. . .

در دست اقدام رمان یه راهی هست | ستیا

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۴۰۷۱۹_۱۷۱۸۱۹_duk_9awe.png

تیزر رمان یه راهی هست:


به نام خداوند جان آفرین
حکیم سخن در زبان آفرین

نام اثر: یه راهی هست
ژانر: عاشقانه، پلیسی
نام نویسنده: ستیا
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه:
دلارام همیشه دختر عزیز دردونه خانواده‌اش بوده. وقتی شرکت پدرش ورشکست میشه و پدرش یه بدهی با مبلغ خیلی بالا به بار میاره، مجبور میشه دختر عزیز دردونه‌اش رو به جای بدهی به پسر شریکش بده. دلارام مجبور به عقد با کیارش میشه، اما کیارش واقعاً چه‌جور آدمیه؟ چی در انتظار دلارام نازپرورده‌اس؟ یعنی همه چیز درست میشه؟ یعنی راهی هست؟

مقدمه:
وقتی داری بهترین روزهای زندگیت رو می‌گذرونی و منتظر هیچ اتفاقی هم نیستی، یه‌دفعه یه چیزی سر و کلش پیدا میشه تا همه چیز رو خراب کنه. تو زندگیم اشتباه کردم، اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اشتباه بزرگی مثل عاشق شدن ازم سر بزنه... عشقی اشتباه اومد و گوشه دلم نشست... عاشق شدم... اونم عاشق کی؟ کسی که منو به جای بدهی از خانوادم گرفت... کسی که حتی درست نمی‌شناختمش... فقط امیدوارم یه راهی باشه... یه راهی هست...!

گالری عکس شخصیت‌های رمان یه راهی هست:
 
آخرین ویرایش:

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
209
پسندها
1,094
امتیازها
123

  • #91
چند بار پلک زدم تا چیزهایی که می‌دیدم رو باور کنم. اینجا چه خبر بود؟ کیارش...؟ نگاهم رو درمونده بیرون دونفر که باهم مو نمی‌زدن چرخوندم. اسمش رو شباهت بزارم یا کپی برابر اصل؟

از جام تکون نخوردم و جلوی در ایستادم و ناباورانه به اون دونفر که هر دوشون شبیه هم بودن و نمی‌دونستم کدوم کیارش بود خیره شدم. یکیشون اسلحه دستش بود و عقب می‌رفت و یکیشون... تیر خورده بود...؟ کیارش اون بود! کیارش این لباس‌ها تنش بود. قدمی جلو رفتم و به خونی که از بازوش راه افتاده بود خیره شدم.

مأمورها جلو رفتن و اونی که شبیه به کیارش بود رو دوره کردن. اسلحه رو ازش گرفتن و اون هیچ واکنشی نشون نداد. دستبندی به دستش زدن و دوتا مأمور دو طرفش وایسادن. نفس حبس شده‌ام رو آزاد کردم و به مهراد نگاه کردم که طرف کیارش رفت و با نگرانی زخم روی بازوش رو نگاه کرد.

-حالت خوبه؟

کیارش با اخم سری تکون داد و با دست سالمش بازوش رو فشرد. شیما با نگرانی و چشمای اشکی جلو رفت و گفت:

-شایان؟ داداشی خوبی؟ چرا اینجوری شدی تو آخه؟

ابروهام توهم رفت و مات و مبهوت نگاهشون کردم. شایان؟ شایان دیگه کیه؟ داداش‌؟ صبر کن ببینم... این...

چند بار پلک زدم و نگاهم رو چرخوندم که قفل نگاه خیره‌ی اونی که شبیه کیارش بود شد. نیشخندی زد و جلو اومد که اون دوتا مأمور هم همراهش جلو اومدن و دست‌هاش رو گرفتن. بی‌حوصله و با بیخیالی سری تکون داد و گفت:

-خیلی خب جایی نمیرم!

و نگاهش رو چرخوند و زل زد بهم. لبخندی کج که شبیه به نیشخند بود زد و خطاب به من گفت:

-بَه‌بَه! ببین کی اینجاست... دلارام خانم...!

ابروهام بالا پرید و با چشمای گرد شده نگاهش کردم. انگار قدرت تکلم نداشتم و فقط می‌تونستم نگاهم رو بچرخونم. این من رو از کجا می‌شناخت؟ این اصلا کی بود؟ این چرا انقدر شبیه کیارش بود؟

صدای کیارش با حرص بلند شد:

-خفه‌شو!

نگاهم کشیده شد سمت کیارش که با اخم زل زده بود به این که انقدر شبیهش بود و هنوز نمی‌فهمیدم کیه‌؟ اونم نیشخندی به کیارش زد و بی‌توجه به صورت سرخ شده از عصبانیت کیارش ادامه داد:

-این که از عهده‌ی گفتن حقیقت بر نیومد. بزار من برات بگم...!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
209
پسندها
1,094
امتیازها
123

  • #92
مکثی کرد و همونجوری که مستقیم بهم زل زده بود گفت:

-اول از همه بدون که کیارش منم! روز عقدمون بدون اینکه کسی بفهمه دستگیر شدم، پای پلیس به شرکت و زندگیمون باز شد و این یارو...

اشاره‌ای به اونی که فکر می‌کردم کیارشه کرد و با پوزخند و تمسخر گفت:

-سرگرد شایان آریامهر... که از شانس خوبمون شباهت زیادی به من داشت، اومد و جای خالی من رو پر کرد. اونی که با اسم من با تو عقد کرد شایان بود! اونی که به همه دروغ گفت شایان بود! دلیلی نداشت برات توضیح بدم اما گفتم که بدونی اون فقط یه دروغگو بود!

دمی عمیق گرفتم و ناباورانه نگاهم رو بین اون دونفر گردوندم. چیزایی که می‌شنیدم رو باور نمی‌کردم. با کمی امید به کسی که فکر می‌کردم کیارشه نگاه کردم تا اعتراض کنه... تا بگه دروغه... اما... اما فقط سکوت کرد و با سکوت و نگاهش مهر تأیید به حرف‌های این آدم زد.

به هم دیگه خیره شدیم و انگار که لحظه‌ای جفتمون شرایطمون رو فراموش کردیم. این که بین این همه مأمور هستیم... این که تیر خورده بود و خونریزی داشت... فقط دلم می‌خواست چشم باز کنم و از این کابوس بیدار بشم...!

*****

شسما نفسی عمیق کشید و با احساس هم‌دردی دستی به بازوم کشید. شرمنده نگاهم کرد و آروم گفت:

-من خیلی دوست داشتم تو همه چیز رو بدونی اما شایان گفت...

بی حوصله پلک‌هام رو به هم فشردم و پریدم توی حرفش:

-اشکالی نداره شیما... البته اگه واقعا اسمت همین باشه...!

لبخندی غمگین زد و روی صندلی کنارم نشست.

-اسمم همینه... دلی توروخدا از دست من ناراحت نباش.

نفس عمیقی کشیدم و سری تکون دادم. دلیلی نداشت از شیما ناراحت باشم. شیما که کاری نکرده بود. شیما فقط چون نامزد مهراد بود پاش به این ماجرا باز شد. لبخند کم جونی زدم و نگاهی به در اتاقی که کیارش... یعنی شایان توش بود انداختم. شایان... هنوزم باورش برام سخت بود.

-من از دست تو ناراحت نیستم شیما.

فشاری به دستش که روی بازوم بود دادم و با لحنی اطمینان بخش گفتم:

-من از تو هیچی به دل نگرفتم!

نم اشکی که تو چشمش بود برق زد و خودش رو جلو کشید. دستاش رو دورم حلقه کرد و آروم فشرد. متقابلاً بغلش کردم و سر روی شونه‌اش گذاشتم. به شدت دلم بغل مامانم رو می‌خواست و این آغوش پر از محبت، بعد این مدت تنهایی، برام شیرین بود...
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
209
پسندها
1,094
امتیازها
123

  • #93
نفس عمیقی کشیدم و عطر شیرینش رو به مشامم کشیدم. فکرم دوباره رفت پیش کیا... نه... اسمش کیارش نیست... اسمش... اسمش شایانه... داداش شیما!

آروم از شیما فاصله گرفتم و نگاهش کردم. شبیه هم بودن؟ نه زیاد. احتمالا فقط چشم و ابروی مشکیشون شبیه به هم بود. اصلا شایان کی وارد زندگیم شد؟ روزی که اومده بود در خونمون دنبال طلبش... یا سر سفره عقد؟ عقد... شناسنامه‌اش...! آره... اونی که باهاش عقد کردم شایان بود و هیچ وقت نفهمیدم چقدر با کیارش فرق می‌کنه... هیچ وقت نفهمیدم شایان مثل اون کیارش غرغرو و بداخلاق نیست و فقط تظاهر می‌کنه شبیهشه...

با صدای شیما از فکر بیرون اومدم.

-میای باهم بریم پیش شایان؟

پلکی زدم و مثل گیج‌ها بهش خیره شدم. شایان رو ببینم؟ اصلا می‌تونستیم باهم چشم تو چشم بشیم؟

یاد نگاه آخرمون توی انبار افتادم. هنوزم اون شرمندگی توی چشماش بود؟ هنوزم عصبی بود؟ یا شایدم اصلا براش مهم نبود...

-اگه دوست نداشته باشی...

مصمم نگاهش کردم و قبل اینکه پشیمون بشم، پریدم تو حرفش و گفتم:

-میام!

چند ثانیه با تعجب نگاهم کرد. انگار اصلا انتظار نداشت قبول کنم بار دیگه‌ای شایان رو ببینم اما... اما یه حسی مجبورم می‌کرد ببینمش... ببینمش و به خودم قول بدم دیدار آخره...!

از جاش بلند شد و دستی به شونه‌ام کشید. نگاهی بهش کردم و بلند شدم که لبخندی مهربون بهم زد و دستم رو کشید. اصلا نفهمیدم چرا با نیرو‌های انتظامی و شیما و مهراد اومدم بیمارستان... اصلا نفهمیدم چرا وقتی شایان تو اتاق عمل بود که تیر رو از توی بازوش بیرون بکشن نگرانش بودم... اصلا نفهمیدم چرا... چرا دلم می‌خواد همه‌ی اینا یه خواب باشه و از خواب بیدار بشم.

شیما جلوی در اتاق مکثی کرد و با تقه‌ای وارد اتاق شد. هرچقدر توی جواب دادن به شیما مصمم بودم، اینجا پشیمون بودم. چرا باید می‌دیدمش؟ اصلا اون دلش می‌خواست من رو ببینه؟

آب دهنم رو به سختی قورت دادم و پشت سر شیما داخل رفتم که نگاهم به نگاهش گره خورد و حسی عجیب سر تا پام رو فرا گرفت.
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
209
پسندها
1,094
امتیازها
123

  • #94
#شایان...!

نفس عمیقی کشیدم و با دست سالمم موهام رو به عقب فرستادم. با اخم نگاهی به مهراد کردم و پوفی کشیدم.

-کیارش چی شد؟

ابرویی بالا انداخت و با بیخیالی سیبی از توی یخچال کوچیک اتاق بیرون کشید و به پیراهنش کشید. نگاهی به سیب توی دستش کرد و گاز بزرگی بهش زد. از این همه بیخیالی حرصم گرفت و چپ‌چپ نگاهش کردم که با دهنی پر شروع به حرف زدن کرد.

-گرفتنش دیگه!

اگه این سرم بهم وصل نبود و دستم درد نمی‌کرد از جام بلند می‌شدم و مشت محکمی توی صورتش فرود می‌آوردم!

-یعنی چی گرفتنش دیگه؟ دارم میگم الان کجاست؟ فرستادنش تهران یا توی بازداشگاه همینجاست؟ سرهنگ کجاست؟

گاز دیگه‌ای به سیبش زد که نفس عمیقی کشیدم تا داد نکشم سرش.

-فرستادنش تهران. سرهنگ هم رفت تهران خیلی هم عذرخواهی کرد که نتونست بیاد دیدنت. ماهم وسایلمون رو قراره جمع کنیم فردا به اتفاق جناب عالی بریم تهران.

سری تکون دادم و پلک‌هام رو روی هم گذاشتم. لحظه‌ای که سر اسلحه توی کمرم فرو رفته بود رو فراموش نمی‌کردم. یک قدم... یک اشاره تا مرگ فاصله داشتم. اگه نیرو‌ها نمی‌رسیدن و من ازش فاصله نمی‌گرفتم اون تیر به جای بازوم به کمرم خورده بود.

چشم‌هام رو باز کردم و نیم نگاهی به باندپیچی بازوم کردم. با صدای تقه‌ای که به در خورد مهراد خودش رو جمع و جور کرد و نگاهم کشیده شد طرف دری که باز شده بود. اول شیما اومد توی اتاق و پشت سرش... دلارام؟

ناباور پلکی زدم و نگاهش کردم که سرش رو بالا اورد و نگاهمون به هم خورد. حس عجیبی به بدنم منتقل شد و نگاه به چشمای دریاییش کردم. بغض داشت؟ ناراحت بود؟ حق داشت... حق داشت ناراحت باشه...

ثانیه‌ای حضور شیما و مهراد رو فراموش کردم و بی‌حرف نگاهش کردم. توی دلم افسوس خوردم که ای کاش از همون اول حقیقت رو بهش گفته بودم. نه... نمی‌شد... مقصر من نبودم... من اجازه‌اش رو هم نداشتم چیزی به کسی بگم!

نفس عمیقی کشید و نگاهش رو ازم گرفت و سرش رو پایین انداخت. صدای شوخ مهراد از همیشه بیشتر روی اعصابم رژه رفت.

-داداش بپا غرق نشی...!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
209
پسندها
1,094
امتیازها
123

  • #95
سرخ شدن چهره‌ی دلارام رو دیدم و نفس تو سینه‌ام حبس شد. نگاهِ عصبیم برگشت سمت مهراد. این پسر همیشه توی بدترین شرایط، بدترین کار‌ها رو می‌کرد و بدترین حرف‌ها رو می‌زد. اصلا این چجوری پلیس شده؟ تنها چیزی که بهش نمی‌خوره مامور نیروی انتظامی بودنه!

نفسی عمیق کشیدم و دستی به صورتم کشیدم. غرق نشم؟ نه...! معلومه که نمیشم! اصلا چه ربطی داشت؟ منظورش این بود که... عاشق شدم؟ من و عشق؟ به هیچ وجه!

شیما که انگار متوجه عصبانیتم شده بود و مطمئن بود یه کاری دست مهراد میدم لبخندی عصبی زد و آروم گفت:

-مهراد جان، عزیزم، دهنت رو ببند. بیا بریم بیرون.

مهراد لبخند شیطنت آمیزی زد و نگاهش رو بین من و دلارام چرخوند.

-آره عزیزم چرا که نه؟ شایان جان ما میریم بیرون شما راحت باشید.

و با خنده دستی تکون داد و با شیما سمت در اتاق رفتن. قبل اینکه فرصت بده که بهش بتوپم بلند خندید و از اتاق رفت بیرون. دلارام نگاهش رو بالا اورد و مِن‌مِنی کرد، اما بازم چیزی نگفت و برگشت که از در اتاق بره بیرون که اسمش به زبونم اومد.

اصلا نفهمیدم چرا صداش زدم. اصلا نفهمیدم چرا دلم می‌خواد بازم اینجا باشه. اما هرچی بود مطمئنم حس بدی نبود...

#کیارش

نیشخندی زدم و شعله‌ور شدن آرزوهاش رو تصور کردم. مطمئن بودم یه روزی به پام میُفته... یه روزی التماسم میکنه... اما اون موقع...

بی‌اراده و مثل دیوونه‌ها قهقهه‌ای زدم و به پایین پام زل زدم.

-فکر نمی‌کردم انقدر راحت و سریع فرار کنی!

ابرویی بالا انداختم و به پشت سرم نگاه کردم. رفته‌رفته لبخندی روی لبم نشست و با اشتیاق نگاهش کردم.

-منم فکر نمی‌کردم اینجا ببینمت!

لبخندی زد و قدمی جلو اومد که زیر نور چراغ‌های خیابون چهره‌اش بهتر دیده شد. خیلی وقت بود هم دیگه رو ندیده بودیم. تغییر نکرده بود اما انگار که دست از لج کردن با من برداشته بود. نیشخندی زدم و نگاهی به سر تا پاش کردم و گفتم:

-حواست باشه که به چه نیتی نزدیک من شدی... وگرنه...

نیشخندی روی لبش جا خوش کرد و سری تکون داد. قدم دیگه‌ای جلو اومد و حرفم رو قطع کرد.

-اومدم کمکت... کیارش خان...!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
209
پسندها
1,094
امتیازها
123

  • #96
#دلارام

با شنیدن صداش سرجام خشک شدم. تپش قلبم اونقدر بالا رفته بود که حس می‌کردم قلبم اومده توی دهنم و صدای تپش‌های بلندش کل اتاق رو برداشته. چند بار پلک زدم و آروم برگشتم سمتش.

نگاهم بهش خورد و چیزی درونم فرو ریخت. دمی عمیق گرفتم و نفسم رو توی سینه‌ حبس کردم. دلم می‌خواست ساعت‌ها بشینم و نگاهش کنم اما نمی‌دونستم چرا؟ نمی‌دونستم این چه حسیه که هر وقت می‌بینمش بهم دست میده... نمی‌دونستم و این ندونستن داشت آزارم میداد...

-من... واقعا... متاسفم...!

با شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم. متاسف؟ مقصر اون نبود که! اونم مثل من مجبور بود جایی باشه که شاید خودش هم نمی‌خواست...

سری تکون دادم و آروم لب زدم:

-تقصیر تو نیست!

نفسی عمیق کشید و دستی به موهاش کشید. بعد این مدت خوب متوجه شده بودم که هر وقت کلافه و عصبی میشه به جون موهاش میفته و پشت سر هم دست توی موهاش می‌کشه.

-من... باید بهت می‌گفتم! حقت بود بدونی اما... باور کن اجازه‌اش رو نداشتم. جونت به خطر می‌افتاد و همه چیز به هم می‌ریخت.

نگاهی بهش انداختم. حرفاش اونقدر بوی صداقت می‌داد که حتی نیاز به فکر کردن به راست و دروغ بودنش رو هم نداشتم.

-می‌دونم...

کلافه پلک روی هم فشرد و با مکث چشم‌هاش رو باز کرد و نگاهم کرد. چند ثانیه بینمون سکوت برقرار شد و نفسی عمیق کشیدم.

-من... دیگه برم.

و سریع برگشتم تا قبل مخالفتش بیرون برم که دوباره صداش به گوشم رسید.

-دلارام...!

دلارام گفتنش چقدر به دلم می‌نشست. انگار که کیلو کیلو قند توی دلم آب می‌شد. وقتی هم دلا صدام می‌زد به نظرم قشنگ‌ترین اسم رو داشتم...

دوباره برگشتم طرفش. نفسس عمیق کشید و خواست چیزی بگه که در اتاق باز شد و صدای نگران و عصبی مهراد توی اتاق پیچید...

-کیارش فرار کرد...!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
209
پسندها
1,094
امتیازها
123

  • #97
پلکی زدم و با بهت به مهراد که برخلاف چند دقیقه پیش عصبانیت از سر و روش می‌بارید خیره شدم. کیارش فرار کرده؟ آخه چجوری؟ من خودم دیدم دوتا مأمور کنارش بودن و دستبند به دستش زده بودن...!

صدای داد عصبی شایان باعث شد تکونی بخورم و با چشم‌ها‌ی گرد شده نگاهش کنم.

-یعنی چی که فرار کرد؟

مهراد کلافه اومد داخل و در رو بست تا صدای داد و فریاد شایان بیشتر‌ از این بیرون نره و گفت:

-من خودمم نمی‌دونم شایان. من با بچه‌ها برمی‌گردم تهران پیگیری کنم تو هم بمون فردا خودت بیا.

شایان با حرص اخمی کرد و همونجوری که گوشیش رو از روی میز کنار تخت بر می‌داشت گفت:

-نکنه انتظار داری بگم چشم و کارم رو به شما بسپارم؟

مهراد با عصبانیتی که ازش بعید بود و تاحالا تو وجودش ندیده بودم قدمی سمت شایان برداشت و با خشم گفت:

-شایان یه بار هم که شده حرف گوش کن. کجا می‌خوای پاشی بیای هان؟ من میرم خبری شد بهت میگم. اصلا لازم شد بچه‌ها رو می‌فرستم دنبالت بیای تهران، خب؟

شایان اخمی کرد و خواست مخالفت کنه که مهراد نگاهش رو داد به من و دستی به صورتش کشید.

-میشه شما اینجا باشی؟ من شیما رو می‌برم اما اگه میشه شما پیش شایان باش.

بی‌حواس سر تکون دادم که مهراد آروم تشکری کرد و خواست سمت در بره که شایان کوتاه نیومد و گفت:

-چی داری برای خودت میگی؟ دارم بهت میگم منم میام!

مهراد نچی کرد که شایان با اخم و لحنی تهدیدوار گفت:

-مهراد یا من میام یا یه کاری می‌کنم از اداره اخراج بشی!

ابروهام از تعجب بالا پرید که مهراد با همون عصبانیت که سعی در کنترلش داشت خندید و در رو باز کرد.

-سرهنگ خودش گفته تو رو نیارم. برو ببینم به کی می‌خوای بگی من رو اخراج کنه!

و بدون توجه به قیافه‌ی سرخ شده از عصبانیت و مبهوت شایان از اتاق بیرون رفت و در رو بست. شایان با حرص چیزی زیر لب گفت که متوجه نشدم. اصلا متوجه هم نشدم که چرا قبول کردم پیش شایان بمونم. من که می‌خواستم برم.

شایان با عصبانیت از جاش بلند شد و همونجوری که سعی می‌کرد تعادلش رو حفظ کنه و فشاری به دستش نیاره نگاهم کرد و با حرص گفت:

-بگو یکی بیاد این رو از دستم بکشه!

و اشاره‌ای به سرم دستش کرد و وقتی دید من مثل ماست وایسادم و زل زدم بهش پوفی کشید و صدای فریاد بلندش لرزی به تنم انداخت.

-یکی رو تو این خراب شده صدا کن وسایل من رو بیاره.

و بدون احتیاط سرم رو از دستش کشید و بدون نگاه کردن به باریکه‌ی خونی که از روی دستش راه افتاده بود طرف در رفت.
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
209
پسندها
1,094
امتیازها
123

  • #98
پلکی زدم و ناخودآگاه جلو رفتم و رو به روش وایسادم. کلافه نگاهی بهم کرد و خواست از کنارم رد بشه که اجازه ندادم و با لحنی آرامش‌بخش گفتم:

-رفتن تو چیزی رو درست نمی‌کنه!

کلافه دستی به موهاش کشید و با اخم گفت:

-نمی‌فهمی چی شده که داری این جوری حرف می‌زنی! برو کنار باید برم.

توجهی بهش نکردم و چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم. بلند و کشیده گفتم:

-نمیشه!

و بدون توجه به ابروی بالا پریده‌اش و صورت متعجبش، گوشه‌ی پیراهنش رو گرفتم و سمت تختش کشیدم. خودمم می‌دونستم اگه کیارش بیرون باشه دست از سر شایان بر نمی‌داره اما الان باید شایان رو آروم می‌کردم تا جایی نره.

-شما با یه دست جایی نمی‌تونی بری. رفتنت هم دردی رو دوا نمی‌کنه. بگیر بخواب فعلا که بی‌خوابی داره رو مغزت تاثیر می‌ذاره!

احتمالا از شدت تعجبش بود که دنبال من کشیده می‌شد و شکایتی نمی‌کرد. لبخند کوچیکی که داشت گوشه‌ی لبم می‌نشست رو پنهان کردم و جلوی تختش وایسادم. نفسی تازه کردم و برگشتم سمتش. همونطور که انتظار داشتم متعجب بود.

-رو مغزم تاثیر می‌ذاره؟ می‌خوای بگی دارم دیوونه میشم؟

حس می‌کردم میون این حرف‌هاش داشت خنده‌اش رو پنهان می‌کرد و در آخر اخم کوچیک و شیرینی روی چهره‌اش نشوند. ابرویی بالا انداختم و حالتی متفکرانه به خودم گرفتم.

-بگی نگی یه همچین چیزایی! آدم سالم که با یه دست دنبال مجرم فراری نمیره!

اخم‌هاش باز شد و لب‌هاش رو به هم فشرد تا نخنده. لبخندی کوچیک زدم و گفتم:

-حالا بگیر با خیال راحت بخواب. مهراد رفت دیگه!

پوفی کشید و دستی به صورتش کشید. مشخص بود نمی‌تونست تصمیم بگیره که به حرف من گوش کنه یا از بیمارستان بره بیرون. نگاهی به سر تا پام کرد و با اخمی کم‌رنگ و رگه‌هایی از خنده گفت:

-اون وقت شما می‌خوای با این سر و وضع از این دیوونه‌ی تک دست مراقبت کنی؟

از اینکه به خودش لقب دیوونه‌ی تک دست داد خنده‌ام گرفت و این بار پنهانش نکردم و آروم خندیدم. نگاهی به لباس‌های مجلسی توی تنم کردم و ابرویی بالا انداختم. احتمالا با این آرایش و این سر و وضع توی بیمارستان هرکس من رو می‌دید تا یک ماه به یاد من می‌خندید!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
209
پسندها
1,094
امتیازها
123

  • #99
-خب...

لب‌ورچیدم و نگاهش کردم. خنده‌اش گرفته بود و با اخم سعی در پنهون کردنش داشت.

-لباس دیگه‌ای ندارم! لباس‌هام تو ماشین مهراده!

از اول تصمیم گرفته بودیم که بعد اون مهمونی که با این وضع خراب شد، بریم سمت تهران و به همین خاطر همه‌ی وسایلامون رو جمع کرده بودیم و تو ماشین مهراد جا داده بودیم. الانم که مهراد رفته فکر کنم وسایلمون رو هم برده!

شایان کلافه پوفی کشید و گوشه‌ی تخت نشست. دستمالی از روی میز کنار تخت برداشت و همونجوری که خون روی دستش رو پاک می‌کرد، گفت:

-ماشین مهراد جلوی در بیمارستانه.

ابرویی بالا انداختم و با تعجب گفتم:

-مگه مهراد نرفت؟

-احتمالا با این سربازها رفته. اگه واقعا عقل داشته باشه ماشینش رو برای ما گذاشته.

سری تکون دادم و با خنده نگاهش کردم. هرکی نمی‌دونست فکر می‌کرد شایان از مهراد بدش میاد یا چقدر باهاش لجه اما خب من خیلی خوب می‌دونستم که شایان و مهراد مثل دوتا برادر می‌مونن و از ته دل هم دیگه رو دوست دارن.

-خب من برم ببینم اگه بود لباس بردارم.

و روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و سمت در رفتم که صدای شایان به گوشم رسید.

-تنها نرو. به این سربازه جلوی در بگو باهات بیاد. احتمالا سوئيچ ماشین هم دست اونه.

سری تکون دادم و همراه یه باشه‌ی آروم از اتاق بیرون رفتم. سری چرخوندم که چشمم به یکی از پرستار‌ها افتاد و یاد سرمی افتادم که شایان خودش از توی دستش کشید. آروم به سمتش رفتم و ببخشیدی گفتم که توجهش بهم جلب شد.

نگاهی به سر تا پام کرد و ابرویی بالا انداخت.

-بفرمایید؟

لبخندی زدم و بدون توجه به نگاه متعجب و خیره‌اش گفتم:

-اگه می‌شه سرم شایان رو وصل کنید.

ابرویی بالا انداخت و با تعجب نگاهم کرد که با نیشی باز گفتم:

-منظورم شایان آریامهر بود.

ابرویی بالا انداخت و به در بسته‌ی اتاق شایان اشاره کرد.

-مگه براشون سرم نزده بودم؟

لبخندی بزرگ روی لبم نشوندم و با خنده گفتم:

-چرا ولی دیوونه شد از دستش کَند!

پلکی زد و با چشمای گرد شده نگاهم کرد. انگار از حرفم بدجور تعجب کرده بود.

-منظورتون سرگرد آریامهره؟

نیشم دوباره باز شد و سر تکون دادم که متعجب باشه‌ای گفت و به سمت اتاق شایان رفت. آروم خندیدم و سری تکون دادم. بیچاره حق داشت تعجب کنه. شایان با اون قیافه‌ی جدی و اخم‌هایی که به لطف خدا همیشه توی صورتش بود اجازه به کسی نمی‌داد که باهاش شوخی کنه و حرف زور هم توی کتش نمی‌رفت، اما حالا که من داشتم با نیش باز دیوونه خطابش می‌کردم قطعا برای بقیه جای تعجب داشت!

سری به نشونه تاسف تکون دادم و زیر لب گفتم:

-بیچاره نمی‌دونه تو روی خودش هم بهش گفتم دیوونه...!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
209
پسندها
1,094
امتیازها
123

  • #100
آروم خندیدم و چشم گردوندم دنبال سربازی که شایان می‌گفت. با دیدنش کنار در اتاق ابرویی بالا انداختم و شالم رو جلوتر کشیدم. چطور ندیده بودمش؟

جلو رفتم و نگاهش کردم که سرش رو اورد بالا و با دیدنم تکیه‌اش رو از دیوار گرفت و صاف وایساد.

-سلام!

لبخند کوچیکی زدم و گفتم:

-سلام. ببخشید سوئيچ ماشین مهراد دست شماست؟

ابرویی بالا انداخت و با اخمی کم‌رنگ گفت:

-سروان حسینی منظورتونه؟

خنده‌ام رو پنهان کردم و سر تکون دادم. اینا چرا هم دیگه رو به فامیلی و درجه می‌شناسن؟ خب مهراد یا آقای حسینی یا سروان حسینی... چه فرقی داره؟

-بله. ماشینشون اینجاست؟

سری تکون داد و از تو جیب شلوارش سوئيچ ماشین مهراد رو بیرون کشید و سرش رو پایین انداخت و جلو جلو رفت. لب‌ورچیدم و با حرص نگاهش کردم. بد نبود تعارف می‌کرد من جلو برم؟

#شایان

نفس عمیقی کشیدم و سوار ماشین شدم که دلارام هم کنارم سوار شد. نگاهی بهش کردم و ماشین رو روشن کردم. تمام تلاشم رو می‌کردم فشاری به دستم نیارم و از طرفی نگران کیارش بودم که از دیشب تاحالا فرار کرده بود و ممکن بود دردسرهای بزرگی برامون بسازه.

-دستت اذیت نمی‌شه؟

با صدای دلارام از فکر بیرون اومدم و نگاهی بهش کردم. ابرویی بالا انداختم و ماشین رو به حرکت در اوردم.

-ایده بهتری داری؟

دستی به موهاش کشید و به زیر شالش هدایتشون کرد.

-می‌خوای من بشینم؟

خنده‌ام رو کنترل کردم و چپ‌چپ نگاهی بهش کردم.

-مگه تو رانندگی بلدی؟

چند بار پلک زد و مثل گیج‌ها نگاهم کرد. با اون حالت گیجی قیافه‌اش اونقدر بچگونه و قشنگ شده بود که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و لبخندی کوچیک و کنترل شده روی لبم نشست. از حق نگذریم خوشگل و دوست داشتنی بود! دوست داشتنی؟ حواست هست چی میگی شایان؟

تشری به خودم زدم و نگاهم رو ازش گرفتم که گفت:

-نه!

پوفی کشیدم و همونجوری که تلاش می‌کردم حواسم به رانندگیم باشه و نگاهش نکنم، گفتم:

-پس‌ حرف نزن لطفا!

مکثی کرد و فکر کردم ساکت شده اما یه دفعه با حالتی تهاجمی گفت:

-این یعنی دهنت رو ببند؟
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 0, کاربران: 0, مهمان‌ها: 0)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 6)

بالا پایین