. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #451
در خانه را باز کردم و بدون آنکه ببندم از خانه بیرون زدم. باسرعت از پله‌های ایوان پایین رفتم و با تندی مسیر سنگریزه‌ای بین دو باغچه را پیش می‌رفتم که یک دفعه ایستادم. نگاهی به آسمان تاریک شب کردم. این وقت شب کجا می‌رفتم؟ خانه‌ی رضا؟ با چه رویی پیش ایران می‌رفتم و از او می‌خواستم به دختر کسی که او را از خانه بیرون انداخته پناه دهد؟‌ خانه‌ی شهرزاد؟ نه، هیچ حوصله‌ی سرزنش‌ها و نصیحت‌هایش را نداشتم؛ اصلاً به امیر می‌خواست چه بگوید؟ می‌گفت چرا رفیقش نصفه شب از خانه فراری شده؟ خانه‌ی علی؟ نه جز دردسر برای مرضیه‌خانم چیزی نداشتم، اگر پدر می‌فهمید آنجا رفته‌ام برایش بد میشد.
با کلافگی تمام به طرف ساختمان خانه که فقط نور سالن آن روشن بود و از پنجره‌‌ها بیرون می‌آمد، برگشتم و نگاه کردم. لب زیرینم را زیر دندان گرفتم. امشب هیچ پناهی نداشتم. خارج از این خانه به کجا می‌رفتم؟ اما نه، من دوباره به این خانه برنمی‌گشتم. پدر مرا عامل بدبختی خودش خوانده بود، خودش مرا بیرون انداخت. روی از خانه گرفتم و با قدم‌های محکم از خانه بیرون رفتم. خود را به خیابان اصلی رساندم. هنوز خیابان‌ها شلوغ بودند. از کنار خیابان قدم‌زنان پیش می‌رفتم که سمند زردرنگی کنار پایم نگه داشت.
- کجا میری دخترم؟
خم شدم از شیشه پایین داده شده طرف کمک راننده، پیرمرد راننده را دیدم. تمام موهای سرش سفید شده بود و مهربانی در چهره‌اش مشخص بود.
- ببخشید منو می‌برید یه هتل نزدیک؟
- ببرمت هتل بزرگ؟
«خوبه»ای گفته و سوار شدم. راننده به راه افتاد و من از پنجره درحالی‌که به بیرون زل زده بودم به تنهایی امشبم فکر می‌کردم. سارینای دو سه ماه پیش همه را داشت اما سارینای امشب، دیگر کسی را نداشت. در تنهاترین حالت خودم بودم. شاید آن اعتراضی که از تنهایی به خدا کردم باعث شد کاری کند که قدر عافیت بدانم. آن موقع خانه و پدر را داشتم و اعتراض کردم؛ همان‌ها را هم از من گرفت تا بدانم نباید اعتراض می‌کردم. در دلم شروع به صحبت با خدا کردم.
- خداجون! غلط کردم اعتراض کردم. من که آخرش گفتم هرچی تو می‌خوای. حالا که می‌خوای جز خودت تکیه‌ای نداشته باشم، باشه، من هم بهت قول میدم دیگه اعتراض نکنم؛ اما به خودت قسم‌ میرم علی رو پیدا می‌کنم هرطور شده راضیش می‌کنم بازم تکیه‌گاهم بشه، حالا ببین.
با صدای «رسیدیم دخترم» راننده به خودم آمدم. کنار خیابانی که از پایین هتل بزرگ رد میشد ایستاده بود. از پنجره نگاهم را بالا کشیدم و ابتدا ورودی‌های شیشه‌ای و بعد هیبت بزرگ ساختمان سفید‌رنگ و کاج مانند هتل بزرگ شیراز را دید زدم که با ابهت روی دامنه‌ی کوه قد علم کرده بود. همین‌ که دستم به دسته‌ی در گرفتم تا پیاده شوم یاد علی افتادم. چقدر بی‌لیاقت بودم من. علیِ من، همه‌ی عشق و زندگی‌ام امشب را در کدام دخمه با چه وضعی سر می‌کرد و منِ مثلاً مدعی عاشقی می‌خواستم شب را در بهترین هتل شیراز صبح کنم. اگر او‌ در عذاب بود، من هم باید عذاب می‌کشیدم. خواب راحت بر من حرام بود تا علی را پیدا کنم. ولی کجا می‌توانستم بروم؟ نمی‌توانستم در بیرون شب را بگذرانم. پیش پدر هم نمی‌خواستم برگردم. یک آن یاد بی‌ام‌و درون پارکینگ افتادم. درش را قفل نکرده بودم. مأمن خوبی برای یک شب بود.
به طرف راننده که از آینه منتظر، منِ متفکر و مردد را نگاه می‌کرد برگشتم.
- ببخشید منو برمی‌گردونید همون‌جایی که سوار شدم؟
راننده به طرف من برگشت.
- کجا می‌خوای بری دخترم این وقت شب؟ برو‌ هتل بمون امن‌تره.
- هرچی کرایه‌ش میشه میدم؛ منو برگردونید همون‌جا.
- کجا می‌خوای بری؟ توی خیابون که نمی‌شه پرسه بزنی، اصلاً چرا بیرون از خونه‌ای؟
کمی تردید کردم. کاملاً واضح بود از خانه بیرون زده‌ام؛ پس پنهان‌کاری فایده‌ای نداشت.
- آره از خونه زدم بیرون، ولی الان می‌خوام برگردم خونه‌مون.
- خونه‌ات همون ورا بود؟
- بله، نشونتون بدم تا جلوی خونه منو می‌برید؟
راننده برگشت درحالی‌که ماشین را به حرکت درمی‌آورد گفت:
- بله که می‌برم، هیچ جایی بهتر و امن‌تر از خونه‌ی خود آدم نیست.
راننده ماشین را سروته کرد.
- دخترم! اگه هم دعوا کردی نباید قهر کنی بزنی بیرون، این بیرون برای شما اصلاً امن نیست... .
پیرمرد راننده از خطرات بیرون ماندن از خانه برایم می‌گفت، اما من چیزی نمی‌شنیدم و فقط به راهی که فردا می‌خواستم بروم فکر می‌کردم.
جلوی خانه که پیاده شدم تا کلید نینداخته و داخل نشدم خیال راننده بابت من راحت نشد که راه بیفتد‌. از مسیر سنگریز‌ه‌ای ورودی حیاط رد شدم و بعد از مکثی که جلوی ایوان انجام دادم به طرف حیاط پشتی راهم را کج کردم. چند لحظه بعد روی صندلی عقب بی‌ام‌و دراز کشیده بودم، درحالی‌که کوله‌ام زیر سرم بود و با دستم گردنبندهایم را در مشت گرفته بودم. در تاریکی به سقف خیره شده بودم اما چشم نمی‌بستم.
- علی! همین فردا میام دنبالت؛ هرجوری باشه پیدات می‌کنم. امشب اگه تو رو داشتم اینجوری سرگردون نمی‌شدم. می‌دونی که تنهای تنها شدم؟ مامان رفت. بابا هم منو انداخت بیرون... رضا؟ نه، برادری اون‌هم تموم شد؛ وقتی بفهمه ایران می‌خواد از ما جدا بشه، اون‌هم میره... اون پسر ایرانه چرا باید به دختر فریدون، کسی که خودش و مادرشو انداخته بیرون نگاه کنه؟... تازه اگه شانس بیارم کینه نکنه و با ما دشمن نشه... .
نفس عمیقی کشیدم. اشکی از گوشه‌ی چشمم پایین غلطید.
- سارینا دیگه تنهای تنها شده؛ مثل اینکه خدا می‌خواد ته تنهایی رو‌ بهش بچشونه... دیگه هیشکی رو ندارم علی! اما من آدم کم آوردن نیستم... خدایا! نمی‌گم چرا؟ ولی ازت می‌خوام بهم قدرت بدی علی رو پیدا کنم. الان دیگه واقعاً غیر خودت کسی رو ندارم. نه پدری، نه مادری، نه برادری، نه شوهری... .
کمی مکث کردم.
- اگه علی هم منو نخواد چی؟
دلم از این فکر‌ مچاله شد. اما سعی کردم حداقل با امیدواری به برگشتنش پیش خودم شبم را بگذرانم.
- مهم پیدا کردنشه، بقیه رو هم کم‌کم درست می‌کنم.
دستانم را در آغوش جمع کردم. چشمانم را بستم و کمی در جایم جابه‌جا شدم تا در آن جای تنگ جاگیر شوم. فردا روز مهمی برای من بود. روز شروع‌ پیدا کردن علی؛ باید خوب می‌خوابیدم تا انرژی داشته باشم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #452
صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم. پدر بود. با دستپاچگی تماس را قطع و گوشی را سایلنت کردم. با ترس به اطراف ماشین سر چرخاندم. لحظه‌ای بعد از حماقت خودم ضربه‌ای به پیشانی‌ام زدم. چرا خیال می‌کردم پدر صدای زنگ گوشی‌ام را می‌شنود؟ دوباره پدر تماس گرفت و من رد کردم. کوله‌ام را برداشته و از ماشین پیاده شدم. از پارکینگ خارج شده و مسیری که از کنار ساختمان می‌گذشت تا به حیاط جلویی برسد را طی کردم. همین که خواستم از گوشه‌ی ساختمان بپیچم، پدر را بالای ایوان دیدم، سریع عقب کشیده و خود را پشت گوشه‌ی ساختمان پنهان کردم. پدر پشت نرده‌های ایوان ایستاده و درحال شماره گرفتن بود. خرسند از اینکه گوشی را سایلنت کرده‌ام آن را از جیب بیرون آورده و تماس پدر را رد کردم. پدر کلافه دستی به موهای سرش کشید؛ چند پله را پایین آمد، روی پله‌ها نشست و دوباره تماس گرفت. چاره‌ای نبود برای دست به سر کردنش باید پاسخ می‌دادم. با احتیاط و قدم‌های بی‌صدا راه آمده را برگشته و دوباره سوار ماشین شدم. وقتی در را بستم و خیالم بابت حرف زدن راحت شد، تماس پدر را وصل کردم.
- بله!
- کدوم گوری رفتی دختر؟
- خودتون دیشب خواستید برم گم شم، یادتون رفته؟ سیلی زدید بهم، گفتید برم از خونه‌تون.
- زود این اراجیفو تموم کن برگرد خونه.
- من برنمی‌گردم فریدون‌خان!
- غلط می‌کنی! چه معنی میده یه دختر بیرون از خونه بمونه؟
- اِ... این‌جوریه؟! شما که امل و عقب‌مونده نبودید... مگه نمی‌گفتید این افکار پوسیده به درد دنیای مدرن نمی‌خوره؟ من هم دارم متمدن میشم! یه مدت روی افکار مترقی خودتون بمونید، بذارید من هم برای خودم زندگی کنم.
پدر چند لحظه مکث کرد و بعد با لحن آرامی گفت:
- دخترم! عزیزم! من دیشب کنترلم دست خودم نبود، یه اشتباهی کردم... .
- نه! اشتباه نبود، من مزاحم خوشیتون میشم، برید بی‌سرخر زندگی کنید، با همون بطری‌های خوشگلتون... من برگردم هرچی از اونا ببینم خورد می‌کنم.
- خودم می‌دونم زیاده‌روی کردم، تو برگرد، قول میدم اونا رو دیگه نیارم خونه، هرچی گفتم از سر گیجی بوده، نفهمیدم.
- نه جناب ماندگار! میگن م×س×ت×ی و راستی. شما گیج بودید اما حرف راست رو زدید... راست گفتید کل زندگیتون خراب من شده، من هم بی‌لیاقت... پس یه مدت خوبه دور از هم باشیم؛ هم شما خوش بگذرونید، هم من آروم بشم.
- پس حرف آخرت اینه.
- حرف اول و آخرم همینه، عوض هم نمیشه.
بدون هیچ حرف دیگری پدر تماس را قطع کرد. با قطع تماس از ماشین پیاده شدم و بی‌صدا مسیر را طی کردم تا بفهمم پدر چه کار می‌کند. هنوز به گوشه‌ی دیوار ساختمان نرسیده بودم که صدای روشن شدن ماشینش را شنیدم و وقتی به محلی رسیدم که حیاط جلویی را می‌دیدم، پدر در حال خروج از در حیاط به صورت دنده عقب بود. به محض اینکه در با ریموت بسته شد، من هم از مخفیگاهم خارج شده، با سرعت پله‌های ایوان را بالا رفته و خودم را به اتاقم رساندم. با آرامش و ذهن آرام وسایل سفر مختصری را در کیفم گذاشتم و کوله‌ی کاملاً پر شده را روی دوشم انداختم و از خانه خارج شدم.
سریع خودم را به یک آژانس هواپیمایی رساندم تا برای زاهدان بلیط تهیه کنم. با بداقبالی، متوجه شدم فقط دو روز در هفته از شیراز به زاهدان پرواز هست اما از خوش‌اقبالی، برای عصر یک پرواز بود که اتفاقاً جای خالی هم داشت. بلیط را تهیه کرده و بیرون آمدم. کمی در پیاده‌رو راه رفتم و به این فکر کردم که تا عصر چگونه روزگار بگذرانم. خانه‌ی کسی نمی‌توانستم بروم؛ امکان داشت پدر پیدایم کند. باید در سطح شهر وقت می‌گذراندم تا زمان پرواز شود. دل‌پیچه‌ی حاصل از گرسنگی یادآوریم کرد که اول باید به هوای شکمم برسم. بعد از اندک ناهاری که دیروز همراه پدر خورده بودم، دیگر چیزی به خود ندیده بود. سر بلند کرده و به اطراف نگاه کردم. فست‌فود کوچکی کمی جلوتر بود. آنقدر کوچک که جایی برای نشستن نداشت. یک ساندویچ همبرگر دوبل به همراه نوشابه خریدم و به میان بلوار وسط خیابان رفتم. زیر سایه درخت نارنج وسط بلوار نشستم و همزمان که برای نحوه‌ی انجام‌ سفرم برنامه می‌ریختم، ناهارم را خوردم. بعد از آنکه غذایم تمام شد نگاهی به اطراف انداختم و چشمم روی تابلوی بانک متوقف شد. کمی بیش از یک ساعت به پایان کار بانک مانده بود و من نیز قطعاً برای یافتن علی به پول نقد نیاز داشتم. سریع از جایم‌ بلند شده و خودم را به بانک رساندم. فقط کمی به تعطیلی بانک مانده بود که با سه بسته تراول پنجاه هزارتومانی که در کوله‌ام قرار داده بودم بیرون آمدم. روبه‌روی بانک نیمکتی کنار پیاده‌رو زیر سایه‌ی درختی قرار داشت. روی نیمکت نشسته و کوله‌ام را در بغلم قرار دادم. باید اساسی‌تر فکر می‌کردم. دیگر تنهای تنها بودم و برای یافتن علی فقط باید روی خودم حساب می‌کردم، پس اجازه کوچک‌ترین اشتباهی نداشتم. همراه داشتن پول نقد خطرناک بود اما من هم چاره‌ای جز بردن آن‌ها نداشتم. بهتر بود پول‌ها را یک‌جا نگه ندارم؛ ولی باید سبک‌ سفر می‌کردم و جز همین کوله نمی‌توانستم چیزی همراه ببرم، پس چاره‌ای جز جیب‌های لباسم نداشتم. زیپ کوله را باز کرده و دوتادوتا از یکی از بسته‌ها، پول‌ها را بیرون آورده، در همان کوله درحالی‌که اطراف را می‌پاییدم، آن‌ها را لوله و تا کرده و درون جیب‌های مانتو و شلوارم فرو کردم. بعد از چند بار تکرار فهمیدم که این کار جواب نمی‌دهد. حجم پول‌ها بیشتر از جیب‌های من بود. اگر کسی در طول سفر تصادفاً چشمانش به پول‌های درون کوله می‌افتاد و طمع می‌کرد چه؟ نگاهم به آستر درونی کوله خورد؛ دستی روی آن کشیدم و به این فکر‌ کردم که اگر پول‌ها را پنهان کنم چه؟ با خرسندی زیپ کوله را بسته و برخلاف همیشه که روی یک شانه می‌انداختم این بار بندهای آن را روی هر دو شانه‌ام‌ انداختم تا کمی بیشتر اطمینان داشته باشم. ایستادم و نگاهی به اطراف انداختم، چیزی که می‌خواستم نیافتم، پس به زن چادری‌ای که از روبه‌رو می‌آمد نزدیک شدم و با گفتن «ببخشید» او‌ را وادار به ایستادن کردم.
زن با لبخندی رو به من «بفرمایید» گفت.
- ببخشید... این اطراف خرازی هست؟
زن با گفتن سوالی کلمه «خرازی» متفکر برگشت و نگاهی به مسیر آمده‌اش انداخت.
- آره، پایین‌تر که بری یه خرازی همین دست هست.
با لبخند تشکر کرده و سریع در جهتی که زن راهنمایی کرده بود به راه افتادم. مغازه‌ی خرازی را پیدا کردم و قیچی و نخ و سوزن خریدم. دوباره به وسط بلوار برگشتم و در پناه سایه‌ی درخت نارنجی دیگر نشستم. آفتاب کاملاً بالا آمده بود و سایه‌ی درخت بسیار کوتاه شده بود اما هنوز می‌توانستم آن‌جا بنشینم.
کوله را روی پایم گذاشتم و نگاهی به اطراف کردم. خیابان خلوت شده بود، مثل هر ظهر گرم دیگری. همه‌ی چیزهایی را که در کوله گذاشته بودم بیرون آورده و کنارم روی چمن‌ها گذاشتم، فقط بسته‌های پول درون کیف باقی ماند. آستر قسمتی از کیف که طرف کمرم بود را با قیچی به صورت افقی برش دادم. بسته‌های پول را کنار هم به نظم، درون آستر چیدم. دو لبه‌ی آستر را به هم نزدیک کرده و با نخ کردن سوزن مشغول دوختن آن شدم. کارم که تمام شد حداقل خیالم راحت بود که وقتی کیفم را در جایی باز کنم، کسی با دیدن پول‌ها طمع نمی‌کند. وسایل بیرون آورده از کیفم را درونش برگرداندم و وقتی زیپ کوله را بستم تازه متوجه ع×ر×ق‌هایی شدم که به‌خاطر گرما از سر و صورتم روان شده بود. گوشه‌ی شالم را به صورتم کشیده و بلند شدم. هنوز تا پرواز زمان زیادی مانده بود اما جایی برای رفتن نداشتم، پس به طرف فرودگاه راه افتادم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #453
مقابل فرودگاه، همین‌که از تاکسی پیاده شدم، پدر تماس گرفت و من هم با اخم پاسخ دادم.
- بله؟
لحن پدر اما آرام بود.
- از ظهر هم گذشته، نمیای خونه باهم ناهار بخوریم؟
تغییری در لحن تند خودم ندادم.
- نه، من خوردم.
- کجایی عزیزم؟ هر جا رفتم پیدات نکردم.
- یادتون رفته؟ خودتون گفتید برم گم شم، الان هم گم شدم. دنبالم نگردید.
- دخترم! اینقدر منو اذیت نکن! برگرد خونه.
- من برنمی‌گردم خونه. بیست و پنج سالمه، بزرگ شدم، بذارید خودم برای خودم تصمیم بگیرم.
- دخترمی، عزیزمی، چطور توقع داری بذارم سرخود تصمیم بگیری؟
- همون‌طوری که ادعای روشنفکری دارید.
پدر کمی عصبی شد.
- هیچ فکر کردی یه دختر تک و تنها توی این شهر درندشت... .
به میان حرفش پریدم.
- من از عهده‌ی خودم برمیام، اونقدر بچه نیستم که نتونم از خودم مراقبت کنم.
کلافگی پدر را از میان لحن صحبتش کاملاً حس می‌کردم.
- چرا اینقدر سرتقی دختر؟
- چون یه ماندگارم؛ این لجبازی و یک‌دندگی رو از خودتون به ارث بردم. من هم دختر شُمام، یکی عین شما... پس اصرار نکنید برگردم، همون‌طور که حرف شما یکیه، حرف من هم یکیه! من بزرگ شدم، برنمی‌گردم توی اون خونه.
- آخ از دست تو! خودت بگو چیکار کنم؟
- هیچی! قبول کنید مستقل بشم و اینقدر اصرار نکنید برگردم. خداحافظ!
بدون آنکه منتظر پاسخی از پدر باشم تماس را قطع کردم.
تا عصر و زمان پرواز اوقاتم را در فرودگاه گذراندم و مدام با فکر به اینکه تنهاترین آدم دنیا شده‌ام غصه خورده و در تصمیمم مصمم‌تر شدم. باید علی را پیدا می‌کردم تا تنها آدم زندگیم شود. دیگر کسی را نداشتم حتی رشته‌ی برادری رضا هم با رفتن ایران گسسته شده بود و من فقط علی را داشتم؛ باید او را پیدا می‌کردم. تنها امیدی که در دلم بود عشقی بود که آن شب در دخمه در کلامش حس کرده بودم.
تا زمانی که به زاهدان برسم، گرچه تمام مدت مغزم مرا از کاری که می‌کردم برحذر می‌داشت اما قلبم با امید یافتن علی مرا به پیش می‌راند.
هنوز در فرودگاه زاهدان بودم که رضا زنگ زد و من بی‌توجه به اطرافم پاسخ دادم.
- سلام سارینا! کجایی؟ باید ببینمت.
- سلام! چی شده مگه؟
خستگی در صدایش کاملاً واضح بود.
- من دو سه ساعت پیش رسیدم خونه، دیدم مامان اینجاست، تعجب کردم! ازش پرسیدم چی شده؟ چرا اینجایی؟ میگه می‌خواد از آقا جدا بشه. الان دارم میام طرف شما، توی کوچه می‌مونم، بیا بیرون، بهم بگو من نبودم چه اتفاقی افتاده.
- نیا دنبالم، فقط همینو بدون که بابا و ایران واقعاً می‌خوان جدا شن.
- آخه چرا؟
- دلیلشو ایران بهت نگفته؟
- نه! فقط میگه به آخر خط رسیدیم، تو بگو چی شده.
- ایران اگه بخواد خودش بهت میگه.
صدای خسته‌ی رضا خسته‌تر شد.
- چرا هیشکی هیچی به من نمی‌گه؟ دارم دیوونه میشم سارینا!
یک‌دفعه صدای بلندگوی فرودگاه بلند شد که پروازها از مقصد زاهدان را اعلام می‌کرد. رضا هم شنید و عصبی‌تر از قبل گفت:
- تو کجایی دختر؟
دستپاچه شدم.
- هیچ‌جا، شیرازم.
- دروغ نگو! صدای فرودگاهه، رفتی زاهدان؟
جدی شدم.
- عصبی نشو رضا!
- مگه نگفتم حماقت نکن! شد یه بار حرف منو گوش بدی؟
- حالا که وابستگی‌مون داره از بین میره مسائل مربوط به من هم دیگه به تو ربطی نداره. من باید می‌اومدم.
- حرف نزن سارینا! از زاهدان بیرون نمی‌ری تا من خودمو برسونم.
- لازم نکرده! حالا که بابا و ایران دارن جدا میشن، هیچی دیگه ما دوتا رو بهم وصل نمی‌کنه؛ تو هیچ مسئولیتی در برابر من نداری، به خاطر یه غریبه خودتو ننداز توی دردسر.
صدایش بالا رفت.
- گفتم هیچی نگو! عقل که نداری، فقط بلدی مزخرف ببافی. تو آدم بشو نیستی. فقط دستمم بهت نرسه سارینا!
رضا تماس را قطع کرد. کلافه نفسم را بیرون دادم. گوشی را به جیبم برگرداندم و همان‌طور که به طرف خروجی فرودگاه می‌رفتم شانه‌ام را بالا انداختم.
- آقارضا! وقتی بیای زاهدان پیدام نکنی برمی‌گردی سر زندگی خودت.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #454
ابتدا می‌خواستم شب را به خوابگاه رفته و زهرا را ببینم؛ اما بعد با فکر اینکه الان زهرا دیگر سر کار نیست و صبح هم زود می‌خواستم به ترمینال بروم، دریافتم آن‌چنان فرصتی برای دیدنش پیش نمی‌آید، پس خودم را به هتلی که راننده تاکسی فرودگاه مرا برد، رساندم و اتاقی را برای یک شب گرفتم. بعد از یک دوش آب گرم برای خواب آماده می‌شدم که پدر تماس گرفت.
- سلام!
- سلام سارینای بابا! چطوری؟
- خوبم.
- شب کجا می‌مونی؟
- هتلم.
- کدوم هتل؟
- نمی‌گم.
پدر نفس کلافه‌اش را بیرون داد.
- خیلی خب! اگه نمی‌خوای بیای خونه، باشه نیا، فقط کلید واحد سه برج سفید رو آوردم خونه گذاشتم توی جاکلیدی، فردا بیا برش دار برو اونجا مستقر شو. اگر برای تجهیز داخلش پول لازم داشتی کافیه بهم بگی.
- من چیزی لازم‌ ندارم.
- داری دختره‌ی لجباز! داری! می‌خواستم کلیدهای پنت‌هاوسش که مال خودته برات بذارم اما فعلاً توی یکی از واحدها مستقر شو تا اون بمونه برای وقتی که از خر شیطون پیاده شدی.
- اصلاً خری وجود نداره که سوارش شده باشم. چطوری بگم من چیزی نمی‌خوام؟ می‌خوام مستقل باشم.
تحکم صدایش بیشتر شد.
- قشنگ معلومه روی لج افتادی، من پدرتم بفهم! نمی‌خوام دخترم آواره‌ی هتل‌ها بشه وقتی خودش خونه داره.
سکوت کردم و پدر با لحن آرامی ادامه داد.
- می‌دونی نفس‌های بابایی به تو بنده و اذیتش می‌کنی؟
یک لحظه عشقم به پدر قلبم را به تپش انداخت. هم‌زمان هم از او دلخور بودم و هم دلتنگش.
- بابایی؟
- جان بابایی!
بغض کرده بودم.
- می‌تونم ازتون خواهش‌کنم یه مدت بهم زنگ نزنید؟ باور کنید من به آرامش نیاز دارم. اگه حالم خوب شد خودم بهتون زنگ میزنم.
پدر بعد از کمی سکوت گفت:
- باشه دخترم! دیگه بهت زنگ نمی‌زنم، ولی کلیدهای آپارتمان رو گذاشتم خونه، هر وقت خواستی بیا برشون دار، دوست ندارم توی هتل بمونی، لطفا اعتراض هم نکن.
- کاری ندارید؟
- جز برگشتنت کاری ندارم، خداحافظ دخترم!
خداحافظی ضعیفی گفته و تماس را قطع کردم. گوشی را روی میز کنار تخت گذاشتم و سعی کردم به پدر فکر نکنم و هرچه زودتر بخوابم. من برای فردا به انرژی نیاز داشتم و الان خسته‌تر از هر زمانی بودم.
صبح زود خودم‌ را به ترمینال رساندم و یک راست سراغ شخصی‌هایی رفتم که جلوی ترمینال مسافر سوار می‌کردند. از کنار آن‌هایی که با فریاد مقصد خود را هوار می‌زدند تا مسافر جمع کنند، گذشتم و خود را به جمعی از راننده‌ها رساندم که دور هم روی سکویی نشسته و چای می‌خوردند. سلام دادم و توجه همه را به خودم جمع کردم. یکی که مسن‌تر از بقیه بود« بفرمایید» گفت.
- ماشین دربست می‌خوام.
جوانی از میان آن‌ها گفت:
- دربست؟ برای کجا؟
صفحه‌ی گوشی‌ام را باز کرده و از روی نقشه، جایی را که می‌دانستم کاروان‌سرا آنجاست را نشانشان دادم. جوان گوشی را گرفت و درحالی‌که با کنجکاوی نقشه را جابه‌جا می‌کرد تا حوالی آنجا را ببیند، به جمع دوستانش برگشت. همگی آرام و درگوشی باهم حرف زدند. در نهایت یکی از آنها که لاغراندام بود و فقط ته ریشی روی صورت داشت گفت:
- اینجا خیلی دوره خانم!
- پولشو میدم.
همان پیرمرد اول گفت:
- نزدیک مرزه، جاده‌اش خطرناکه، تازه ایست و بازرسی هم داره.
اخم کردم.
- کسی حاضر نیست منو ببره؟
مردی که از بقیه چاق‌تر بود و‌ سیبل کوتاهی داشت گفت:
- هفت هشت ساعت راهه، تازه برگشت هم‌ خالی باید بیاییم. خطر و ایست و بازرسی هم هست، نمی‌صرفه.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #455
داشتم ناامید می‌شدم که همان مرد جوانی که‌ گوشی‌ام دستش بود، گوشی را به طرفم گرفت.
- من دویست می‌گیرم می‌برمت.
- صد اضافه میدم اگه از جایی بری که گیر ایست و بازرسی نیفتیم.
مرد متفکر‌ پس‌گردنش را دست کشید. مردان دیگر به بلوچی با لحنی نگران با او‌ حرف زدند، گویا می‌خواستند مرد را منصرف کنند؛ حق هم داشتند. دختر جوانی از راه رسیده و خواسته بود او را دور از چشم مأمورها به مرز ببرند. گویا وسوسه‌ی پول بر مرد جوان چیره شد که گفت:
- باشه می‌برمت. اما کل پولو‌ الان می‌گیرم.
- کرایه‌ رو میدم؛ اما صدِ اضافه می‌مونه برای اونجا؛ وقتی گیرت میاد که بی ایست و بازرسی منو ببری.
- باشه قبول! اون چهارصد و پنج عنابی مال منه، سوار شو تا بیام.
به طرف ماشین رفتم و‌ سوار شدم. تا مرد بیاید، از پول‌هایی که تاشده در جیب مانتوام قرار داده بودم، دویست‌هزارتومان بیرون آورده و همین‌که مرد پشت فرمان نشست به طرفش دراز کردم. مرد نیشخندی زد؛ پول‌ها را گرفت و تشکر غلیظی کرد.
ماشین که به حرکت افتاد سعی کردم حواسم‌ را جمع مناظر بیرون کنم تا به هشدارهای مغزم که مدام یادآوری می‌کرد که سوار شدن یک دختر تنها، در ماشینی غریبه، به دور از نزدیکانش، در یک مکان غریب اصلاً با هیچ عقل سلیمی‌ قابل توجیه نیست، توجه نکنم. من دیگر عقل سلیمی نداشتم که درست تصمیم بگیرم. تنها یک‌ راه پیش رویم بود و آن هم پیدا کردن علی به هر قیمتی بود. همه‌ی خطرات این‌ راه را به جان خریده بودم. اصلاً مگر بالاتر از سیاهی هم رنگی بود؟ من در شرایطی بودم که حاضر بودم جانم را در راه پیدا کردن علی بگذارم، دیگر بقیه چیزها مهم نبود.
صدای مرد راننده مرا از فکر بیرون آورد.
- خانم؟! می‌تونم بپرسم‌ برای چه کاری می‌رید اون‌ورها؟
با لحن خشک و‌ خونسردی بدون آنکه چشم از بیرون بردارم گفتم:
- خیر نمی‌تونید بپرسید. لطفاً فقط منو به اونجا برسونید.
راننده از حرفم‌ جا خورد و‌ عذرخواهی‌ کوتاهی کرد. نباید احساس راحتی با من می‌کرد. آنقدر حرفم برایش سنگین آمد که تا ظهر هیچ‌ حرفی نزد و فقط زمانی برای رفتن به پمپ‌بنزین به کنار جاده منحرف می‌شد گفت:
- خانم برای نماز و ناهار و بنزین اینجا وایمیسم.
خوشحال شدم که اهل نمازخواندن است! کمی قلبم آرام می‌گرفت. سریع از ماشین پیاده شدم، به سرویس محقر آنجا وارد شدم و درنهایت وضو گرفته بیرون آمدم و‌ به اتاقکی که نام نمازخانه یدک می‌کشید وارد شدم. اول اطراف را پاییدم که اگر کسی چشم به کوله‌ام دارد متوجه شوم و بعد در گوشه‌ای‌ترین نقطه‌ی نمازخانه ایستادم. کوله‌ام را بین خودم و‌ دیوار گذاشتم و پایم را از درون یکی از بندهای آن رد کردم تا بند موقع نماز دور مچ پایم قرار بگیرد. در همان حالت چادرم را از کوله درآورده و روی سرم انداختم و مشغول نماز شدم. بعد از نماز از نمازخانه بیرون آمده و سعی کردم پژوی عنابی رنگ مرد را پیدا کنم. در صف پمپ‌بنزین ایستاده بود. به طرف دکه‌ای رفتم تا برای خوردن، چیزی تدراک ببینم. مقابل دکه که رسیدم ترجیح دادم از فلافل‌هایی که در غیربهداشتی‌ترین حالت ممکن، یک مرد میانسال هیکلی روی یک گاز پیک‌نیکی در روغن فراوان سرخ می‌کرد، نگاه بگیرم. چراکه نمی‌خواستم مسمومیت به مشکلاتم در این سفر افزوده شود. پس به نوشیدنی‌هایی که در یخچال جلوی دکه چیده شده بود، چشم دوختم. صدای پسرکی که مشتری‌ها را رواج می‌داد، مرا از دید زدن بیرون آورد.
- چی می‌خوای خانم؟
- کیک داری؟
- چی می‌خوای؟ پم‌پم یا کلوچه؟
- از هر دوتا بهم بده، یه آب‌معدنی و رانی هم بده.
خریدهایم را که انجام داده و‌ پلاستیک به دست برگشتم، مرد راننده هم پژویش را به مقابلم رساند و پیاده شد.
- خانم یه ناهار بخورم راه میفتیم.
سری برایش تکان دادم و‌ سوار ماشین شدم من مشغول‌ خوردن کیک‌ها و‌ رانی‌ام شده و‌ مرد راننده هم یکی از آن ساندویچ‌های واقعاً کثیف را گرفته و کنار دکه مشغول‌ گاز زدن شد و در پایان هم یک بطری نوشابه مشکی را یک‌ نفس سر کشید. راننده بدون هیچ‌ حرفی سوار ماشین شد و راه افتادیم. تا به مقصد برسیم چند بار رضا تماس گرفت و‌ هر بار رد کردم. تمام حواسم‌ را به گوشی‌ام داده بودم و عکس‌های علی را مرور می‌کردم که صدای مرد راننده مرا از خود بیرون آورد.
- خانم! دیگه فکر کنم به جایی که می‌خواستید برید رسیدیم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #456
سرم را بالا آوردم و‌ به اطراف نگاه کردم. درست بود؛ به ابتدای همان روستایی رسیده بودیم که نزدیک کاروانسرا قرار داشت. خواستم چیزی بگویم که صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. اخم کردم. رضا ول کن نبود. این چندمین بار بود که تماس می‌گرفت؟ شمارش از دستم در رفته بود دیگر. باید جوابش را می‌دادم. تماس را وصل کردم و مرد راننده ماشین را به کنار جاده هدایت کرد تا بایستد.
- بله؟
- بَه سرکار علّیه بالاخره افتخار دادن جواب بدن.
- رضا! چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ برای چی مدام زنگ می‌زنی؟
- سارینا! می‌دونم آدمی نیستی زاهدان بمونی و الان رفتی کاروانسرا فقط بهم بگو رسیدی اونجا یا نه؟
- چرا افتادی دنبال من؟
- حرف اضافه نزن! فقط جوابمو بده، الان کجایی دقیقاً؟
صدایش عصبی‌تر از همیشه بود. این رضا برایم ناشناخته بود.
- چرا نمی‌فهمی کارهای من دیگه به تو ارتباطی نداره؟
- خفه شو سارینا! به اندازه‌ی کافی آتیشیم، تو دیگه هیزم‌ نریز، فقط بگو کجایی؟
از فریاد غیرمنتظره‌اش جا خوردم. رضا هرگز این‌گونه فریاد نمی‌زد و صحبت نمی‌کرد، خشم کلامش مرا مجبور به‌ پاسخگویی کرد.
- توی همون روستاییم که نزدیک‌ کاروانسرا بود.
فقط کمی آرام‌تر از قبل گفت:
- نزدیکم، حماقت نکن تا بهت برسم.
تماس را قطع کرد. هوفی کشیده و نگاهم را به نگاه مرد منتظر از درون آینه دوختم.
- میشه داخل روستا پیاده‌م کنید؟
مرد سری تکان داد و ماشین را به حرکت درآورد. چند دقیقه بعد در میدانچه‌ی روستا با مرد راننده حساب و کتاب کرده و از ماشین پیاده شدم. مرد ماشینش را سر و ته کرد و راه آمده را برگشت. دور میدانچه خانه‌های کمی دیده می‌شد. در قسمتی از میدان، بچه‌های کوچکی در حال بازی بودند. دو زن از سوی دیگر میدانچه درحالی‌که دبه‌های بیست لیتری در دست داشتند و سوالی مرا نگاه می‌کردند، در حال عبور بودند. در قسمتی از میدان که رو به دشت بی‌آب و علفی بود، چند مرد کنار هم روی سکویی نشسته بودند و جوانی با کمی فاصله از آن‌ها به موتور آبی رنگی تکیه داده و همگی نگاهشان را به من دوخته بودند. ته دلم را اضطراب گرفته بود اما چاره‌ای نداشتم؛ باید پیش می‌رفتم. شاید یکی از این مردان مرا برای رفتن به آن طرف مرز یاری می‌کرد. هر دو بند کوله‌ام را روی دوش‌هایم انداختم و با ظاهری مصمم به مردها نزدیک شدم و سلام دادم. کسی جوابم را نداد و همه با همان اخم‌های درهم نگاهم کردند. کمی اخم کرده و ادامه دادم.
- دنبال یکی می‌گردم که کارش از مرز رد شدن باشه.
مردها پوزخندی زده و از من روی برگرداندند. بیشتر اخم کردم.
- می‌خواین بگید اینجا سوخت‌بر ندارید؟
یکی از میانشان گفت:
- نه! نداریم.
- من خوب می‌دونم توی این روستاهای مرزی چطور زندگی می‌کنید.
یکی از مردها تشرزنان به طرف من برگشت.
- خوب به تو چه؟
- من فقط از یه سری آدم خبر می‌خوام.
کسی که از میان آن‌ها درشت‌هیکل‌تر بود گفت:
- تو کی باشی که ما بهت خبر بدیم؟
- مهم نیست من کی‌ام، مهم اینه در ازای خبر پول میدم.
همان مرد اول گفت:
- برو رد کارت؛ ما دنبال شر نمی‌گردیم.
- من پلیس نیستم، به شما هم‌ کاری ندارم! فقط خبر می‌خوام.
یکی از جمع‌شان گفت:
- انگار حالیت نمی‌شه چیزی نمی‌دونیم، برو دیگه.
- خوب می‌دونم خبر دارید... اصلاً هر سری که سوخت می‌برید چند گیرتون میاد؟ من بیشترشو بهتون میدم، فقط یه خبر از اونایی بهم بدید که یه مدت پیش توی یه کاروان‌سرای قدیمی که این اطراف هست ساکن بودند و بعد رفتن اونور مرز. من می‌خوام بدونم از کجا رد شدن رفتن.
پسر جوانی که کمی دورتر به موتور تکیه داده و تاکنون حرفی نزده بود، گفت:
- دونستن اینکه اونا از کجا رد شدن رفتن به چه دردت می‌خوره؟
حس کردم این مرد می‌خواهد چیزی بگوید پس به طرفش رفتم.
- تو از اونا خبر داری؟
- بستگی داره چقدر بدی.
از جیب شلوارم دو تراول تاشده بیرون آورده، صاف کرده و به طرف او گرفتم.
- بهم نشون بده از کدوم طرف رفتن.
مرد نگاهی به پول‌های درون دستم کرد و گفت:
- اینا کمه.
- فعلاً خبرتو بگو، اگه بتونی از مرز ردم کنی بیشتر هم بهت میدم.
ابروهای مرد بالا رفت و به چشمانم خیره شد. تراولی دیگر روی پول‌ها گذاشتم.
- بگو اونا از کجا رد شدن.
- حداقل یه تومن بیا بالا تا ببینم می‌صرفه ببرمت طرف مرز یا نه؟
این‌بار ابروهای من بالا رفت. عجب آدم دندان‌گردی بود. کمی مردد شدم اما مگر چاره‌ای داشتم؟ باید به طرف مرز می‌رفتم؛ به هر طریق ممکن. یکی از بندهای کوله‌ام را از روی شانه آزاد کرده و آن را پیش کشیدم. هنوز دست به زیپ نبرده بودم که صدای کشیده شدن لاستیک اتومبیلی که حاصل ترمز شدید بود، مرا کامل برگرداند. ماشین رضا را دیدم که با فاصله از ما ایستاد. رضا با شدت زیادی در را باز کرد و با چشمان سرخ شده و‌ خشمی که از همه‌ی وجودش بیرون می‌ریخت، پیاده شد. بدون آنکه در را ببندد، با قدم‌های تند به طرفم‌ آمد و فریاد زد:
- داری چه غلطی می‌کنی؟
اخم کرده از دخالت‌هایش، جلوتر رفتم تا چیزی بگویم؛ اما هنوز لب باز نکرده به دوقدمی‌ام که رسید تمام خشمش را با یک سیلی روی صورتم‌ خالی کرد. صورتم با ضرب بدی چرخید. بهت‌زده از کاری که رضا کرد دست روی پوست سوزان صورتم گذاشتم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #457
رضا فریادش را بر سرم کشید.
- فکر‌ کردی اینقدر بی‌غیرت شدم بذارم با هر کس و ناکسی دم‌خور بشی؟
سرم را برگرداندم و گفتم:
- ولی... .
فریاد بلندتری کشید.
- برو توی ماشین!
خواستم چیزی بگویم. که انگشتش را مقابلم‌ گرفت.
- حرف نزن! فقط برو‌ توی ماشین!
با ترس از این رضای منفجر شده به طرف ماشین رفتم و‌ سوار شدم. رضا به مرد جوان تشری زد و به طرف ماشین برگشت. بدون هیچ‌ حرفی ماشین را روشن کرد، سر و ته کرده و با تمام عصبانیتش پدال را فشرد و‌ گاز داد؛ ماشین باسرعت از جا کنده شد.
من فقط سربه‌زیر جای سیلی رضا را با دست گرفته بودم و چیزی نمی‌گفتم. آنقدر بهت‌زده بودم که حتی اشک هم نمی‌ریختم، فقط به نقطه‌ای روی پاهایم خیره شده بودم، بدون آنکه چیزی ببینم. رضا بعد از طی مسافتی ماشین را نگه داشت و صدای پریشانش را شنیدم.
- چرا با من این کارها رو‌ می‌کنی سارینا؟ چرا عصبیم می‌کنی که نتونم جلوی خودمو بگیرم؟ چرا پاشدی اومدی اینجا؟ می‌دونی از دیروز چی به من گذشته؟ خسته و کوفته از مأموریت برگشتم، مامان میگه‌ می‌خوام‌ جدا شم، به تو زنگ می‌زنم‌ می‌بینم سرخود بلند شدی اومدی زاهدان، هیچ‌ فکر‌ نمی‌کنی بلایی سرت بیاد؟ می‌دونی بیست ساعت رانندگی کردم فقط با این ترس که نکنه دیر برسم؟ اینجا تو چیکار داری؟ می‌خوای از مرز ردت کنن؟ اصلاً از کجا ردت کنن؟ مطمئنی ردت می‌کنن؟ فکر‌ نمی‌کنی توی بیابون سرتو بذارن روی سینه‌ات؟ چرا نمی‌ترسی هزارتا کار دیگه هم باهات بکنن؟ من نمی‌فهمم توی این‌ کله‌ی تو‌ جای مغز چیه؟ یه دختر تنها رفتی با مردهای غریبه معامله کنی از مرز ردت کنن؟ کی قراره بفهمی این کارها، کارهای یه دختر نیست؟ چطور بهشون اعتماد می‌کنی؟ اگه می‌بردن بلایی سرت می‌آوردن منِ بدبخت از کدوم بیابون باید جنازه‌تو پیدا می‌کردم؟ ها؟ حرف بزن! بگو به این چیزها هم‌ فکر‌ کردی یا فقط قول دادی منو سکته بدی؟
سرم‌ را بلند‌ کردم و‌ نگاهم را به نگاه نگرانش دوختم و‌ آرام« ببخشید» گفتم. رضا کلافه رو برگرداند دو دستش را به موهایش کشید. نفسش را بیرون داد و بعد دستانش را به صورتش کشید و‌ چند لحظه بعد به طرفم‌ برگشت و با لحن آرام‌تری گفت:
- ببخش‌ آبجی زدمت! وقتی دیدمت با اون مردک‌ غریبه که از دک و پوزش هم معلوم بود چه جونوریه، نشستی داری حرف می‌زنی، خون جلوی چشمامو گرفت. از دیروز‌ تحت فشار زیادیم. خستگی خودم، مسئله‌ی مامان، رانندگی طولانی و‌ ترس از دست دادنت نذاشت خودمو کنترل کنم.
کمی مکث کرد.
- آخه خواهر من! چرا عادت داری سرخود تصمیم بگیری و خودتو بندازی توی دردسر؟
اشک از چشمانم سرازیر شد. حق با رضا بود؛ من بدجور‌ عذابش داده بودم. او‌ با همه‌ی خستگی‌اش دوباره به دنبال کسی که‌ خواهرش نبود راه افتاده بود. با لحن التماسی گفت:
- آبجی! گریه نکن! داداش رضا غلط کرد دست روی تو بلند‌ کرد.
اشک‌هایم را پاک کردم.
- ممنون رضا که منو زدی. این سیلی لازم‌ بود تا به‌ خودم‌ بیام. چشمامو باز کرد تا بفهمم دارم‌ چیکار‌ می‌کنم. من کور شده بودم؛ فقط می‌خواستم‌ علی رو‌ پیدا کنم دیگه هیچی برام‌ مهم نبود. من تنها بودم. یه دختر بی‌کس‌ که عامل بدبختی باباشه و مادر هم نداره، بی‌کسی منو کشوند اینجا، گفتم علی رو‌ پیدا می‌کنم تا برام جای همه‌ رو پر کنه.
- پس من کی‌ام سارینا؟ تو بی‌کس نیستی، منو داری، من برادرتم.
- توقع نداشتم بعد از ماجرای بابا و ایران باز هم‌ منو به خواهری بخوای. می‌گفتم وقتی اونا از هم‌ جدا بشن دیگه تو چرا باید در برابر من احساس‌ مسئولیت کنی؟ فکر‌ می‌کردم‌ دیگه تنهای تنها شدم.
- آخ خواهر‌ من! چرا اینقدر مغزت کوچیکه؟ هر اتفاقی بین آقا و‌ مادر بیفته باز هم تو‌ خواهر‌ منی و‌ من در برابرت مسئولم، اینو بفهم خواهشاً.
کمی با انگشت روی‌ گونه سیلی‌خورده‌ام دست کشیدم.
- با این سیلی فهمیدم‌ دیگه. فهمیدم‌ هنوز‌ کسی هست که منو تنها نذاشته، هنوز یه داداش بزرگ دارم که نمی‌ذاره اشتباه کنم، اگر هم یه وقت اشتباه کنم، شده با کتک اما‌ جلوم رو می‌گیره.
- من هرگز تنهات نمی‌ذارم‌ آبجی! من همیشه روی تو حساسم و غیرت دارم. اما ببخش زدمت. قول میدم دیگه هیچ‌وقت دستم کج نره. باور کن دست خودم نبود. تموم این بیست ساعتی که از شیراز راه افتادم اومدم به این فکر می‌کردم که اگه بیام و جایی پیدات نکنم چه خاکی باید سرم بریزم؟ تو هم که جواب تلفن‌هامو نمی‌دادی دیگه بدتر شدم.
سرم را به طرف شیشه‌ی کنار دستم برگرداندم.
- جز دردسر برای بقیه چیزی ندارم.
- خواهر من! غصه نخور! آقا و‌ مادر رو آشتی می‌دیم، علی رو هم پیدا می‌کنن، دوباره همه‌چی روبه‌راه میشه.
به طرف رضا برگشتم.
- هیچی روبه‌راه نمیشه رضا... دیگه هیچی توی زندگی من روبه‌راه نمیشه. مامان و بابا از هم جدا میشن، علی هم دیگه هیچ‌وقت پیدا نمیشه... .
اشک‌هایم دوباره راه رفتن پیش گرفتند.
- می‌دونی از چی می‌سوزم رضا؟ از اینکه مدام می‌گفتم خدایا کمک کن فقط یه بار علی رو ببینم؛ بعد که خدا یه فرصت بهم داد و یه شب توی اون دخمه منو برد پیش علی که باهاش باشم، با لجبازی و حماقت، با ندونم‌کاری و نفهمی، خودمو ازش مخفی کردم. منِ ابله خودم فرصتمو سوزوندم. من خیلی احمقم رضا! خیلی... .
با دستانم صورتم را پوشاندم و زار زدم.
- آبجی قشنگم! گریه نکن! به خدا همه‌چیز درست میشه. ناامید نباش! مامان و آقا فقط دعوا کردن، علی رو هم پلیس پیدا می‌کنه، بعد خودم‌ میرم‌ ازش می‌خوام برگرده پیشت، هر کاری بخوای برات می‌کنم، تو فقط غصه نخور!
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- بگو چیکار کنم تا اینقدر گریه نکنی؟
دستانم را از روی صورتم برداشتم و اشک‌هایم را پاک کردم و درحالی‌که بینی‌ام را بالا می‌کشیدم گفتم:
- برو کاروان‌سرا... منو ببر جایی که آخرین بار علی رو دیدم.
- اونجا‌ چرا عزیزم؟
- می‌خوام‌ برای همیشه ازش خداحافظی کنم، علی من هیچ‌وقت برنمی‌گرده، می‌دونم اونا زنده نمی‌ذارنش که دوباره ببینمش.
دوباره گریه‌ام شدید شد و از میان گریه گفتم:
- عزیز منو یه جایی گم و گور می‌کنن که دیگه هیچ‌وقت حتی خبری ازش بهم نرسه.
- آروم باش عزیزم! باشه می‌برمت، اینقدر روح و‌ روانتو با این فکرها آزار نده.
این کار‌ ممکن نبود وقتی دیگر مطمئن شده بودم که علی را پیدا نمی‌کنم. من نمی‌توانستم جلوی گریه‌هایم را بگیرم. دیگر همه‌ی امیدم ناامید شده بود.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #458
همین که رضا وسط کاروان‌سرا ماشین را نگه داشت؛ با سرعت پیاده شده و خود را به دخمه رساندم. از پله‌ها پایین رفتم و همان‌جایی که علی نشسته بود، نشستم. صدای «سارینا» گفتن رضا باعث شد برگردم. رضا بالای پله‌ها ایستاده بود. یک لحظه هم گریه‌ام قطع نشده بود. دستم را روی خاک‌های زمین کشیدم و از میان هق‌هق‌هایم گفتم:
- وقتی اومدم علی اینجا نشسته بود... .
به طرف دیوار برگشتم.
- روش اینور بود، منو ندید صداشو که شنیدم فهمیدم خودشه.
به طرف جایی که آن شب نشسته بودم، برگشتم و گفتم:
- رفتم اون گوشه قایم شدم... نگاه‌ کن؛ الان هم تاریکه. اون‌موقع شب بود از الان هم تاریک‌تر... کل اینجا تاریک‌ بود.
بلند شدم تا کنار پنجره رفتم و دست به میله‌هایش گرفتم.
- یه لامپ اینجا بود که فقط همین‌جایی که علی نشسته بود رو روشن می‌کرد. منِ احمق توی تاریکی قایم شدم، صدامو هم عوض کردم‌ تا علی منو نشناسه... علی اصلاً منو ندید... نفهمید کی‌ام... ولی تا خود صبح‌ باهم حرف زدیم... چون علی فکر‌ می‌کرد غریبه‌ام تونستم خیلی چیزها از زیر زبونش بکشم که هیچ‌وقت دیگه بهم نمی‌گفت.
دو قدم به طرف رضا که‌ به‌ پایین پله‌ها آمده بود برداشتم و بینی‌ام‌ را بالا کشیدم.
- کاش هیچ‌وقت این کارو نمی‌کردم. کاش خودمو بهش نشون می‌دادم، اون شب تنها فرصت من برای دیدن علی بود. اون خیلی دل‌رحمه اگه می‌دونست من کی‌ام‌، منو آزار نمی‌داد.
در میان اشک‌های بی‌وقفه‌ای که از چشمانم روان شده بود روی زمین دو زانو افتادم.
- دیگه هیچ‌وقت علی رو نمی‌بینم.
رضا کنارم‌ روی‌ دو‌پا نشست.
- عزیزم‌! ناامید نباش! علی برمی‌گرده.
- نه دیگه برنمی‌گرده، اونو توی کشور غریب می‌کشن، جنازه‌شو هم یه‌ جای پرت خاک می‌کنن؛ از کجا باید پیداش کنم؟
- سارینا! اونا اگه می‌خواستن بکشنش زحمت از مرز رد کردنش رو به خودشون نمی‌دادن، حتماً زنده‌ش براشون مهم‌تره، یه دلیلی داره که زنده نگهش دارن.
- اگه دلیلشون تموم بشه چی؟ اگه دیگه لازمش نداشته باشن چی؟
رضا سکوت کرد. نگاهم را به زمین دوختم و دستانم را به روی خاک‌ها کشیدم.
- علی من اینجا نشسته بود و ذکر می‌گفت. همین‌جا قرآن خوند. همین‌جا نماز خوند.
رضا بلند شد.
- من کنار ماشین منتظرت می‌مونم.
رضا هم از پله‌ها بالا رفت. او هم قبول کرد که علی دیگر برنمی‌گردد و تنهایم گذاشت تا هرچه قدر می‌خواهم عزاداری کنم.
خاک‌های روی زمین را چنگ‌ زدم و به سرم ریختم.
- خاک‌ بر سر‌ من که نفهمیدم، خاک‌ بر سر من که خودمو ازت قایم کردم، خاک‌ بر سرم که اینقدر بی‌لیاقتم... .
آخرین‌ چنگ را روی سرم‌ محکم کوبیدم و با صدای بلند زار زدم.
- خدایا! غلط کردم! کمکم کن! منو ببخش و کمکم کن! یه نشونه بهم بده! بهم بگو علی رو می‌بینم یا نه.
در همان‌حال نشسته پیشانی‌ام‌ را روی خاک‌ گذاشتم.
- کمکم کن خدا!... علی رو هم می‌خوای ازم‌ بگیری؟ من که کسی غیر خودت رو ندارم‌ که صدامو بشنوه، بهم رحم کن! بنده‌ی بدی بودم، حق داری عذابم کنی، یه عمر ندیدمت، درسته؛ ولی قول میدم... قول میدم... بنده بشم‌ برات! هرچی خواستی اعتراص نمی‌کنم. فقط علی رو سالم نگه دار! اگه می‌خوای تنها باشم، باشه؛ یه نشونه بهم بده، قول میدم، این‌بار واقعاً قول میدم اگه بفهمم منو تنها می‌خوای دل از علی بکنم... فقط اونو سالم نگه دار!
چند دقیقه با همان حال روی خاک‌های کف اتاق زار زدم و گریه کردم. وقتی توانستم خودم را کنترل کنم سرم را بلند کرده و دستی روی صورت گِل‌مالی شده‌ام کشیدم. بلند شدم. آخرین نگاه‌هایم را به دخمه انداختم. دیگر می‌خواستم به شیراز برگردم و منتظر نشانه‌ی خدا بمانم. پس از دخمه خارج شدم و به حیاط رفتم. رضا که سر به زیر به ماشین تکیه داده بود، تا متوجه آمدنم شد سرش را بالا آورد.
- اومدی؟... صبر کن آب بیارم‌ کل سر و صورتت خاکی شده.
رضا پشت ماشین رفت و با بطری آب برگشت. آب را به کف دستانم ریخت و من صورتم را شستم. در بطری را که می‌بست گفت:
- آبجی! امیدت به خدا باشه، علی برمی‌گرده.
- رضا دعا کن از این تنهاتر نشم.
- تنها نیستی عزیزم!
- تنهام رضا... بدون بابا، بدون مامان، بدون علی، من چی‌ام؟
رضا به طرف ماشین برگشت.
- بیا سوار شو برگردیم. همه‌چی حل‌ میشه.
در ماشین را باز کرد و رو به من کرد.
- رسیدیم زاهدان پیگیر وضعیت علی می‌شیم، بعد می‌ریم شیراز، بین مادر و آقا رو اصلاح می‌کنیم، دوباره همه‌چی درست میشه.
در انتهای کلامش لبخندی زد و پشت فرمان نشست. من هم سوار شدم و گفتم:
- امیدی ندارم رضا!
رضا ماشین را روشن کرد.
- ناامیدی کفره آبجی!
رضا ماشین را به حرکت درآورد. صورتم را به شیشه کنار دستم چسباندم و به مناظر بیرون چشم دوختم. دیگر دوست نداشتم حرفی بزنم. همه‌چیز تمام شده بود. به روستا رسیدیم. در راهی باریک که از میان خانه‌های روستا می‌گذشت به آهستگی عبور می‌کردیم نگاهم روی خانه‌ها و مردم روستایی بود. اکثر خانه‌ها کاهگلی بودند و مردم رفت و آمد عادی خود را داشتند. نگاهم را روی خانه‌ها داده بودم و با دقت به آنها نگاه می‌کردم تا لحظه‌ای، هر چند اندک، غصه‌هایم را فراموش کنم که ناگهان با دیدن چیز آشنایی ته یکی از کوچه‌ها نیم‌خیز شدم و سرم با جلو رفتن ماشین به طرف کوچه برگشت و همزمان روی داشبورد زدم.
- نگه دار... رضا نگه دار!
رضا ترمز کرد و متعجب پرسید:
- چی شده؟
همانطور‌که نگاهم به عقب روی کوچه بود گفتم:
- برگرد... برگرد عقب... دنده عقب بگیر!
رضا دنده را عوض‌کرد.
- خب بگو چی شده؟
- تو‌ برگرد بهت میگم.
رضا به سر کوچه رسید و من محکم «وایسا» گفتم. نگاهم را به ته کوچه دوختم. خودش بود.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #459
همان مزدای قرمز رنگ بود. مطمئن بودم که خودش است. نه تنها چادر برزنتی ماشین را به یاد داشتم، بلکه رنگ ریخته‌ی حرف زِد کلمه مزدا را نیز فراموش نکرده بودم و همین اثبات می‌کرد که این ماشین همان مزدای قرمزرنگ درون کاروان‌سراست. انگشتم را به طرف وانت گرفتم.
- رضا! این خودشه.
- چی خودشه؟
- اون وانت قرمزه رو می‌بینی؟
- خب؟
- همونیه که منو از کاروان‌سرا آورد سر قرار با تو.
رضا هم گردن کشید تا دقیق‌تر نگاه کند.
- مطمئنی؟
- آره خود خودشه، مطمئنم.
در را باز کردم و همان‌طورکه پیاده می‌شدم گفتم:
- باید با راننده‌ش حرف بزنم.
- کجا میری؟ صبر کن ماشینو پارک کنم من هم بیام.
بی‌توجه به حرف رضا به طرف خانه ته کوچه به راه افتادم. همان خانه‌ای که مزدا کنار در ورودی‌اش زیر یک‌ سایبان پارک شده بود. به خانه که رسیدم در دو لنگه‌ی سبز رنگ را زدم و منتظر شدم تا کسی برای باز کردن در بیاید. مدام گردنم را چرخانده و ماشین را‌ چک می‌کردم که درست آمده‌ام یا نه؟ و با استرس نوک انگشتان پایم را روی زمین می‌زدم. قبل از اینکه در باز شود، رضا هم رسید. در باز شد و همان راننده‌ی آن روزی در آستانه در ظاهر شد؛ کاملاً درست آمده بودم. مرد هم با اولین نگاه‌ مرا شناخت. چرا که هول شده خواست در را ببندد که رضا پایش را لای در گذاشت و مستقیم در چشمان مرد گفت:
- ما‌ رو شناختی نه؟
مرد تخس جواب داد:
- پاتو بردار! من شما رو نمی‌شناسم.
پرسیدم:
- اونا کجا رفتن؟
مرد به طرف من برگشت.
- کیا؟
- همونایی که اون شب اسیرشون بودم.
چشمان مرد کاملاً ترسیده بود اما چهره‌اش خشمگین بود.
- کدوم شب؟ شما کی هستین؟ برید از اینجا.
رضا یقه‌ی مرد را گرفت و او را از داخل خانه بیرون کشید.
- مرتیکه نمی‌خوام جلوی زن و بچه‌ات خون راه بندازم؛ بهتره تا قبل اینکه مجبور نشدم کاری کنم دهنتو باز کنی.
مرد یقه‌اش را از دست رضا نجات داد.
- چه حرفی آقا؟ ول کنید منو.
در خانه را از زائده‌های رویش گرفته، بستم و گفتم:
- بگو اونایی که اون شب توی کاروان‌سرا بودن کجا رفتن؟
مرد به طرف من برگشت.
- کیا خانم؟ منو اشتباه گرفتید.
رضا شانه‌ی مرد را گرفت و او را به طرف خودش برگرداند.
- دوست داری به جرم آدم‌ربایی ده بیست سال بری زندان؟
رنگ از روی مرد پرید.
رضا ادامه داد:
- هم من تو رو شناختم هم خانم، کافیه ببریمت تحویلت بدیم به پلیس؛ بعد هم توی دادگاه شهادت بدیم خودت تنهایی آدم‌ربایی کردی.
ترس تمام چهره‌ی مرد را گرفت و دستپاچه شد.
- نه آقا! غلط کردم؛ من کاره‌ای نبودم.
- خب پس راستشو‌ بگو اونا کی بودن و کجا رفتن؟
مرد پریشان دستانش را تکان داد.
- نمی‌دونم کی بودن، باور کنید نمی‌شناختمشون، چند وقت پیش به واسطه‌ی یعقوب رفتم پیششون؛ گفت اینا ماشین لازمن تو هم وانت داری، بیا براشون کار کن. باور‌ کنید من فقط راننده بودم کارهاشونو می‌کردم‌، اون روز هم بهم یه تومن دادن تا خانم رو‌ ببرم اونجا ول کنم، همین!
- الان کجان؟
- همون روز رفتن که از مرز رد بشن.
دستی روی سرم کشیدم و «وای» زیرلبی گفتم. رضا پرسید:
- یعقوب کجاست؟
- راه‌بلدشون بود از مرز ردشون کنه.
- کجا میشه این یعقوب رو پیدا کرد؟
- من چی می‌دونم آقا.
رضا یقه مرد را گرفت و او‌ را محکم به دیوار کوبید.
- نگی کجاست همین الان می‌برمت تحویلت میدم.
مرد دو دستش را بالا آورد.
- باشه، باشه، می‌برمتون خونه‌ی یعقوب.
رضا مرد را همان‌طور که از یقه گرفته بود به صورت پرتابی هل داد.
- یالا راه بیفت بریم.
مرد خود را نگه داشت و دستی به ریش انبوهش کشید.
- الان که نیست، فردا میشه پیداش کرد؛ برید فردا بیایید.
رضا با یک دست مچ مرد را گرفت و‌ با دست دیگر سوییچ را از جیب شلوارش بیرون آورد و به طرف من پرتاب کرد که در هوا گرفتمش.
- برو‌ ماشینو بیار امشب مهمون آقاییم.
به طرف مرد برگشت.
- احیاناً از مهمون که بدت نمیاد؟
مرد کلافه و دلخور از این مهمان‌های اجباری سری تکان داد و گفت:
- نه آقا! غلط کنم، بفرمایید.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #460
رضا به طرف در اشاره کرد.
- پس در بزن!
آن دو را رها کرده و به طرف سر کوچه راه افتادم. ماشین را آورده و به ته کوچه که رسیدم از در کاملاً باز خانه فهمیدم باید ماشین را داخل حیاط ببرم. در حیاط از ماشین پیاده شدم. رضا دورتر درحال حرف زدن با تلفن بود و مرد که کاملاً نارضایتی‌اش از حضور ما مشخص بود، در خانه را بست. مرد عصبی و بدون حرف از کنار من رد شد و لبه‌ی سکویی که جلوی ساختمان خانه‌اش بود نشست. زن جوان کنجکاوی که کودکی در بغل داشت در آستانه‌ی در ورودی خانه به ما چشم دوخته بود و دو دختر و یک پسر کوچک، اطرافش را فراگرفته بودند. به بچه‌ها لبخند زدم و به زن سلام دادم.
زن نیز با لهجه‌ای که داشت سلام داد و بفرمایید گفت. لبخند معذبی زدم و گفتم:
- ببخشید مزاحمتون شدیم.
- چه مزاحمتی؟ بفرمایید بالا.
زن کودک در آغوشش را به دست دخترش داد و داخل رفت و‌ من نگاهم را روی مرد که سربه‌زیر لبه‌ی سکو نشسته بود، نگه داشتم. زن با فرشی از خانه بیرون آمد و آن را روی سکو انداخت.
- بفرمایید بنشینید خانم! خوش اومدید.
نگاهی به رضا که دورتر از ما درحال صحبت بود کردم و به طرف سکو رفتم پوتین‌هایم را از پا درآورده و نشستم. زن بچه‌های کنجکاوش را همراه خودش داخل خانه برد و من نگاهم را به اطراف حیاط خاکی خانه دوختم که چون همه‌ی خانه‌های روستایی دیگر وسیع بود.
با صدای مرد نگاهم به طرف او چرخید.
- خانم! من غلط کردم اون روز شما‌ رو بردم.
مرد از همان‌جایی که نشسته بود به عقب برگشته و بالاتنه‌اش را به طرف من کشیده بود.
- التماس می‌کنم با زن و بچه‌ام کاری نداشته باشین، از بیکاری و بی‌پولی مجبور‌ شدم براشون کار کنم.
من هم هم‌چون او با صدای آهسته‌ای جواب دادم.
- اگه بگی اونا‌ کجا رفتن، قول میدم باهات کاری نداشته باشم.
مرد نگاهی به در ساختمان کرد و بعد دوباره آهسته گفت:
- زنم نمی‌دونه من چیکار کردم.
- نترس بهش نمی‌گم.
- به شوهرتون هم بگید آبروی منو نبره.
نگاهی به رضا کردم که هنوز درحال صحبت با تلفن بود.
- خیالتون راحت باشه، برادرم هم بهتون کاری نداره.
مرد سرجایش برگشت.
- خدا برادرتونو براتون حفظ کنه.
چند لحظه بعد دوباره سر برگرداند.
- خانم! شما با اونا چیکار دارین؟
- به تو ربطی نداره.
این صدای تحکم‌آمیز رضا بود که به جای من، جواب مرد را داد. مرد که متوجه رضا شد دوباره برگشت و سرش را زیر انداخت. رضا از سکو بالا آمد و بدون آنکه کفش‌هایش را بیرون بیاورد طوری روی فرش نشست که پاهایش بیرون از محدوده‌ی فرش باشد، اما همه نگاهش روی مرد بود. زن در آستانه‌ی در ظاهر شد و به شوهرش علامتی داد. مرد بلند شد و کنار زنش رفت. گرچه آهسته حرف می‌زدند اما خوب فهمیدم زن از شوهرش چه می‌خواهد رضا هم فهمید و گفت:
- خانم‌! برای ما چیزی تدارک نبینید.
زن جواب داد:
- نه آقا! شما مهمانید؛ نمیشه بی‌هیچ، الان هم نزدیکه غروبه، باید شام مهمان ما باشید.
- آقا رو دنبال کاری نفرستید، نون و ماست یا نون و تخم‌مرغ کافیه.
زن جواب داد:
- چطور‌ ممکنه مهمان برای ما بیاد با نون خالی پذیرایی کنیم؟
زن داخل خانه برگشت و مرد درحالی‌که از سکو پایین می‌رفت گفت:
- آقا! من زود میام.
رضا سریع بلند شد و دستانش را به کمرش زد.
- نمیشه جایی بری؛ فکر‌ کردی می‌ذارم‌ فرار کنی؟
مرد عصبی شد.
- فرار چیه آقا؟ تا مغازه میرم و میام.
رضا را صدا زدم و وقتی نگاهم کرد اشاره کردم که نزدیک شود.
رضا با زانوهایش روی فرش جلو آمد، نزدیکم شد و آهسته گفت:
- چیه آبجی؟
از جیب مانتوام کارت بانکی‌ام را بیرون آوردم و به طرفش گرفتم.
- بیا کارت منو بگیر باهاش تا مغازه برو، براشون خرید کن. اینطوری خیالت هم راحته که فرار نمی‌کنه.
- این یارو‌ تو رو اذیت کرده، همین که تا الان دندوناش سالم مونده از سرش هم زیاده بعد تو میگی براش خرید بکنم؟
- گناه داره... معلومه دستش تنگه، کمکش کن.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
91
بازدیدها
1K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 8)

بالا پایین