. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #51
شهرزاد معترض گفت:
- دیوونه! تازه داشتی قیافه پیدا می‌کردی، دوباره می‌خوای کوتاه کنی؟
- سارینای اصلی موهاش کوتاه کوتاهه.
- پس اونی که موهاش بلند بود سارینای دستپخت علی بوده؟ علی اجبار کرد موهات رو بلند کنی؟
- نخیر، خودم خواستم موهام رو بلند کنم، حالا هم خودم می‌خوام موهام رو کوتاه کنم.
- من آوردمت یه کم سر و وضعت رو بهتر کنم نه این‌که بدتر بشه.
- موی کوتاه به این خوبی، بهم بیش‌تر میاد.
- موی بلند قشنگ‌تره.
- موی کوتاه بهتره.
- بذار یه مدت موهات بلند بمونه.
- موی بلند فقط دردسر داره، مو کوتاه که باشه راحت‌تر شسته میشه، راحت‌تر شونه میشه، وقت آدم رو بی‌خود نمی‌گیره.
- تنبلی دیگه.
- من همینم، عوض هم نمی‌شم.
شهرزاد دل‌خور شد و دیگر چیزی نگفت.
آرایشگر از شهرزاد فارغ شد و کار روی موهای مرا شروع کرد و من به فکر رفتم.

***

مشغول کار در آزمایشگاه بودم. باید موادی را برای واکنش‌هایی خاص که دکتر فروتن از ما خواسته بود، وزن می‌کردم. هر کدام واکنش جداگانه‌ای را باید انجام می‌دادیم و گزارش می‌کردیم. مدتی بود فرصت نکرده بودم موهایم را کوتاه کنم و چون لَخت بودند، مدام از گوشه کنار مقنعه بیرون می‌زدند و من هم با عصبانیت داخل می‌کردم، اما چند لحظه بعد دوباره بیرون می‌آمدند و مانع تمرکزم می‌شدند. علی مشغول وزن کردن مواد خود بود، یک‌ دفعه بدون هیچ حرفی از آزمایشگاه بیرون رفت، باتعجب به رفتنش نگاه کردم. وقتی برگشت، من وزن کردن را تمام کرده بودم و می‌خواستم چراغ الکلی را برای ترکیب مواد داخل لوله آزمایش روشن کنم. تا او را دیدم دست از کار کشیدم.
- کجا رفتی؟
نزدیک آمد و تل نازک سیاه‌رنگی را طرفم گرفت.
- تا اطلسی رفتم، از یه خرازی این رو برات گرفتم.
خنده‌ام گرفت.
- تو برای خریدن این رفتی؟
- آره، به خانمه گفتم یه چیزی می‌خوام موهای زنم رو بالا نگه داره، نیاد تو صورتش؛ اون هم این رو داد.
تل را در دست گرفتم و خندیدم.
- حتماً کلی هم به من و تو خندیده.
- نه، فکر نکنم.
- باور کن خندیده. هنوزم داره می‌خنده، برای بقیه هم تعریف می‌کنه، میگه یه مشتری داشتم نمی‌دونست تل چیه؟ بعد یه زنی داشت از خودش هم شوت‌تر که کلاً تل نداشت.
علی به طرف میز خودش رفت.
- مهم نیست، مگه ما رو می‌شناسه؟
تل را داخل موهایم کردم.
- دستت درد نکنه، هر وقت موهام رشد می‌کنن این جلویی‌ها همین‌جور اذیت می‌کنن، باید وقت کنم برم کوتاه‌شون کنم.
درحالی‌که شروع به وزن کردن موادش کرده بود، بدون آن‌که سرش را بالا کند گفت:
- یه تل کوچیک مشکلت رو حل می‌کنه.
نگاهش کردم و چیزی نگفتم. فهمیدم دوست دارد موهایم بلند باشد اما چیزی نمی‌گوید، برای من خواسته‌هایش خیلی عزیز بود. از همانجا تصمیم گرفتم موهایم را کوتاه نکنم، خصوصاً وقتی بعدها که بلندتر شدند و دیدم چه‌قدر آن وقت‌هایی که انگشتان علی لای موهایم می‌گردد، لذت بیشتری می‌برم، کاملاً از کوتاه نکردن‌شان راضی بودم‌. هوس آن انگشتان نوازش‌گر علی را کردم که هر وقت عصبی، ناراحت و یا مریض بودم کنارم دراز می‌کشید، انگشتانش را میان موهایم می‌گرداند و آرام حرفهای دل‌گرم‌ کننده نجوا می‌کرد. چه‌قدر دلم آن آرامش را می‌خواست؛ نزدیک بود اشک‌هایم سرازیر شود که حرف آرایشگر مرا به خود آورد.
- تموم شد خانم!
تشکر کردم و نگاهم را از آینه به شهرزاد که با اخم نگاه می‌کرد، دوختم‌.
- الان خیلی کیف کردی کوتاهشون کردی؟
سرم را به اطراف تکان دادم.
- مدت‌ها بود سرم این‌قدر سبک نشده بود.
شهرزاد دلخور سرش را برگرداند.
- مبارکت باشه!
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #52
به خانه که برگشتم، آن‌قدر خسته بودم که بدون خوردن شام برای خواب رفتم. هنوز نخوابیده بودم که دوباره به همان تابستان برگشتم.

***

با قیافه حق به جانبی ایستادم. دستانم را روی میز گذاشتم و به سمت علی خم شدم.
- من اصلاً خدای شما رو دوست ندارم؛ اگه قبول کنم دنیای دیگه‌ای هم هست که اصلاً قبول ندارم؛ این چه خداییه که هم تو این دنیا آدم رو عذاب میده، هم آخرش میبره جهنم.
آرام گفت:
- بفرمایید بشینید!
ناچار نشستم. علی ادامه داد.
- نظر شما کاملاً غلطه، خدا اصلاً دوست نداره بنده‌هاش رو ببره جهنم؛ این بدبینی و بدگمانی نسبت به خدا القای شیطانه تا از خدا دور بشیم.
- این حرف مسخره‌ایه که خدا دوست نداره ما رو ببره جهنم؛ پس چرا جهنم رو درست کرده؟ حتماً دلش می‌خواسته عذاب کنه که جهنم رو ساخته.
- وجود جهنم و عذاب نتیجه عمل ماهاست، قرار نیست هر رفتاری دلمون خواست بکنیم، هر ظلمی عشقمون کشید انجام بدیم، هر حقی دستمون رسید بخوریم، بعد هم بریم بهشت.
علی روی میز خم شد.
- وجود بهشت و جهنم نشانه علم و عدالت خداست، نه دلیل ظلم.
دوباره سرجایش برگشت و نگاه از من گرفت.
- اگه ما بتونیم توی این دنیا حق و ناحق رو بشناسیم، بهشت و جهنم رو هم می‌شناسیم؛ اگه به حق عمل کنیم بهشت خدا مال ماست، خدا که به زور ما رو جهنم نمی‌بره که می‌گید ظالمه و دوست‌‌ داشتنی نیست؛ این همه نشانه عفو و رحمت چرا اون‌ها رو نمی‌بینید؟
دستانم را باز کردم.
- کو؟ کو این نشانه عفو و رحمتش؟ به من هم نشون بدید اگه هست.
علی به صندلی تکیه داد و به انگشتان دستش خیره شد.
- خدا میگه بنده من هر چقدر هم بد بودی، بازم برگرد پیش خودم؛ همین حرف نشون میده خدا نمی‌خواد بنده‌هاش رو عذاب بده، این خود آدمه که گوش نمی‌کنه و سرکشی می‌کنه، بعد لایق جهنم میشه.
پوزخندی زدم.
- یعنی می‌خواید بگید خدا مهربونه؟
- همین که خدا بنده گناهکارش رو قبول می‌کنه نشونه مهربونی نیست؟ خدا اگه مهربون نبود، بنده‌ای رو که بیست‌سال، سی‌سال، چهل‌سال گناه کرده و بعد اومده توبه کرده رو که نمی‌گفت قبولت کردم، می‌گفت برگرد برو همون‌جایی که قبلاً بودی، این همه وقت رفتی هر غلطی خواستی کردی حالا اومدی میگی من رو ببخش؟ حالا هم نمی‌خوامت؛ ولی به جای این حرف‌ها خدا نه تنها قبولش می‌کنه حتی میگه دوستت هم دارم؛ یا وقتی خدا میگه اگه ثواب کنی چند برابر میدم، اگه گناه کنی فقط یکی می‌نویسم، یعنی چی؟ یعنی خدا داره امتیاز ویژه میده بریم بهشت، ماییم که گوش نمیدیم.
چیزی نگفتم. به وضوح تغییر حالتش را می‌دیدم، هیجان‌زده شده بود، اشک در چشمش جمع شده بود. لحظه‌ای سکوت کرد، بلند شد، به طرف باغچه رفت و چند لحظه همان‌جا ایستاد بعد برگشت، مثل کسی که از معشوق دور افتاده‌اش سخن می‌گفت، صدایش می‌لرزید.
- خدا خیلی مهربونه، برای یه گناه من فقط یه گناه می‌نویسه، امّا برای یه کار خوب هزاران ثواب می‌نویسه، این خدا هم بخشنده‌اس، هم مهربونه، این‌قدر بنده‌ش رو دوست داره که هی نازش رو می‌کشه، میگه تو نیت گناه کردی تا انجام ندی برات نمی‌نویسم، اما اگه نیت کار خیر کنی، حتی اگه انجامش هم ندی برات می‌نویسم؛ خدا خیلی‌خیلی مهربونه، ما بنده‌ها نفهم هستیم؛ خدا عاقبت اعمال‌مون رو بهمون گفته، اما ما توجه نمی‌کنیم، بعد به جای این‌که بگیم تقصیر ماست، خدا رو مقصر می‌کنیم؛ همه‌اش هم تقصیر شیطانه، دست به هر کاری میزنه تا ما خوبی‌های خدا رو نبینیم.
علی ساکت شد و دوباره به طرف باغچه برگشت. دستانش را در بغلش جمع کرد و به باغچه خیره شد.
متعجب به او چشم دوختم، نمی‌توانستم این هیجان‌زدگی‌اش را درک کنم. با خود فکر میکردم او کیست؟ چرا هرچه بیش‌تر در او کنکاش می‌کنم، کم‌تر می‌فهمم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #53
***
با سردرد چشمانم را باز کردم. به ساعت گوشی نگاه کردم، نزدیک ظهر بود. چه‌قدر زیاد خوابیده بودم. گوشی را کنار گذاشتم و بلند شدم.
- علی! چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ چی از جونم می‌خوای؟
نفسم را با حرص بیرون دادم. به طبقه پایین که رفتم، ایران در حال پختن ناهار بود. تا سلام دادم، برگشت.
- سلام! بیدار شدی دخترم؟ چند بار اومدم بیدارت کنم دلم نیومد، صبحونه می‌خوری؟
پشت میز نشستم.
- نه صبر می‌کنم ناهار می‌خورم.
ایران ظرف شیرینی را جلویم گذاشت.
- یه ذره بخور ضعف نکنی.
بی‌میل به شیرینی‌ها نگاه کردم.
- نمی‌دونم چرا این‌قدر پرخواب شدم؟ فکر کنم دارم کم‌خوابی‌های سابق رو جبران می‌کنم، همیشه به‌خاطر درس و دانشگاه شب‌ها دیر می‌خوابیدم و صبح‌ها زود بیدار می‌شدم، الان که درس و دانشگاه نیست، بدنم داره تلافی اون روزها رو درمیاره.
ایران یک لیوان چای برایم گذاشت و دوباره سر آشپزی برگشت.
- من یه چیز دیگه فکر می‌کنم.
- چی؟
- فکر می‌کنم نیاز به مشاور داری.
- مشاور؟!
- آره، روانشناس.
- برای چی؟
- داری علائم افسردگی رو نشون میدی.
- افسردگی؟ نه! هیچیم نیست.
- چرا دخترم! پرخواب شدی، کم‌غذا شدی، کم‌ حرف شدی، دیگه نمی‌خندی، جایی هم نمی‌ری، به زور باید از تو اتاق بِکشَنت بیرون؛ این‌ها همه‌اش نشانه‌اس.
- نگران من نباش!
- دکتر گفت پیش روانشناس ببرمت، اما پشت گوش انداختم، حالا حتماً یه وقت بذار، بریم پیش روانشناس.
- ول کن ایران! من به روانشناس احتیاج ندارم؛ یه کم حوصله‌ام سر رفته، زمان بگذره خوب میشم، کم‌ حرفیم به‌خاطر اینه که حرفی ندارم بزنم، قول میدم از فردا ساعت بذارم صبح زود بیدار شم، همین دیروز هم که با شهرزاد رفتم آرایشگاه؛ اصلاً دیدی موهام رو کوتاه کردم.
- بله دخترم! دیدم، مبارکت باشه! ولی بازم خیلی توی خودتی.
- نگران نباش ایران‌‌جون! من هیچیم نیست کم‌کم بهتر میشم. رضا کی میاد؟
- بحث رو عوض می‌کنی؟ صبح باهاش تماس گرفتم، گفت کارش طول می‌کشه، چند روز دیگه میاد.
کمی از چای خوردم. ایران زیر غذا را کم کرد و یک چای برای خودش ریخت و روبه‌روی من نشست.
- ایران! بابا اصرار داره برم شرکت.
- خب برو.
- دلم نمی‌خواد، خوشم از کار شرکت نمیاد.
- یه چند روز برو دل بابات خوش بشه.
- می‌دونم اگه پام رو بذارم شرکت، دیگه نمی‌ذاره بیام بیرون، من خوشم نمیاد صبح تا شب با آدم‌های مختلف سروکله بزنم، با این جلسه بذارم، با اون قرار تنظیم کنم.
- خب پس بالاخره چی کار می‌خوای بکنی؟
- نمی‌دونم، من همیشه همین بودم، دوست ندارم زیاد با آدم‌ها سروکله بزنم، عاشق کار تو آزمایشگاهم چون اون‌جا خلوته، کسی نیست مزاحم بشه.
- خب برگرد دانشگاه، کار خودت رو ادامه بده.
- نمی‌دونم، شاید یه روز برگشتم.
چای‌ام را خوردم.
- ایران! با بابا حرف می‌زنی بی‌خیال من شه؟
- توقع داری چی بهش بگم؟ حق داره، بهت احتیاج داره، حرف بدی هم نمی‌زنه، فقط می‌تونم ازش بخوام بهت اصرار نکنه.
- همین هم بگی خوبه.
- اما فراموش نکن پدرت تصمیم که گرفت، دیگه به حرف کسی گوش نمیده.
- حالا تو باهاش حرف بزن.
- من می‌زنم، ولی فردا جمعه‌اس، بابات خونه‌اس، خودت هم بشین باهاش مفصل حرف بزن، شاید قانع شد.
- قانع نمی‌شه می‌دونم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #54
شب، بعد از جمع کردن میز شام به طرف اتاقم می‌رفتم؛ پدر به عادت هر شب جلوی تلویزیون بود، آن را خاموش کرد و به من گفت:
- سارینا! بیا بشین باهات کار دارم.
می‌دانستم باز مسئله شرکت است، برخلاف میلم ناچار روبه‌روی پدر نشستم تا حرفش را بزند.
-ببین دخترم! من امروز خیلی فکر کردم، نمی‌تونم از زحمات چندین و چند ساله‌ام بگذرم.
- بابا! شرکت که قرار نیست طوریش بشه، شما بالای سر کارها هستید، از من هم خیلی بهترید.
- دخترجون! تا کی من سالم و سرحالم؟ بالاخره از کارافتاده میشم.
کج نشستم و لبخند زدم.
- شما هنوز جوونید!
پدر جدی گفت:
- زبون نریز دختر! من باید فکر بعد از خودم باشم و فقط دو تا راه‌حل دارم.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- راه‌حل اول اینه که تو قبول کنی بیایی شرکت و من کارها رو کم‌کم بسپارم به خودت.
همان‌طور که به مبل تکیه داده بودم، بی‌خیال گفتم:
- راه‌حل دوم بهتره.
چند لحظه به من چشم دوخت.
- پس کار شرکت رو باید بسپارم به شوهرت.
نیم‌خیز شدم و با تعجب پرسیدم:
- شوهرم؟!
پدر به مبل تکیه داد.
- بله! جناب‌عالی باید ازدواج کنی!
- شوخی می‌کنید دیگه؟
- شوخیم کجا بود؟
معترض شدم.
- شوهر چیه بابا؟
- امروز عصر کلی وقت گذاشتم پسرهای مناسبی رو که می‌شناسم و می‌دونم لیاقت تو رو دارن رو ردیف کردم، تک‌تک بهت معرفی می‌کنم، تو بشناسی‌شون، بعد یکی رو که می‌خواستی انتخاب کن.
- مگه می‌خوام سیب‌زمینی و پیاز بخرم؟
- این راه‌حل من برای اینه که تو دلت نمی‌خواد بیایی شرکت؛ تو از بین این‌ها یکی رو انتخاب می‌کنی، من سریع عقد و عروسی رو راه میندازم، بعد از اون شوهرت رو جای تو می‌برم شرکت.
اصلاً باورم نمیشد.
-بابایی! دارید مسخره‌ام می‌کنید؟
پدر محکم گفت:
چه مسخرگی دختر؟ می‌دونی چند سالته؟ داره برات دیر میشه.
- آخه این‌جوری؟ الان؟
-بله، الان و همین‌جوری.
- من اصلاً در موقعیتی نیستم که بتونم به این مسائل فکر کنم.
پدر با تحکم گفت:
- می‌تونی و باید فکر کنی.
کلافه شدم و عصبی گفتم:
- آخه کی این‌جوری شوهر می‌کنه؟
- تو این‌جوری شوهر می‌کنی.
پدر کوتاه نمی‌آمد. ادامه داد:
- فکر کردی من یه اشتباه رو دوباره تکرار می‌کنم؟ فکر می‌کنی می‌ذارم دوباره یه انتخاب اشتباه بکنی؟ این بار خودم شوهرت رو انتخاب می‌کنم تا خیالم راحت باشه.
صدای هر دوی ما بلند شده بود.
- بابا! من اصلاً قصد ندارم ازدواج کنم، حالا هر کسی که باشه.
- این دیگه تصمیمش با تو نیست با منه.
بهت زده به پدر نگاه کردم:
- بابا!
ایران که از آشپزخانه بیرون آمده بود، گفت:
-چه خبر شده؟ آروم‌تر!
بی‌توجه به ایران بلند شدم.
-بابا! این‌که تصمیم بگیرم ازدواج کنم یا نه، به خودم مربوطه.
پدر هم ایستاد، درحالی‌که انگشتش را به طرف من گرفته بود، گفت:
تو نه تنها ازدواج می‌کنی، بلکه با یکی از اون‌هایی که من انتخاب می‌کنم ازدواج می‌کنی.
سرخورده گفتم:
- بابا! باور نمی‌کنم جدی بگی.
پدر کمی آرام‌تر شد.
- خیلی هم جدی‌ام دخترجان! هجده‌ساله که نیستی بگم فرصت داری؛ اگر هم انتخاب رو بذارم به عهده خودت می‌ری یکی مثل علی رو انتخاب می‌کنی گند می‌زنی به همه چیز؛ تو اصلاً نمی‌فهمی زندگی یعنی چی؟
به ایران که متعجب ایستاده و ما را نگاه می‌کرد، گفتم:
- ایران‌جون! تو یه چیزی بگو! بابا می‌خواد من‌ رو مجبور کنه با کسی که اون میگه ازدواج کنم.
ایران سرزنش‌گر گفت:
- فریدون! این چه کاریه؟ سارینا اصلاً در موقعیتی نیست که به ازدواج فکر کنه، بعد هم خودش باید شریک زندگیش رو انتخاب کنه.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #55
پدر سرجایش نشست.
- من بهش حق انتخاب دادم.
من هم نشستم.
- بابا حرف یه عمر زندگیه، من چه‌طور می‌تونم با کسی که نمی‌شناسم، ازدواج کنم؟
ایران هم کنارم نشست.
- آقا! سارینا درست میگه، الان شرایط شروع دوباره با یک نفر دیگه رو نداره، اجازه بدید یه مدت بگذره.
پدر محکم به سوی ایران برگشت.
- ایران! تو دخالت نکن! این یه موضوعه بین من و دخترم.
ایران که توقع شنیدن این حرف را نداشت جا خورد.
- ببخشید عزیزم! نباید دخالت می‌کردم.
ایران خواست بلند شود، دستش را گرفتم.
- نه، ایران‌جون! بمون.
رو به پدر کردم.
- حق مادری ایران باعث میشه این حرف‌ها بهش ربط داشته باشه.
پدر به مبل تکیه داد.
- من که حرفی ندارم، مشکل من اینه ایران همیشه، همه‌جا طرف تو رو می‌گیره.
با انگشت به من اشاره کرد.
- اون تو رو لوس کرده، یه دختر لوس که با تصمیمات بچه‌گانه گند می‌زنه یه زندگیش.
داشتم از کوره در می‌رفتم.
- الان حتماً تصمیم خودخواهانه شما باید زندگی‌ام رو بسازه.
پدر خود را به من نزدیک کرد.
- آره، چون خودت نمی‌فهمی چی برات بهتره.
ایران سعی داشت ما را آرام کند.
- آروم‌تر! آروم‌تر هم میشه حرف زد.
بی‌توجه به خواست ایران با صدای بلندی گفتم:
- من ازدواج نمی‌کنم.
پدر هم با صدای بلند جوابم را داد:
- تو ازدواج می‌کنی! با کسی هم ازدواج می‌کنی که من تأیید کرده باشم.
- این دیکتاتوریه!
- بله، من دیکتاتورم، یه دیکتاتور که می‌خواد شوهر دخترش آدم حسابی باشه.
خواستم چیزی بگویم ایران دستانم را گرفت و محکم گفت:
- آروم باش سارینا!
بعد با همان لحن رو به پدر کرد.
- فریدون! تو هم آروم باش!
لحن محکم ایران هر دوی ما را به سکوت واداشت، ایران آرام‌تر ادامه داد:
- وقتی میشه با آرامش حرف زد، چرا سر هم داد می‌زنید؟ سارینا! این طرز حرف زدن با پدرت درست نیست. فریدون! دخترت باید زندگی کنه، پس حق انتخاب با اونه، الان هم اصلاً وقت این حرف‌ها نیست، اون تازه می‌خواد به آرامش برسه.
پدر آرام شد.
- دقیقاً وقتش الانه، این دختر سنش رفته بالا، تا بخواد صبر کنیم به آرامش برسه، پیردختر شده، من هم نگفتم حق انتخاب نداره، اون از بین کسانی که من میگم حق انتخاب داره، کسانی که لیاقتش رو دارن؛ من هماهنگ می‌کنم سارینا اون‌ها رو می‌بینه، حرف‌هاشون رو می‌شنوه، حرف‌هاش رو می‌زنه، بعد اگر پسند کرد، جواب مثبت می‌دیم، قول میدم چیزی برای عروسی و جهیزیه و خونه زندگی‌اش کم نذارم، اصلاً همه‌چیز با من.
خواستم اعتراض کنم، ایران دستم را محکم گرفت تا سکوت کنم و رو به پدر کرد:
- خب، پس فقط آشنایی، سارینا رو اصلاً اجبار نمی‌کنی!
- یعنی چی؟
- یعنی سارینا قول میده سر قرار با این پسرهایی که شما میگید بره، حرف‌هاش رو بزنه، حرف‌های اون‌ها رو هم بشنوه، اما درنهایت خودش درباره ازدواجش تصمیم می‌گیره.
پدر به مبل تکیه داد.
- قبوله! حرفی نیست.
- ولی ایران‌جون!
ایران دستانش را دو طرف صورتم گذاشت و چشم در چشم نگاهم کرد.
- دخترم! فقط قرار آشناییه؛ برو باهاشون آشنا شو، حرف بزن، حرف‌هاشون رو بشنو، شاید با کسی آشنا شدی که باهاش تفاهم داشتی.
خواستم حرفی بزنم، اما ایران نگذاشت.
- تو دختر عاقل و بالغی هستی، من به تو و انتخابت اطمینان دارم، هر تصمیمی بگیری ازت حمایت می‌کنم، فقط ازت می‌خوام بعد از بررسی گزینه‌های پدرت تصمیم بگیری.
چاره ای نداشتم، تسلیم شدم.
- باشه میرم باهاشون حرف می‌زنم، ولی بابا هم باید قول بده هیچ اجباری وسط نباشه.
پدر کنترل تلویزیون را برداشت.
- باشه، قبول! هیچ اجباری نیست.
دل‌خور بودم اما مگر چاره‌ای وجود داشت؟ سریع بلند شدم و به اتاقم رفتم، خودم را روی تخت انداختم و آن‌قدر گریه کردم تا خوابم برد.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #56
***
دو روز از عقدمان گذشته بود، اولین بار بود به خانه‌ی علی می‌رفتم. عصر بود، علی و مادرش از ظهر در پذیرایی از من سنگ‌تمام گذاشته بودند و حالا مادرش به بهانه‌ای بیرون رفته بود تا ما دو نفر چند ساعتی را تنها باشیم. این رفتار را مادرش بعدها هم بارها تکرار کرد و به عبارتی ما دو نفر را راحت می‌گذاشت. روی تخت فلزی حیاط فرش انداخته و بالش گذاشته بودیم، هنوز آن‌قدر صمیمی نشده بودیم و با فاصله کنار هم دراز کشیده بودیم و درحالی‌که به آسمان زل زده بودیم، از خاطرات‌مان حرف می‌زدیم که پرسیدم:
- علی‌! من آخرش نفهمیدم از بین این همه دختر توی اطرافت چرا من رو انتخاب کردی؟
- غیر تو دختری اطراف من نبود.
صورتم را به طرفش گرداندم.
- شوخی نکن! کجا دختر نبود؟ توی دانشگاه دخترهای چادری زیادی بودن که می‌تونستی انتخاب‌شون کنی یا همین دخترعموت، اون هم مناسب تو بود.
علی به طرفم برگشت.
- من از بین همه فقط تو رو دیدم.
- چه‌طور ممکنه؟ منطقی نیست.
- خب، همه‌چیز دنیا حساب و کتاب دو دوتا چهارتا نیست، یک چیزهایی منطق نداره، بهتره بگم خواست خداست.
- چه‌طور فهمیدی فقط من رو می‌خوای؟
- می‌دونی، من هیچ‌وقت به هیچ دختری نگاه نمی‌کردم، چه برسه به این‌که فکر کنم بهش؛ خب مسئله محرم و نامحرم بود. بهتره بگم هیچ دختری برام متفاوت از بقیه نبود تا تو رو دیدم، اصلاً هیچ‌وقت نفهمیدم اولین بار چرا برای من خاص شدی؟ شاید فقط به‌خاطر اون رقابت درسی بود، به این خاطر که کم نیارم، اما خب باز توی یک رقابت عادی آدم حرص می‌خوره، اما من اصلاً حرص نمی‌خوردم، بلکه برام لذت‌بخش بود. ظاهراً تو یه دختر معمولی بودی عین بقیه، حتی دنبال جلب توجه هم نبودی، امّا فکر من رو مشغول کرده بودی، زمانی‌که متوجه خطام شدم، سعی کردم فراموشت کنم، اما هرکاری کردم نشد.
- چرا می‌خواستی فراموشم کنی؟
- برای این‌که دست از فکر کردن به یه نامحرم بردارم، در ظاهر تناسبی بین ما نبود، پس برای این‌که خطای فکرکردن به نامحرم رو کنار بذارم باید بهت بی‌توجه می‌شدم، اما دیدم امکان این نیست که فراموشت کنم یا توجه نکنم و معمولی بشی، پس تصمیم گرفتم یه نکته منفی توی رفتارت پیدا کنم تا به خودم اثبات کنم اشتباه کردم، اما در نهایت تسلیم شدم و برای بقیه زندگی انتخابت کردم.
- من هم اون‌روز توی یادمان بهت گفتم هیچ نقطه اشتراکی نداریم، تو اصلاً انتخاب من نبودی، اما بعداً وقتی دیدم چقدر حرف زدن با تو حالم رو خوب می‌کنه، کوتاه اومدم و انتخابت کردم.
دوباره به جای خودم برگشتم و به آسمان زل زدم.
- من توی این سال‌ها، خصوصاً دوسال اول خیلی اذیتت کردم، خیلی مسخره‌ات کردم، خیلی تیکه بهت انداختم، خیلی هم غیبتت رو کردم، می‌تونی من رو ببخشی؟
علی کاملاً به طرف من چرخید، دستش را تکیه‌گاه سرش گذاشت و آرنجش را به زمین زد و با لبخند به من نگاه کرد.
- من از اون تیکه‌هایی که سرکلاس می‌نداختی یا بیرون کلاس و تو‌ی محوطه یه جوری می‌گفتی تا به گوشم برسه، بدم نمی‌اومد، بیش‌تر خنده‌ام می‌گرفت، تا ناراحت بشم.
صورتم را به طرفش چرخاندم.
- پس تلاش بیهوده می‌کردم.
خندید.
- دقیقاً!
علی لحظه‌ای مکث کرد و ادامه داد:
- هیچ می‌دونی بچه‌ها هم فکر می‌کردن ما باهم دشمنیم؟
- مگه نبودیم؟ تو چرا قبول نداری دشمن بودیم؟
بازهم خندید و من به این فکر کردم این پسر چرا قبلاً این‌قدر نمی‌خندید و یا شاید همیشه همین بوده و من فقط ظاهر جدی‌اش را می‌دیدم.
- خانوم‌گل! یه بار حرف‌های دو تا از بچه‌ها رو شنیدم، داشتن پشت سر ما حرف می‌زدن، یکی‌شون به اون یکی گفت ماندگار دستش بسته‌اس، وگرنه اگه می‌تونست می‌زد درویشیان رو از وسط نصف می‌کرد.
من هم مثل علی برگشتم، دستم را به صورت تکیه‌گاه زیر سرم گذاشتم.
- واقعاً؟ کی این حرف رو می‌زد؟
- ولشون کن، هرچی بود مال گذشته‌اس.
- پس همه می‌دونستن چه حرصی از دست تو می‌خورم.
- هرچی توی اون رقابت من لذت می‌بردم، تو حرص می‌خوردی، اصلاً چرا حرص می‌خوردی؟
- خب حق داشتم، توی همه‌چی بهتر بودی، زورم می‌گرفت، نه به قیافه‌ات، نه به سر و وضعت، نه به رفتارت نمی‌اومد چیزی حالیت باشه، اوایل می‌گفتم این از سر و ریختش معلومه هیچی بارش نیست، با سهمیه اومده، اما بعداً پشت هم جلوت کم آوردم.
- نه! تو هم خیلی جاها بهتر بودی، مثل همون ترم که نمره اول شدی، یا بعضی درس‌ها که نمره تو بهتر میشد.
- توی تک‌تک موقعیت‌ها شاید، ولی در کل تو بهتر بودی. چیزی که بیش‌تر از همه عصبی‌ام می‌کرد این بود که به ریخت و قیافه‌ات نمی‌خورد این‌قدر خوب باشی.
علی خندید.
- ریخت و قیافه من چِش بود؟
بلند شدم. بالش را پشت کمرم گذاشتم و به تخت تکیه دادم و نشستم.
- چِش نبود، گوش بود، وای خدا! مدام سربه‌زیر بودی، کم‌حرف بودی، اصلاً کم پیدا بودی، فقط حواست به درس بود، یه‌ ذره ندیدم بخندی، الان می‌خندی، اون‌موقع تخس و اعصاب‌خوردکن بودی، بدتر از همه ریشو بودنت بود.
علی که او هم بلند شده و مثل من کنارم نشسته بود، بلند خندید. دستی به ریشش کشید.
- می‌خوای بگی از ریش‌ام خوشت نمیاد؟
- نه عزیزم! اون‌موقع خوشم نمی‌اومد، ولی الان می‌بینم ریش‌ات جذاب‌ترت کرده، یه وقت نری دست بهشون بزنی؟ کلاً اون موقع نفهم بودم، نمی‌فهمیدم چه‌قدر آدم باحالی هستی، الکی ازت بدم می‌اومد.
- به‌خاطر همین بود که امید نداشتم بتونم راضی‌ات کنم.
- ولی سه ماه تمام مخ من رو تیلیت کردی، تا رضایت گرفتی.
- می‌ترسیدم پا پیش بذارم؛ آخرش دیگه گفتم یا مرگ یا زندگی؛ فوقش ضایعم می‌کنه، دیگه از این بالاتر که نیست؟ بهتر از اینه که بگم می‌تونستم کاری بکنم و نکردم.
- و متأسفانه این بار هم من رو شکست دادی.
علی دست در گردنم انداخت و نزدیک شد.
- خیلی خیلی ازت ممنونم که قبول کردی زن من بشی، هر روز خدا رو شکر می‌کنم که تو رو به من داد.
دلم از این نزدیکی به تپش افتاد، وقتی پیشانی‌ام را بوسید گرمای وجودش در همه رگ‌هایم جریان پیدا کرد، آرامشی داشت که قبلاً هیچ‌گاه حس نکرده بودم، به چشمانش خیره شدم، من هرگز از این انتخاب پشیمان نمی‌شدم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #57
***
از خواب پریدم. قلبم داشت فشرده می‌شد، اشک‌هایم دوباره راه ریختن را پیش گرفته بودند.
- چرا علی؟ چرا؟ اذیت کردن من این‌قدر کیف داشت که این‌طوری دروغ بگی؟ چه‌طور می‌تونستی این‌قدر راحت دروغ بگی؟ بی‌شرف!
لحاف را در بغلم جمع کردم و صورتم را در آن فشار دادم تا بلندتر گریه کنم. صدای زنگ گوشی باعث شد از گریه دست بکشم، اشک‌هایم را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا بتوانم جواب شهرزاد را بدهم.
- سلام شهرزاد!
- سلام آبجی!... گریه کردی؟
سعی کردم صدایم را صاف کنم.
- نه، خواب بودم.
لحنش نشان می‌داد باور نکرده.
- باشه... صبح جمعه‌ات چه‌طوره؟
- نمی‌دونم.
- پس حق با ایران بود؛ همین الان بهم زنگ زد، گفت امروز سارینا حال خوبی نداره، باهاش حرف بزن، چیه عزیزم؟
- خیلی بدبختم شهرزاد!
- چی شده؟ بلند شم بیام پیشت؟
- نه نمی‌خواد! یه جمعه با امیر هستی، اون رو هم من ازت بگیرم؟
- بی‌خیال دوسی! همین الان میام اون‌جا.
- نه، اصلا‍ً، نمی‌خواد بیایی!
- پس بگو چی شده؟
- بابا می‌خواد شوهرم بده، اون هم اجباری، به انتخاب خودش.
-شوخی می‌کنی؟ حالا؟
- گفته از بین اون‌هایی که بهم معرفی می‌کنه، باید یکی رو انتخاب کنم.
- شاید زود باشه، اما بد که نیست.
دوباره گریه‌ام گرفت.
- می‌دونی از چی می‌سوزم؟ می‌گفت همین که انتخاب کردی زود براتون عروسی می‌گیرم، می‌گفت بهترین جهیزیه و خونه رو محیا می‌کنم؛ اما وقتی علی اومد خواستگاری، براش شرط کرد سه‌سال نامزد بمونیم، بعد هم به من گفت برای خرید جهیزیه یا هر چیز دیگه‌ای روش حساب نکنم؛ می‌خواستم بهش بگم بذاره بریم تو یکی از واحدهای برج سفید، مگه جرئت می‌کردم؛ می‌گفت از من نخواه توی هیچ زمینه‌ای کمک کنم، اون‌موقع فکر می‌کردم بابا می‌خواد مستقل باشیم، ولی حالا فکر می‌کنم بابا می‌خواسته علی بذاره بره.
- عزیزم! گلم! قربونت برم! ابله! دیوانه! روانی! چی بگم که به حرفم گوش بدی و دیگه به علی فکر نکنی؟
- چرا بابا نذاشت همون سه‌سال پیش با علی عروسی کنم؟
- چون امروز رو می‌دید، عروسی می‌کردی و طلاقت می‌داد خوب بود؟
- من علی رو می‌خواستم حتی اگه طلاقم می‌داد.
- احمق! وقتی میگم دیوانه‌ای قبول نمی‌کنی، اینم شد زندگی؟ الان هنوز خونه باباتی و این‌قدر داغونی، اگه می‌رفتی خونه‌اش و بَرِت می‌گردوند، خوب بود؟
- شاید اگه بابا این‌قدر به علی سخت نمی‌گرفت، علی نمی‌رفت؛ زندگی با من سخت شد که علی گذاشت رفت، اگه با علی عروسی کرده بودم نمیذاشتم بره، همین که سه‌سال معطل موند، عاصی‌اش کرد.
- قبول کن علی تو رو نمی‌خواست، شما که قرار بود تا چند ماه دیگه عروسی کنید، اگه تو رو می‌خواست سه‌سال صبر کرده بود این چند ماه رو هم منتظر می‌موند؛ همون بهتر که باهم زندگی نکردید.
- یعنی نمی‌خواسته منو؟
- آبجی خنگ من! به اون مغز معیوبت بگو علی یه شیاد بود که اومده بود تو رو گول بزنه، کارش رو هم تمیز انجام داد، ولی وقتی دید اوضاع داره بغرنج میشه ول کرد رفت تا زیر بار ازدواج با تو نره.
- آره، راس میگی ما که می‌خواستیم تدارک عروسی‌مون رو ببینیم چرا رفت؟ اون دروغ‌گویِ رذلِ ع×و×ض×ی فقط می‌خواست من رو اذیت کنه.
- آها! الان شدی سارینای عاقل؛ بابات هم با این‌که زمان خوبی رو برای شوهردادن تو انتخاب نکرده، اما بهش حق بده، نگران توئه، اون بد تو‌ رو نمی‌خواد، از کجا معلوم شاید بین گزینه‌های بابات یکی بود که از علی بهتر بود.
- من حالم برای این چیزها خوب نیست.
- می‌دونم خرابی، ولی باید بالاخره از این وضع دربیایی، رو آینده‌ات تمرکز کن، این‌قدر به گذشته فکر نکن.
- کاش بابا این‌قدر زود دست به کار نمی‌شد.
- نگران اون نباش، فردا میام دیدنت، فعلاً خداحافظ.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #58
وقتی برای صبحانه به آشپزخانه رفتم پدر هنوز داشت صبحانه می‌خورد، عادت جمعه‌های او بود که دیر بیدار شود. امروز من هم دیر بیدار شده بودم. یک لیوان چای برای خودم ریختم و کنار پدر نشستم.
ایران گفت:
- صبحونه چی می‌خوری؟
- هیچی میلم نمی‌کشه.
پدر بدون آن‌که چشم از غذایش بردارد، گفت:
- با حمیدی حرف زدم.
منتظر ادامه صحبتش بودم.
- پسرش کاوه الان شیرازه، دو سه روز دیگه برمی‌گرده دبی، فردا ساعت ده تو کافه بام‌شیراز برو ببینش.
باید حدس می‌زدم، اولین گزینه پدر، پسر حمیدی باشد، نزدیک‌ترین دوستش. باتعجب و دل‌خوری گفتم:
- بابا! چرا این‌قدر زود؟
- نباید وقت رو‌ تلف کنی، پسره چند روز دیگه برمی‌گرده دبی، تا چندماه دیگه نمیاد، اگه باهم توافق کردید، میشه بهش گفت چند روز سفرش رو عقب بندازه باهم برید.
از عجله‌ای که پدر داشت، حرصم گرفت.
- خیلی از دستم خسته شدید که می‌خواید زود دَکَم کنید؟
پدر سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد.
- خسته نشدم، کاوه پسر خوبیه، من از بچگی‌ می‌شناسمش، پدرش رو هم خوب می‌شناسم، کاروبارش دبی هست، اگر شیراز بود که عجله‌ای نبود.
خواستم راه‌حلی برای فرار پیدا کنم.
- مگه نمی‌گفتید می‌خواین کار شرکت رو بدید دست شوهر من؟ خب این که دبی هست، چه‌طور بیاد برای شما کار کنه؟
پدر که صبحانه‌اش را تمام کرده بود، کمی عقب نشست.
- تو نگران اون نباش، کار کاوه توی دبی بیشتر دستیاری برادرش کامران هست که واسطه واردات برای پدرشه، کار آن‌چنان مهمی نداره که نتونه دبی رو ول کنه بیاد. دوماً اصلاً نباید بفهمه من براش چه نقشه‌ای دارم، به هیچ عنوان حرفی از شرکت باهاش نمی‌زنی، ازدواج که کردید، خودم بهش میگم.
عصبی شدم.
- بابا... .
ایران حرفم را قطع کرد.
- دخترم! آروم باش!
پدر بلند شد و گفت:
- ایران! من تو ایوونم، یه ساعت دیگه برام یه قهوه بیار.
با رفتن پدر دل‌خور به ایران گفتم:
- چرا نذاشتی حرفم رو بزنم؟
ایران هم پشت میز نشست.
- چون فایده نداشت، می‌خواستی دوباره جنگ اعصاب راه بیفته؟
کلافه بودم.
- من نمی‌خوام برم سر قرار.
ایران دستم را گرفت.
- عزیزم! پدرت قول و قرارش رو گذاشته، اون هم با حمیدی که رفاقت قدیمی باهم دارن، به‌خاطر من و تو هم زیر حرفش نمی‌زنه، اگه اعتراض کنی و دعوا راه بندازی فقط اعصاب خودت رو بهم می‌ریزی، هیچ فایده‌ای نداره.
با حالت زاری گفتم:
- پس من چی‌کار کنم؟
- با منطق برخورد کن، امروز خودت رو آماده می‌کنی فردا میری کافه، دیدنش ضرری نداره، زنگ می‌زنم شهرزاد هم بیاد پیشت.
بلند شدم.
- به شهرزاد زنگ نزن، یه امروز با شوهرشه، امروزش رو خراب نکن.

به اتاق رفتم و باز مثل این اواخر به تختم پناه بردم تا بی‌حوصلگی‌ام را درمان کنم، اما خاطرات فرصت یادآوری پیدا کردند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #59
به یاد زمانی افتادم که به علی جواب مثبت دادم.
***
اوایل شهریور بود. از آخرین قرار من و علی در پارک یک هفته گذشته بود. به او گفته بودم برای قرار بعدی خودم هماهنگ می‌کنم. نیاز داشتم تکلیفم را با خودم روشن کنم، در ذهنم کشش‌هایی نسبت به او حس می‌کردم. یک هفته روز و شب فکر کردم که بالاخره با او چه کار کنم؟ به‌طور شدیدی مرا مجذوب خود کرده بود، این چند جلسه آخر دیگر اعتراضی حرف نمی‌زدم و بیش‌تر سوال می‌کردم. دیگر میان سخنانش نمی‌پریدم و اجازه می‌دادم فقط او حرف بزند، زیاد به آن‌چه می‌گفت توجه نداشتم، فقط از شنیدن صدایش لذت می‌بردم. در پایان یک هفته کلنجار و فکر به این نتیجه رسیدم که من هم او را برای زندگی می‌خواهم، پس لازم نبود تا بیست و دوم که قرار قبلی ما برای خواستگاری مجدد او بود، صبر کنم، او را به کافه‌ای دعوت کردم تا حرف‌های آخرم را به او بزنم.
وقتی آمد و هر دو قهوه سفارش دادیم، باز به روال سابق خواستم اذیت کنم. با شیطنت گفتم:
- نمی‌دونستم قهوه هم می‌خورید!
فکورانه اخم کرد.
- چرا؟ به من نمیاد قهوه بخورم؟
سعی می‌کردم لبخند نزنم تا پی به شیطنتم نبرد.
- خب، راستش رو بخواین به شما بیش‌تر میاد چای و دوغ و بستنی سنتی بخورید، فوق فوقش نوشابه؛ قهوه و کاپوچینو و نسکافه و کافه‌گلاسه مال ما مغضوبٌ‌علیه‌هاست.
با لحن جدی‌اش نگاه کوتاهی کرد و دوباره نگاهش را برگرداند.
- نفرمایید! من هرگز به شما نگفتم مغضوبٌ‌علیه.
از این‌که شوخی‌ام نگرفت، ناراحت شدم. من هم جدی شدم.
- می‌دونم نگفتید، بیش‌تر یه شوخی بود.
علی چیزی نگفت و به قهوه‌اش خیره شد. برای عوض شدن فضا گفتم:
- شنیدم نتایج ارشد اومده، کجا آوردید؟
- شیراز می‌مونم.
- خب پس چرا ارشد دادید؟ من هم می‌خواستم شیراز بمونم، از قانون ده‌درصد استفاده کردم، دیگه آزمون ندادم.
- شما آزمون هم می‌دادید، رتبه می‌آوردید.
- نخواستم وقتم رو تلف آزمون کنم، وقتی قانون هست که ده‌درصد از نفرات هر دوره که بالاترین معدل‌ها رو دارن، می‌تونن بدون آزمون همین‌جا ارشد رو ادامه بدن، چرا استفاده نکنم؟ شما هم که نمی‌خواستید از شیراز برید، لازم نبود آزمون بدید، از همین قانون استفاده می‌کردید.
علی کمی از قهوه‌اش را خورد.
- نخواستم بعداً بگن با سهمیه قبول شدم.
یادم آمد خود من بارها به او لقب سهمیه‌ای داده بودم. خون‌سرد گفتم:
- حتی اگه استفاده هم می‌کردید استحقاقش رو داشتید، عذر می‌خوام اگه زمانی باعث دلخوری‌تون شدم.
نگاه کوتاهی به من کرد.
- من منظورم به شما نبود، کلاً گفتم.
- این استفاده نکردن شما باعث شد یه نفر دیگه شانس بیاره.
کمی فکر کردم تا بهتر حساب کنم.
- ۱۰درصد دوره ما می‌شد سه‌نفر، نمی‌دونید نفر چهارم دوره کی بود که از این قانون استفاده کرد؟
- آقای دیوان‌پور.
- چه گرایشی؟
- تجزیه.
کمی روی میز خم شدم.
- من آلی زدم، شما چه گرایشی؟
لبخند کوچکی روی لبش آمد.
- من هم مثل شما آلی.
- بَه! پس دوباره باهم هم‌کلاس شدیم.
سری تکان داد.
- اون‌هم زیر نظر دکتر فروتن.
با یادآوری سخت‌گیری‌های دکترفروتن در درس‌هایی که در دوره کارشناسی با او داشتیم گفتم:
- بله! دکترفروتن سخت‌گیر!
علی فقط برای تأیید سر تکان داد و اوهومی گفت و مشغول خوردن قهوه شد. من هم قهوه‌ام را خوردم و بعد از مدتی سکوت گفتم:
- ممنونم که مثل همون‌وقت‌هایی که تو پارک حوصله می‌کنید و چیزی به تندی‌های من نمی‌گید، این‌جا هم اومدید و تا الان حوصله کردید و نپرسیدید چرا خواستم بیایید این‌جا.
- شما تندی نداشتید، این یک هفته که تماس نگرفتید، حدس می‌زنم دیگه خسته شدید، چون خودتون گفته بودید تماس می‌گیرید، من تماس نگرفتم، حالا هم فکر کنم اومدیم این‌جا که بگید همه چیز رو فراموش کنیم.
از این‌که دیدم ناامید بود، ته دلم شیطنتم تحریک شد تا بیش‌تر اذیتش کنم، اما بعد خودم را جمع‌و‌جور کردم، ناراحتی‌اش از کسل بودنش کاملاً مشخص بود. دلم برایش سوخت.
- خسته که نشدم، فقط این هفته رو داشتم فکر می‌کردم.
مشتاق سر بلند کرد و نگاه کرد.
- خب؟
- می‌خوام درمورد پیشنهاد روز اول‌تون حرف بزنم.
- این‌که زودتر از تاریخ قرارمون می‌خواید حرف بزنید، یعنی جواب‌تون منفیه؟
- هنوز نمی‌دونم، برای جواب قطعی باید درمورد شرایط من صحبت کنیم.
- چه شرایطی؟
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #60
- من یه سری شرط برای زندگی مشترک دارم، باید حرف‌هام رو بشنوید و نظر واقعی‌تون رو بگید و هیچ ملاحظه‌ای نکنید، بعد من تصمیم می‌گیرم چه جوابی به شما بدم.
- مطمئن باشید ملاحظه نمی‌کنم و واقعیت رو می‌گم، بفرمایید!
- اول این‌که من درسم رو خیلی دوست دارم، می‌خوام تا دکترا و حتی بعدش ادامه بدم.
- من مشکلی ندارم.
- اهل کار بیرون هم هستم، نباید مخالفتی داشته باشید.
- مخالفتی ندارم.
- فعلاً هم قصدی برای بچه‌دار شدن ندارم.
علی سری به مخالف تکان داد.
- من با این شرط کاملاً مخالفم، من علاقه‌مند بچه هستم و حتماً هم بچه می‌خوام.
- من هم نگفتم اصلاً نمی‌خوام، گفتم فعلاً نمی‌خوام؛ می‌دونم همه ازدواج می‌کنن که همسر و بچه داشته باشن، با این‌که از نظر من داشتن بچه فقط قبول دردسر هست، اما بهتون حق میدم و با یک بچه کنار میام اما نه الان، تا زمانی که به یه ثبات در درس و کارم نرسم، بچه نمی‌خوام، بچه مانع پیشرفت من میشه.
- من موافق این نظر نیستم که بچه مانع پیشرفته، بچه‌ها بیش‌تر از این‌که دردسر داشته باشن، خیر و برکت دارن، اصلاً شیرینی زندگی به بچه‌اس.
- بله! پدرها باید هم بگن بچه شیرینه، چون هیچ مسئولیتی جز تأمین هزینه‌هاش با اون‌ها نیست، این مادره که همه وقت و آسایشش رو می‌ذاره برای بزرگ کردن بچه، به عبارتی تلخی بچه مال مادره و شیرینی‌اش مال پدر.
- خیلی سنگ‌دلانه حرف می‌زنید.
- واقعیت رو دارم میگم، وقتی بچه‌دار بشیم شما بازم مانعی برای درس‌خوندن و کارکردن ندارید، اما از من مادر همه توقع دارن درس و کارم رو ول کنم بشینم خونه بچه‌ام رو بزرگ کنم.
- خب من چنین توقعی ندارم.
- یعنی چی؟
- یعنی اگه ازدواج کردیم اولاً تا زمانی که شما نخوایید و آمادگیش رو نداشته باشید، بچه‌دار نمی‌شیم؛ اما هیچ‌وقت از خواست بچه داشتنم کوتاه نمیام و اگر شما خواستید و خدا هم خواست بچه‌دار شدیم، قول میدم تا جایی‌که بتونم کارهای بچه رو خودم به عهده می‌گیرم تا شما توی دردسر نیفتید و به درس و کارتون برسید.
لبخند کجی زدم.
- واقعاً بهتون برنمی‌خوره تو خونه به زن‌تون کمک کنید؟
- من مادرم شاغل بودن؛ از بچگی چون بعضی مواقع خونه نبودن، بعضی از کارهای خونه رو یاد گرفتم انجام بدم، ابایی از انجام کار خونه ندارم و چون علاقه زیادی هم به بچه‌ها دارم، خیال‌تون راحت باشه، ترسی از بچه‌داری هم ندارم، برام هم مهم نیست بقیه چه فکری درموردم می‌کنن.
سری تکان دادم.
- جالبه، فکر نمی‌کردم از این اخلاق‌ها داشته باشید.
کمی مکث کردم و گفتم:
- یه نکته دیگه هم هست.
- بفرمایید.
- من هرجور بخوام لباس می‌پوشم، نمی‌تونید منو مجبور کنید مثلاً چادر بپوشم.
- من اصراری درمورد چادر ندارم، پوشش الان شما مشکلی از نظر من نداره، تا وقتی که از همین حد کم‌تر نشه، مشکلی نیست.
منظورش را فهمیدم که دوست ندارد جلف بپوشم، خب خود من هم از آن طرز پوشیدن خوشم نمی‌آمد.
- ببینید آقای درویشیان! این جلساتی که با هم داشتیم فقط باعث شد من اون جبهه‌ای رو که قبلاً درمورد شماها داشتم کنار بذارم و قبول کنم شما هم برای عقاید خودتون دلایل عقلی دارید، ولی هنوز نمی‌تونم قبول کنم مثل شما زندگی کنم.
سوالی نگاه کرد.
- میشه واضح‌تر بگید؟
- نباید از من توقع داشته باشید، نماز بخونم، روزه بگیرم، یا با شما جلسه دعا بیام، مسجد بیام، هیئت بیام، همین‌جور چیزها دیگه، چون من هنوز الزامی نمی‌بینم به این جور‌ چیزها پای‌بند باشم.
- من می‌دونم شما همون‌طور که دست از عناد نسبت به خدا برداشتید، بالاخره به لزوم این‌جور چیزها هم می‌رسید، اما تا زمانی که خودتون نخواید، من اصراری ندارم.
کمی فکر کردم و گفتم:
- فعلاً چیز دیگه‌ای یادم نمیاد، شما بفرمایید، شرایط من رو قبول دارید یا نه؟
علی در جایش جابه‌جا شد.
- به جز بچه، مشکلی با سایر حرف‌های شما ندارم؛ اما من هم خواسته‌هایی دارم که بهتره الان بشنوید.
- بفرمایید.
- من و مادرم فقط همدیگه رو داریم، به‌خاطر همین نمی‌خوام مادرم بعد از ازدواج من تنها بشه، نمی‌گم باید با مادرم زندگی کنید، چون می‌دونم حق شماست خونه مستقل داشته باشید و من حتماً تلاش می‌کنم خونه مستقل تهیه کنم، اما تأکیدم اینه که نزدیک مادرم باشه، می‌دونم محله‌ای که ما هستیم با محله شما زمین تا آسمون فرق داره، اما شرط من اینه که حتماً در نزدیک‌ترین محل ممکن به مادرم زندگی کنم.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
397
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین