. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #421
گوشی‌ام را بیرون آورده و نگاهی به عکس پشت صفحه‌اش انداختم.
- علی‌جان! می‌بینی زندگیمو؟ چرا زندگی من اینقدر افتضاحه؟ چیکار کنم؟ می‌بینی چقدر گرفتار شدم؟ تنهام، نیستی با حرفات آرومم کنی، مغزم شده پر سوال، کاش بودی تا خودمو می‌رسوندم پیشت عقده‌هامو خالی می‌کردم تا آرومم کنی و بگی چرا خدا داره با من این کارها رو می‌کنه؟ حتی مادرت هم نیست برم پیش اون... .
یک آن با یادآوری پیغامی که علی برای مادرش فرستاده بود، روح از سرم پرید.
- وای علی! دیدی چی شد؟ این همه وقت اومدم پیغامتو به مادرت ندادم، ببخش! می‌دونم خیلی بدقولم، با اینکه خونه نبود، اما باید بهش زنگ می‌زدم تا از نگرانی در بیاد.
سریع شماره مرضیه‌خانم را پیدا کردم، تماس گرفتم و گوشی را کنار گوشم بردم.
- الان بهش زنگ می‌زنم و خوشحالش می‌کنم.
- سلام مادر!
- سلام دخترم! کجایی الان؟ هنوز مسافرتی؟
- نه برگشتم شیراز.
- خب بیا دیدنم.
- مگه خونه‌اید؟ زینب گفت رفتین روستا.
- رفته بودم، صبح برگشتم، الان خونه نیستم ولی شیرازم.
- کجایید الان؟
- همین که رسیدم خونه دلتنگ شدم، اومدم شاهچراغ زیارت، الان هم اومدم آسّونه، امشب نذر کردم توی حرم بمونم، تو هم اگه می‌تونی بیا حرم ببینمت.
نمی‌توانستم داخل حرم شوم لبم را گزیدم.
- آخه... .
- ببین! منظورم از آسّونه، حرم سیدعلاالدین حسین هس، قبلاً با هم اومدیم، یادت اومد کِی رو میگم؟
خوب می‌دانستم کجا را می‌گوید، اما از خودم شرمنده شدم که چقدر قبلاً بی‌خبر از چنین مکان‌هایی بوده‌ام که حالا مرضیه‌خانم فکر می‌کرد نمی‌دانم منظورش کجاست. گرچه سارینای قبل از علی واقعاً نمی‌دانست منظور مرضیه‌خانم کجاست.
- آخه... آخه مادر، من نمی‌تونم بیام داخل... عذر دارم.
- خب ایرادی نداره، توی حرم نیا، من میرم‌ زیارت میام بیرون کنار شیرسنگی‌ها منتظرت می‌مونم... بلدی کجا رو‌ میگم؟
- آره آسّونه رو‌ بلدم.
- دخترم! بیا چند دقیقه ببینمت بعد برو، خیلی دلتنگت شدم.
- چشم حتماً میام.
بعد از قطع کردن تماس، شوقی شیرین از دیدار مرضیه‌خانم در دلم دویده بود. سریع ماشین را روشن کرده و به طرف بلوار حسینی راندم تا خود را به حرم سیدعلاالدین حسین(ع) که در باور عموم به آستانه معروف است برسانم. ماشین را در پارکینگ مقابل حرم پارک کردم. رفت و آمد حرم به طور معمول کمتر از شاهچراغ بود و به راحتی توانستم، مرضیه‌خانم‌ را که کنار سکویی نزدیک دو مجسمه شیرسنگی در ابتدای محوطه بیرونی حرم نشسته بود ببینم. کمی که پیش رفتم مرا دید، دست تکان داد و بلند شد. با شوق نزدیکش شده و در آغوشش فرو رفتم. آرامشی که امروز سخت به آن احتیاج داشتم را از او گرفتم و بعد از سلام و احوالپرسی همانجا لبه‌ی سکوی سیمانی نشستیم.
- خب دخترم! برام بگو سفر خوش گذشت؟ می‌دونی این چند وقت نبودنت چقدر سخت بود برام؟
- ببخشید مادر! مجبور بودم برم، اما به جاش براتون یه خبر خوش آوردم.
- چه خبری؟
کمی مکث کردم و گفتم:
- نمی‌دونم چطور بگم، شاید باور نکنید ولی من علی رو دیدم.
مرضیه‌خانم لحظه‌ای بهت‌زده چشم به من دوخت و بعد آرام و شمرده گفت:
- تو علی رو دیدی؟
با سر تأیید کردم.
- کجا؟
- زاهدان که رفتم یه کار پیش اومد، مجبور شدم تا یه جایی برم، بعد گرفتار یه سری آدم شدم، منو اسیر کردن... .
مرضیه‌خانم یک دستش را جلوی دهانش گرفت و با نگرانی «وای» گفت و من با نگاهی که داشت اشکی میشد ادامه دادم:
- علی اونجا بود.
چشمانش کاملاً گرد شده بود.
- علی؟ اونجا بود؟
- آره اون هم اسیر شده بود.
مرضیه‌خانم‌ نگاه از من گرفت. بهت زده درحالی‌که دستانش را جلوی دهانش گرفته بود نگاهش را به روبه‌رو داد. اشک از چشمانم فرو غلتید.
- وقتی آزاد شدم رفتم جاشو به پلیس نشون دادم، اما دیگه اونجا نبود، برده بودنش، الان هم پلیس دنبال اینه پیداش کنه.
مرضیه‌خانم به طرف من برگشت.
- سالم بود؟
- آره سالم بود، از من خواست به شما پیغام بدم حالش خوبه.
مرضیه‌خانم دو دستش را به صورتش کشید و گفت:
- خدا رو شکر، همین حالا از آقا خواستم یه خبر از پسرم برسه، خدا چه زود جوابمو داد، خدایا شکرت که حاجتمو دادی.
سرم را زیر انداختم.
- شرمنده مادر! نتونستم برای علی کاری کنم.
مرضیه‌خانم دو دستم را گرفت.
- این چه حرفیه می‌زنی دخترم؟ همین که خودت صحیح و سالمی یه دنیاس، غصه چی رو می‌خوری؟ الان دیگه پلیس دنبالشه، پیداش می‌کنه، خیلی خوشحالم کردی دختر! الهی خدا خوشحالت کنه.
چشمان مرضیه‌خانم هم پر از اشک شده بود. صورتم را پاک کردم و گفتم:
- عذاب وجدان دارم، من فقط خودمو نجات دادم، برای علی کاری نکردم.
مرضیه‌خانم با صدایی که با بغض درهم شده بود، گفت:
- این حرفو نزن، علی هم نمی‌خواسته تو اونجا باشی، نگران نباش! خدا حواسش به علی هست.
- من در حق علی کوتاهی کردم، فکر می‌کردم همین که بیام بیرون پلیس رو می‌برم اونجا علی رو آزاد می‌کنم، اما اونا زودتر علی رو برده بودن.
- غصه نخور دخترم! علی هم آزاد میشه، خداروشکر تهمت‌هایی که بهش می‌زدن ثابت شد دروغه، همین که به پسرم انگ خیانت نمی‌زنن کافیه.
- مادر! مأمورها ازم خواستن به کسی چیزی نگم، که علی کجا بوده و اینا... شما هم نگید.
مرضیه‌خانم با گوشه روسری سبزآبی سرش چشم‌های از اشک پر شده‌اش را پاک کرد.
- مطمئن باش، خیالت راحت باشه، به کسی چیزی نمی‌گم، خدا دلتو روشن کنه که دلمو روشن کردی.
سه بار که صدای دنگ ساعت حرم بلند شد، توجه‌ام را به طرف برج ساعت حرم کشید. چشمانم از دیوارهای سفید و پنجره‌های سبز برج بالا رفت و روی ساعت متوقف شد و در همان حال گفتم:
- مادر! من دیگه باید برم، می‌خواین شما رو هم برسونم‌ خونه؟
در انتهای کلام نگاهم را به طرف مرضیه‌خانم چرخاندم.
- نه دخترم! من نذر دارم، امشب باید بمونم، الان دیگه خدا دلمو شاد کرده باید برم نماز شکر بخونم، تو برو اما زود بیا دیدنم.
- چشم مادر! حتماً!
تا مقابل ورودی حرم مرضیه‌خانم را بدرقه کردم و بعد خودم به طرف پارکینگ رفتم و سوار ماشینم شدم. هنوز از دست همه دنیا دلخور بودم، اما کمی دلم آرام شده بود. حداقل امشب مرضیه‌خانم با خیال راحت‌تری می‌خوابید.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #422
به خانه که رسیدم پدر هنوز برنگشته بود. کارهای ریحان و دخترش هم تمام شده و درحال رفتن بودند. روی‌ مبل داخل سالن نشستم و به فکر فرو‌ رفتم. واقعاً چرا پدر به حضور من در شرکت نیاز داشت؟ چرا اصرار داشت راه رفته او را من هم بروم؟ چه اجباری بود که این کسب و کار موروثی در این خاندان باقی بماند؟ باید به طریقی متقاعدش می‌کردم که من آدم تجارت نیستم و لزومی ندارد این شرکت تجاری را حتماً من حفظ کنم. باید زودتر از پدر مستقل می‌شدم تا او هم بالاخره بند توقعاتش را از من ببرد. ولی آیا این کار، شکستن دل پدر نبود؟ آخر تا کجا باید فقط من ملاحظه‌ی پدر را می‌کردم؟ دل شکسته‌ی من مهم نبود؟ خسته شده بودم از بلاتکلیفی‌ام، باید هر چه زودتر تکلیفم را با کلاف سردرگم زندگیم مشخص می‌کردم.
ایران از بدرقه ریحان برگشت و کنارم نشست.
- خوش گذشت؟
سرم‌ را بلند کردم و مات نگاهش کردم.
- چی؟
- ناهار با فریدون.
سرم را تکان دادم و آرام گفتم:
- بد نبود.
- به رضا خبر دادم شب بیاد؛ اما نگفتی چیکارش داری؟
بلند شدم و گفتم:
- شب معلوم میشه؛ میرم‌ استراحت کنم.
به اتاقم رفتم. کوله‌ام را روی تخت انداختم و کنار تخت روی زمین نشستم. همانطور تکیه داده چشمانم را بستم و کم‌کم چشمانم گرم شد.
***
کنار درخت نسترن حیاط خانه علی بودم و سعی می‌کردم یک گل نسترن را با دقت بچینم تا گلبرگ‌هایش نریزد. همین که گل از شاخه جدا شد، علی از پشت سر صدایم زد.
- خانم‌گل؟
سریع برگشتم، شاخه‌ای از درخت نسترن به صورتم خورد و تیغش به پیشانیم نشست. «آخ» دردناکی گفتم. علی سینی شربتی که در دست داشت را روی تخت گذاشت؛ با عجله داخل باغچه شد و کنارم آمد.
- چی شد؟
من که شاخه را گرفته و‌ از صورتم فاصله می‌دادم گفتم:
- حواسم‌ نبود؛ شاخه خورد توی صورتم؛ زخم شد؟
علی دستمالـی را از جیب شلوارش بیرون آورد و همین‌طور‌که با دقت پیشانی‌ام را نگاه می‌کرد گفت:
- یه کوچولو‌ زخم شده.
دستمال را روی زخم گذاشت.
- ببخشید بی‌هوا صدات زدم.
همانطور که دستش روی پیشانی‌ام بود، نگاهم را به نگاه مهربانش دوختم و لبخند زدم.
- تقصیر خودم بود که یهو برگشتم.
با یک دست دستمال را گرفته و پایین آوردم و با دست دیگر گلی را که چیده بودم بالا آوردم.
- برات گل چیدم.
گل را با لبخند دندان‌نمایی گرفت.
- ممنون خانومم!
با آرامش کامل گل را بویید.
- بیا بریم روی تخت، شربت همین گل رو درست کردم.
هر دو از باغچه خارج شدیم. علی گل را لبه جیب پیراهنش قرار داد.
- جاش خوبه؟
با نگاه و لبخند تأیید کردم و باهم روی تخت نشستیم. چشمانم را بستم و‌ نفس عمیقی کشیدم.
- علی! بوی نسترن واقعاً آدمو مدهوش می‌کنه؛ اردیبهشت باشه، شیراز باشی، نسترن هم داشته باشی؛ دیگه از زندگی چی می‌خوای؟
علی لیوانی از شربت نسترن را دستم داد.
- فردا زن‌عمو میاد تا با مامان توی حیاط ع×ر×ق نسترن بگیرن؛ من هم باید از صبح علی‌الطلوع پله بذارم برم‌ گل‌ها رو بچینم.
- دست تنها؟
- تنهایی سخت نیست؛ ولی فکر کنم فردا نوید هم برای چیدن بیاد؛ روزهایی هم که من نتونم اون تنها می‌چینه.
بوی نسترن برخاسته از لیوان را به مشامم دادم.
- این از ع×ر×ق پارساله؟
- آره! درخت بزرگیه؛ هر سال کلی نسترن میده، تا اوایل خرداد هر سه چهار روز یه بار من یا نوید باید گل‌ها رو بچینیم تا مامان و زن‌عمو این گوشه بساط عرقگیری راه بندازن.
نگاهم روی اجاق گاز سیار، کپسول، دیگ، تشت و آبکش فلزی که گوشه حیاط قرار داشت، ایستاد.
- تا یه سال شربت دو تا خونواده رو‌ تأمین می‌کنه.
- چقدر خوب!
- البته بگم ها... امسال تو هم یه سهم ویژه داری.
لبخند زدم.
- ممنونم علی! می‌دونی چقدر دوست دارم تو‌ی چیدن گل‌ها باشم.
علی کمی فکر کرد.
- خب فردا که کلاس نداریم، تو هم بیا، اما چون باید قبل از اینکه آفتاب بزنه گل‌ها رو بچینیم، سعی کن شش صبح اینجا باشی.
- اَه... فردا که نمی‌شه، میشه دفعه بعدی رو بذاری صبح جمعه بچینی که شبش همینجا می‌مونم؟
- حتماً! دفعه بعد جمعه باهم دیگه می‌چینیم.
شربت را تا نصف خوردم. شیرینی شکر کاملاً در طعم و عطر نسترن غرق شده بود و اذیتم نمی‌کرد. چقدر خوب که علی می‌دانست از طعم و مزه شکر ته گلویم خوشم‌ نمی‌آید و همیشه کم شکر درست می‌کرد، اما نه آنقدر که خوشمزه نشود. با لذت تا انتهای شربت را خوردم و لیوان را درون سینی برگرداندم.
- ما این همه گل توی حیاط خونه داریم، اما یه نسترن نداریم، باید به بابا بگم یه نسترن بخره بکاریم توی حیاط.
- نیاز نیست بخرید، خودم برات قلمه می‌گیرم! ریشه که زد، میارمش خونه‌تون، می‌کاریم؛ خوبه؟
ذوق‌زده به طرف علی برگشتم.
- یعنی میشه علی؟
- چرا نشه؟ من بلدم قلمه بزنم.
- عالی میشه! این‌جوری یه درخت نسترن داریم فقط مخصوص من و تو.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #423
چشمانم را باز کردم. نگاهم میخ عکس دونفریمان گوشه‌ی آینه شد. چرا گل نسترن علی را فراموش کرده بودم؟ از جایم جهیدم و خودم را به طبقه پایین رساندم. از پله‌های ایوان با سرعت پایین رفتم؛ حیاط جلوی ایوان را طی کردم و بعد از این که وارد قسمت طویلی از حیاط شدم که با سنگریزه کفپوش شده و به در ورودی می‌رسید، داخل باغچه سمت چپ که به گل‌ها اختصاص داشت، شدم و پشت شمشادهایی که به عنوان جدا کننده میان باغچه و حیاط عمل می‌کردند، پیچیدم؛ جایی که نسترنم را در پناه شمشادها کاشته بودیم! نسترن من و علی کاملاً پشت شمشادها پنهان شده بود و چون هنوز عمر چندانی نداشت، از حیاط نمی‌توانستی آن را رویت کنی. گرچه هر روز همین مسیر کنار باغچه را تا در ورودی با ماشین و بی‌ماشین پیموده بودم، اما یک آن هم به نسترنم پشت این شمشادهای قدیمی و انبوه نگاه نکرده بودم.
کنار نسترنم نشستم. با اینکه هنوز زیاد بزرگ نشده بود، اما گل داده بود. دو گل باز شده داشت و دو جای گل هم دیده میشد که خبری از گلبرگ‌هایشان نبود. همه‌ی شاخه‌هایش را با دقت نگاه کردم؛ هیچ غنچه دیگری نداشت. غمگین نگاهم را به تنها گل‌های روی بوته‌ام دوختم؛ یادگاری‌های علی بودند برایم.
کنار بوته، روی چمن‌های باغچه دراز کشیدم. گوشی‌ام را از جیب شلوارم بیرون آوردم و عکس‌هایی را که روز کاشت گل گرفته بودیم، نگاه کردم؛ به سلفی‌مان رسیدم و گوشی را روی سینه‌ام گذاشتم. چشمانم را بستم و به روزی برگشتم که پدر به سفر رفته بود و علی بعد از چند ماه نگهداری از قلمه‌ای که مخصوص من بود آن را آماده کاشت کرده و به خانه ما آمد تا همراه رضا آن را در باغچه بکاریم. خوب شد پدر هیچ‌وقت نفهمید آن بوته را علی کاشته! شاید اگر می‌فهمید، این نسترنِ یادگاری علی را هم از جا می‌کند.
***
رضا در حال کندن گوده برای بوته بود و علی مشغول باز کردن گلدان برای خارج کردن بوته. کنار علی نشسته بودم و رو به رضا گفتم:
- یاد بگیر آقارضا! اینجوری باید مخ‌زنی کنی.
رضا نگاهی به من و علی کرد.
- علی‌آقا! تو می‌خوای مخ خواهر‌ ما‌ رو‌ بزنی، بعد من دارم بیلشو می‌زنم.
علی لبخندی زد.
- من که گفتم بذارید خودم انجام بدم.
من سریع گفتم:
- نه علی! بذار رضا خودش انجام بده، کارآموزی براش لازمه.
رضا بیلچه را زمین زد.
- بگو کارگری!
- اختیار داری داداش! فقط یادت باشه بری پیش علی قلمه‌زدن هم یاد بگیری، فردا روز رفتی خواستگاری لازمت میشه.
- چه کاریه؟ میرم آماده می‌خرم.
بیلچه را کناری گذاشت و ادامه داد:
- آماده شد علی‌آقا!
علی با گفتن «دستتون درد نکنه» بلند شد و با گلدانی که کنارش باز شده و به راحتی می‌شد گیاه را با خاکش بیرون آورد کنار گوده رفت. گلدان را کنار گذاشت و‌ بوته را با خاک دور ریشه‌اش درون گودال قرار داد و بعد اطرافش را با خاک پر کرد؛ بعد از تمام شدن کارش به طرف من که بالای سرش ایستاده بودم، رو کرد.
- بفرما‌ خانم! این هم نسترن شما.
- دست دو نفری‌تون درد نکنه.
همین‌طور که دست در جیب می‌کردم که گوشی‌ام‌ را بیرون بیاورم گفتم:
- رضا! بشین! وقت سلفی چهارنفره‌اس.
کنار‌ علی روی‌ زمین نشستم. گوشی را بالاتر از خودمان گرفتم و گفتم:
- ما‌ سه نفر همراه جناب گل نسترن!
***
با صدای رضا چشم‌ باز کردم و به خودم آمدم.
- سارینا! اینجا چرا خوابیدی؟
نگاهم را به رضا دوختم که از پشت شمشادها از درون حیاط نگاهم می‌کرد.
- اگه پاهات از پشت درختچه‌ها معلوم نبود، نمی‌فهمیدم اینجایی.
بلند شدم و نشستم.
- ببخشید! کی اومدی؟
- همین الان، هنوز هم داخل نرفتم.
- بابا اومده؟
رضا سرش را به ظرف سایبانی که ماشین‌ها را پارک‌ می‌کردیم، چرخاند.
- ماشینش که نیست، فکر نکنم.
- تو چرا سوییچ رو پس دادی؟
- واسه چی پس نمی‌دادم؟
- واسه اینکه به خاطر من بی‌ماشین شدی، یه چند روز می‌ذاشتی زیر پات بمونه.
- من همین‌جوریش چون به آقا نگفتیم‌ چیکار کردیم عذاب وجدان دارم، ماشین رو دیگه پیش نکش.
- ماشین مال منه، به بابا چه مربوط؟
صدای باز شدن در ورودی باعث شد رضا نگاهش به طرف در برگردد.
- اوه! آقاست؛ من برم داخل.
رضا سریع داخل رفت تا پدر او‌ را با من نبیند و من هم بلند شدم و سر جایم ایستادم. نگاهم را به ماشین پدر دوختم که بعد از باز شدن کامل در ورودی داخل شد. نمی‌دانم چرا؟ اما صدای سنگریزه‌هایی که زیر چرخ ماشین له میشدند به دل من استرس وارد می‌کردند. پدر ماشین را زیر سایبان نبرد و همان‌جایی که من ایستاده بودم، نگه داشت و بعد از خاموش کردن پیاده شد. دستانم را مشت کرده و محکم به پدر چشم دوختم؛ نباید ضعف نشان می‌دادم. پدر همانطورکه در ماشین را می‌بست نگاه معنی‌داری به من انداخت و بعد پوزخندی زد.
- خوبه گفتم از این طرز لباس پوشیدنت خوشم نمیاد؛ دیگه عمداً توی خونه هم از تنت درنمیاری؟
نگاهی به لباس‌هایم‌ کردم، یادم‌ رفته بود موقع برگشت تعویضشان کنم.
- عمدی نبود، فراموش کردم.
پدر بدون هیچ‌ حرفی نگاه از من گرفت، سری از تأسف تکان داد و به طرف خانه راه افتاد. من هم به دنبالش راه افتادم.
ایران که به استقبال پدر آمده بود تا کیفش را بگیرد، به من گفت:
- کجا رفتی دخترم؟
- توی حیاط بودم.
به طرف پله‌ها راه افتادم.
- الان لباس عوض‌ می‌کنم برمی‌گردم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #424
وقتی از اتاقم برگشتم، ایران به آشپزخانه رفته بود؛ پدر هم لباسش را عوض کرده و دوباره همراه رضا چون دو غریبه‌ روی مبل‌های جلوی تلویزیون نشسته بودند؛ رضا سر در گوشی داشت و پدر کانال‌ها را جابه‌جا می‌کرد. به آشپزخانه رفتم؛ ایران مشغول ریختن چای در فنجان‌های بلوری بود.
- مامان! شام چی داری؟
- هنوز که تا شام خیلی مونده، ولی مایه شامی کباب درست کردم گذاشتم توی یخچال، یکی دو ساعت دیگه سرخش می‌کنم، اگر گرسنه‌ای یه چیز سبک بخور تا وقت شام.
- میرم توی سالن میوه هست.
- پس بیا این چایی‌ها رو هم ببر.
به همراه سینی چای به سالن پیش پدر و رضا رفتم. سینی را روی میز گذاشتم؛ سیبی را از درون جامیوه‌ای برداشتم و روبه‌روی رضا نشستم. پدر سمت چپ من و سمت راست رضا قرار داشت. نگاهی بین رضا و پدر چرخاندم؛ دیگر نمی‌خواستم ملاحظه حساسیت‌های پدر را داشته باشم؛ رضا برادرم بود و باید این موضوع را به پدر اثبات می‌کردم؛ شاید لجباز شده بودم.
- بفرما آقارضا! مادر امشب فقط به‌خاطر شما می‌خواد شامی کباب درست کنه.
رضا سر از گوشی بلند کرد و گوشه چشمی به پدر کرد.
- چرا به خاطر من؟
گازی به سیب درون دستم زدم.
- آخه کیه که ندونه شما عاشق شامی کبابی، اون هم شامی کباب‌های مامان.
کمی مکث کردم و محتویات درون دهانم را قورت دادم.
- میگم مریم هم بلده از این شامی کباب‌ها برات بپزه؟
رضا لبخند معذبی زد.
- دست مامان درد نکنه!
- چقدر اون شب که برگشتیم نق زدی شام به خاطر منه؛ حالا دیدی؟ دیدی آخر مادر به خاطر تو هم آشپزی می‌کنه؟ آخ! که چقدر داداش لوسی دارم من!
رضا با ابرو اشاره‌ای به پدر کرد؛ من اما خودم را به کوچه علی چپ زدم و خواستم با بی‌خیالی حرفی بزنم که ایران از آشپزخانه گفت:
- شام امشب نوش جون دوتا عزیزای من! این غذا به خاطر هر دوی شماست.
به طرف آشپزخانه رو کردم و با صدای کمی بلندتر گفتم:
- البته ایران‌جون بیشتر به خاطر رضاست.
به طرف رضا برگشتم.
- مگه نه داداش!
روی کلمه «داداش» تأکید کرده و به پدر چشم دوختم که مثلاً به ما دو نفر توجه نداشت و محو تلویزیون بود.
رضا گفت:
- هر روز شما، یه روز هم من، مگه بده؟
به انتهای سیب رسیده بودم.
- نه، اصلاً هر روز شما.
رضا لبخند کجی زد و با چشم علت کارهایم را پرسید. ته مانده سیب را داخل بشقاب کوچکی روی میز انداختم و سرجایم درست نشستم و با لحن جدی گفتم:
- رضا! فردا می‌تونی یه ساعت مرحضی بگیری؟
رضا گوشی را که هنوز دستش بود، داخل جیبش فرو کرد و پرسید:
- واسه چی؟
- می‌خوام ماشینمو به اسمت قولنامه کنم. شب اینجا بخواب! صبح اول‌وقت بریم‌ پیش ابدال‌وند تا زود کارمون بشه.
پدر با شنیدن این حرف از لاک بی‌خیالی خود بیرون آمد؛ تلویزیون را خاموش کرد و با اخم به طرف من برگشت.
- چیکار می‌خوای بکنی؟
با خونسردی به پدر نگاه کردم.
- می‌خوام‌ ماشینمو بزنم به نام رضا تا برام بفروشه.
قبل از پدر، رضا پیش‌دستی کرد.
- مطمئن باشید آقا! تا شما رضایت ندید من کاری نمی‌کنم.
پدر بی‌توجه به رضا رو به من گفت:
- چرا می‌خوای بفروشی؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- همین‌جوری.
پدر کنترل را که در دستش مانده بود، روی میز گذاشت.
- اگه می‌خوای ماشینتو عوض کنی زنگ می‌زنم حمیدی یه مدل جدیدش رو برات جور کنه.
ابرویی بالا دادم.
- کاوه؟
سرم را بالا انداختم.
- از پسره هیچ خوشم نمیاد.
پدر با لحنی که حرص خوردن واضحش مشخص بود گفت:
- می‌ریم پیش پدرش.
دستم را روی پشتی مبل قرار دادم و کمی در جایم جابه‌جا شدم.
- ماشین جدید نمی‌خوام‌، می‌خوام پول این یکی دستم بیاد.
- تو که حسابت پره، پول می‌خوای چیکار؟
- لازم دارم.
- بگو برای چه کاری می‌خوای فردا اول وقت می‌ریزم به حسابت.
- بابا! ماشین خودمه، دلم کشیده بفروشمش، پولشو هم نمی‌خوام‌ دست بزنم؛ اصلاً همین‌جوری الکی می‌خوام یه مدت بی‌ماشین باشم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #425
پدر لحظه‌ای لب فشرد و با اخم بیشتری گفت:
- این ادا اطوارها چیه؟ سر لجبازی با من می‌خوای بفروشی؟
با این حرف پدر، نگاه رضا اخم کرده و‌ دقیق‌تر‌ روی‌‌ من زوم شد.
- کدوم لجبازی بابا؟ اصلاً اگه دلتون می‌خواد خودتون ازم بخرید.
پدر لبش به پوزخند‌ی کش آمد. به مبل تکیه داد و‌ نگاهش را دقیق به من دوخت.
- که اینطور!... باشه! خودم ازت می‌خرم.
نگاه پدر مثل گلادیاتوری که حریف می‌طلبد به من بود؛ من هم نباید کم می‌آوردم؛ کناره‌ی لبم را کمی کش آوردم و رو به رضا کردم.
- پس رضا وکیل من باش و همین الان قیمت روز ماشین منو در بیار.
رضا کمی خودش را جلو کشید.
- سارینا! این کارها یعنی چی؟ تو می‌خوای با آقا بشینی چونه بزنی؟
حرکت‌ کمی به سرم دادم.
- ایرادش چیه داداش؟ من و بابا می‌خوایم‌ معامله کنیم، یه معامله ساده، مگه نه بابا؟
انتهای حرفم را رو به پدر زدم. پدر با لبخند مرموزی که به لب داشت، دستانش را در بغل جمع کرده و به من خیره شده بود. ایران که متوجه بحث ما شده و از آشپزخانه بیرون آمده بود، پرسید:
- چه خبر شده؟
پدر بدون آنکه به طرف ایران که بالای سرش ایستاده بود برگردد، همانطور خیره به من گفت:
- خانم می‌خواد با من معامله کنه، تازه می‌ترسه سرش کلاه بذارم برای خودش وکیل انتخاب می‌کنه.
ایران آن سوی پدر روی کاناپه نشست.
- سارینا؟ واقعاً؟
تکیه‌ام را از مبل گرفتم و نگاهم را بین هر سه نفرشان چرخاندم.
- چیه؟ می‌خوام‌ معامله کنم؛ اون هم با تاجر قَدری مثل آقای ماندگار، باید حواسم باشه ضرر نکنم دیگه؛ مگه نه فریدون‌خان؟
- کاملاً درست میگی! من که از خدامه تو تاجر بشی، اتفاقاً این معامله برای شروع یادگیری فن تجارت خیلی هم خوبه.
پدر دستانش را باز کرد، تکیه‌اش را از مبل گرفت و به طرف من متمایل شد.
- خب پیشنهادت چیه؟ می‌شنوم.
رو به رضا کردم.
- قیمتو درآوردی؟
رضا خود را عقب کشید.
- چرا من سارینا؟
با حرص گوشی‌ام‌ را از جیبم درآوردم.
- یه بار خواستم وکیلم بشی ها... خودم قیمتشو پیدا میکنم.
بعد از کمی سرچ رو به پدر کردم.
- قیمت بی‌ام‌و ایکس سه‌ی صفر الان دویست و هشتاد تومنه، ماشین من چون صفر نیست بهتون میدم دویست و پنجاه.
پدر دوباره دستانش را جمع کرد و به مبل تکیه داد و کمی رویش را از من برگرداند.
- نمی‌ارزه!
- چی‌چی رو نمی‌ارزه؟ سی پایین‌تر از بازار دارم بهتون میدم.
پدر ابروهایش را بالا داد.
- ماشینت کار کرده‌اس.
- ولی سالمه، زیاد کیلومتر ننداخته.
به طرف من برگشت.
- خیلی وقت نیست رفته همدان و برگشته.
ابروهایم از تعجب بالا رفت.
- تو کل‌ عمرش همین یه سفر رو رفته، بقیه رو که توی همین شهر بوده، جایی نرفته.
پدر دستانش را باز کرد. می‌توانستم لبخند حاصل از سرگرم شدنش را ببینم. کمی خودش را جلو کشید و مستقیم در چشمانم گفت:
- من دویست می‌خرم.
کمی بهت‌زده ماندم.
- دویست؟ مفت نمی‌خرید؟ دویست و پنجاهی که گفتم قیمت کارکرده‌شه نه صفر.
معلوم بود پدر از این سرگرمی کاملاً لذت می‌برد، چهره‌اش بشاش شده و لبخند می‌زد.
- قیمت من همینه.
از پافشاری پدر عصبی و دلخور شدم.
- بابا!
پدر انگشتش را به عنوان‌ تأکید به طرفم گرفت.
- فریدون خان!
حرصم گرفته بود؛ فقط دندان‌هایم را روی‌ هم فشردم و‌ به‌ پدر چشم دوختم.
- در ضمن ماشینت تصادفی هم هست.
چشمانم تا حد ممکن گرد شد.
- کجاش تصادفیه؟ کلاً یه بار توی عمرش خورده به یه ماشین، فقط یه خط کوچولو روی سپرش مونده، اون هم با پولیش حل میشه.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #426
پدر شانه‌ای بالا انداخت و‌ رو از من گرفت.
- به هر حال افت قیمت پیدا کرده، من دارم‌ گرون می‌خرم.
- کدوم گرون؟ هشتاد زیر قیمت گرونه؟
پدر سرش را تکان داد.
- چون دخترمی بهت گفتم دویست، یه قرون هم بالاتر نمیام.
نفسم‌ را با حرص بیرون دادم. چاره‌ای نبود من به پول ماشین احتیاج زیادی داشتم.
- باشه قبول! کی واریز می‌کنید؟
پدر دست راستش را به معنای توافق به طرف من دراز کرد.
- هر وقت زدی به نامم.
دستش را گرفتم.
- همین فردا می‌زنم به نامتون.
پدر انگشتانم را کمی فشرد و در چشمانم خیره شد.
- تجارت بلد نیستی، زود از موضعت میایی پایین، بیشتر باید یاد بگیری تا تاجر خوبی بشی.
من هم کم نیاوردم و خیره به پدر نگاه کردم.
- من هم از قبل گفته بودم از من برای شما تاجر و جانشین درنمیاد.
پدر فشار دستش را بیشتر کرد.
- نگران نباش! خودم درستت می‌کنم، تو دختر فریدونی! چیزی از من کم نداری؛ من تو رو تاجر می‌کنم.
سماجت پدر روی این موضوع به نظرم زیاد از حد بود. دستم را عقب کشیدم و برای فرار رو به طرف رضا کردم که مشخص بود به زور جلوی خنده‌اش را گرفته، برای خالی کردن حرصم به او تشر زدم.
- چته؟ چرا می‌خندی؟
خنده از تمام چهره رضا بیرون میزد، لب‌هایش را به زور جمع کرده بود.
- من که نخندیدم.
اخمو به رضا چشم دوختم. پدر نیز دوباره کنترل تلویزیون را برداشت و آن را روشن کرد. ایران دستی روی پایش زد و بلند شد.
- عجب معامله‌ای بود. لذت بردم! دیگه برم برسم به کارم.
ایران به طرف آشپزخانه رفت و رضا هم که دیگر نمی‌توانست خودش را نگه دارد، شروع به خندیدن کرد. محکم از لای دندان‌های فشرده‌ام به او «کوفت» گفتم.
رضا کمی خود را کنترل کرد.
- ببخشید! ولی به همین راحتی ماشینتو فروختی؟
- من که گفتم بیا وکیل من شو، خودت نیومدی.
رضا دو دستش را به نشانه تسلیم بالا آورد.
- دستت درد نکنه! من جرئت اینکه جلوی آقا بشینم چونه بزنم رو ندارم.
لبخند رضایت روی لب‌های پدر آمد. کامل به طرف پدر چرخیدم.
- ولی بابا خیلی ارزون خریدید.
پدر بدون آنکه نگاه از صفحه تلویزیون بگیرد گفت:
- می‌تونستی نفروشی، معامله همینه، منِ خریدار هم باید سود کنم.
نگاه از تلویزیون گرفت و با کنترل به من اشاره کرد.
- توی فروشنده باید حواست جمع باشه ضرر نکنی.
- شما زور میگید.
- تو بلد نیستی بازار گرمی کنی، تقصیر منه؟
- بازار گرمی چی رو‌ بکنم؟ ماشین همه عمرش زیر چشم خودتون بوده، بدبخت کلاً یه سفر رفته می‌گید کار کرده‌اس، یه کوچولو خط خورده می‌گید تصادفیه قیمتش افت کرده؛ انگار کل چهار طرفش رنگ داره! یه کم طول می‌کشید می‌گفتین موتورش تعمیر لازمه پنجاه کم می‌کردید! نمی‌دونم کارواش نبردی، پنجاه دیگه کم می‌کردید.
پدر که رو به تلویزیون کرده بود، گفت:
- دختر! خیلی مونده معامله کردن یاد بگیری، من تازه چون دخترم بودی بهت رحم کردم و گرون خریدم وگرنه هنوز جای چونه‌زدن داشت.
پوزخندی زدم.
- پس باید متشکر باشم رحم کردید که آخرش یه چیزی هم بدهکار نشدم.
- جنابعالی رو‌ راحت میشه گول زد من نخواستم.
- واقعاً بابا! حتماً توقع دارید تشکر هم کنم که منت گذاشتید بیشتر از این گولم نزدید.
- توقع چی رو داری؟ تجارت یعنی همین!
اخم کرده به مبل تکیه دادم.
- هیچ از تجارت خوشم‌ نمیاد.
پدر سری از تأسف تکان داد. ایران که یک فنجان چای تازه و اختصاصی برای پدر آورده بود، درحالی‌که مقابلش می‌گذاشت گفت:
- آقا! ناراحت نشید! سارینا هم‌ کم‌کم علاقه‌مند میشه.
- تا این بیاد دست از لجبازی بکشه، من دیگه نیستم که بخوام ببینم.
- این حرفو نزنید آقا! ان‌شاءالله صد و بیست سال سایه شما بالای سر من و بچه‌هاست؛ سارینا تازه سرش خلوت شده، همونطور که امروز اومد شرکت، بقیه‌ی روزها هم میاد، کم‌کم به کارها علاقه‌مند میشه.
بعد ایران رو به من ادامه داد:
- فردا هم میری دیگه؟
پدر مشتاقانه نگاهش را به من دوخت و رضا گفت:
- واقعاً رفتی شرکت؟!
معذب به هر سه نگاه کردم و لبخند زدم.
- فردا صبح رو باید با بابا برم پیش ابدال‌وند ماشینو بزنم به نامش، بعدش هم فعلاً حوصله دوباره رفتن به شرکت رو ندارم. یه مدت دلم می‌خواد بیکار بگردم.
پدر به طرف ایران که هنوز ایستاده بود برگشت و گفت:
- بفرما خانم! این تا منو حرص‌کش نکنه ول نمی‌کنه.
ایران دستی روی شانه پدر گذاشت.
- دلخور نشید آقا! سارینا بالاخره میاد.
بعد رو به من کرد.
- مگه نه دخترم؟
تک ابرویی بالا انداختم و هیچ‌ نگفتم، اما نگاه پرسشگرم را به پدر دوختم که چرا بحث را ادامه می‌دهد وقتی نظرم را می‌داند؟ پدر هم بعد از نگاهی کوتاه و دلخور به من، رو‌ به تلویزیون کرد و سری از تأسف تکان داد.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #427
صبح وقتی برای خوردن صبحانه پشت میز نشستم، فقط پدر و ایران حضور داشتند. رو به ایران پرسیدم:
- رضا رفت؟
- آره، صبح خیلی زود رفت.
مشغول گرفتن لقمه از کره و عسل شدم. پدر بدون آنکه به من نگاه کند گفت:
- گفتم پول ماشینو برات واریز کردن. لازم نیست بزنی به نامم؛ نگهش دار.
لقمه‌ای را که درست کرده بودم، در دست نگه داشتم.
- وقتی پولشو دادید دیگه مال من نیست که نگه دارم.
پدر به من نگاه کرد.
- لجبازی می‌کنی؟
لقمه را بستم.
- کدوم لجبازی؟ معامله کردیم؛ همین امروز میرم پیش ابدال‌وند کارهای انتقال سند که انجام شد، بهتون خبر میدم بیایید امضا کنید.
لقمه‌ام را درون دهان گذاشتم. پدر دست از غذا کشید.
- حالا که اینقدر اصرار داری، آماده شو همین الان باهم بریم پیش ابدال‌وند.
و بعد کمی به طرف من خم شد.
- فقط می‌خواستم بی‌وسیله نمونی.
لقمه‌ درون دهانم را فرو دادم.
- باباجون! چه ایرادی داره یه مدت با تاکسی این‌ور و اونور برم؟
ایران دستی روی شانه‌ام گذاشت.
- کله‌شقی نکن دختر! خیال کن بابات ماشینو بهت قرض داده.
به طرف ایران برگشتم و با لبخند گفتم:
- خب، من که نخواستم قرض بگیرم.
سرم را چرخاندم و تکه نانی برداشته و مشغول مالیدن کره روی آن شدم.
- دیشب من و بابا معامله کردیم؛ تو و‌ رضا هم شاهد بودید. بابا هم امروز پول رو به حسابم واریز کرده فقط مونده من سند بزنم به نام بابا.
مقداری عسل روی کره‌ها ریختم.
- یه معامله کامل و درست و قانونی.
لقمه را بستم و به طرف پدر برگشتم.
- مگه نه بابا؟
لقمه آماده شده را در دهان گذاشتم و خونسرد به نگاه خشمگین پدر چشم دوختم. خوب می‌دانست روی دنده لج افتاده‌ام، من هم می‌دانستم که او می‌داند.
لقمه‌ام را که فرو دادم گفتم:
- نکنه بابا پشیمون شدید؟ حیفه! حداقل یه دور پشت فرمونش بشینید، قول میدم از دست فرمونش خوشتون بیاد.
پدر پوزخندی زد.
- کسی که بنز سوار شده به بی‌ام‌و نگاه هم نمی‌ندازه! فقط خواستم ماشینتو به غریبه نفروشی که ازت خریدم؛ چون می‌دونم دو روز دیگه از بی‌ماشینی ذله میشی، برمی‌گردی پیش خودم.
نگاهم را ابتدا به انگشتش دوختم که به خودش اشاره می‌کرد و بعد تا چشمانش بالا آمدم.
- زیاد خوش‌بین نباشید.
دوباره مشغول خوردن غذا شدم.
- تازه یادتون رفته گفتید مستقل نیستم؟ خب من هم باید از یه جایی شروع کنم. هر وقت ماشین خواستم‌ خودم می‌خرم؛ فعلاً قصد خریدن ندارم.
- باشه! مستقل شو! ببینم تا کجا می‌تونی بری.
لقمه درون دستم را در دهانم گذاشتم و فقط ابرویی در جواب پدر بالا انداختم. پدر بلند شد و گفت:
- زود حاضر شو! عجله دارم.
سند ماشین را به نام پدر زده و از دفترخانه خارج شدیم. به محض خروج، آفتاب تیز به چشمانم خورد که باعث شد کمی پلک‌هایم را چین بدهم. گرچه هر دو با ماشین پدر آمده بودیم، اما من سوییچ خودم را همراه داشتم. تا به ماشین پدر برسیم سوییچ را از جیب کوله درآوردم. پدر قصد داشت از ارتفاع کم حاشیه پیاده‌رو پایین برود تا به در راننده برسد که صدایش زدم و او همان‌جا جلوی ماشین ایستاد و سوالی به طرفم برگشت. سوییچ را به طرفش گرفتم.
- بگیرینش! من دیگه برگردم خونه.
پدر نگاهی به سوییچ کرد، اما آن را نگرفت.
- بیا بریم شرکت، میگم از اونجا ببرنت خونه.
- بابا! بگیرینش، برم.
پدر سوییچ را گرفت.
- کاش حداقل با ماشینت اومده بودی.
گرما و نور خورشید کم‌کم داشت آزاردهنده میشد. کمی از مقنعه‌ام را جلو کشیدم تا روی صورتم سایه بیفتد.
- اون ماشین شماست؛ من از همین‌جا با تاکسی برمی‌گردم.
پدر اخم کرد.
- می‌دونی خیلی یه‌دنده‌ای؟
- دختر شمام!
- با من لج نکن دختر!
نگاهم را از پدر گرفتم و‌ بی‌هدف به خیابان دادم.
- لج نمی‌کنم.
بابا کمی نزدیک‌تر شد.
- من که می‌دونم این چموشی‌ها به خاطر چیه؟ به خاطر اینه که نذاشتم اون پسر بمونه.
بغض گلویم را گرفت، اما آن را پس زدم.
- مسئله‌ی علی فرق داره؛ اون دلخوریش سرجای خودشه.
نگاهم را از خیابان به روی پدر چرخاندم.
- بابا! من باید بزرگ شم؛ باید بتونم‌ خودم برای خودم تصمیم بگیرم؛ مثل رضا!
- آها! پس مسئله اینه! دیدی رضا ماشینشو‌ فروخت، تو هم فکر کردی کار خوبیه. دختر! اون هزار تا خرج و‌ مخارج داره، مجبوره؛ ولی تو چی؟ خرج که نداری، زیر دستت هم پره؛ دیگه چرا سر لجبازی ماشین فروختی؟
- اِ بابا؟ فکر‌ کردید من اینقدر بچه‌م؟ وقتی میگم مثل رضا منظورم اینه من و رضا هم‌سنیم، اما اونقدر که رضا مستقل هست من نیستم؛ من هنوز زیر سایه شمام.
پدر سری تکان داد.
- اگه می‌فهمیدم درد اصلیت چیه خوب بود.
- درد اصلیم اینه که‌ چرا مثل رضا نیستم؟
- آخه دختر! چرا می‌خوای مثل رضا باشی؟
- چون خوشبخت‌تر از منه.
پدر پوزخندی زد. دست در جیب شلوارش فرو برد.
- کی؟ رضا؟
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #428
سرم‌ را عصبی تکان دادم.
- آره! رضا از من خوشبخت‌تره، چون طبق سلیقه خودش درس خوند، کار موردعلاقه‌شو‌ داره، خونه‌ی مستقل داره، همه روش حساب می‌کنن، یه چند وقت دیگه هم با کسی که دوست داره ازدواج می‌کنه، ولی من چی؟
لحظه‌ای‌ مکث کرده و به پدر چشم دوختم. بغض داشت گلویم را می‌فشرد.
- رشته‌ی موردعلاقه‌م رو‌ خوندم، اما باید ولش کنم؛ چون شما نمی‌خواید. بالاخره هم مجبورم‌ می‌کنید کار شما‌ رو‌ ادامه بدم؛ درحالی‌که هیچ‌ علاقه‌ای بهش ندارم. تا این سن هم هنوز طفیلی شما موندم، کسی هست روی‌ من حساب کنه؟ همه منو به اسم دختر فریدون‌خان ماندگار می‌شناسن، البته اگه بشناسن؛ کی سارینا ماندگارو می‌شناسه؟
آهی کشیدم.
- اون هم از عشقم که شما دورش کردید، من الان باید تدارک‌ عروسی‌مو می‌دیدم، ولی ببینید وضعمو!
کمی‌ مکث کردم.
- بابا! من چی دارم‌ توی این زندگی؟ بعد این همه سال زندگی چی تو دستمه؟ هیچی! الان یه جایی وایسادم که نمی‌دونم چی باید بخوام؟ چیکار باید بکنم؟ آینده‌ی من تاریکِ تاریکه؛ باور‌کنید رضا خیلی از من‌ خوشبخت‌تره که تکلیفش معلومه.
- دخترجان! این اراجیف رو بریز دور! به حرف من گوش بده! قول‌ میدم یه سال نشده به همه‌جا برسونمت؛ کاری می‌کنم دیگه همه به جای فریدون ماندگار، سارینا ماندگار رو‌ بشناسن! کاری می‌کنم شرکت مستقل خودتو بزنی. اصلاً کنار‌ می‌کشم‌ همه کار‌ها‌ رو‌ می‌سپارم‌ به خودت.
پدر دستش را روی شانه‌ام گذاشت.
- مطمئن باش! اینقدر با آدم‌های بهتر و برازنده‌تر توی زندگی آشنا بشی که اون پسره رو به کل فراموش کنی. تو به من اعتماد کن! کاری می‌کنم از همه جلو بزنی.
گرمای هوا دیگر‌ واقعاً آزاردهنده شده بود، حرف‌های پدر هم بیشتر اذیتم می‌کرد.
- بدون عشق؟ بدون علاقه؟ بدون لذت؟ آره یه زندگی سرد و بی‌روح.
پدر باحرص کمی از من فاصله گرفت.
- این حرف‌ها همش‌خیالاته، توی اوهام نمون! افسار زندگیتو بده دست من!
پدر به هیچ‌ صراطی مستقیم نبود، بیهودگی بحث کاملاً برایم مشخص بود. مقنعه‌ام را درست کردم و گفتم:
- خداحافظ بابا! دیرتون نشه.
پدر چیزی نگفت. دست در جیب فقط سرزنشگرانه نگاهم کرد. کوله‌ام‌ را روی شانه جا‌به‌جا کرده، از پدر‌ فاصله گرفتم و کمی جلوتر از او و‌ ماشینش کنار خیابان ایستادم. باید فرار می‌کردم از پدر، برای همین با گفتن «دربست» سوار اولین تاکسی‌ای شدم که جلوی پایم‌ سرعت کم کرد.
هنوز سوار نشده بودم که صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. با گفتن «برید طرف ارم» به راننده، گوشی را از جیب مانتو‌ام بیرون آوردم و تماس را وصل کردم.
- سلام خانم ماندگار! امیر ارجمندی هستم.
- سلام آقای ارجمندی! شهرزاد خوبه؟ امیرعلی؟
- ممنون خوبن! ببخشید دیروز که اومده بودید من نتونستم خونه بمونم.
- خواهش می‌کنم. ایرادی نداشت.
- نه، وظیفه من این بود بمونم حضوری ازتون تشکر کنم. شهرزاد می‌گفت از حرفاش دلخور شدید و زود رفتید! من به جای شهرزاد عذرخواهی می‌کنم؛ گرچه خود شهرزاد هم واقعاً ناراحته، شما بهتر از من شهرزاد رو می‌شناسید، ته دلش چیزی نیست.
با اینکه کاملاً واقف بودم حرف دلم چیز دیگریست گفتم:
- شهرزاد خواهرمه! آدم که از خواهرش به دل نمی‌گیره.
- شما لطف می‌کنید! من الان از دفتر خبرگزاری مرخصی گرفتم حضوری بیام منزلتون، هم به خاطر تشکر، هم عذرخواهی.
کمی معذب شدم.
- اصلاً لازم به عذرخواهی نیست.
- به‌هرحال وظیفه من هست خدمت برسم، چند دقیقه دیگه می‌رسم منزلتون.
دنبال بهانه می‌گشتم نبینمش.
- آخه من خونه نیستم.
- کجا تشریف دارید؟
ناچار نگاهی به اطراف کردم.
- الان نزدیک‌ پارک آزادیم.
- من هم نزدیکم؛ پارک بمونید بیام اونجا.
کلافه شدم.
- پس... میزهای شطرنج رو‌ بلدید؟
- بله... می‌بینمتون.
چاره‌ای نبود؛ دلم سکوت اتاقم را می‌خواست، اما باید به دیدن امیر می‌رفتم و علی‌رغم ناراحتی که از حرف‌های شهرزاد در دلم مانده بود، خیال او را راحت می‌کردم به دل نگرفته‌ام؛ درحالی‌که خودم خوب می‌دانستم من از شهرزاد به دل گرفته‌ام. او حق نداشت پشت سر علی بدگویی کند و به همین خاطر هم نمی‌خواستم تا مدتی چشمانم به چشمان شهرزاد بخورد. گرچه بیش از بیست سال نزدیک‌ترین و البته تنها دوستم بود، اما از علی متنفر بود و همین برای دشمنی من کافی. تماس را قطع کردم با گفتن «نگه دارید» من، راننده کنار‌ خیابان توقف کرد و بعد از دادن کرایه از تاکسی پیاده شدم.
مدت‌ها بود قدم به‌ پارک آزادی نگذاشته بودم. از پله‌های ورودی پایین رفتم، از پیاده‌روی کناره‌ی پارک شروع به قدم‌ زدن در سایه درختان کردم تا به میزهای شطرنج رسیدم. به خاطر فرار از گرما پشت یکی از میزهایی که زیر سایه درختی بود نشستم. همان‌جایی که زمانی با علی می‌نشستم! همین باعث شد به خاطراتم با علی فکر‌ کنم. خاطراتی که پشت همین میزها رقم خورد. قطعاً اینجا مهم‌ترین قسمت این پارک برای من بود.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #429
***
عصبی از بحث‌هایی که فقط مغلوب می‌شدم، گفتم:
- آقای درویشیان! فقط دارید مغلطه می‌کنید؛ می‌خواید تفکرات مذهبی خودتون رو با یه پوشش علمی توجیه کنید.
کمی اخم کرد.
- کجای حرف من مغلطه‌اس؟ من فقط دلایل علمی و عقلی عقایدم رو گفتم؛ خب شما هم دلیل علمی و عقلی در رد گفته‌هام بیارید.
دستانم را در بغلم جمع کردم و تکیه دادم.
- من هم برای عقایدم دلیل عقلی دارم.
- خب پس به جای اینکه از بحث فرار کنید، دلایلتون رو بگید.
دستانم را باز کرده روی میز گذاشتم و کمی به طرف او خم شدم.
- من از بحث فرار می‌کنم؟
- ناراحت نشید! اما حقیقت همینه؛ فقط می‌خواید با تندگویی و تهاجم منو ساکت کنید. اگر عقایدتون ذهنی نیست و براش دلیل علمی دارید، به جای شعارهای بیهوده از دلایلتون حرف بزنید.
این پسر داشت همین‌طور مرا عصبی‌تر می‌کرد.
- کسی که این وسط شعار میده شمایید آقای محترم، نه من!
علی دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد.
- باشه هرچی شما بگید... .
خرسند عقب نشستم و دستانم را در بغل جمع کردم. علی ادامه داد.
- ما اومدیم اینجا تا عاقلانه و علمی حرف بزنیم، نه اینکه یه جدال بی‌منطق داشته باشیم.
با لحن حق به جانبی گفتم:
- پس قبول دارید بحث بینمون بی‌فایده‌اس و بهتره همین‌جا همه‌چی رو تموم کنیم؟
نگاه کوتاهی به من انداخت، کمی مکث کرد و گفت:
- من اصلاً این حرفو نزدم؛ منظور‌ من اینه به جای ژست روشنفکرانه گرفتن یه مقدار هم روشنفکرانه بحث کنیم. همونطور‌که از من دلیل می‌خواید، خودتون هم دلیل بیارید؛ متأسفانه فقط تخریب می‌کنید.
کمی رویم را برگرداندم.
- من که از اول نیازی به اثبات خدا نداشتم؛ علم برام کافی بود. شمایید که می‌خواید به زور عقاید منو عوض کنید. حالا راستشو بگید کسی که باید دلیل بیاره منم یا شما؟
دو انگشت اشاره و شستش را به معنی نشان دادن مقداری کم به هم نزدیک کرد.
- یه ذره از علم یاد گرفتید و سریع مغرور شدید که علم برای من کافیه؟ پس این همه حرف زدیم برای چی؟
به وضوح داشت توهین می‌کرد. عصبی دستانم را روی میز زدم و به دردی که از میز سیمانی به دستم وارد شد بی‌توجهی کردم.
- اصلاً من می‌خوام‌ بی‌دین بمونم! حرفی هست؟
نگاهش را به میز دوخت. حرص خوردن او هم مشخص بود.
- خیلی ببخشید! ولی این هم توهمه که فکر می‌کنید بی‌دین هستید! شما هم دین دارید؛ دین همون باور و‌ گرایشی هست که توی وجودتون قرار داره. من فقط تلاش دارم نگاه شما به جهان یا همون دینتون رو از انحراف دربیارم.
با حرص بیشتری گفتم:
- من نیازی نمی‌بینم جهان‌بینی‌ام رو عوض کنم.
محکم جوابم را داد.
- حتی اگه غلط باشه؟
اخم بیشتری کرده و محکم گفتم:
- غلط نیست!
متوجه شدم با صدای تقریباً بلند من توجه چند نفر از اطراف به ما‌ جلب شد. علی نفس کلافه‌ای کشید و آرام‌تر گفت:
- این همه علمی اثبات کردم که این جهان خالقی داره که همه ارکان اونو اداره می‌کنه؛ باز می‌گید جهان‌بینی شما ایراد نداره؟
کمی به طرفش خم شدم.
- شما دارید منو مجبور به پذیرش حرفاتون می‌کنید.
کمی دستانش را به اطراف باز کرد.
- چه اجباری خانم ماندگار؟ هر دومون عقل داریم. من فقط میگم به جای انکار بی‌فکرانه، حرف‌های منو به صورت عقلی رد کنید. همون‌طور که ادعا می‌کنید، برای عقل ارزش قائل بشید.
دیگر به حد انفجار رسیدم. محترمانه توهین می‌کرد تا من چیزی نگویم.
- واقعاً که! هرچی خواستید گفتید،‌ شرم‌ هم نکردید.
سری به تأسف تکان دادم.
- من دیگه دلیلی برای ادامه بحث با شما نمی‌بینم.
کوله‌ام‌ را‌ چنگ زدم و‌ بلند شدم. او هم بلافاصله بلند شد.
- ببخشید خانم ماندگار! منظوری نداشتم؛ فقط خواستم توجیه نکنید.
یک دستم را مقابلش بالا آوردم.
- بس کنید آقای محترم! تا همین‌جا هم زیاد شنیدم.
سرش را پایین انداخت.
- عذر می‌خوام‌ ناراحتتون کردم. فردا عصر همین‌جا‌ منتظرتون هستم.
فقط نگاهی خشمگین به این پسر پرروی در ظاهر سر به‌ زیر انداختم و راهم را کشیدم و رفتم. همین‌طور‌که با حرص قدم‌های تند برمی‌داشتم، تصمیم قاطع گرفتم که فردا دیگر طرف این پارک و این نیمکت‌ نیایم؛ اما نمی‌دانم چه شد که بعد‌ازظهر فردا باز پاهایم مرا به همین پارک و پشت همین میز کشاندند.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #430
***
با لبخند انگشت به لبه میز می‌کشیدم که آمدن امیر رشته‌ی افکارم‌ را گسست.
- سلام خانم ماندگار!
- سلام آقای ارجمندی!
امیر دسته‌گلی را که همراه داشت، به طرف من گرفت.
- ببخشید که ناقابله!
نگاهی به سه رز هلندی درون دسته‌گل کرده و آن را گرفتم.
- ممنونم! خیلی قشنگن!
امیر روبه‌رویم نشست.
- شما لطف بزرگی در حق من و شهرزاد کردید؛ من باید به نحو شایسته‌تری جبران کنم.
دسته‌گل را کناری گذاشتم.
- کاری نکردم؛ فقط یه سفر رفتم و یه گزارش نوشتم.
- نه این چه حرفیه؟ زمانی که چیزی نمونده بود من به‌خاطر فشار تقی‌پور استعفا بدم‌، شما... .
نگذاشتم کلامش تمام شود.
- زیاد بزرگش نکنید!
امیر کمی با انگشتانش بازی کرد و گفت:
- شهرزاد رو‌ ببخشید! معمولاً وقتی صحبت علی‌آقا بشه، نمی‌تونه خودشو کنترل کنه.
لبخندی در جوابش زدم و خواستم بحث را عوض کنم.
- ممنون که اسم‌ پسرتونو گذاشتید امیرعلی.
امیر هم در جواب لبخندی زد.
- سر این ماجرا هم شهرزاد دلخور‌ شد، می‌خواستم علی تنها بذارم، اما نشد.
جوابش فقط لبخندی تلخ روی‌ لب‌های من شد.
- علی‌آقا برای من مثل برادرند.
کمی مکث کرد و ادامه داد.
- از بعد از اون ماجرایی که بین شما اتفاق افتاد، دیگه من هم نتونستم باهاش تماس بگیرم؛ شاید خطشو عوض کرده، احساس می‌کنم تمایلی به دیدنم نداره؛ به‌خاطر همین من هم زیاد پیگیرش نشدم. نمی‌خوام‌ باعث ناراحتیش بشم.
- علی الان شیراز نیست.
ابروهایش کمی چین خورد.
- شما رفتید دیدنش؟
- رفتم خونه‌شون و فهمیدم که شیراز نیست.
امیر سری به نشانه فهمیدن تکان داد و‌ گفت:
- مطمئن باشید افکار شهرزاد هم نسبت به علی به مرور‌ عوض‌ میشه.
- امیدوارم! علی حقش نیست پشت سرش بدگویی کنن.
- از شهرزاد قول‌ گرفتم دیگه پیش شما از علی حرفی نزنه. بیایید دیدنش؛ خیلی ناراحته، میگه خجالت می‌کشه بهتون زنگ بزنه.
لبخند تلخی روی لبم آمد. گویا واقعاً تنها کسی که ناراحتی‌اش اهمیت نداشت، من بودم.
- من شهرزادو می‌شناسم. بهش بگید ازش ناراحت نیستم؛ خودخوری نکنه.
امیر در جوابم‌ لبخندی زد. شاید او هم از لحنم فهمید حرف زبانم، حرف دلم نیست. نگاهی به ساعت گوشی کردم و با برداشتن کوله و‌ دسته‌گل بلند شدم.
- ببخشید! من باید برم. وقت کردم برای دیدن شهرزاد میام، خصوصاً که دلتنگ علی‌کوچولو هم هستم.
امیر هم ایستاد.
- باز هم به‌خاطر همه زحماتی که کشیدید ازتون ممنونم.
- خواهش می‌کنم، خدانگهدار!
تا وارد خانه شدم دیدم ایران مهیای بیرون رفتن است.
- کجا مامان؟
- میرم خرید؛ میای؟
- نه، خستم!
به دسته‌گل درون دستم اشاره کرد.
- گل کجا بود؟
نگاهی به دسته‌گل کردم و به طرف ایران دراز کردم.
- برای شما گرفتم.
ایران همانطور را که گل را می‌گرفت، لبخند زد.
- ممنون دخترم! برم اول اینو بذارم توی گلدون بعد برم بیرون.
ایران به طرف آشپزخانه برگشت و من هم به طرف پله‌ها‌ راه افتادم.
- سارینا! فکر می‌کردم ناهار با پدرت باشی؛ غذا درست نکردم! خودت می‌تونی یه چیزی سرهم کنی؟
همان‌طور که از‌ پله‌ها بالا می‌رفتم گفتم:
- خیالت تخت! خودم یه چیزی برای خوردن جور می‌کنم.
به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباسم به حیاط پیش نسترنم برگشتم و کنارش روی چمن‌ها دراز کشیدم. همانطور درازکش پیامی را برای رضا نوشتم.
- عصر برو بگرد ماشین دلخواهت رو پیدا کن، فردا بریم برای قولنامه.
گوشی را کنار گذاشتم و چشمانم‌ را بستم. صدای اعلان پیام که آمد دوباره گوشی را برداشتم. رضا بود.
- حالا چه‌ عجله‌ای داری؟ بذار برای بعداً.
برایش نوشتم.
- ماشین لازمی.
و بلافاصله جواب داد:
- لازم‌ نیست.
کمی‌ اخم کردم و زیرلب گفتم:
- تعارف می‌کنی بشر؟
و برایش نوشتم.
- نیومدی بریم، خودم برات می‌خرم. بعداً اعتراض نکنی ها!
چند ثانیه بعد پیامش آمد.
- می‌ترسم موتورگازی رو‌ جای پارس بهت قالب کنن.
نیشخندی زدم و گفتم:
- بدذاتِ بدجنس!
و نوشتم.
- فردا صبح خونه‌ای بیام پیشت؟
و پیامش آمد.
- آره! بیا.
دیگر جوابی ننوشتم و گوشی را کنارم روی چمن‌ها رها کردم و رو به آسمان آبی که با تکه‌های کوچک ابر لکه‌دار شده بود، چشمانم را بستم تا آزادانه غرق خاطرات علی بشوم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
46
بازدیدها
454

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین