. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,042
امتیازها
123

  • #491
با لحن عصبی جواب دادم:
- بگو احمقه، نه تنها نتونستم نجاتت بدم که خودم هم اسیر شدم.
- اینکه یه ذره حماقت هم کردی که شکی نیست، به جای اینکه به پلیس خبر بدی خودت دست به کار شدی، اما تغییری در نظر من نمیده که تو دختر با‌اراده‌ای هستی که هر تصمیمی بگیره انجامش میده.
لبخند غمگینی زدم.
- اینا همش تعارفه، حقیقت اینه زن بودن به درد نخور بودنه.
- ولی خدا زنا رو بیشتر دوست داره.
- حرفتو اصلاً قبول ندارم.
- خدا ذره‌ای از ظرافت و لطافت و مهر و عشقش رو توی وجود زنا به ودیعه گذاشته، اینقدر اونا‌ رو دوست داشته که اینقدر خوب اونا رو خلق کرده، بعد تازه مردها رو هم مأمور کرده از همه لحاظ و برای همیشه محافظ اونا باشن، حکم کرده که اگه ذره‌ای دلشونو بشکنن یا حواسشون بهشون نباشه بازخواستشون می‌کنه. خدا خیلی حواسش به شماهاست.
- نه این فقط به این خاطره که ما زنا ضعیف، شکننده و بی‌عرضه‌ایم.
- شما زنا نه ضعیفید، نه شکننده، نه بی‌عرضه، خدا جهان رو‌ بر پایه‌ی مهر آفرید و بعد مهر و خلقتش رو با زن شریک شد، شما زنا از مردها هم قوی‌ترید.
به خوش‌خیالی علی فکر کردم.
- داری تعارف می‌کنی.
- تعارف نیست، حقیقته... یه زن اونقدر قوی هست که اگه واقعیت وجودشو شناخته باشه، می‌تونه یه مرد رو با همه‌ی ابهت ظاهریش رام دستای خودش کنه، اونم با سلاح مهر و محبت. بهت اطمینان میدم زنا اگه نبودن مردها به هیچ دردی نمی‌خوردن.
- اصلاً هم این‌طور‌ نیست، بهترین کارها رو‌ مردها انجام میدن.
- چرا فکر می‌کنی کارهای مردا بهتره؟
- چون هست!
- نه نیست... شاید منظورت کارهای سخته که قدرت بدنی می‌خواد، سخت بودن یه کار نشونه بهتر بودنش نیست، یه کارهایی وظیفه مردهاس یه کارهایی وظیفه زنا، هیچ‌ کاری برتر از کار دیگه نیست، زن و‌ مرد خلقتشون متفاوته پس نباید کارهاشون هم شبیه هم باشه.
- تو میگی زنا فقط برای شوهرداری و بچه‌داری ساخته شدن؟
- نه من اینو نگفتم، اتفاقاً کارهای زیادی توی جامعه هست که یه زن باید دست بگیره، درحالی که معتقدم بزرگ‌ترین وظیفه‌ی زن تربیت نسل بعدیه و بزرگ‌ترین وظیفه مرد فراهم کردن آسایش و آرامش برای زن، خدا ما مردها رو آفریده تا فقط به شما زنا خدمت کنیم، پس می‌بینی که خدا شما رو بیشتر از ما دوست داره.
- ولی واقعیت دنیا یه چیز دیگه نشون میده، همه چی مال شما مرداس.
- واقعیت دنیا چیزی نیست که تو تصور می‌کنی، تو‌ ظاهر قضیه‌ای رو می‌بینی که آدما زدن خرابش کردن؛ واقعیت اینه خدا مردا رو قوی آفرید تا کارهای سخت روی دوش اونا باشه و‌ زنا تحت فشار قرار نگیرن و زنا رو آفرید تا با مهر و محبت وجودشون با لطافت ذاتی‌شون به مردها آرامش بدن، نقش زنا توی خلقت مهم‌تر از مردهاس.
پوزخندی زدم.
- حتی اگه حرفاتو قبول کنم باز هم من یه بلاتکلیف کاملم، نه اون‌وری نه این‌وری، نه قدرت مردانه رو دارم، نه لطافت زنانه، واقعاً به درد نخورم.
- تو فقط یه تبر گرفتی دستت داری می‌زنی وجودتو نابود کنی، کی بهت گفته لطافت نداری؟ تو وجودت سرشار از لطافت و مهر و محبته.
- اشتباه نکن علی! تنها چیزی که من سال‌ها تلاش کردم از خودم دور کنم لطافت زنانه بود، دیگه چیزی از زن بودن درون من باقی نمونده.
- تو فقط زن بودنتو قایم کردی وگرنه که هنوز داریش و نابود نشده، توی این سه سال وجودت دلیل آرامش لحظه‌های من بود، همین برای من کافیه، به خودت هم باید ثابت کنه که لطافت جزئی از ذاتته که هیچ‌وقت نابود نمی‌شه.
ترجیح دادم دیگر چیزی نگویم و فقط به حرف‌هایش فکر کنم. با همه استدلال‌هایی که می‌آورد، اما من هنوز از زن بودن خودم دلخور بودم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,042
امتیازها
123

  • #492
بعد از چند لحظه بلند شدم و نشستم. علی که دستش بین راه متوقف شده بود گفت:
- دیگه نمی‌خوای؟
- نه عزیزم! ممنونم.
خودم را به روبه‌روی‌اش کشاندم و چهار زانو نشستم.
- علی؟
- جانم!
دستانم را روی دستانش گذاشتم.
- حاضرم به‌خاطر تو از تموم شرط‌هایی که قبلاً گذاشتم، بگذرم... سرکار نمی‌رم، دکترا نمی‌خونم، می‌مونم خونه و هرچندتا بچه هم بخوای میاریم، فقط تو بمون، تنهام نذار!
- من که با شرطات مشکلی ندارم... .
نگذاشتم کلامش را به انتها برساند.
- ببین! من هیچی نمی‌خوام، من فقط تو رو می‌خوام.
علی دستانش را از زیر دستانم بیرون آورد و روی آن‌ها گذاشت.
- آروم باش عزیزدلم! خودتو به‌خاطر من عذاب نده، دنیا بدون من هم راه خودشو میره، این‌قدر به من فکر نکن.
اخم کردم.
- مگه میشه؟ مگه میشه فکر نکنم؟
علی چند لحظه پلک‌هایش را روی هم فشرد و بعد گفت:
- این جدایی اجتناب‌ناپذیره... مثل وقتی که کسی می‌میره... خیال کن علی مرده.
دستانم را عقب کشیدم و سرم را به شدت تکان دادم.
- ولی تو زنده‌ای، اما مال من نیستی.
علی سرش را زیر انداخت.
- کاش همون شب توی پاسگاه مرده بودم، کاش قبل از اینکه لطیف بفهمه کی‌ هستم یه گلوله بهم خورده بود، کاش اون موقعی که سر بچه‌ها رو بریدن لطیف اونجا نبود که منو ببینه و بشناسه، اگه می‌مردم می‌گفتی یکی بود اومد عمرش به دنیا نبود تموم شد و رفت، می‌شدم یه خاطره پس ذهنت، کاش مرده بودم که اینقدر مسبب عذاب تو نشم.
مضطرب دستانم را روی دستانش گذاشتم.
- نگو علی! نگو! اصلاً غلط کردم، نمی‌خوام با من باشی، تو نباید طوریت بشه، باید سالم بمونی، اگه حرفام اینقدر عذابت میده که آرزوی مرگ کنی، دیگه زبونمو می‌بندم.
علی هنوز نگاهش پایین بود، پیشانی‌ام را به پیشانی‌اش چسباندم.
- منو ببخش علی‌جان!
- تو باید منو ببخشی عزیز دلم... .
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,042
امتیازها
123

  • #493
تحمل فضا را نداشتم. سرم را بلند کردم و اطراف را نگاه کردم تا چیزی برای تغییر وضع پیدا کنم.
- علی!
نگاهش را بالا آورد.
- جانم؟
- می‌بینی همه‌ی وجودمون خاکی شده؟
سر تکان داد.
- باید عادت کنی.
خودم را به کنارش کشاندم.
- من که مشکلی ندارم، برای تو سخته که وسواس داری.
خنده‌ی کوتاهی کرد.
- قشنگ در لحظه حالمو خوب می‌کنی، دختر! هنوز هم میگی من وسواس دارم؟
- مگه نداری؟
- نه! ندارم، وگرنه این مدت نمی‌تونستم توی همین وضع خاکی یا بدتر از این بشینم و بخورم و بخوابم.
سرم را روی شانه‌اش گذاشتم.
- علی! من خوابم میاد.
گونه‌اش را به آرامی روی سرم گذاشت.
- خب سرتو بذار رو پای من بخواب!
سرم را برداشتم و به او نگاه کردم.
- تو هم باید کنارم بخوابی.
- تو آروم بخواب، من راحتم.
- هر دومون خسته‌ایم به یاد قبلاً کنارم بخواب.
علی دستان بسته‌اش را بلند کرد.
- با دست بسته؟
- نمی‌خوام که بغلم کنی، فقط کنارم بخواب تا نفسم بهت بخوره.
با فکر به چیزی بلند شدم و به طرف صندلی‌های شکسته‌ای که روی هم چیده شده بودند، رفتم. یکی را از پشتی شکسته‌اش گرفته و با خود روی زمین تا فاصله‌ای کشیدم.
- چیکار می‌کنی؟
درحالی‌ که به طرف دومین صندلی می‌رفتم، گفتم:
- دارم دیوار دفاعی درست می‌کنم.
صندلی بعدی که بدون کفی بود را گرفته و تا کنار صندلی اول کشاندم.
- اینا میشه محافظمون اگه کسی داخل شد ما رو نمی‌بینه.
علی هم بلند شد و به کمکم آمد. شش صندلی شکسته را کنار هم چیدیم و بعد پشت سر صندلی‌ها روی زمین نشستیم.
- عزیزم! خوابیدن روی‌ زمین سخته، سرتو بذار روی پای من.
خوابیدن روی زمین با دست بسته کمی سخت بود، اما دراز کشیدم.
- نمی‌شه همه‌ی سختی‌ها مال تو باشه.
علی هم کنارم دراز کشید.
- تو عادت به اینطوری خوابیدن نداری.
- ایرادی نداره، عادت می‌کنم.
کمی خودم را به طرفش کشیدم و سرم را روی بازویش گذاشتم.
- کاش میشد وقتی چشم باز کردیم دوباره برگشته باشیم به همون شبایی که توی اتاقت می‌خوابیدیم صبح بریم کوه.
بعد از کمی سکوت گفت:
- این‌طوری خوابیدن باعث میشه گردنت درد بگیره، بلند شو سرتو بذار روی شکم من.
سرم را برداشتم و روی زمین گذاشتم و به سقف چشم دوختم و گفتم:
- اصلا دوتامون همین‌جوری می‌خوابیم.
چشمانم را بستم.
- علی! همین که کنارمی خیلی خوبه، بقیه‌اش اصلاً مهم‌ نیست.
- خوب بخوابی عزیزم!
خیلی زود روی آن زمین سفت و سرد خوابم گرفت. یک خواب آرام. بهترین خوابی که این چند وقت تجربه کرده بودم و همه را مدیون آرامش جانم بودم که کنارم نفس می‌کشید.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,042
امتیازها
123

  • #494
چشمانم را که باز کردم علی طاقباز با چشمان باز به سقف خیره بود. کمی سرم را بلند کردم.
- نخوابیدی علی؟
سرش را به طرفم چرخاند.
- چرا! یه چند دقیقه‌س بیدار شدم، تو خوب خوابیدی؟
سرم را روی زمین گذاشتم و با لذت چشمانم را بستم.
- خوب!
با کمی کش‌وقوس به دست و پاهایم سعی کردم خواب‌آلودگی‌ام را برطرف کنم.
- خیلی خوابیدم؟
علی به طرف سقف برگشته بود.
- نمی‌دونم چند ساعت گذشته، ولی اینطوری که از پنجره پیداست عصر شده.
نگاهی به هوایی که داشت رو به تاریکی می‌رفت کردم و بعد درحالی‌ که به پهلو می‌چرخیدم که بلند شوم، گفتم:
- دیگه خواب بسه!
علی هم چرخید تا بلند شود.
- گردنت درد نگرفت؟
خودم را نشسته تا کنار دیوار کشیدم.
- نه اتفاقاً خیلی خوب خوابیدم.
علی هم تا کنارم آمد و تکیه داد. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم.
- اصلاً مگه میشه آدم کنارتو بخوابه، ناراحت بشه؟
علی چیزی نگفت، اما تکیه شدن سرش را به سرم احساس کردم. پرسیدم:
- از اینا خبری نشد؟
- نه!
- به چی فکر می‌کردی؟
- به اینکه بعد از این قراره چی بشه؟
- فقط خدا می‌دونه... غصه شو نخور!
- نگران توام!
- نگران من نباش! تا وقتی کنارمی مهم نیست چی پیش بیاد.
- لطیف آروم نمی‌شینه، تا راضی نشیم‌ باهاش کار کنیم ولمون نمی‌کنه.
- فعلاً که تونستیم یه کم گولش بزنیم، شاید باز هم تونستیم.
- اگه نشد؟
- بعداً فکرشو می‌کنیم.
علی سرش را از روی سرم برداشت.
- توی فکر اینم چطور بدون اینکه براش کار کنیم از دستش خلاص شیم.
من هم سرم را برداشتم و با دستان بهم بسته‌ام زیر چانه‌ام جایی که مقنعه خط انداخته بود را کمی خاراندم.
- می‌تونیم قبول کنیم براش کار کنیم، بعد بزنیم کاراشو خراب کنیم، این تحفه که از شیمی چیزی حالیش نیست، نمی‌فهمه ما چی‌کار می‌کنیم.
به طرفم برگشت.
- فکر کردی به همین سادگیه؟ لطیف که همه کاره نیست، بالادستی داره.
نگاه از من گرفت، به روبه‌رو خیره شد، آهی کشید و ادامه داد:
- اون که احمق نیست، همه کاره اونه، مطمئناً نمی‌شه گولش زد.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,042
امتیازها
123

  • #495
با آرنج ضربه‌ای به بازویش زدم.
- علی! اینا رو ول کن! بیا از خودمون حرف بزنیم.
علی به طرفم برگشت و لبخندی زد.
- از چی حرف بزنیم؟
متفکر «هوم» کشیده‌ای گفتم تا یادم آمد.
- آها فهمیدم...! من اون عکسمونو که چاپ کرده بودی و گذاشته بودی لای آلبومت برداشتم.
ابرویی بالا انداخت.
- اونو از کجا دیدی؟
با حالت حق به جانبی سرم را بالا دادم.
- مامانت نشونم داد... .
بعد سرم را پایین آوردم و با شیطنت نگاهش کردم.
- تازه بقیه عکسای آلبومتو هم دیدم، حتی عکسای نوجوونیتو که دیلاق و‌ دراز بودی.
خندیدم و همراهم خندید.
- خیلی ضایع بودی علی!
- دستت درد نکنه! من ضایع بودم؟
- بله عزیزم! به میزان مناسبی ضایع بودی. البته قابل شما رو نداشت.
خنده‌اش را به لبخند مهربانی تبدیل کرد.
- ممنونم ازت!
- گفتم که قابلی نداشت.
- نه! از اینکه توی نبودم به مامان سر زدی ازت ممنونم!
من هم از شوخی درآمدم و لبخندی زدم.
- کاری نکردم... من باید از مامانت تشکر کنم که گذاشت برم پیشش تا تنها نمونم.
علی رو برگرداند.
- من شرمنده‌ی تو و مامانم!
کمی در سکوت گذشت تا دوباره لب باز کردم.
- تازه علی‌آقا! اونایی رو که ازم قایم کرده بودی هم پیدا کردم.
علی سریع سرش را به طرفم برگرداند با ابروهایی که از تعجب بالا رفته بود گفت:
- من چی رو از تو قایم کرده بودم؟
- عابد و خونواده‌شو.
- تو اونا رو هم دیدی؟
- بله علی‌آقا! فکر‌ کردی به من نگی خودمم هیچ‌وقت نمی‌فهمم؟
- موضوع خاصی نبود که بهت بگم. دختر! تو چرا یه دقیقه آروم نگرفتی؟ همه‌جا رو‌ ریختی بهم.
- واقعاً فکر می‌کردی سارینا آدمیه که بذاره همین‌جوری راحت بذاری بری؟ نخیر علی‌آقا... الان هم ازت دلخورم چرا هیچ‌وقت از این خونواده بهم نگفتی؟
- خب نیاز نبود.
- توی همون روزهایی که تو داشتی برای ساختن خونه‌ی اونا به در و تخته می‌زدی، کافی بود یه اشاره کنی، من همه‌ی خرجشو رو به خاطر تو گردن می‌گرفتم، آخه چرا علی اینقدر باهام غریبه بودی که با مامانت اون زنو بردی بیمارستان و یک‌ کلام به من بروز ندادی؟
کاملاً به طرفم چرخید و چهارزانو نشست.
- عزیزم! تو غریبه نبودی، ولی هنوز زمانش‌ نرسیده بود بهت بگم.
- پس وقتش کی بود؟
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,042
امتیازها
123

  • #496
کمی مکث کرد و بعد با لبخند گفت:
- وقتی که عروسی می‌کردیم بهت می‌گفتم.
- خب چرا زودتر نمی‌گفتی؟ باور کن اگه کمک می‌خواستی من ازت دریغ نمی‌کردم.
- نگفتن من به خاطر این نبود که کمک نمی‌کردی، به این خاطر بود که نمی‌خواستم شائبه درست بشه، من و تو که هنوز رسماً زن و شوهر نبودیم. درست نبود وقتی امکان داشت رابطه‌مون ادامه‌دار نباشه من ازت بخوام به‌خاطر من برای غریبه‌ها خرج کنی... .
- پس من واقعاً غریبه بودم.
- نه عزیزم! اگه ازدواج می‌کردیم‌ بهت می‌گفتم، اما قبول کن خوب نبود ازت درخواست می‌کردم اون‌وقت بقیه فکر می‌کردن دارم ازت سوءاستفاده می‌کنم.
سرم را زیر انداختم.
- شاید حق با توئه، مثل الان که دیگه منو نمی‌خوای و ازدواجی هم نیست.
سرم را بلند کردم. به علی که با غم نگاهم می‌کرد گفتم:
- ولی علی‌آقا فکر نکن اگه ازم جدا شدی می‌تونی مانعم بشی به اونا نزدیک نشم، من خودم پیداشون کردم، تو بهم معرفی‌شون نکردی که بتونی بگی نه!
علی لبخندی زد.
- مگه من گفتم نمی‌تونی بری دیدنشون؟ تو هر کاری بخوای بکنی آزادی.
- ولی خوشم اومد اسم اون بچه رو گذاشته بودی سارینا!
لبخندی زد.
- فقط ازم دلخور نشو! بگو دیگه توی نبودنم چیکارا کردی و چه خبرا بوده.
لبخندی زدم.
- خبر که توی نبودنت زیاد بود.
- خیلی مشتاقم بشنوم.
کمی در جایم جابه‌جا شدم و چهارزانو نشستم تا کاملاً مقابل او که چهارزانو نشسته بود، باشم.
- امیر و شهرزاد بچه‌دار شدن، امیر می‌خواست به‌خاطر رفاقت با تو اسمشو بذاره علی، اما شهرزاد که الان دیگه به خونت تشنه‌س قبول نکرد و اسمشو گذاشتن امیرعلی، ولی من بهش میگم علی کوچولو، شهرزاد هم حرص می‌خوره.
لبخندش وسیع شد.
- خدا بهش ببخشه، امیر پسر خوبیه.
- بگو چیکار با این پسر کردی که اینقدر مریدت شده؟
- هیچی! همش از خوبی خودشه... دیگه چه خبر؟
- سید هم داره بابا میشه.
علی لحظه‌ای مکث کرد و بعد یک‌دفعه بلند خندید.
- واقعاً...؟ سید داره بچه‌دار میشه؟
با گفتن «اوهوم» سر تکان دادم.
- وای! چقدر خوشحالم کردی دختر...! سید بابای خوبی میشه... باز هم برام خبر داری؟
کمی فکر‌ کردم.
- خبر.... آها! رضا هم برای دخترعموش نشون برد و نامزد کرد.
- مبارکه! چقدر توی این مدت خبرهای خوب بوده.
سرم را کمی کج کردم و به نگاهش چشم دوختم.
- نبودن تو کافی بود تا هیچ خبری برام خوب نباشه.
لبخند غمگینی روی لب‌هایش آمد.
- بازهم برام تعریف کن، انگار سال‌ها از بقیه دور بودم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,042
امتیازها
123

  • #497
نگاهم را از او گرفتم.
- خب... ماشینمو هم فروختم.
- اونو دیگه چرا؟ تو که خیلی دوستش داشتی.
- سر همون ماجرای گروگان‌گیری پول لازم شدم.
- پدرت کمکت نکرد؟
- بابا از گروگان‌گیری خبر نداره، ماشینو هم به خودش فروختم.
کمی مکث کردم و آرام‌تر گفتم:
- اوضاع زندگیمون بد بهم ریخته.
- چرا؟
- بابا و ایران دارن از هم جدا میشن.
سرم را بالا آوردم تا شعف را در چهره‌اش ببینم، اما فقط تعجب و ابروهای درهم رفته بود.
- واقعاً؟ سر چی؟
کلافه شانه‌ای بالا انداختم و نگاه گرفتم.
- چه می‌دونم؟ بابا یه تنه داره همه‌ی زندگی‌مو بهم می‌ریزه، این از تو، اون از ایران... من هم از خونه قهر کردم زدم بیرون.
علی با لحن سرزنش‌گری گفت:
- این چه کاریه دختر؟
فقط شانه‌ای بالا انداختم و‌ نگاه به کف زمین دوختم تا بغضم را نفهمد و بعد لحظه‌ای سرم را بلند کردم و گفتم:
- خب از دست بابا عصبی شدم، نتونستم تحملش کنم، چون فقط با زورگویی خواسته‌هاشو تحمیل می‌کنه. انگار من حق زندگی و انتخاب ندارم... من هم وسایلامو جمع کردم راه افتادم این‌ور تو رو پیدا کنم.
علی با کلافگی تمام نفسش را بیرون داد.
- یعنی می‌خوای بگی هیچ‌کس خبر نداره اومدی اینجا؟ کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
- پاک‌ ناامیدم کردی دختر! گفتم بقیه می‌دونن کجایی میان دنبالت.
سرم را زیر انداختم.
- رضا خبر داره.
- نه مثل اینکه یه مقدار عقلتو به کار انداختی.
از لحن دلگیر علی ناراحت شدم و سرم را بلند کردم.
- اینطوری حرف نزن علی! می‌خواستم هر طوری شده پیدات کنم.
اما‌ لحن سرزنش‌گرش تغییری نکرد.
- بیا! الان پیدا کردی خوب شد؟ خودت هم گرفتار شدی.
اخم کرده نگاه از او گرفتم و از حالت چهارزانو درآمدم و دوباره خودم را به طرف دیوار کشیدم تا تکیه دهم.
- عیبی نداره! با تو جهنمم باشم خوش می‌گذره.
به طرفش برگشتم.
- مگه اینکه تو دلت نخواد کنارت باشم.
جای لحن توبیخ‌گرش را لحن آرام و‌ مهربانی گرفت.
- چرا نخوام عزیز دلم؟ من اگه چیزی میگم به‌خاطر اینه که نگران توام.
سرم‌ را بالا دادم تا نگاهم به او‌ نیفتد.
- تو نگران من نباش! من خوب خوبم.
تا خواست چیزی بگوید روشن شدن اتاق نیمه تاریک ساکتش کرد. بعد از اینکه نگاهمان به لامپی جلب شد که از بیرون روشن شد، ایستادیم و صدای باز شدن در فلزی باعث شد هر دو از پشت صندلی‌های ردیف شده بیرون بیاییم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
91
بازدیدها
1K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 1, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 8)

بالا پایین