. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #431
***
همان سال اول‌ عقدمان بود. در سالن مطالعه‌ی کتابخانه مشغول درس خواندن بودم که علی‌ سررسید، کنارم نشست و آرام گفت:
- اگه کارت تموم شده بریم ناهار.
نگاهی به ساعت کردم و آرام جواب دادم:
- تا یه ساعت دیگه هم‌ غذاخوری بازه، بذار این مبحثو تموم کنم؛ فردا امتحان داریم ها!
- آخه چرا همه رو‌ می‌ذاری شب امتحان؟ خردخرد طول ترم‌ بخون، شب امتحان فقط مرور کن.
همان‌طور‌که چشمانم‌ روی‌ کلمات جزوه بود گفتم:
- خب من هم همین کارو می‌کنم دیگه؛ الان درحال‌ مرورم.
علی به میز به‌هم‌ریخته اشاره کرد.
- اگه مرور کردنت اینه، پس خدا به داد درس خوندنت برسه.
سرم را بالا آوردم و آرام گفتم:
- برای درس خوندن کتابخونه جواب نمیده، فقط اتاق خودم... .
خنده کوتاهی کردم.
- باور کن آخر کار فقط اندکی با انفجار کامل فاصله داره.
لبخندزنان سری از تأسف تکان داد.
- این‌جوری چیزی هم حالیت میشه؟
نگاهم را با گوشه چشم به او دوختم.
- اختیار داری! درس خوندن یعنی همین؛ سوسول‌بازی‌های شما که درس‌خوندن نیست.
لبخندش بیشتر شد.
- کاملاً معلومه... دختر خوب! یه خورده منظم باش!
سرم را دوباره روی جزوه خم کردم.
- علی! اذیت نکن! بذار تمومش کنم، چیز زیادی نمونده.
علی نفسش‌ را بیرون داد.
- چقدر طول می‌کشه؟
- خب... بیست دقیقه.
علی نگاهی به ساعتش کرد.
- باشه، پس من میرم بیست دقیقه دیگه میام.
سرم‌ را بالا کردم.
- قهر کردی؟
علی بلند شد.
- نه! قهر کجا بود؟ میرم‌ طبقه دو چندتا منبع لازم دارم، ببینم دارن یا نه. کارم تموم شد برمی‌گردم؛ فقط بیست دقیقه‌ای تموم کنی ها.
برای اطمینان‌بخشی پلک‌هایم را فشردم و گفتم:
- خیالت تخت! برو به کارت برس.
علی رفت و‌ من هم مشغول حل سوالاتی شدم که آخرین مسائل باقی‌مانده از جزوه بود. وقتی علی برگشت دیگر به انتهای کارم‌ رسیده بودم.
- تموم شد؟
درحال نوشتن گفتم:
- نه صبر کن این سوال آخری رو‌ هم جواب بدم.
علی بی‌صدا روی صندلی نشست و منتظر ماند. نوشتن جواب را به پایان رساندم و خودکار را روی‌ میز انداختم.
- بفرما! تموم شد.
علی به ساعت اشاره کرد.
- بیست و سه دقیقه!
درحال‌ پاک کردن اثرات جوهر‌ خودکار از انگشتانم گفتم:
- حالا سه دقیقه به جایی برنمی‌خوره، سریع جمع می‌کنم‌ می‌ریم غذاخوری.
علی‌ فقط لبخند زد.
مشغول‌ جمع کردن وسایلم‌ شدم.
- علی‌آقا! نترس، هنوز تا بسته شدن غذاخوری کلی وقت هست.
علی ظرف غذای دوطبقه‌ای را روی میز گذاشت.
- لازم‌ به غذاخوری نیست؛ غذای امروز‌ دستپخت منه.
- واقعاً؟ مگه آشپزی بلدی؟
- بله خانم‌! ولی فکر‌ کنم قبول‌ داشته باشی ناهار خوردن توی کتابخونه یه خورده زیاد ضایع باشه.
- بریم غذاخوری؟
- نه، اگه پایه‌ای تا اطلسی بریم تو‌ی پارک بخوریم.
همه وسایلم را که در این بین جمع کرده بودم، داخل کوله‌ام قرار دادم و‌ گفتم:
- با کمال‌ میل حاضرم!
وقتی از در دانشگاه خارج شدیم، سریع بازویش را گرفتم گفتم:
- اینجا دیگه دانشگاه نیست که خجالت بکشی.
- من خجالت نمی‌کشم، نمی‌خوام سوژه دست بچه‌ها بدیم.
- گور بابای همشون!
کمی اخم کرد.
- خانم‌گل؟ این طرز حرف زدن اصلاً مناسب شما نیست.
پلک‌هایم را از حرص فشردم.
- چشم‌ علی‌آقا! ببخشید! زین پس دیگر رعایت می‌شود.
لبخندی زد.
- لفظ قلم هم میای؟
چشم گرداندم.
- خب با شما باید لفظ قلم حرف زد.
- عزیزم! بعضی کلمه‌ها واقعاً مناسب نیستن.
- من هم که گفتم چشم! حالا جون من خودت غذا درست کردی؟
- یادت نیست؟ دیروز‌ باهم مامانو‌ تا ترمینال بردیم؛ پس خونه نبوده که درست کنه. اومدنی گذاشتمش توی یخچال آقای زارع؛ قبل اینکه بیام کتابخونه، پیش آقای زارع داغش کردم، ولی از بس معطلمون کردی فکر کنم دوباره یخ کرده.
- ایرادی نداره، مسمومم نکنی با یخ کرده‌اش مشکلی ندارم.
علی فقط خندید. به پارک‌ رسیده بودیم. با اشاره علی روی نیمکتی زیر درخت کاج بلندی نشستیم. علی ظرف غذا را بین‌مان گذاشت و پرسیدم:
- حالا چی هست؟
علی مشغول‌ باز کردن در ظرف شد.
- قلیه‌ماهی.
- قلیه‌ماهی؟ دستخوش! بخورم ببینم چیکار کردی.
***
مزه آن قلیه‌ماهی زیر زبانم آمد. به پهلو‌ چرخیدم و رو به بوته نسترن گفتم:
- علی! آخرش هم بهم آشپزی یاد ندادی.
یکی از برگ‌های نسترن را با انگشت کمی نوازش کردم.
- کاش فرصت داشتم ازت یاد بگیرم، وقت‌های باهم بودنمون فقط صرف درس و دانشگاه شد؛ فرصت‌هامون رو‌ راحت از دست دادیم.
رو به آسمان چرخیدم و نفس عمیقی کشیدم.
- وقتی برگشتی دیگه نمی‌ذارم وقتمون الکی هدر بشه، تک‌تک لحظه‌هاشو‌ ذخیره می‌کنم.
چشمانم را بستم و گفتم:
- خدایا! خودت علی رو‌ بهم برگردون.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #432
***
یکی از همان روزهای ماه اول عقدمان، در عصر پاییزی خنکی، در حیاط خانه علی، روی تخت فلزی، بعد از یک نشستن و بحث طولانی، خسته، طوری دراز کشیده و به آسمان خیره بودیم که سرهایمان کنار هم قرار داشت. گرچه به علت محدودیت طول تخت، پاهایمان از زانو جمع شده بود اما خیره شدن به آسمان همراه با علی آرامشی تازه را به من هدیه می‌داد تا به گفته‌هایش فکر کنم.
- علی؟ به نظرم تا خدا رو نشناسی، نمی‌تونی دوستش داشته باشی.
- خب شاید هم دوستش داری که دنبال شناختنش میری.
- ولی من که قبلاً خدا رو دوست نداشتم.
چرخش صورتش به طرف خودم را احساس کردم.
- مطمئنی؟
من هم سرم را به طرفش برگرداندم.
- خب آره! من اصلاً خدا رو قبول نداشتم، چه برسه به شناختن و دوست داشتنش.
فاصله‌ی صورت‌هایمان شاید به یک وجب می‌رسید.
- من فکر می‌کنم ته دلت، یه جایی بوده که خدا رو‌ دوست داشتی.
کمی نیم‌خیز شدم. دستم را تکیه‌گاه سرم کرده و آرنجم را به کف تخت زدم.
- چطور وقتی یه چیزی رو نمی‌شناختم دوست داشتم؟ نه علی! به نظرم این بار حق با منه.
علی هم مثل من آرنجش را به تخت زد و سرش را به آن تکیه داد و رو به من چرخید و با لبخند گفت:
- اصلاً همیشه حق با توئه.
- پس قبول کردی آدم باید اراده کنه تا کسی رو دوست داشته باشه و اراده هم حاصل شناخته؟
علی انگشت دست آزادش را روی قلبم گذاشت.
- من میگم خدا این تو یه جرقه از محبتش رو دیده بعد کمک کرده تا تقویتش کنی.
بلند شدم و به تخت تکیه داده و نشستم.
- تو خیلی خوش‌بینی!
علی هم بلند شد و کنارم نشست.
- خب اگه دلت آمادگی قبلی نداشت که هیچی درست نمی‌شد. تو دلت خدا رو می‌خواسته؛ گرچه شاید عقلت ازش خبر نداشته.
کمی فکر کردم و بعد به طرف علی برگشتم.
- من علم به وجود خدا و محبتش رو داشته باشم دیگه برای رشد کافیه؟
علی انگشتی در ابرویش کشید.
- نه! علم و محبت به تنهایی کافی نیست. برای رشد به عمل هم نیاز داری؛ گرچه شرط لازم برای رسیدن به کمال، علم و‌ معرفت هست، اما شرط کافی نیست. باید همراه علم، اراده و همت انجام عمل هم داشته باشی.
نفس درون سینه‌ام را از سر کلافگی بیرون دادم.
- منظورت اینه از همون اول‌ باید مراقب می‌بودم توی دام کمند تو نیفتم، ولی حالا که افتادم دیگه راه دررویی ندارم و باید تا آخر مسیرو برم.
علی خنده کوتاهی کرد.
- کمند من نه، کمند خدا...! حالا پشیمونی؟
نگاهم را به نگاه درخشان علی دوختم، لبخندی به صورت خندانش زدم.
- بدیش همینه دیگه، هرگز از اینکه افتادم توی کمند تو و خدات پشیمون نیستم؛ ولی می‌دونی چی سر خودم آوردم؟
نگاهم را از او‌ گرفتم و به روبه‌رو دوختم.
- قبل از تو، نفهم، باخیال راحت زندگی می‌کردم؛ اما الان که فهمیدم، دیگه تا لحظه مرگ راحت نیستم.
با فکری که به ذهنم رسید لبخند از روی لبم پر زد.
- راست گفتن فهمیدن درد داره. اگه از عهده عمل برنیام چی؟
علی دستش را دور گردنم انداخت و مرا به خودش نزدیک کرد.
- نگران چی هستی؟ خودم‌ تا آخر راه باهاتم؛ تنهات نمی‌ذارم که.
با لبخند سرم را به شانه‌اش تکیه دادم.
- تنها دلخوشیم به توئه؛ وگرنه من که از خودم‌ چیزی ندارم.
علی دستاش را بالا آورد و سرم را نوازش کرد.
- نگو! تو همه چی داری؛ کم نبین خودتو.
چشمانم را زیر انگشتان نوازشگرش با خوشی بستم.
- علی! هیچ‌وقت تنهام نذار! بدون تو نمی‌تونم.
صدای آرام‌بخشش در دلم نشست.
- همیشه باهاتم، حتی اگه کنارت هم نباشم، مراقبتم عزیزم!
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #433
صدای زنگ گوشی بیدارم کرد. ایران بود.
- سلام ساریناجان! کجایی؟
- خونه‌ام.
- من هم خونه‌م، تو کجایی؟
- توی‌ حیاطم.
- اومدنی ندیدمت. گرسنه که نموندی؟
خجالت کشیدم راستش را بگویم.
- گرسنه نیستم.
- خب عزیزم! من یه مقدار خستم، میرم بخوابم؛ کار داشتی بیدارم کن.
با تشکر تماس را قطع کردم. گوشی را روی چمن‌ها گذاشتم. دستم را تکیه‌گاه سرم کرده و به طرف نسترن برگشتم.
- علی‌آقا! دیدی چیکار کردی؟ هم نذاشتی غذا بخورم، هم دلمو ضعف بردی.
بلند شدم و سرجایم نشستم. گوشی را برداشتم و گفتم:
- برم ببینم توی یخچال چیزی پیدا میشه؟
از یخچال شامی‌های از دیشب مانده را برداشتم و پشت میز آشپزخانه نشستم. همین که اولی را در دهان گذاشتم، صدای علی در ذهنم پخش شد.
- تو هنوز هم حوصله نداری برای خودت غذا آماده کنی؟
اشک در چشمانم جمع شد.
***
پنج‌شنبه بود. برای کار روی پایان‌نامه در دانشگاه بودیم و غذاخوری طبق معمول پنج‌شنبه‌ها غذا سرو نمی‌کرد و من به تنهایی روی یکی از نیمکت‌های کنار باغچه‌ی درون محوطه دانشکده نشسته و مشغول خوردن یک ساندویچ سرد بودم که علی با دو لیوان چای رسید و درحالی‌که کنارم می‌نشست گفت:
- این‌ها رو از فلاسک سید برات ریختم خانم‌گل!
- ممنونم آقایی! به موقع بود.
- ساندویچ سرد می‌خوری؟
با دهان پر در جوابش «اوهوم» گفتم. دلخور اخم کرد.
- تو هنوز هم حوصله نداری برای خودت غذا آماده کنی؟ یه بار از خونه غذا بیار، پنج‌شنبه‌ها بی‌غذا نمونی.
ته لقمه را در پاکتش پیچیدم و هر آنچه در دهانم بود را فرو دادم.
- ول کن اینو... ببین! کارهای صبح رو جمع‌بندی کردم باید بعد از این چایی بریم یه نتیجه‌گیری براشون بنویسیم. دکتر فروتن گفت شنبه گزارش پیشرفت کارو براش ببریم.
علی یکی از لیوان‌های چای را دستم داد.
- حالا فعلاً چاییتو بخور!
درحالی‌که لیوان را در دست نگه داشته و با زبان خرده‌های غذا را از لای دندان‌هایم خارج می‌کردم گفتم:
- فقط موندم نتیجه‌ی اون آزمایشه که تکرار کردیم و یه چی دیگه دراومد رو چی بنویسم؟ به نظرت نتایج اول رو بنویسیم یا دومی رو؟
علی کاملاً خونسرد جوابم را داد.
- خانم‌گل! برای جمع‌بندی و نتیجه‌گیری هنوز زوده؛ عصر باید همه رو از نو تکرار کنیم تا ایراد کارمون معلوم بشه. با عجله نمی‌شه کار درست انجام داد.
- تموم نمی‌شه ها علی...! شنبه دکتر گزارش کار می‌خواد.
علی کمی از چایش را خورد.
- تموم میشه؛ نگران نباش. فوقش نوشتنی‌ها رو شب تو‌ی خونه می‌نویسیم.
شانه‌ای بالا انداختم و مشغول خوردن‌ چای شدم. علی گفت:
- حالا تو جواب منو بده! چرا وقتی داشتم می‌رفتم پارک و ازت پرسیدم ناهار داری گفتی دارم؟
سرم را کم کج کردم.
- خب علی تو برای ناهار با سید قرار داشتی، زینب هم همراهش نبود که من هم بیام.
- خب می‌گفتی نصف ناهارو برات می‌ذاشتم.
- این‌طوری شما دوتا آدم گنده گرسنه می‌موندید.
به ساندویچ پیچیده در پاکت که روی نیمکت بود اشاره کردم.
- من با همین سیر میشم.
- سید برای خودش ناهار آورده بود.
علی لیوانش را روی نیمکت گذاشت و کیفش را پیش کشید و ظرف دربسته‌ای را از درون آن خارج کرد. در ظرف را باز کرد و به طرف من گرفت.
- شرمنده! همین یه دونه مونده برای تو.
با ذوق تنها کتلت باقی‌مانده را برداشتم.
- وای علی ممنونم! همین هم خیلی زیاده.
ظرف خالی را درون کیف برگرداند و لیوانش را برداشت.
- یادم باشه خانم‌گل حوصله‌ی غذا پختن نداره، ناهار پنج‌شنبه‌هاش با منه و دیگه هم با کسی برای این روز‌ قرار نذارم.
- نه علی! نمی‌خوام اذیت بشی. من همین‌جوری خیلی راحتم.
- شاید تو راحت باشی، ولی معده‌ات ناراحته. آخه ساندویچ سرد هم شد غذا؟ آخرش با این غذاها خودتو مریض می‌کنی.
کتلت را تمام کردم.
- اینا رو‌ ول کن علی! زودتر پاشو بریم آزمایشا رو تموم کنیم؛ دیر میشه.
دستم را گرفت.
- عجله نکن! چاییت نصفه‌اس، بشین با آرامش بخور بعد می‌ریم.
***
آخرین شامی زهر شده را هم با غصه و بغض بلعیدم.
- حتی الان هم که بیکارم حوصله آشپزی ندارم. من بدون تو حوصله چه کاری رو دارم؟
بلند شدم. ظرف خالی را درون سینک گذاشتم و درحالی‌که به طرف اتاقم می‌رفتم زمزمه کردم.
- علی‌جان! مثل اینکه مأمورها برای پیدا کردنت کاری نمی‌کنن... خودم باید دست به کار بشم. اما چطور؟
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #434
صبح فردا برای دیدن رضا به خانه‌اش رفتم. همین که وارد شدم فهمیدم رضا وسایل مختصری را برای خانه‌اش تهیه کرده؛ گرچه هنوز سالن خانه به‌طورکامل خالی بود و فقط در یکی از اتاق‌ها و آشپزخانه نشانه‌ی زندگی وجود داشت. رضا به صندلی پشت اپن اشاره کرد.
- بشین چایی بیارم.
با تشکر به طرف صندلی رفتم و او نیز راه آشپزخانه در پیش گرفت. روی صندلی نشستم.
- خونت هنوز خالیه.
کتری روی اجاق صفحه‌ای می‌جوشید. رضا یک چای کیسه‌ای درون فلاسک کرم‌رنگی انداخت و گفت:
- اینجا هم پر میشه؛ نترس. تو بگو چه خبری برام آوردی؟
کوله‌ام را کنار پایه‌ی صندلی روی زمین گذاشتم.
- سند ماشینو زدم به اسم بابا، بابا هم پولو ریخت به حسابم.
رضا همانطور که آبجوش کتری را درون فلاسک می‌ریخت گفت:
- خب اینا رو که می‌دونم.
- پس ماشین دلخواهتو انتخاب کردی؟
رضا سر فلاسک را با پیچاندن بست.
- حالا عجله‌ای نیست.
- چرا هست! تو باید ماشین بگیری، همین امروز‌ هم باید بگیری. اول‌ می‌ریم بانک تا من صدوده تومن انتقال بدم به حسابت، بعدش خواستی همراهت میام، نخواستی تنهایی میری نمایشگاه رفیقت ماشین برمی‌داری؛ ولی تأکید می‌کنم همین امروز باید ماشین بخری.
رضا که در فاصله حرف زدن من دو نیم‌لیوان از جاظرفی برداشته و با فلاسک و قندان روی اپن گذاشته و خودش هم مقابلم ایستاده بود با لبخند گفت:
- برنامه‌ریزی تموم شد؟ چرا اینقدر عجله داری؟
هنوز زود بود به رضا بگویم قصد رفتن به زاهدان دارم؛ پس گفتم:
- ببین! پارس دیگه نگیر. بیا دویست‌شیش بخر؛ نه، اصلاً سمند یا رانا بردار، این‌جوری دیگه کسی ایراد نمی‌گیره چرا ماشینتو فروختی! میگی می‌خواستم عوضش کنم.
رضا متفکرانه سر فلاسک را در دست گرفته و درحال تکان دادن آن بود؛ گویا فکر می‌کرد این‌گونه چای درونش زودتر دم می‌کشد.
- سارینا! از اینکه به آقا نگفتیم‌ چیکار کردیم عذاب وجدان دارم.
دوست نداشتم بحث را به این‌سو بکشانم. به دستش که روی فلاسک بود، اشاره کردم.
- چایی معمولی نریختی که منتظری دم بکشه، نپتونه تا الان رنگ داده؛ بریز بخورم.
رضا لبخندی زد و مشغول ریختن چای درون لیوان‌ها شد.
- تو به خاطر علی با آقا سر لج افتادی. این اصلاً خوب نیست.
کمی لحنم را آرام‌ کردم.
- می‌دونی رضا! وقتی داشتیم برمی‌گشتیم شیراز، من آماده بودم یه دعوای اساسی با بابا راه بندازم. واقعاً می‌خواستم باهاش قهر کنم؛ حتی شرکت رفتم فقط برای اینکه با بابا بحث کنم و بعدش هم قهر و دوری... . دلخوری‌هامو هم بهش گفتم اما... .
آهی کشیدم.
- نتونستم. بابا عشق اول منه، خیلی ازش دلخورم اما نمی‌تونم دور شم ازش. با این کاری که کرد توی رابطه پدر دختریمون یه فاصله انداخت؛ من هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم بابا با خودخواهی باهام چیکار کرده، ولی بازهم نمی‌تونم برنجونمش.
رضا که لیوان چای را کنار دستم گذاشته بود، لبخند پهن‌تری به رویم زد.
- خیلی خوشحالم که نزدی همه‌چی رو خراب کنی! همش می‌ترسیدم به آقا بی‌احترامی کنی. هرگز نباید چنین اتفاقی بین شما بیفته؛ هم تو به آقا خیلی وابسته‌ای، هم آقا به تو.
دستم را دور لیوان چای قفل کردم و نگاهم را به سطح آن دوختم و بعد سرم را بالا آوردم.
- از علی چه خبر؟
رضا اخم کرد.
-چرا من باید از علی خبر داشته باشم؟
- نمی‌دونم؛ فکر کردم شاید مأمورها خبری به تو داده باشن.
رضا قندی را از درون قندان برداشت و به صورت پرتابی در دهانش انداخت.
- خبر جدیدی ندارم.
- پس مأمورها چیکار می‌کنن؟ شیطونه میگه خودم پاشم برم زاهدان... .
رضا که لیوان را نزدیک‌ دهانش برده بود سریع پایین آورد و با لحن محکمی وسط حرفم پرید:
- چی؟ شیطونه بیجا می‌کنه؛ کجا می‌خوای بری؟
- ببین رضا... .
- اصلاً حرفشو‌ نزن!
- گوش کن ببین چی میگم، بعد اعتراض کن.
- نمی‌خوام‌ هیچی‌ بشنوم.
- رضا! اون روز اطراف کاروانسرا من روستا دیدم، اگه اطرافشو تا مرز بگردیم حتماً باز هم روستا پیدا می‌کنیم. توی روستاهای مرزی هم راحت میشه سوخت‌بر و‌ قاچاق‌بر پیدا کرد؛ آدمایی که هر روز از راه و بیراه میرن اونور و میان. از یه طرف هم اونایی که علی رو بردن کم نبودن، یه کاروان می‌شدن. بالاخره یکی از روستایی‌ها یا آدمایی که از مرز میرن و میان اونا رو دیدن. من الان اونقدری توی حسابم دارم که اگه بریم اونجا پرس و جو کنیم و یه مقدار هم خرج کنیم آخرش یه نشونی از اونا پیدا می‌کنیم. اگه بفهمیم از کجای مرز رفتن، می‌تونیم بفهمیم اونور کجا رفتن. بعدش هم یه ذره پول خرج می‌کنیم و علی رو پیدا می‌کنیم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #435
رضا با عصبانیت روی اپن زد.
- بس کن سارینا! این تخیلات بچه‌گانه چیه؟ حتماً می‌خوای از مرز هم رد بشی...! فکر کردی فیلمه؟
- رضا مخالفت نکن!
- سارینا هرگز! فکرش هم نکن! جلوی این رگ خبرنگاریت رو‌ هم بگیر دوباره توی هچل نیفتیم؛ همون دردسر اولی برای هفت پشت من و تو کافیه. فکر‌ کردی بچه‌بازیه راه بیفتی بری دنبال علی؟ نخیر... تو هیچ‌کاری نمی‌کنی و منتظر می‌مونی تا پلیس علی رو پیدا کنه.
با صدای بلندی گفتم:
- تا کی باید منتظر بمونم پلیس پیداش کنه؟
- تو‌ فکر می‌کنی فقط به ذهن خودت رسیده چطور دنبال علی بگردی؟ مطمئن باش پلیس خیلی بهتر از تو می‌دونه چیکار باید بکنه.
- اگه تا اون‌موقع که پلیس پیداش می‌کنه اتفاقی برای علی بیفته چی؟
- اگه اتفاقی برای تو بیفته چی؟
- عذاب وجدان دارم رضا! بفهم! من علی رو ول کردم. همش به خودم میگم کاش اون روز برای آزادی علی هم حرف زده بودم و با پول راضیشون کرده بودم.
رضا کمی خودش را به طرف من کشید و آرام‌تر از قبل گفت:
- تو واقعاً فکر می‌کنی اونو برای مبادله نگه داشتن؟
- پس برای چی ولش نمی‌کنن؟
- واقعاً نمی‌دونم برای چی علی رو با خودشون بردن؛ قبلاً هم گفتم اگه برای مبادله می‌خواستن افسرهای ارشد پاسگاه رو نگه می‌داشتن، اونا علی رو برای کار دیگه‌ای می‌خوان.
دستانم را دو طرف سرم گرفتم و آرنج‌هایم را به اپن تکیه دادم. از آشوبی که در سرم بود، می‌خواستم فریاد بکشم اما لب می‌گزیدم تا اشک‌هایم فوران نکند. رضا ادامه داد:
- تو اون روز اگه حرفی از علی می‌زدی قطعاً کارو برای خودت سخت می‌کردی. اونا به یه دلیلی علی رو نگه داشتن، اگه می‌فهمیدن تو می‌شناسیش، تو رو هم دیگه آزاد نمی‌کردن. مطمئن باش علی هم هرگز نمی‌خواسته به خاطر اون اسیر بشی.
در همان حالت سر به زیر با بغضی که صدایم را لرزانده بود گفتم:
- یعنی پلیس علی رو پیدا می‌کنه؟
- باور کن آبجی پیداش می‌کنن.
سرم را بالا آوردم با چشمان اشکی به رضا چشم دوختم.
- دلم آشوبه رضا! چیکار کنم آروم شم؟
رضا کمی مکث کرد و بعد با لحن آرامی گفت:
- عزیزم! من فردا یه مأموریت دو سه روزه باید برم، اگه تا برگشتنم خبری از علی نشده بود، خودم تا زاهدان میرم پیگیر میشم. تو فقط قول بده منتظر من بمونی.
سری تکان دادم و مشغول‌ خوردن چای شدم. بعد از چای همراه رضا ابتدا به بانک و بعد به نمایشگاه ماشین رفته و‌ رضا گرچه نگاهش روی پارس مانده بود، اما برای اینکه فروش و خریدن دوباره پارس باعث مشکوک شدن اطرافیان میشد، او را مجبور به خرید رانای خاکستری رنگی کردم. وقتی در پایان کار هر دو سوار ماشینش شدیم، گفتم:
- مبارکه داداش!
- ممنون! گرچه به پای پارس نمی‌رسه، ولی اینم خوبه.
- ببین ارزونتر از پارس بود، به نفعته یه جورایی؛ تازه یه سال سوار شو، نخواستی بعداً عوضش کن.
- چیکار کنم دیگه؟ جور آبجی داشتن رو می‌کشم.
لبخندی زدم.
- حالا منو می‌رسونی خونه.
- با مریم قراره برای ناهار بریم رستوران؛ تو هم بیا.
- من کجا بیام؟
- مریم هم خوشحال میشه بیایی.
- چرت نگو! هیشکی از دیدن یه مزاحم وسط نامزدبازیش خوشحال نمی‌شه.
- باور کن مریم چیزی نمی‌گه.
- رضا می‌خوای از همین اول بین عروس و خواهرشوهر آتیش روشن کنی؟ منو برسون خونه برو دنبال مریم‌جونت، شیرینی ماشینو بهش بده.
رضا ماشین را روشن کرد.
- می‌خوای به مریم بگم خودش بهت زنگ بزنه؟
- نه اصلاً! می‌خوای بیچاره رو مجبور ‌به تحمل سرخر کنی؟ ادعای خان داداشی داری ولی داداش کوچیکه‌ای؛ خیلی چیزها رو‌ باید یاد بگیری.
رضا همانطور که مشغول‌ رانندگی بود، گفت:
- استاد! شما یاد بده.
- فعلاً به عنوان درس اول منو ببر خونه بعد برو با نامزدت هرچی می‌تونی خوش بگذرون که این روزها خیلی زودگذره.
- چشم استاد!
رویم را از رضا گرفتم و‌ به خاطراتم با علی فکر کردم. هیچ‌کس مثل من نمی‌توانست زودگذری ایام خوشی را درک کند.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #436
بی‌حوصله جلوی تلویزیون خاموش لم داده و در فکر‌ بودم چگونه مقدمات رفتنم به زاهدان را فراهم کنم که پدر و ایران پی به چیزی نبرند. صدای باز شدن در خانه مرا از فکر بیرون آورد. پدر زودتر از هر روز از شرکت برگشته بود و برخلاف همیشه که چیزی از کار شرکت به خانه نمی‌آورد، این‌بار دو زونکن پر به همراه داشت. متعجبانه درست نشستم و به پدر سلام دادم. پدر زونکن‌ها را روی جاکفشی گذاشت و جواب سلام من و ایران را که پرسشگر از آشپزخانه بیرون آمده بود، داد و سوییچش را هم به جاکلیدی وصل کرد و بعد رو به من گفت:
- تا من لباسمو عوض می‌کنم این زونکن‌ها رو بذار روی میز.
«چشم» گفتم اما همان‌طور بی‌حرکت‌ ماندم. ایران پرسید:
- فریدون؟ اتفاق افتاده؟
پدر کتش‌ را بیرون آورد.
- نه! چه اتفاقی؟
ایران به زونکن‌ها اشاره کرد.
- آخه هیچ‌وقت کار شرکت رو خونه نمی‌آوردی.
- امروز‌ آوردم تا سارینا ببینه و‌ یه ذره کار یاد بگیره.
با چشمان گرد شده برخاستم.
- من؟
پدر حق به جانب نگاهم کرد.
- بله، جنابعالی!
اخم کردم.
- بابا! اذیتم نکنید! می‌دونید حوصله این‌ کارها رو ندارم.
پدر رو برگرداند، به طرف اتاقشان رفت و گفت:
- اینقدر ول نچرخ! به یه دردی بخور.
عصبی‌تر‌ گفتم:
- من خودم کار دارم.
پدر در آستانه در اتاق برگشت.
- مثلاً چه کار مهمی داری؟ تو که جلوی تلویزیون لم داده بودی.
کمی فکر‌ کردم. یادم به سوییچی افتاد که پدر آویزان کرد.
- خب چون منتظر شما بودم بیایید سوییچ بی‌ام‌و رو ازتون بگیرم تا هم ببرمش اون پشت بشورمش و هم پارکش کنم توی پارکینگ؛ تازه کلی هم از وسایلام داخلش مونده.
پدر دو قدم به طرفم برداشت.
- من که دیروز گفتم سوییچ رو پیش خودت نگه دار، تو سرتق شدی پس دادی؛ بعدهم سوییچ همین‌جا بود، برش می‌داشتی. لزومی هم نداره ماشینو ببری پشت، بذار زیر سایه‌بون بمونه.
- نه زیر سایه‌بون الکی جا گرفته، شما که کلاستون به بی‌ام‌و نمی‌خوره که سوارش بشید، پس بهتره ببرمش پیش اون دوتای دیگه پارکش کنم.
پدر متفکرانه دو قدم دیگر به من نزدیک شد.
- یعنی می‌خوای باور کنم تو بی‌وسیله می‌تونی زندگی کنی؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- من که وابسته به ماشین نیستم، شما خیلی علاقه دارید؛ اونقدر که اون دوتا قدیمی رو هم نفروختید و همین‌جوری پارکشون کردید توی پارکینگ، فقط سالی یه بار سرویسشون می‌کنید؛ خب این بی‌ام‌و هم باید بره پیش اون دوتا به قول خودتون سرمایه.
پدر کتش را روی دست جا‌به‌جا کرد.
- مشکل بزرگم با تو می‌دونی چیه؟ اینه که هیچی نمی‌فهمی.
با کلافگی نگاه از پدر گرفتم.
- باشه بابا! حالا اجازه می‌دید برم سرمایه جدیدتون رو بذارم پیش بقیه؟
پدر سری از تأسف تکان داد و با حرکت دست اجازه رفتن داد. دیگر نایستادم تا دلداری‌های ایران به پدر را بابت خودسری‌هایم بشنوم. سریع سوییچ بی‌ام‌و را از جاکلیدی چنگ زده و از ساختمان خارج شدم. باید به اندازه کافی معطل می‌کردم تا پدر از صرافت بررسی زونکن‌ها بیفتد.
برای آخرین بار پشت فرمان بی‌ام‌و عزیزم نشستم. دستی روی فرمانش کشیدم و سعی کردم جلوی بغضم را بگیرم. خاطرات زیادی با این ماشین داشتم. از همان تیرماهی که کنکور دادم و پدر قول خرید ماشین درصورت قبولی داد، با شوق به آموزشگاه رانندگی رفته و‌ سریع گواهینامه‌ی رانندگی گرفتم و از اواسط مرداد که نتایج آمد و پدر به قولش وفا کرد، این بی‌ام‌و یار و همراهم در همه روزهای زندگیم شد. من دوستش داشتم. اما دیگر متعلق به من نبود. باید فکرش را از ذهنم خارج می‌کردم. می‌خواستم از پدر مستقل شوم و این اولین گام بود.
از مسیر باریکی که حیاط جلویی را به حیاط پشتی وصل می‌کرد، ماشین را تا جلوی پارکینگ مخصوص پدر بردم. پارکینگ سقف‌داری که پدر فقط برای ماشین‌هایش، به جای ساختمانی که سابقاً محل زندگی خدمه‌ای بود که زمان پدربزرگ این خانه را اداره می‌کردند، ساخته بود. این حیاط بسیار کوچک‌تر از حیاط جلویی بود و برخلاف آن فاقد هرگونه گل و گیاه؛ و جز ماشین‌های پدر و ابزار و ادوات نگهداری اتومبیل چیزی در آن دیده نمی‌شد. این حیاط حوزه استحفاظی پدر و ماشین‌هایش بود. یک ای‌_سیصد و پنجاه و یک اس_پانصدی که درون این پارکینگ قرار داشتند، به همراه آن سی‌ال‌اس_پانصدی که حیاط جلویی پارک بود، کاملاً علاقه پدر به برند بنز را نشان می‌داد. با این حال پارکینگ هنوز جای خالی برای میزبانی از بی‌ام‌و مرا هم داشت.
از ماشین پیاده شده و دنبال سبدی گشتم تا خرده‌ وسایل داخل ماشین را درونش قرار دهم. چیزی در اطراف پیدا نکردم. صندوق‌عقب را بالا دادم و متوجه سبدی شدم که خودم قبلاً برای نگهداری خرده‌ریزهایم داخل صندوق گذاشته بودم. با لبخند رضایت‌بخشی آن را برداشته و مشغول پر کردنش با چیزهایی شدم که درون ماشین جامانده بود. وقتی ابزار و وسایل مخصوص ماشین را از بقیه جدا کردم تا داخل ماشین باقی بمانند، به این فکر می‌کردم که من واقعاً آن‌چنان به ماشینم رسیدگی نمی‌کرده‌ام؛ چرا که سبدم پر شد از وسایلی که به مرور زمان در ماشین آمده و بیرون نرفته بودند و من هم توجهی نکرده بودم. جدا از زباله‌هایی نظیر بطری‌های خالی و پاکت‌های خوردنی، صندوق‌عقب ماشین پر بود از جزوه‌ها، کتاب‌ها، لوازم‌التحریر، جامدادی، پوشه‌های پر و خالی، حتی پوتینی که در سفر زاهدان پوشیده بودم و با جوراب‌هایم که داخلشان چپانده شده بودند نیز آنجا حضور داشت. جلوی پای صندلی‌های عقب را هم گشتم. جز پلاستیک و‌ زباله چیزی نیافتم. سراغ داشبورد رفتم. کمی اوضاع بهتر بود. وسایل کاربردی‌تری پیدا میشد. عینک آفتابی، شارژر، کیف‌پول و مدارک خالی و یک بطری آب نصفه. متفکر بطری آب را دست گرفتم. سریع با یادآوری‌اش لبخند غمگینی روی‌ لب‌هایم‌ آمد. این همان بطری‌ای بود که علی در دخمه آب وضو در آن می‌ریخت و من صبحی که به کاروانسرا رفته و او را ندیده بودم، بطری را برداشتم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #437
باذوق و درحالی‌که چشمانم پر اشک شده بود، بطری را در بغل گرفتم.
- علی‌جان! الان کجایی؟
نگاهی به بطری کردم و درون سبد گذاشتمش. با لبخندی که بیشتر غم داشت به طرف در راننده رفتم. یک طرفه روی صندلی نشستم و کف ماشین را نگاه کردم؛ خبری از چیزی نبود. دستم را روی داشبورد بردم و با انگشتانم شیار مابین داشبورد و شیشه‌ی جلو را گشتم تا اگر خرده‌ریزی آنجا افتاده باشد، بیابم. با انگشتانم طول شیار را تا انتها بررسی می‌کردم که دستم به سردی یک جسم فلزی خورد. و‌قتی جسم را برداشتم و نزدیک آوردم از دیدن چیزی که یافته بودم اشک سریع پشت سد چشمانم صف بست. حلقه‌ی عقدم بود که همان روزی که علی در آزمایشگاه مرا از خود راند، در ماشین باعصبانیت از انگشت خارج و پرت کرده بودم و‌ گویا حلقه هم در شیارهای داشبورد گیر کرده بود و‌ من متوجه نشده بودم. نگاهم را به نگین‌های ظریفش دوختم و انگشت روی تاریخ ۸۹.۷.۲ که داخل حلقه حک شده بود، کشیدم. نفس عمیقی کشیدم و با چندبار پلک زدن سریع سعی کردم اشک‌هایم را قلع و قمع کنم. یادم به حلقه‌ی علی افتاد که آن را هم داخل ماشین پرت کرده بودم. حلقه‌ام را به تندی در انگشتم کردم. باید حلقه‌ی علی را پیدا می‌کردم. انگشتانم چندبار طول داشبورد را رفت و‌ برگشت گشتند، اما چیزی نیافتند. دلشوره به جانم افتاد! از روی صندلی پایین آمدم و کنار در روی دو پا نشستم تا راحت کف ماشین را بگردم. پشت پدال‌ها دست کشیدم، کل کفی را جابه‌جا کردم، خبری نبود. ترس از دست دادن حلقه‌ی علی، سد چشمانم را فروریخت و اشک‌هایم روی صورتم روان شد. قلبم به تپش افتاده بود. حلقه‌ی علی نبود. دست را تا آرنج زیر صندلی بردم و درحالی‌که سرم را به کنار کشیده بودم، با دست چندبار همه کف را دست کشیدم. چیزی نبود. آرنج دستم را که به خاطر بدون پوشش بودن سیاه شده بود را بیرون آوردم. در میان گریه با ترسی که ته دلم را خالی کرده بود، زار زدم.
- خدایا! پس کجا انداختمش؟
یک آن یاد صندلی طرف شاگرد افتادم. با سرعت از جایم جهیدم و‌ خود را به طرف دیگر ماشین رساندم‌ دوباره کنار صندلی نشستم و همه‌ی کف ماشین را نگاه کردم. اثری از حلقه نبود. دیگر به هق‌هق افتاده بودم. اضطراب گم شدن یادگاری علی داشت خفه‌ام می‌کرد و به این فکر می‌کردم، نکند یک‌بار موقع سوار و‌ پیاده شدن حلقه بیرون افتاده است؟ درحالی‌که یک دستم را به صندلی گرفته بودم، دست دیگرم را تا آرنج به زیر صندلی فروکردم و با دست کشیدن، کف ماشین را گشتم. چندبار مضطرب دست کشیدم تا دستم به حلقه خورد. با احساس کردنش در میان گریه‌ای که از ترس داشتم با ذوق خندیدم. دستم را مشت کرده و حلقه را بیرون کشیدم. با چشمان اشکی می‌خندیدم. خودش بود. حلقه‌ی نقره‌ای علی بود با نگین زردش.
باذوق، کامل روی زمین نشستم.
- خدایا! شکرت که پیداش کردم.
با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم و لبخندزنان به حلقه چشم دوختم. نگین کثیف شده‌ی حلقه را با کشیدن به لباسم تمیز کردم.
- علی‌جان! دیگه از خودم دورش نمی‌کنم تا دوباره توی انگشتت بکنم.
حلقه را داخل انگشت میانه دستم کردم؛ گرچه کمی لق میزد، اما ایرادی نداشت. دستم را بالا آوردم و‌‌ هر دو حلقه‌ی کنار هم را بوسیدم. دستم را مشت کرده و به قلبم فشردم.
- خدایا شکرت! می‌دونم این یه نشونه‌س؛ یعنی من دوباره علی رو پیدا می‌کنم... . خدایا! ممنونم ازت که حواست بهم هست.
لحظاتی همانطور نشسته و باشوق به بخت بلندم فکر می‌کردم. به اینکه حلقه‌ی علی گم نشده بود و پیدایش کردم؛ پس حتماً خودش را هم پیدا می‌کردم، فقط باید راهی برای یافتن و دلیلی برای رفتن به زاهدان پیدا می‌کردم. دلم از این امیدواری تازه روشن شده بود. با سرخوشی بلند شدم. کارواش پدر را از پارکینگ بیرون آوردم و بادقت و طمأنینه مشغول شستن همه جای ماشین شدم. با فکر به علی لحظاتم لذت‌بخش شده بود آنقدر که تا پایان کار متوجه نشدم هوا تاریک شده است. ماشین را داخل پارکینگ بردم و سبد وسایلم را هم در گوشه‌ای از پارکینگ قرار دادم. پلاستیک محتوای زباله هم سهم سطل کنار دیوار شد. برای من فقط بطری آب علی مهم بود. آن را برداشتم و از حیاط پشتی خود را به حیاط جلویی کنار نسترنم رساندم. آب درون بطری را پای نسترن ریختم.
- علی‌جان! همین‌جا بهت قول میدم خودم بیام دنبالت؛ فقط یه ذره صبر کن راه خروج از این خونه رو پیدا کنم.
سرخوش داخل خانه شدم. سوییچ را در جاکلیدی گذاشتم. دیگر ذره‌ای به زونکن‌ها و پدر اخمو هم نگاه نکردم. با صدای بلند، ایران را خطاب قرار دادم.
- مامان! من شام نمی‌خورم. میرم بخوابم.
پله‌ها را با خوشی بالا رفتم و خودم را درگیر حرف پدر به ایران نکردم که با صدای بلند می‌گفت تا من بشنوم.
- خانم! نگفتم بهت این دختر قصد کرده منو سکته بده؟
دست‌های کثیف شده‌ام را شستم و وارد اتاقم شدم. کشوی کمدم را باز کردم تا بطری خالی آب علی را به عنوان یادگار آنجا بگذارم. چشمم به جعبه اکسسوری‌هایم خورد که وسایلش را به جای خودم بقیه برای من تهیه کرده بودند. در آن را باز کردم و از میان محتویاتش نگاهم به پلاک و زنجیری افتاد که نام خودم به لاتین بود و چند سال پیش ایران برایم خریده بود؛ گرچه هیچ‌گاه استفاده نکردم. سریع چیزی به ذهنم خطور کرد. آن را برداشته و پلاک را از درون زنجیر خارج کردم و‌ حلقه‌های درون انگشتانم را به جای پلاک داخل زنجیر انداختم و همانطور که زنجیر را دور گردنم وصل می‌کردم به عکس دونفریمان گوشه آینه چشم دوختم.
- علی‌جان! این دوتا امانت دور گردنم می‌مونن تا باز باهم‌دیگه دستمون کنیم.
چشمکی برای عکس زدم و با دست بوسی فرستادم. همانطور که نگاهم به عکس بود، کمد‌ را باز کرده لباسی را بیرون آورده و بعد از تعویض، چراغ اتاق را خاموش کردم. بالشم را از روی تخت برداشتم و روی زمین انداختم، دراز کشیدم و سرم را روی آن گذاشتم.
امشب قلبم شادتر از هر روز بود. دیگر امیدوار بودم که علی را پیدا می‌کنم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #438
صبح زود بیدار شدم. در حین آماده شدن‌های روزانه‌ام برنامه هم می‌ریختم. از قبل قصد داشتم بقیه پول‌ها را تبدیل به دلار کنم، اما با نقشه‌های جدیدم دیگر از خیر رفتن به صرافی گذشتم؛ چرا که برای یافتن علی باید پول خرج می‌کردم، پس بهتر بود پول‌ها در حسابم می‌ماند. راه‌حلی جز رفتن به مرز نداشتم. واضح بود کار خطرناکیست، اما نمی‌توانستم به انتظار مأموران امنیتی بمانم. اگر آن‌ها به جای خودش خبرش را برایم می‌آوردند چه؟
هنگامی که از پله‌ها پایین می‌رفتم به این فکر می‌کردم برای رفتن به مرز باید چه بهانه‌ای جور کنم تا پدر و ایران مشکوک نشوند و چه ترفندی بریزم که این دو نفر متوجه نشوند کجا می‌خواهم بروم.
سر میز صبحانه آنقدر در فکر قاشق را در لیوان شیرعسل چرخانده بودم که پدر هم متوجه حواس پرتم شد و گفت:
- چرا درست غذا نمی‌خوری؟
متوجه حرفش نشدم و وقتی با تشر صدایم زد و مرا از خود بیرون آورد تازه فهمیدم منظور حرفش من بوده‌ام.
گنگ سرم را بالا آوردم.
- ها... چیه بابا؟
ایران با لحن مهربانی گفت:
- دخترم خیلی تو فکری، طوری شده؟
به طرف ایران برگشتم.
- نه مامان! یه خورده حوصله‌ام سر رفته.
پدر پوزخندی زد.
- چون پا نمی‌شی بیایی شرکت.
قاشق را از لیوان بیرون آورده و روی بشقاب کنارش گذاشتم.
- بابا! بحث شرکت رو نکشید وسط.
لیوان را بلند کردم و شیرعسلم را خوردم.
- بحث شرکت همیشه وسط هست تو نمی‌خوای ببینی.
لیوان را به جای خودش برگرداندم.
- خداروشکر بابا خودتون صحیح و سالم بالای سر کارهای شرکت هستید، دیگه چه نیازی به من دارید؟
پدر با خشم به طرف من برگشت.
- آخه دختر جان... !
ایران اجازه ادامه صحبت به پدر نداد. دستش را روی دست پدر گذاشت.
- آروم باشید آقا! اول صبحی اوقاتتونو تلخ نکنید.
و بعد رو به من کرد.
- سارینا! تو هم بحث و جدل رو ول کن، اینقدر یه چیزی رو کش نده.
کمی نگاهم را پایین انداختم و آرام گفتم:
- چشم مامان!
- آقا! سارینا هم بالاخره کوتاه میاد.
نگاهم را دلخورانه به آن دو دوختم. ایران برای پدر خشمگینم چای شیرین می‌کرد و پدر هم خصمانه به من چشم دوخته بود. خدا را شکر کردم که رضا در ماموریت است و برای رفتن به زاهدان فقط باید به طریقی این دو نفر را دست به سر کنم، تا قبل از برگشتن رضا و مانع شدن او به طرف مرز راه بیفتم.
بعد از رفتن پدر، به ایران در جمع کردن صبحانه کمک کردم و در پایان کار، ایران گفت:
- سارینا! امروز می‌خوام با ریحان برم خونه‌ی رضا رو تمیز کنم میای تو؟
فکر کردم زمان خوبی است تا قبل از سفر به دیدن مرضیه‌خانم بروم.
- نه مامان! من ظهر می‌خوام برم دیدن کسی.
- شهرزاد؟
بهتر دیدم ایران متوجه رفتنم به خانه مرضیه‌خانم نشود.
- آره، شهرزاد بچه کوچیک داره دیگه نمی‌تونه زیاد جایی بره، میرم دیدنش.
- خیلی هم خوب، ایرادی نداره. من هم فکر کنم کارم تا عصر طول بکشه.
وسط حیاط خانه، مرضیه‌خانم به استقبالم آمد. با خوشحالی بغلم کرد و پیشانی‌ام را بوسید.
- بالاخره اومدی دخترم؟
- مادرجون! کلی دلم براتون تنگ شده بود.
مرا به داخل خانه هدایت کرد.
- بیا بریم داخل که یه چیزی برات دارم.
با شوق، همانطور که پوتین‌هایم را از پا در می‌آوردم پرسیدم:
- چی مادر؟
- صبر کن! میگم بهت.
با هم‌دیگر وارد خانه شده و مرا به طرف اتاق علی برد.
- دیروز‌ از سر دلتنگی سامسونت علی رو باز کردم وسایل‌هاشو ببینم.
مرضیه‌خانم کشوی میز کامپیوتر علی را باز کرد و جعبه‌ای بیرون آورد.
- اینو پیدا کردم. یادمه علی قبل از عید گرفت تا هدیه بده بهت اما حتماً نشده، گذاشتمش کنار بدم بهت؛ مال توئه.
خیلی زود جعبه را شناختم. همان گردنبندی بود که علی قبل از عید به عنوان کادوی تولد برایم گرفته بود و من به او پس دادم تا سر سفره عقد از او بگیرم.
جعبه را با غم سنگینی که دیدنش روی دلم نشانده بود، گرفتم. چقدر نشستن دوباره با علی سر سفره عقد دور از دسترس می‌نمود. جعبه را باز کردم. محو سنگ فیروزه اشکی شکل آن شدم؛ آنقدر که حتی متوجه خروج مرضیه‌خانم هم نشدم. گردنبند را بیرون آوردم و همین مجوزی شد برای فروریزی اشک‌هایم. دیگر توانی برای ایستادن نداشتم. روی تخت نشستم و گردنبند را درحالی‌که در مشتم می‌فشردم، به قلبم چسباندم. حرف‌های آن روزم یادم آمد.
- علی! وقتی بهم بده که دیگه یکی شده باشیم.
چقدر خوش‌خیال بودم. دیگر کی چنین اتفاقی می‌افتاد؟ امید یکی شدن با علی هنوز هم وجود داشت؟ توان خودداری‌ام را از دست دادم و زار زدم.
- علی‌جان! من اینو بهت پس نمیدم، حتی اگه نخوای با من یکی بشی. این دیگه باید پیش من بمونه؛ این آخرین یادگاریتو بهت پس نمیدم.
با دستان لرزان زنجیر را دور گردنم بستم. منی که هرگز گردنبندی به گردن نمی‌انداختم، از دیروز دو گردنبند به خودم آویخته بودم. یکی یادگاری علی و دیگری حلقه‌هایمان. هر دو را باهم چنگ زدم و چند نفس عمیق کشیدم.
- من هر طوری شده پیدات می‌کنم علی! اینو بهت قول میدم.
کمی که حالم بهتر شد از اتاق بیرون رفتم تا در آشپزخانه به مرضیه‌خانم کمک کنم. مشغول تدارک‌ ناهار بود. هر دو دوست داشتیم گمان کنیم هنوز عروس و مادرشوهریم و به این فکر نمی‌کردیم که علی این پیوند را پاره کرده. همانند سابق و شاید نزدیک‌تر از قبل، همراه هم آشپزی کردیم، از خاطرات حرف زدیم و بعد از آماده شدن غذا، ناهار خوردیم. ظرف‌های ناهار را شستم و با فنجانی چای که همراه مرضیه‌خانم خوردم، ضیافتمان را تمام کرده و عزم برگشت به خانه کردم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #439
همین که به خانه رسیدم، وسایل لازم را برداشتم و خودم را داخل حمام انداختم. بعد از یک حمام حسابی، لباس پوشیده؛ درحالی‌که موهایم را نیمه‌خشک کرده بودم؛ پایین رفتم تا عطشم را با خوردن آب‌میوه پاسخ دهم. تازه در یخچال را باز کرده بودم که با باز شدن ناگهانی و باضرب در ورودی بالا پریدم. پدر بود که با خشم زیادی وارد شد و در را پشت سرش کوبید. وحشت‌زده همانطور که در یخچال در دستم بود نگاهم به طرفش برگشت. از همان‌جا با صدایی که معلوم بود به سختی نگه داشته تا بلند نشود گفت:
- ایران کجاست؟
با ذهنی پرسشگر از اینکه چه چیزی پدر را تا این حد عصبی کرده، در یخچال را بستم و به اپن نزدیک شدم.
- با ریحان رفته خونه‌ی رضا رو تمیز کنه.
پدر دستی به سرش کشید و به تندی به مبل اشاره کرد.
- بیا اینجا بفهمم چه غلطی داری می‌کنی؟
با چشمان گرد شده و ترسان از آشپزخانه خارج شدم.
- چی شده بابا؟
پدر خود را روی مبل انداخت و با صدای بلندتری گفت:
- گفتم بیا بتمرگ!
با ترس و لرز، مقابلش، روی لبه‌ی مبل سیخ نشستم. هیچ‌وقت تا این حد عصبی ندیده بودمش. پای چپش را به شدت تکان می‌داد. گوشی‌اش درون دستش بود؛ بعد از لحظه‌ای با یافتن چیزی، به ضرب آن را روی میز انداخت.
- صاف و پوست‌کنده بگو این چیه؟
با ترس و لرز گردن کشیدم و به صفحه گوشی همانطور که روی میز بود نگاهی کردم. عکسی از من بود که وارد خانه‌ی مرضیه‌خانم می‌شدم. با توجه به لباس‌های تنم، همین امروز از من گرفته شده بود. بهت‌زده همانطور که دست پیش می‌بردم تا گوشی را بردارم، گفتم:
- بابا! شما برای من به‌پا گذاشتین؟
- بله، به‌پا گذاشتم! از همون روزی که از شرکت رفتی برات به‌پا گذاشتم تا هر غلطی کردی برام عکس بگیره.
عکس‌ها را عقب زدم. در این چند روز هر کجا رفته بودم از من عکس گرفته و همه را در اختیار پدرم قرار داده بودند. بهت‌زده به عکس‌ها نگاه می‌کردم و پدر حرف می‌زد.
- هر کاری تا امروز‌ کردی رو‌ تونستم تحمل کنم. برام مهم نبود اینقدر عقب‌مونده شدی بری آسّونه، اینکه بری خونه‌ی مجردی رضا، با اینکه می‌دونی نامزد داره، بعد هم به‌جای نامزدش باهاش هرجا که میره بری و حتی برای نوع ماشینش تو نظر بدی. اینکه با شوهر دوستت دور از چشم زنش توی پارک قرار بذاری و برات دسته گل رز بیاره... . اینا اینقدر سخت نبود و آتیشم نزد که امروز پاشدی رفتی خونه‌ی این پسره‌ی الدنگ؛ چرا این بی‌همه‌چیزو ول نمی‌کنی؟ چی رفتی بهش گفتی؟ گفتی برگرده بهت؟
پدر با صدای بلند حرف‌هایش را بر سرم فریاد می‌زد و‌ من لحظه‌ به لحظه از کاری که پدر با من کرده و تهمت‌هایی که به من میزد، عصبی‌تر می‌شدم اما سعی می‌کردم‌ جلوی زبانم را بگیرم. پدر وقتی جوابی از من نشنید، بلندتر بر سرم فریاد کشید.
- جواب منو بده دختره‌ی خیره‌سر!
گوشی را روی میز پرت کردم و باخشم گفتم:
- چی بگم وقتی خودتون جاسوسی منو کردید؟
چشمان خون گرفته‌اش باغیض در صورتم چرخید.
- فقط بگو چرا رفتی دیدن اون بی‌بُته؟
من هم عصبی فریاد زدم.
- درست حرف بزنید بابا! علی اصلاً خونه‌شون نیست که ببینمش؛ اصلاً رفته باشم، دلم خواسته.
- غلط کردی! فکر کردی دوباره می‌ذارم پاشو باز کنی توی این خونه؟
- مگه علی چشه؟ من دوستش دارم، اون هم‌ منو دوست داره.
- تو بیجا می‌کنی دوستش داری دختره‌ی نفهم!
جیغ کشیدم.
- ما هم‌دیگه رو‌ می‌خوایم، چرا متوجه نیستین؟
- ابله! فقط پولت چشمشو گرفته.
- نه! علی حتی یه ذره هم چشم به پول شما نداره.
- به همین خیال باش! پول من نباشه نگاه هم بهت نمی‌ندازه.
- علی فقط منو می‌خواد، همه چی رو ازم بگیرید؛ من فقط علی رو می‌خوام، نیازی به پول شما ندارم.
پدر پوزخندی زد.
- یه ماه حسابتو‌ پر نکنم، نفس هم نمی‌تونی بکشی، بعد برای من حرف از استقلال می‌زنی؟
محکم روی‌ میز زدم.
- سارینا نیستم همین فردا نرم دنبال کار؛ شما نمی‌تونید جلوی‌ منو برای خواستن علی بگیرید.
- کور خوندی بذارم‌ یکی مثل اون پسره شوهرت بشه، هر‌کاری می‌کنم بهش‌ نرسی؛ این بار به‌ هیچ‌وجه‌ کوتاه نمیام.
از ترس عکس‌العمل‌های پدر کمی تُن صدایم را پایین آوردم.
- آخه چرا؟ بگید علی چه گناهی کرده؟
- گناه از این بالاتر که معتقده، مذهبیه، با خدا و پیغمبره؟ بفهم من از این قماش متنفرم.
عصبی سرم‌ را تکان دادم و‌ کمی عقب نشستم.
- وای بابا! این‌ چه بهانه‌ی مزخرفیه؟ شما خودتون بیست‌سال با یه زن معتقد زندگی کردید؛ مگه زندگی‌تون چه ایرادی داره؟ حالا بیست سال نه، دو سال هم به من و علی فرصت زندگی باهم‌دیگه رو بدین.
- هرگز! هرگز یه اشتباه رو دوبار تکرار نمی‌کنم. یه بار به حرفت گوش کردم و ایران و رضا رو آوردم توی این خونه؛ دوباره خر نمی‌شم پای یکی بدتر از اونا رو به زندگیم باز کنم.
- بابا! خودتون هم نمی‌فهمید چی می‌گید. ایران کم به شما خوبی کرده؟ چه بدی از این زن دیدین؟ آرامش الان زندگی‌تون به‌خاطر اون زنه، چرا قدر نمی‌دونید؟
پدر پوزخند تلخی زد.
- آرامش؟ کدوم آرامش؟ توی تموم این سال‌ها فقط داشتم ایران و رضا رو تحمل می‌کردم! آرامشی ندارم با اون زن و پسرش؛ چون از عقایدشون، از رفتارهاشون از کارهاشون خوشم نمیاد. افکار غلط اون زن روی تو هم اثر گذاشت؛ اونقدر که رفتی یکی بدتر از اونا رو برای زندگی انتخاب کردی؛ می‌دونی الان چقدر از اینکه اون زنو انتخاب کردم پشیمونم؟ من هیچ علاقه‌ای بهش ندارم و فقط وجودشو توی این خونه تحمل می‌کنم.
یک آن متوجه ایران شدم که پشت سر پدر در آستانه در ورودی ایستاده بود و با بهت به حرف‌های پدر گوش می‌کرد.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #440
ترس، بندبند وجودم را گرفت. بی‌اختیار ایستادم.
- وای بابا! خراب کردی.
پدر از رد نگاه خیره‌ام به طرف در برگشت و با ایران چشم در چشم شد.
اشک در چشمان ایران جمع شده بود و‌ لرزش خفیف بدنش را می‌دیدم. به راحتی می‌توانستم فروریختن وجودش را حس کنم. کیفی که در دست داشت، روی زمین افتاد. همان‌طور‌ که چشم به پدر دوخته بود، چند قدم عقب‌عقب رفت. دستش را روی دهانش گذاشت. لرزش چشمانش بیشتر شد. ریزش اشک‌هایش را قبل از اینکه بچرخد و باسرعت به طرف اتاقشان بدود، دیدم. سریع با گفتن «مامان» به طرفش پا تند کردم، اما زمانی به او رسیدم که به اتاق رسید و در اتاق را به رویم بست. تا دستم به دسته‌ی در رفت، صدای قفل شدنش بلند شد. چند بار دسته را تکان دادم.
- مامان! درو باز کن! خواهش می‌کنم درو باز کن! توضیح میدم برات، درو باز کن!
چندبار به در زدم.
- مامانی! جون من باز کن!
یک‌ دستم روی در بود و‌ دیگری روی دسته.
- مامانی! من و بابا رو که می‌شناسی؛ ما دوتا توی عصبانیت بی‌فکر‌ حرف می‌زنیم، تو ببخش! بابا نفهمید چی گفت. حواسش نبود.
به طرف پدر برگشتم که پشت به ما‌ روی مبل، بدون حرکت نشسته و سرش را زیر انداخته بود. چند قدمی به طرفش برداشتم.
- بابا! بیا عذرخواهی کن! بگو اشتباه شده، بابا... بابا تو رو خدا بیا... بابا!
صدایم به جیغ کشیدن رسید، اما پدر هیچ حرکتی نکرد. به طرف اتاق برگشتم. ضربه‌ای به در زدم و به آن چسبیدم.
- مامان! اشتباه از من بود. تقصیر من بود بابا عصبانی شد. بابا منظوری نداشت. باور کن! تو رو خدا این درو باز کن. من غلط کردم. به خاطر من باز کن.
ناامیدانه کمی از در فاصله گرفتم.
- مامانی! جون من باز کن! من تو رو‌ خیلی دوست دارم.
صدای چرخیدن کلید و‌ بعد باز شدن در، نور امیدی در دلم‌ تاباند؛ اما دیدن ایران با چمدان دستش همه را دود کرد. در میان اشک‌هایی که از چشمش پایین می‌آمد، لبخندی به من زد.
- دخترم! من هم تو رو دوست دارم، برای همیشه هم دوستت دارم.
سریع دسته چمدان را که در دستش بود گرفتم و با صدای لرزانی گفتم:
- نکن این‌ کارو با من... خواهش‌ می‌کنم مامان.
دست دیگرش را برای باز کردن روی دستم گذاشت و من محکم‌تر‌ گرفتم. هر دو اشک‌ریزان به هم‌دیگر نگاه می‌کردیم.
- فداتون بشم مامان! منو تنها نذارید.
دستش را از روی دستم برداشت و اشک‌های صورتم را پاک‌ کرد.
- یه بار دیگه منو دچار این درد نکنید، کابوس رفتن مادرم منو از پا می‌ندازه.
دستش‌ را دور گردنم انداخت و‌ مرا به خودش نزدیک کرد، سرم را بوسید و بعد آن را روی شانه‌اش گذاشت.
- دخترم! می‌دونم چقدر برات سخته، برای من هم سخته ازت دور بشم. منو ببخش! ولی بذار برم. اینجا دیگه جای من نیست؛ اونی که باید، منو نمی‌خواد.
سرم را از شانه‌اش جدا کردم. دستش پایین افتاد. نگاهش روی پدر بود. دست دیگرم را به بازویش گرفتم و زار زدم.
- نرو!
نگاهش را به طرف من چرخاند. دستی روی صورتم کشید.
- بذار سربلند بمونم، اگه منو دوست داری نذار خفت بکشم.
دستم از روی دسته چمدان شل شد.
- مامان...!
- فدات بشم دخترم!... ببخش منو.
چمدان را روی زمین کشید و‌ به طرف در رفت. با اشک‌ فقط برگشتم و‌ به رفتنش نگاه کردم. نزدیک در ایستاد، کمی مکث کرد و به طرف پدر که پشت به او بود، برگشت. با صدایی که سعی می‌کرد نلرزد، گفت:
- بیست سال تمام‌ تلاشمو کردم همسر خوبی برات باشم. ببخش که هیچ‌وقت نفهمیدم منو نمی‌خوای؛ که اگه‌ می‌فهمیدم زودتر از اینا می‌رفتم‌ تا عذاب نکشی. منو ببخش که دلخواه تو نبودم؛ اما‌ باور‌ کن همه‌ی تلاشمو کردم تا هم زن خوبی برای تو‌ باشم، هم‌ مادر خوبی برای دخترت. خدا شاهده چیزی برای شما‌ کم نذاشتم. هنوز هم دختر تو رو دختر خودم می‌دونم، هر وقت بیاد دیدنم مثل دیدن دختر خودم‌ خوشحال میشم.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- باید خیلی زودتر از اینا از این‌ خونه می‌رفتم. وقتی دل‌ صاحبخونه با من نیست، چرا بمونم اینجا؟ میرم خونه‌‌ی رضا، هر‌ وقت خواستی خبر بده... .
دستش را به‌ پیشانی‌اش‌ کشید تا کنترل بغضش را از دست ندهد.
- میام‌ محضر تمومش می‌کنیم. یه مقدار مهریه دارم، به خاطر خرج‌هایی که برای رضا کردی می‌بخشم. می‌دونم جبران نمی‌شه، ولی بقیه رو بهم ببخش. می‌دونم شاید حق این تقاضا رو هم ازت نداشته باشم ولی تو ببخش!
نفس عمیقی کشید تا بغض مشهود صدایش جمع شود.
- ممنونم که بیست سال پناه من و پسرم شدی. من با تو زندگی خوبی داشتم، ولی متأسفم که با من خوب زندگی نکردی. من دوستت داشتم، نمی‌دونستم دوستم نداری. اینقدر خوب بودی که هیچ‌وقت نفهمیدم... منو ببخش که با نفهمیدنم باعث شدم عذاب بکشی. دعا می‌کنم بعد از این طبق علاقه خودت زندگی کنی؛ شاید از عذاب وجدان من هم کم بشه... . خداحافظ... عزیزم!
کلمه آخرش را بی‌صدا گفت و فقط با لب‌خوانی‌ متوجه کلامش شدم چرا که با تمام‌ جانم فقط به او‌ چشم دوخته بودم. التماس در نگاهم بود اما توانی برای پیش رفتن نداشتم. به آرامی کیفش را از روی زمین برداشت. لبخند تلخی به من زد و از در خانه بیرون رفت.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
46
بازدیدها
459

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین