. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,183
امتیازها
123

  • #11
خوابیدن زیاد اذیتم می‌کرد، خواستم بنشینم، ایران پیش‌دستی کرد، با کمک او نشستم. بالش را پشت سرم درست کرد، تکیه دادم و شنیدم که آهسته زیر لب گفت:«بی‌چاره دختر عاشق من!»
دوباره کنارم نشست. در حالی‌که روسری لباس بیمارستان را روی سرم مرتب می‌کرد، گفت:«سعی کن فراموشش کنی»

به چشمان تیره‌اش خیره شدم، چروک‌های کوچک کنار چشمش یادآور سال‌های گذشته بود. تازه در ابتدای دهه چهل زندگی‌اش بود و کم‌کم‌داشت از شادابی جوانی فاصله می‌گرفت.

- ایران! من به جایی رسیده بودم که شب و روز فقط منتظر این بودم که اون پایان‌نامه لعنتی تموم بشه تا زودتر بریم سر زندگی خودمون. روز و شب کاری به جز رویابافی نداشتم. چه تخیلاتی که نکردم. یه روز یه جشن بزرگ می‌گرفتم با کلی ریخت و پاش، فرداش می‌گفتم نه، علی این رو دوست نداره یه جشن کوچیک بسه! بعدش می‌ریم ماه‌عسل. یه روز خونه‌ام رو تو یکی از واحدهای برج سفید می‌چیدم، فرداش می‌گفتم اشکالی نداره زندگیمون از اتاق علی تو خونه مادرش شروع بشه. یه روز خودم و علی بودیم و بچه‌هامون یه روز کسی نبود جز من و علی.

سری از تاسف تکان دادم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«من تو اوج خوشی بودم»

ایران برای هم‌دردی دست نوازش روی سرم کشید. قلبم از غصه پر شده بود، گفتم:«علی گذاشت با عشقش خوب اوج بگیرم برم اون بالاها، خوب که اوج گرفتم، قیچی برداشت بند تعلقش رو پاره کرد تا با کله سقوط کنم. سرم بدجور به سنگ خورد. من چه‌طور بعد از این زندگی کنم؟»

ایران سرم را در بغل گرفت.
- فراموش کن! دخترم! هیچ دارویی بهتر از فراموشی نیست؛ از هر کسی و هر چیزی که تو رو یاد علی می‌ندازه دوری کن.

- نمی‌شه!

- می‌دونم سخته، طول می‌کشه، ولی سعی کن فراموش کنی روزی علی نامی وجود داشته، فراموش کن تا بتونی زندگی کنی.

خودم را از بغلش جدا کردم.
- چی میگی؟ من به خودمم نگاه کنم یاد علی میفتم. علی همه‌جا هست؛ لای نوشته‌های اون پایان‌نامه، لای برگه‌های کتاب‌هام، لای لباس‌هایی که به‌خاطر دل‌خوشی اون خریدم لای یادگاری‌هاش، علی همه‌جا هست

- تو همون سارینای قوی ما هستی که چیزی خمش نمی‌کرد؟

- من دیگه سارینای سه‌سال پیش نیستم، یه آدم جدیدم که علی من رو ساخت، این آدم جدید همه چیزش علی بود، الان بدون علی هیچه.

- اون آدم قدیم رو دوباره پیدا کن.

- دیگه نمی‌دونم سارینای بدون علی چه شکلیه؟ چه‌طور باید زندگی کنه؟ این سه‌سال فقط طبق خواست اون پوشیدم، خوردم، خریدم، رفتم، اومدم.

- این پسر این همه به تو اجبار می‌کرده و ما خبر نداشتیم؟

- آخ ایران! بدی ماجرا همینه که نمی‌تونم فراموشش کنم، علی هیچ‌وقت به من چیزی نگفت، من خودم خواستم عوض بشم. عاشقش بودم فقط می‌خواستم اون خوشش بیاد، طوری می‌پوشیدم که فکر می‌کردم اون می‌خواد، جایی می‌رفتم که فکر می‌کردم علی خوشحال میشه، طوری فکر می‌کردم که علی دلش بخواد.

لحظه‌ای مکث کردم. سرم را زیر انداختم
- فکر می‌کردم اون هم من رو دوست داره.

سرم را بالا آوردم و به صورت ایران نگاه کردم.
- من تموم شدم، من دیگه خودم نیستم، سارینا یه خرابه‌اس که درست نمی‌شه.

ایران دستم را گرفت.
- دوباره باهم سارینا رو درست می‌کنیم، مثل روز اول. تو دختر قوی منی؛ تو باز هم از بین این خرابه بلند میشی و یه سارینای تازه می‌سازی، یه سارینای قوی که به هیچ‌کس تکیه نداره و فقط روی پای خودشه.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,183
امتیازها
123

  • #12
صدای گوشی ایران باعث شد به طرف کیفش برود و گوشی را جواب دهد.

- سلام آقا!... بله... به‌هوش اومده... دارید میایید بالا؟... مگه وقت ملاقات شده؟... خب بیایین... خداحافظ.

قطع کرد و رو به من گفت:
- وقت ملاقات شده، پدرت داره میاد، الانه که رضا و شهرزاد هم پیداشون بشه، یه کم خودت رو جمع‌و‌جور کن.

هنوز حرفش تمام نشده بود که پدر با تشر در را باز کرد.
- این چه حماقتی بود کردی؟ دختر!

ایران نزدیک رفت تا بابا را آرام کند.
- آروم باشید آقا!

- چه‌طور می‌خوای آروم باشم؟ وقتی این احمق رفته رگش رو زده.

زبانم قفل شده بود، ایران گفت:«سارینا هنوز حالش کاملاً خوب نشده بذارید برای بعد»

- امروز صبح داشت خودش رو می‌کشت؛ اون هم به‌خاطر کی؟ یه آدم بی‌سروپای یه‌لاقبا!

ایران باتعجب پرسید:«شما مگه خبر داشتید؟»

بابا بی‌توجه به سوال ایران به طرف من برگشت.

- پسره ارزشش رو داشت که این همه اصرار کردی عقدش شدی؟ چه‌قدر بهت گفتم این وصله تن تو نیست. آخه ابله! اون چی داشت که بهش چسبیدی؟ نه مالی، نه مقامی، نه جایگاهی؛ خودش بود و پیرهن تنش. به چی اون دل‌خوش بودی؟ دلت خوش بود بهش میگن نخبه؟ها؟ خب تو هم نخبه بودی. چیزی کم نداشتی که هیچ، فرسنگ‌ها هم بالاتر بودی بعد به‌خاطر رفتن این جقله بی‌خاصیت رگت رو زدی؟ آدم هم این‌قدر بی‌فکر؟ هیچ فکر من رو کردی؟ می‌دونی چی به من گذشت؟

به سختی خودم را نگه داشته بودم تا گریه نکنم. پدر بی‌خیال نمی‌شد.

- بگو چی کم گذاشتم که انتخابت شد اون پسر؟ بگو! حرف بزن!

به سختی زبان باز کردم.
- بابایی شما کم نذاشتید، حق با شما بود من اشتباه کردم.

بابا آرام‌تر گفت:«چرا من رو تا مرز سکته بردی؟ صبح که می‌رفتم شرکت بهت اعتماد داشتم، می‌دونستم سارینای قوی من از پس مشکلاتش برمیاد، اما وقتی ایران زنگ زد، گفت چه حماقتی کردی، می‌دونی تا مرز سکته رفتم. نفهمیدم چه‌طور تا این‌جا اومدم.»

گریه‌ام گرفت اگر برای بابا اتفاقی می‌افتاد من چه باید می‌کردم.

ایران برای پدر لیوان آبی ریخت و به دستش داد.
- آقا بهتر بود به ما هم می‌گفتید چی سر سارینا اومده تا زودتر از اتاق می‌آوردیمش بیرون.

پدر آب را خورد.
- نمی‌خواستم تو رو قاطی کنم، فکر کردم خودش این‌قدر بزرگ و عاقل هست که بفهمه با رفتن یه نفر که هیچ ارزشی هم نداشت، زندگی تموم نمی‌شه.

به طرف من که گریه می‌کردم برگشت.
- پس این همه سال که سرت تو کتاب بود چی یاد گرفتی؟ فقط یاد گرفتی چه‌طور من رو عذاب بدی؟

درمیان گریه گفتم:«ببخشید بابایی غلط کردم»

بابا آرام شد و گفت:«دخترم! عزیزدلم! همه زندگی من! گریه نکن. حرف من اینه که چرا افسار زندگیت رو دادی دست قلبت؟ تو که عاقل‌تر از بقیه بودی؟ من هیچ‌کس رو غیر تو ندارم، اگه اتفاقی برای تو می‌افتاد به چه امیدی باید زندگی می‌کردم؟ چرا رگت رو زدی؟»

- من فقط نمی‌خواستم بعد از علی زنده بمونم.

بابا دوباره عصبی شد.
- دوباره اسم این پسر رو آورد. کو؟ کجاست؟ تو به‌خاطرش افتادی رو تخت بیمارستان، معلوم نیست کجا داره خوش می‌گذرونه. فراموشش کن! دنیا پر آدم‌های بهتر و بالیاقت‌تره.

- ولی...

ایران به میان حرفم آمد.
- آقا! سارینا هم پشیمون شده، می‌دونه چه اشتباه بزرگی کرده، شما خودتون عصبانی نکنید.

پدر سکوت کرد و روی مبل نشست. به عادت همیشه دستش را جلوی دهانش گذاشت و آرنجش را به دسته مبل تکیه داد و پای راستش را تکان داد، از همین حرکت می‌توانستم بفهمم چه‌قدر عصبانیست، چون عادت خود من هم همین حرکت عصبی پا در مواقع تنش بود که از او به ارث برده بودم.

زیرچشمی پدر را می‌پاییدم، بخشی از موهای جوگندمی سرش روی صورتش برگشته بود و در چشمان قهوه‌ای‌اش که به من دوخته بود، سرزنش موج می‌زد.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,183
امتیازها
123

  • #13
رضا با یک پلاستیک پر از کمپوت وارد شد و از همان دم در اتاق گفت:‌‌ حال آبجی شجاعم چه‌طوره؟

هنوز به‌خاطر نجاتم از دستش دلخور بودم، چپ نگاهش کردم و جوابی ندادم. به اندام‌ ورزش‌کاریش نگاه کردم که بعد از سال‌ها ورزش‌های رزمی که از نوجوانی پی گرفته بود، به دست آورده بود و حتماً به خاطر همین اندام ورزیده‌اش بود که آن‌طور که ایران گفت تن مرا به راحتی از حمام طبقه بالا بلند کرده تا حیاط آورده و سوار ماشین کرده بود.
رضا دستی در موهای مشکی موج‌دارش کشید. نزدیک‌تر آمد. نگاه مهربانش را که شباهت زیادی به ایران داشت را به من دوخت.
- دختر تو عجب دل گنده‌ای داری؟ چه‌طور جرئت کردی رگت‌ رو زدی؟ من با این قد و وزن هنوز می‌ترسم با چاقوی آشپزخونه کار کنم، بعد تو تیغ گذاشتی رگت‌ رو زدی؟ بابا ایول به ناز شستت. حالا چرا رگ زدی؟

- تو دیگه ولم کن رضا!

رضا نگاهی به ایران کرد، کنجکاوی این را که بداند چرا دست به این کار زده‌ام را از دستی که به ریش‌هایش کشید، فهمیدم.
- باشه. بی‌معرفت! به داداشی نگو. اما من که مثل تو نیستم، آبجیم رو فراموش نکردم؛ ببین کمپوت برات گرفتم خون‌ساز! همه‌چی هم هست سیب، گلابی، آناناس، البته یه گیلاسم خریدم چون می‌دونم دوست داری، ولی مال تو نیست، مال خودمه، چون اولاً بهم نمی‌گی چرا این کار کردی؟ دوماً هنوز از دستت عصبانی‌ام؛ به‌خاطر همین می‌خوام بشینم جلوت بخورم تا دلت بسوزه.

حوصله بی‌مزه‌بازی‌های رضا را نداشتم. سرم را برگرداندم.
- باشه بابا! قهر نکن! یه کمپوت سیب برات باز می‌کنم، جای گیلاس بخور.

رضا تکه سیب کمپوت که سر چنگال زده بود را نزدیک دهانم آورد.
- فعلاً این رو بخور تا وقتی گیلاس رو خوردم کمتر دلت بسوزه.

- نمی‌خورم!

- اگه فکر کردی نخوری گیلاس رو برات باز می‌کنم سخت در اشتباهی، کور خوندی، سهم تو همین سیبه باید تا ته بخوری.

به زور در دهانم کرد تا بخورم.
- آفرین دختر خوب! اگر همین‌جوری حرف گوش کن باشی قول میدم یه دونه گیلاس بهت بدم.


یک‌دفعه علی به ذهنم هجوم آورد.
- خانوم گل! فکر کردی من بدون شما غذا می‌خورم؟ اول شما!
با فکر علی گریه‌ام شروع شد.

رضا باتعجب دست کشید و گفت: تا این حد از سیب بدت میاد؟

ایران رضا را پس زد.
- شوخی بسه رضا! برو کنار!

ایران سرم را در آغوش گرفت.
- چی شد دخترم؟

- علی، الان کجاست؟

پدر با شنیدن نام علی، عصبی از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. رضا آرام از ایران پرسید: علی؟

ایران با اشاره به او فهماند که علی رفته، رضا دور شد و سر جای پدر نشست.

در آغوش ایران گریه می‌کردم که شهرزاد با یک دسته گل بزرگ وارد شد. دسته گل را روی میز گذاشت، با ایران و رضا سلام و علیک کرد و به من که هنوز هق‌هق می‌کردم، گفت:‌ سارینا، گفته بودم فقط بیام ملاقات تا یه دل سیر بزنمت.

دست روی شکم برآمده‌اش گذاشت.
- می‌دونی چه استرسی به من با این وضع وارد کردی؟ ولی الان که می‌بینم خودت به گریه افتادی، کاری باهات ندارم، امیدوارم خوب پشیمون شده باشی.

سرزندگی ویژگی این دختر بود، کوتاهی قدش با حاملگی بیشتر در چشم بود، ریشه سیاه شده‌ی طره‌ای از موهایش را که یک طرفه روی صورتش ریخته بود نشان می‌داد که مدت‌هاست رنگ مویش را تجدید نکرده، اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم: تو هم اومدی برای سرزنش؟

با لحن حق به جانبی گفت: بله که اومدم سرزنش. اصلاً اومدم به‌ چارمیخ بکشمت که چرا؟ خوشی زده زیر دلت؟

عصبی شدم.
- آره سرخوشم! از سرخوشی دارم می‌میرم؛ سرخوشم که علی من رو از زندگیش انداخت بیرون.

-علی؟! چرا؟ چه‌طور؟
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,183
امتیازها
123

  • #14
نمی‌خواستم چیزی بگویم. ایران گفت: شهرزادجان، خداروشکر تو صبح زنگ زدی، اگه نزده بودی معلوم نبود چی میشد؟
شهرزاد خطاب به من گفت: راستی سارینا، صبح دکترفروتن با من تماس گرفت، گفت قرار بوده، امروز تو و علی نتایج پایان‌نامه رو براش ببرید نه تو، نه علی به تماس‌هاش جواب ندادید، از من خواست پیدات کنم بهت بگم حتماً حتماً باهاش تماس بگیری، کار مهم داره. که البته این‌طوری شد.
- بی‌خیال دکتر و دانشگاه و پایان‌نامه، اون هم بدون علی.
دوباره گریه‌ام گرفت. شهرزاد کنارم نشست.
- قربونت برم به‌خاطر رفتن علی گریه می‌کنی؟ غصه نخور! همون بهتر که رفت؛ این آدم اصلاً اهل زندگی نبود؛ فقط به درد این می‌خورد کله‌اش رو بکنه تو اِرلن و بِشر و لوله آزمایش؛ خیلی هم خوب که زودتر رفت، قبل از این‌که شناسنامه‌ات خراب بشه.
- پس تکلیف دل خراب من چی میشه؟
دست در گردنم انداخت، گونه‌ام را بوسید.
- خودم دلت رو درست می‌کنم، تا فراموشش کنی کنارتم.
به چشم‌های عسلی‌اش خیره شدم. چشمکی زد و دست روی سینه‌ام گذاشت.
- این دل حالا حالاها فرصت داره با آدم‌های بهترتر آشنا بشه.
در دلم گفتم: هیشکی علی نمی‌شه.
شهرزاد همین‌طور ادامه می‌داد.
- بیچاره دکترفروتن که روی شما حساب کرده. باید برم بهش بگم خانوم‌دکتر، پروژه‌ات رفت لای باقالی‌ها. بی‌چاره، علی رو هم پیدا نکرده بود.
اشک‌هایم را پاک کرد و آرام طوری که فقط من بشنوم گفت: الحق یه دختربچه تخصِ بی‌عقلِ بی‌شعوری.
تند نگاهش کردم، دست روی شکم برآمده‌اش کشید و گفت: گفته باشم پسر من خاله احمق نمی‌خواد، تا به‌دنیا بیاد فرصت داری خودت رو عاقل کنی. وای به‌حالت اگه دوباره دست به حماقت بزنی، این‌بار خودم می‌کشمت.
لبخند زورکی زدم. دستش را از گردنم برداشت.
- آها این شد. علی رو هم بنداز سطل آشغال درش رو ببند. یه خاطره بد بود که تموم شد.
رضا نگاهی به ساعتش کرد. بلند شد و نزدیکم آمد.
- آبجی کوچیکه! من باید برم، فردا برای ترخیص برمی‌گردم. کاری نداری؟
- تو کارت رو امروز کردی، نذاشتی کاری بکنم.
- ساریناجان، رگ زدن راه‌حل هیچ مشکلی نیست. تازه یه داداش خوب همیشه مواظب آبجی کوچیکه هست.
- من چهار ماه بزرگترم.
- سنی شاید، ولی عقلی فکر نکنم.
چیزی نگفتم. رضا گفت: ساریناجان، ما همه، همیشه گوش برای درد و دل شنیدن و دل برای هم‌درد شدن داریم. از این‌جا که اومدی بیرون، خودم تا هروقت بخوای نوکرتم. میفتم دنبال علی کت‌بسته میارمش پیشت. کافیه ازم بخوای، همه‌کار برات می‌کنم. تنها نیستی که دست به کارهای خطرناک می‌زنی. مشکل هرچه‌قدر هم بزرگ خودمون حلش می‌کنیم.
دلم از حرفش گرم شد، لبخندی زدم و تشکر کردم، رضا خداحافظی کرد و رفت.
تا شهرزاد خواست چیزی بگوید پرستاری داخل شد و اعلام کرد وقت ملاقات تمام شده، شهرزاد اعتراض کرد.
- اَه! وقت ملاقات چرا این‌قدر کمه؟ من تازه اومده بودم.
ایران بالبخند گفت:‌ شهرزادجان، خیلی ازت ممنونم که هم با این وضع اومدی، هم این‌که من سارینا رو از زنگ تلفن تو دارم.
- خواهش می‌کنم خاله‌جان، این چه حرفیه؟ سارینا آبجی خودمه.
- ممنونم ازت، سلام به آقاامیر برسون.
- سلامت باشید.
شهرزاد به طرف من برگشت.
- نشنوم دوباره غصه خوردی‌ها! فردا حتماً میام خونه‌تون دیدنت. فعلاً خداحافظ!
شهرزاد که رفت. بابا داخل شد و گفت: نمیذارن بیشتر بمونم
نزدیک‌تر آمد، دستم را گرفت و گفت: ساریناجان، دیگه هیچ‌وقت من رو این‌طور نترسون، من غیر تو کی‌ رو دارم؟ اگه دعوات کردم از سر دوست داشتن بود، من تو رو بیشتر از هر کسی دوست دارم، نمی‌خوام یه خراش به دستت بیفته، تو هم به دل من فکر کن.
- بابایی!
- جانم!
- من رو ببخش، قول میدم دیگه احمق نشم.
- بابا فدات بشه؛ منتظرم زودتر برگردی خونه.
پدر پیشانی‌ام را بوسید و خداحافظی کرد و رفت. با رفتن او غمی دلم را فشرد، من خیلی خودخواه بودم که فقط خودم را دیدم، چه‌طور توانستم بابا را ناراحت کنم؟ او تنها کسی بود که از همان اول مرا دوست داشت و هیچ‌وقت تنهایم نگذاشت، حتی وقت‌هایی که اشتباه کردم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,183
امتیازها
123

  • #15
ایران مشغول جا دادن دسته‌گل شهرزاد در تنگی پلاستیکی بود. به یاد دسته‌گل خواستگاری علی افتادم.
بیست‌ودو شاخه رزسرخ بود. چه‌قدر با دیدنش ذوق کردم. هرگز فکر نمی‌کردم این پسر مذهبی، جدی و خشک، که من فقط محسور قدرت کلام و ذهن قوی و معلومات زیادش شده بودم از این کارها بلد باشد، در همان جلسه وقتی از او پرسیدم:
- چرا بیست‌و‌دوتا؟
با طمأنینه گفت:
- چون سن مشترک هر دوی ماست و این جلسه هم قرار اشتراک بیشتر ما.
و من بیشتر از این‌که این پسر به چه چیزهایی توجه دارد، تعجب کرده بودم. اصلاً کارهای رمانتیک به او نمی‌آمد، اما بلد بود. دسته گلش را خشک کردم و بالای تختم آویزان کردم تا هر روز صبح که بیدار شدم آن‌ها را ببینم، اما یک روز که خانه نبودم و مهیار پسرعمه‌فتانه با خانواده‌اش مهمان‌مان بودند دوقلوهای شیطانش به اتاقم رفته و گل‌ها را پایین آورده با زدن به هم‌دیگر نابودشان کرده بودند. چقدر غصه خوردم و گریه کردم؛ وقتی علی فهمید دل‌داری‌ام داد و گفت: می‌خوای دوباره برات بگیرم؟
گفتم:نه اون با همه فرق می‌کرد، مال خواستگاریم بود.
اما چند روز بعد، برای تولدم، دوباره دسته گل رز برایم گرفت. این‌بار سفید و بیست‌وسه‌تا و من از ترس خراب شدنشان آن‌ها را در اتاق علی خشک و همان‌جا آویزان کردم.
***
صدای ایران مرا از فکر بیرون آورد.
- ساریناجان! کمپوت باز کنم بخوری؟
درحالی‌که دراز می‌کشیدم گفتم: نه می‌خوام بخوابم.
- پس من یه سر برم و بیام.
- برو.
به رفتن ایران چشم دوختم، حتماً می‌رفت تا نمازش قضا نشده بخواند. چه‌قدر بیهوده تلاش می‌کرد نماز و روزه‌هایش سر وقت باشد. رضا هم مثل مادرش احمق است. علی از این‌ها هم احمق‌تر بود، در این سه‌سال مرا هم احمق کرده بود، چه‌قدر سعی کردم مثل او نماز بخوانم؛ اما نه، دیگر اسیر خدای او نمی‌شوم، خدایی که جز ظلم ارمغانی برای من نداشت. به سقف نگاه کردم و به خدای علی گفتم: چی تا الان برام داشتی غیر تنهایی؟ ها؟ چی؟ من دیگه تو رو نمی‌خوام! فکر نکن بدون تو نمی‌تونم
چشمانم را برهم گذاشتم تا خواب، ذهن آشفته‌ام را آرام کند. اما علی پشت پلک‌هایم منتظر بود.
با همان روپوش سفید آزمایشگاه پشت میزش با دکانتوری مشغول بود. مثل همه آن زمان‌هایی که کار می‌کرد، بدون این‌که سرش را بلند کند، گفت:
- پشت هر اتفاقی یه دلیلی هست، وقتی نبینیمش براش با ذهن خودمون دلیل می‌تراشیم، نه ندیدن ما دلیل بر بی‌دلیل بودن و نه دلیل‌تراشی ما دلیل بر درست بودن. تا دنبال حقایق نریم، حقایق خودشون رو نشون نمیدن.
چشمانم را باز کردم.
- تنها دلیلت فقط انتقام بود، همین و بس. حتماً الان خیلی خوشحالی. هیچ‌وقت باورم نمی‌شد کسی بتونه به خوبی تو دروغ بگه، این‌قدر حرفه‌ای دروغ گفتی که تونستی سه‌سال تمام بازیم بدی. من فراموشت نمی‌کنم، فراموش نمی‌کنم چی‌کار با من کردی، همه عشقت رو با نفرت جایگزین می‌کنم، آره، علی‌آقا! دیگه ازت متنفرم، از همه اون‌هایی که شبیه تواند متنفرم، از همه اون‌هایی که مثل تو فکر می‌کنن، رفتار می‌کنن، حرف می‌زنن و لباس می‌پوشن متنفرم. از همه اون چیزهایی که بهشون معتقد بودی هم متنفرم. از اون خدات که این همه سنگش رو به سینه می‌زدی هم متنفرم، از هر چیزی که من رو یاد تو بندازه متنفرم!
قلبم می‌سوخت؛ چشمانم از اشک سنگین شده و بغض گلویم را گرفته بود؛ اما بغضم را فروخوردم تا اشکم سرازیر نشود.
- من نباید گریه کنم، نباید بذارم این شعله تنفر خاموش بشه؛ علی! نمی‌ذارم بدون چشیدن انتقام من راحت زندگی کنی، نباید خیالت آسوده باشه؛ منِ احمق به جای کشتن خودم باید تو رو می‌کشتم. کاری می‌کنم زندگی از مرگ برات بدتر بشه.
باید برای انتقام از او کاری می‌کردم و نقشه‌ای میریختم. همه‌ی زندگی او وابسته به درس و کارش بود، باید کاری می‌کردم نتواند مدرکش را بگیرد، نباید می‌گذاشتم جایی مشغول کار شود، بدون کار و مدرک نمی‌توانست زندگی کند، حتماً به فلاکت می‌خورد و برای التماس به پایم می‌افتاد، باید او را می‌شکستم. اما چه‌طور؟
- باید اول از دانشگاه شروع کنم. اگه از دانشگاه اخراج بشه عالیه!
دست سالمم را زیر سرم گذاشتم و به فکر رفتم تا چیزی از علی یادم بیاید که بتوانم بهانه شکایت از او قرار دهم. آن‌قدر با فکر انتقام کلنجار رفتم که نفهمیدم کی ایران برگشت.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,183
امتیازها
123

  • #16
- دخترم نخوابیدی یا بیدار شدی؟
آرام گفتم:«نخوابیدم»
به ایران که خرده‌ریزها را جمع می‌کرد، نگاه کردم و با خودم فکر کردم.
- یعنی باید از ایران هم متنفر باشم؟ اون‌هم مثل علی فکر می‌کنه؛ ولی نه! نمیشه از ایران متنفر بود، تا الان خیلی به من محبت کرده، ایران با علی فرق می‌کنه.
ایران که متوجه نگاهم شد، لبخند زد و گفت:«چی می‌خوای عزیزم!»
- میشه پرده رو بکشی، آسمون رو ببینم؟
- چرا که نه.
پرده را کشید. چشمم را به چند تکه ابر دوختم و به ایران فکر کردم. روزهای تنهایی مرا ایران پر کرد. راه و روش زندگی را او به من یاد داد. اگر ایران نبود شاید به این سن هم نمی‌رسیدم.
چقدر حرف داشتم و دلم می‌خواست با کسی درد و دل کنم. تا ایران گفت:
- چیزی می‌خوری برات بیارم؟
گفتم:
- میای کنارم بشینی؟ می‌خوام باهات حرف بزنم.
با اشتیاق صندلی را کنارم گذاشت، نشست و گفت:
- حتماً، گوشم مال تو
به فکر رفتم.
- میدونی قدیمی‌ترین خاطره‌ای که از زندگیم یادم میاد چیه؟
- نه چیه؟
- رفتن ژاله.
ایران غمگین شد، آخی گفت و دستم را گرفت.
- این رو هنوز به کسی نگفتم؛ من صورت ژاله یادم نمیاد، یادم نمیاد چه شکلی بود، هیچ عکسی از ژاله ندیدم.
- خب بچه بودی اون‌موقع.
- به نظرت من شبیه ژاله‌ام؟
- نمی‌دونم. اما اون مادرته حتماً بهش شباهت داری.
- برخلاف بابا من قدبلندی دارم، چشم‌های من سیاهه، چشم‌های بابا قهوه‌ای، فقط رنگ موهام مثل باباس. یعنی شبیه ژاله‌ام؟
- شاید شبیه‌اش باشی!
- متنفرم از این‌که شبیه اون باشم، اون برای من فقط یه اسم تو شناسنامه است، کاش همون هم نبود.
نفس عمیقی کشیدم.
- سال‌ها بهش فکر نکردم تا فراموشش کنم؛ اما این اواخر بارها نشستم و فکر کردم، اتفاقات اون روز نحس رو مرور کردم تا شاید صورتش یادم بیاد؛ اما چیزی یادم نیومد. تنها چیزی که ازش یادم میاد یه پالتوی قرمز، یه شلوار مشکی و یه پوتین چرم بلند هست که از پله‌ها پایین میاد؛ مسخره‌اس نه؟
- نه عزیزم! اصلاً.
- نمی‌دونم چه موقع سال بود، فقط یادمه درخت‌های حیاط خشک بودن؛ بابا و ژاله داشتن دعوا می‌کردن، من از ترس کنج پله‌های ایوون خزیده بودم. اون پایین، سه گوشی که الان گلدون اطلسی هست؛ هوا سرد بود، دست و پاهام یخ کرده بود؛ اما نمی‌رفتم داخل. کوچیک بودم. اون‌قدر کوچیک که فکر می‌کردم اون‌ها به‌خاطر من دارن دعوا می‌کنن. از ترس گریه می‌کردم. دیدم ژاله با چمدونش اومد پایین؛ حتی رنگ چمدونش هم یادمه، اما خودش نه. همین که پایین رسید، رفتم با دوتا دست‌هام پاهاش رو بغل کردم که نره؛ می‌دونستم می‌خواد بره؛ فقط گریه می‌کردم، اما اون به جای این‌که بغلم کنه، نازمو بکشه، داد زد:«فریدون! بیا تو.له‌ات رو جمع کن» بعد هم پاشو یه تکون داد تا جدا شم و راحت بتونه بره.
بغض گلویم را گرفته بود، خنده تلخی کردم.
- به بچه‌اش گفت تو.له هیچ‌وقت این کلمه از یادم نرفت. بعداً که رفتم مدرسه و خوندن یاد گرفتم از روی کتاب‌های دانستنی فهمیدم تو.له یعنی چی.
- به تلخی‌ها فکر نکن، گذشته‌ها هر چی بوده گذشته، شخمش نزن.
نفس عمیقی کشیدم تا اشک‌هایم جمع شود.
- تا ابد ازش متنفرم. یه بچه سه‌ساله مگه چی می‌خواد جز یه ذره ناز و نوازش؟ اما اون من رو پرت کرد. به جاش بابا اومد بغلم کرد، نوازشم کرد. نازم رو کشید؛ نذاشت تنها بمونم. اما من دختر خوبی نبودم براش؛ امروز به بابا خیلی بد کردم، حواسم به بابا نبود، همش به خودم فکر کردم، حق داره ازم دلخور باشه.
- خودت رو به خاطر فریدون آزار نده؛ اون‌قدر دوستت داره که همین الان هم تو رو بخشیده.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,183
امتیازها
123

  • #17
سرم را به طرف پنجره گرداندم.
- به‌خاطر ژاله از زن‌ها بدم می‌اومد، تا سال‌ها از خودم هم متنفر بودم که دخترم، نمی‌خواستم مثل ژاله زن باشم، می‌خواستم مثل بابا مرد باشم.
لبخند تلخی زدم‌ و ادامه دادم:
- سر همین همیشه موهام رو کوتاه می‌کردم، هیچ‌وقت گوشواره تو گوشم نکردم، تا همین چندسال پیش گردنبند و دستبند هم استفاده نمی‌کردم، هرچی هم تو برام می‌خریدی می‌نداختم گوشه کشو. از لباس‌های دخترونه، کفش‌های پاشنه‌دار، از هر چیزی که من رو زن می‌کرد، متنفر بودم، به جاش عاشق پوتین و کت و کراوات بودم. واسه همین، عمه‌فتانه می‌گفت کم دارم.
ایران خندید.
- بله یادمه، اون اوایل چندین بار لباس‌های دامن‌دار برات گرفتم، هیچ‌کدوم رو نپوشیدی؛ به فریدون گفتم. گفت:«سارینا همین‌جوره، بذار هر جوری دلش می‌خواد لباس بپوشه.» من ناراضی بودم، اما خب تو دختر اون بودی، نمی‌تونستم اعتراضی کنم. اون سه‌چهارسال اول لباس‌های تو و رضا سِت بود، تا بالاخره کم‌کم کوتاه اومدی، با این‌که تا الان هم دامن نپوشیدی، ولی از لباس‌های خالص پسرونه هم فاصله گرفتی.
لبخندی به روی ایران زدم.
- تو من رو عوض کردی، من به تو مدیونم.
ایران کمی سرش را بالا گرفت.
- اصلاً هم درمورد تو موفق نبودم، فقط تونستم یک خورده لباس‌هات رو عوض کنم. یادت رفته تا دبیرستان از درخت‌ها بالا می‌رفتی؟ می‌خوای ردیف کنم چقدر کار خطرناک کردی؟ اگر مریضیت عود نمی‌کرد که هیچ‌وقت دست از این کارها برنمی‌داشتی.
خندیدم.
- راست میگی، خیلی حرصت دادم.
کمی سکوت کردم و بعد ادامه دادم:
- من به‌خاطر همین که دوست نداشتم زن باشم، احساسات رو تو خودم کشتم. تا قبل علی من اصلاً به زندگی مشترک فکر هم نمی‌کردم. یادمه تو دبیرستان وقتی می‌دیدم بعضی از دخترها چه‌طور سعی می‌کنن نظر پسرها رو جلب کنن، عقم می‌گرفت. می‌گفتم این‌ها چقدر ضعیف و بی‌دست و پان که نیاز دارن یکی بهشون توجه کنه، تا قبل علی کاملاً بی‌عاطفه و بی‌احساس بودم.
ایران دستش را به شانه‌ام زد
- اشتباه نکن، بی‌عاطفه نبودی تو فقط سعی می‌کردی استقلال خودت رو داشته باشی و به کسی تکیه نکنی، بله، اشتباه می‌کردی که فکر می‌کردی احساسات نقص آدمه؛ اما هرگز بی‌عاطفه نبودی.
اخم کردم.
- ژاله با رفتنش این بلا رو سرم آورد و زندگیم رو خراب کرد.
- سعی کن مادرت رو ببخشی و قضاوت نکنی.
عصبی شدم.
- قضاوت نکنم؟ ببخشم؟ نمی‌تونم. آره، ژاله و بابا بدون این‌که هم رو بخوان به خواست و اجبار پدرهاشون ازدواج کردن؛ شاید حق داشته وقتی پدرش مُرد از بابا جدا بشه، چون بابا رو نمی‌خواست؛ ولی حق نداشت اون‌طوری بره، چه‌طور وقتی شوهر داشت تونست با عشق قدیمی‌اش بریزه رو هم؟ می‌تونست از بابا جدا بشه، بعد هر غلطی خواست بکنه؛ من رو چرا با اون وضع ول کرد؟ یک لحظه به من فکر کرد؟ چرا بعداً سراغم نیومد؟ من که همیشه تو همین خونه بودم، آدرسم معلوم بود، نه، حقیقت اینه اون یه بچه ناخواسته آورد که ازش متنفر بود، به‌خاطر همین وقتی رفت، من رو فراموش کرد.
ایران سری از تاسف تکان داد.
- این‌ها رو فریدون بهت گفته؟
- نه، بابا هیچ‌وقت درمورد ژاله با من حرف نزد. این‌ها رو از زبون عمه‌فتانه می‌شنیدم، همون موقع‌هایی که می‌اومد خونمون به بابا گیر می‌داد زن بگیره و بعد بحث‌شون می‌شد، از لابه‌لای حرف‌هاش می‌شنیدم.
- چطور فریدون می‌ذاشت تو شاهد اون حرف‌ها باشی؟
- بابا نمی‌دونست من دارم گوش میدم. بابا همیشه وقتی قرار بود عمه بیاد، من رو به یه بهانه‌ای می‌برد تو اتاقم و نوازشم می‌کرد تا بخوابم، چهار پنج سالم بود، دیگه بعضی چیزها رو می‌فهمیدم، من هم که فضول، می‌خواستم بدونم این‌ها چی‌کار می‌کنن که من نباید بفهمم؟ خودم رو می‌زدم به خواب، بعد دزدکی گوش می‌کردم به حرف‌هاشون؛ عمه هم که استاد بحث و جدل، نیومده شروع می‌کرد با بابا بحث کردن که چرا زن نمی‌گیری؟ هر بار هم یکی رو بهش معرفی می‌کرد. خیلی از ژاله و کارهاش حرف می‌زدن، همون‌جا من ژاله رو شناختم.
- خب شاید واقعیت اون چیزی نباشه که شنیدی، تو فقط حرف‌های یک طرف رو شنیدی.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,183
امتیازها
123

  • #18
حمایتی که از ژاله می‌کرد، حرصم را بیشتر می‌کرد.
- ایران، تو دیگه از ژاله طرفداری نکن. اصلاً همه‌اش دروغ. واقعیت برای من همون لگدی که به بچه سه‌ساله‌اش زد.
ایران سرش را تکان داد.
- کاش می‌شد ژاله رو پیدا کرد تا حرف‌های اون رو هم بشنوی.
نفس عمیقی کشیدم.
- ژاله شیراز نموند، یه بار بابا به عمه گفت بعد از رفتنش به‌خاطر من رفته دنبال ژاله، اما بهش گفتن ژاله دیگه شیراز نیست. نگفته بودن کجا رفته، اما بابا می‌گفت شاید اصلاً ایران نباشه، مخصوصاً که بعداً سر مریضی من بازم رفته بود دنبالش. ولی اگه شیراز هم بود، هرگز نمی‌رفتم ببینمش، اون من رو فراموش کرده.
ایران دستش را روی دستم به آرامی کشید.
- یه مادر بچه‌اش رو فراموش نمی‌کنه.
تیز نگاهش کردم.
- پس چرا نیومد سراغم؟ چرا یه زنگ نزده ببینه زنده‌ام یا نه؟
ایران شانه‌ای بالا داد.
- خب شاید نتونسته، مشکلی داشته.
از طرفداری‌ای که ایران از ژاله می‌کرد، حرصم درآمده بود، خواستم بحث را عوض کنم. به طرف ایران برگشتم.
- تو شوهرت رو دوست داشتی؟
ایران جا خورد.
- چی؟!
- تو بابای رضا رو دوست داشتی؟
ایران لبخند زد.
- فکر می‌کنی کار درستی باشه درمورد شوهر اولم با تو که دختر شوهر دوممی حرف بزنم؟
- خواهش می‌کنم. کار بدی نیست که، ژاله بابا رو نمی‌خواست، به‌خاطر همین بچه‌اش من شدم که همیشه تند و عصبی‌ام؛ اما می‌دونم تو بابای رضا رو حتماً دوست داشتی که رضا این‌قدر خوب و خوش‌اخلاق شده.
- نه عزیزم! هرکس با یه اخلاقی به‌دنیا میاد، ربطی به این چیزها نداره، ژنتیکیه.
- از شوهرت برام بگو.
- سوال‌های خصوصی می‌پرسی‌ ها؟
شیطنتم گل کرده بود.
- نگران نباش به بابا نمی‌گم دوستش داشتی، جون من برام تعریف کن.
- دختر شیطنت نکن، از چی برات بگم؟
- چطور ازدواج کردی
ایران لحظه‌ای مکث کرد و سرش را زیر انداخت.
- یه دختر جنگ‌زده بودم که اومدم شیراز، پیش خانواده دایی‌ام. کسی از خانواده بزرگ‌مون زنده نمونده بود. یک سالی می‌شد که خونه دایی‌ام بودم، یه روز زن همسایه‌شون اومد من رو برای پسرش خواستگاری کرد. دایی‌ام آدم عیال‌واری بود، تا اون‌جا هم زیاد مزاحمش شده بودم. مجتبی رو زیاد نمی‌شناختم، اما بهش جواب دادم و زنش شدم.
- چه جور مردی بود؟
نفسش را بیرون داد.
-مجتبی مرد خوبی بود، این‌قدر خوب بود که وقتی تصادف کرد تا مدت‌ها نتونستم با رفتنش کنار بیام؛ شاید اگه رضا نبود، افسردگی می‌گرفتم.
- بابا به این خاطر که بتونه منِ سرکش رو رام کنه با تو عروسی کرد، تو چرا بابا رو انتخاب کردی؟
ایران آهی کشید.
- چون نیاز داشتم یه مرد پشتیبانم باشه؛ شاید به نظرت درست نیاد، اما ازدواج من و پدرت بیشتر از سر توافق بود نه تفاهم. ما با هم توافق کردیم که مشکلات هم رو حل کنیم.
-یعنی بابا رو نمی‌خوای؟
ایران خنده کوتاهی کرد.
- منظورم این نیست، فقط اول زندگی این‌جوری شروع کردیم.
- پس الان بابا رو دوست داری؟
ایران می‌خواست طفره برود.
- خب شاید.
- حتی با تفاوت فکری که با بابا داری؟
ایران جهت نگاهش را تغییر داد.
- دل، کاری به فکر و عقیده و نظر نداره، من با پدرت در خیلی مسایل هم‌عقیده نیستیم، اما روی زندگی‌مون نذاشتیم تاثیر بذاره و الان زندگی خوبی باهم داریم. نمی‌دونم شاید بشه گفت ما همدیگه رو می‌خوایم.
قرمز شدن گونه‌هایش از حجبی می‌گفت که برایش سخت می‌کرد در این رابطه حتی با من حرف بزند.
- من می‌دونم که شما همدیگه رو دوست دارید، چون هرگز ندیدم به هم بی‌احترامی کنید یا بحث و دعوا داشته باشید.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,183
امتیازها
123

  • #19
ایران لبخند زد.
- دعوا نه، اما خب بحث داشتیم که سعی کردیم دور از چشم بقیه، خصوصاً شما دوتا حلش کنیم. باهم حرف می‌زدیم تا به توافق برسیم.
- من می‌دونم بابا هم تو رو دوست داره.
- امیدوارم!
سرم را تکان دادم.
- اصلاً کار درست رو شما کردید که با عقل‌تون عروسی کردید، به‌هم نیاز داشتید، هم رو انتخاب کردید و ازدواج کردید.
ایران کمی ابروهایش را بالا داد
- این حرف درست نیست، به‌نظرم خیلی بهتره که قلبت هم تو ازدواج نظر بده، همه چیز فقط عقلانی نمی‌شه، عاشق بشی خیلی بهتره.
- نتیجه عاشق شدن منم، ببین من رو، علی رفته من موندم و یه دل خراب، ازدواج با عشق جواب نمیده اگر دو نفر تعهدی نداشته باشن.
- عشق تعهد میاره.
به چشمان ایران خیره شدم.
- یعنی علی عاشق نبود که نموند پای من؟
- من اصلاً درباره کار علی هیچی نمی‌دونم.
نگاهم را از ایران گرفتم.
- من دیگه هیچ‌وقت ازدواج نمی‌کنم، هرگز عاشق هیچ مردی نمی‌شم.
ایران دستم را نوازش کرد.
- ولی من برات دعا می‌کنم دوباره بتونی عاشق بشی.
دست روی سینه‌ام گذاشتم.
-این قلب سوراخ شده، یه قلب سوراخ هیچ‌وقت عاشق نمی‌شه.
-همه زخم‌ها بالاخره یه روز خوب میشن.
- تا عمر دارم نمی‌ذارم این زخم خوب بشه؛ نمی‌خوام فراموش کنم علی با من چی‌کار کرد.
- خودت رو نابود می‌کنی دخترم!
روی‌ام را برگرداندم، تا پاسخی ندهم.
ایران کمپوت آناناس را باز کرد، کنار دستم روی میز گذاشت.
- تا شام بیارن پاشو این رو بخور تا ضعف نکنی، رنگ به رو نداری. غروب شده من میرم نمازم رو بخونم؛ برگشتم خورده باشی‌ ها!
وقتی ایران برگشت، من هنوز دست به کمپوت نزده بودم، فقط به یک نقطه در سقف خیره شده بودم و به زندگی از دست رفته‌ام فکر‌ می‌کردم. معترض گفت:
- عزیزم! این چه کاریه؟ از بعدازظهر که به‌هوش اومدی چیزی نخوردی. درحالی‌که دکتر گفته باید بخوری تا تقویت بشی.
با آزردگی گفتم:
- دلم نمی‌کشه.
- بلند شو، به زور هم که شده باید بخوری.
به اجبار بلند شدم و کمی کمپوت خوردم.
- می‌دونی ایران! الان که نبودی به چی فکر می‌کردم؟
- به چی فکر می‌کردی؟
- به این فکر می‌کردم که تو همیشه برای من مادر بودی، اما من برات دختر نبودم.
- این دیگه چه حرفیه؟
- تو همه کار برای من کردی، اما من درد و دل‌هام رو بردم پیش شهرزاد، هیچ‌وقت با تو صمیمی نشدم.
- شاید مشکل از منه.
- نه مشکل خود منم که دختر بدی‌ام.
ایران که ایستاده بود کنارم نشست.
- این حرف رو نزن. من تو رو خوب می‌شناسم با کمتر کسی احساس راحتی می‌کنی. از همون اولین باری که دیدمت، فهمیدم تو جز با پدرت با کسی راحت نیستی، خیلی تلاش کردم بهت نزدیک بشم، نشد. اما نتونستم بی‌خیال بشم، باید کاری می‌کردم تا از تنهایی بیرون بیایی.
لبخند زدم.
- به‌خاطر همین رفتی شهرزاد رو آوردی تا با من دوست بشه؟
ایران هم خندید.
- بله، البته اولش اصلاً فکر نمی‌کردم بیشتر از یک روز پیش تو بمونه؛ امیدی نداشتم حتی باهاش حرف بزنی. اما فقط شهرزاد از پس تو براومد و تونست دوستت بشه، اون هم یه دوستی که تا الان برقراره.

- از بس بچه پررو بود، این‌قدر پرروبازی درآورد که رفیقش شدم. اگه اون پررو نبود، من الان تنهای تنها بودم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,183
امتیازها
123

  • #20
ایران کمی روی دستم دست کشید
- وقتی با شهرزاد صمیمی شدی، من دیگه تلاشی نکردم بهت نزدیک بشم. اشتباه کردم که دور موندم. فقط پدرت و شهرزاد به تو نزدیک بودن، انگار یک دایره دور خودت کشیده بودی که جز این دونفر کسی اجازه وارد شدن نداشت. نه این‌که با ما بدرفتاری کنی، نه، تو خوب بودی، اما حرف‌های دلت فقط با این دونفر بود، شاید بشه بهش گفت دایره صمیمیت.
آرام گفتم:
- علی هم وارد دایره‌ام شد. از همه هم جلوتر اومد، صمیمی‌ترین آدم زندگیم شد، این‌قدر جلو اومد که وقتی رفت، یه قسمت از قلبم پیشش موند. خیلی بد نابودم کرد.
ضربه‌ی کوچکی روی دستم زد.
- علی رو ول کن! بیا از یه چیز دیگه برام حرف بزن، از بچگی‌هات بگو، این‌که چه احساسی به من داشتی، اصلاً بگو چرا اون بلاها رو سر پرستارهات درمی‌آوردی؟
خندیدم.
- آخه، هرگز قبول نداشتم زن‌ها می‌تونن مهربون باشن.
ابروهایش را بالا داد.
- وا! این چه حرفیه؟ مهربونی صفت مختص زن‌هاست، بعد تو میگی زن‌ها نمی‌تونن مهربون باشن؟
- اون‌موقع این‌طوری فکر می‌کردم، بعداً که تو رو دیدم، نظرم عوض شد.
- چرا این‌طوری فکر می‌کردی؟
نگاهم را از ایران گرفتم و به یاد گذشته افتادم.
- چون اصلاً زن مهربونی ندیده بودم؛ زن‌های اطرافم یکی ژاله بود، که ولم کرده بود؛ یکی عمه‌فتانه بود که چشم دیدن من رو نداشت، دریغ از یه لبخند یا یه حرف محبت‌آمیز؛ براش یادآور ژاله‌ بودم که داداشش رو بدبخت کرده، عمه‌فتانه هنوز هم من رو دوست نداره، خصوصاً با اون دختر تحفه‌اش، مهنوش. هروقت می‌اومد خونه‌مون فقط من رو اذیت می‌کرد، مثلاً چهارسال هم از من بزرگ‌تر بود. یکی‌ هم مرحمت‌خانوم بود، از کارکن‌های زمان بابابزرگ بود که هنوز کارهای خونه رو می‌کرد، گویا شوهرش مَشت‌اکبر باغبون بابابزرگ بوده، درخت‌های حیاط کار دست مَشت‌اکبره، مرحمت‌خانوم پیرزن بود، شوهرش همون زمان بابابزرگ مرده بود، چیز زیادی ازش یادم نیست، فقط یادمه هیچ‌وقت حوصله من رو نداشت، پیر بود، آخرش هم پسرش اومد بردش. اون که رفت چون خونه خالی شد، بابا پرستار گرفت که هم کارهای خونه رو انجام بده، هم از من نگهداری کنه، ولی من که تنها آدم مهربونی که دیده بودم بابا بود، این‌قدر این پرستارها رو اذیت می‌کردم تا برن و بابا بیاد پیشم، بابا خیلی وقت‌ها مجبور میشد من رو با خودش ببره سر کار، خیلی تو زحمت می‌افتاد ولی من لذت می‌بردم، وقتی بابا کنارم بود آروم می‌شدم.
- بی‌چاره پرستارها، چی‌ها که از دست تو نکشیدن.
خندیدم و چیزی نگفتم.
- پس چطور قبول کردی من زن بابات بشم؛ با این وابستگی که به فریدون داشتی، باید بیشتر از پرستارها از من بدت می‌اومد، اما یادمه وقتی بهش گفتم: تو هم باید راضی به ازدواج‌مون باشی، گفت:«سارینا نه تنها راضیه، بلکه اصرار هم داره.» من چون تو رو می‌شناختم فکر کردم داره الکی میگه من رو راضی کنه؛ چون تو؟ راضی باشی؟ جاش بود شاخ دربیارم.
بلند خندیدم.
- این هم تقصیر عمه‌فتانه بود، روزهایی که پرستار نداشتم، همش به بابا می‌چسبیدم و از کنارش جُم نمی‌خوردم، این‌قدر که یه‌بار حرص عمه دراومد به بابا گفت:«این رو چرا همه‌جا باخودت می‌بری؟» بابا گفت:«چی کار کنم؟ دخترمه.» بعد عمه به من گفت:«دختر! تو نمی‌خوای بذاری بابات یه روز خوش داشته باشه؟» من هم تخس، هیچی نگفتم، فقط دست بابا رو چسبیدم و زل زدم به عمه. بابا گفت:«فتانه چی‌کارش داری؟ بچه‌اس!» عمه گفت:«برو زن بگیر تا این رو نگه داره، هم زندگی‌ات رو سروسامون بده، هم حال خودت خوب بشه.» همین جمله تو ذهن من موند که اگه بابا زن بگیره حالش خوب میشه؛ نمی‌دونستم زن بگیره یعنی چی؟ یه بار از مهنوش پرسیدم، گفت:«یعنی برات مامان بیاره.» بعدها وقتی بابا گفت:«می‌خوای برات مامان بیارم؟» من فقط می‌دونستم اگه مامان بیاره حالش خوب میشه، پس قبول کردم.

این‌بار ایران بلند خندید.
- دختر! تو دیگه کی بودی؟ از همون اول معلوم بوده با بقیه فرق داری.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
326

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 3)

بالا پایین