. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #461
رضا چند لحظه چپ‌چپ نگاه کرد و کلافه «باشه»ای گفت.
- پس کارتو بگیر!
- خودم می‌خرم‌ نیاز به کارت تو نیست.
- رضا جان! همه‌ی خرج‌ها پای منه، تو به خاطر من تا اینجا اومدی نمی‌خوام از خودت خرج کنی.
- سارینا جان! تا من هستم تو دست به کارت نمی‌بری.
- آخه چرا؟
- برای اینکه خان‌داداشت دستور میده.
انتهای کلام مثلا تحکم‌آمیـزش را به لبخندی ختم کرد. لبخندی در جوابش زدم.
- قربون خان‌داداشم برم.
- آها... این شد. آبجی کوچیکه شما فقط امر کن!
- پس همه چی براشون بخر؛ برای بچه‌هاش هم هله هوله بخر.
رضا لبخندی زد و بعد به نشانه تأیید پلک برهم زد و بلند شد و به طرف مرد که وسط حیاط بلاتکلیف ایستاده بود‌ گفت:
- آهای اسمت چیه؟
- عبدالواحد!
رضا همان‌طورکه به او نزدیک میشد گفت:
- خب واحدخان من هم همراهت میام تا یه وقت هوس رفتن به جای دیگه به سرت نزنه.
- آقا! کجا برم وقتی توی خونه من نشستید؟
زن با سینی چای بیرون آمد و به رضا گفت:
- بفرمایید چای آقا.
- ممنون خانم! من و واحدخان تازه باهم رفیق شدیم می‌خوایم تا جایی بریم، شما حواستون به خواهرم باشه.
زن «به روی‌ چشم»ی گفت و عبدالواحد و رضا از خانه بیرون رفتند‌. بعد از رفتن آن‌ها زن کنارم نشست و سینی چای را کنارم گذاشت.
- خانم! شما عبدالواحد رو از کجا‌ می‌شناسید؟
- تازه آشنا شدیم، قراره فردا ما رو تا جایی ببره.
- شوهرتون عصبیه، عبدل کاری کرده؟
- نه برادرم‌ اخلاقش همین‌طوریه؛ شما نگران نشید.
زن سکوت کرد. برای عوض کردن بحث گفتم:
- برای داشتن چهارتا بچه جوونی؛ مگه چند سال داری؟
زن لبخندی زد و گفت:
- به گمونم بیست و پنج سالم‌ باشه.
- وای خدای من! هم سنیم! مگه‌ چند ساله ازدواج کردی؟
- ده سالی میشه خانم!
- اسمت چیه؟
- ماهو!
- چه اسم قشنگی داری؟
ماهو شرم‌زده خندید. تا رضا و‌ عبدالواحد برگردد با ماهو از همه‌جا حرف زدیم. از سن و سال بچه‌هایش، از اینکه با عبدالواحد قوم و‌ خویش‌ بوده‌اند و از کودکی همنام هم شده‌اند، از اینکه عبدالواحد روی ماشینش کار می‌کند و‌ خرج زندگی درمی‌آورد. ماهو زن خونگرمی بود که سریع باهم اخت شدیم.
وقتی عبدالواحد با وسایل زیادی در دست برگشت، ماهو باتعجب به استقبالش رفت و بلوچی از چرایی آن‌ها پرسید و عبدالواحد به فارسی جواب داد:
- اینا رو‌ خانم لطف کردن گفتن آقا خریده.
ماهو اخم کرده به طرف من برگشت.
- خانم! این کارها یعنی چی؟
- ناراحت نشو! گفتم که شوهرت قراره فردا ما رو تا جایی ببره، اینا رو‌ روی کرایه‌اش حساب کن.
عبدالواحد و زنش بعد از تشکر داخل خانه رفتند و رضا درحالی‌که پشه‌ای را با دست دور می‌کرد، کنارم نشست.
- خانم! اوامرتون اجرا شد. راضی شدی؟
- دستت درد نکنه داداش! مَرده اگه خطایی کرده از سر نداری بوده.
- میگم سارینا فردا این و یعقوب رو تحویل پلیس می‌دیم تا اونا مقرشون بیارن.
- نه اصلاً!
رضا اخم کرد.
- اِ... پس چیکار کنیم؟ باید جای علی معلوم بشه.
- می‌ریم اون‌ور.
رضا متعجب با صدایی که سعی می‌کرد بالا نرود گفت:
- چی؟ بریم اون‌ور مرز؟
خونسرد «آره» گفتم و رضا عصبی جواب داد.
- با کدوم مجوز؟
- رضا! مگه اینا که قاچاقی رد میشن مجوز می‌خوان؟
- باز دوباره از اون حرفا زدی دختر! این کله‌ی پر بادت آخرش کار دستمون میده.
- رضا! خوب حرفامو گوش کنی می‌بینی بی‌راه نمی‌گم، این میگه یعقوب راه‌بلد اونا بوده، یعنی اون می‌دونه اونور کجا رفتن، کافیه راضیش کنیم ما رو هم ببره. بالاخره اون هم یه قیمتی داره من تا ده دوازده میلیون پول نقد همراهم هست، یه جوری این دوتا رو راضیشون می‌کنم از مرز رد می‌شیم. علی رو که پیدا کردیم به پلیس همون‌جا گزارش میدیم.
- خب چرا همین الان به پلیس نگیم؟
-چون اگه الان پای پلیسو‌ وسط بکشیم این دوتا حاشا می‌کنن. بهتره با پول رامشون کنیم. عبدالواحد از ترس پلیس داره کمکمون می‌کنه، وقتی دستگیر بشه دیگه دلیلی نداره حرف بزنه.
- می‌دونی‌ چقدر خطرناکه این کار؟
لبخندی به روی رضا زدم.
- تو که همراهم باشی از هیچی‌ نمی‌ترسم.
- من سوپرمنم؟
- تو‌ خان‌داداشی!
- باشه خَرم کن!
رضا نگاه از من گرفت و به حیاط تاریک‌ دوخت.
- بذار حالا فکر‌ کنم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #462
بعد از شامی که ماهو برایمان تدارک دید، برای ما چای آورد و خودش بچه‌هایش را داخل خانه برد. عبدالواحد هم دورتر از ما، خود را مشغول کاری ساخت. رضا بالشی را که ماهو‌ برای تکیه دادن آورده بود، زیر سرش گذاشت. به کمر دراز کشید، دستانش را روی سینه قلاب کرد و چشمانش را بست.
- سارینا! نزدیکه سی ساعته نخوابیدم.
- شرمنده! همش تقصیر منه.
- دشمنت شرمنده! باید بگم زودتر رختخواب بیارن بخوابم.
- یه خورده چشماتو‌ ببند تا بگم بهشون.
- سارینا! من هنوز هم فکر‌ می‌کنم این و یعقوب رو بدیم دست پلیس بهتره، کم خطرتره.
- ولی من فکر نمی‌کنم فکر‌ خوبی باشه، اینا پیش پلیس دهن باز نمی‌کنن. این بدبخت که هیچ‌کاره‌اس؛ اصل اون یعقوبه که باید دهن باز کنه که مطمئنم ناتوتر از اینه که از پلیس‌ها بترسه.
رضا چشمانش را باز کرد و سرش را بالا آورد.
- تو یعقوبو‌ می‌شناسی؟
- همراه عبدالواحد نگهبان من و‌ علی بودن.
با یادآوری رفتارهای چندش‌آور یعقوب بانفرت گفتم:
- یعقوب خیلی وقیحه!
رضا کمی خود را بالا کشید.
- بهت توهین کرد؟
ترسیدم اگر واقعیت را بگویم که یعقوب چه حرف‌هایی به من زده، فردا یعقوب را زنده نگذارد که جای علی را نشانمان بدهد.
- نه! به من که چیزی نگفت، به علی حرف‌های بدی زد، بعد علی باهاش درگیر شد. همین عبدالواحد رفیقش نجاتش داد، وگرنه که علی زده بودش.
رضا ابرویی بالا انداخت و «آهان» گفت و با چشم به عبدالواحد اشاره کرد.
- اینکه چیزی بهت نگفته؟ اگه گفته بگو همین‌جا دندوناشو خورد کنم توی دهنش.
- نه بابا! این بدبخت که حرف نمی‌زد.
صدای زنگ گوشی رضا حرف‌هایمان را نیمه‌تمام گذاشت. رضا با نگاه به صفحه‌ی گوشی بلند شد و برای جواب دادن از من دور شد. با خودم فکر کردم حتماً ایران با او تماس گرفته و شدید دلتنگ مادرانه‌هایش شدم. وقتی بعد از چند دقیقه رضا برگشت و کنارم نشست پرسیدم:
- مامان حالش خوب بود؟
رضا به طرفم برگشت.
- چی؟!... آره خوب بود... میگم سارینا! لباس فقط همینو که تنته آوردی؟
ابرو درهم کردم.
- چطور‌ مگه؟
- اگه جای شال مقنعه داشتی بهتر بود.
دستم را به قسمت باز شال در زیرگلویم کشیدم و سعی کردم به هم بپوشانمش.
- اتفاقاً مقنعه هم‌ آوردم.
- خوبه! فردا که خواستیم‌ بریم، مقنعه سر کن بهتر از شاله.
- باشه. یه مانتو و شلوار پارچه‌ای سیاه هم همراه دارم فردا اونا رو می‌پوشم.
- خوبه، معلوم نیست فردا با کیا طرف می‌شیم.
- پس بالاخره راضی شدی بریم اون‌ور؟
رضا همان‌طور‌ که مانند قبل سرجایش دراز می‌کشید و چشمانش را می‌بست گفت:
- مگه چاره‌ی دیگه‌ای هم دارم؟ می‌ترسم بگم نه، همین‌جا بیهوشم کنی با عبدالواحد بری.
اخم کردم.
- اِ... رضا منو اینطوری دیدی؟
- اتفاقاً اسم‌ علی وسط باشه از تو همه کاری برمیاد! همراهت میام ببینم می‌خوای چه بلایی سرمون بیاری، حداقل نمی‌گن چرا خواهرتو تنها گذاشتی!
- هیچ‌ بلایی قرار نیست سرمون بیاد، فقط علی رو‌ پیدا می‌کنیم.
- خدا کنه.
کمی سرش را بلند کرد و به عبدالواحد گفت:
- واحدخان نمی‌خوای‌ بخوابی؟
عبدالواحد سرش را بلند کرد و به ما نگاه کرد.
- آقا! میگم براتون رختخواب بیارن.
- تو هم باید با من بخوابی، یه وقت فکر نکنی خواب من سنگینه می‌تونی نصفه شب در بری‌ ها‌!
عبدالواحد از جایش بلند شد، عصبی «لا اله الا الله»ی گفت و داخل خانه رفت.
دقایقی بعد عبدالواحد و رضا در حیاط زیر پشه‌بندی آماده خواب می‌شدند و‌ جای مرا هم داخل خانه، در اتاقی تنها، پشت پنجره انداخته بودند که با نسیمی که به داخل‌ می‌وزد خنک شوم.
دستانم را زیر سرم قفل کرده، نگاهم را به الوارهای چوبی سقف دوخته و لبخند زدم.
- خداجون! ممنونم ازت! نشونه‌ای که برام گذاشتی رو دیدم. می‌دونم منظورت از پیدا کردن عبدالواحد اینه که علی رو دوباره می‌بینم. ازت ممنونم که باز هم تنهام نذاشتی.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #463
صبح بعد از خوردن صبحانه، آماده‌ی رفتن شدیم. هر چه پول در جیب‌های مانتو و شلوار دیروزی‌ام مانده بود را بیرون آورده و روی تاقچه‌ی خانه عبدالواحد گذاشتم. لباس‌ها را هم درهم مچاله کردم تا در ماشین رضا بگذارم بماند. کوله‌ام را که دیگر جز جانماز و چادرم و مقداری خرت و پرت چیزی نداشت را روی شانه‌ام انداختم و به حیاط رفتم. رضا باز مشغول صحبت با تلفن بود، لحظه‌ای از دست خودم دلگیر شدم که او را با این همه مشغله‌ی کاری همراه خود کرده‌ام. صندوق‌عقب ماشین بسته بود و اثری از سوییچ نبود، پس ناچار لباس‌های درهم جمع شده‌ام را روی‌ صندلی عقب پرت کردم. همین که در را بستم، عبدالواحد که گوشه‌ای منتظر به دیوار تکیه داده بود گفت:
- خانم! برادرتون همیشه زیاد با تلفن حرف می‌زنه؟
نگاهم را از عبدالواحد به سوی رضا چرخاندم.
- کارهاش زیاده.
تماس رضا که تمام شد به طرف ما برگشت.
- واحد! با وانت تو میریم، ماشین من همین‌جا میمونه.
- کجا بریم آقا؟ پیاده هم میشه تا خونه‌ی یعقوب رفت.
- اون‌جا که حتماً میریم، بعد از اون هم همگی باهم از مرز رد میشیم تا یعقوب ما رو ببره جایی که اونا رو برده.
عبدالواحد از کوره در رفت.
- آقا من نیستم، این کار خطرناکه.
رضا ضربه‌ی آرامی به شانه‌ی عبدالواحد زد و گفت:
- واحدخان! جنابعالی خیلی هم هستی، وگرنه دلت می‌خواد از همین‌جا بریم پاسگاه؟
عبدالواحد عصبی دستش را تکان داد.
- من فقط قرار بود یعقوب رو نشونتون بدم.
- خب الان برنامه عوض شده.
برای جلب موافقت عبدالواحد گفتم:
- آقای عبدالواحد! اگر ما رو از مرز رد کنید من کرایه‌ی خوبی بهتون میدم.
عبدالواحد رو به من کرد.
- خانم! خطرناکه، می‌فهمید؟ هم اینور، هم اونور، مرزبانی هست، گشت هست.
رضا عبدالواحد را به طرف خودش کشید.
- من می‌دونم خطرناکه، اینو هم می‌دونم یکی مثل یعقوب به همه‌ی کوره‌راه‌هایی که میشه دور از چشم مرزبانی ازش رد شد واقفه، برای اون مثل آب خوردنه، درضمن، فراموش نکن مجبوری ما رو ببری وگرنه با پلیس طرف میشی.
عبدالواحد کلافه نفسش را بیرون داد و دستی به ریش‌های انبوهش کشید. رضا ادامه داد:
- ماشین من هم اینجا میمونه، سوییچ رو هم میذارم روش، به خانومت بگو آدرس دادم فردا یکی‌ رفقام‌ میاد میبرتش.
رضا به طرف صندوق‌عقب ماشین رفت و از دید ما دونفر که جلوی ماشین ایستاده بودیم، پنهان شد.
عبدالواحد مستأصل رو به من کرد.
- خانم! من یه غلطی کردم، شما ببخشید دیگه.
- من که بخشیدم.
- پس چرا می‌خواین منو تا اونور مرز بکشید؟ شما اصلاً با اونا‌ چیکار دارید؟
- تو فقط همراه ما بیا! وقتی اونا رو‌ پیدا کردیم برگرد.
عبدالواحد با سری که از سر ناامیدی تکان داد به طرف خانه‌اش رفت.
رضا کوله‌ای بر شانه انداخته و جلیقه‌ی خاکی رنگ چهار جیبی نیز از روی پیراهنش پوشیده بود که با شلوارش که یک کتان خاکی رنگ بود سازگار شده بود.
- هوا که گرم شه با این جلیقه اذیت میشی.
- ایراد نداره، لازمش دارم.
رضا در ماشین را باز کرد‌ و سوییچ را روی ماشین گذاشت. عبدالواحد هم از خانه خارج شد و با عصبیت به طرف در حیاط رفت.
- واحدخان دیگه بریم؟
عبدالواحد دست به در برد و دلخور بدون آنکه به ما که پشت سرش بودیم نگاه کند، گفت:
- آقا! اسمم عبدالواحده نه واحد.
عبدالواحد از در خارج شد و ما هم پشت سرش. رضا گفت:
- حالا فرقشون مثلاً چقدره که ناراحت میشی؟
عبدالواحد بدون هیچ حرف دیگری سوار ماشینش شد و آن را از زیر سایبان بیرون آورد و سوار شدیم. بعد چند دقیقه‌ی کوتاه با طی کردن مسیرهای داخل روستا، عبدالواحد ابتدای کوچه‌ای رسید، نگه داشت و پسربچه‌ای که از کوچه بیرون می‌آمد را صدا زد:
- بالاچ!
پسر «ها»یی گفت و نزدیک شد. عبدالواحد به بلوچی‌ با او مشغول صحبت شد که از میان کلامش فقط نام یعقوب‌ را فهمیدم.
رضا معترضانه گفت:
- بلوچی حرف نزن!
عبدالواحد هوفی کشید و سرش را که از پنجره بیرون برده بود تا با پسر حرف بزند به طرف ما برگرداند.
- گفتم یعقوب برگشته، گفت ها، الان هم میگه برم صداش کنم؟
رضا درحالی‌که به من که کنار در نشسته بودم اشاره می‌کرد پیاده شوم، گفت:
- نه، خودمون میریم سراغش. من و رضا پیاده شدیم و عبدالواحد هم پسر را مرخص کرد تا برود. رضا به خانه‌های داخل کوچه نگاه کرد و به عبدالواحد که کنارمان آمده بود گفت:
- خونه‌ی یعقوب کدومه؟
- همون در آبی کوچیک.
رضا به نشانه‌ی فهمیدن سر تکان داد و گفت:
- شما همین‌جا وایسید، خودم میرم سراغش.
عبدالواحد متعجب پرسید:
- شما که نمی‌شناسیدش.
رضا همان‌طور‌که به طرف کوچه می‌رفت گفت:
- خب آشنا میشیم.
به یک طرف سپر ماشین تکیه داده و چشم به رضا دوختم. عبدالواحد هم در طرف دیگر ماشین ایستاد. رضا به خانه‌ی یعقوب‌ رسید و در زد. چند لحظه بعد یعقوب در را باز کرد. از همین فاصله هم کامل شناختمش. بعد از چند کلمه صحبت با رضا قصد فرار کرد. رضا او‌ را از پشت گرفت و به دیوار کوباند و‌ مقابلش قرار گرفت، یعقوب تر و فرز بود، ضربه‌ای به دست رضا زد و خود را نجات داد، اما قبل از اینکه فاصله بگیرد رضا زیر پایش را کشید و به زمین خورد رضا به قصد گرفتن یقه‌اش هجوم آورد و با هم گلاویز شدند، اما بالاخره رضا بر او غلبه کرد و یعقوب را به شکم روی زمین خواباند، زانویش را روی کمرش گذاشت و دستانش را از پشت مهار کرد و سرش را تا نزدیک گوش یعقوب پایین برد و مشغول گفتن چیزی به او شد.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #464
عبدالواحد پرسید:
- برادرتون چه کاره‌اس؟
بدون آنکه چشم از رضا و یعقوب بردارم گفتم:
- کارمنده، حسابدار یه جاییه.
- خانم! نمی‌خواید بگید، نگید خب.
سوالی به طرف عبدالواحد برگشتم.
- این آدم که یعقوبو گرفت فقط یه کارمند ساده‌اس؟
- رضا! از بچگی باشگاه میره، بدن آماد‌ه‌ای داره.
یعقوب چیزی نگفت و من به طرف کوچه برگشتم. حرف‌های رضا با یعقوب‌ به زمین افتاده، تمام شد و او را از روی زمین بلند کرد و در‌حالی‌که مچ یک دستش را در دست گرفته بود، هر دو با لباس‌های خاکی به طرف ما آمدند. یعقوب تا چشمش به عبدالواحد خورد به بلوچی تشری به او‌ زد.
رضا ضربه‌ای به کمر یعقوب زد.
- پیش ما بلوچی حرف زدن قدغنه. فقط فارسی حرف بزنید.
یعقوب‌ نگاه هیزش را به طرف من چرخاند.
- نباید میذاشتم سالم‌ بمونی که حالا دوست پسرتو بیاری بالای سرم.
تا خواستم‌ جوابی به این نگاه و‌ حرف منظوردار بدهم. رضا ضربه‌ی محکمی به پس سر یعقوب زد.
- خفه شو ع×و×ض×ی! تا وقتی ما رو می‌بری اونور و‌ برمی‌گردونی، حواست به زر اضافی‌هایی که می‌زنی باشه، وگرنه می‌دونی که با چی طرف میشی.
یعقوب سعی کرد مچ دستش را از دست رضا آزاد کند.
- دستمو ول کن! من که گفتم می‌برمتون.
رضا مچ او‌ را رها کرد و انگشتش را طرف صورتش‌ گرفت.
- وای‌به حالت اگه بخوای بازیمون بدی، اون‌وقته که بد بلایی سرت میارم.
یعقوب‌ به عبدالواحد تشر زد.
- ترسوی‌ آدم‌فروش!
عبدالواحد عصبی جواب داد.
- من هم‌ مثل تو مجبور شدم.
یعقوب را مخاطب کلامم قرار دادم.
- آهای! با اینکه هیچ ازت خوشم نمیاد، اما‌ اگه ما رو ببری جایی که اونا‌ رو بردی، پول‌ خوبی بهت میدم، حساب کن یه بار خورده ببری اونور.
رضا چند ضربه به شانه‌ی یعقوب‌ زد.
- آقا! خودش خوب می‌دونه مجبوره ما‌ رو ببره حالا‌ ما‌ منت می‌ذاریم‌ سرش یه چیزی هم بهش میدیم؛ چون یعقوب‌خان خوب بلده‌ چطور از مرز ردمون کنه که آب از آب تکون نخوره، مگه‌ نه رفیق؟
یعقوب که با اخم‌هایش کاملاً نشان می‌داد از این رفاقت هیچ‌ دل خوشی ندارد گفت:
- ده تومن می‌گیرم‌ می‌برمتون.
قبل از آنکه چیزی بگویم‌، رضا گفت:
- به هر دو تون باهم‌ ده تومن میدم، اون هم‌ وقتی‌ رسیدیم‌ اونور و جای درستی بردی ما رو.
یعقوب‌ و عبدالواحد به همدیگر نگاه‌ کرده و‌ یعقوب گفت:
- با اینکه‌ کمه ولی قبول!
رضا گفت:
- پررو نشو‌! از سرت هم زیاده. وگرنه‌ پیش‌ پلیس‌ مجبور‌ بودی مفتکی‌ چهچهه بزنی.
و بعد رو‌ به من کرد.
- تو‌ برو‌ عقب ماشین بشین، ما سه تا جلو‌ می‌شینیم.
سریع کوله‌ام‌ را برداشته و به عقب وانت رفتم و همان‌جایی نشستم که زمانی دست بسته افتاده بودم.
کمی بعد ماشین به حرکت افتاد. نگاهم را به چند دبه پلاستیکی دادم که کناری قرار داشت و بعد زانوهایم‌ را در آغوشم جمع کردم. صدای پیامک گوشی باعث شد آن را بیرون بیاورم. رضا بود‌ که پیام‌ داده بود:
- حالت خوبه؟
جوابش را دادم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم چند دقیقه بعد پیامی دیگر از رضا آمد.
- این یارو ادعا می‌کنه راه‌بلد قابلیه، گرچه فکر کنم کم چاخان نمی‌کنه، اما گفته جاهایی رو بلده که دور از چشم‌ مرزبانی‌های هر دو طرف ردمون کنه.
برایش نوشتم.
- اینا کارشون همینه.
چند دقیقه بعد دوباره پیام آمد.
- نمیشه به یعقوب اعتماد کرد، ولی فعلاً چاره‌ای نداریم.
برایش نوشتم.
- نگران نباش خدا بزرگه.
- احتیاط هم شرطه عقله.
به همین منوال با رضا که با فاصله اندکی از من جلوی ماشین نشسته بود با پیامک حرف زدیم. خوب معلوم بود رضا بیشتر از من استرس دارد. حق هم داشت به‌خاطر من مجبور شده بود، علی‌رغم میلش پا در راه خطرناکی بگذارد. من هم به خوبی از خطرات تصمیمی که گرفته بودم آگاهی داشتم، اما برای یافتن علی چاره‌ی دیگری نبود. من از خدا یک نشانه خواستم و خدا عبدالواحد را به من نشان داد، اگر بی‌توجه می‌شدم دیگر‌ خدا هم یاری‌ام نمی‌کرد. از طرف دیگر نمی‌توانستم مطمئن باشم عبدالواحد و یعقوب با پلیس همکاری می‌کنند و هیچ تضمینی نبود که تا آن زمانی که معطل زبان باز کردن این دو پیش پلیس می‌ماندم فرصت‌های نجات علی را از دست ندهم. پس مجبور‌ بودم برای پیدا کردن عزیزم خطرش را به جان بخرم.
وقتی بالاخره آنتن گوشی رفت، دقایقی بود که‌ وارد مسیر سنگلاخی شده بودیم؛ آنقدر مسیر ناهموار بود که با حرکت بالا و پایین ماشین، من هم بالا و پایین می‌شدم و هر بار با ضربه‌ای که آخم را در می‌آورد به کف ماشین می‌خوردم. ماشین که نگه داشت، نفس راحتی کشیدم و‌ خواستم بیرون بروم که رضا زودتر از من دو لایه درهای برزنتی را کنار زد.
- حالت خوبه آبجی!
- خوبم، اینقدر نگران نباش!
- از اینجا به بعد مسیر خطرناکه، برو اون گوشه روی زمین بشین من این برزنت‌ها رو‌ بهم می‌بندم، تا خودم باز نکردم نیا بیرون، خواهش می‌کنم، حتی اگه ماشین وایساد از جات تکون نمی‌خوری تا خودم بیام اینا رو‌ باز کنم، باشه؟
- باشه داداش!
رضا اما‌ نگاهش هنوز‌ نگران بود.
- لطفاً این یه بار حرفمو گوش بده.
- گفتم که از جام تکون نمی‌خورم.
رضا لبخند اطمینان‌بخشی زد.
- تا من هستم نگران چیزی نباش!
- می‌دونم، نگران نیستم.
رضا دو طرف برزنت را به هم نزدیک کرد و بست و من هم به جایی که رضا گفته بود، رفتم و‌ نشستم. زمانی که وانت به حرکت افتاد گرچه مسیر به سختی قبل بود و یاد گرفته بودم چگونه ثابت سرجایم بمانم و دیگر داشتم عادت می‌کردم، اما ذهنم سرشار از اضطراب و تشویش بود. پس سعی کردم برای رهایی از افکار مغشوش ذهنم را معطوف به چیزهای خوب کنم و چه چیزی بهتر از خاطرات علی؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #465
***
حتی بعد از آنکه به علی جواب مثبت دادم هم قبول نداشتم که به خدای او ایمان دارم. حتی همان وقتی که عقد او شدم هم فقط می‌گفتم من برای او و عقیده‌اش احترام قائلم؛ اما اینکه به خدایش ایمان بیاورم، نه؛ من به خدای او ایمان ندارم. به خاطر همین مدتی در برابر پذیرش خدا در قلبم مقاومت کردم. اما بالاخره بعد از چند ماه فهمیدم این مقاومت‌ها حقیقتی ابلهانه دارند چرا که خدا را شناخته بودم و عاقلانه بود که ایمان به او را بپذیرم.
آن روز با علی به زیارت آستانه رفته، بعد از مسیر بین‌الحرمین از کنار مسجد عتیق عبور کرده، به حرم شاهچراغ رسیده و بعد از زیارت ضریح حضرت احمد بن موسی به زیارت ضریح حضرت سید میرمحمد آمده و در انتها روی فرش‌های ورودی حرم ایشان به نرده‌های سنگی تکیه داده و کنار هم نشسته بودیم تا رفع خستگی کنیم.
- علی؟ من احساس می‌کنم دارم به خدات ایمان میارم، ولی هنوز یه چیزایی می‌خوام ازت بپرسم.
علی لبخندی زد.

- من از خیلی وقت پیش فهمیدم که تو خدا رو قبول کردی و همین یعنی ایمان. هرچی دلت می‌خواد بپرس! من برای سوالای تو همیشه وقت دارم.
لبخندی در جوابش زدم و کمی خودم را جمع و جور کردم و تکیه از دیوار گرفتم.
- می‌خواستم بپرسم واقعاً خدا برای اینکه بشناسمش تو رو سر راه زندگی من قرار داد؟ یعنی اگه خدا نمی‌خواست من نمی‌شناختمش؟
علی کمی متفکر مکث کرد و گفت:
- خدا همیشه اول خودشو معرفی می‌کنه، بعد به ما اجازه میده با تفکر و تعقل بشناسیمش، تا در نهایت قلبمون بهش ایمان بیاره، می‌بینی که حتی برای شناخت خدا هم به خدا احتیاح داریم و باید ازش کمک بگیریم. همون‌طوری که برای هر کار دیگه‌ای بهش احتیاج داریم و باید ازش کمک بگیریم.
کمی ابروهایم را درهم کردم.
- یعنی واقعاً باید برای ساده‌ترین کارهای دنیا هم از خدا کمک بگیریم؟
- ساده‌ترین کارهای دنیا یعنی چی؟ کدوم کارهای دنیا ساده‌ان؟
- خب علی من فکر‌ می‌کنم بعضی از کارهای دنیا اینقدر ساده و راحته که دیگه نیازی به کمک گرفتن از خدا نباشه، مثل رشد کردن بدن یا نفس کشیدن که خود به خودی انجام میشن یا یه کارهای ساده‌ای مثل خوردن و خوابیدن که آدم بدون نیاز به کمک خدا میتونه انجامش بده.
علی نفس عمیقی کشید.
- به نظرت رشد کردن آدم‌ها از یه نطفه‌ی تک‌سلولی تا رسیدن به پیری ساده‌س؟ نفس کشیدن و خوردن و خوابیدن هم شاید در ظاهر کارهای ساده‌ای باشن، اما نه برای ما، ما دونفر حداقل یه مقدار از شیمی سرمون میشه و می‌دونیم توی یه کار ساده‌ای مثل غذاخوردن از اول تا انتهاش چه واکنش‌های زیستی و شیمیایی برقراره تا همین کار به ظاهر ساده انجام بشه و می‌دونیم برخلاف ظاهرشون خیلی هم پیچیده‌ان، ولی حتی اگه واقعاً ساده هم بودند، باز هم کنترلشون دست ما‌ نبود.
- علی! من نمی‌تونم قبول کنم ما آدما با این همه اِهن و تِلپ توی دنیا هیچ‌کاره باشیم، بالاخره باید توی اداره جهان یه جایی با خدا شریک‌ باشیم.

- شرک همینه خانم‌گل! اینه که خودمون یا دیگری رو در خالقیت یا مالکیت یا حتی ربوبیت یا هر صفت خدایی دیگه با خدا شریک بدونیم.
- منظورت چیه علی؟
- منظورم شریک گذاشتن برای خداست، مثلا بگیم خدا خلق کرده، شیطان هم خلق کرده، مثل اعتقاد به خدای اهورا و خدای اهریمن یا بگیم خدا مالکیت داره غیر اون هم مالکیت داره، یا بگیم‌ من فقط توی کارهای سخت از خدا باید کمک بگیرم و برای انجام‌ کارهای ساده به کمک خدا احتیاج ندارم، اینا همش شرکه یعنی ما برای خودمون یا دیگری در جهان نقش قائل شدیم، درحالی‌که فقط خدا تنها عامل تاثیرگذار دنیاست نه هیچ‌چیز دیگه.
-چطور‌ می‌خوای قبول کنم ما‌ آدما هیچی نیستیم؟ پس علم و قدرت و مالکیت ما چی میشه؟
- ما‌ واقعاً در هیچ‌چیز از خدا مستقل نیستیم، نه علم‌ ذاتی داریم، نه قدرت ذاتی داریم، نه مالکیت ذاتی. هرچی‌که داریم از خداست، اون بهمون داده، مال خودمون نیست.
ناامید خودم را به نرده‌های سنگی زدم.
- پس با این اوضاع ما‌ خیلی ضعیف و‌ ناتوانیم.
- ما واقعاً ضعیفیم، قبول‌ همین، اولین مرحله‌ی بندگیه.
ناباورانه رو به علی کردم.
- واقعاً ما هیچی‌ از خودمون نداریم؟
- هیچ‌ مالکیتی نداریم، تنها چیزی که مال خودمونه یه اختیار محدود هست که خدا بهمون داده تا از بین حق و باطل مسیر زندگی رو انتخاب کنیم.
کمی در سکوت فکر‌ کردم و‌ بعد رو به علی کردم.
- حالا که همه‌چی از خداست، پس اونی هم که گناه کرده، خودش بی‌تقصیره، خدا خواسته گناه بکنه.
علی کمی اخم کرد.
- منظورت چیه؟
- منظورم‌ اینه خدا شرایط گناه رو‌ برای گناهکار فراهم کرده.
اخم صورت علی بیشتر شد.
- بنظرت اونایی که ماشین می‌سازن، یا اونایی که جاده‌ها رو آسفالت می‌کنن، یا حتی اونایی که قوانین راهنمایی و رانندگی رو درست کردن، مسئول تصادفات و مرگ و‌ میر ناشی از اون هستند؟
- یعنی میگی خدا مسئول کار گناهکار نیست؟
ابروهای علی به آنی باز شد و لبخند محوی روی لب‌هایش آمد.
- مشخصه که خدا به فساد و گناه و انحراف و ظلم کمک نمی‌کنه.
- پس اثرگذاری خدا بر انسان زیر سوال میره؟
- نه خانم گل! خدا تأثیرگذاره، خدا روح و‌ جسم رو خلق می‌کنه، اعضا و جوارح رو میده، فهم و شعور میده، نیروی کار و قوه‌ی بدنی میده، برای حجت درونی عقل میده، پیامبر و اماما و قرآن رو هم به عنوان حجت بیرونی قرار میده، هدف و‌ مقصود رو هم برای آدم تعیین می‌کنه، هدایت هم می‌کنه، یه اختیار در انتخاب هدف و راه زندگی هم به آدم میده و البته در ضمن همه‌ی این‌ها، تمام‌ نعمت‌هاش رو‌ محل آزمایش هم‌ قرار میده تا محک بزنه و معلوم کنه بنده‌اش تا چه حد بنده و شاکر‌ باقی میمونه. اما‌ اینکه اون آدم تصمیم به چه عملی بگیره و چه راهی رو انتخاب کنه، با خودشه چون اختیار تصمیم‌گیری داره، خودش انتخاب می‌کنه از نعمت‌های داده شده خوب استفاده کنه و شاکر باشه؛ یا کفران کنه و با سوءاستفاده از اونا گناه بکنه. مسئول گناه کردن خود آدمه.
- یعنی خدا نمی‌تونه جلوی گناه گناهکارو بگیره؟
- قطعاً می‌تونه، خدایی که زندگی و مرگ ما دستشه می‌تونه جان بنده‌اش رو‌ موقع گناه بگیره، یا با اولین گناه عذابش کنه، اما‌ باز به اون آدم نعمت، مهلت و امکان میده، حالا باید بگیم به گناه کردن اون آدم کمک کرده؟ نه، خدا فقط داره بهش فرصت برگشت و جبران میده، اون بنده اگه بالیاقت باشه برمی‌گرده، اگه بی‌لیاقت باشه باز هم مواهب الهی رو‌ ضایع می‌کنه.
- خدا اگه اجازه‌ی گناه نده، هیچ‌کس نمی‌تونه گناه کنه، پس راضی به گناه هست.
- بله خدا اجازه و مهلت به گناهکار میده، اما‌ معنیش کمک به گناهکار و رضایت از گناه نیست.
- پس چرا میذاره آدم‌ها گناه کنن؟
- چون اختیار به آدما داده.
کمی مکث کرد و گفت:
- ببین! خدا زمین، کوه، دره و جاذبه رو آفریده، بعد امکان و اجازه استفاده از اونا‌ رو‌ هم به ما داده ولی بعد اختیار عمل رو به خودمون داده و دیگه به ما مربوطه چطور از این نعمت‌ها و امکانات بهره ببریم، ما مختاریم بریم کوهنوردی و به عظمت خدا فکر کنیم یا بریم‌ خودمونو از قله بندازیم‌ پایین خودکشی کنیم.
چند لحظه سکوت کرد و بعد ادامه داد:
- هیچ کدوم از اینا خارج از اراده خدا نیستن، اما این معنی رو نمیده خدا به خودکشی اون آدم کمک کرده، خدا فقط امکانات فراهم کرده، اما‌ بنده است که با اختیار خودش انتخاب می‌کنه چیکار کنه.
نفسی از کلافگی بیرون دادم و روی از علی گرفتم.
- وای علی! زندگی بدون گناه خیلی سخته، گاهی‌وقت‌ها فکر می‌کنم از پسش برنیام.
علی دستم را در دست گرفت و مرا متوجه خود کرد.
- هرگز اینطوری ناامید نشو! همیشه یادت باشه گناه کردن خیلی سخت‌تر از زندگی بدون گناه هست.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #466
***
مدتی بود که ماشین در جاده‌ی همواری پیش می‌رفت. گاهی سرعت آن بسیار کم می‌شد و گاهی سرعت می‌گرفت. می‌توانستم از صدای ماشین‌های بیرونی بفهمم در جاده هستیم، اما چون رضا خواسته بود از جایم تکان نخورم، در همان حال که گردنبندم را در مشت می‌فشردم نشسته بودم و زیرلب دعا می‌کردم که خدا مرا به علی برساند. مدتی گذشت که ماشین متوقف شد و چند لحظه بعد رضا بود که طناب بسته شده‌ی دور حلقه‌های فلزی درون برزنت را باز می‌کرد. سریع از جایم جستم و خودم را پشت در رساندم و تا نگاهم به رضا افتاد پرسیدم:
- رسیدیم؟
رضا یک‌ بطری آب به طرفم گرفت.
- نه هنوز، یه مقدار آب بخور!
بطری را گرفتم و رضا همین‌طور ادامه داد:
- دیگه خطری از مرزبانی‌های دو طرف نداریم؛ اما هنوز معلوم نیست جلوتر چی بشه. این یارو که ادعا می‌کنه دیگه خطری نداره و برای اینکه خیالمون راحت‌تر باشه باید بریم پیش رفیقش ماشین عوض کنیم؛ میگه اگه زود کارمونو تموم کنیم و برگردیم مشکلی پیش نمیاد.
من که در این فاصله آب خورده بودم، گفتم:
- رضا! اگه علی رو از اینجایی که یعقوب میگه جابه‌جا کرده باشن چی؟
- هیچی با همین‌ها برمی‌گردیم ایران، میریم همه چی رو میذاریم کف دست مأمورها.
- به جرم خروج غیرقانونی بازداشتمون نکنن؟
- بکنن! حداقل پلیس ایران با پلیس پاکستان بهتر از ما می‌تونه علی رو پیدا کنه.
کمی نگران اخم کردم و رضا با لحن آرامی گفت:
- حالا بُغ نکن آبجی! فعلاً بریم جلوتر ببینیم چی میشه؟
رضا درهای برزنتی را پایین انداخت و من هم سرجایم نشستم. دقایقی بعد ماشین باز در جایی توقف کرد و رضا سراغم آمد و «پیاده شو» گفت. سریع پیاده شدم. در حیاط خانه‌ای بودیم. با وسعت تقریباً زیاد و چند ساختمان کوچک پراکنده. یعقوب مقابل یکی از اتاقک‌ها رفت و من رو به رضا کردم.
- اینجا کجاست؟
- یعقوب میگه آشناشه، یه ناهاری اینجا می‌خوریم، ماشین هم عوض می‌کنیم تا بقیه مسیرو بریم.
یعقوب با دست اشاره کرد و همگی به راه افتادیم. وقتی به او رسیدیم به تخت چوبی که پشت دیوار اتاقک قرار داشت و فرش قرمزرنگی روی آن پهن بود، اشاره کرد.
- بشینید گفتم برامون ناهار آماده کنه.
عبدالواحد برای نشستن پیش‌قدم شد. یعقوب رو به رضا کرد.
- آقای محترم! حواست هست که خرج غذا و کرایه ماشینو باید بدی.
رضا هم که برای نشستن می‌رفت گفت:
- پولشو تو میدی ما بعداً با هم حساب می‌کنیم.
یعقوب معترض گفت:
- شما منو آوردید اینجا، بعد من پولشو بدم؟
- بله شما میدید، چون توی جیبت روپیه داری.
یعقوب دستی روی جیب پیراهنش گذاشت.
- چرا جیب منو دید زدی؟
رضا بی‌توجه به یعقوب رو به من کرد.
- چرا نمی‌شینی؟
- ظهر شده می‌خوام اول نماز بخونم.
رضا رو‌ به طرف یعقوب کرد.
- تو که با اینجا آشنایی جایی هست بشه نماز خوند.
یعقوب تخس اشاره به اتاقکی دورتر کرد.
- توالت اونجاس، بهش میگم بذاره بری داخل بخونی.
بعد از آنکه وضو گرفته، برگشتم و داخل اتاقک شدم، رفیق درشت هیکل یعقوب، مشغول خورد کردن پیاز بود، با دیدن من با دست به اتاقکی دیگر اشاره کرد که برای نماز به آنجا بروم. می‌خواستم جهت قبله را بپرسم، اما اخم‌های درهم مرد مرا منصرف کرد، ناگزیر وارد شدم و متوجه شدم جهت قبله با ماژیک روی کاغذی نوشته شده و به دیوار چسبانده‌اند. واقعاً اینجا نمازخانه‌ی مرد بود. با خرسندی نماز خوانده و بیرون رفتم. کنار رضا که بالای تخت نشسته بود، نشستم. دو مرد دیگر پایین تخت روبه‌روی ما نشسته بودند؛ عبدالواحد سربه‌زیر بود، اما یعقوب همان‌طور که دستش را به درازا روی لبه‌ی تکیه‌گاه تخت گذاشته بود، با اخم به رضا خیره بود و متعاقباً رضا هم به او خیره بود. سرم را نزدیک گوش رضا بردم.
- برو تو هم نمازتو بخون!
رضا نگاه از یعقوب گرفت و رو به من کرد و آرام گفت:
- تو رو با اینا تنها بذارم؟
آرام جواب دادم:
- نترس! از پس خودم برمیام، تازه جای دوری نمیری، دوتا دورکعت هم زیاد طول نمی‌کشه، نذار سر هیچی نمازت قضا بشه.
رضا رو به آن دو کرد.
- آهای! بلند شید بریم نماز بخونیم.
عبدالواحد سریع بلند شد «چشم» گفت و کفش‌هایش را در پا کرد.
یعقوب بی‌خیال نگاهش را چرخاند.
- من قرصشو توی ماشین انداختم.
رضا که سر پا ایستاده بود، دستش را به طرف یعقوب گرفت.
- هی یارو... .
میان کلامش رفتم.
- رضا! تو برو نمازتو بخون، این بدبختو ول کن!
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #467
هر دو نفر لحظاتی با چشم غره به هم خیره شده و بعد رضا به راه افتاد. با رفتن او، یعقوب نیشخندی زد و بعد که دورتر شد، رو به من کرد و گفت:
- نمی‌ترسی از من؟
در ورودی اتاقک از جایی که ما نشسته بودیم پنهان بود، می‌دانستم رضا برای داخل رفتن هم از کنار ما نمی‌گذرد و منظور یعقوب را هم خوب از این جمله می‌فهمیدم؛ اما خونسرد به او نگاه کردم.
- از چی باید بترسم؟
کمی گردنش را با غرور تکان داد.
- تو یه زن ضعیفی، دوست پسرت هم نیست کمکت کنه، باید از من که یه مَردم بترسی.
تک‌خندی زدم.
- از تو بترسم؟ من اگه می‌خواستم بترسم اون شب توی کاروانسرا می‌ترسیدم.
کمی خودم را به او که میخ من شده بود نزدیک کردم.
- من ازت نمی‌ترسم، چون می‌دونم کاری نمی‌کنی، نه می‌تونی منو بکشی، نه می‌تونی فرار کنی، نه حتی دست بهم بزنی.
یعقوب کمی اخم کرد و این‌بار من با بی‌خیالی به اطراف نگاه کردم ادامه دادم:
- چون می‌دونی اینجوری نه به پولی که قراره بگیری می‌رسی، نه می‌تونی دیگه از دست پلیس در بری.
یعقوب اخم‌هایش را باز کرد و با لذت با آن چشمان زاغش به من خیره شد.
- از همون شب فهمیدم خوب مالی هستی.
انگشتم را به طرفش گرفتم.
- بهت توصیه می‌کنم بدجور حواست به چشم و زبونت باشه وگرنه برادرم رضا بدجور بلده چشمتو کور کنه و زبونتو از حلقومت بکشه بیرون؛ شوخی هم نداره.
یعقوب اخم کرد و رو برگرداند و من پرسیدم:
- چند ساله برای رییس کار می‌کنی؟
یعقوب به طرف من برگشت.
- رییس؟... آها اونا رو میگی، من برای کسی کار نمی‌کنم، هر کی مزد بده براش فعلگی می‌کنم.
پوزخندی زدم.
- کارت فعلگیه؟
- به تو چه؟
- برای من فیلم نیا، من که خودم می‌دونم کارت رد شدن از مرزه... حالا سوخت می‌بری یا آدم میاری؟
- هر چی که پول بدن.
- پس چرا از برادرم فرار کردی؟ ما هم می‌خواستیم پول بدیم از مرز ردمون کنی؟
- نمی‌دونستم که... تازه برادرت شبیه پلیس‌هاست.
تک‌خندی زدم. حتماً به خاطر ریش‌های رضا اینطور فکر می‌کرد.
- ولی از کارت خوشم اومد. به مرزبانی نخوردیم.
- من که کارم درسته؛ اما خودتون هم کم خوش‌شانس نبودین، برخلاف همیشه به گشت‌های مرزبانی ایران نخوردیم. این طرف هم که خیلی وقته دیگه گشت‌هاش رو برده جای دیگه.
- تا کجا با رییس بودی؟
- رییس و نوچه‌اش قبل مرز از ما جدا شدن.
یک آن تمام دلم درون پاهایم ریخت. یعنی ما برای یافتن علی جای اشتباهی می‌رفتیم؟ علی از مرز رد نشده بود؟
- یعنی اونا از مرز رد نشدن؟
- نه اون دوتا، بقیه چیزها و آدماشونو نفهمیدم کجا فرستادن، ولی با ما تا لب مرز اومدن و بعد رفتن جنوب، فکر کنم می‌خواستن برن لب دریا، من با یکی دیگه، اون سربازه رو پیاده از مرز رد کردیم، اینور یه ماشین منتظرمون بود، سر نرخ صلاحمون نشد، همراهشون رفتم تا پولمو بگیرم.
کمی خیالم آسوده شد و نفس راحتی کشیدم. به طرف مقصد درست درحال حرکت بودم.
- اون سرباز حالش چطور بود؟
یعقوب با شوق به طرف من برگشت دو دستش را به هم زد.
- پس بگو ماجرا چیه؟ خلاف اون چیزی که اون روز نشون دادید، شب خوب بهت حال داده بوده که حالا افتادی دنبالش... اَی پسر ناکث... عجب جلبی بود رو نمی‌کرد... .
عصبانی شدم.
- تو به اونش کاری نداشته باش! بگو حالش چطور بود؟
- من چه می‌دونم؟ سربازه اسیر رییس نبود، امانت بود تا ببره از مرز رد کنه، مال یه آدمی بود به اسم عبداللطیف. من فقط چشم و دهن و دست و پاشو توی کاروانسرا بستم انداختم، پشت ماشین، لب مرز انداختم زمین، پاشو باز کردم، طناب انداختم گردنش تا اون یارو آدم عبداللطیف با خودش بِکشه، بعد پیاده از مرز رد شدیم؛ اینور هم انداختمش توی صندوق‌عقب سواری، وقتی دیدم کمتر از توافق می‌خوان بدن درگیر شدم، مجبور شدن منو با خودشون تا مقرشون ببرن.
- این همه حرف زدی نگفتی حال اون سرباز چطور بود؟
- سوال‌ها می‌کنی دختر!... می‌خوای حال اسیر گل و بلبل باشه؟ اونم نظامی؟ همین که زنده می‌خواستنش عجیبه.
با ناراحتی لب فرو بستم. دلم کاملاً برای علی سوخت با چه وضعی در گرما و سنگلاخ او را کشان‌کشان با خود برده و بعد در خفقان صندوق‌عقب چند ساعت زندانی‌اش کرده بودند. چه لحظات مرگ‌آوری را تجربه کرده بود. انگشتم از زیر گلو داخل مقنعه‌ام برده و‌ کمی آن را از گلویم فاصله دادم. حس خفگی و بغض گلویم باعث شد رو از یعقوب بگیرم. وقتی رضا و عبدالواحد برگشتند و‌ رفیق یعقوب هم غذایی آورد، اشتهایم‌ کاملاً کور شده بود؛ اما به زور چند لقمه خوردم تا رضا پاپی‌ام نشود. بعد از ناهار یعقوب وانت مزدای تیره رنگی که همچون وانت عبدالواحد چادر برزنتی داشت از دوستش کرایه کرد، ماشین عبدالواحد را همانجا گذاشته و به طرف مقصد بعدی به راه‌ افتادیم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #468
غروب شده بود که بالاخره وانت ایستاد و با اجازه‌ی رضا پیاده شدم. در یک خیابان تقریباً خلوت، مقابل یک ساختمان سه طبقه‌ی باریک ایستاده بودیم. نگاهم روی ساختمان نما سیمانی با پنجره‌های سفیدش چرخید.
- اینجا کجاست؟
- یه مسافرخونه‌س، آشنای یعقوبه، این‌طور که از ظاهرش برمیاد یه مقدار هم بی‌در و پیکره، شب مجبوریم همین‌جا بمونیم، فردا بریم دنبال علی.
یعقوب و عبدالواحد زودتر از ما وارد شده بودند. همین که‌ وارد شدم اولین چیزی که نظرم را جلب کرد صدای موسیقی تند هندی بود و بعد بوی دود. یعقوب مقابل پیشخوان ایستاده و مشغول‌ خوش و بش با مسافرخانه‌چی بود. چند دقیقه بعد با دو کلید به طرف ما آمد و رو به رضا کرد.
- توی همین طبقه دو تا اتاق گرفتم.
به طرف راهرویی که از مقابل پیشخوان به چپ کشیده میشد، حرکت کرد.
- یادتون باشه اینا به دستمزدم اضافه میشه ها!
رضا کوله‌اش را روی شانه کمی جابه‌جا کرد.
- حالا اون هم به وقتش.
بعد از چند قدم به دو اتاق روبه‌روی هم رسیدیم.
یعقوب کلیدی را به طرف من و رضا گرفت و به اتاق سمت چپ اشاره کرد.
- این برای شما دوتا... اون‌هم برای من و عبدالواحد.
رضا کلید را گرفت و باز دستش را برای گرفتن کلید دیگر دراز کرد.
- اونو هم بده.
- برای چی؟
- بده!
یعقوب اجباراً کلید را در دست رضا گذاشت. رضا کلید اول را به دست من داد.
- باز کن برو داخل!
به سمت در اتاق چرخیدم تا در را باز کنم.
رضا رو به دو نفر دیگر کرد.
- ما سه نفر با هم توی یه اتاق می‌مونیم.
یعقوب معترض گفت:
-یعنی چی آقا اتاق دوتخته‌اس! شما به ما اعتماد ندارید؟
رضا با خونسردی جواب داد:
- اعتمادو که قطعاً به تو ندارم، بعدش یه شب رو زمین بخوابی طوری نمی‌شه.
- نمی‌شه، شما برید پیش خواهرتون.
- آها برم که نصفه‌شب بذاری در بری؟
- در نمیرم، میمونم پولمو بگیرم، البته اگه دبه نکنی.
من به جای رضا جواب دادم:
- نگران نباش! وقتی گفتم پول میدم حتماً بهتون میدم.
رضا انگشتی به شانه‌‌ی یعقوب‌ زد.
- البته‌ وقتی کارتونو تموم کنید پول می‌گیرید. حالا باز کن بریم داخل.
یعقوب کلید را از رضا گرفت، به طرف در رفت، با اخم و تخم در را باز کرد و همراه عبدالواحد که تاکنون کلافه و بدون هیچ حرفی کنار ایستاده بود، داخل شدند. رضا رو به من کرد.
- رفتی داخل درو حتماً قفل کن.
با تکان دادن سر «باشه»ای گفتم. داخل اتاق شدم و رضا هم به طرف اتاقشان رفت. در را قفل کردم و‌ نگاهم را به اتاق دادم. اثاثیه درون اتاق بسیار محقر بود. یک‌کمد، یک‌ چوب لباسی، یک‌ میز و صندلی، دو تخت در کنار دو دیوار مقابل با پتو و ملافه‌هایی سفید رنگ، یک فرش کوچک‌ مابین دو تخت و یک میز و صندلی کنار تخت روبه‌رو با یک بطری آب روی آن. روی دیوار انتهای اتاق یک پنکه‌ی آبی‌رنگ به دیوار وصل شده بود و با حرکت چپ و راست گردنش سعی در خنک کردن هوای اتاق داشت، گرچه زیاد توفیقی نصیبش نمی‌شد. آن سوی در ورودی یک روشویی به دیوار نصب بود که با آینه‌ی کوچکی که به بالای شیر آن وصل شده بود، مرا به طرف خود می‌خواند. کوله را روی یکی از تخت‌ها که به در نزدیک بود، انداختم. انگشت از زیر گلو داخل مقنعه کرده و آن‌ را بیرون آوردم و روی کوله انداختم. مقابل روشویی قرار گرفته و دست و صورتم را شستم و در نهایت دستم را خیس کرده و به گردن ع×ر×ق کرده‌ام کشیدم تا کمی خنکی وارد رگ‌هایم کنم. نگاهم را به آینه دادم و کمی موهایم را با دست مرتب کردم. صدای در اتاق بلند شد. دوباره مقنعه را سریع سر کرده و در را باز کردم.
رضا بود. غذای آش مانندی را به همراه یک‌نان گرد که درون سینی کوچکی قرار داشتند به همراه آورده بود.
- غذای گوشتی هم داشتن اعتماد نکردم، فعلاً با همین سر کن.
غذا را از او گرفتم و‌ تشکر کردم. سینی را روی میز گذاشتم و‌ رضا گفت:
- سرویس بهداشتیش ته راهروئه، تا خودم‌ هستم برو و بیا.
سری تکان دادم و سریع به جایی که رضا گفته بود رفتم و برگشتم. رضا که تا برگشتنم در آستانه‌ی در اتاقم منتظر مانده بود، با آمدنم کنار رفت تا داخل شوم و بعد دوباره توصیه هایش را شروع کرد.
- سارینا! درو قفل کن، زود هم بخواب.
- نگران من نباش! حواسم هست. تو هم دیگه برو استراحت کن.
رضا با لبخند خارج شد و من هم در را پشت سرش بستم. به در تکیه داده و برگشتم. یعنی ممکن بود امشب آخرین شب فراق باشد؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #469
صبح فردا تا جمع و جور کرده و راه افتادیم، ساعت از نه گذشته بود. به خواست رضا اتاق‌ها را تحویل ندادیم چرا که گرچه یعقوب‌ و عبدالواحد تأکید داشتند سریع برگردیم، اما محتمل بود کار من و رضا طول بکشد. وقتی بالاخره در مقصد، وانت ایستاد و پایم را روی زمین گذاشتم، متوجه شدم به خارج از شهر رسیده‌ایم. در یک برهوت که جز چند ساختمان متروکه چیزی دیده نمی‌شد. یعقوب به آن سوی خیابان اشاره کرد.
- من اون روز اومدم اینجا.
به در تیره رنگ و نسبتاً بزرگ ساختمان روبه‌رو نگاه کردم. گرچه دیوار کوتاهی داشت، اما از دور هم معلوم بود خانه مساحت زیادی دارد.
- حالا که رسوندمتون اینجا‌ پول ما‌ رو بدید بریم.
رضا سریع نگاه از خانه گرفت و‌ رو به یعقوب کرد.
- کجا؟... از کجا‌ معلوم راست گفته باشی؟... می‌مونی هر‌وقت مطمئن شدم بهت پول میدم.
یعقوب‌ اَه کشیده‌ای گفت. رضا رو‌ به عبدالواحد که هنوز داخل ماشین بود کرد.
-از این سربندها باز هم داری بدی من؟
منظور رضا به دستار بلوچی بود که برخلاف یعقوب که آن را دور گردنش انداخته بود، عبدالواحد روی سرش پیچیده بود. عبدالواحد با سر تایید کرد و خم شد و از پاکت پلاستیکی که از اول سفر به همراه داشت، یک چفیه بیرون آورد و به دست رضا داد. رضا چفیه را گرفت و گفت:
- خودتم پیاده شو همراهمون بیا!
رضا چفیه را روی سرش انداخت و به یعقوب گفت:
- تو هم اینی رو که به گردنت انداختی بکش رو صورتت.
چند لحظه بعد هر سه مرد صورت‌های خود را پوشانده بودند. تا رضا به دو‌ مرد دیگر «راه بیفتید» گفت‌، پیش‌قدم شدم.
- من هم میام.
- تو کجا؟ بمون ما میریم چک می‌کنیم ببینیم علی اونجاس یا نه.
- رضا! من اینجا‌ می‌ترسم‌ تنها بمونم با تو باشم خیالم‌ راحته.
رضا نفس کلافه‌ای بیرون داد و دستی به پیشانی‌اش کشید.
- باشه ولی از کنارم جُم نمی‌خوری.
- چشم داداش!
از خیابان کاملاً خلوت که پرنده در آن پر نمی‌زد، گذشتیم و‌ مقابل ساختمان رسیدیم. رضا نگاهی به اطراف کرد و بعد با یک جست دو دستش را روی دیوار گرفت و‌ خودش را بالا کشید. نگاهی به اطراف انداخت و پایین آمد. نگران پرسیدم:
- چی شد؟
- هیچی‌ معلوم نیست، باید بریم‌ داخل.
بعد رو به یعقوب کرد.
- برو اونور در و باز کن!
یعقوب‌ ناباورانه به خودش اشاره کرد.
- من؟!
- هیس! آروم حرف بزن! آره تو، زود برو‌ بالا.
یعقوب‌ ناچار با قلابی که عبدالواحد کنار دیوار‌ گرفت بالا رفت و‌ به آهستگی از آن سو‌ خود را به پایین لغزاند تا بی‌صدا روی زمین برسد و‌ بعد در را برای ما باز کرد.
خانه دو حیاط تودرتو داشت که با یک راهروی‌ کوتاه به هم‌ وصل میشد. از این حیاط چیزی دیده نمی‌شد. رضا جلوتر از همه خود را به دیوار‌ راهرو‌ رساند و درحالی که کاملاً پشت به دیوار کرده بود آهسته پیش رفت. من هم به دنبالش با استرس گام‌ برمی‌داشتم؛ اما عبدالواحد و یعقوب سرجایشان نزدیک در ورودی ایستادند. صدایی شبیه حرکت یک تسمه‌ی چرمی در هوا‌ و‌ بعد برخوردش به جایی می‌آمد. بعد از دو‌ صدای ضربه، مردی به زبان پاکستانی شروع به حرف زدن کرد. رضا سریع با دست به یعقوب‌ اشاره کرد که نزدیک شود. یعقوب‌ که نزدیک‌ شد با صدای بسیار آهسته‌ای گفت:
- اینا چی‌ میگن؟
صدای حرف زدن دو مرد از درون‌ حیاط می‌آمد.
یعقوب کمی گوش کرد و آرام گفت:
- یکیشون از یه نفر دیگه می‌پرسه که‌ کجاست؟ اون یکی‌ میگه رفته سیگار‌ بگیره.
دوباره صدای تسمه‌ی چرمی آمد. مانند زمانی بود که کسی را شلاق می‌زنند. رضا همان‌طور‌ که به‌ دیوار چسبیده بود فاصله اندک‌ راهرو‌ را تا گوشه‌ای‌ که به‌ حیاط جلویی دید داشت پیش‌ رفت. از استرس دستم را روی دهانم گذاشته و به عقب برگشتم. عبدالواحد هم‌ خود را به جمع ما‌ رسانده بود، اما همراه با یعقوب کمی از من فاصله داشتند. آن دو‌ هم‌ نگران اطراف و به خصوص در ورودی را می‌پاییدند.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
571
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #470
رضا از سرک کشیدن برگشت و به آرامی‌ به من گفت:
- علی همین‌جاست، بریم بیرون.
یک آن تمام‌ ذوق عالم به دلم هجوم آورد، اما‌ قبل از اینکه از شادی‌ جیغ بکشم رضا دستش را روی‌ دهانم گذاشت.
- هیس! بذار بریم‌ بیرون بعد جیغ و‌ داد کن!
چشمم را به نشان تایید حرف‌هایش روی هم‌ گذاشتم. رضا دستش را برداشت و با صدای آرامی که به زور‌ شادی‌اش را خفه کرده بودم‌ گفتم:
- واقعا‌ً دیدیش؟
- آره، بستنش به داربست.
لحظه‌ای مکث کردم. صدای شلاق و بستن علی،‌ کاملاً فهمیدم موضوع چیست. آن‌ها داشتند علی‌ را می‌زدند با چشمان گرد شده رو‌ به رضا کردم.
- دارن علی‌ رو‌ می‌زنن؟
- هیس! الان میریم‌ با پلیس برمی‌گردیم.
نگران نگاهم‌ را به حیاط جلویی دوختم‌، گرچه‌ چیزی نمی‌دیدم، اما نگرانی علی به وضوح در قلبم رخنه کرده بود. دستی به دهانم کشیدم.
- چند نفرن؟
- چیکار به تعدادشون داری؟ دو نفرو‌ دیدم، اما‌ یکی هم مثل اینکه‌ بیرونه.
- خب شما سه نفرید، بریم علی رو بیاریم.
اخم‌های رضا درهم شد و‌ معترضانه «آبجی» گفت.
نگاه مظلومانه‌ام‌ را به رضا دوختم.
- خواهش می‌کنم رضا! دیگه فرصت بهتر از این پیش نمیاد.
- خطرناکه! با پلیس برگردیم بهتره.
مچ دستش را گرفتم.
- التماست می‌کنم رضا، از کجا‌ معلوم‌ پلیس اینجا‌ باهامون همکاری کنه، الان فقط دونفرن از‌ پسشون برمیایید.
رضا لحظه‌ای دلخورانه‌ نگاهم‌ کرد و‌ بعد به عبدالواحد و‌ یعقوب اشاره کرد تا نزدیک‌ شوند و به آرامی‌ گفت:
- با هم‌ میریم‌ اونی رو‌ که بستن به داربست نجات میدیم.
آن دو‌ خواستند اعتراض کنند، اما وقتی رضا بی‌توجه به آن دو رو‌ به ورودی حیاط کرد و همزمان دست به پشت کمر زیر جلیقه‌اش برد و‌ یک کلت کمری بیرون آورد و مسلح کرد، با چشمان کاملاً گرد شده ترجیح دادند اعتراض نکنند و به آهستگی به راه افتادند. من نیز که با تمام‌ شگفتی وجودم‌ چشمانم‌ میخ اسلحه‌ی رضا شده بود به دنبال آنها به راه افتادم. حیف جای مناسبی نبود که از رضا درمورد چرایی اسلحه‌اش بپرسم.
رضا پیشاپیش دو‌ مرد وارد حیاط شد و درحالی که با فریاد «یالا عقب» می‌گفت، اسلحه‌اش را به سویی گرفت. همین که پشت سر بقیه وارد حیاط شدم، علی را دیدم که دو‌ دستش را بالای سرش به داربست بسته بودند. از سر به زیر افتاده، زانوهای خم شده و‌ بدنی که به طرف زمین متمایل شده بود، فهمیدم بیهوش است. با دیدنش در آن وضع قلبم‌ با تمام‌ وجود فشرده شد؛ خواستم‌ پیش بروم‌، نگاهی‌ به‌ رضا انداختم. رضا رو به دو مردی که یکی با شلاق نزدیک علی ایستاده و دیگری به فاصله اندک روی سکویی نشسته بود و‌ هر دو‌ هاج و واج به او نگاه می‌کردند، تشر زد.
- برید عقب!
مردان بی‌حرکت ایستادند. رضا یعقوب‌ را مخاطب قرار داد.
- بهشون بگو برن عقب، بگو تکون بخورن شلیک کردم.
بالاخره مردان با ترجمه یعقوب عقب رفته و درحالی‌ که رضا آنها را با حرکات تهدیدآمیز اسلحه‌اش به طرف اتاقی در پشت سرشان هدایت می‌کرد، به ما گفت:
- بازش کنید ببریدش بیرون.
سریع به طرف علی رفتم. تا طناب پیچیده شده به دستانش را باز کنم. یعقوب و‌ عبدالواحد هم بعد از تأملی کوتاه به کمکم آمدند. بعد از آنکه دستانش باز شد، آن دو نفر تن نیمه‌جان علی را گرفته و بیرون بردند. نگاهی به رضا که دو مرد را در اتاق کرده و در را روی آن‌ها می‌بست کردم. رضا با تشر گفت:
- زود برو‌ من هم دارم میام.
از خانه با سرعت بیرون زدم. عبدالواحد و یعقوب علی را پشت وانت برده و خوابانده بودند. وقتی پایین آمدند رضا هم با سرعت به ما رسید و در‌حالی که با ضرب چفیه صورتش را باز می‌کرد گفت:
- فقط زود سوار شید تا سومی برنگشته بریم.
سریع همگی سوار شدیم. گرچه در همین چند دقیقه چیزی از رضا دیده بودم که به یک‌ علامت سوال بزرگ در ذهنم تبدیل شده بود؛ اما در آن لحظه دیگر دیده‌هایم آن‌چنان اهمیتی نداشت وقتی بزرگ‌ترین شوق عالم نصیبم شده و عزیز دلم که مدت‌ها فراقش را تحمل کرده بودم، بالاخره نجات پیدا کرده بود.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
41
بازدیدها
389
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین