. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
8
نوشته‌ها
625
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #441
با بسته شدن در، تمام وجود من هم فروریخت و همان‌جا روی زمین افتادم. چشم دوخته به در ماندم. دیگر اشکی هم برای ریزش نداشتم. همه‌چیز تمام شد. مادرم دوباره مرا ترک کرد و منِ رهاشده باز هم هیچ کاری از دستم برنیامد. این چه سرنوشتی بود که من داشتم؟ مادر داشتن برای من قدغن بود؟
صدای تق فندک پدر، حواس مرا از در بسته به طرف او کشید که با خونسردی درحال روشن کردن سیگارش بود. سال‌ها بود که پدر در خانه سیگار نمی‌کشید چون ایران تحمل بوی آن را نداشت. چقدر خونسرد بود! حتماً خوشحال هم بود. مگر همین را نمی‌خواست؟ خودش می‌گفت ایران را تحمل می‌کند؛ الان دیگر آزاد شده بود. همیشه همین بود؛ خواسته‌های پدر در اولویت بود و جز این دیگر چیزی اهمیت نداشت. با حرص و عصبانیت از رفتار پدر از جایم بلند شدم و از همان‌جا پشت سرش جیغ کشیدم.
- چرا گذاشتی بره؟ چرا جلوشو نگرفتی؟ چرا بابا؟ چرا همین‌جوری نشستی نمی‌ری دنبالش؟! برو برش گردون. برو بهش بگو اشتباه کردی، برو بیارش، برو از دلش دربیار.
پدر کوچک‌ترین حرکتی به بدنش نداد. حتی برنگشت مرا ببیند. جلوتر رفتم و کنار دستش ایستادم. کل بدنم از خشم می‌لرزید. تاریک و روشن غروب همه سالن را گرفته بود. دوباره اشک‌های خشک شده از چشمم روان شده بودند. با خشم، آتش درون قلبم را به رویش فریاد زدم.
- بابا! عصبانیم ازت. چرا زدی زندگیمونو خراب کردی؟ چرا اینقدر خودخواهی؟ چرا فقط خواست و نظر خودت مهمه؟ الان خوب شد؟ راحت شدی؟ ایران رفت. همینو می‌خواستی دیگه؟ برو جشن بگیر. خوشحال باش! بیخیال سارینای بدبخت!
پدر چند لحظه در سکوت برگشت و به من نگاه کرد. نگاهش آن آدم خشمگین عصر نبود. کلافگی در چشمش موج می‌زد. دوست داشتم یک عذرخواهی از زبانش بشنوم، یا حتی یک اظهار تأسف خشک و خالی. دلم می‌خواست آغوشش را برای دلداری من باز کند و بگوید نگران نباشم چرا که خودش ایران را برمی‌گرداند. اما بعد از چند لحظه نگاهش را از من گرفت و همان‌طور که به سیگارش پک میزد به روبه‌رو خیره شد.
بی‌صدا و ناامید صدایش کردم. آتش سیگارش را در بشقاب کوچکی که روی میز کنار دستش بود تکاند. عصبی از خونسردی بیش از حدش، دستانم را مشت کرده و از او رو برگرداندم و به طرف پله‌ها دویدم. در میان اشک‌هایی که مقابل چشمانم را گرفته بود به اتاقم رسیدم. خود را روی تخت انداختم و با صدای بلندی زار زدم. همه چیز واقعاً تمام شده بود. زندگی با همه‌ی وجود از من رو برگردانده بود. روزگار چقدر بی‌رحمانه با من برخورد می‌کرد. چه زود همه‌ی خوشی‌ها را از من گرفت. من دختر واقعاً بدبختی بودم که محکوم شدم برای بار دوم شاهد رفتن مادرم باشم.
***
هوا سرد بود و برگ‌های خشک درختان حیاط با باد روی زمین جابه‌جا می‌شدند. منِ سه‌ساله از ترس و سرما گوشه‌ی دیوار راه‌پله خزیده بودم. زانوهایم را در بغل گرفته و صدای گریه‌ام با صدای دندان‌هایم که بر هم می‌لرزیدند، مخلوط میشد. پاهای مادرم را دیدم که چمدان به دست از پله‌ها پایین آمد و تا پایش به حیاط رسید، به طرفش پریدم و پاهایش را گرفتم تا نرود؛ اما با بی‌رحمی مرا از خود راند. قلبم از ترس تنهایی درد گرفت. سرم را بالا آوردم تا التماسش کنم که نرود. چهره‌ی ایران را دیدم. بدون ذره‌ای محبت، با اخم مرا به کناری پس زد و خود رفت. منِ ترسان و گریان میان حیاط خشک و سرد تنها ماندم.
***
چشمانم یک‌دفعه باز شد. نفس‌نفس می‌زدم. صدای تپش‌های تند قلبم را به وضوح می‌شنیدم. از ترس کل بدنم یخ کرده بود. دوباره کابوس کودکی‌ام به سراغم آمده بود. کابوسی که از همان روز اول رفتن ژاله گریبانم را گرفت و مدت‌ها آزارم داد اما این بار یک تفاوت بزرگ داشت؛ برخلاف همیشه که من هیچ تصویری از صورت ژاله در خواب نمی‌دیدم امروز‌ واضح او را دیدم. به جای ژاله، ایران بود که بی‌توجه مرا پس زد و رفت.
هنوز با شکم روی تخت افتاده بودم. آنقدر دیشب در این وضعیت گریه کردم که نفهمیده بودم کی خوابم گرفت. بلند شدم. گردنم درد می‌کرد. دستی به موهای پریشانم کشیدم. سعی کردم کابوسم را فراموش کنم. می‌دانستم دوباره مغزم بارها با این کابوس مرا آزار خواهد داد و حتی می‌خواست این بار چهره‌ی ایران را در قالب ژاله به خورد من دهد تا آن‌ها را همانند هم ببینم. خودم خوب می‌دانستم ایران هرگز مانند ژاله نبود. غمِ نبود ژاله را فقط مهربانی‌های ایران در قلبم کم‌رنگ کرد و این مادر مهربانم نه به اختیار خودش، بلکه به دست پدر از خانه رفته بود. پدری که سال‌ها قبل در رفتن ژاله پناه بی‌مادری‌ام شد؛ این بار خودش بی‌مادرم کرده بود. یادآوری رفتن ایران، دوباره اشک‌هایم را سرریز کرد. سعی کردم با پلک زدن و کشیدن نفس عمیق خودم را کنترل کنم. سرنوشت من همین بود و‌ باید می‌پذیرفتم. از سردی و روشنی هوا فهمیدم صبح شده. ته‌مانده اشک‌هایم را از چهره پاک‌ کردم و از اتاق خارج شدم. از بالای نرده‌های راه‌پله‌، در تاریک و روشن سالن، پدر را دیدم که همان جای قبلی نشسته، کتش را بیرون آورده بود و هنوز سیگار می‌کشید.
همان‌جا پشت نرده‌ها نشستم و چشم به او دوختم. حالش را نمی‌فهمیدم. خودش دیروز گفته بود از ایران متنفر است و الان عزادار رفتنش بود. هیچ دوست نداشتم با او روبه‌رو شوم پس همان‌جا دستانم را به نرده‌های چوبی‌گرفته، پیشانی‌ام را به آن‌ها تکیه داده و نگاهم را به پدر دوختم. معلوم بود‌ کل دیشب را بیدار مانده، وقتی ته‌سیگارش را در میان انبوه سیگارهای درون بشقاب خفه کرد، متوجه یک پاکت خالی درون بشقاب شدم. لحظاتی در سکوت، سر به زیر نشست؛ بعد سربلند کرد و دوباره دست در جیب کتش که روی دسته مبل کنارش انداخته بود کرد، پاکتی را بیرون آورد و با کمی تکان دادن متوجه شد سیگاری درونش نمانده، آن را روی‌ میز پرت کرد و‌ به آهستگی بلند شد. کتش‌ را برداشت و با یک دست روی دوشش انداخت و با دیگری موبایلش را از روی‌ میز‌ برداشت و آهسته و سربه‌زیر از خانه خارج شد. سر و وضع نامرتب و بهم‌ریخته‌اش کمی دلم را سوزاند و خواستم به دنبالش بروم اما سریع خودم را جمع کردم؛ این مرد با بی‌رحمی تمام با من رفتار کرده بود.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
8
نوشته‌ها
625
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #442
با رفتن پدر، از پله‌ها پایین آمدم، بشقاب پر از ته‌سیگار را به همراه پاکت‌ها برداشته و به آشپزخانه بردم. همه را درون سینک انداخته و خودم پشت میز نشستم و با دستانم صورتم را پوشاندم. هر صبح اینجا با وجود ایران روشن بود؛ اما حالا... .
باید به نبودنش عادت می‌کردم. دستم را به صورتم کشیدم و با حسرت به جای‌جای آشپزخانه نگاه کردم. چقدر نبودنش به چشم می‌آمد. نگاهم به اپن رسید و چشمم به گوشی‌ام خورد که از دیروز روی آن، جا مانده بود. به طرف گوشی خیز برداشتم و بعد از تماس، دوباره پشت میز نشستم.
- سلام مادر!
- سلام دخترم! چطوری؟
صدای او هم مثل صدای من گرفته بود. هیچ‌کداممان حال خوبی نداشتیم.
- دلم برات تنگ شده.
- من هم دلم تنگ شده.
- حال بابا هم... .
- چیزی نگو!
- ولی... .
- بذار هم‌دیگه رو فراموش کنیم.
- میشه؟
- باید بشه.
بغض صدایش را به وضوح حس می‌کردم.
- من و فریدون باهم اشتباهیم؛ باید زودتر می‌فهمیدم... نفهمیدم.
می‌خواست اثر گریه را از لحنش جمع کند تا نفهمم اما خوب متوجه می‌شدم.
- حال بابا اصلاً خوب نیست.
- من دندون خراب بابات بودم، الان که منو کنده طبیعیه یه مدت درد بکشه اما نگران نباش! زود خوب میشه.
- تو حالت خراب نیست؟
- خراب‌تر از پدرتم. فریدون به من عادت کرده بود اما‌ من دوستش داشتم.
- خب ببخشش!
- من همون دیروز‌ بخشیدمش؛ چرا باید به دل بگیرم وقتی حرف دلشو زده.
- می‌تونم ازت بخوام... .
- اصرار نکن! فریدون به من علاقه‌ای نداره، تا الان هم فقط منو تحمل کرده.
- بابا به‌خاطر من عصبی بود یه چیزی گفت، حرف دلش که... .
- فکر کنم بیست سال برای شناختن فریدون کافی باشه.
- تو که بابا رو دوست داری ازش بگذر و برگرد.
- چون دوستش دارم باید برم. نمی‌تونم ببینم کنار من عذاب می‌کشه. بیست سال با دیدن من خودشو شکنجه کرده، بسه دیگه. بذار بعد از این با آرامش زندگی کنه.
- مامان... !
ایران عزمش را جزم کرده بود.
- دخترم! فریدون نه از زندگی اولش خیری دیده، نه از زندگی با من... کاری کن توی زندگی سومش خوش باشه.
غصه‌های دلش را از میان بغض‌های صدایش که به زور جلو اشک شدنش را گرفته بود، می‌دیدم.
- من تو رو می‌خوام.
- سارینا‌جان! تو دیگه بزرگ شدی دخترم! باید حواستو بدی به برآورده کردن خواسته‌های پدرت، نه اینکه توقع داشته باشی هنوز اون خواسته‌هات رو برآورده کنه.
- یعنی واقعاً می‌خواید از بابا جدا شید؟
- گوش کن ببین چی میگم. یه چند وقت دیگه ما از هم جدا می‌شیم. اون موقع‌ست که تو باید حواست به فریدون باشه. مراقبش باش! به سر و وضع و زندگی پدرت برس. نذار کم و کسری داشته باشه. کم‌کم حالش که بهتر شد، ببین از چه جور زنی خوشش میاد، براش آستین بالا بزن.
حس کردم انتهای کلامش به گریه بی‌صدایی رسید.
- چقدر راحت از زن گرفتن بابا حرف می‌زنی؛ مگه عاشقش نیستی؟
صدای پاک کردن بینی‌اش که آمد فهمیدم حدسم درست بوده و ایران درحال اشک ریختن است.
- عزیزم! حق پدرت روی دوش من سنگینی می‌کنه. با اینکه ازم متنفر بود اما بیست سال حرمت منو نگه داشت. نذاشت بفهمم ازم خوشش نمیاد. هرگز حرف یا رفتار بدی ازش ندیدم. دین اون به گردن منه، باید محبت‌هاشو جبران کنم... اما نمی‌تونم... خودم نمی‌تونم زن دلخواهشو براش بگیرم. تو جای من براش زن بگیر. حق پدرت نیست تنها بمونه.
- مامان! می‌فهمی ازم چی می‌خوای؟
- دخترم! کاری کن پدرت با کسی که دوست داره زندگی کنه. من خوشبخت بودم؛ هم با پدر رضا، هم با پدر تو. تمام تلاشمو هم کردم که پدرت رو خوشبخت کنم؛ اما نمی‌فهمیدم بزرگ‌ترین دلیل بدبختی پدرت، خود منم. الان ازت می‌خوام کاری کنی پدرت هم طعم خوشبختی رو بچشه، براش زن موردعلاقه‌شو بگیر.
- من نمی‌تونم مامان!
- سعی کن عزیزم! اگه حقی به گردنت دارم کاری کن پدرت خوشحال زندگی کنه.
- من تو رو می‌خوام.
- بیا دیدنم. هر وقت خواستی بیا دیدنم. تو دختر خوب منی؛ از دیدنت خوشحال میشم.
- من بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم.
- می‌تونی دخترم! الان هم بلند شو اگه پدرت هنوز خونه‌س، برو صبحونه‌شو آماده کن تا بره سرکار. بعدش هم خونه رو براش سروسامون بده، تا وقتی برگشت دلش به تو گرم باشه.
- مامان... !
- دخترم! همیشه یادت بمونه خیلی دوستت دارم.
- من هم دوستت دارم.
- خداحافظ عزیزم! حتماً بیا دیدنم.
- خداحافظ مامان!
تماس را قطع کرده و گوشی را روی میز گذاشتم. سرم را روی دستانم گذاشتم و بلند بلند زار زدم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
8
نوشته‌ها
625
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #443
یک دل سیر که اشک ریختم، سرم را بالا آوردم، به آشپزخانه سرد و خاموش نگاه کردم، بی‌حال بلند شده و به سالن رفتم. خودم را روی کاناپه انداخته و درحالی‌که چشم به سقف دوختم به روز اولی فکر کردم که ایران عنوان مادرم را یافت. یکی از همان روزهای خوشی که دیگر نمی‌دیدم.
***
شب عمه فتانه عصبانی و پرخاش‌گر به خانه‌ی ما آمده بود تا پدر را از تصمیم فاجعه‌آمیـزش منصرف کند. پدر گرچه مرا برای دور بودن از بحث به اتاق فرستاده بود اما من پنهانی بیرون آمده و پشت مبل‌ها پنهان شده بودم تا حرف آن دو نفر را گوش دهم. عمه مدام از نامناسب بودن ایران و خانواده‌اش با خانواده‌ی ما حرف میزد و پدر فقط گوش می‌داد. از این می‌ترسیدم پدر به حرف عمه گوش دهد و دیگر ایران مادرم نشود؛ اما وقتی پدر گفت که سارینا با ایران رابطه خوبی دارد و همین برایش کافیست تا او را به عنوان مادر برای من انتخاب کند، من می‌خواستم از خوشحالی پرواز کنم. من واقعاً کسی غیر از ایران را نمی‌خواستم. شنیدن همین حرف باعث شد عمه به قهر از خانه‌ی ما برود اما قبل از رفتن گفت که هرگز پدر را در این راه اشتباه همراهی نخواهد کرد و نباید منتظر دیدن او در محضر باشد. پدر وقتی از بدرقه عمه برگشت و مرا دید با لبخند بغلم کرد.
- سارینای بابا حرف گوش نکن شده؟
سرم را روی شانه‌اش گذاشتم.
- بابایی! بریم بخوابیم.
هر دو به اتاق خواب پدر رفتیم و روی تخت دونفره اتاق مثل هر شب کنار هم دراز کشیدیم. پدر دستانش را در موهایم فرو کرده و مرا نوازش می‌کرد.
- دختر بابایی می‌دونه از فردا شب که ایران میاد اینجا تا مامانش بشه دیگه باید بره توی اتاق خودش بخوابه؟
سرم را بالا برده و نگاه نگرانم را روی او انداختم.
- چرا بابا؟ دیگه دوستم نداری؟
پدر اخم کرد.
- این چه حرفیه؟ تو دختر بابایی هستی، من همیشه دوستت دارم.
- پس چرا دیگه اینجا نخوابم؟
- خب، به نظرت ایران که بیاد بهش بگیم هنوز کوچولویی که نمی‌تونی توی اتاقت بخوابی؟ تازه رضا هم توی اتاق خودش می‌خوابه، خوبه رضا بهت بگه هنوز بچه‌ای؟
اخم کردم.
- نه من بزرگم.
- پس از فرداشب توی اتاق خودت می‌خوابی دیگه؟
خودم را به سینه پدر چسباندم و دستم را خواستم به دورش حلقه کنم؛ گرچه آنقدر کوچک بودم که دستم به کمرش هم نرسید.
- پس بغلم کن! من فردا دیگه بزرگ میشم.
پدر روی موهایم را بوسید. مرا سفت در آغوش گرفت و آرام گفت:
- بخواب عزیزم! فردا یه روز‌ تازه‌س برای این خونه.
صبح فردا من و پدر با هم بیدار شدیم. همان صبحانه‌ی دونفره‌ی همیشگی‌مان که کیک و شیر بود را خوردیم. به کمک پدر بهترین لباسم را پوشیدم و همراه هم به محضرخانه‌ای رفتیم که ایران و رضا و چند نفر از نزدیکانشان آنجا بودند. بعد از یک مراسم عقد جمع و جور و انجام مرسومات بعد از آن، از محضرخانه خارج شدیم. آقامصطفی چمدان ایران و رضا را به ماشین ما منتقل و پدر همه را برای ولیمه به رستوران از قبل رزرو شده‌ای دعوت کرد. بعد از ناهار وقتی همه خداحافظی کرده و رفتند، ما چهار نفر ماندیم که یک خانواده شده بودیم. از همان رستوران، پدرم برای خوش‌آمد دل من و رضا ما را به شهربازی برد. چقدر آن شهربازی با وجود رضا خوش گذشت؛ بیشتر از هر شهربازی‌ای که قبلاً با پدر آمده بودم. آنقدر من و‌ رضا بازی و شیطنت کردیم که آخر شب خسته و خواب‌آلود در آغوش پدر و ایران به خانه برگشتیم.
صبح فردا وقتی بیدار شدم، فکر می‌کردم هنوز در خواب و رویا هستم. ایران بالای سرم بود و موهایم را نوازش می‌کرد. چشمان باز مرا که دید، لبخند زد.
- بالاخره بیدار شدی دخترم؟
با بستن چشمانم جواب دادم.
- خوب خوابیدی؟
با تکان دادن سر «اوهوم» گفتم. انگشتش را به عنوان فکر کردن روی چانه‌اش گذاشت.
- اگه خوب یادم باشه برای صبحونه شیرعسل دوست داشتی؛ درسته؟
با ذوق خندیدم و محکم‌تر سر تکان دادم. دستم را گرفت و از حالت خوابیده بلندم کرد.
- خب پس بلند شو، دست و روتو بشور، موهاتو شونه کن و زود بیا! من هم برم رضا رو بیدار کنم.
برخلاف هر روز، با ذوق و شوق آماده شدم و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم و‌ کنار رضا پشت میز نشستم. ضربه‌ای با آرنج به بازویش زدم. رضا همان‌طور که سر به زیر نشسته بود، نگاهم کرد و آرام خندید و من هم در جوابش خندیدم. خوشحال‌ترین آدم آن روز من بودم. خوشمزه‌ترین صبحانه‌ام را در کنار خانواده‌ام خوردم. چیزی که همیشه حسرتش را داشتم. من دیگر تنها نبودم؛ نه تنها مادر، بلکه برادر هم داشتم و دیگر مهنوش نمی‌توانست پز برادرش مهیار را به من بدهد.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
8
نوشته‌ها
625
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #444
اشک‌هایی را که روی صورتم جاری شده بود را پاک کردم و درست نشستم. چشم به قاب عکس دست‌جمعی‌مان دوختم که روی دیوار نصب بود. دوباره اشک سمجی از گوشه چشمم روان شد.
- خدایا! چرا عزیزهای من باید ازم جدا شن؟ یعنی اینقدر بی‌لیاقتم؟
در این تنهایی دلم بیشتر از قبل علی را می‌خواست. بلند شدم، به حیاط رفتم و‌ خودم را به کنار بوته‌ی نسترن رساندم. آفتاب گرم اواخر‌ بهار روی سرم می‌خورد، اما مگر اهمیتی داشت؟ کنار نسترن دو زانو نشستم.
- علی‌جان! خیلی بیشتر از همیشه دلتنگتم. الان باید کنارم‌ بودی بهم می‌گفتی که چرا خدا با من این کارها رو می‌کنه؟ چرا من همیشه باید تنهاتر بشم؟
کمی مکث کردم.
- می‌دونم... حتماً می‌گفتی اینا امتحان خداست؛ ولی چرا امتحان من باید تنهایی باشه؟ من تنهایی رو نمی‌خوام. علی کجایی تو؟
اشک‌هایی که بی‌محابا روی صورتم می‌لغزیدند را پاک‌ کردم و عصبی رو به آسمان کردم.
- تو کجایی خدا؟ بگو چیکار باید بکنم؟ چیکار کنم دست از تنها کردن من برداری؟ داری امتحانم می‌کنی یا داری عذابم میدی؟ خودم می‌دونم لایق لطفت نیستم و لایق عذابتم... .
کمی مکث کردم و آرام‌تر گفتم:
- عذابمو انداختی جلو؟ گذاشتی واسه همین دنیا؟
دستم را روی سینه‌ام گذاشتم.
- من که ازت خواستم منو ببخشی! مگه علی نمی‌گفت بخشنده‌ای؟ مگه نمی‌گفت از مادر مهربون‌تری؟ پس چی شد؟ منو هنوز نبخشیدی؟ منو ببخش! غلط زیاد کردم، بدی زیاد داشتم، روسیاهم، می‌دونم، ولی التماست می‌کنم انتقام اونا رو از من نگیر، من تحمل‌ تنهایی رو ندارم.
گریه‌ام شدیدتر شد. سرم را پایین آوردم و پیشانی‌ام را به چمن‌ها چسباندم و با صدای بلند زار زدم.
***
علی قاب عکس پدرش را با دستمال پاک می‌کرد و من در آستانه‌ی در اتاق پدرش دست به سینه به چارچوپ تکیه داده و نگاهش می‌کردم. بعد از لحظاتی پرسیدم:
- هیچ‌وقت شد تو، بابات یا مادرت به خدا اعتراض کنید که این چه زندگیه؟
علی سرش را به طرف من چرخاند.
- مگه زندگی ما چطوره؟
تکیه‌ام را از چارچوپ در گرفتم.
- نمیگم طوریه، نمی‌خوام ناراحتت کنم؛ اصلاً ولش کن!
علی قاب عکس را سرجایش گذاشت و به کنارم آمد.
- ناراحت نمی‌شم سوالتو بپرس.
خواستم از جواب دادن طفره بروم.
- حالا بذار برای بعد.
با لبخند کمی اخم کرد.
- خانم گل! عزیزم! با من تعارف می‌کنی؟ اگه سوالی داری بپرس! بدونم جوابتو میدم، ندونم میرم دنبال جواب.
کمی مکث کردم. آب دهانم را قورت دادم. کمی لب‌هایم را به دندان گرفتم و گفتم:
- پس قبلش بگم منظوری ندارم، نمی‌خوام ناراحت بشی؛ اگه دلت نخواست اصلاً جواب نده.
لبخند دندان‌نمایی زد و با دست مرا دعوت به نشستن کرد.
- خیالت راحت، هرچی دلت خواست بپرس!
کنار هم به پشتی‌های کنار دیوار تکیه داده و نشستیم.
- نگاه کن! تو میگی پدرت رفته برای خدا جنگیده، زخمی شده و کلی درد و ناراحتی کشیده؛ یعنی خدا به جای پاداش جنگی که به خاطر اون رفته، گرفتارش کرد به تخت و اکسیژن و اینا.
کمی مکث کردم. هنوز ته دلم ترس داشتم که از حرف‌هایم ناراحت شود. باتردید لب باز کردم.
- حالا اون به کنار؛ مادرت چرا باید این همه سال عذاب زندگی با یه شوهر... ببخشید اینو میگم... از کارافتاده رو تحمل کنه؟
مکث کردم چیزی در چهره‌ی متفکر و خونسرد علی که به گل‌های قالی خیره شده بود معلوم نبود؛ پس ادامه حرفم را دست گرفتم.
- یا اصلاً خودت؛ خدا چرا تو رو آورد توی یه زندگی‌ که از همون اول پرِ دردسر مریضی پدرت بود. تو اصلاً چیزی از پدر داشتن فهمیدی؟
ساکت که شدم علی سرش را بالا آورد. لبخند غمناکی روی لبش بود. سریع گفتم:
- ببخش اگه ناراحتت کردم! برام سواله؛ شما‌ بنده‌های خوبی برای خدایید، کسانی که هرچی گفته گوش کردید؛ چرا اینقدر اذیتتون کرده؟
- اگه زندگی رو همین دو روز دنیا ببینی خب آره، خدا با ما بد کرده؛ ولی خدا یه جای دیگه هم برای زندگی داره بهتر از اینجا... اصل اونجاست!... ما برای اونجاییم نه اینجا.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
8
نوشته‌ها
625
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #445
لبخندی به رویم زد.
- مطمئن باش هر کمبودی اینجا داشته باشیم، اونجا خدا جبران می‌کنه؛ فقط کافیه راضی باشی به رضای اون، توی هر شرایطی. هر سختی و مشکلی پیش اومد نباید گلایه کنی؛ چون خدا داره بندگیتو آزمایش می‌کنه ببینه تا کجا بنده‌ای. یادت باشه مهم‌ترین رکن سنجش ماها برای کمال، بندگیه؛ باید از آزمون بندگی سربلند بیرون بیاییم. بندگی هم یعنی چی؟ یعنی سرسپردگی بی قید و شرط. یعنی هر طوری شد، هر اتفاقی رخ داد، اعتراض نکنی و بگی خدایا تو بهتر می‌فهمی و هرچی تو بخوای خوبه.
دستم را در دست گرفت و‌ لبخندش را عمیق‌تر کرد.
- درضمن، من هرگز از خدا بدی ندیدم، توی زندگی همیشه خدا به من لطف کرده.
حرفش را بیشتر تعارف دانستم.
- حتماً می‌خوای همون بیت شعر معروفتو بگی... هر‌ که در این بزم مقرب‌تر است، جام بلا بیشترش می‌دهند.
لبخند علی به خنده‌ی کوتاه تبدیل شد.
- علی! منطق همین توی کَت من نمیره.
- روش‌ خدا همینه؛ از بیرون که نگاه کنی فکر‌ می‌کنی خدا با بنده‌های خوبش بدتر تا می‌کنه و بیشتر بهشون سخت می‌گیره اما‌ بد نمی‌کنه؛ داره باهاشون عشق می‌کنه! شاید حرفم‌ به نظرت خنده‌دار بیاد ولی خدا این مدلی با بنده‌هاش کیف می‌کنه، بندگی اونا رو می‌سنجه و از اینکه اونا هم‌ پای بندگیش می‌مونن به فرشته‌هاش فخر می‌فروشه.
علی کمی مکث کرد.
- اتفاقاً وقتی همه چیز به مرادت هست و هیچ غصه‌ای نداری باید شک کنی و بری توی فکر‌ که‌ چیکار‌‌ کردم‌ که خدا دیگه روی‌‌ بندگی‌ من حسابی نمی‌کنه که بخواد اونو بسنجه و بهم‌ کاری نداره.
علی نفس عمیقی کشید و چشمش را به عکس پدرش دوخت.
- پدرم‌ بنده‌ی خوب خدا بود، با همه‌ی سختی‌ای که کشید هر گز ندیدم اعتراض کنه، اون نه می‌تونست راحت غذا بخوره، نه می‌تونست بشینه و نه می‌تونست راه بره، برای همه‌چیز به دیگران محتاج بود؛ حتی گاهی نفس کشیدن هم براش عذاب بود؛ اما‌ هرگز خنده از لب‌هاش نرفت؛ هیچ‌وقت روحیه‌شو از دست نداد، همیشه گفت خدایا شکرت. هیچ وقت اعتراض نکرد چون خدا‌ اونو اون‌طوری می‌خواست.
علی‌ به طرف من چرخید.
- خدا از مادرم‌ هم راضی بود که قسمتش کرد چند سال خدمت بابا رو بکنه. من هم توی زندگی تلاش کردم‌ بنده‌ی خوبی برای خدا باشم و خدا رو شکر‌ می‌کنم قسمتم شد چند سال خدمت بابا رو‌ بکنم؛ فقط امیدوارم‌ خدا ازم قبول‌کنه.
- من نمی‌فهمم علی! خدا چرا باید اینجوری معامله کنه؟
لحظه‌ای در سکوت به چشمانم خیره شد و‌ بعد‌ گفت:
- قبلاً درمورد حضرت‌ زینب که بهت گفتم؛ توی‌ یه روز جز امام سجاد همه‌ی مردهای اطرافشو از دست داد، از برادر و برادرزاده بگیر تا پسرهای خودش؛ اونهم تو‌ چه شرایطی؟ با چشمای خودش تکه‌تکه شدن عزیزاشو دید، بین دشمن‌های بی‌شرفی که همه کار ازشون برمیومد، توی اسیری به دست بدترین آدم‌های دنیا، با مسئولیت یه کاروان زن و بچه روی گردنش، زن و بچه‌هایی که همشون داغ‌دیده بودند؛ داغ‌های سخت. بیشتر از همه امامش مریض و ناتوان بود؛ علاوه بر مسئولیت امامت، حفظ جون امام از تعرض دشمن‌ها هم به عهده‌ی حضرت زینب بود.
علی مکث کرد، سرش را زیر انداخت و با انگشت چشمان پر از اشکش را پاک کرد و بعد از لحظه‌ای مکث گفت:
- همه این غم‌ها و مسئولیت‌های سنگین روی دوش این خانم بود؛ ولی آخر همه‌ی این سختی‌ها و بلاهایی که هر یکیش برای از پا انداختن ماها کافیه چی گفت؟ گفت چیزی جز زیبایی ندیدم.
علی مستقیم به چهره‌ام چشم دوخت و بعد گفت:
- به نظرت چرا؟ بانویی که خدا اینقدر قبولش داره که مسئولیت حفظ امامت رو بهش داده، حرفش حجته برای ما. چرا این همه بلا رو زیبایی دید؟ چون رضایت خدا اونجا بود. خدا این همه رو‌ خواسته بود، پس با اینکه سختی داشت برای بانو، اما زیبا بود، چون خواست خدا بود.
علی نفس عمیقی کشید.
- حالا هم‌ حضرت زینب باید الگوی‌ ماها باشه؛ هرگز‌ توی هیچ‌ سختی‌ای نباید اعتراض کنیم، اصلاً برای چی اعتراض کنیم وقتی خدا ما رو‌ با این‌ وضع خواسته؟ باید بندگیمون یه جوری محک بخوره، برای همینه که مهم نیست زندگی چقدر سخته؛ همین که خدا خواسته کافیه.
علی لبخندی به رویم زد.
- فراموش نکن عزیزم! اون خداست و‌ ما فقط بنده‌ایم.
***
چشمانم را باز کردم و‌ سرم را بالا آوردم و به طرف آسمان گرفتم.
- خدایا! هرچی اعتراض کردم، غلط کردم! منو ببخش! من خیلی وقته حالیم‌ شده بنده‌تم. واقعاً تو اینجوری می‌خوای؟ باشه! من هم دیگه هیچی نمی‌گم؛ سعی می‌کنم دیگه هیچی نگم؛ فقط خودت دستمو بگیر! صبرشو بهم بده! کمک کن بتونم تحمل کنم تنهایی رو.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
8
نوشته‌ها
625
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #446
صدای باز شدن در باعث شد سر جایم بایستم. صورتم از اشک و ع×ر×ق خیس بود. زیر چشمانم را پاک کرده و منتظر نگاهم را به ماشین پدر دوختم که تا کنارم آمد و ایستاد. پدر پیاده شد و نگاهی به من کرد.
- چرا توی این گرما بیرون وایسادی؟
صدایش آرام و گرفته بود.
- سلام بابا! زود اومدی.
پدر در عقب ماشین را باز کرد و پاکت غذایی را بیرون آورد.
- غذا گرفتم باهم ناهار بخوریم.
بدون هیچ حرف دیگری به طرف خانه به راه افتاد. در سکوت به دنبالش رفتم. غذاها را روی میز آشپزخانه گذاشت و خود به طرف سرویس رفت تا دستانش را بشوید. توصیه‌ی ایران در مراقبت از پدر به یادم آمد. سریع میز ناهار را چیدم. وقتی پدر برگشت در حال شستن دست‌هایم در سینک بودم. پدر با دیدن میز چیده شده لبخندی به من زد.
- ممنون دخترم!
همان‌طور‌ که روی صندلی می‌نشست گفت:
- بیا باهم بخوریم، باز هم من و تو توی این خونه تنها شدیم.
او شروع به خوردن کرد و من هم پشت میز نشستم تا مثلاً غذا بخورم اما تمام حواسم به او بود. کمی غذا خورد و بعد دست کشید. بی‌حرف بلند شد و به طرف اتاقشان رفت. من هم میلی به غذا نداشتم؛ سریع میز را جمع کرده، غذاها را داخل یخچال قرار دادم و از آشپزخانه بیرون رفتم. نگاهم را به در نیمه‌باز اتاق دادم. دلم می‌خواست پیش پدر بروم و خواهش کنم دنبال ایران برود. خوب می‌فهمیدم که او هم با رفتن ایران از این خانه حال خوشی ندارد. هم از دستش عصبانی بودم، هم دلم برایش می‌سوخت. نمی‌دانستم چگونه بروم و خواهش کنم ایران را برگرداند. روی مبل سالن نشستم، اما تمام حواسم را به اتاق پدر دادم و در ذهنم درحال چیدن سناریوهایی بودم که چگونه پدر را راضی کنم از دل ایران دربیاورد. در فکر بودم که پدر از درون اتاق نامم را صدا کرد. با تندی از جایم پریدم.
- بله بابا!
- بیا اینجا کارت دارم.
سریع خود را به اتاق رساندم. پدر درحال پایین آوردن چمدان کوچکی از طبقه بالای کمدشان بود.
- چیکارم دارید بابا؟
پدر چمدان را روی تخت گذاشت.
- ایران بعضی از وسایل‌هاشو با خودش نبرده، توی این جمع کن براش ببر!
از ته دل ناراحت شدم.
- بابا؟!
بی‌توجه سراغ گاوصندوقش رفت که بین تخت و کمد بود. آن را باز کرد، جعبه‌ای را بیرون آورد و روی تخت گذاشت و با همان لحن خسته گفت:
- اینا جواهراتشه.
در گاوصندوق را بست و به لباس‌های تاشده‌ای که روی تخت بود اشاره کرد.
- این لباس‌ها هم گوشه و کنار کمد جامونده بود.
به طرف قفسه‌ی کوچکی که روبه‌روی تختشان به دیوار نصب شده بود، نگاه کرد.
- کتاب‌های اون قفسه رو هم براش بذار، عادت داشت شبا قبل خواب بخونه. یه سری خرده‌ریز هم توی کشو هست. با عجله جمع کرده، کلی از وسایل‌هاش جامونده.
پدر لحظه‌ای مکث کرد و به طرف کمد برگشت.
- کفش و کیف‌هاش هم توی کشوی اون کمده، همه رو با خودش نبرده، شارژر گوشیش هم توی پریز مونده.
کمی درحال فکر به اطراف اتاق چشم چرخاند و بعد به طرف من برگشت.
- من هرچی یادم بود گفتم، خودت هم بگرد توی خونه هرچی ازش مونده جمع کن، تو بهتر از من می‌دونی هرچی که فکر می‌کنی لازمش میشه رو بذار توی چمدون براش ببر... .
پدر لحظه مکث کرد و گفت:
- آها... عکس‌هاشو هم بذار؛ فقط اون عکس دسته‌جمعی توی سالن رو بذار بمونه، بقیه رو جمع کن ببر براش.
پدر که سکوت کرد، دلخور‌ به او نزدیک شدم و سعی کردم آرام حرف بزنم.
- بابا این کارها چیه دیگه؟
پدر خود را روی مبل راحتی اتاق که قبل از ورود من کتش را روی دسته‌ی آن گذاشته بود، انداخت و دکمه پیراهنش را باز کرد تا راحت‌تر نفس بکشد.
- بهش بگو معادل مهریه‌شو به حسابش واریز کردم، حاضرم یکی از واحدهای برج سفید رو هم بزنم به نامش که پیش رضا نمونه تا جبران زحمت‌هایی باشه که برای تو کشیده.
نگاه مأیوسی به او کردم و با زاری گفتم:
- واقعاً نمی‌خواید برگرده؟
پدر چند لحظه نگاهم کرد و گفت:
- من و ایران بیست سال باهم زندگی کردیم، دیگه اخلاق هم دستمون اومده. اون می‌دونه من راستشو گفتم، من هم می‌دونم اون دیگه برگشتنی نیست... ایران جایی که نخوانش برنمی‌گرده.
روی لبه تخت نشستم.
- بابا! برید از دلش دربیارید، بگید دوستش دارید.
پدر بدون عکس‌العملی فقط نگاهم کرد.
- یعنی یه ذره هم دوستش ندارید؟ بابا! ایران شما رو خیلی دوست داره، بهش زنگ زدم بگم برگرده، به من میگه پدرت حقش نیست تنها بمونه. اون زن از خودش و زندگیش گذشته تا شما خوشحال باشید. میگه براتون زنی بگیرم که دوست دارید.
پدر پوزخند تلخی زد.
- دختر! من پنجاه و هفت سالمه، زن می‌خوام چیکار؟ اگه قرار به خوشبختی بود باید قبل از این‌ها بهش می‌رسیدم.
آهی کشید.
- پنج سال از این پنجاه و هفت سال رو با ژاله گذروندم، نوزده سالش رو با ایران؛ دیگه عمری نمونده بخوام به زن تازه فکر کنم.
خواستم چیزی بگویم اما پدر بی‌توجه به من درحالی‌که نگاهش را به گوشه‌ای دوخته بود، شروع به تعریف کرد.
- خیلی جوون بودم که مادرم مرد، از اولش هم با فتانه روابط حسنه‌ای نداشتم. خواهر بزرگ بود اما آبمون باهم توی یه جوب نمی‌رفت. بعد هم که ازدواج کرد‌. برای فرار از جو خونه و تنهایی رفتم شرکت پیش پدرم، الیاس‌خان ماندگار فقط پدرم نبود، الگوی زندگیم بود. همیشه و همه‌جا کاملاً گوش به فرمانش بودم تا یکی بشم مثل اون؛ یه تاجر قوی و مقتدر. بچه‌ی حرف‌گوش‌کنی بودم براش، چیزی که خودم توی زندگی ازش بی‌نصیب موندم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
8
نوشته‌ها
625
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #447
پدر آهی از ته دل کشید.
- وقتی ازم خواست با ژاله دختر دوستش ازدواج کنم، بدون هیچ اعتراضی قبول کردم. حتی وقتی فقط حرف‌های اولیه رو با پدر ژاله زده بودیم و قول و قرار گذاشته بودیم و پدر یه شب توی خواب قلبش از حرکت وایساد و مرد؛ حرف و وصیتش رو زمین نذاشتم و بعد از سالگردش با ژاله ازدواج کردم. نمیگم عاشقش بودم، اما براش کم نذاشتم، زنم بود. اما تا عشقشو دید به همه‌چیز پشت پا زد و رفت. ژاله از همون روز اول منو نمی‌خواست. یادمه حامله که شد به من نگفت. اون موقع‌ها هنوز ازش ناامید نشده بودم؛ گرچه باهام سرد بود، اما من به عنوان زنم می‌خواستمش. زود از آشفتگی که داشت فهمیدم داره چیزی رو ازم قایم می‌کنه، وقتی دیدم حرفی نمی‌زنه بهش مشکوک شدم و برای اینکه سر از کارش دربیارم، افتادم دنبالش و مچشو توی خونه‌ای گرفتم که رفته بود تو رو سقط کنه. می‌خواست بی‌خبر از من بچه‌مو بکشه. خون جلوی چشمامو گرفت، دستشو گرفتم و آوردم خونه.
پدر رو به من کرد و ادامه داد:
- تنها زمانی که روی یه زن دست بلند کردم همون موقع بود. انداختمش اون گوشه‌ی اتاق، تا جایی که می‌خورد با کمربندم زدمش. من عاشق بچه بودم و اون می‌خواست بچه‌ی منو بکشه. بعد که همه‌ی خشممو خالی کردم تازه یاد تو افتادم و نگرانت شدم؛ رفتم براش دکتر آوردم تا مطمئن بشم اتفاقی برات نیوفتاده... تا زمانی که تو به دنیا بیایی نذاشتم پاشو از خونه بذاره بیرون. فقط یک بار با خودم بردمش دکتر تا جنسیت بچم رو بفهمم، بقیه روزها یه ماما می‌آوردم همین‌جا تا مراقبش باشه یه پرستار تمام‌وقت هم که نه، نگهبان تمام‌وقت براش گرفتم. اون پرستار و اون ماما رو کاملاً از هر نظر تأمین می‌کردم تا مراقب ژاله باشن. فقط برای اینکه تو سالم بمونی.
پدر همان‌طور که نگاهش را به من دوخته بود، لبخند زد.
- شبی که تو به دنیا اومدی بهترین شب زندگیمه. اون شب بارون می‌اومد، به لحظه هم صدای رعدوبرق قطع نمی‌شد. سر شب بود که پرستاره گفت دردش گرفته و احتمالاً وقتشه، اون ماما رو خبر کردم و اومد. چند ساعت تمام رو توی ایوون با اضطراب گذروندم تا صدای گریه‌تو از پشت همین پنجره شنیدم. فقط پنج شش دقیقه مونده بود نیمه‌شب بشه که تو توی این اتاق به دنیا اومدی.
لبخند پدر عمیق‌تر شد.
- صداتو که شنیدم، سریع اومدم داخل و تا تو رو‌ ندادن دستم خیالم راحت نشد. قشنگ‌ترین موجود دنیا بودی برام. تو رو که دیدم تازه فهمیدم عشق یعنی چی؟ از همون لحظه‌ی اول عاشقت شدم و تو شدی همه‌ی زندگیم. از خیلی قبل‌تر اسمتو انتخاب کرده بودم... . یه حسابدار ترک داشتم زنش پرستار بود. یه دختر موطلایی قشنگ داشت، وقت‌هایی که زنش شیفت بود اونو با خودش می‌آورد شرکت. این دختر اینقدر قشنگ و تودل‌برو بود که توی شرکت همه می‌شناختنش. از همون وقتی که فهمیدم دختری، اسم اون اومد توی ذهنم. از پدرش معنی اسم دخترشو پرسیدم گفت که وقتی به دنیا اومده چون بور بوده، اسمشو گذاشتن سارینا. بعد به منشی‌م گفتم معنی اسمو برام پیدا کنه. وقتی اومد معنی‌های اسمتو برام آورد و دیدم یکی از معانیش شاهزاده خانم هست دیگه مصمم شدم که اسم دخترم سارینا باشه.
لبخندش به خنده‌ی دندان‌نمایی تبدیل شد.
- درسته تو بور نبودی، اما شاهزاده خانم من بودی... اسمت شد سارینا ماندگار... کسی که شاهزاده من بود و اسم منو بعد از خودم نگه می‌داشت.
لبخند پدر جمع شد و آه کشید.
- من عاشقت بودم بابا! اما ژاله به تو نگاه هم نمی‌کرد. حتی شیر هم بهت نداد. البته که وجودش برای من اصلاً اهمیتی نداشت. از همون وقتی که خواست تو رو بکشه از چشم من افتاد. دیگه ژاله‌ای برام وجود نداشت. همین که تو رو داد دستم ولش کردم. کاری نداشتم کجا میره و چیکار می‌کنه. من بدون اون زندگی می‌کردم و تو هم پرستار تمام‌وقت داشتی. من و تو یه زندگی داشتیم، ژاله یه زندگی. اصلاً به هم کاری نداشتیم، فقط غریبه‌هایی بودیم که توی یه خونه زندگی می‌کردیم. ژاله توی این اتاق زندگی می‌کرد، من و تو توی اون یکی اتاق، همونی که چند سال اتاق خودت بود.
پدر مکث کرد و نگاهش را به پنجره دوخت. ژاله روزها بیرون بود و‌ شب‌ها فقط برای خواب می‌اومد. شب‌ها که میومد به من و تو نگاه هم نمی‌کرد حرف زدن پیشکش؛ مستقیم می‌رفت توی اتاقش. من هم کاری بهش نداشتم، فقط به‌خاطر حرف پدرم که ازم خواسته بود با ژاله ازدواج کنم نگهش داشته بودم. نمی‌خواستم روح پدرم ازم دلخور بشه. دوسالت بود که پدر ژاله مرد. ژاله مثل اینکه با مرگ پدرش آزادتر هم شد. دیگه شب‌ها هم بیرون می‌موند و دمدمای صبح میومد. هرچی خواستم بی‌توجه باشم نشد. مرد بودم و اون زن حداقل اسماً به من بسته شده بود، بدتر اینکه به گوشم رسونده بودن که با یکی دیگه دیدنش. بالاخره بهش اعتراض کردم و بعد از دوسال بی‌محلی جـ×ر و بحثامون شروع شد. بهش گفتم:«با کی می‌پری؟» گفت:«به تو چه؟ تو همون موقع که بچه‌ات به دنیا اومد منو طلاق دادی، پس ربطی به تو نداره با کی هستم» سعی کردم به‌خاطر حرف پدرم تحملش کنم، اما چند ماه بعد بریدم. یه روز عصر اومده بودم خونه، خسته و داغون دیدم شال و کلاه کرده دوباره بره بیرون، عصبی شدم و بحث راه انداختم. جلوی روم دراومد که زندگی خودمه و به تو ربطی نداره من هم بهش گفتم:« باشه برو دنبال کثافتکاری‌های خودت، ولی پاتو گذاشتی بیرون دیگه حق نداری برگردی» اون هم از خدا خواسته چمدونشو جمع کرد و رفت و من هم زود طلاقشو دادم.
پدر نفس عمیقی کشید و نگاهش را روی فرش پرز بلند کف اتاق داد.
- بعد از ژاله دیگه نمی‌خواستم زن بگیرم. تو رو داشتم و همین برام کافی بود. اما یه چند سال که گذشت با نازلی آشنا شدم. از همون روز اولی که به‌عنوان منشی استخدامش کردم ازش خوشم اومد. دختر قشنگ و زبروزرنگی بود عاشق بنجامین و لیندا. دور و بر میزش رو پر می‌کرد از همین‌ گلدون‌ها.
لبخندی روی لب‌های پدر آمد و من در فکر گلدان‌های زیاد بنجامین و لیندایی بودم که در داخل اتاق پدر و خارج از آن در شرکت وجود داشت.
- هنوز یکی از لینداهایی رو که اون زمان توی شرکت آورد، کنار میز خودم به عنوان یادگاری نگه داشتم.
با یاد آن لیندای بزرگی که کنار میز پدر دیده بودم دلم برای قلب عاشق پدرم که هنوز به فکر نازلی بود، سوخت. پدر بعد از لحظه‌ای مکث گفت:
- زیاد طول نکشید که بهش ابراز علاقه کردم. شش هفت ماه باهاش بودم. بلد بود چطور منو به وجد بیاره. شاید حق با تو باشه که فقط پول منو می‌خواست و منو دوست نداشت؛ اما من دوستش داشتم. باهاش که بودم آروم می‌شدم. هیچ‌وقت هیچ زنی نتونست مثل اون منو آروم کنه نه ژاله، نه ایران. نازلی زنی بود که خودم می‌خواستم اما با این همه، وقتی تو گفتی اونو نمی‌خوای ولش کردم. حسابشو پر کردم و از شرکت هم فرستادمش رفت.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
8
نوشته‌ها
625
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #448
پدر به طرف من برگشت.
- بیست سال بعدی زندگیم رو به خواست تو با ایران زندگی کردم البته بهتره بگم نوزده سال...
کمی مکث کرد و دوباره نگاه از من گرفت. به مبل تکیه کامل داد و ادامه داد:
- ایران زن خوبی بود ولی من نمی‌خواستمش. حال تو با اون خوب بود. خوشحال‌تر از قبل بودی. سارینایی که هرگز نمی‌خندید و همیشه اخمو بود با ایران و‌ پسرش عوض شد. دختر شادی شدی که روز شب پر انرژی از سر و کول این خونه بالا می‌رفت و من هم به همین راضی بودم به اینکه تو خوش باشی. اما دلم ایران رو نمی‌خواست.
پدر مکث کرد بعد از کمی سکوت گفت:
- ایران مهربون بود، احترام منو خیلی داشت، سال‌ها بود این خونه زن به خودش ندیده بود؛ یادته صبحانه من و تو کیک و شیر بود که یا توی خونه یا توی شرکت می‌خوردیم؟ اما ایران حتی اگه مریض بود بازهم صبح‌ها قبل از من بیدار میشد و هر صبح برام صبحونه آماده می‌کرد. این خونه با ایران جون گرفت. تا قبل اون اینجا خونه نبود، فقط یه سقف بود بالای سر من و تو. اون زن یه بار هم بهم بی‌احترامی نکرد. حس آقا بودن رو ایران بهم داد. تا قبلش هرچی بیرون این خونه آقا بودم، مهم نبود چون توی این خونه هیچی نبودم. ایران با احترام گذاشتناش منو بالا برد.
پدر رو به من کرد.
- زمان مریضی تو اگه ایران نبود من نمی‌دونم چی به سر من می‌اومد؛ اصلاً اول بار اون بود که به ضعف‌های مداوم تو شک کرد، تو رو برد دکتر و فهمیدیم نارسایی کلیه داری. اون بود که شب و روز تو رو توی بیمارستان همراهی کرد. روزهای دیالیز با بودن اون خیالم راحت بود... ایران خیلی به من و تو خوبی کرد. من همه اینا رو می‌دونستم اما بازهم دل بدمصبم ایران رو نمی‌خواست.
پدر نگاهش را روی تخت دونفره‌شان دوخت.
- هر شب که باهاش روی این تخت می‌خوابیدم مغزم بهم یادآوری می‌کرد که این زن، زن دلخواه تو نیست و من هم با این فکر باهاش بودم که این زن، زنی نیست که من می‌خوام. به‌خاطر همین فکرها من هیچ‌وقت باهاش به آرامش نرسیدم و فقط ادای دین می‌کردم.
پدر چند لحظه سکوت کرد و به فکر رفت و من هم به حال خراب پدرم فکر کردم که چقدر با افکار بیهوده آرامش را از خودش سلب کرده. وقتی پدر دوباره لب به سخن باز کرد، همه‌ی وجودم گوش شد برای شنیدن.
- من از خیلی چیزهای ایران خوشم نمی‌اومد، از عقایدش، از افکارش، از رفتارش، هنوز هم میگم از خودش و‌ پسرش متنفر بودم. گرچه جز خوبی از اونا ندیدم، اما با هر دوشون مشکل داشتم.
پدر سریع سرش را بالا آورد و به من چشم دوخت.
- فکر کردی چرا شرط کردم ازش بچه‌دار نشم؟ خیال می‌کنی من دوست نداشتم پسر داشته باشم؟ ها؟
پدر سرش را به تأسف تکان داد.
- نه! من هم پسر دوست داشتم... اگه الان یه پسر داشتم که اسم و رسم و اموال ماندگار رو نگه داره اینقدر منت تو رو می‌کشیدم بیایی شرکت؟
پدر بعد از کمی مکث گفت:
- من نخواستم از ایران بچه‌دار شم چون نمی‌خواستم بچه‌ای با افکار بسته‌ی اون داشته باشم... اما غافل از اینکه ایران روی تو اثر می‌ذاره و تو رو از راه بدر می‌کنه؛ اوایل هم راه تو از اون و پسرش جدا بود، اما نفهمیدم چی شد که آخرش رفتی دست اون پسره‌ی الدنگ رو گرفتی آوردی توی این خونه.
پدر عصبی دست در جیب کتش کرد و بسته سیگاری بیرون آورد.
- ایران زن بدی نبود، زن بدی نیست؛ اما همسر من نبود، نباید از همون اول باهاش ازدواج می‌کردم.
پدر سیگارش را بین لب‌هایش گذاشت و به دنبال فندک دست در جیب کتش کرد و من بالاخره لب باز کردم.
- حالا به همین راحتی می‌خواین ازش جدا بشید؟
پدر بیخیال یافتن فندک، سیگار را با دو انگشت از بین لب‌هایش برداشت.
- راحت نیست، اصلاً راحت نیست، پاهام نمیره، صبح رفتم جلوی محضر، دو ساعت توی ماشین وایسادم، اما پاهام نکشید برم داخل، فعلاً تا زمانی که بتونم طلاقش بدم باید صبر کنم.
کمی خوشحال شدم.
- بابایی! همین یه نشونه‌س، دیگه نرید محضر.
پدر که دست در جیب دیگر کتش کرده بود، فندکش را پیدا کرد و بیرون آورد.
- من خرافاتی نیستم دختر!
سیگارش را روشن کرد و یک پک زد.
- چند روز که بگذره حالم بهتر میشه، بعد میرم محضر.
- بابایی! زود تصمیم نگیرید، جون من... شاید دوتاتون آروم شدید.
- ما بچه نیستیم احساساتی تصمیم بگیریم؛ ازدواج ما از اول اشتباه بود.
- بابایی! فکر کنید! به خوبی‌های ایران فکر کنید! به محبت‌هاش، من مطمئنم عاشقش می‌شید. اون شما رو خیلی دوست داره، از دستش ندید.
پدر آتش سیگارش را درون گلدانی که کنارش روی میز بود تکاند.
- با عقایدش چیکار کنم؟ توی این بیست سال خجالت کشیدم جایی نشونش بدم، از بس عقب‌مونده و بسته‌س.
- بابا! به خدا این‌جوری که فکر می‌کنید نیست. اگه فقط یه ذره گاردتونو بیارید پایین و با عقاید اونا آشنا بشید می‌فهمید بد نیستن.
پدر پوزخندی زد.
- خیلی وقته دیگه تصمیم گرفتم‌ با طناب تو نرم توی چاه.
- باباجون! اصلاً من غلط کردم اگه اذیتتون کردم. دیگه هیچی نمیگم ناراحت شید. میام پیش خودتون توی شرکت. فقط این کارو با خودتون نکنید. شما بدون ایران نمی‌تونید زندگی کنید.
پدر ته‌سیگارش را داخل گلدان له کرد.
- نگران من نباش! یه بار دیگه هم تجربه‌شو دارم که زنم ول کنه بره.
از روی مبل بلند شد.
- اینکه دستم به طلاق نمیره به خاطر محبتاشه.
کتش را از روی مبل برداشت.
- وگرنه من هیچ دلبستگی به اون زن ندارم.
نگاهی به من که با ایستادنش ایستاده بودم کرد و گفت:
- محبتاشو‌ جبران می‌کنم، نمی‌ذارم دست خالی بمونه. ولی اون آدم زندگی من نیست، از اول هم نبود.
کتش را روی ساعدش انداخت و گفت:
- شب زود برمی‌گردم.
و بی‌حرف دیگری از اتاق بیرون رفت.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
8
نوشته‌ها
625
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #449
ناامید به رفتن پدر نگاه کردم. خودش هم نمی‌خواست قبول کند اما از رفتن ایران به‌هم‌ریخته بود. او واقعاً به ایران وابسته بود. کجا پدرم اینقدر نامرتب بود که دو روز لباسی را از تن درنیاورد، شانه نزند و صورتش را اصلاح نکند؟
چشم از در اتاق گرفتم و به وسایل ایران و چمدان روی تخت نگاه کردم. قطرات اشک دوباره داشت راه خود را باز می‌کرد. چندبار پلک زدم تا اشک‌ها را جمع کنم.
پدر با بی‌رحمی تصمیم گرفته بود تمام نشانه‌های ایران را از خود دور کند. ناگزیر وسایل ایران را در چمدان چیدم و چمدان جمع‌‌شده را در گوشه‌ای از اتاق گذاشتم و خودم را به سالن رساندم. گوشی‌ام را پیدا کرده و با این‌که خجالت می‌کشیدم به ایران زنگ بزنم، اما با لمس نامش منتظر پاسخ شدم. صدای غمگینش در گوشم پیچید.
- سلام دخترم!
- مامان؟ نمیای؟
- مامان برات بمیره... حالت چطوره؟
- حالمون بده... هم من، هم بابا... .
- از فریدون چیزی نگو... .
نفس درون سینه‌ام‌ را با غم بیرون دادم.
- رضا برگشته؟
- نه هنوز!
- بهش گفتین؟
- نه!
کمی دلم روشن شد.
- نمی‌شه به برگشتن فکر کنید؟
- دخترم! چرا به جایی فکر کنم که مال من نیست؟
- اینجا خونه‌ی شماست.
- اشتباه نکن! اونجا خونه‌ی فریدونه، من جایی توی قلبش ندارم، پس اونجا خونه‌ی من نیست.
- مامان! باور کنید بابا شما رو می‌خواد.
- من هم بیست‌سال همین اشتباهو کردم؛ خیال می‌کردم فریدون منو می‌خواد. حالا که دیگه واقعیت رو فهمیدم خودمو تحمیل نمی‌کنم.
- بابا از رفتن شما به‌هم ریخته، همین ثابت می‌کنه وابسته شماست.
- این به‌هم ریختگی از وابستگی نیست؛ از عادته.... بیست سال عمر کمی نیست، فریدون داره عادت بیست ساله رو ترک‌ می‌کنه؛ یه کم که بگذره حالش خوب میشه.
- این سنگدلیه... پس من چی میشم؟ من به شما نیاز دارم.
- دخترم! من که دور نیستم، پیش رضام، هر وقت خواستی بیا پیشم.
با دلخوری گفتم:
- به همین راحتی از بابا دل کندید؟
- راحت نیست! باور کن راحت نیست؛ اما چاره‌ای ندارم، باید‌ با این‌ وضع کنار بیام. هممون باید کنار بیایم.
- بابا همش تو فکر شماست.
- دلخوش نباش!
- باور کنید بابا به فکرتونه... می‌گفت کتاباتونو نبردید قبل خواب بخونید... .
کمی برای ادامه‌ی حرفم مردد شدم، اما بالاخره لب باز کردم.
- می‌گفت مهریه‌تونو ریخته به حسابتون، گفت یکی از واحدای برج سفید رو می‌زنه به اسمتون تا راحت باشید.
- نباید مهریه رو می‌داد، اونو بخشیده بودم. بهش بگو من واحد نمی‌خوام. اگر هم چیزی از وسایل من مونده که دیدنش اذیتش می‌کنه، همه رو جمع کن، رضا که برگشت میگم بیاد بیاره.
«مادر» ضعیفی از دهانم خارج شد.
- ازش بپرس کی قرار محضر می‌ذاره؟
ناراحت شدم.
- زندگی با ما اینقدر بد بود که این‌جور عجله دارید؟
- نه! زندگی من بد نبوده اما‌ این بلاتکلیفی هم خوب نیست، بیشتر برای پدرت... بذار زودتر از شر این دندون لق راحت بشه.
- این‌جوری حرف نزنید! یه مدت به خودتون وقت بدید، من می‌دونم بابا بالاخره می‌فهمه اشتباه کرده، یه راه برگشت بذارید بمونه.
- دختر گلم! قبول کن پدرت منو نمی‌خواد. چرا اجبارش می‌کنی؟
بغض گلویم را گرفته بود.
- من دوستتون دارم.
- من هم دوستت دارم‌ عزیزم!
تمام التماسم را در صدایم‌ ریختم.
- برنمی‌گردید؟
ایران لحظه‌ای مکث کرد.
- خداحافظ... مواظب خودت و پدرت باش!
خداحافظی کم‌جانی قبل از قطع تماس از بین لب‌هایم بیرون پرید.
با قطع تماس، اشک‌هایم سرازیر شد. دیگر‌ پاهایم هم توان ایستادن نداشتند، همان‌جا روی زمین نشستم و گریه سر دادم. به یاد روزهای بیمارستان افتادم. کودکی بودم که از درد سرم و سوزن گریه می‌کردم و ایران مادری مهربان بود که با آرامش نوازشم می‌کرد و برایم شعر و قصه می‌گفت تا آرام‌ شوم و دردهایم را فراموش کنم. چقدر دلم برای آن نوازش‌ها تنگ شده بود. چه روزهای خوبی بودند، حتی همان روزهای بد بیمارستان. روزهای شاد زندگیم چقدر زود تمام شد و چه زود من و‌ پدر باز هم در این خانه تنها شدیم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
8
نوشته‌ها
625
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #450
به سختی بلند شدم. صورتم را پاک کرده و به طرف تلویزیون رفتم. از کشوی‌ میزش فلشی را بیرون آوردم، به تلویزیون وصل کردم و خودم را روی کاناپه انداختم. تلویزیون را روشن کردم و مشغول دیدن عکس‌های خانوادگی‌مان شدم و با اشک خاطرات گذشته را مرور‌ کردم. عکس‌ها که تمام شد، هوا هم کاملاً تاریک شده بود. بی‌حال از گریه، با کنترل تلویزیون را خاموش‌کردم. همان‌طور‌ که روی کاناپه دراز کشیده بودم، به طرف سقف برگشتم و بدون حرکت به تاریکی زل زدم. چراغ سالن که روشن شد، به طرف در ورودی نگاه کردم. پدر برگشته بود اما چه برگشتنی؟
سر و وضعش به‌هم‌ریخته‌تر از قبل بود. با صدای گرفته‌ای گفت:
- چرا توی تاریکی نشستی؟
بلند شده و نشستم. موهای همیشه مرتبش روی صورت ع×ر×ق کرده‌اش برگشته بود و چشمانش سرخ بود. بطری را که در دستش دیدم همه چیز را فهمیدم. با تردید پرسیدم:
- بابا؟ خوردید؟
پوزخندی زد.
- نترس! زیاد نخوردم که نتونم رانندگی کنم، فقط لب زدم.
پدر به طرف آشپزخانه رفت.
- خواستم امتحانش کنم.
ترسان بلند شدم و نگاهم را به پدر دوختم. که به در آشپزخانه رسیده بود.
- بیست سال اون زن با اون افکار مسخره‌ش نذاشت تو‌ی خونه‌ی خودم بخورم.
بلند شدم و دنبالش به راه افتادم.
- بابا! این چه وضعیه؟
پدر فنجانی را از آب‌چکان برداشت.
- دیگه نیست که مانعم بشه، امشب توی خونه‌ی خودم می‌خورم.
پدر همان‌طورکه زمزمه‌ی نامفهومی می‌کرد خواست از کنار من که در آستانه‌ی درِ آشپزخانه ایستاده بودم بگذرد، بازویش را گرفتم.
- بابا داری چیکار‌ می‌کنی؟
دستم را پس زد و بیرون رفت.
- جشن گرفتم... رفتنشو جشن گرفتم... سور دارم امشب... تا خود صبح بیدارم.
خود را روی مبل انداخت و با کمی تقلا در بطری را باز کرد. نگران تا کنارش رفتم و گفتم:
- بابا! این چیه آوردی؟
پدر از مایع نفرین شده داخل فنجان ریخت و بعد سر بطری را به طرف من گرفت.
- این؟... یارو می‌گفت خیلی معرکه‌س... هفته پیش برام آورد... گفت از مسکو آورده... تا امشب پلمپ بود... ولی الان می‌خوام با این سور بگیرم...
فنجان را بالا آورد.
- به افتخار آزادی... .
محتویات فنجان را یک‌سره بالا داد.
- معلومه زیاده‌روی کردید.
- امشب شب خوشیه... ولی هرچی می‌خورم سرخوش نمی‌شم.
کنارش نشستم.
- بابا! چرا خوردید؟ بس کنید!
سرش را به طرف من چرخاند.
- تو هم... مثل ایران... آژان شدی؟
دوباره که دست به بطری برد، بطری را گرفتم.
- ولش کن!
- بابا! نخورید خودتونو مریض می‌کنید.
پدر تک‌خنده‌ی بلندی کرد.
- الیاس‌خان وقتی مرد شصت و دو سالش بود... من هم دیگه نزدیکه بمیرم... چرا خوش نباشم...؟ ها؟ چرا؟
دستم را محکم‌تر دور بطری گرفتم.
- این خوشیه؟ این بدبختیه!
صدایش را بلند کرد.
- این مال‌ منه!
با تقلا خواستم بطری را از دستش بیرون بیاورم.
- نمی‌ذارم بیشتر از این بخورید.
با دست آزادش سیلی محکمی به صورتم زد، بهت کرده، دستم شل شد و او بطری را کشید.
- بیست سال اون نذاشت توی خونه خودم بخورم... نمی‌ذارم تو جلومو بگیری.
دستم را روی صورتم گذاشتم.
- بابا؟... شما... منو زدید؟
پدر دوباره فنجان را پر کرد.
- یه عمر زندگیمو خرابِ تو کردم... گفتم دخترمی... اما تو چیکار برای من کردی؟... هیچی... .
تا فنجان را بالا برد بلند شدم و فنجان را با یک ضربه پرت کردم. فنجان بلوری به زمین خورد و هزار تکه شد.
نگاه خشمگین پدر از فنجان به طرف من کشیده شد و غرید.
- چیکار کردی؟
محکم گفتم:
- عقلتونو زایل کرده، نمی‌ذارم بخورید.
لگدی به پایم زد و فریاد زد.
- سگ کی باشی؟
تعادلم را از دست دادم، کمرم به مبل برخورد کرد و‌ زمین افتادم. متعجب از رفتار وحشیانه‌ی پدر به او چشم دوختم. تا دستش دوباره به بطری روی میز رفت، خیز برداشتم تا بطری را بگیرم. این منحوس پدر عزیزم را دیوانه کرده بود باید آن را خرد می‌کردم. نگذاشت به بطری برسم و با سیلی دیگری مرا پرت کرد.
- گم شو برو!
همین که به زمین خوردم اشکم سرازیر شد. پدرم که هیچ‌گاه از گل نازک‌تر به من نگفته بود امشب دوبار به من سیلی زده بود. خودم را جمع و جور کردم.
- نباید بخورید!
بطری را که بالا برده بود روی میز گذاشت. بلند شد به طرفم آمد و موهای کمی بلند جلوی سرم را اسیر دستانش کرد. از درد جیغ کشیدم، اما در برابر قدرت مردانه‌ی او تسلیم شدم و به راحتی مرا روی زمین کشید.
- گمشو برو... برو از خونه‌ی من... همون‌طور که ژاله رفت... همون‌طور که ایران رفت.
مقابل در ورودی مرا رها کرد و‌ سرم‌ محکم به سرامیک‌های کف خانه خورد.
- گم شو برو بیرون! جز بدبختی چی برام داشتید؟... تو رو هم نمی‌خوام... راحتم بذارید!
گریان درحالی‌که سر دردناکم را گرفته بودم نشستم. پدر به سرجایش برگشت و‌ بطری را بالا گرفت و از آن نوشید.
- امشب فقط مال خودمم... اینقدر بخورم که زمینم بزنه.
بلند شدم و با عصبانیت جیغ کشیدم.
- میرم... همین امشب میرم.
گریان پله‌ها را بالا دویدم. آنقدر عصبی بودم که فقط کوله‌ام را پر کردم، اما نفهمیدم با چه؟ کوله را روی دوشم انداختم و از پله‌ها پایین دویدم. پدر روی‌ مبل به خواب رفته بود و بطری هنوز در دستش بود.
ماژیکی‌ را از جیب کوله درآوردم و‌ روی آینه که بالای جاکفشی کنار در ورودی بود نوشتم:
«خداحافظ بابا! گفتید برم، رفتم، دنبالم‌ نگردید، زنگ هم نزنید، خوش بگذره بهتون، سارینا»
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
91
بازدیدها
1K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 8)

بالا پایین