. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #31
صبح فردا زود بیدار شدم. با کمک ایران پانسمان دستم را عوض کردم و به طرف دانشکده به‌راه افتادم. دکترفروتن شب قبل تماس گرفته بود و تأکید کرده بود حتماً سری به او بزنم. وارد محوطه دانشکده‌ی علوم شدم. از پله‌های ورودی پایین رفتم. تازه طرف بخش شیمی پیچیده بودم که متوجه زینب شدم که از در دفتربسیج بیرون می‌آمد، متوجه من شد و برایم دست تکان داد. بی‌توجه به او مسیرم را از کنار باغچه وسط محوطه ادامه دادم، باید باغچه را دور می‌زدم تا به بخش شیمی برسم. سرعتم را زیاد کردم، اما زینب ول کن نبود، دنبالم دوید و چندبار صدایم کرد.
- خانم ماندگار! خانم ماندگار!
تازه از کنار باغچه به طرف بخش راهم را کج کرده بودم که به من رسید و دست روی شانه‌ام گذاشت.
- ساریناجان! وایسا کارت دارم.
باعصبانیت برگشتم و گفتم:
- چی‌کار داری؟
زینب نفس عمیقی کشید، چادرش را روی سرش مرتب کرد و چون کوتاه‌تر از من بود، کمی سرش را بالا گرفت.
-دختر! من تازه دیشب متوجه شدم چی‌کار کردی؟ الان حالت چطوره؟
دستم را از بند کوله‌ام جدا کردم.
- مگه مهمه؟
زینب لبخندی زد.
- عزیزم! بله که مهمه، من دوستتم.
به چشمان قهوه‌ای ریزش زل زدم.
- من دیگه هیچ دوستی‌ای با تو و امثال تو ندارم.
ابروهایش درهم شد.
-وا، دلیلش چیه؟
مچ باندپیچی شده‌ام را نشان دادم.
- نگو خبر نداری اون بی‌شرف چی‌کار کرده؟
پلک زد، من هم کمی به طرف باغچه برگشتم.
- شهرزاد بهم گفت. هم من، هم آسِید می‌خواستیم باهات حرف بزنیم؛ دیشب زنگ زدم جواب ندادی؛ صبر کن آسِید هم بیاد، باهات حرف داریم.
نگاهش کردم و با انگشت به سینه‌اش زدم.
- به شوهرجونت بگو بره با اون رفیق جون‌جونی‌اش حرف بزنه.
خواست دستم را بگیرد که پس کشیدم.
- عزیزم! علی‌آقا اومد خونه ما، اما کم‌حرف شده بود، حالش گرفته بود، باور کن حرفی نزد، ما نمی‌دونستیم چی‌کار می‌خواد بکنه؛ شنبه صبح هم رفت...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
- چطور می‌خوای باور کنم بهتون نگفته؟ باور کنم سه نفری به حال امروز من نخندیدید؟
تعجب کرد.
- دختر! چی‌داری میگی؟
سرم را تکان دادم.
- نمی‌خواد چیزی بگی! فقط بدون از تو، از علی، از اون شوهرت، از همه اون‌هایی که فکر می‌کنن اگه ماها چیزی داریم از حق‌خوری و دزدیه متنفرم.
- ما کِی درمورد تو این حرف‌ها رو زدیم؟
خواستم بروم، امّا مکث کردم و گفتم:
- به شوهرت بگو پیغام منو به علی برسونه؛ بهش بگه هیچوقت فراموش نمی‌کنم چیکار با من کرده؛ بگه اگه فکر کرده با ول کردن من، من رو نابود کرده، کور خونده؛ بگه خوشحال نشه دست به خودکشی زدم، حماقت کردم، همون‌طور که توی اعتماد به اون حماقت کردم؛ بهش بگه منتظر انتقام من باشه؛ کاری می‌کنم نتونه مدرکش رو بگیره، کاری می‌کنم نتونه من‌بعد جایی کار کنه، بهش بگه نابودش می‌کنم، همون‌طور که منو نابود کرد.
- باور کن اشتباه می‌کنی.
نزدیک‌تر رفتم و مستقیم در چهره‌اش گفتم:
- تو و شوهرت هم حواس‌تون باشه به پروپای من نپیچید، وگرنه آتیشم دامن شما رو هم می‌گیره.
زینب دیگر چیزی نگفت، فقط بهت‌زده ایستاد و رفتن مرا نگاه کرد.
خودم را به آزمایشگاه رساندم. فلش و پوشه‌ی پایان‌نامه را از کمد علی برداشتم.
علی پشت میز کارش با ستون تقطیر درگیر بود، با همان لبخند خاصش به طرفم برگشت.
- خانوم گل! ناامید نشو، با هم دیگه حلش می‌کنیم.
از ناراحتی چشم‌هایم را فشردم.
- خیلی قشنگ حلش کردی.
چشم‌هایم را که باز کردم، میز علی خالی بود، پشت میز رفتم و پنجره روبه‌رویش را بازکردم، نگاهی به لانه پرنده‌ که روی شاخه درخت پشت پنجره بود، کردم، خالی بود، آهی کشیدم، پنجره را بستم و از آزمایشگاه بیرون رفتم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #32
به اتاق دکترفروتن رسیدم، همین که وارد شدم و سلام دادم، مرا دعوت به نشستن کرد. خانم دکتر با چشمان روشن پشت عینک بی‌فریمش و اخم‌های بین ابروهایش آرنجش را به میز زده بود و خودکار را بین دو انگشت شست و اشاره‌اش در هوا تکان میداد، همین بازی کردن با خودکار نشان از عصبانیت بود، کمی به من نگاه کرد که روبه‌رویش نشسته بودم و با انگشتانم بازی می‌کردم.
- خانوم لطیفی گفت بین شما و آقای درویشیان چه اتفاق‌هایی افتاده.
از شهرزاد دل‌خور شدم که به دکتر همه چیز را گفته بود. چیزی نگفتم و سرم را زیر انداختم. دکتر دست از خودکار برداشت و عینکش را روی میز گذاشت.
- معلومه شما جوون‌ها چی‌کار می‌کنید؟ اصلاً چه‌طور فکر می‌کنید؟ تو زندگی دنبال چی هستید که نمی‌تونید باهم بسازید؟ سر یه بحث و جدل یکی‌تون زندگی رو بهم می‌زنه، اون یکی خودکشی می‌کنه.
به این فکر کردم که من و علی هیچ دعوایی باهم نداشتیم و بحث‌هایمان همیشه ختم به‌خیر می‌شد.
- من فکر می‌کردم حداقل شما دو نفر عاقل هستید، امّا مثل این‌که درموردتون اشتباه کردم؛ آخه دختر خوب! سر چه موضوعی دعوا کردید که درویشیان پروژه و پایان‌نامه و دانشگاه رو ول کرده رفته، خبری ازش نیست، هیچ تماسی رو هم پاسخ نمی‌ده؛ تو هم می‌خواستی خودت رو کاملاً از زندگی ساقط کنی؟
همان‌طور که سرم زیر بود گفتم:
- ببخشید خانم دکتر!
دکتر فروتن نفسش را بیرون داد.
- روز شنبه یکی از سرمایه‌گذارهای شرکت از تهران اومده بود، از شنبه قبل با درویشیان هماهنگ کرده بودم؛ گفته بود پروژه رو دستم می‌رسونه، می‌خواستم تا شیراز هست، پروژه شما رو نشون بدم، تا بعد پایان کار راحت‌تر بشه جذب سرمایه کرد، اما غافل از این‌که شما مشغول خودتونید. حواس‌تون به این چیزها نیست.
- آقای درویشیان گفت پروژه رو جمع‌بندی کنم بهتون بدم، اما واقعیتش من توان ادامه دادن ندارم.
فلش و پوشه علی را روی میز گذاشتم.
- این‌ها کارهای آقای درویشیان هست.
فلشی را از جیب کوله درآرودم و کنار آن‌ها گذاشتم.
- این هم کارهای منه؛ یه سری مدارک مکتوب هم هست که تو کمد آزمایشگاهمه، کمد شماره سه.
از جیب کلید کمد را درآوردم و کنار بقیه گذاشتم.
- استاد! پروژه تموم شده، کار زیادی نداره، بدید دست یکی از بچه‌ها تکمیل و جمع‌بندی کنه، بهتون بده یا اگه فرصتش رو دارید خودتون ببندیدش، کارتون لنگ ما دونفر نباشه.
دکترفروتن به کارهایم نگاه کرد و سری از تأسف تکان داد.
- دختر! فکر کردی من دنبال نفع شخصی‌ام؟ من حرفم چیز دیگه‌ایه، من این پروژه رو به‌عنوان پایان‌نامه به شما دادم چون اولاً می‌دونستم از پسش برمی‌آیید؛ دوماً یه کمک اول زندگی بهتون کنم؛ می‌خواستم با فروش اون بتونید زندگی‌تونو شروع کنید. الان هم حاضرم اگه دونفری برگردید سر پروژه، توی تولیدش باهاتون شریک شم، تو شرکت من می‌سازید، نفعش رو باهم شریک می‌شیم، ولی به شرطی که دونفری بیایید پای کار.
دوباره سرم را پایین انداختم.
- دکتر فکر نکنم این‌طوری بشه.
- وقتی آروم شُدید روی پیشنهاد من فکر کنید، ماده‌ای که ساختید، شاید در نگاه اول ساده باشه، اما در ایران تولیدکننده‌ای نداره، خصوصاً این‌که روش ساخت شما هم اون‌طوری که خلاصه‌اش رو درویشیان گفته منحصربه‌فرده و هزینه تمام شده‌اش پایین‌تر از نمونه‌های خارجی درمیاد.
به چشمان دکتر خیره شدم.
- درست می‌گید، ما خیلی سر ساختش به دردسر افتادیم، چندین بار شکست خوردیم، مجبور شدیم از اول شروع کنیم، اما بعد از کلی ناامیدی و امید بالاخره به این روش ساخت رسیدیم. ولی الان من خسته‌تر از اونی‌ام که حتی فکرم رو بتونم جمع کنم ببینم چی به چیه؟
دکتر از سر جایش بلند شد، کلافه چند قدم در طول اتاق زد و بعد به طرفم برگشت.
- من اتمام این پروژه رو دست کسی نمی‌دم، این پایان‌نامه شماست، بدون این مدرک شما لنگ می‌مونه.
من هم ایستادم.
- آقای درویشیان رو نمی‌دونم، ولی من قصدی برای گرفتن مدرک ندارم، حداقل فعلاً!
- دخترجان! داری تو عصبانیت تصمیم می‌گیری، بهت مهلت میدم فکر کنی، این مدارک و فلش‌ها رو هم می‌ذارم تو کمد خودت به امانت بمونه؛ تا یک‌سال فعلاً وقت دارید، تا شروع ترم بهمن منتظرتون می‌مونم، اگر برگشتید که چه بهتر وگرنه میدم دست کس دیگه.
بند کوله‌ام را گرفتم.
- دکتر! لزومی نداره منتظر ما بمونید.
دکتر سری از تاسف تکان داد.
- حیفم میاد، از شما دونفر حیفم میاد، تو کل دوره تدریسم نظیر شما دو نفر دانشجو نداشتم، هر دو پرتلاش و مستعد و همراه، از دیدن کارهاتون تو آزمایشگاه لذت می‌بردم، تلاش و زحمت و علاقه شما به شیمی باعث مباهات من بود، من افتخار می‌کردم شما دانشجوهای من‌اید، آینده درخشانی رو برای شما می‌دیدم، شما نباید درس رو ول کنید، روی این پروژه خیلی زحمت کشیدید، منتظر برگشت‌تون می‌مونم. دیگه هم حرف نباشه.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #33
تا سوییچ را چرخاندم، گوشی‌ام زنگ خورد. در حالت بلندگو گذاشتم و ماشین را به حرکت درآوردم.
-سلام شهرزادجان!
-سلام دوسی! کجایی؟
- رفته بودم پیش دکترفروتن؛ دارم برمی‌گردم خونه.
- الان زینب به من زنگ زد؛ چی‌کار با دختر مردم کردی؟
- مگه چی شده؟
- حرف که می‌زد، نزدیک بود گریه کنه؛ خواست بهت بگم اون‌ها تقصیری ندارن، نه اون، نه شوهرش، نمی‌دونستن علی می‌خواد چی‌‌کار کنه.
- بره گم شه؛ دختره‌ی دروغگو! همش فیلمه باور نکن؛ من می‌دونم این‌ها هم خبر داشتن، اصلاً دسته‌جمعی برای من نقشه کشیدن.
- بیچاره زینب، من فکر نمی‌کنم همچین دختری باشه، این دختر دروغ‌گو نیست.
-چرا نیست؟ خوب هم هست، خود من رو سر علی قسم می‌خوردم، دیدی چی‌کار کرد؟ هیچ‌چیز از هیچ‌کس بعید نیست، خصوصاً این جماعت.
- زینب چهارسال هم‌کلاس‌مون بود.
- مگه علی نبود؟ اون رو که بیشتر می‌شناختم.
- تو داری درمورد زینب اشتباه می‌کنی.
- قبول، از علی خبر نداره، ولی باز هم تقصیر این دختر از همه بیشتره.
- دیگه داری بی‌انصافی می‌کنی.
- مگه همین خانوم نبود که واسطه علی شد؟ خودش من رو برد تو کانکس بسیج گفت آقای درویشیان پسر خوبیه اِله بِله؛ همین خانوم با حرف‌هاش من رو گول زد، حالا تو طرف اون رو گرفتی؟
- یعنی تو علی رو نمی‌شناختی، فقط صرف تعریف‌های زینب انتخابش کردی؟ پس اون تابستونی که کُل‌ش رو داشتی باهاش سر و کله می‌زدی چی؟ ساریناجان! ناراحت نشو ولی هیچ‌کس تو انتخاب علی روی تو تاثیر نذاشت، فقط خودت اون رو انتخاب کردی.
- به‌هرحال من قبول ندارم زینب و شوهرش بی‌تقصیر باشن.
- شاید خود اون‌ها هم درمورد علی اشتباه کردن.
- ولش کن شهرزاد! حرفش رو دیگه نزن حالم بد میشه.
- باشه بابا، حالا چرا می‌زنی؟
- کجایی الان؟
-اومدم دفتر خبرگزاری، پیش امیر.
- این ماه آخری یه لحظه تو خونه نمونی‌ها، میترسم آخر بچه‌ات این‌ور و اون‌ور دنیا بیاد.
- نترس، هنوز خیلی وقت هست، تنهایی تو خونه حوصله‌ام سر میره، اومدم یه سر به امیر بزنم، زود برمی‌گردم.
- پس خوش باش، به امیر سلام برسون.
-سلامت باشی.
تلفن را که قطع کرد می‌دانستم خودم هم ته دلم مطمئن نیستم زینب و شوهرش مقصر باشند، امّا از زینب دل‌خور بودم او بود که واسطه‌ی خواستگاری علی از من شد.
***
ترم آخر کارشناسی بودیم، خرداد گرمی بود و ما مشغول امتحانات پایان‌ترم. بعد از یکی امتحانات، تازه از جلسه بیرون آمده بودم که زینب نزدیک شد.
- سلام ساریناجان! امتحان چطور بود؟
با تردید نگاهش کردم.
-سلام، طوری شده؟
- مگه قراره طوری بشه؟
- نمی‌دونم.
از صحبت با او اکراه داشتم، تیپ و قیافه‌اش به من نمی‌خورد، از دختران چادری و مذهبی هیچ خوشم نمی‌آمد، خصوصاً که بسیجی هم بود؛ در این چهارسال فقط دورادور او را می‌شناختم.
زینب لبخند زد.
- نگفتی چه‌طور امتحان دادی؟
- خوب بود.
- من رو باش از کی سوال می‌کنم، امتحان چطور بود، من که فقط نوشتم اومدم بیرون، نمی‌دونم چطور شد.
شهرزاد از در جلسه بیرون آمد و باسرعت خودش را به من رساند و باهیجان بازویم را گرفت و تکان داد.
- زود باش بگو سوال چهار چی می‌شد؟
- کدوم؟
- همون که نمودار داشت، اصلاً ننوشتم.
نگاه عاقل اندر سفیهی کردم، جزوه‌ای را که در بغل گرفته بود، بیرون کشیدم، صفحه مربوط به سوال را پیدا کردم و جزوه را به صورت محکم به سینه‌اش زدم، جوابش این‌جاس، اگه درست می‌خوندی می‌نوشتی.
شهرزاد جزوه را گرفت و به صفحه نگاه کرد.
- این کجا بود؟ چرا من ندیده بودم؟
زینب دستم را گرفت.
- شهرزادجان! رفیقت رو به من قرض میدی؟
شهرزاد سوالی به زینب نگاه کرد.
- قرض بدم؟ برای چی؟
- یه کار خصوصی باهاش دارم.
شهرزاد نگاه متفکری به هر دوی ما کرد و بعد به من گفت:
- باشه، من میرم پایین، کافه بازارچه منتظرت می‌مونم.
با رفتن شهرزاد کمی مضطرب شدم، یعنی زینب چه‌کار داشت؟ حتماً می‌خواست به یک چیز گیر بدهد. سر و وضعم را نگاه کردم، مشکلی نداشت؛ یادم نمی‌آمد این چند روز کاری کرده باشم، خودم را جمع و جور کردم تا حرف زد، نسخه‌اش را بپیچم.
- من کانکس بسیج کار دارم، میای تا اون‌جا بریم؟
با اسم کانکس بسیج بیشتر مضطرب شدم.
- بگو چی شده؟
زینب خندید.
- چیزی نشده، فقط می‌خوام دوستانه حرف بزنیم.
علیرغم میلم همراه زینب به راه افتادم، هوا گرم بود و پیاده‌روی در مسیر سراشیبی بلوار دانشگاه خسته کننده.
- مجبور بودیم پیاده بیاییم با سرویس می‌اومدیم.
زینب هم نفس نفس می‌زد.
- ببخشید، گفتم که کانکس کار دارم، سرویس‌ها کنار کانکس نگه نمی‌دارن، اونطوری مجبور بودیم دوباره پیاده بیاییم، اون‌موقع باید سربالایی می‌اومدیم، الان بهتره که، مسیر سرازیریه.
کلافه گفتم:
- هر جور صلاحه، نگفتی با من چی‌کار داری؟
- می‌خوام باهم حرف بزنیم.
- حتماً طوری شده می‌خوای تذکر بدی.
- یعنی من این‌قدر غلط اندازم؟
- همین‌جا بگو، چه اتفاقی افتاده؟ اگه عیب و ایرادی دارم تذکرت رو بده تموم شه.
- اتفاقی نیفتاده، تو که عیب و ایرادی نداری چیزی بگم.
- پس چرا من رو می‌بری کانکس بسیج؟
- وای دختر! تو چرا این‌قدر عجولی؟ هیچ‌کس تو کانکس نیست، من یه کار عقب‌افتاده دارم، باید با تو هم حرف می‌زدم، می‌دونستم بعد امتحان زیاد نمی‌مونی برمی‌گردی خونه، گفتم با یه تیر دو نشون بزنم، هم برم کانکس، هم اون‌جا با تو حرف بزنم؛ راضی شدی؟
- نه! تو مشکوک می‌زنی، چرا حرفت رو این‌جا نمی‌زنی؟ حتماً باید تا کانکس بریم؟
زینب کلافه شد.
- ای خدا! دوست عزیز! یه حرف‌هایی باهات دارم که نمیشه اینجا یا تو پردیس بهت بگم؛ باید یه جایی آروم بشینیم حرف بزنیم؛ یه خورده صبر کن.
- من و تو چه حرفی باهم داریم؟
- درست میگی عزیزم! کوتاهی از منه؛ با اینکه چهارساله هم‌کلاسیم هنوز نمی‌تونیم باهم دو کلام حرف بزنیم.
- چون ما دو نفر اصلاً بهم نمی‌خوریم.
- بفرما، رسیدیم.
زینب کلیدی را در قفل در چرخاند، در را باز کرد.
- حالا میای تو یا می‌خوای زیر آفتاب بمونی؟
ناچار داخل شدم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #34
کف کانکس موکت‌های قهوه‌ای و سبز پهن شده بود، قفسه‌های پر از کتاب، عکس شهدا، امام و رهبر، یک سیستم کامپیوتری و جعبه‌ها و کارتن‌هایی که روی هم قرار گرفته بودند، اسباب کانکس را تشکیل می‌داد.
زینب کولر کوچکی را که روی میزی بود، روشن کرد.
-بفرما! بشین! یه خورده خستگی در کن.
از کیفش دو پاکت آب‌میوه درآورد.
- شرمنده، پذیرایی‌ام همینه.
یکی از پاکت‌ها را گرفتم و نشستم.
- بگو برای چی‌ من رو کشوندی این‌جا؟
زینب هم نشست.
- راستش می‌خواستم درمورد یه نفر باهات حرف بزنم
- کی؟
- آقای درویشیان.
- علی درویشیان؟
- آره، به نظرت چه‌جور آدمیه؟
- رفیقِ نامزد توئه، بعد من باید نظر بدم؟
- چقدر بدقلقی دختر! نظرت رو راجع به یه نفر پرسیدم، دیگه این‌قدر پیچ و واپیچ نداره، به نظرت آقای درویشیان چه‌جور آدمیه؟
- باشه، اگه این‌طوری ولم می‌کنی برم، میگم.
لحظه‌ای مکث کردم.
- بچه مثبته، سرش به کار خودشه، با کسی کاری نداره، نفر اول دوره‌مونه، باهوش و درس‌خونه، دیگه چی بگم؟
- خب از اخلاقش بگو!
یک لحظه فکر کردم.
- منظورت از این حرف‌ها چیه؟ اصلاً چرا من باید راجع به درویشیان نظر بدم؟
- به اون هم می‌رسیم، فعلاً باهم نشستیم داریم حرف می‌زنیم، می‌خوام بدونم نقاط مثبت و منفی آقای درویشیان از نظر تو چیه؟
چاره‌ای نبود، برای این‌که زودتر راحت شوم باید نظرم را می‌گفتم. نفسم را بیرون دادم.
- خب، نقاط مثبتش همین درس‌خون بودنشه، باهوشه، نخبه‌اس، خبر دارم نتایج که اومده رتبه یک شده، احتمالاً نفر اول دوره‌مونه، آینده درخشانی داره.
- خب نکته منفی هم بگو.
خواستم بگویم نکته منفی مذهبی بودنش است، دیدم خود زینب هم مذهبی است، امکان داشت اگر می‌فهمید چه نظری روی این‌ها دارم، برایم مشکل‌ساز می‌شد، پس ادامه بحث را به شوخی گرفتم.
- نکته منفی‌اش اینه که فوبیای دختر داره.
زینب ابروهایش را بالا داد.
- وا! فوبیا دختر چیه؟
خودم را به بی‌خیالی زدم و درحالی که نی را داخل پاکت آب‌میوه فرو می‌کردم گفتم:
- ترس از دخترها، تو اصلاً دیدی این پسر به دخترها نگاه کنه؟ حرف زدن پیشکش؛ به قول شماها چی؟
کمی فکر کردم.
- آها، می‌ترسه به گناه بیفته، یعنی اینقدر از خودش نامطمئنه؟
ریز خندیدم.
- اِ سارینا! این حرف‌ها چیه؟ خب بَده چشم پاکه؟
کمی از آب‌میوه خوردم.
- نه، این از دخترها میترسه.
- خب دیگه جدی حرف بزنیم. اگر کسی با چنین خصوصیاتی ازت خواستگاری کنه چی؟
متوجه حرفش نشدم.
-چی گفتی؟
- آقای درویشیان از آسِید خواسته من با شما حرف بزنم بفهمم تو تمایلی به ازدواج با ایشون داری یا نه؟
پاکت آب‌میوه را زمین گذاشتم.
- مسخره‌ام کردی نه؟
زینب هم از آب‌میوه‌اش کمی خورد.
- مسخره چیه؟ جدی میگم، آقای درویشیان می‌خواد ازت خواستگاری کنه.
یک‌دفعه خنده‌ام گرفت و بلند خندیدم.
- خواهشاً سرکارم نذار.
همین‌طور که آب‌میوه می‌خورد گفت:
- دارم جدی میگم، نخند!
- آخه درویشیان؟ من؟ خنده‌داره، چی‌مون به‌هم می‌خوره؟
زینب آبمیوه‌اس را با فشار دادن پاکتش تمام کرد
- عزیزم! خیلی هم به‌هم می‌آیید، تو هم مثل ایشون نخبه‌ای، درس‌خونی، هر دوتون نفرات اول دوره هستید، جز همون ترمی که هر دو مرخصی بودید، بقیه ترم‌ها کلاس‌ها فقط رو انگشت‌های شما دو نفر می‌چرخید.
آبمیوه‌ام را برداشتم تا بقیه‌اش را بخورم.
- این‌ها به‌درد زندگی مشترک نمی‌خوره.
- میشه با صحبت نقاط مشترک دیگه‌ای هم پیدا کرد.
درحالی‌که نی در دهانم بود گفتم:
- اصلاً من قصد ازدواج ندارم.
- بله، این هم از اون بهانه‌هایی که دخترها برای این‌که از سرشون وا کنن میگن.
- من واقعاً می‌خوام ادامه تحصیل بدم.
- می‌دونم، تو و آقای درویشیان ادامه تحصیل ندید، پس کی بده؟ مطمئن باش ایشون این‌قدر هم بسته نیستن که نذارن ادامه بدی.
پاکت خالی را زمین گذاشتم.
- تو چرا ول کن نیستی دختر!
زینب دست روی پایم گذاشت.
- یک لحظه به حرف من گوش بده اگه بد میگم بعد هرچی خواستی بگو.
-بفرما!
- آقای درویشیان مورد خوبی برای ازدواج هست، همینطوری ردش نکن، شما دو نفرتون خیلی خوبید، انتخاب خوبی برای هم هستید، علی‌آقا پسر خیلی خوبیه، هم از نظر اخلاق و رفتار هم از نظر آینده‌ای که به‌خاطر نخبه بودنش داره، هم می‌دونم از ته دل می‌خوادت، بهش فرصت بده، برو باهاش حرف بزن، به خودت فرصت شناخت و تحلیل بده، بعد تصمیم بگیر؛ این‌جور که به آسِید گفته از خیلی وقت پیش می‌خواسته با شما حرف بزنه، اما فرصت نمی‌شده، حالا هم چون دیگه درس‌مون تموم شده، خواسته تکلیفش با خودش مشخص بشه؛ تو هم یلخی تصمیم نگیر؛ فکر کن بعد جواب بده.
- لازم به فکر نیست، قشنگ معلومه جوابم چیه!
- باشه، ولی همین جواب معلوم رو هم بذار بعد از صحبت با ایشون بگو.
با تمسخر گفتم:
- اصلاً تو مطمئنی بلد باشه با دخترها حرف بزنه؟ یهو کُپ نکنه باهاش حرف می‌زنم.
- دختر! دست از مسخره کردن بردار، جدی حرف بزن!
کمی خندیدم.
- آخه خنده داره، درویشیان می‌خواد با یه دختر حرف بزنه، اونم راجع به ازدواج؛ جوک بامزه‌ای میشه، فکر کن دست و پاش رو گم کنه، خیلی دیدنیه.
زینب اخم کرد.
- تو نمی‌خوای دست از این حرف‌ها برداری نه؟
از تصور این‌که این پسر جدی دستپاچه شود، می‌خندیدم.کمی فکر کردم، با همه مخالفتی که با او داشتم و بیش‌تر اوقات مسخره‌اش می‌کردم، اما برای علم و دانش بالایش ارزش قائل بودم، پس تصمیم گرفتم حداقل احترام این است که خودم به او بگویم به درد هم نمی‌خوریم.
- باشه میرم باهاش حرف می‌زنم، اما فردا نه! می‌خوام برای امتحان پس‌فردا آماده بشم، پس‌فردا بعد از امتحان خوبه، جاش رو اون مشخص کنه.
گوشی‌اش را از جیب مانتو درآورد.
- پس بذار به آسِید زنگ بزنم، الان با علی‌آقا هستن.
بعد از این‌که تماس گرفت، گوشی در دست گفت:
- یادمان شهدای گمنام خوبه؟
آرام گفتم:
- اوه اون‌جا؟
زینب هم آرام گفت:
- دور که نیست همین‌جاس.
کلافه گفتم:
- باشه، قبول.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #35
***
تا از جلسه امتحان بیرون آمدم، شهرزاد جلویم را گرفت.
- چی‌کار می‌کنی؟
متفکر درحالی‌که یکی از سوالات را در جزوه چک می‌کردم، گفتم:
- بدک نبود.
- چی بدک نبود؟
- امتحان! توقع‌ام بیشتر بود، ولی در کل خوب بود؛ فکر کنم جواب مسئله رو اشتباه نوشتم.
یکدفعه متوجه شدم، اشتباه کرده‌ام.
- بیا! این منفی رو نذاشتم، به نظرت نصف نمره رو بهم میده؟
شهرزاد جزوه را با حرص از دستم کشید.
- ول کن این رو؛ من با امتحان کار ندارم.
- پس چی؟
- می‌خوای بری سر قرار درویشیان؟
- مگه اومد بیرون؟
- آره اومد، یه چند دقیقه‌ای میشه، اصلاً هم واینستاد، رفت.
- پس من هم برم.
خواستم حرکت کنم، از بند کوله‌ام گرفت و کشید.
- کجا؟ واقعاً می‌خوای بری؟
- آره، می‌خوام برم.
- چرا خب؟ همون پریروز باید زینب رو رد می‌کردی بره، این پسره اصلاً به تو نمی‌خوره.
- نمی‌رم که جواب مثبت بدم؛ می‌رم بهش بگم جوابم منفیه، یه کم حقشه بهش احترام بذارم.
- احترام رو ول کن! اصلاً برای چی تو باید باهاش حرف بزنی؟ الان زینب میاد بیرون، بهش بگو جوابت منفی، نرو خودت.
- مگه صغیرم؟ یکی دیگه جای من حرف بزنه؟
- دختر! تو چه حرفی با این مظهر خشونت می‌تونی داشته باشی؟
خندیدم.
- مظهر خشونت رو خوب اومدی؛ ولی بی‌چاره فقط جدیه، هنوز ندیدم خشن باشه.
- تو سایه این رو با تیر می‌زدی، بعد حالا می‌خوای بری باهاش حرف بزنی؟
- چرا نگرانی؟ اتفاقاً به همین دلیل باید برم باهاش حرف بزنم، چهارسال من درگیر این آدم بودم؛ از همون روز اول؛ با این‌که دورادور باهم رقابت داشتیم، هنوز نشده رودررو حرف بزنیم؛ الان که درس‌هامون داره تموم میشه، شاید برای ارشد شیراز نمونه، بذار حداقل به این حس کنجکاویم جواب بدم، ببینم این آدم کیه؟ دلم می‌خواد کشفش کنم.
- باشه؛ خانوم کاشف! برو! ولی فقط جواب منفی بده؛ می‌خوای باهات بیام؟
- نه! از این‌جا تا یادمان راهی نیست، گرچه باید بزنم به دل کوه، ولی می‌تونم برم.
آن بخشی از دانشگاه شیراز که در ارم واقع بود و در واقع بخش اصلی دانشگاه شیراز محسوب میشد در دامنه کوه ساخته شده، مسجد دانشگاه، ساختمان مدیریت، کتابفروشی و بازارچه دانشگاه در پایین‌ترین قسمت کوه واقع بود و همین‌طور که در شیب دامنه بالا می‌آمدی اول غذاخوری‌ها و ساختمان‌های اداری دانشگاه قرارداشت بعد خوابگاه‌های دختران، سپس سالن آمفی‌تئاتر دانشگاه و روبروی آن استخر و زمین ورزش بود بعد ساختمان‌های تازه تأسیس پردیس که قرار بود دانشکده‌های خارج از ارم کم‌کم به آن‌جا منتقل شوند، مثل بخش شیمی که در ساختمان دانشکده علوم در چهارراه ادبیات قرار داشت‌. روبه‌روی ساختمان‌های پردیس یادمان شهدای گمنام و کمی پایین‌تر خوابگاه متاهلین قرار داشت و بالاتر از همه در قله کوه، ساختمان دانشکده‌های علوم‌ اجتماعی، زبان، تاریخ و علوم سیاسی قرار داشت و البته ساختمان‌های معروف خوابگاه پسران که به طریقی به نماد دانشگاه شیراز معروف بودند. همین معماری دانشگاه در دامنه کوه باعث می‌شد، کم‌تر دانشجویی در طی بلوار دانشگاه به پیاده‌روی در شیب بلوار بپردازد و بیشتر از سرویس‌ها برای جابه‌جایی استفاده می‌کردند. امّا برای رفتن به یادمان که در طرف دیگر بلوار روبروی ساختمان‌های پردیس که محل امتحان ما قرار داشت، سرویسی وجود نداشت و باید پیاده می‌رفتم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #36
به یادمان که رسیدم، از خستگی و گرما نفس‌نفس می‌زدم. علی همان تیپ همیشگی‌اش را داشت، یک پیراهن روشن و یک شلوار پارچه‌ای نوک‌مدادی، زحمت نکشیده بود تیپ دخترپسندتری بزند. در آن طرف یادمان روی سکویی نشسته بود و کتاب‌چه‌ای را می‌خواند.
- حتماً لازم بود من رو تا این‌جا بکشونید؟
سرش را بالا آورد، کتاب را در کیفش گذاشت و ایستاد.
- سلام خانوم ماندگار! ممنونم قبول کردید بیایید.
روی سکویی در این طرف نشستم. فاصله داشتیم امّا نه آن‌قدر که حرف‌های هم را نشنویم. قمقمه‌ام را از داخل کیفم بیرون آوردم.
- سلام! خواهش می‌کنم، ولی واقعاً خسته شدم.
علی نشست و به مسیری در بالادست یادمان اشاره کرد.
- اگر از اون مسیر اومده بودید، لازم نبود بزنید به دل کوه.
درحالی‌که آب می‌خوردم به مسیری که نشان می‌داد نگاه کردم و در دل به حماقت خودم لعنت فرستادم.
- خب من هنوز نیومده بودم، بلد نبودم مسیر این‌جا از کجاست؟
چند لحظه سکوت کردیم. تا اینکه علی سکوت را شکست.
-امتحان چطور بود؟
- خوب بود، جواب مسئله رو چند بدست آوردید؟
- منفی یک!
توی ذوقم خورد که مثبت یک بدست آورده‌ام، اما برای این‌که نفهمد غلط نوشته‌ام، گفتم:
- من هم منفی یک بدست آوردم.
- درس دکتر یاورنژاد هم تموم شد، فقط مونده یک امتحان دیگه.
به اطراف نگاه کردم.
- بله، نگفتید چرا این‌جا رو برای حرف زدن انتخاب کردید؟
- خب… اول این‌که امتحان پردیس بود و از پردیس تا این‌جا راهی نبود، دوم این‌که این موقع روز این‌جا معمولاً خلوته، شلوغی این‌جا نزدیک غروب هست و مهم‌تر این‌که از شهدا استعانت خواستم.
- استعانت؟ یعنی چی؟
- یاری، طلب کمک.
- آها!
دوباره بین‌مان سکوت برقرار شد.
- ببخشید، اگه خسته شدید.
- باید قبلاً فکرش رو می‌کردید، در هرصورت مسیر شیب‌دار آدم رو خسته می‌کنه.
- من این‌جا زیاد میام، یه جورایی عادت کردم.
از حاشیه رفتن خسته شده بودم.
- خب برید سر اصل مطلب.
- اصل مطلب همونه که خانم محمدی بهتون گفتن.
- منظورتون تقاضای ازدواج هست؟
- بله!
- چرا شما برای تقاضای ازدواج مزار شهدای گمنام رو انتخاب کردید؟ انتخاب اینجا با تقاضاتون متناقضه.
نگاهی به مزار شهدا کرد و به طرف من برگشت.
- خب من به شهدا ارادت دارم، خصوصاً شهدای گمنام، خواستم از شهدا کمک بگیرم تا حرف‌هام رو بزنم.
- حالا کمک هم می‌کنن؟
علی دوباره به قبرها نگاه کرد.
-بله، تا الان که زیاد کمکم کردن.
شانه‌ای بالا انداختم.
- من که نمی‌فهمم چه‌طور از چند نفر که مردن توقع دارید کمک‌تون کنن؟ این‌ها خرافاته، مگه این‌ها زنده‌ان کمک کنن؟
با این‌که مستقیم نگاه نمی‌کرد امّا دوباره طرف من برگشت.
- بله شهدا زنده‌اند، این قدرتی هست که خدا فقط در اختیار شهدا قرار میده، در ظاهر برای ما مردن، اما زنده‌اند و در عالم تأثیر می‌گذارن؛ آرزوی خیلی‌هاس که به این جایگاه برسند.
پوزخندی زدم.
- حتماً خودتون هم یکی از اون‌ها هستید.
علی با چیزی نگفتن تأیید کرد.
- من از قبل هم می‌دونم شما به این‌جور چیزها فکر میکنید و براتون مهمن؛ از همون زمانی که بحث دفن شهدای گمنام تو دانشگاه شد، اون‌ها که مخالف بودن تجمع کردن، بعد شماها هم تجمع کردید؛ من هرگز قاطی این‌جور بحث‌ها نمی‌شم، نه اینوری نه اونوری؛ اون‌روزها هر روز تجمع بود، همیشه وقتی گذرم به ارم می‌افتاد، شما رو می‌دیدم دارید دفاع می‌کنید.
نگاهش را به جایی در پایین دست دامنه کوه دوخت.
- بله، خیلی تلاش کردیم شهدا تو محوطه جلوی مسجد دفن بشن، اما اون‌ها مخالف کردن و مدیریت دانشگاه هم کوتاه اومد و این‌جا رو دادن به ما، اگه یادتون باشه اون موقع هیچی این‌جا نبود، اوایل خیلی ناراحت بودم، ولی حالا میگم حتماً حکمتی بوده، خود شهدا خواستن بیان این‌جا.
حوصله‌ام واقعا سر رفته بود.
- من اهل این حرف‌ها و بحث‌ها نیستم؛ برای این هم نیومدم؛ من اومدم ببینم از بین این همه دختر تو دانشگاه که خیلی‌هاشون بیش‌تر از من به شما میان، چرا من رو انتخاب کردید؟
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #37
- خب، برای این‌که احساس کردم شما از بقیه مناسب‌ترید.
ابروهایم را بالا دادم.
- این دیگه از اون حرف‌هاست؛ من هیچ تناسبی این وسط نمی‌بینم؛ فراموش کردید که من و شما اصلاً از ابتدا روابط حسنه‌ای نداشتیم؟
دستانش را در بغل جمع کرد.
- اما روابط ما خصمانه هم نبود.
اخم کردم.
- اتفاقاً دشمن هم بودیم؛ من اصولاً با کسی تعارف ندارم، این‌که این دو سه ترم کاری به‌هم نداریم، به‌خاطر سنگین شدن درس‌هاست.
خونسرد دستانش را باز کرد.
- نه، ما اصلاً با هم دشمنی نداشتیم، فقط یه رقابت درسی بود؛ نه من دشمن شما بودم، نه یادم میاد شما دشمنی کرده باشید.
حرص خوردم، می‌خواستم بگویم آلزایمر داری که یادت نمیاد، اما خودم را کنترل کردم تا بی‌احترامی نکنم.
- این‌جا که غیر از من و شما کسی نیست که دارید آبروداری می‌کنید. حداقل نصف این چهار سال نه شما چشم دیدن من رو داشتید، نه من چشم دیدن شما رو.
سرش را کمی به پایین خم کرد.
- واقعاً ببخشید! اگر ناخواسته کاری کردم که‌ رنجیدید؛ اما واقعاً هرگز نخواستم اذیت‌تون کنم، در این چهارسال ما دو نفر فقط هم‌کلاس بودیم که در یک رقابت درسی قرار گرفته بودیم که به نظرم در یک محیط علمی خیلی طبیعیه.
او طوری حرف می‌زد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده من که خودم خوب یادم بود، چندین بار سرکلاس‌ها او را به تمسخر گرفته و سعی می‌کردم بی‌شخصیتش کنم، آن اوایل کافی بود حرفی بزند یا سوالی را پاسخ دهد تا طعنه‌بارانش کنم، بارها از قصد القابی مثل اُمل، سهمیه‌ای، خدای بلاهت و این‌جور چیزها را طوری گفته بودم تا به گوشش برسد، هنوز آن لبخندهای پیروزمندانه حرص‌درآرش را بعد از اعلام نمرات یا زمانی‌که سر کلاس مورد تشویق استاد قرار می‌گرفت، فراموش نکرده‌ام، رقابت ما صرفاً درسی نبود، من از خودش خوشم نمی‌آمد و او هم از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا نشان دهد از من بهتر است، آن‌قدر این کار را کرد که بالاخره قبول کردم و از صرافت رقابت و اذیت کردن او گذشتم؛ حالا او مقابلم ایستاده بود و می‌گفت رقابت ما فقط درسی بوده است، درحالی‌که همه از دشمنی واضح ما خبر داشتند.
به سرتاپایش اشاره کردم.
- شما با این خصوصیات چه‌طور متوجه شدید به آدمی…
به سرتاپای خودم اشاره کردم.
- با این خصوصیات علاقه‌مندید؟
- چه اصراری دارید این تفاوت‌های ظاهری رو این‌قدر مهم بدونید؟ از نظر من شما نقصی در ظاهر ندارید که مانع از انتخاب من بشه.
عصبی شدم به هیچ صراطی مستقیم نبود.
- می‌خواید بگید چطور فهمیدید به من علاقه دارید یا فقط می‌خواید با کلمات بازی کنید؟
- عذر می‌خوام، ناراحت‌تون کردم.
کمی به فکر رفت و گفت:
- خودم هم نفهمیدم کِی به شما علاقه پیدا کردم، فقط می‌دونم یک‌دفعه به خودم اومدم، دیدم دوست دارم شما همسر من باشید.
- این حرف‌های گول‌زنک من رو خام نمی‌کنه، دلیل بیارید یه دلیل منطقی.
لبخند محوی زد.
- من نمی‌خوام شما رو گول بزنم، واقعیت رو گفتم.
داشتم از خونسردی‌اش عصبی می‌شدم.
- نگاه کنید، من با دلم تصمیم نمی‌گیرم، بلکه با عقلم زندگی می‌کنم، یه دلیل قانع‌کننده بیارید که چرا شما باید من رو انتخاب کنید؟
- بالاخره هر کس با توجه به آن‌چه که دلش از زندگی می‌خواد، انتخاب می‌کنه.
گویا این پسر امروز هم برای اذیت کردن من آمده بود.
- دل شما نباید من رو انتخاب کنه، باید یه دختر مذهبی، چادری، اهل نماز و روزه و نمی‌دونم مسجد و هیئت و مزار شهدا رو انتخاب کنه؛ نه من رو که اصلاً مذهبی نیستم، بلکه از مذهب هم فراری‌ام.
- این مشکلی نیست که حل نشه؛ اگر با مذهب آشنا بشید علاقه‌مند هم می‌شید.
بحث فایده‌ای نداشت. بلند شدم.
- من قصد ندارم با مذهب شما آشنا بشم، این‌جا فقط اومده بودم تا محترمانه بهتون بگم جوابم منفیه؛ ولی خب کنجکاو بودم بدونم چی در من باعث شده شما من رو انتخاب کنید، که پاسخ نمی‌دید فکر کنم بهتره برم.
سراسیمه بلند شد.
- صبر کنید! اینقدر عجله نکنید، میگم، چیزی که باعث می‌شه من شما رو مناسب همسری ببینم، حیاست.
ابروهایم درهم شد.
- حیا؟
- بله، شما دختر باحیایی هستید.
کسی هنوز از این صفت برای من استفاده نکرده بود. به خودم اشاره کردم.
- باحیا؟ من؟ این‌طور فکر نمی‌کنم.
- واقعاً باحیا هستید، من لباس پوشیدن شما رو دیدم، حرکات و رفتارتون رو دیدم، نحوه برخوردتون رو با پسرها دیدم، دیدم برای خودتون و شخصیت‌تون ارزش قائلید و هرگز اصرار بر خودنمایی ندارید، من دوست دارم همسرم ارزش خودش رو بدونه و نخواد با نمایش خودش ارزش دروغین کسب کنه، شما ذاتاً انسان باارزشی هستید که ارزش‌تون درونی هست، مال خودتونه، نه این‌که وابسته به تایید دیگران باشید، هرگز لباس نامناسبی نپوشیدید، رفتار سبک‌سرانه‌ای نداشتید، ندیدم با صدای بلند بخندید، هیچ‌کدوم از پسرها نمی‌تونن ادعا کنن شما با اون‌ها گرم گرفتید، همه می‌دونن خانوم‌ماندگار دختر متشخصی هست که نمی‌شه باهاش شوخی کرد. علاوه بر همه این‌ها، شخصیت خود شما هم مجذوب‌کننده‌اس، شما سرسخت هستید، اهل مبارزه‌اید، تا به هدف‌تون نرسید، دست برنمی‌دارید، در کارتون موفق هستید، چون به کارتون و توانایی‌هاتون ایمان دارید، این قدرت اراده شما امتیاز قابل توجهیِ که من می‌خوام همسرم داشته باشه، من دوست دارم همسرم استقلال فکر و نظر داشته باشه، بتونم روی همراهی‌اش در مشکلات حساب کنم‌و همه این‌ها جدا از اون تمایل قلبی هست که به نظرم مهم‌تر از هر چیزیه.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #38
از تعریف‌هایش کیف می‌کردم، اما حفظ ظاهر کردم و نگذاشتم خونسردی‌ام از بین برود.
- همه این‌ها درست، ولی شما حتماً می‌خواید من رو طبق عقاید خودتون تغییر بدید، من هم دوست ندارم دست از افکارم بردارم.
- من قصد تغییر عقاید شما رو ندارم، من الانِ شما رو انتخاب کردم، حالا اگر بعداً از عقاید من هم خوش‌تون اومد، قطعاً خوشحال میشم، ولی من اصراری به تحمیل عقایدم و تغییر عقاید شما ندارم.
بند کوله‌ام را جا‌به‌جا کردم.
- اما من اصلاً از عقاید شما خوشم نمیاد و دوست ندارم در کنار کسی مثل شما باشم.
کمی مکث کرد.
- با من و عقاید من آشنا شدید که با این شدت مخالفت می‌کنید؟
یک قدم به طرفش برداشتم.
- عقاید شما پر از خرافات و عقده‌اس؛ شماها با عقل مخالفید؛ شما به چیزهایی اعتقاد دارید که عقل اون‌ها رو قبول نداره، شما فقط به تحقیر و تخریب و سرکوب عقاید مخالف‌تون مشغولید؛ به چیزهایی اعتقاد دارید که تو این دنیای مدرن جایی نداره، یه مشت افکار پوسیده و کهنه که دیگه جوابگو نیست، من این تحجر و عقب‌موندگی رو نمی‌پذیرم؛ شما به خدایی اعتقاد دارید که فقط دستور قتل و کشتار میده.
اخم کرد. به وضوح دیدم به‌هم خورد.
- خیلی تند می‌رید خانوم‌ماندگار! این از شخص بادانشی مثل شما بعیده که یک طرفه به قاضی برید، بهتره اول یه چیز رو بشناسید و بعد علیه‌اش جبهه بگیرید، مذهب من نه تنها با عقل مخالف نیست، بلکه همه رو به استفاده از عقل دعوت می‌کنه، خدای من هرگز بقیه رو تخریب و سرکوب اون هم فقط به صرف داشتن عقیده نکرده، بلکه مخالفینش رو دعوت به تفکر و گفتگو می‌کنه؛ بله، برخی به اسم مذهب کارهای زشتی انجام دادن ولی اون کارها هرگز به مذهب من مربوط نیست، مگر وقتی پزشکی قتل انجام داد، میگن به‌خاطر علم پزشکی بوده نه این به‌خاطر ذات اون شخصه. ممکنه یه چیزی قدیمی باشه، ولی مال قدیم نباشه؛ شما اگه با خدای واقعی آشنا بشید، این مسایل دیگه نیست.
صورتم را برگرداندم.
- علاقه‌ای ندارم با خدای شما آشنا بشم، علاقه‌ای هم ندارم که به شما جواب مثبت بدم.
آرام‌تر شد.
- این جبهه‌گیری چه دلیلی داره؟ بدون فکر دارید من رو رد می‌کنید. کمی روی پیشنهادم فکر کنید، خواهش می‌کنم به من فرصت بدید، بذارید خودم و عقایدم رو بهتون نشون بدم، اجازه بدید من خدام رو به شما نشون بدم، بعد درمورد من و تصمیم‌ام نظر بدید.
به طرفش برگشتم.
- خب من نمی‌خوام شما شستشوی مغزی‌ام کنید.
- شستشوی مغزی چیه؟ شما مگه بچه‌اید؟ شما انسان فکوری هستید که می‌تونید حرف‌های من رو بشنوید و نظرات‌تون رو به من بگید.
کمی لحنم تند شد.
- که چی بشه؟ از همین الان هم میگم حرف‌های شما اصلاً قابل قبول نیست.
لحن خونسرد او تغییری نکرد.
- یه فرصت گفتگو بدید، امتحانش ضرری نداره، در نهایت یا شما من رو متقاعد کنید یا من شما رو.
او را قبول نداشتم اما از هوش و استعدادش باخبر بودم و همین برایم قابل احترام بود. فکر کردم حیف این آدم با این سطح معلومات و دانش بود که اسیر افکار متحجر بماند، او می‌توانست دانشمند بزرگی شود که به علم خدمت کند، شاید می‌توانستم او را متوجه اشتباهاتش کنم، این فرصت خوبی بود.
- من می‌دونم متقاعد نمی‌شم؛ ولی خب قبول می‌کنم؛ برای این‌که شما رو متوجه کنم عمرتون رو تلف چه عقاید بیهوده‌ای کردید، باهاتون بیش‌تر حرف می‌زنم، پیشنهاد شما چیه؟ چطور می‌تونیم حرف‌های هم رو بشنویم؟کِی می‌تونیم حرف بزنیم؟
چند لحظه فکر کرد.
- امروز بیست و دوم خرداد هست تا بیست و دوم شهریور به من فرصت بدید؛ در این مدت باهم یه سری گفتگو انجام میدیم، بدون توجه به این‌که من چه خواسته‌ای از شما دارم، در پایان این سه ماه دوباره بهتون پیشنهاد میدم، اون‌موقع یا شما من رو متقاعد می‌کنید که ما نمی‌تونیم ازدواج کنیم، یا من شما رو متقاعد می‌کنم که می‌تونیم.
فکر کردم سه ماه زمان زیادی نیست یا متقاعدش می‌کنم راهی که رفته اشتباه بوده یا حرف‌هایش را فقط تحمل می‌کنم و بعد جواب منفی می‌دهم.
- باشه، قبول، کی و کجا؟
- می‌تونیم از فردا شروع کنیم، جای اون رو شما انتخاب کنید، فقط جایی باشه که حرف زدن ما مزاحم بقیه نشه.
- پس‌فردا که امتحان داریم، فردا نه، بذارید دوشنبه عصر ساعت چهار پارک آزادی، میزهای شطرنج رو بلدید کجاست؟
- بله می‌دونم کجاست.
- پس تا اون‌موقع، خداحافظ!
- بازم ازتون ممنونم وقت گذاشتید و اومدید.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #39
***
مشغول جمع کردن کتاب‌ها و وسایل دانشگاهم بودم، که رضا در زد و اجازه خواست. دست بردم و روسری‌ام را از روی تخت کشیدم و سرم انداختم.
_ بیا تو.
رضا داخل شد و روی مبل راحتی نشست.
- چی کار می‌کنی آبجی؟
کتاب‌ها را تک‌تک در کارتن می‌چیدم.
- دارم وسایل دانشگاهم رو جمع می‌کنم بذارم زیرزمین.
- زود نیست؟
- نه، چرا زود باشه؟ درس‌هام تموم شدن.
- اما پایان‌نامه‌ات مونده، از اون که دفاع کنی، تازه آزمون دکترا داری، آزمون و مصاحبه رو هم که قبول شدی. میتونی یه جا همه رو جمع کنی.
- دفاع نمی‌کنم.
- چی؟ پس مدرکت چی میشه؟
- نمی‌خوامش.
- یعنی چی دختر؟ زده به سرت؟ الان که ماهی رسیده به دمش ول می‌کنی؟
فقط شانه‌ای بالا انداختم و چیزی نگفتم؛ رضا بلند شد و مثل من روی زمین نشست.
- خواهرم! تصمیم احساسی نگیر؛ تو شش هفت سال درس نخوندی که حالا دقیقه نود همه چی رو ول کنی.
- رضا نمی‌تونم ادامه بدم‌.
- یعنی چی نمی‌تونم؟ یه‌دفعه تصمیم گرفتی لگد بزنی به همه علاقه‌هات؟ یادت رفته با چه عشقی رفتی این رشته؟ مگه تو همونی نبودی که می‌گفتی تا ته شیمی رو درنیارم، ولش نمی‌کنم؟ ته‌اش شد همین؛ مدرک نصفه ارشد؟
دست از کار کشیدم و به فکر رفتم. روزگار سرخوش نوجوانی یادم آمد.
- راست میگی وقتی رتبه‌ام شد ۴۱۷ بابا گفت برو پزشکی یا دندانپزشکی؛ شیراز هم نیاوردی مهم نیست، هر جا رفتی خودم میارمت شیراز؛ اما گوش نکردم، من عاشق شیمی بودم، عاشق نماد و فرمول و واکنش، عاشق حل کردن مسئله‌های استوکیومتری، عاشق اون روابط هیجان‌انگیزی که تو یه خط واکنش رخ می‌داد، این‌که با ترکیب چندتا ماده یه چیز جدید بسازم، برام خیلی‌خیلی جالب بود.
کمی سکوت کردم. لذت فکر کردن به شیمی قلبم را گرم میکرد، لبخند زدم.
- یاد خانوم سلیمانی معلم شیمی‌مون به‌خیر! اون من رو عاشق شیمی کرد؛ از بس معلم خوبی بود.
به رضا نگاه کردم. در فکر بود، این را از دو انگشت اشاره و وسط دست راستش که داخل موهای ریش‌ خود می‌گرداند، فهمیدم.
- من به‌خاطر همین عشقم به شیمی بود که توی انتخاب رشته فقط شیمی و مهندسی شیمی زدم؛ اصلاً هم پشیمون نیستم شش هفت سال از عمرم رو گذاشتم برای شیمی... شیمی عشق منه، زندگی منه!
نگاهش را به من دوخت.
- خب تو که این همه عاشقی، چرا ولش می‌کنی؟ حیفی تو دختر، تو می‌تونی تا بالاتر از این‌ها بری.
دوباره مشغول کار شدم.
دست از کار کشیدم.
- نمیتونم رضا، نمی‌تونم، بعدِ‌ علی دیگه من هیچ نیرویی برای زندگی ندارم، حتی بیرون اومدن از این اتاق هم برام سخته، هنوز بعد اون کاری که کردم، بخاطر خودخواهی که داشتم، خجالت می‌کشم توی چشم تو و ایران و بابا نگاه کنم. مخصوصاً بابا.
به نقطه‌ای در زمین خیره ماندم، بغض داشتم.
- علی انتخاب اشتباه من بود. چقدر بابا مخالفت کرد، اما من گوش نکردم، پافشاری من باعث شد بابا اجازه بده، من اشتباه بزرگی کردم.
- خواهر من! اشتباه تو هرچی که بوده گذشته، دیگه باید فراموشش کنی؛ باید بچسبی به زندگی خودت، آقا اگه دعوات کرده نه به‌خاطر علی که به‌خاطر اون کار توی حمومت بود که حقیقتاً جای دعوا و عصبانیت داشت.
سر به زیر انداختم و جوابی ندادم. چند لحظه بعد رضا ادامه داد.
- اصلاً هرچی میگی درست؛ ولی باور کن رفتن علی دلیل نمی‌شه دست از درس و دانشگاه بکشی.
سرم را بالا آوردم.
-رضا! من بدون علی چطور باید برم دانشگاه؟ بیشتر آدم‌های دانشکده من و علی رو می‌شناختن، حالا اگه از علی بپرسن چی بگم؟ چطور پشت میز آزمایشگاهی بشینم که با علی نشستم؟ چطور تو محوطه‌ای راه برم که با علی قدم زدم؟ چطور جاهایی برم که با علی اون‌جا بودم؟
- می‌دونم سخته؛ ولی فقط برو این پایان‌نامه رو تموم کن، مدرکت رو بگیر؛ برای دکترا برو تهران، اصلا بورسیه بگیر برای دانشگاه‌های خارج از کشور؛ تو می‌تونی بهترین جاها پذیرش بگیری؛ خداروشکر دغدغه مالی هم نداری. برو دور شو از این‌جا، برو تا علی رو فراموش کنی.
- می‌دونم داداشی! دل‌سوز منی، ولی هیچ آینده‌ای برای من بدون علی وجود نداره، زندگی و آینده من الان یه سیاهچال تاریکه که هیچ نوری بهش نمی‌تابه، به امید چی خودم رو اذیت کنم، من رسیدم ته خط.
- از حرف‌هات بوی خوبی نمیاد.
پوزخندی زدم. به چشم‌های تیره و نگرانش چشم دوختم.
- می‌ترسی دوباره کاری سر خودم بیارم؟ نه، نترس همون یک‌بار هم زود فهمیدم چه غلطی کردم، نگران نباش! دیگه دست به خودکشی نمی‌زنم؛ اما نیاز دارم تسکین پیدا کنم؛ شاید اگه بتونم انتقامم رو از علی بگیرم، آروم بشم.
سرم را تکان دادم.
- آره، باید نابودش کنم تا راحت بشم.
- ترسناک شدی دختر! فکر انتقام نابودت می‌کنه.
- مهم نیست، فقط می‌خوام قلبم آروم شه.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #40
مدام در تخت این پهلو و آن پهلو می‌شدم، تا بخوابم اما خبری از خواب نبود؛ در نهایت به پشت برگشتم، دست سالمم را زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم. به جلسه اولم با علی فکر کردم.
***
وقتی به پارک رسیدم و طرف میزهای شطرنج رفتم، علی را دیدم که پشت یکی از میزها نشسته بود. تا مرا دید بلند شد، سلام و احوال‌پرسی و تعارف به نشستن کرد. نشستم؛ نگاهی به اطراف کردم.
- آماده‌اید؟
نگاه کوتاهی کرد.
- بله!
با این اخلاقش که زیاد نگاهم نمی‌کرد و سریع جهت نگاهش را تغییر می‌داد، مشکل داشتم اما چیزی نگفتم. من برای چیز دیگری آن‌جا بودم، بگذار هر طور می‌خواهد نگاه کند‌.
- می‌دونید چرا من این‌جا رو برای حرف زدن انتخاب کردم؟
- شاید به این خاطر که فضا آزاده.
دستانم را در بغل جمع کردم.
- دقیقاً! من می‌دونم با شما هرگز آبم تو یه جوب نمی‌ره، پس جایی رو انتخاب کردم که صدای بحث‌مون بقیه رو آزار نده.
لبخندی زد.
- پس قرارتون اینه با من دعوا راه بندازید؟
کمی به اطراف نگاه کردم.
- قصد اولیه‌ام این نیست، ولی احتمالش بالاست، شماها یه چیزی بهش می‌گید...
کمی فکر کردم.
- آها! تضارب آرا؛ درست گفتم دیگه؟
سری تکان داد.
- بله، درست گفتید.
- شماها چرا این‌قدر سخت حرف می‌زنید؟
-سخت حرف می‌زنم؟
دوباره دستانم را روی میز گذاشتم.
- آره، مثل این‌که درست بلد نیستید حرف بزنید.
- کِی سخت حرف زدم؟
- همون کلمه اون‌روزی چی بود؟ استعانت؛ یا همین تضارب آرا؛ آدم متوجه منظورتون نمیشه.
ابرویی بالا داد.
- تضارب آرا رو که شما گفتید، ولی خب قول میدم سخت حرف نزنم.
یک‌دفعه چیزی به ذهنم رسید.
- سخت نبود براتون اومدن به این‌جا؟
- نه، چطور؟
نگاهم را در اطراف چرخاندم.
- این‌جا به خونه ما نزدیکه، ما ارم می‌شینیم، اون ‌روز یادم رفت ازتون بپرسم، کجا می‌شینید؟ اگه براتون دوره، دفعه بعد جای دیگه قرار میذاریم، به شما نزدیک باشه.
- نه ما اصلاح‌نژاد هستیم، راحت اومدم همین‌جا، جای خوب و دنجیه.
- پس شروع کنید.
- شما شروع کنید بهتره، بالاخره شما قصد دارید سوال کنید.
نفس عمیقی کشیدم.
- باشه، اما قبلش یه چیزی رو بگم؛ من اصلاً به قرآن و امام و پیغمبر اعتقاد ندارم، به عقل اهمیت میدم؛ پس اگر خواستید برای من دلیلی بیارید برای نظرات‌تون، اصلاً نگید قرآن، امام یا پیامبر این رو میگه؛ اگه می‌تونید دلیل عقلی بیارید، پس ادامه بدیم؛ وگرنه همین الان پاشیم بریم دنبال کارمون.
به صندلی سیمانی تکیه داد.
- من هم به عقل اهمیت میدم و تا جایی ‌که بتونم عقلانی حرف می‌زنم.
لحن حق به جانبی گرفتم.
- به امثال شماها نمیاد جایگاهی برای عقل قائل باشید.
اخم ریزی بین دو ابرویش ظاهر شد.
- چرا؟
ابرویی بالا دادم.
- آخه شماها به موهومات اعتقاد دارید.
گوشه لبش به علامت پوزخند کمی کش آمد.
- مثل؟
به صندلی سیمانی تکیه دادم.
- همین اعتقاد به خدا، یه مفهوم ذهنی و موهوم ساختید، اسمش رو گذاشتید خدا، تا کمبودهای خودتون رو به خدا ربط بدید؛ تو این عصر دیگه این موهومات جایی نداره.
-چرا فکر می‌کنید جهان نیازی به خدا نداره؟
روی میز تکیه دادم تا به او نزدیک شوم.
- من ابله نیستم که جهان رو نشناسم، جهان برای ادامه کارش نیاز نداره یه نفر اون رو بچرخونه، جهان پر از قوانین ریز و درشت هست که نظمش رو برقرار کردن، عقل من میگه جهان نیاز به خدا نداره، خودش داره کار خودش رو می‌کنه.
سری تکان داد.
- شما هم که به خدا اعتقاد دارید.
تعجب کردم؛ فکر کردم می‌خواهد مرا دست بیندازد.
- کِی گفتم به خدا اعتقاد دارم؟
- شما به خدای من اعتقاد ندارید، به خدای خودتون اعتقاد دارید.
ابرویم را سوالی بالا بردم. نگاهی به کف دستانش کرد و بعد به طرف من برگشت.
- شما به خدایی قوانین طبیعت اعتقاد دارید.
- بله؟
- شما به چیزی فراتر از قوانین اعتقاد ندارید، پس خدای مورد قبول شما همین قوانین طبیعته.
تعجب کردم.
- من نمی‌گم قوانین طبیعت خداست.
- به زبون نمیارید، اما اعتقادتون همینه؛ شما می‌گید قوانین طبیعت همه چیز رو کنترل می‌کنه، پس اعتقاد دارید که جهان نیاز به کنترل‌گر داره ولی معتقدید این کنترل‌گر، قوانین طبیعتند.
نمی‌فهمیدم چه می‌گوید.
- من میگم این قوانین ریز و درشت تو جهان اثرگذارند، همه جهان برپایه قوانین هست، وقتی قوانین هست، دیگه جایی برای یه قدرت ماورایی مافوق‌طبیعی وجود نداره، اصلاً خدایی وجود نداره، بعد شما می‌گید به خدا عقیده دارم؟

- همه به خدا عقیده دارن، ولی خداشون باهم فرق داره.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
396
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین