردم.
علی راه‌حل را تمام کرد و برگه را کنار گذاشت.
- چی؟
کارت دعوت را روی میز گذاشتم.
- به عروسی دعوت شدی آقای درویشیان!
علی کارت را برداشت.
- عروسی؟
- آره، عروسی شهرزاد.
همان‌طور که کارت را نگاه می‌کرد، گفت:
- مبارکه!
- آخر هفته‌اس میایی؟
کارت را روی میز گذاشت.
- ان‌شاء‌الله خوشبخت شن.
با این‌که در کتابخانه بودیم و هر دو آرام صحبت می‌کردیم، سرم را نزدیک بردم و آرام‌تر گفتم:
- امیدوارم روزی خودمون.
لبخندی زد.
- ان‌شاء‌الله!
علی مشغول برگه‌های ترجمه شد.
لپ‌تاپ را روشن کردم.
- علی! نمی‌دونی چه‌قدر براشون خوش‌حالم، با امیر تو‌ دفتر خبرگزاری آشنا شدن، همکارن، مثل من و تو.
- ما که فعلاً سرکار نیستیم، همکار باشیم.
- می‌شیم علی‌آقا، نگران نباش!
نگاهی به علی مشغول در برگه‌های ترجمه کردم.
- می‌تونی بیایی؟
علی بدون آن‌که سرش را بالا بیاورد، گفت:
- مختلطه؟
- نه عزیزم! پدر و مادر شهرزاد استاد دانشگاهن، کلی پرستیژ دارن، مهمون‌های خاص هم دارن، براشون خوب نیست مختلط بگیرن، تازه خیالت راحت از اون چیزمیزهای ناجور هم تو عروسی نیست.
فقط سرتکان داد، فهمیدم مردد است.
- حالا میایی؟
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
در حال مکالمه
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #76
دست از کار کشید و مرا نگاه کرد.
- خیلی دلت می‌خواد منم بیام؟
از لحنش فهمیدم معذب است.
- اگه تو دلت نمی‌خواد من هم نمیرم.
- نه عزیزم! تو برو! دوست صمیمیته، باید حتماً بری، فقط اگه ناراحت نمی‌شی، من نمی‌تونم بیام.
باید می‌دانستم علی اهل این جلسات نیست، ناراحت شدم، امّا علی بود و عقایدش، می‌دانستم اگر اصرار کنم، قبول می‌کند، اما نمی‌خواستم به‌خاطر من مجبور به کاری شود که اذیت می‌شود.
- نه عزیزم، هر جور راحتی.
- ممنونم خانم‌گل که درکم می‌کنی!
علی مشغول ترجمه شد. نرم‌افزار ورد را باز کردم تا تایپ ترجمه را شروع کنم، امّا رگ اذیت کردنم گرفته بود، سرم را نزدیک گوشش بردم.
- قول میدم لباس لختی نپوشم، زیاد هم نرقصم.
علی سرش را بالا آورد و به چهره‌ام که ریز ریز می‌خندیدم، نگاه کرد.
- خانم گل! مختلط که نیست، هرچی خواستی بپوش، توی جلسه زنانه که مشکل نداره.
خواستم خودم را لوس کنم. سرم را کج کردم.
- یعنی آقامون ناراحت نمیشه قِر بدم؟
- هیس! خانم‌گل! جای این حرف‌ها این‌جا نیست.
- ها! دیدی؟ دیدی تونستم غیرتیت کنم؟ خوشم میاد غیرتی بشی.
علی دوباره مشغول شد.
- من همیشه روی تو غیرت دارم، ولی به جاش.
برگه‌های دست‌نویسی را که منظم روی هم بود، برداشتم تایپ کنم.
- همینه؟
- فعلاً آره.
می‌دانستم علی همیشه صفحاتی را که می‌نویسد شماره‌گذاری می‌کند، به دنبال صفحه یک گشتم.
- خانم‌گل! به جبران نیومدنم یه شب رستوران دعوت‌شون می‌کنم.
صفحه یک را پیدا کردم، آخرین صفحه بود.
- کی‌ها رو؟ شهرزاد و امیر رو؟
- بله، تا از دل خانم‌گل هم دربیاد.
- واقعاً؟
- هر رستورانی که تو‌ بگی، هر وقتی که‌ تو تعیین کنی.
- باشه قبول! من هم قول میدم این‌ها رو‌ زود و سریع برات تایپ کنم.
شهرزاد و امیر بعد از عروسی یک هفته برای ماه‌عسل به کیش رفتند، وقتی برگشتند، علی گفت آماده است قرار رستوران را انجام دهد و از من خواست مکان و زمان را مشخص کنم.
خوشحال بودم که علی به‌خاطر من می‌خواهد میزبان شهرزاد و امیر باشد، اما از وضع جیب او هم خبر داشتم پس رستوران متوسط و خوبی را انتخاب کردم و بعد از هماهنگ کردن زمان با شهرزاد به علی خبر دادم، یک‌روز قبل از موعد زمانی که قرار داشتیم، وقتی از کلاس بیرون می‌آمدیم، علی گفت:
- خانم‌گل! وقت داری بریم خرید؟
- خرید؟
- برای امیر کادو خریدم، بریم برای خانم لطیفی تو انتخاب کن بخرم، من بلد نیستم.
- نه علی جان! کادوی شهرزاد رو خودم می‌خرم.
- خانم گل؟ قرارمون چی‌بود؟
- بله، می‌دونم تأمین هزینه‌ها با توئه، ولی شهرزاد دوست منه من باید براش کادو بخرم.
- بله دوست شماست‌، ولی شما‌ کادوتون رو همون روز عروسی دادید، این کادوی‌ منه و من باید بخرم.
- آخه، هم هزینه رستوران، هم کادوی امیر، خرجت می‌زنه بالا!
- نگران من نباش خانم‌گل! من هم پس‌انداز دارم، تو فقط انتخاب کن.
ناچار قبول کردم، با هم به خرید رفتیم و یک نیم‌ست سبک برای شهرزاد انتخاب کردم.
مهمانی چهارنفره خوبی در رستوران برگزار کردیم، گرچه تمام‌وقت نگران هزینه‌ها بودم، امّا علی هیچ نگرانی حتی در چهره‌اش نداشت گویا من بیشتر از او نگران بودم، می‌دانستم درآمد زندگی او و مادرش از حقوق بازنشستگی مادرش و کارهای پاره‌وقت او تأمین می‌شود، امّا علی هرگز شکایتی از درآمد کم نداشت.
از همان روز اول و از همان مهمانی رستوران، علی و امیر تبدیل به دوستان صمیمی شدند، به حدی که بعدها شهرزاد خطاب به آن دو نفر گفت:
- فکر کنم من و سارینا فقط دوست شده بودیم که شما دوتا رو با هم آشنا کنیم.
امیر هم مانند علی از خانواده متوسطی بود و شاید همین هم باعث نزدیکی بیشتر آن‌ها شد، آن‌قدر نزدیک که امیر بعد از این همه وقت هنوز کادوی آن شب علی را به دست می‌بندد و قصد هم ندارد از دستش باز کند تا نشان دهد، هنوز علی را قبول دارد.
هرچه بیشتر به خاطراتم با علی فکر می‌کردم، بیشتر کلافه می‌شدم.
- نمی‌فهممت علی! هیچ‌وقت نفهمیدمت، اون کارها چی بود؟ این ول کردنت چی؟ خیلی پستی که بلد بودی با این دقت بازی کنی، چه‌قدر خوب تونستی من رو گول بزنی، مطمئن باش من هیچ‌وقت فراموشت نمی‌کنم، آخر یه روز زهرم رو بهت می‌ریزم تا دلم آروم بشه.
به زور جلوی اشک‌هایم را گرفتم تا سرریز نشوند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
در حال مکالمه
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #77
به خانه که رسیدم پدر از شرکت برگشته بود، آن‌قدر خسته بودم که نمی‌توانستم سر پا بمانم، به ایران گفتم شام نمی‌خورم و می‌خواهم بخوابم، به‌طرف راه پله رفتم که پدر صدایم زد، در وسط راه‌پله ایستادم و به طرف پدر برگشتم.
- بله بابا!
- با مهرانفر حرف زدم، فردا ده صبح برو‌ کافه‌ی آریا ببینش، می‌دونی کجاست؟
حوصله اعتراض هم نداشتم، فقط سرم را تکان دادم و به اتاقم رفتم. خریدها را گوشه‌ای گذاشتم، شالم را باز کردم و مانتوام را درآوردم و همان‌طور خود را روی تخت انداختم تا بخوابم.
***
علی ظرف‌های بستنی را روی میز گذاشت.
- بفرمایید! ببخشید دیر شد، شلوغ بود.
یکی از بستنی‌ها را برداشتم.
- ممنونم، زحمت کشیدید.
- خواهش می‌کنم، بعد از تموم کردن بستنی خواستید ادامه می‌دیم.
قاشقی از بستنی را در دهان گذاشتم. خنکی دلپذیری روی زبانم ایجاد کرد.
- نه! آقای درویشیان! اگه خسته نیستید، همین الان ادامه بدید.
علی بستنی‌ای را که دهان گذاشته بود، قورت داد.
- اگه شما می‌خوایید، من مشکلی ندارم.
همان‌طور که می‌خوردم، گفتم:
- من هنوز نمی‌تونم خدا رو درک کنم!
علی قاشقش را در ظرف بستنی گذاشت.
- کجا مشکل دارید؟
- اگه خدا این جهان رو آفریده، پس خدا رو کی آفریده؟
- خب این سوال اشتباهه، چون دارید خدا رو یک پدیده مثل بقیه پدیده‌ها می‌بینید، درحالی‌ که هیچ پدیده خلق‌شده‌ای نمی‌تونه خدا باشه.
- یعنی چی؟
- یعنی همه چیز رو خدا آفریده، امّا خودش خلق نشده، اصل هستی خداست، نیاز به خالق نداره.
دست از بستنی کشیدم، به اطراف و مردمی که در حال رفت و آمد بودند، نگاه کردم.
- درکش سخته، چه جوری یه چیزی هستی مطلق میشه؟
- خب درک این موضوع از توان ما خارجه، نباید زیاد روی ذات خدا فکر‌ کنیم، کار ما شناخت ذات خدا نیست، شناخت وجود خدا از روی صفاتش هست.
مغزم مدام روی ذات خدا می‌چرخید و فکر‌ می‌کردم چه‌طور یک چیز‌ می‌تواند خلق نشود؟ هستی مطلق باشد؟ اصلاً خدا چی بود؟
سری از ندانستن تکان دادم.
- چه‌طور وقتی قرار نیست به ذات خدا پی ببرم، می‌تونم بشناسمش؟
- خب از روی نشانه‌هاش، با صفاتش اون رو می‌شناسیم، مثلاً از روی روابط علت و‌ معلول می‌فهمیم یه هستی مطلق باید وجود داشته باشه که وجود همه چیز به اون برگرده.
کمی این مدت به وجود خدا اعتقاد پیدا کرده بودم، اما نمی‌خواستم بپذیریم، کلافه به طرف او برگشتم.
- اصلاً چرا باید برای جهان دنبال علت بگردم که به خدا برسم؟ چرا باید هر معلولی علتی داشته باشه؟
علی که سربه‌زیر با بستنی‌اش ورمی‌رفت، خنده‌ی بی‌صدایی کرد، معلوم بود سعی دارد پنهانی بخندد.
اخم کردم.
- چرا می‌خندید؟
علی سرش را بالا آورد، اما به من نگاه نکرد.
- ببخشید، سؤال‌تون جالب بود.
طلب‌کار دستانم را در سینه جمع کردم.
- چرا اون‌وقت؟
- به علم معتقدید، اما برای این‌که نمی‌خواید قبول کنید خدا هست، دارید کل علم رو زیر سوال می‌برید.
ابروهایم را بالا دادم.
- چه‌طور؟
- اصل وجود علم به این خاطر که انسان دنبال علت برای پدیده‌های جهان گشت، اگه قرار نیست به علت جهان فکر کنیم، پس نباید دنبال علم بریم.
- من منظورم این نبود!
- شما برای این‌که مجبور نشید اقرار کنید که خدایی وجود داره، می‌گید اصلاً چرا جهان باید علت داشته باشه؟ این‌که جهان علت داره ساخته ذهن ما نیست که بگیم چه اجباری برای علت وجود داره؟ آیا اگر به علت فکر نکنیم می‌تونیم خدا رو منکر بشیم؟ جهان علت داره حالا چه قبول کنیم چه نه.
خودم متوجه ضایع بودن سوالم شده بودم، اما برای کم نیاوردن گفتم:
- خب این هم سؤالیه!
- من و شما داریم رشته‌ای می‌خونیم که اصلش بر پایه علت‌هاست، هر واکنشی علتی داره، هر علتی پشتش یه واکنشیه، این علت داشتن تو همه جهان برقراره، هر معلولی علتی داره، هر علتی، علت بالاتر، حالا اگه بخوایم این زنجیره رو تا بی‌نهایت ادامه بدیم، می‌افتیم تو بیهودگی، پس لازمه یه علت نهایی باشه که همه زنجیره به اون ختم بشه و دیگه بالاتر از اون علتی نباشه.
دستانم را روی میز گذاشتم.
- این علت اصلی چرا باید وجود داشته باشه؟
علی شمرده گفت:
- چون عقل این رو میگه!
چیزی نگفتم، علی ادامه داد:
- عقل ما قبول نمی‌کنه که تا ابدالدهر همین‌طور زنجیره علت‌ها ادامه پیدا کنه و هیچ‌وقت به انتها نرسه، وجودش اصلاً عقلانی نیست، عقل میگه باید یه جایی زنجیر به انتها برسه و به علت اصلی وصل بشه که دیگه خودش معلول نباشه.
- مغزم دیگه نمی‌کشه... ‌.
- باشه برای امروز کلاً تموم می‌کنیم، فقط این رو بگم که خدا اون هستی مطلقه، که هیچ علتی نداره.
سرگرم بستنی نیمه آب شده‌ام، شدم.
- دیگه بس کنید آقای درویشیان! می‌خوام مغز جوش کرده‌ام رو با بستنی خنک کنم.
- من که از ابتدا گفتم بستنی بخوریم بحث نکنیم، بستنی‌تون آب شده، برم یکی دیگه براتون سفارش بدم؟
- نه! لزومی نداره، شیرینی‌اش برای آروم کردن مغزم کافیه!
- پس دیگه حرف نمی‌زنم، تا از فضای پارک لذت ببرید.
***
چشمانم را باز کردم و به پهلو غلطیدم.
- علی، چرا دست از سر من برنمی‌داری؟ قول دادی حتماً من رو روانی کنی؟ چرا من نمی‌تونم تو رو فراموش کنم؟ چی از جونم می‌خوای؟ نمی‌خوای آسایش داشته باشم؟
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
در حال مکالمه
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #78
بعد از صبحانه‌ی مفصلی که ایران مجبور به خوردنم کرد، شهرزاد تلفنی یکی از خریدهای دیروز را برای پوشیدنم انتخاب کرد. بعد از پوشیدن مانتوی دل‌خواه شهرزاد، آرایش بسیار کمی کرده و به طرف کافه آریا به راه افتادم.
شهرزاد حق داشت، کافه بزرگ و زیبایی بود، اما خالی.
همین که وارد شدم، پسر برازنده‌ای که از اندام خوش‌فرمش ورزشکار بودنش مشخص بود، از پشت میزی بلند شد، جلو آمد و دست دراز کرد.
- به‌به! ساریناخانم! بالاخره چشممون به جمالت روشن شد.
نگاهی به دستش کردم و بند کوله‌ام را گرفتم.
- سلام آقای مهرانفر! ترجیح میدم خانم ماندگار صدام بزنید.
آریا دستش را جمع کرد، ابرویی بالا انداخت و آرام «اوه» گفت. به طرف میزی به نشانه تعارف دست دراز کرد.
- بفرمایید!
به طرف میز رفتم.
- من امروز کافه رو به‌خاطر تو تعطیل کردم.

پشت میز نشستم. از لحن صمیمی‌اش هیچ خوشم نمی‌آمد.
- چی بگم بیارن؟
- قهوه لطفاً.
آریا به پسری که پشت پیش‌خوان بود، سفارش را داد و بعد به طرف من برگشت.
- همه متریال‌های این کافه مستقیم از دبی میاد، اصل اصله.
- کافه زیبایی دارید، دکوراسیون مدرن و جالبی داره، این طرح‌های منحنی یه فضای خاص ایجاد کرده.
- من از یه طراح که از ایتالیا مدرک گرفته، برای طراحی اینجا استفاده کردم.
- خودتون باریستا هستید؟
- نه، ولی بهترین باریستای شیراز رو دارم، از فرانسه مدرک داره.
فقط سری به نشانه تایید تکان دادم. با خودم گفتم:
- یه پا از همه جهان نماینده داره، حتماً اگه بپرسم فنجون‌ها رو از کجا آورده، میگه از ناف پکن وارد کردم.
سفارش‌ها را که آوردند، آریا چند لحظه‌ای می‌شد که با دستان در بغل جمع شده به من خیره بود، پسرک گارسون که رفت، گفت:
- می‌دونی خیلی‌ها هستن که دوست دارن تو رو از نزدیک ببینن؟
- من رو؟ چرا؟
- بالاخره تو یکی‌یکدونه فریدون‌خان بزرگی، دردونه آقای ماندگار، پدرت بزرگ‌ترین تاجر شیرازه، رقیب نداره، اما می‌دونی بزرگ‌ترین چیزی که همیشه پدرت رو خاص می‌کنه، چیه؟
دستانش را روی میز گذاشت و نزدیک شد.
- این که خانواده‌اش همیشه مخفی بودن.
دوباره به صندلی تکیه داد.
- شما هیچ‌وقت هیج‌جا دیده نشدید، همه فقط می‌دونن فریدون‌خان یه دختر داره... همین، خب این نشون میده پدرتون عجب سیاستمدار قوی‌ایه، هم روی میز خوب کار می‌کنه، هم پشت‌پرده رو خوب نگه داشته!
- این‌هایی که گفتید همه تعریف از پدر بود، به من چه ارتباطی داره؟
- همه می‌دونن تو چه‌قدر برای پدرت عزیزی، فریدون‌خان هرجا می‌نشست از تک‌دخترش تعریف می‌کرد که نخبه‌اس و قراره به زودی به جای اون امور کارها رو دستش بگیره.
- پدر به من لطف دارن.
از نگاه خیره‌اش اذیت می‌شدم و به این فکر کردم که علی تا بعد از عقد هرگز مستقیم نگاهم نکرد و حتی آن موقع هم این‌قدر با نگاهش اذیتم نمی‌کرد، آریا با نگاهش درحال خوردن من بود.
- واقعاً حیف دختر!
سوالی گفتم:
- بله؟
- تو هیچ‌جا دیده نمی‌شدی، تو هیچ مهمونی و جشنی حضور نداشتی، همیشه فریدون‌خان تنها می‌اومدن.
زیر نگاه‌هایش معذب بودم و چیزی نگفتم.
- پسرهای زیادی بودن که دوست داشتن بالاخره بتونن تو رو از نزدیک ببینن و باهات هم‌کلام بشن، تو وارث امپراتوری پدرتی.
- پدرم هنوز خودشون همه کاره هستن.
آریا پوزخندی زد.
- حالا این فریدون‌خان که باج به شاه نمیده، من رو به عنوان داماد انتخاب کرده.
با غیض دندان‌هایم را ساییدم.
- هیچ ‌چیز قطعی نیست، من فقط برای آشنایی این‌جا هستم.
آریا خنده‌ای کرد که کاملاً به من برخورد.
- کجای حرفم خنده‌دار بود؟
- به‌خاطر حرفت نخندیدم.
- پس به چی خندیدید؟
- باورم نمیشه تو سارینا ماندگار باشی، احساس می‌کنم سرکارم گذاشتن‌.
اخم کردم.
- دلیلی برای شوخی نیست، من جدی اومدم با شما حرف بزنم.
آریا نزدیک‌تر شد.
- آخه فکر نمی‌کردم سارینا این‌قدر معمولی یا حتی زیر معمولی باشه.
به صندلی تکیه دادم.
- معمولی بودن چه ایرادی داره؟
آریا هم به صندلی تکیه داد.
- برای تو معمولی بودن پر از ایراده.
شبیه حریفانی شده بودیم که پشت میز بازی نشسته‌اند. هر دو خونسرد به حریف خیره شده بودیم. تا مغز طرف مقابل را بخوانیم.
- طرز فکر شما کاملا غلطه.
- اشتباه رفتار توئه!
- فکر‌ نکنم شما در جایگاهی باشید که بتونید درمورد من اظهارنظر کنید.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
در حال مکالمه
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #79
گوشی‌اش را از جیب درآورد.
- می‌خوای بدونی تا قبل از این‌که بیایی، با رفقا درمورد شکل و قیافه و سر و وضع تو چه تصوراتی داشتیم؟
- اصلاً علاقه‌ای به دونستن تخیلات شما و رفقاتون ندارم.
آریا توجهی به حرف من نکرد، با دست اشاره‌ای به من کرد.
- تصور ما از دختر فریدون‌خان چیزی غیر از این بود، بیشتر از چیزی که الان هستی.
عصبانی شدم.
- یعنی چی آقای محترم؟!
با لحن تحقیرآمیزی مرا مخاطب قرار داد.
- آخه، تو، با این سر و‌ وضع معمولی، با یه بی‌ام‌و معمولی، واقعاً دختر فریدون‌خان ماندگاری؟
اشاره آریا به ماشینم بود، که آن طرف خیابان پارک کرده و از پشت پنجره‌های بزرگ کافه مشخص بود.
با لحن محکمی که از عصبانیتم ناشی می‌شد، گفتم:
- مثل این‌که باید یه چیزهایی رو بهتون گوشزد کنم، مثل نحوه صحبت کردن با یک خانم رو!
آریا دستانش را کمی باز کرد و با لحنی که انگار اتفاقی نیفتاده گفت:
- تند نرو سارینا! من فقط واقعیت رو‌ گفتم، من کلاً آدم رکی هستم.
از حرص این صمیمیت بی‌جایش، دوست داشتم موهای سرش را تک به تک بکنم.
- باید یادآور بشم من این‌جا نیستم که جواب تخیلات شما رو درمورد سر‌ و‌ وضعم بدم.
آریا روی میز تکیه داد.
- اتفاقاً برای همین این‌جایی، برای این‌که من بپسندمت، ولی اصلاً موردپسند نیستی.
سرم می‌خواست از وقاحت او سوت بکشد.
- واقعاً متأسفم آقای مهرانفر! فکر نمی‌کردم تا این حد حقیر باشید، خیال می‌کردم قراره درمورد مسائل مهم‌تری حرف بزنیم.
آریا از من خونسردتر بود.
- من هم متأسفم با دختری روبرو شدم که از دنیا بی‌خبر مونده، به‌خاطر اینه که معاشرت چندانی نداشتی، تازه از غار اومدی بیرون.
- دیگه دارید توهین می‌کنید.
- توهین چیه دختر؟ تو دختر هر کسی هم باشی، بالاخره دختری، وظیفه‌ات اینه منِ پسر رو جذب خودت بکنی، مخصوصاً حالا که حرف از ازدواج هست.
- فکر کردید این‌قدر حقیر شدم که منت شما رو بکشم.
- مگه غیر از اینه؟ تو اومدی این‌جا تا من بپسندمت اما... ‌.
سری از تأسف تکان داد.
- با یه لباس معمولی، بدون آرایش، حتی موهای پریشون هم نداری، لااقل یه لباس جذب می‌پوشیدی، شاید چشمم تو رو می‌گرفت.
دستانم را از عصبانیت مشت کردم.
- فکر کردید اجازه میدم این حرف‌ها رو ادامه بدید؟ من به خواست پدرم اومدم این‌جا، تا درمورد عقایدمون صحبت کنیم که آیا می‌تونیم به تفاهم برسیم یا نه؟ اما هم من، هم پدرم اشتباه کردیم.
خونسردی غیرقابل‌تحمل آریا ادامه داشت.
- چرا تند شدی دختر؟ ازدواج مگه غیر از اینه که تو باید از نظر ج×ن×س×ی من رو تأمین کنی؟ حالا دختر هر کی می‌خوای باش. من با کسی تعارف ندارم، طرف مقابل من باید جذاب باشه، تا من راضی بشم، ولی تو از وقتی اومدی حتی یه عشوه دخترونه هم نیومدی برام، خشکِ‌خشک، دوست دخترهای من از تو دلبرترن.
با تمسخر گفتم:
- دوست دختر؟ اون‌وقت‌ چندتا دارید؟
- من به روابط آزاد معتقدم، خودم رو تو چارچوب ازدواج اسیر نمی‌کنم، اُمل نیستم که به تعهد اعتقاد داشته باشم، ازدواج یه قرارداده، من اهل ازدواج نیستم، فقط به این خاطر که دختر فریدون‌خان ماندگاری حاضرم باهات ازدواج کنم، تونستی من رو به خودت جذب کنی، رابطه هم داریم، نتونستی من دوست دخترهام رو دارم، تو هم با هر کسی که دوست داری می‌تونی باشی.
از خودم تعجب کردم که هنوز مانده‌ام و اراجیف او را گوش می‌دهم. بلند شدم.
- واقعاً آقای مهرانفر! اگر بیشتر از این بمونم به خودم توهین کردم، من به چهارچوب خانواده خیلی اهمیت میدم و هرگز نمی‌تونم آدمی رو تحمل کنم که به غیر من به کسی حتی فکر بکنه.
با خونسردی و بدون آن‌که بلند شود، گفت:
- گفتم که اُملی دختر!
همان‌طور‌که بیرون می‌رفتم بلند گفتم:
- اُمل بودن شرف داره به بیمار ج×ن×س×ی بودن!
درب کافه را به هم کوبیدم و خارج شدم. وقتی سوار ماشین شدم، دستانم از عصبانیت می‌لرزید، کنترلی روی اعصابم نداشتم، قلبم از شدت توهین‌هایی که‌ شنیده بودم، می‌سوخت. مسافتی را رانندگی کردم، امّا نتوانستم ادامه دهم، کنار خیابان نگه داشتم. گوشی را برداشتم و با دست لرزان با پدر تماس گرفتم، تا وصل شد اجازه هیچ‌حرفی به او ندادم.
- بابا! لطفاً دیگه هرگز از این لقمه‌ها برای من نگیر.
- چرا این‌قدر عصبی شدی؟ چی شده؟
- این پسره‌ی بی‌ادبِ بی‌شعور کاری به جز توهین بلد نبود.
- مگه چی گفت؟
- اون زن نمی‌خواد، عروسک ج×ن×س×ی می‌خواد، مستقیم تو چشم من نگاه می‌کنه میگه چرا برام عشوه نمی‌آیی.
- آروم باش با هم حرف بزنیم.
- نمی‌تونم آروم باشم بابا! من تحقیر شدم، هیچ‌کس تا الان زن بودنم رو این‌جوری به رخم نکشیده بود، بهم توهین شده.
- تو الان عصبانی هستی، برو خونه، شب میام باهم حرف می‌زنیم.
همین که پدر تلفن را قطع کرد، اشک‌هایم شروع به ریزش کرد، سرم را با دستانم روی فرمان گذاشتم تا با صدای بلند گریه‌ کنم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
در حال مکالمه
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #80
***
شش ماه از عقد من و علی گذشته بود، پدر به شرط نداشتن ارتباط نزدیک، اجازه عقدموقت داده بود، شهرزاد تازه با امیر عقد کرده بود، باهم به پارک رفته بودیم. شهرزاد مدام از امیر برایم حرف می‌زد و چون معمولاً کنترل کمی بر زبانش داشت، گاهی از لذت کنار هم بودن‌شان هم می‌گفت و من به خوشی آزاد بین آن دو فکر می‌کردم و حسرت می‌خوردم. شنیدن خوشی‌هایی که شهرزاد با امیر داشت، دلم را برای علی تنگ کرد و میل به علی در وجودم شعله گرفت. همه فکر می‌کردند من و علی در عقد هم هستیم، اما فقط من، علی و پدر می‌دانستیم که این عقد هیچ معنایی ندارد، وقتی شرط پدر نمی‌گذاشت آن‌قدر که می‌خواهیم به‌هم نزدیک شویم، من و علی فقط دوست بودیم، نه زن و شوهر. از شهرزاد که جدا شدم، دیگر تحمل این وضع را نداشتم، شوق خواستن علی آتشم زده بود. باید با علی خودم را آرام می‌کردم. سریع به علی زنگ زدم.
- سلام خانم‌گل! چه‌طوری؟
- علی‌جان! کجایی؟
- خب امروز تعطیله، خونه‌ام، چی شده؟
- مادرت هم هست؟
- نه مادر داره میره جلسه ختم انعام؛ اتفاقی افتاده؟
- علی! دارم می‌میرم، اگه تو رو نبینم می‌میرم.
- چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ نگرانم کردی، الان کجایی؟
- خیابونم، دلم تو رو می‌خواد.
- خوب زود بیا این‌جا ببینم چی به سرت اومده؟
همین که رسیدم، زنگ زدم، علی در را باز کرد و داخل شدم. علی نگران به حیاط آمده بود.
- چی شده دختر؟ پریشونی!
سریع دستانم را باز کرده و بغلش کردم.
- علی! من تو رو می‌خوام، چرا شرط بابا رو قبول کردی؟
علی نوازشم کرد.
-آروم باش، عزیز دلم! چی شده؟ حرف بزن تا دلت آروم بشه.
از آغوشش جدا شدم، به‌خاطر قدبلندم آن‌چنان زیاد از علی کوتاه‌تر نبودم، چشم در چشم به او زل زدم.
- مگه ما عقد نکردیم؟ مگه زن و شوهر نیستیم؟ چرا نباید از ب×و×س و بغل نزدیک‌تر بریم؟ من امروز می‌خوام نزدیک‌تر از این‌ها بشم، من امروز‌ فقط با خودت آروم‌ میشم، فقط خودت رو لازم دارم، می‌فهمی چی می‌خوام؟
- عزیزم، می‌فهمم، چرا نفهمم چی می‌خوای؟ ولی فعلاً بیا بریم داخل، یکم بشین تا آروم‌تر بشی.
درحالی‌که دستش دور گردنم بود، مرا تا اتاقش برد.
- خانومی! آروم باش! باهم بریم توی اتاق، تو بشین! تا من برات یه شربت خنک درست کنم، بیارم بخوری حالت جا بیاد.
نمی‌خواستم از پیشم برود، بازویش را گرفتم.
- علی؟ نرو!
دست روی دستم گذاشت. نگاه آرامَش را به نگاه ملتمسم دوخت.
- من همین جام، زود میام.
دستم را جدا کرد، لبخندی زد و بیرون رفت. از کلافگی دستی به صورتم کشیدم، مثل این‌که علی نمی‌خواست حرفم را‌ گوش دهد، چاره‌ای نبود، باید خودم کاری می‌کردم تا مجبور شود. خلاف که نمی‌کردم، شوهرم بود. پرده‌های پنجره اتاقش را که رو به حیاط بود، کشیدم. چند دقیقه بعد که علی با لیوان‌های شربت وارد شد. توجه‌ام جلب او شد. بهت‌زده با ابروهای بالا رفته، فقط به من و مانتو و شالی که درآورده و روی زمین انداخته بودم نگاه کرد. علی تکان نمی‌خورد و نگاهش را به من دوخته بود. دستانم را باز کردم.
- علی! این از من، من الان خودم رو در اختیار تو قرار دادم.
بعد دستانم را به طرف او دراز کردم‌.
- حالا نوبت توئه، بیا، بیا من رو آروم کن!
علی سینی شربت‌ها را روی میز کامپیوترش گذاشت، دستان مرا گرفت و نزدیک‌تر شد.
- امروز چی به سرت اومده خانم‌گل؟
دستانش را محکم‌تر گرفتم.
- دارم می‌سوزم، فقط تو می‌تونی خاموشم کنی.
نگاهش را به چشمانم دوخت. یک‌دفعه با قدرت بغلم کرد، صورتم را در گردنش فشار دادم. با حال زاری گفتم:
- علی! آرومم کن.
مرا بیش‌تر در آغوشش فشار داد.
- آروم باش! عزیزم!
فشار انگشتانش را روی بدنم احساس می‌کردم.
- این‌جوری آروم نمیشم، علی‌جان! من فقط تو رو می‌خوام.
انگشتانش را داخل موهایم برد و چند لحظه نوازشم کرد.
- می‌دونی که به پدرت قول دادیم نزدیک نشیم.
عصبی سرم را جدا کردم و به‌ چهره‌اش زل زدم.
- آره، یه غلطی کردم قول دادم، حالا توش موندم، من نمی‌تونم ادامه بدم.
با دو دستش بازوهایم را گرفت. صدایش به وضوح می‌لرزید.
- باید پای قولمون بمونیم.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
397
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
171

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین