. . .

در دست اقدام رمان یه راهی هست | ستیا

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۴۰۷۱۹_۱۷۱۸۱۹_duk_9awe.png

تیزر رمان یه راهی هست:
به نام خداوند بخشندهٔ بخشایشگر
نام اثر: یه راهی هست
ژانر: عاشقانه، پلیسی
نام نویسنده: ستیا
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه:
دلارام همیشه دختر عزیز دردونه خانواده‌اش بوده. وقتی شرکت پدرش ورشکست میشه و پدرش یه بدهی با مبلغ خیلی بالا به بار میاره، مجبور میشه دختر عزیز دردونه‌اش رو به جای بدهی به پسر شریکش بده. دلارام مجبور به عقد با کیارش میشه، اما کیارش واقعاً چه‌جور آدمیه؟ چی در انتظار دلارام نازپرورده‌اس؟ یعنی همه چیز درست میشه؟ یعنی راهی هست؟

مقدمه:
وقتی داری بهترین روزهای زندگیت رو می‌گذرونی و منتظر هیچ اتفاقی هم نیستی، یه‌دفعه یه چیزی سر و کلش پیدا میشه تا همه چیز رو خراب کنه. تو زندگیم اشتباه کردم، اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اشتباه بزرگی مثل عاشق شدن ازم سر بزنه... عشقی اشتباه اومد و گوشه دلم نشست... عاشق شدم... اونم عاشق کی؟ کسی که منو به جای بدهی از خانوادم گرفت... کسی که حتی درست نمی‌شناختمش... فقط امیدوارم یه راهی باشه... یه راهی هست...!

گالری عکس شخصیت‌های رمان یه راهی هست | ستیا
 
آخرین ویرایش:

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
147
پسندها
515
امتیازها
123

  • #81
کلافه سری تکون دادم و از جام بلند شدم. نگاهی به شیما انداختم که کنار گوش دلارام چیزی گفت و دلارام بلند خندید. پوفی کشیدم و به سمت خونه رفتم که هم‌ زمان با من مهراد هم از خونه خارج شد و به سمتم اومد. با دیدنم طبق معمول لبخندی به لب اورد و گفت:

-چطوری پسر؟ چرا اخمات تو همه؟

رو به روش وایسادم و نگاهی به دلارام و شیما کردم. اونقدر فاصله داشتن که صدامون رو نشنون اما بازم با احتیاط و آروم گفتم:

-آرتا زنگ زد.

ابرویی بالا انداخت و چند ثانیه خیره نگاهم کرد. انگار تا ته حرفم رو خوند و دستی به پشت گردنش کشید.

-نباید اون پول دست بابات برسه! چیکار کنیم؟

نفس عمیقی کشیدم و سری به نشونه تأیید حرف اولش تکون دادم.

-آرتا از همه چیز خبر داره. تهدیدم کرد که میره پیش پلیس اما مطمئنم این کار رو نمی‌کنه چون می‌ترسه بلایی سر دلارام بیاد. البته اگه بکنه هم ضرری نمی‌کنیم اما یکم برنامه بهم می‌ریزه.

سری تکون داد و ابرویی بالا انداخت. متفکرانه دستش رو تو جیب شلوارش فرو کرد و گفت:

-از کجا فهمیده؟

شونه‌ای بالا انداختم و دستی به موهام کشیدم.

-نمی‌دونم اما امیدوارم وارد این بازی نشده باشه. هنوز بچه‌اس... خیلی چیزا رو نمی‌دونه و اگه ناخواسته پاش به این ماجراها باز بشه یا سرش میره بالای دار یا هم کل جوونیش تو زندون از بین میره!

مهراد نفس عمیقی کشید و گفت:

-فکر بد نکن پسر. شاید... شاید اون بهش خبر داده...

نگاهم رو ازش گرفتم و سری تکون دادم. هرچیزی احتمال داشت. اون تا الان خودش رو نشون نداد تا یه فرصت خوب براش پیش بیاد و امکان داشت الان برای انتقام برگشته باشه...

-حواست رو جمع کن مهراد. امشب همه چیز باید خوب انجام بشه.

مهراد آروم خندید و دستی به شونه‌ام کشید.

-داداش بسه دیگه چقدر سفارش می‌کنی! نگران نباش. همه چیز تحت کنترله! خیالت تخت.

به نشونه تأیید پلک روی هم گذاشتم و از کنارش رد شدم تا برم داخل، مهراد هم راهش رو کج کرد و طرف شیما و دلارام رفت.
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
147
پسندها
515
امتیازها
123

  • #82
جلوی در خونه دستم که روی دستگیره‌ی در نشست صدای زنگ گوشیم بلند شد. پلک روی هم فشردم و با خیال اینکه یا آرتا یا یکی از داداش‌های دلارامه گوشیم رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم اما با دیدن شماره‌ی غریب ابرویی بالا انداختم.

با مکث تماس رو وصل کردم که صدایی آشنا توی گوشم پیچید:

-این مدت خوب تازوندی رفیق اما زمین گرده، گفتم نوبت منم می‌رسه حالا هم رسیده! تا فردا خبر اولین داغی که رو دلتون گذاشتم به گوشت می‌رسه و باید هر روز منتظر یه اتفاق جدید باشی! بهت گفته بودم با من در نیوفت اما گوش نکردی حالا هم باید تاوان پس بدی...

با بهت به صدای بوق متمددی که توی گوشم می‌پیچید گوش دادم و حرفاش توی سرم تکرار شد. توی لحظه‌هایی که فکر می‌کردم این بازیِ مسخره تموم شده دوباره یه بازی جدید شروع شده بود و بدون اینکه بدونم شده بودم بازیکن این بازی.

دستی به موهام کشیدم و گوشیم رو از گوشم فاصله دادم. گوشی اونقدر تو دستم فشرده شد که حس می‌کردم هرلحظه امکان داره بشکنه. چند تا نفس عمیق کشیدم تا این عصبانیت رو از خودم دور کنم اما مگه می‌شد؟

-مهراد؟

برگشتم طرف مهراد و مهراد با صدای من بهم خیره شد. هم‌زمان با اون، نگاه کنجکاو دلارام و نگاه نگران شیما رو هم روی خودم حس کردم. مهراد آروم چیزی به شیما و دلارام گفت و سریع به سمتم اومد.

-جان داداش؟

دستی به پشت سرم کشیدم و بازم نفس عمیقی کشیدم تا شیما و دلارام متوجه عصبانیتم نشن.

-زنگ زد بهم!

ابرویی بالا انداخت و خواست بپرسه "کی؟" که انگار خودش متوجه شد و یه دفعه چشماش گرد شد.

-اون زنگ زد؟ الان؟

سری تکون دادم و حرف‌هایی که بهم زده بود رو به مهراد زدم و سریع گفتم:

-حواست رو جمع می‌کنی مهراد. به بچه‌ها خبر بده امشب برامون نیرو بفرستن یه چند تا محافظ هم جلوی در خونه‌ی خودمون هم بزار. حواست به خانواده رستگار هم باشه، محافظ جلوی در خونشون نزار که بفهمن. چند نفر رو می‌زاری از دور مراقبشون باشه.

مهراد سریع سر تکون داد و همونجوری که گوشیش رو از جیبش بیرون می‌کشید گفت:

-حله داداش.
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
147
پسندها
515
امتیازها
123

  • #83
#دلارام

با ذوق توی آینه قدی اتاق نگاهی به خودم انداختم و طرف شیما برگشتم.

-شیما خیلی خوب شده ممنونم!

شیما با خنده ضربه‌ی آرومی به کمرم زد و گفت:

-تو آرایش نکرده خوشگلی چه برسه به این که آرایش کنی!

خندیدم و نگاهی به پیراهن سبز رنگ توی تنم انداختم. ساده و پوشیده بود اما در عین حال با اون مروارید و نگین‌های سر شونه‌اش خیلی زیباتر به نظر می‌رسید.

این پیراهن رو برای تولد بیست و هشت سالگی آرسام و آرشام که چند ماه پیش بود خریده بودم اما با فوت عمه تولد اونا هم به هم خورد و این پیراهن توی کمدم موند.


نگاهی به پیراهن آبی آسمانی شیما که اونم پوشیده بود و از گردن تا کمر جذب بود و دامنش با چین‌های ریز کمی باز می‌شد کردم. خیلی خوب تو تنش نشسته بود و با آرایش ملیحی که کرده بود خیلی قشنگ‌تر شده بود.

-انقدر هندونه زیر بغلم نزار یه دفعه دیدی پرو شدما! توهم خیلی قشنگ شدی!

چرخی دور خودش زد و دستی به دامنش کشید. ژستی شبیه به پرنسس‌ها به خودش گرفت و با خنده گفت:

-جدی میگی؟

چشمکی زد و با شیطنت گفت:

-مهراد خوشش میاد؟

بلند خندیدم و ضربه‌ی آرومی به بازوش زدم.

-دیوونه! غش می‌کنه تورو تو این لباس ببینه!

خندید و دستی به موهای فرش که باز دورش ریخته بود کشید. هردومون قصد درست کردن موهامون رو نداشتیم و من موهام رو ساده دورم رها کرده بودم و شیما فقط موهاش رو فر کرده بود.

-یادم باشه عکسای نامزدیمون رو نشونت بدم. بیچاره اومده بود دم در آرایشگاه من رو نشناخت‌! جلوش وایساده بودم و می‌گفت به زنم بگید بیاد دیر شده.

نتونستم جلوی خنده‌ام رو بگیرم و بلند زدم زیر خنده که خودش هم آروم خندید. میون خنده‌هام با ناباوری نگاهش کردم و گفتم:

-واقعا؟جدی میگی یا گرفتی من رو؟

سری تکون داد و گفت:

-جدی میگم!

دستی زیر چشمش کشید و اشکی که از خنده گوشه‌ی چشمش روونه شده بود رو پاک کرد. با دقت توی آینه نگاهی به صورتش کرد و گفت:

-آرایشم خیلی غلیظ بود منم اکثراً آرایش نمی‌کردم بنده خدا تعجب کرده بود!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
147
پسندها
515
امتیازها
123

  • #84
آروم خندیدم که انگار شیما یاد چیزی افتاد، هینی بلند کشید و سریع به سمت مانتو و شالش رفت.

-ای وای یادم رفت الان کیارش پوست جفتمون رو می‌کَنه! بدو بریم دلی دیر شد.

به هول شدنش بخاطر اخطارهای کیارش آروم خندیدم و پالتوی مشکیم رو تنم کردم و شالم رو با دقت روی موهام انداختم.

-بریم.

شیما در اتاق رو باز کرد و سریع رفت بیرون و منم پشت سرش رفتم. حتی وقتی چند قدم با در خونه فاصله داشتیم هم صدای غرغرهای کیارش به گوشم می‌رسید. لبخندم رو جمع و جور کردم و از خونه اومدیم بیرون.

بیرون که رفتیم کیارش نگاه سرسری‌ای به ما انداخت و با حرص نفسش رو بیرون فوت کرد. نگاهی به ساعت مچیش کرد و خطاب به مهراد با لحن تمسخرآمیزی گفت:

-شاهزاده خانوم‌ها بالاخره تشریف آوردن! آقا مهراد اگه شما هم نمی‌خوای ما رو معطل کنی راه بیوفت بریم.

و بدون توجه به بقیه زودتر سمت ماشین مهراد رفت. مهراد دستی به موهاش کشید و با لبخند نگاهی بین من و شیما رد و بدل کرد.

-ببخشیدا این پسر یکم عجله داره! بیاین بریم تا خونه رو روی سرمون خراب نکرده.

لبخند کوچیکی زدم که مهراد نگاهی به شیما کرد و باهم راه افتادن. بخاطر اینکه چند ثانیه با آرامش باهم حرف بزنن چند قدم عقب‌تر حرکت کردم و طبق انتظار جفتشون شروع کردن به پچ‌پچ کردن.

لبخندی زدم و از پشت سر نگاهشون کردم. اینکه کنار هم راه می‌رفتن و می‌خندیدن واقعا منظره قشنگی بود... و یه حس قشنگ!

نگاهی به ماشین محمد و عماد انداختم. الناز هنوز تو بود و حداقل اون‌ها منتظر من و شیما نبودن. با شیما عقب نشستیم و مهراد هم پشت فرمون نشست.

از پشت سر نگاهی به کیارش کردم. آرنجش رو به لبه‌ی پنجره تکیه داده بود و با دستش سرش رو گرفته بود. سردرد داشت؟ اصلا چرا انقدر بی حوصله بود؟ اصلا به من چه؟ من چرا باید برای این نگران بشم؟

نگاهم رو ازش گرفتم و به بیرون دوختم. یه لحظه اونقدر حواسم به سردرد کیارش پرت شده بود که نفهمیدم مهراد کی راه افتاد. نفس عمیقی کشیدم که دستی روی دستم نشست. نگاهی به شیما کردم که لبخند مهربونی زد و آروم گفت:

-چیزی شده؟ ناراحتی؟

سری تکون دادم و با لبخندی مصنوعی و دلگرم کننده گفتم:

-نه هیچی نشده. خوبم.

آروم سری تکون داد و با دست آزادش به شونه‌ی مهراد ضربه‌ی آرومی زد.

-مهراد؟ میشه آهنگ بزاری؟

مهراد لبخندی زد و از توی آینه نگاهی به شیما کرد.

-چشم. امر دیگه؟

شیما با شیطنت لبخندی زد و نگاهش رو از مهراد گرفت.

-عرضی نیست!

مهراد با خنده بازم به شیما نگاه کرد و سری تکون داد. ضبط ماشین رو روشن کرد و صدای آهنگی ملایم توی ماشین پیچید.
 
آخرین ویرایش:

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
147
پسندها
515
امتیازها
123

  • #85
نمی‌دونم چقدر طول کشید تا به مقصد رسیدیم اما به نظرم خیلی دور نبود. انگار اصلا حواسم به هیچی نبود و یه دلشوره‌ی کوچیک ته دلم افتاده بود که گذاشتمش پای استرس اینکه قراره توی مهمونی با چه کسایی آشنا بشم و برخورد کنم.

مهراد ماشین رو پارک کرد و هر چهارتامون پیاده شدیم. نگاهی به باغ بزرگ رو به روم انداختم و ابرویی بالا انداختم. خیلی بزرگ‌تر از تصوراتم بود و صدای بلند موسیقی تا بیرون از حیاط به گوش می‌رسید. چهارتا مرد هیکلی با کت و شلوار مشکی جلوی در ورودی وایساده بودن که بدجور من رو یاد بادیگاردها می‌انداختن!

تشری به خودم زدم و با حرص زیر لب گفتم:

-اَه دلی چقدر خنگی! خب معلومه بادیگاردن دیگه! قد و هیکلشون رو نگاه کن.

شیما که بغل دست من وایساده بود با تعجب ابرو بالا انداخت و گفت:

-چی؟

چند بار پلک زدم و گیج نگاهش کردم. ای بابا... دوباره بلند فکر کردم؟ نیشم رو باز کردم و گفتم:

-هیچی عزیزم با خودم بودم!

لبخندی زد و جوری نگاهم کرد که خودمم به عجیب غریب بودن خودم ایمان آوردم. نگاهم رو به مهراد و کیارش دادم که داشتن باهم حرف می‌زدن. شیما دست به کمر شد و گفت:

-آهای آقایون شما نبودین که می‌گفتین دیر شده؟ به جای اینکه حرف بزنین چرا نمیریم تو؟

مهراد لبخند مهربونی زد و خواست چیزی بگه که کیارش با اخم گفت:

-یه دقیقه زبون به دهن بگیر، میریم!

شیما دهن کجی‌ای به کیارش کرد که ابروهام بالا پرید. این چند روز پی برده بودم که خاطر مهراد و شیما برای کیارش عزیزه اما بازم هرکس جای شیما بود و به کیارش دهن کجی می‌کرد کیارش شخصاً دندون‌هاش رو تو دهنش خورد می‌کرد!

مهراد جلو اومد و دست شیما رو گرفت.

-بریم.

و خودشون جلو جلو راه افتادن. نگاهی به کیارش کردم که داشت جلو می‌اومد. دستی به صورتش کشید و دستش رو دور کمرم حلقه کرد. با تعجب نگاهش کردم و لحظه‌ای مثل برق گرفته‌ها از چشمام گرد شد و تکونی خوردم که با لحنی اخطار دهنده و آروم کنار گوشم گفت:

-کنار من می‌مونی و جایی هم نمیری! اگه من رو ندیدی پیش مهراد و شیما می‌مونی تا من پیدام بشه. ببین دارم بهت هشدار میدم... کنار کسی نمیری، با کسی گرم نمی‌گیری و...

بی حوصله اخم کوچیکی کردم و پریدم تو حرفش.

-خودم می‌دونم! شیما برام گفته.

متقابلاً اخم کوچیکی کرد و چند ثانیه بهم زل زد. فاصله‌ی کمی بینمون بود و حرم نفس‌های گرمش داشت مثل یخ آبم می‌کرد. تپش قلبم از حالت عادی خارج شد، پلکی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم که آروم گفت:

-قشنگ شدی!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
147
پسندها
515
امتیازها
123

  • #86
ابروهام بالا پرید و با دهنی باز و چشمای گرد بهش خیره شدم. چی گفت الان؟ با من بود؟ به من گفت قشنگ شدی؟ نکنه کسی پیشمون وایساده که اینجوری میگه؟

از حرفش ذوقی فراوون توی دلم بود که تمام تلاشم رو کردم دیده نشه. چند بار پشت سر هم پلک زدم و دمی عمیق گرفتم و دوباره نگاهش کردم. چشمای مشکیش ته دلم رو لرزوند و خواستم ازش فاصله بگیرم که اجازه نداد.

آروم قدم برداشت و گفت:

-زیاد به خودت فشار نیار جوجه! منظوری نداشتم به خودت نگیر.

ابروهام اونقدر بالا رفت که حس کردم چیزی نمونده به پیشونیم برسه. ذوقم سریع فروکش کرد و مثل خنگ‌ها بهش خیره شدم. قصدش چی بود واقعا؟ جوجه؟ به خودم نگیرم؟ پس چرا...؟ وای خدا هیچ جوره نمی‌تونم درکش کنم. شدم مثل آدمی که در به در دنبال چیزی می‌گرده که دقیقا جلوی روشه. اونقدر واضح که دیده نمیشه...!

#کیارش

نگاهی به دور و اطرافم کردم. تا چشم کار می‌کرد دور تا دور خونه محافظ گذاشته بودن. نفس عمیقی کشیدم و وارد خونه شدم. صدای بلند موسیقی گوش‌هام رو اذیت می‌کرد و صدای همهمه‌ها توی موزیک گم شده بود. نگاهم رو چرخوندم تا مهراد رو گیر بیارم که صدایی از کنارم بلند شد.

-بَه‌بَه آقا کیارش. پارسال دوست امسال آشنا! نگو سال دیگه دشمن که بدجور دلخور میشم ازت!

نیشخندی که داشت روی لبم می‌نشست رو پنهون کردم و برگشتم سمت صدا. لبخندی کج زدم و گفتم:

-فرهاد خان...!

لبخندی زد سلامی کرد که چشمش خورد به دلارام که کنارم وایساده بود. نگاهی بهش کرد و لبخندی زد که اصلا به مذاقم خوش نیومد و تمام تلاشم رو کردم تا اخم نکنم.

-آقا کیارش این خانوم زیبا رو معرفی نمی‌کنی؟

دندون‌هام رو به هم فشردم و دست آزادم رو تو جیب شلوارم فرو بردم تا مشت نکنم و توی دهنش فرود نیارم.

-دلارام جان همسرم هستن.

فشار خفیفی به کمرش وارد کردم و با لبخندی مصنوعی به فرهاد اشاره کردم.

-آقا فرهاد از شریک‌های شرکت‌ هستن.

حس می‌کردم لبخندی که دلارام هم زد از سر اجبار بود و آروم سلام کرد. نگاهم به دلارام بود که فرهاد گفت:

-کیارش جان کِی ما غریبه شدیم که تو عروسی دوباره‌ات دعوت نشدیم؟

اخم کوچیکی رو صورت دلارام جا خوش کرد و سر پایین انداخت. نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و با لبخندی عصبی به فرهاد نگاه کردم.

-ما عروسی نگرفتیم وگرنه حتما دعوتت می‌کردیم.

معلوم بود باورش نشده اما ابرویی بالا انداخت و با دست به طرفی اشاره کرد و گفت:

-شوخی کردم پسر. برو مهراد اونجا نشسته. یه چند دقیقه بشینین منم میام پیشتون.
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
147
پسندها
515
امتیازها
123

  • #87
به تکون دادن سر اکتفا کردم و دست دلارام رو تو دستم گرفتم و به طرفی که اشاره کرده بود کشیدم. عجیب بود که امشب یکم دلشوره داشتم... زیاد تو این موقعیت‌ها قرار گرفته بودم اما... اما حسم می‌گفت امشب فرق می‌کنه...

با دست آزادم گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و نگاهی بهش کردم. پیامی که اومده بود رو از روی صفحه خوندم. "همه چیز آماده‌ شده خیالتون راحت" با خوندنش نفس عمیقی کشیدم و گوشیم رو تو جیبم برگردوندم. نگاهی به دلارام کردم. همیشه انقدر ساکت نبود. بود؟

-پیش شیما باش تا من بیام.

نگاهی بهم کرد و سری تکون داد. با دستش تیکه‌ای از موهاش که تو صورتش ریخته بود رو کنار زد و گفت:

-برم بالا لباسم رو عوض کنم؟

نگاهی به اطراف انداختم که چشمم به راه‌پله‌ی گوشه‌ی سالن خورد. بالا به نظر خلوت می‌اومد. اگه خواستیم بریم چی؟ مگه لباس نمی‌خواست؟

-پالتو و شالت رو بالا نبر، کنارت باشه شاید زود رفتیم.

ابرویی بالا انداخت و با تعجب لب زد:

-مگه این چند روز به خاطر این مهمونی اینجا نبودیم؟

فشاری به دستش دادم و با حرص نگاهی به مهراد انداختم که پشت میزی نشسته بود. شیما هم لباس‌هاش پیشش بود. پس حتما عقل ناقص مهراد کار کرده...

-فضولی نکن!

با دست اشاره‌ای به شیما کردم تا بره پیشش و دستش رو ول کردم. چپ‌چپ نگاهم کرد و رفت پیش شیما و نشست. هوف...! واقعا باید به خودم مدال افتخار بدم که این مدت دلارام رو تحمل کردم! به سمت مهراد رفتم و پشتش وایسادم. دستی به شونه‌اش کشیدم و کمی خم شدم. جوری که فقط خودش بشنوه، آروم گفتم:

-ماه عسل نیومدی با زنت که همش ور دلشی! پاشو برو این دور و ور یه چرخی بزن.

از جاش بلند شد و رو به روم وایساد. نگاه کنجکاوانه‌ی شیما کشیده شد سمتم اما با اخمی که بهش کردم نگاهش رو ازمون گرفت.

-باشه داداش چرا عصبی میشی؟ بزار برسیم از راه بعد بریم دنبال کار.

ابرویی بالا انداختم و نگاهی به اطراف کردم که چشمم خورد به شخص آشنایی... دمی عمیق گرفتم و ناباور نگاهش کردم که نیشخندی زد و دستی به موهاش کشید. چشم تو چشم بودیم و انگار که رو به روی آینه وایسادم... اون... اون اینجا چیکار می‌کرد؟

ناباورانه و با گیجی چند بار پلک زدم و بدون اینکه چشم ازش بگیرم مهراد رو صدا زدم که اونم نگاهش کشیده شد به طرف کسی که داشتم نگاهش می‌کردم. قرار نبود اینجا باشه...

با نیشخند و تمسخر دستی تکون داد و از دیدم خارج شد.

-مهراد برو دنبالش!

سری تکون داد و دست روی شونه‌ام گذاشت.

-نمیشه داداش. باید صبر کنی. اگه می‌خواست خودش رو نشون بده می‌اومد جلو.
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
147
پسندها
515
امتیازها
123

  • #88
سری تکون دادم و نگاهی به دلارام کردم. اگه اون رو می‌دید... اگه می‌اومد سراغش... اگه نمی‌فهمید که اون... دوباره سری تکون دادم تا افکارم رو از خودم دور کنم. گلویی صاف کردم و گفتم:

-مهراد پیش دلارام و شیما باش.

و بدون توجه به دهنش که برای اعتراض باز شده بود از کنارش رد شدم و به سمتی که اون رفته بود راه افتادم. هم‌زمان با راه رفتنم گوشیم رو برداشتم و اولیت شماره‌ رو لمس کردم. بوقی خورد و تماس وصل شد.

-اتفاقی افتاده؟

توی اون شلوغی با چشم دنبالش گشتم و گفتم:

-بله...! اون اینجاست! مگه توی تهران رد یابیش نکرده بودید؟

مکثی کرد و با تردید گفت:

-مطمئنی؟ صبح که باهات تماس گرفته بود تهران بود. الان اونجاست؟

لب‌هام رو به هم فشردم و چرخی دور خودم زدم که چشمم به راهروی تاریکی افتاد. خب پس... مهمونی تموم شد... کار منم شروع شد...!

-نیرو می‌خوام. کنار راه‌پله‌ها یه راهروی کوچیکه که به خاطر گلدون‌های کنارش و تاریکی زیاد دیده نمیشه. طبق نقشه‌ای که به دستم رسیده بود احتمالا انباره!

مکثی کرد و صداش با تردید به گوشم رسید.

-تنها میری یا مهراد پیشته؟

قدمی به سمت راهرو برداشتم و گفتم:

-ده دقیقه تا یه ربع دیگه اگه نیومدم بیاید سراغم.

-مطمئنی؟

با اطمینان آره‌ای زمزمه کردم و گوشی رو قطع کردم. وارد راهرو شدم و نگاهی به دری که انتهای راهرو بود کردم. دستم رو به پشت کمرم رسوندم و اسلحه‌ای که همراهم بود رو برداشتم و سمت در گرفتم. لای در باز بود و نور کم جونی بیرون می‌تابید.

با تردید قدمی جلو رفتم و با پام در رو هُل دادم که تا آخر باز شد و صدای برخوردش با دیوار توی اون شلوغی به گوشم رسید.

نفسی عمیق کشیدم و پا داخل انبار گذاشتم. دور تا دورم رو نگاه کردم که چشمم به صندلی‌ای گوشه‌ی اتاق خورد. روش نشسته بود و با نیشخند پا روی پا انداخته بود.

-می‌دونستم تحمل نمی‌کنی و میای!

اسلحه‌ام رو پایین اوردم و کمر صاف کردم. نگاهی دقیق بهش انداختم و آروم گفتم:

-چرا دنبالم می‌کنی؟ تو تاوان کاری که کردی رو باید پس بدی! چی می‌خوای ازم؟

نیشخندی زد و بلند و دیوانه‌وار خندید که اخمام رفت توهم. خیلی سریع تغییر حالت داد و خنده‌اش جمع شد. از روی صندلی با شتاب بلند شد که صندلی از پشت روی زمین افتاد و صدای بدی تولید کرد. قدمی جلو اومد و رو به روم وایساد. آروم و تهدیدوار زمزمه کرد:

-بد کردی با من آقای آریامهر! تنها چیزی که ازت می‌خوام جونته...!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
147
پسندها
515
امتیازها
123

  • #89
تهدیدهاش تو خالی نبود اما من هم جلوش کم نمی‌آوردم. نیشخندی زدم و اسلحه‌ام رو پشت کمرم برگردوندم.

-من قصد جنگ ندارم.

نیشخندی زد و نگاهی به سر تا پام کرد.

-اگه قصد جنگ نداشتی دور خونه لشکر کشی نمی‌کردی!

ابرویی بالا انداختم و دست به سینه شدم. نگاهی دقیق به صورتش انداختم. اوایل فکر می‌کردم جز قیافه‌اش، اخلاقش هم شبیه‌ به منه اما بعد مشخص شد اصلا مثل هم نیستیم.

-حق ندارم نگران خانوادم باشم؟

خنده‌ای حرصی و عصبی سر داد و گفت:

-خانوادت؟ نکنه منظورت دلارامه؟ فکر نمی‌کردم جزو خانواده‌ات حسابش کنی... خب می‌دونی... وقتی تازه سر عقد با همسرت آشنا میشی و اونم به خیال اینکه با کیارش ازواج می‌کنه، باهات عقد می‌کنه... یکم عجیب میشه بهش بگی خانواده! یا شایدم منظورت خواهرت شیما و شوهرش مهراده!؟

اخم توهم کشیدم و ناخودآگاه جلو رفتم و فاصله بینمون رو از بین بردم. با دستم یقه‌ی پیراهنش رو گرفتم و با حرص غریدم:

-حق نداری راجب خانواده‌ی من حرف بزنی!

متقابلا اخم‌هاش رو توهم کشید و دستم رو با ضرب از روی یقه‌اش پس زد.

-غیرتی میشی؟ چطور اون موقع که دلارام به جای شایان، کیارش صدات میزد غیرتی نشدی؟ چطور وقتی پای خواهرت به این داستان باز شد غیرتی نشدی؟ غیرتت اجازه داد اون همه دروغ سر هم کنی؟

با حرفاش داغ شدم... حس کردم خون به مغزم نمی‌رسه. اسلحه‌ام رو در اوردم و به سینه‌اش چسبوندم. دستم ماشه رو لمس می‌کرد اما حیف که قصد کشتنش رو نداشتم. شایدم اجازه‌اش رو...

-بفهم چی میگی کیارش...!

نیشخندی زد و نگاهی به سر اسلحه که به سینه‌اش چسبیده بود کرد و گفت:

-فکر کردم اونقدر تو نقش کیارش فرو رفتی که فراموش کردی کیار‌ش کیه...؟ یا شایدم باور کردی از شایان آریامهر تبدیل شدی به کیارش رادمنش...!

چشمام رو تو حدقه چرخوندم و همراه یه نیشخند با تمسخر گفتم:

-من نه خودم رو و نه امثال تو رو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم!

نگاهی به پشت سرم کرد که پلکی زدم و مستقیم نگاهش کردم. از طرز نگاه کردنش به راحتی فهمیدم یه خبریه. نیشخندی زدم و به ثانیه نکشیده روی پاشنه‌ی پام چرخیدم و با دست آزادم که اسلحه توش نبود چوب بزرگ و کلفتی که تو دست یه پسر سر و کله پوشیده بود و مستقیم داشت سمت سرم می‌اومد رو توی هوا گرفتم. ضربه‌ی محکمی که به دستم خورد، تکونی به تنم داد و قبل از اینکه بفهمم چی به چیه اسلحه از دستم کشیده شد و به ثانیه نکشیده فشار اسلحه رو روی کمرم حس کردم...!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
147
پسندها
515
امتیازها
123

  • #90
نفس تو سینه‌ام حبس شد و پلک روی هم فشردم. قرار نبود تهش اینجوری بشه اما... اصلا چند دقیقه بود اینجا بودم؟ می‌اومدن دنبالم؟

-تو جرأت کشتن من رو نداشتی اما کشتن تو برای من مثل آب خوردنه!

نیشخندی زدم و خواستم نگاهش کنم که فشار اسلحه رو بیشتر کرد و داد کشید:

-تکون بخوری خونت رو می‌ریزم!

نفس عمیقی کشیدم و با آرامشی عجیب به رو به روم خیره شدم. اون پسره همونقدر که سریع پیداش شد همونقدر هم سریع از در رفت بیرون و موندیم خودمون دو نفر. دونفر که از لحاظ قیافه باهم مو نمی‌زدن و همین شباهت ما رو به اینجا کشید.

-همین الان گفتی کشتن من برات مثل آب خوردنه! پس چرا دست دست می‌کنی؟

بلند خندید و صدای خنده‌اش که اونم مثل من بود توی انبار پیچید.

-دوست داری زودتر بمیری سرگرد؟

نیشخندی زدم و گفتم:

-خوب من رو می‌شناسی! اما خب... هنوز نمی‌دونی چه کارهایی ازم بر میاد!

فشاری به کمرم داد و با لحن تمسخر آمیزی گفت:

-مثلا چ...

صدای آژیر ماشین پلیس بلند شد و آهنگ قطع شد. صدای جیغ و داد توی سالن پیچید و حرف توی دهن کیارش ماسید...

-مثل این...!

قهقهه‌ای دیوانه‌وار زد و وحشیانه داد کشید:

-نمی‌تونی من رو دوباره بندازی زندان! نمی‌تونی...!

نمی‌تونی آخر رو فریاد کشید و صدای شلیک تفنگ توی انبار پیچید. نفس عمیقی کشیدم و پلک‌هام رو به هم فشردم...

#دلارام

شیما محکم دستم رو کشید و دویید. دلشوره‌ام چند برابر شده بود و از شدت استرس حالت تهوع گرفته بودم. نورهای قرمز و آبی از پنجره به داخل می‌تابید و مامورها اومده بودن توی خونه. همه جیغ و داد می‌کردن و شیما من رو به گوشه‌ی خونه میکشید.

تا جایی که تونستم با چشم دنبال کیارش گشتم اما هیچ جا نبود و همین دلشوره‌ام رو بیشتر کرده بود. شیما وارد راهرویی شد و من رو هم دنبال خودش کشید. نفس تو سینه‌ام حبس شد و قلبم خودش رو محکم به سینه‌ام کوبید. شیما پشت سر مهراد وارد اتاقی شد و منم دنبالش رفتم.

با دیدن صحنه‌ی مقابلم لحظه‌ای حس کردم قلبم از تپش افتاد و زانوهام شل شد...
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
25

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 11)

بالا پایین