. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,183
امتیازها
123

  • #21
کمی در جایم جا‌به‌جا شدم.
- حالا ایران! تو بگو، تو چطور پات به خونه ما باز شد؟
خنده ایران از صورتش جمع شد.
- مجتبی پدررضا شاگرد مغازه بود، چیزی از خودش نداشت، وقتی مرد، رضا یک‌سال و نیمش بود. از لحاظ مالی به شرایط بدی افتادیم، پدر که نداشتم، دایی‌ام هم عیال‌وار بود، به زور از پس خانواده‌اش برمی‌اومد، پدرمجتبی وضع مناسب‌تری داشت، گاهی کمکم می‌کرد، اما کفاف زندگی‌مون رو نمی‌داد، نه شغل داشتم، نه حرفه‌ای بلد بودم، یکی دوسال گذشت، یکی از آشناهای زن دایی‌ام تو محل شما دفتر خدمات منزل داشت، بهم پیشنهاد داد برم پیشش. گفت:«این‌جا بالاشهره، نیروی نظافتی زیاد می‌برن، بیا همین‌جا کار کن.» اولش خجالت کشیدم، اما خب مجبور بودم، از یه طرف گفتم اون‌جا که کسی من رو نمی‌شناسه، پس عیبی نداره، از یه طرف هم باید خرج خودم و رضا رو درمی‌آوردم. برای این‌که نفهمن کجا میرم، نمی‌تونستم رضا رو بذارم خونه کسی، با خودم می‌آوردم سرکار، رضا بچه آرومی بود، راحت می‌شد ببرمش سرکار. پرستارهای تو هم از همون‌جا می‌اومدن، یادمه این‌قدر ازت بد می‌گفتن که نگو.
لبخندی زدم.
- چی درموردم می‌گفتن؟ بگو، ناراحت نمی‌شم.
لبخند کوتاهی زد.
- می‌گفتن آقای ماندگار یه دختر لوس و ننر داره که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه. خودش هم این‌قدر غلام دخترشِ که یه نه بهش نمی‌گه؛ هشت‌تا پرستار رو فراری داده بودی، کسی دیگه حاضر نبود، بیاد خونه شما.
خنده بلندی کردم. ایران ادامه داد.
- اون‌موقع مثل الان نبود که پرستارها درس خونده باشن، بفهمنن با چنین بچه‌ای چطور رفتار کنن، پرستارها بیشتر در حد نگهداربچه بودن.
- ولی تو بلد بودی.
ایران سری تکان داد.
- یه روز بابات با توپ پر اومد پیش مدیر دفتر که پرستارهای شما بی‌عرضه‌ان؛ مدیر می‌خواست بگه دختر شما غیرعادیه، مگه جرئت می‌کرد، گفت:«پرستارها دیگه حاضر نیستن بیان خونه شما، برید جای دیگه.» پدرت گفت:«من وقت ندارم برم جای دیگه، یه سفر کاری دارم، یک هفته یه پرستار لازم دارم که شبانه‌روز با دخترم باشه، حاضرم دوبرابر مبلغ قرارداد رو هم بپردازم.» تحریک شدم. درآمد پرستار تو حالت عادی هم از دستمزد من بیشتر بود، حالا اگه دوبرابر میشد چی؟ به همین خاطر گفتم:«من می‌تونم برم» مدیر گفت:«تو نمی‌تونی؛ تو پرستار نیستی» و از این حرف‌ها، خواست منصرفم کنه، اما پدرت که یه راه‌حل پیدا کرده بود، سریع گفت:«خانوم! شما قبول می‌کنید؟ این خیلی عالیه» بعد به مدیر گفت:«از نظر اخلاقی ضمانتش می‌کنید؟» مدیرمون گفت:« بله، من کاملاً ضمانت‌شون می‌کنم. ولی ایشون اصلاً پرستار نیست» پدرت گفت:«مهم نیست همین که دخترم رو یک هفته نگه داره کافیه»
- بیچاره بابا چی از دست من کشیده، خب بعدش؟
- پدرت به من گفت:«شوهرت مشکلی نداره یک هفته بیایی خونه من؟» گفتم:«شوهر ندارم، فقط پسرم هم باید همراه بیارم» بابات یه نگاه به رضا کرد و گفت:«باشه، مشکلی نیست من باهاتون قرارداد می‌بندم اما باید بدونید دختر من شدیداً حساسه و سریع به‌هم می‌ریزه، نباید این یک هفته آب تو دلش تکون بخوره و شکایت کنه.» گفتم:«پس شما باعث شدید دخترتون نتونه عادی زندگی کنه» به پدرت برخورد گفت:«منظورتون چیه؟ شرایط دختر من اینِ، اگه نمی‌تونید همین الان بگید» گفتم:«من این یک هفته دخترتون رو نگه می‌دارم، اما اگر می‌خواین در پایان این هفته باز هم بتونید دخترتون رو به کسی بسپارید، این یک هفته رو به من اختیار کامل بدید تا از این وضعیت دربیاد» گفت:«یعنی چی خانم؟ اگه می‌تونستم با خودم می‌بردمش، من فقط می‌خوام این یک هفته خیالم ازش راحت باشه، شما می‌خواید چی‌کار کنید؟» گفتم:«کار خاصی نمی‌کنم، فقط وقتش هست دختر شما بفهمه همه پدرش نیستن که نازش رو بکشن و نباید بقیه رو ذله کنه، شما خودتون خسته نشدید از این‌که مدام دنبال پرستاری هستید که بتونه با دخترتون کنار بیاد؟ تا کی باید این وضع باشه» گفت:«بله، حق با شماست؛ ولی اخلاق دخترم اینه» گفتم:«نه به‌خاطر تربیت شما این شده. شما حمایت‌های افراطی از دخترتون می‌کنید که اون این‌طور شده؛ اگه این یک هفته قول بدید هرچه شکایت کرد، محل نگذارید من تا آخر هفته مشکل‌تون رو حل می‌کنم» گفت:«مشکلی که برای دخترم پیش نمیاد؟» گفتم:«نگران نباشید، من کاری با دخترتون ندارم، فقط کاری می‌کنم هم شما و هم پرستارهایی که بعد از من میان راحت باشن» گفت:«می‌تونم بهتون اعتماد کنم؟» گفتم:«خانم مدیر من رو کامل می‌شناسن. نگران دخترتون نباشید؛ فقط یک هفته ازش پشتیبانی نکنید تا دخترتون بفهمه همیشه هر کاری نمی‌تونه انجام بده، در پایان هفته، اگر ناراضی بودید، هر کاری خواستید، انجام بدید» پدرت قبول کرد و گفت:«امیدوارم من رو ناامید نکنید» بعد هم یه قرارداد خوب باهاش بستم. فقط زن‌دایی‌ام می‌دونست، این یک هفته کجا میرم به دایی و پدرشوهرم گفتیم:«یه مشکل شناسنامه‌ای ایجاد شده یه هفته باید برم شهرمون درستش کنم.» پدرشوهرم خواست مصطفی عموی رضا، رو همراهم کنه، می‌گفت:«چه معنی میده زن تنها بره سفر» زن‌دایی‌ام گفت:«نگران نباشید، برادرم هست، کمکش می‌کنه» خدا رحمتش کنه، خیلی کمکم بود تا بقیه رو راضی کنم. بعد هم من اومدم خونه شما.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,183
امتیازها
123

  • #22
به آن روزها فکر می‌کردم و به‌خاطر اتفاقاتی که با تخس بودن خودم، عامل‌شان بودم، لبخند می‌زدم.
- بعد از اون هشت تا پرستار چطور فکر کردی می‌تونی از عهده‌ی من بربیایی؟
- هم به خودم قول داده بودم که بتونم یک هفته نگه‌ات دارم، چون اون دستمزد کلی از مشکلاتم رو کمتر می‌کرد، هم این‌که تجربه برخورد با بچه لوس رو داشتم. برادری داشتم بعد از سه دختر به دنیا اومده بود، برای پدرم خیلی عزیز بود و به شدت لوسش کرده بود، وقتی پدرم خونه بود، هر کاری دلش می‌خواست می‌کرد، ولی وقتی نبود، خیلی آروم بود، دلیلش هم این بود که مادرم با بی‌محلی باهاش برخورد می‌کرد، من دختر بزرگ خونه بودم و خیلی چیزها رو از مادرم یاد گرفتم.
اشک در چشمان ایران جمع شد. طره‌ای از موهای موج‌دارش را که از روسری بیرون زده بود، داخل کرد.
- متأسفم ایران‌جون!
- وقتی شهرمون بمب‌باران شد، من دبیرستان بودم؛ عصر که برگشتم خونه، دیدم نه خونه‌ای مونده نه خانواده‌ای؛ اون روزها خیلی سخت گذشت.
ایران سرش را بالا آورد تا شاید اشک‌هایش سرازیر نشود. صورت گرد و گوشتی‌اش در غم گذشته‌ها فرو رفته بود.
برای این‌که از آن وضع او را بیرون بیاورم، گفتم:
- اون ‌روزها وقتی بابا گفت می‌خواد بره سفر، هرکاری کردم من رو ببره، اما قبول نکرد گفت:«یک هفته باید پیش پرستار بمونم تا برگرده.» اون روزها می‌خواست دفتر دبی رو بزنه من که نمیدونستم، فقط میدونستم میره یه جایی که اسمش دبی هست، حتی نمیدونستم دبی کجاست، فکر میکردم همین بغله، می‌گفتم پرستاره رو اینقدر اذیت می‌کنم تا زنگ بزنه بابا برگرده من هم ببره، وقتی تو و رضا اومدین و بابا رفت، این‌قدر ازتون بدم می‌اومد که نگو، تو باعث شده بودی بابا من رو نبره، چقدر کار کردم تا ذله بشی، اما نشدی.
ایران سری تکان داد.
- بله کاملاً یادمه.
با ذوق ادامه دادم.
- یادته جیغ ممتد کشیدم تا عصبانی بشی؟ اما تو با خونسردی فقط زل زدی بهم؛ وقتی دیگه خوب خسته شدم، گفتی:«خب چی می‌گفتی؟ من متوجه نشدم» من هم عصبانی از این‌که نتونستم کار بکنم، رفتم تو اتاق که مثلاً قهر کردم. تو برای ناهار اون غذای مخصوصت رو درست کردی، چی بود؟ کوفته بود با هویج و سیب‌زمینی تو آب گوجه.
ایران خندید.
- یه غذای من درآوردی بود، رضا دوست داشت، گفتم شاید تو هم دوست داشته باشی.
- اون‌موقع که نخوردم، ولی بعدها که خوردم، خوشمزه بود!
- بله، دقیق یادمه با اون غذا چی‌کار کردی.
خندیدم.
-از حرص تو همه‌اش رو ریختم کف اتاق، بعد با دستم شروع کردم رو سرامیک‌ها پخش کردم، با پا می‌رفتم رو کوفته و سیب‌زمینی‌ها تا خوب له بشن، گفتم الان که بیایی حتماً عصبانی میشی؛ اما اومدی بی‌هیچ حرفی سرامیک رو تمیز کردی و بعد آروم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، گفتی:«متاسفانه دیگه غذا نداریم، باید تا موقع عصرونه صبر کنی.»اون دو سه ساعت گرسنگی بهم یاد داد، دیگه غذام رو دور نریزم.
ایران خندید.
- پس اولین درس رو گرفتی.
- به جاش این‌قدر ازت بدم اومد که ماژیک برداشتم کل دیوارای اتاقم رو خط‌خطی‌های رنگی‌رنگی کردم، باور کن اگه از بابا نمی‌ترسیدم، کل خونه رو رنگی می‌کردم، اما وقتی دیدی، گفتی:«آفرین! دختر خوب! نگفته بودی این‌قدر نقاشی بلدی، خیلی قشنگ کشیدی، دیگه بهش دست نمی‌زنیم تا بابات هم بیاد نقاشی دخترش رو ببینه»‌دوست داشتم عصبانی بشی، داد بکشی، اما انگار بلد نبودی عصبانی بشی.
ایران لبخندی زد و سرش را تکان داد. تازه چانه‌ام گرم شده بود.
- بعدش رفتم نشستم تو باغچه، آب رو باز کردم، کل وجودم رو گل و شل کردم از فرق سر تا پایین. این کار روی دوتا از پرستارها خیلی خوب جواب داده بود. یکی‌شون همون‌موقع زنگ زد به بابا که دیگه نمی‌تونه بمونه، وقتی با اون وضع پام رو گذاشتم تو خونه، جلوم نشستی گفتی:«اگه می‌گفتی می‌خوای خا‌ک‌بازی کنی، رضا رو هم باهات می‌فرستادم، بهت یاد بده» بعد بدون این‌که دعوا کنی، منو بردی حموم، کسی غیر بابا من رو حموم نبرده بود، فقط یکی از پرستارها وقتی خودم رو شُلی کرده بودم من رو حموم برد و با دعوا من رو شست، اما تو من رو گذاشتی تو وان، آروم لباسام رو درآوردی، بدنم رو لیف کشیدی، سرم رو شامپو زدی و آروم چنگ زدی. وقتی انگشت‌هات توی موهام بود این‌قدر لذت می‌بردم که نگو. بعد از حموم حس می‌کردم تمیزتر از همیشه‌ام، اون حموم این‌قدر کیف داد که هنوز یادمه.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,183
امتیازها
123

  • #23
ایران لبخندی زد.
- به‌خاطر همین کیف کردن بود که تا اومدی شربت ریختی رو دفتر رضا؟
خندیدم.
- وای، ایران‌جون! یادته؟
سرش را تکان داد.
- بله، ناهار نخورده بودی، برات کیک و شربت گذاشتم بخوری ضعف نکنی، رفتم لباس‌هات رو بشورم، یک دفعه صدای رضا بلند شد، که چرا این‌کار رو کردی؟
زود اومدم، دیدم شربت رو ریختی روی دفتر رضا؛ اون هم عصبانی شده بود، رودررو شده بودید، کم مونده بود بگیرید هم رو بزنید، ترسیدم باهم دعوا کنید.
سرم را با حسرت تکان دادم.
- به رضا حسودیم می‌شد که تو رو داره، بیچاره، آروم نشسته بود داشت نقاشی می‌کرد، چشم نداشتم ببینم راحت نشسته، دنبال بهونه می‌گشتم بزنمش، رفتم بالا سرش شربت رو ریختم روی دفترش، فقط می‌خواستم دعوا کنه تا بزنمش و موهاش رو بکشم تا یک کم دق‌دلی‌ام کم بشه، کم مونده بود هم رو بزنیم، اما تو اومدی گفتی:«آقا‌رضا! عیبی نداره، صفحه‌های خراب شده رو جدا می‌کنیم، دوباره نقاشی بکش.»به من هم گفتی:«دوست داری برات دفتر و مدادرنگی بخرم مثل رضا نقاشی بکشی؟»
من بهترین دفترها و مدادرنگیها رو داشتم، اما بلد نبودم نقاشی بکشم، عصبانی بودم که چرا رضا بلده، اما من بلد نیستم؟
- به‌خاطر همین جیغ کشیدی:«نمی‌خوام» و رفتی تو اتاقت؟ تا شب هم دیگه درنیومدی. حتی وقتی هم اومدم سرت رو شونه کنم با جیغ و داد نذاشتی.
- اوهوم، بعد هم خواستی با عروسک‌بازی حالم رو خوب کنی، اما محل نذاشتم. وقتی شام رو آوردی و من از شدت گرسنگی نتونستم خودم رو کنترل کنم و خوردم، فهمیدم که دیگه شکست خوردم، فقط یه راه داشتم اون هم این بود که شکایتت رو به بابا کنم تا تو رو بندازه بیرون
کمی فکر کردم.
- بابا که زنگ زد، کلی باهاش حرف زدم و شکایت کردم؛ ده‌تا هم گذاشتم روش، اما بابا به‌جای این‌که حمایت کنه، گفت:«دخترم! مجبوری یک هفته این خانوم رو تحمل کنی، من زودتر از یک هفته نمیام» بعد هم خداحافظی کرد. اونجا بود که به‌طور کامل نابود شدم. دیگه تنها بودم و حریف تو هم نمی‌شدم.
ایران نفسش را بیرون داد و گفت:
- ولی پدرت آخر شب که خواب بودی، دوباره زنگ زد و کلی توبیخم کرد. گفتم:«اگر می‌خواید یه‌بار برای همیشه دختر لوس و ازخودراضی‌تون رو ادب کنید به من اعتماد کنید.»فریدون نمی‌تونست بیاد، وگرنه همون موقع می‌اومد من‌ رو مینداخت بیرون؛ خیلی عصبانی بود؛ خصوصاً بهش گفته بودی من تو رو زدم؛ گفتم:«همین فردا دخترتون رو می‌برم پزشک قانونی حکم می‌گیرم که دست به دخترتون نزدم؛ ولی بعد با حکم پزشکی میرم کلانتری ازتون شکایت می‌کنم که بهم تهمت زدید» پدرت کوتاه اومد و گفت:«نیازی به پزشک قانونی نیست» ولی تهدید کرد اگه برگرده و ببینه اتفاقی برای تو افتاده، دودمانم رو به باد میده.
شرمنده شدم.
- وای ایران‌جون! ببخش؛ به‌خاطر من خیلی حرف شنیدی.
ایران روی دستم را نوازش کرد و لبخند زد.
- می‌ارزید به این‌که از اون وضع دربیایی!
جابه‌جا شدم، ایران سریع گفت:
- چیزی می‌خوای؟
- نه پام درد می‌کنه، می‌خوام بیام پایین.
سِرُم را برداشت و کمک کرد از تخت پایین بیایم، کمی سَرم گیج رفت، اما برای این‌که پاهایم از خشکی دربیاید، سِرُم را از دستش گرفتم و چند قدمی رفتم.
- می‌دونی وقتی بابا اون‌جوری گفت دیگه قبول کردم زورم بهت نمی‌رسه؛ گفتم فوقش یه هفته است، تحمل می‌کنم؛ بعد این میره بابا میاد؛ اما تو فرداش رفتی دست شهرزاد رو گرفتی آوردی. دیگه اون رو کجای دلم میذاشتم؟
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,183
امتیازها
123

  • #24
ایران بلند شده بود و با احتیاط همراهم قدم می‌زد.
- فردا صبحش رفتم میوه بخرم، برگشتنی توی کوچه‌تون شهرزاد رو جلوی در خونه‌شون دیدم، نشستم باهاش حرف زدم؛ فهمیدم پدر و مادرش شاغلن و مادر آقای دکتر مواظبشه، خدابیامرزه خانوم‌گلاب رو، شهرزاد از دستش جیم شده بود، اومده بود دم در؛ دیدم خوبه بیارم پیش تو باهاش آشنا بشی، شاید از تنهایی دراومدی؛ به خانوم گلاب گفتم قبول نکرد؛ من رو که نمی‌شناخت، گفت:«عصر که پسرم اومد از اون بخواه» عصر دوباره رفتم جلوی خونه‌شون، دکتر هم وقتی با پدرت تماس گرفت و از من اطمینان پیدا کرد اجازه داد، شهرزاد بیاد.
به در ورودی اتاق رسیده بودم، برگشتم تا پنجره هم قدم بزنم. ایران ادامه داد.
- همون‌موقع پدرت بهم گفت:«تلاشم بیهوده‌اس و سارینا هرگز با کسی دوست نمی‌شه» اما من خواستم شانسم رو امتحان کنم.
به پنجره رسیده بودم، از پنجره به آدم‌های پایین نگاه کردم.
- وقتی آوردیش بهش محل نمی‌دادم تا بره؛ اما شهرزاد خیلی بچه‌پررو بود، این‌قدر حرف زد و بچه‌پرروبازی درآورد که از رو رفتم و باهاش دوست شدم.
- خیلی خوشحال شدم، وقتی اومدم تو اتاقت دیدم با تحکم و اخم نشستی داری کتاب حیواناتت رو بهش نشون میدی و میگی هر کدوم چیه. شهرزاد هم باذوق نگاه می‌کرد؛ خیلی بامزه شده بودید.
لبخند زدم و به طرف مبل راحتی که برای همراه مریض بود، رفتم و نشستم.
- واقعاً وجود شهرزاد خیلی‌خیلی برای من لازم بود، ازت ممنونم اون رو با من آشنا کردی.
ایران هم روبه‌رویم نشست.
- دلیل عمده بدخلقی‌هات تنهاییت بود که با شهرزاد حل شد.
- با وجود شهرزاد من دیگه به این‌که نمی‌خوام تو و پسرت این‌جا باشید، فکر نمی‌کردم؛ حتی باعث شد با رضا هم دوست بشم و باهاش بازی کنم.
- شهرزاد تونست لِم تو رو دست بگیره.
- الان که فکر می‌کنم، می‌بینم من یه حس مدیر بودن داشتم، دوست داشتم بقیه رو مدیریت کنم، شهرزاد خوب به این حسم جواب می‌داد؛ هرچی می‌گفتم قبول می‌کرد، بازی‌ها و کارهامون همه با نظر من بود. من می‌گفتم چی‌کار کنیم، اون و رضا گوش می‌کردن، فقط تنها ایرادش این بود که برخلاف من زیاد حرف می‌زد.
ایران خندید.
-بقیه هفته هر روز شهرزاد رو می‌آوردم، تا عصر بازی میکردید و عصر می‌بردمش. وقتی پدرت برگشت و تو رو دید که داری تو حیاط با رضا و شهرزاد دنبال هم می‌دویید و دیگه به اون نمی‌چسبی، خیلی تعجب کرد. گفت:«هرگز فکر نمی‌کردم سارینا بتونه با کسی دوست بشه و بازی کنه». پدرت خیلی راضی بود. حتی دوبرابر همون قرارداد رو به من داد، خیلی خوشحال شدم، دستمزد یک ماه رو تو یک هفته گرفته بودم، سروکله زدن با تو سخت بود، اما می‌ارزید، تونستم رضا رو بعد مدت‌ها ببرم خرید.
به صورت مهربانش خیره شدم.
- ایران! من به تو خیلی مدیونم.
- کاری برات نکردم، قرارداد داشتم، انجام دادم.
- نه تو می‌تونستی فقط باهام کنار بیایی تا بابا برگرده، بابا هم همین رو می‌خواست اما تو من رو آدم کردی.
- تو آدم بودی، به خودت بد نگو!
- من خوشحالم که تو زن بابام شدی.
پرستاری وارد اتاق شد.
- خانومَم! بیا بشین رو تخت اوضاعت رو چک کنم.
روی تخت نشستم. پرستار وضعیتم را چک کرد، به ایران دل‌گرمی داد و گفت:
- شامش رو حتماً بخوره.
به اجبار ایران تا انتهای غذای بیمارستان را خوردم. ایران ظرف‌ها را جمع کرد.
- چراغ رو خاموش کنم بخوابی؟
- خوابم نمیاد، ولی تو امروز خیلی خسته شدی، بخواب!
ایران نگاهی به ساعتش کرد.
- هنوز زوده، یه خورده جمع و جور کنم، فردا کار زیاد نداشته باشیم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,183
امتیازها
123

  • #25
ایران مشغول کارهایش شد. حوصله‌ام سر رفته بود. اتاقم خصوصی بود و غیر از من بیماری نبود که با او حرف بزنم. چیزی برای سرگرم کردن خودم نداشتم، نه کتابی، نه گوشی‌ای. کمی که گذشت، از روی تخت بلند شدم. گفتم:
- ایران! میای دوباره باهم حرف بزنیم؟
- به شرطی که حرف‌های غصه‌دار نزنی.
سِرُم را پرستار باز کرده بود، از تخت پایین آمدم و روی مبل نشستم.
- از خاطرات قدیمی حرف بزنیم شب بگذره.
ایران هم نشست.
- موافقم از کجا حرف بزنیم؟
- اون روزی که کارت تموم شد و رفتی اصلاً فکر نمی‌کردم دیگه بهت فکر کنم، اما خیلی زود دلم برات تنگ شد.
- واقعا؟ دلت برای چی تنگ شد؟
- برای غذاهات، برای قصه‌های شبونه‌ات، برای اون شعرهایی که یاد من و شهرزاد دادی، حتی دلم برای رضا هم تنگ شد. دوست داشتم بیای دوباره من رو ببری حموم، موهام رو شامپو بزنی، انگشت‌هات رو بکنی تو موهام چنگ بزنی؛ اصلاً به همین‌خاطر اون دفعات دیگه‌ای هم که اومدی خونه‌‌ی ما هر بار خودم رو خاک‌مالی کردم تا من رو ببری حموم.
- من رو باش، فکر می‌کردم خاک‌بازی دوست داری.
- یه ماه بعد، بابا دوباره باید می‌رفت دبی، بهش گفتم بگو مامان‌رضا بیاد پیشم.
- تا زمانی که تو دفتر کار می‌کردم، چهاربار دیگه هم اومدم. بعدش هم دیگه پدرشوهرم فهمید کجا کار می‌کنم، نذاشت برم سرکار.
- آره، بابا بهم گفت:«مامان‌رضا دیگه پرستار نیست» به جای تو پرستارهای دیگه اومدن. من دیگه اذیت نمی‌کردم، اما هر کدوم می‌اومدن، من دلم بیشتر برای تو تنگ می‌شد.
نفسم را بیرون دادم.
- بابا یه منشی داشت، اسمش نازلی بود، رفته‌رفته باهاش گرم شد، نازلی خیلی با بابا این‌ور و اون‌ور می‌رفت. من ازش خوشم نمی‌اومد، من رو یاد ژاله می‌نداخت؛ چون مثل ژاله پوتین بلند می‌پوشید. یه روز بابا بهم گفت:«دوست داری نازلی مامانت باشه؟»
ناراحت شدم، گفتم:«می‌خوای باهاش عروسی کنی؟»
گفت:«می‌خوام همیشه کنارت باشه، تا تنها نباشی؛ ولی اگه تو دوست نداشته باشی، عروسی نمی‌کنم؟»
گفتم:«با این عروسی نکن با مامان‌رضا عروسی کن»
بابا تعجب کرد و گفت:«یعنی این‌قدر مامان‌رضا رو دوست داری؟»گفتم:«فقط اون رو دوست دارم»
چند روز بعد، یه شب قبل خواب بابا بهم گفت:«میرم با مامان‌رضا حرف می‌زنم، ببینم که اون هم دوست داره مامان تو بشه یا نه» اون شب همش همون‌جوری که یادم داده بودی، دعا می‌کردم تو هم دلت بخواد مامان من بشی.
- ای شیطون! پس فریدون من رو نمی‌خواست، تو مجبورش کردی.
دستپاچه شدم.
- نه! نه! باور کن بابا هم تو رو می‌خواست، وگرنه مگه سخت بود بهم بگه مامان‌رضا قبول نکرد.
ایران به فکر رفت.
- رضا رو بردم برای سنجش کلاس اول؛ برگشتن یه سر به زن‌دایی‌ام زدم، گفت:«اون آشناش که تو دفترش بودم اومده دنبالم» بعد کارت شرکت بابات رو داد، گفت:«همون آقاهه که بچه‌اش رو نگه داشتی، دوباره اومده دنبالت، فقط هم تو رو می‌خواد» گفتم:«حتماً باز پرستار می‌خواد؛ ولی من که دیگه نمی‌تونم برم؛ اگه آقابزرگ بفهمه چی؟» زن‌دایی‌ام خیلی پایه بود، گفت:«مگه پول خوب نمی‌ده، تو برو، بعد یه بهانه جور می‌کنیم برات، می‌گیم می‌خوای بری سفر، چند روز که بیشتر نیست، بالاخره می‌شه کاری کرد» من هم چون کار نداشتم، واقعاً به خنسی خورده بودم، اومدم شرکت بابات دیدنش، اون‌موقع تو ساختمون قبلی بودن. بابات کلی حرف زد که شما پرستار خیلی خوبی هستید، فقط شما تونستید از پس سارینا بربیاید و سارینا خیلی بهتر شده و از این حرف‌ها، بعدش از خودش گفت که من برای سارینا هم پدر بودم هم مادر، تا الان خیلی تو دردسر افتادم و خیلی سخت تا این‌جا روزگار گذروندم و از این‌ها؛ اون همین‌طور می‌گفت، من هم تعجب کرده بودم این حرف‌ها چه ضرورتی داره؛ با خودم می‌گفتم زود حرف قرارداد رو بزن؛ اما پدرت فقط داشت از خودش و تو و شرایطش می‌گفت. بعد یک‌دفعه ازم خواستگاری کرد. کاملاً جا خوردم. اولش خواستم دعوا کنم. بعد به خودم گفتم:«چته ایران؟ می‌خوای وحشی بشی؟ یه ذره فکرکن.» به‌خاطر همین به پدرت گفتم:«باید فکر کنم»
پدرت هم قبول کرد بعد از چند روز جوابش رو بدم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,183
امتیازها
123

  • #26
نمی‌دونستم چی‌کار کنم به زن دایی‌ام گفتم. گفت:«حالا که یه آدم حسابی پیدا شده می‌خواد تو رو بگیره، ناز می‌کنی؟» گفتم:«آخه مردم چی میگن» گفت:«غلط می‌کنن یه چی بگن، تو باید شوهر کنی، اون رضا رو می‌خوای چه‌طور بزرگ کنی؟ فکر کردی ساده‌اس؟»گفتم:«اگه آقابزرگ ناراحت بشه؟»گفت:«بشه، تازه شاید هم قبول کنه، اون همین الان هم می‌خواد تو رو شوهر بده، باهاش حرف میزنیم به همین بده، هم وضعش خوبه، هم کار و بارش روبه‌راهه، هم لِم بچه‌اش رو می‌شناسی» با حرف‌های زن‌دایی‌ام راضی شدم، از مخابرات زنگ زدم به شرکت پدرت، گفتم:«من راضی‌ام، فقط باید خودتون بیایید با پدرشوهرم حرف بزنید.» آخه روم نمی‌شد به پدرشوهرم بگم می‌خوام شوهر کنم، همون روزها یه درگیری‌هایی هم با خانواده شوهرم داشتم. پدرت هم قبول کرد باهاشون حرف بزنه.
- یادمه اومدیم خونه‌شون، بعد من و رضا رو فرستادید تو حیاط مرغ و خروس‌ها رو ببینیم.
- پدرت با آقابزرگ حرف زد آقابزرگ گفت:«مشکلی با ازدواج من نداره» گفت ایران چهار پنج سال پای پسرم مونده کافیه، اگه فریدون، رضا رو هم نخواست خودش یتیم پسرش رو نگه می‌داره. این حرف رو که شنیدم ترس برم داشت، نکنه فریدون رضا رو قبول نکنه، اما پدرت گفت مشکلی با رضا نداره، همون‌طور که من مادر دخترش می‌شم اونم پدر پسرم میشه. وقتی آقابزرگ اجازه داد، چند روز بعدش عقد کردیم.
-چرا بچه‌دار نشدید؟
- قبل عقد توافق کردیم بچه‌دار نشیم، که نکنه مهر بچه سوم باعث بشه به شما دو نفر کم‌توجهی کنیم.
- الان پشیمون نیستی زن بابای من شدی؟
- من نه، ولی تو فکر کنم پشیمون بودی من زن بابات شدم.
- نه! نه! اون‌موقع عصبانی بودم یه چیزی گفتم، خودت که گفتی خون به مغزم نرسید.
- بله من چون می‌شناختمت ناراحت نشدم، ولی بقیه که این‌طور نیستن، تو باید مراقب رفتار و گفتارت باشی.
-ببخش، امروز بخاطر من روز سختی داشتی.
- مهم نیست، همین که سالمی خیلی خوبه.
- ممنونم که باهام مثل مادر و دخترها حرف زدی.
- حرف‌های مادر و دختری تموم نمی‌شه، ولی تو دیگه باید استراحت کنی. حالا زود دراز بکش.
با دلخوری دراز کشیدم، خوابم نمی‌آمد، فقط به ایران که مشغول جابه‌جایی وسایل بود نگاه می‌کردم و در فکر بودم که چه‌قدر وجود این زن برایم غنیمت بوده و من هیچ‌وقت نفهمیده‌ام.
ایران نگاهی کرد.
- چی شده عزیزم؟
- ممنونم که روزهای مدرسه، روزهای بلوغ، روزهای دلتنگی، روزهای مریضی، همیشه جلوتر از بابام کنارم بودی.
ایران خندید.
- خوابت نمیاد؟
- نه!
- رضا کمپوت گیلاس رو نبرده، باز کنم بخوری؟
- آره بیارش، فردا قوطی خالیش رو نشونش بدم.
***
تازه صبحانه خورده بودم که دکترقائمی که مرد جاافتاده‌ای بود، به همراه پرستاری برای چک کردن زخمم آمد. بعد از آن‌که زخم را بررسی کرد، پرستار مشغول پانسمان شد. دکتر به ایران گفت:
- مشکل خاصی نداره، دوتا پماد نوشتم، دستورش رو پرستار بهتون میگه.
بعد رو به من کرد و گفت:
- دخترجان! نبینم دوباره پات به بیمارستان باز شه! مرگ و زندگی شوخی بردار نیست. شما جوون‌ها فکر می‌کنید همه چی شوخیه؛ این دفعه از خطر جستی، دفعات بعد معلوم نیست چی بشه! شانس آوردی به تاندون‌ها و عصب دستت آسیبی وارد نشده، وگرنه باید با دست فلج برمیگشتی خونه.
آرام ببخشیدی گفتم.
ایران گفت:
- دکتر! خیلی از شما ممنونم، دخترم رو از شما دارم.
- خواهش می‌کنم، وظیفه بود، حواستون بیشتر به دخترتون باشه، پیش یه مشاور روان‌شناس ببریدش، پشت گوش نندازید، رگ زدن چیزی نیست که بهش توجه نکنید.
- چشم آقای دکتر!
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,183
امتیازها
123

  • #27
دکتر که رفت، پرستار پانسمان را تمام کرده بود. درحال باز کردن آنژیوکت بود، گفت:
- از دکتر قائمی دلخور نشو، دکتر یه مقدار رک هستن، ولی درست گفتن، شانس آوردی دستت فلج نشده، حواست بیشتر به خودت باشه، از بخیه‌ات مراقبت کن تا عفونت نکنه، روزی یک بار پانسمان رو عوض کن، دکتر دوتا پماد زرد و سفید نوشته؛ موقع تعویض پانسمان اول خوب همه جای زخم رو چک کن، اگه اطرافش قرمز شده بود، اگه متورم بود، اگه ترشح داشت، اگه احساس کردی بخیه داره باز میشه؛ سریع به یه دکتر نشون بده، اگه مشکلی نداشت، اول پماد زرد رو بزن، بعد از پنج دقیقه پماد سفید و بزن پنج دقیقه بعد پانسمان کن. بعد از یک هفته پانسمان رو باز کن تا زخم هوا بخوره، تا یک هفته نمی‌شوری؛ بعد یک هفته می‌تونی بشوری اما به شرطی که بعدش با سشوار کامل خشکش کنی، بعد از ده روز بخیه‌ها کم‌کم جذب میشن و گیره‌ها میفتن، فقط برای این‌که خیالت راحت بشه به یه دکتر هم نشون بده.
بعد به ایران گفت:
- برگه ترخیص رو از ایستگاه پرستاری بگیرید برید حسابداری، نسخه رو هم همون‌جا بهتون میدن.
- ممنون خانوم!
با رفتن پرستار گفتم:
- دیگه می‌ریم خونه؟
ایران گوشی را از کیف درآورد و گفت:
- بذار ببینم رضا کجاست! گفته بودم برات لباس بیاره، اومد بفرستمش دنبال حسابداری و دارو.
- مگه لباس نداشتم؟
درحالی‌که تماس می‌گرفت، گفت:
- اون لباس‌های خیس و خونی رو همون دیروز دادم رضا برد.
بعد از صحبت با رضا گفت:
- اومده، نمی‌ذارن بیاد بالا، برم لباس‌ها رو ازش بگیرم، بیام.
از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم که ایران برگشت. کیسه پلاستیکی‌ای دستم داد.
-این‌ها رو بپوش، تا من هم وسایل رو ببرم بذارم توی ماشین.
لباس‌ها را پوشیده بودم که رضا در زد.
- آبجی می‌تونم بیام تو؟
- آره لباس پوشیدم.
رضا وارد شد.
- سلام آبجی کوچیکه شلخته!
- هم بزرگ‌ترم، هم شلخته نیستم.
- هم کوچیکی، هم شلخته، می‌دونی همین چهارتا تکیه لباس رو با چه بدبختی از اون اتاق فاجعه پیدا کردم؟ دختر! به وسایل‌های اتاق چی‌کار داشتی؟
چیزی نگفتم، نگاهم به قوطی خالی کمپوت گیلاس افتاد، برداشتم و برای رضا پرت کردم.
- کمپوتش خیلی خوشمزه بود، داداش کوچیکه!
رضا قوطی را در هوا گرفت.
- ای نامرد! یادم رفت ببرمش؛ دخلش رو آوردی؟
- ما اینیم دیگه؟
- نوش جونت، خوشحالم، شدی همون سارینای سابق.
فقط لبخند زدم و با خودم گفتم: من دیگه اون آدم سابق نمی‌شم.
ایران وارد شد.
- رضا چطور اومدی؟
- دزدکی، برگه خروج و دارو هم گرفتم.
- پس با سارینا برید طرف ماشین، من یه نگاه بندازم ببینم چیزی جا نمونه.
در محوطه پشت سر رضا قدم می‌زدم که یک‌دفعه برگشت.
- دستت رو بالا نگه دار!
با تعجب گفتم:
- چرا؟
- می‌ترسم پایین بگیری خون از لابلای بخیه‌ها بزنه بیرون.
- لوس! ماشین رو کجا پارک کردی؟
- نزدیکه، ولی باور کن اگه دست‌هات رو پایین بگیری خون می‌زنه بیرون مجبوریم برگردیم بیمارستان.
- به بی‌مزگی هم جایزه میدن؟
به پارس مشکی رضا رسیده بودیم، در را باز کرد.
- سوار شو، فقط دست‌هات رو بالا بگیر صندلی‌ها خونی نشه، می‌خوای فوت کنم زخمت زودتر ببنده؟
سوار شدم.
-خیلی بی‌نمکی رضا!
رضا هم سوار شد.
- چی‌کار کنم؟ گیلاس‌ها رو تو خوردی من بی‌نمک شدم.
دیگر چیزی نگفتم. به آمدن ایران نگاه می‌کردم. رضا از آینه نگاه کرد.
- خواهر گلم!
نگاهش کردم.
- از این به بعد هر مشکلی برات پیش اومد بیا پیش خودم، تا آخر دنیا نوکرتم؛ اصلاً همین امروز میرم علی رو میارم میندازم به پات، فقط تو بخواه.
- نه، فعلاً نمی‌خوام ببینمش، می‌ترسم هنوز دلم براش بلرزه، زمانی میرم سروقتش که دیگه مهری ازش تو دلم نباشه.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,183
امتیازها
123

  • #28
جلوی در خانه رضا ما را پیاده کرد تا دنبال کارهایش برود و از ایران خواست استراحت کند و گفت خودش ناهار می‌خرد.
رضا که رفت با ایران وارد خانه شدیم. از جلوی در تا نزدیک پله‌های ایوان حیاط نسبتاً طویلی ادامه داشت، دو طرف حیاط باغچه بود که با دورچین سنگی از حیاط جدا می‌شدند، باغچه سمت راست عرض کمتری داشت، طول باغچه شمشاد کاشته بودند و پشت شمشادها بیشتر چمن‌کاری بود و چند درخت میوه و چند بوته گل صدتومانی و چند بوته گل دیگر با فاصله کاشته شده بودند. اما باغچه سمت چپ بزرگ‌تر و پربارتر و انبوه‌تر بود. از در که وارد شدم، نفس عمیقی کشیدم تا بوی گل‌های بهاری به عمق وجودم برود، از بوته‌های رز رنگارنگ گذشتم، به شمعدانی‌های سفید و صورتی و قرمز رسیدم؛ بعد درخت گل ساعتی بود و به دنبالش سروبزرگ پدربزرگ که بوته قدیمی آبشارطلایی از آن بالا رفته و تک‌تک گل‌های زردش نوید می‌داد که تا چند روز دیگر کل درخت برای یک ماه زردِ، زرد می‌شود. پشت همه این‌ها درختان میوه قرار داشت که پدربزرگ با علاقه آن‌ها را کاشته بود، از نارنج، پرتقال، نارنگی و لیموی چهارفصل بگیر تا انجیر، انار، گردو و ازگیل. انتهای طول باغچه به درخت توت تناوری می‌رسید که سایه‌اش روی قسمتی از حیاط می‌افتاد که جلوی ایوان قرار می‌گرفت و میان باغچه تا ساختمان فاصله می‌انداخت. هروقت عجله داشتم، ماشینم را به جای آن‌که مثل پدر و رضا زیر سایه‌بان‌های آن‌طرف حیاط پارک کنم، زیر سایه همین توت پارک می‌کردم. به ماشینم نگاه کردم که هنوز هم همانجا زیر توت قرار داشت، کسی جابه‌جایش نکرده بود، ماشینم بی‌ام‌و سری یک هاچ‌بک سفیدی بود، که پدر برای قبولی در کنکور برایم خریده بود. خاطرات و دلبستگی زیادی به ماشینم داشتم، آنقدر که بقیه می‌گفتند، تصور سارینا بدون ماشینش ممکن نیست.
از حیاط که رد می‌شدی، به شش پله مرمر ایوان می‌رسیدی که دو طرفش را گلدان‌های بزرگ اطلسی گذاشته بودند، بالای پله‌ها ایوان کوچکی بود که یک میز و چهار صندلی برای استراحت در آن قرار داشت.
خانه گرچه مساحت قابل توجهی داشت، اما معماری‌اش متعلق به همان زمان پدربزرگ بود و با سلایق شصت سال پیش ساخته شده بود. پدر دست به ترکیب بنا نزده و فقط تغییرات اندکی در ساختمان ایجاد کرده بود، مثل ساختن یک پارکینگ اختصاصی در پشت ساختمان به جای ساختمانی که محل زندگی خدمه خانه در زمان پدربزرگ بود. آن هم برای جمع کردن ماشین‌های موردعلاقه‌اش، ماشین علاقه قلبی پدر بود، که خوب هم برای آن خرج می‌کرد.
تا ایران در ساختمان را باز کرد و داخل شدم. نگاهی به همه جای خانه انداختم. داخل خانه از سالن گرد بزرگی تشکیل می‌شد، که آشپزخانه قسمت شمالی آن قرار داشت. در سمت چپ سه اتاق بود، اول اتاق خواب پدر و ایران، بعد اتاق دربسته‌ای که زمانی اتاق خودم بود و پس از آن اتاق رضا؛ بعد از آن راه‌پله طبقه دوم شروع میشد که کمی انحنا گرفته و بالا می‌رفت با نرده‌ها چوبی قهوه‌ای تیره که هم‌رنگ خود پله بود. بعد از پله هم حمام و سرویس طبقه پایین قرار داشت. طبقه بالا کاملاً در قرق من بود، جز اتاق من، سه اتاق دیگر هم در طبقه بالا بود، یکی که اتاق کار پدربزرگ بود. پدر عادت به کار در خانه نداشت، من از آن به‌عنوان اتاق مطالعه استفاده می‌کردم و از همان نوجوانی ساعات زیادی را با کتاب‌های کتابخانه پدربزرگ روزگار می‌گذراندم، در دو اتاق دیگر قفل بود، ته راهرو طبقه بالا هم حمام و سرویس طبقه بالا قرار داشت، طبق تعریف‌های پدرم، خانه در زمان پدربزرگ رفت و آمدهای زیادی داشته و همیشه شلوغ بوده، امّا الان دیگر خبری از آن رفت و آمدها نبود.
به طرف پله‌ها رفتم، ایران گفت:
- اگه پله‌ها اذیتت می‌کنه، تو اتاق پایین استراحت کن.
- نه می‌خوام برم تو اتاق خودم.
ایران تا بالای پله‌ها همراهی‌ام کرد. نگاهم به شیشه سالم حمام خورد.
- این که سالمه!
- همون دیروز، بعد از این‌که خیال‌مون ازت راحت شد، گفتم رضا بیاد آینه بندازه و حموم و راست و ریس کنه.
- بیچاره رضا! ببخشید زیاد تو دردسر افتادید.
- دختر! از کی تعارفی شدی؟ برو استراحت کن. من پایینم کاری داشتی صدا بزن.
سر تکان دادم. داخل اتاق رفتم. رضا حق داشت؛ اتاق وضع فاجعه‌باری داشت، فقط توانستم روی تخت دراز بکشم، سرم را به تاج تخت تکیه دادم و چند لحظه به سقف خیره شدم، یاد گوشی‌ام افتادم، خم شدم و روی زمین گشتم تا پیدایش کردم. خاموش شده بود، به شارژ زدم و روشن کردم، تماس‌ها و پیام‌های زیادی داشتم، اما از علی خبری نبود. به تصویر پشت صفحه‌ام زل زدم. اولین سلفی دونفره‌مان بود، همان روز عقد در میدان طاووس گرفتیم، عصبی شدم، پوشه عکس‌هایمان را کاملاً از گوشی حذف کردم. گوشی را رها کردم تا شارژ شود و بی‌حال روی تخت افتادم. یک‌دفعه یاد یادگاری‌های علی افتادم. روی تخت نشستم و دوروبر را نگاه کردم. حالا در این شلوغی چه‌طور آنها را پیدا می‌کردم؟
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,183
امتیازها
123

  • #29
روی زمین نشسته بودم و مشغول گشتن بودم‌ که در باز شد و شهرزاد داخل شد. سرم را به طرف او بلند کردم.
- تو از کجا پیدات شد؟
با تعجب اطراف را نگاه کرد.
- خدای من! این‌جا بمب منفجر شده؟
دوباره مشغول گشتن شدم.
- چیزی نیست.
قاب خاتم هدیه‌ی علی را پیدا کردم، برداشتم و به عکس درونش خیره شدم. شهرزاد وسایل روی مبل را جمع کرد تا بنشیند.
به یاد روزی افتادم که عکس را گرفته بودیم، اولین روز شروع کار پایان‌نامه در آزمایشگاه بود. روی میزکار نشستم و علی کنارم ایستاد و سلفی گرفتیم و گفتم:
- علی! عکس قشنگی شد، حتماً چاپش می‌کنم.
- خوبه! تو چاپش کن، قابش با من.
سر یک هفته قابش را خرید و من هم عکس را چاپ کردم و جلوی آینه گذاشتم تا همیشه چشمم به علی بخورد. اما دیگر نمیخواستم ببینمش.
صدای شهرزاد مرا از فکر بیرون آورد.
- از رفیق هم شانس نیاوردیم، اومده بودم عیادت مریض، ولی فکر کنم خونه‌تکونی افتادم.
زخم مچ دستم درد می‌کرد. از روی باند رویش دست کشیدم. تا شاید آرام شود.
- نمی‌خواد دست به چیزی بزنی، خودم جمع می‌کنم.
- آره، حتماً؛ با همین دستت!
- تو هم با شکمت نمی‌تونی.
- نگران من نباش، خودم رو خسته نمی‌کنم، ولی این‌جا باید مرتب بشه.
قاب عکس را روی تخت انداختم و گفتم:
- این از اولیش.
- دنبال چی می‌گردی؟
اطراف را با چشمم می‌گشتم تا بقیه را پیدا کنم.
- یادگاری‌های علی.
خم شدم تا زیر تخت را نگاه کنم.
- پنج‌شنبه اینقدر عصبی بودم که کل اتاق رو بهم ریختم، حالا نمی‌دونم کجاها افتادن؟
شهرزاد تسبیحی را از شیار مبل بیرون آورد و گفت:
- قطعاً این یکی از اون یادگاری‌هاست.
تسبیح را گرفتم.
- آره، این رو اولین بار که رفتم شاهچراغ، برام گرفت.

***

چادر سفید به امانت گرفته را در ورودی خواهران با تذکر خدام سرم کردم، بعد از تفتیش داخل شدم، علی منتظرم بود.
- علی! نمی‌دونستم آدم رو می‌گردن.
- از بعد از بمب‌گذاری حسینیه ثارالله، برای امنیت، این‌جا گیت گذاشتن.
- من اولین باره میام، از چیزی خبر ندارم.
- می‌دونی چقدر چادر بهت میاد؟
- فقط چون عوض شدم، فکر می‌کنی بهم میاد، وگرنه چادر اصلاً بهم نمیاد.
- من که چنین نظری ندارم.
به درهای بزرگ چوبی حرم رسیدیم و دیدم علی کلون در را زد و من هم به تقلید از او تکرار کردم. علی دست بر سینه گذاشت و سلام داد.
- علی؟
- چیه عزیزم؟
- یه‌ چیز بپرسم قول میدی نخندی؟
- هر چی می‌خوای بپرس، خیالت راحت باشه.
- من بلد نیستم چی‌کار باید بکنم. مثلاً تو الان چی کار کردی؟
- خانوم گل! سلام دادم. گفتم السلام علیک یا احمد بن موسی؛ از آقا اجازه گرفتم داخل بشیم.
- به من هم یاد میدی رفتم داخل چی‌کار باید بکنم؟
-حتماً! اول از آقا اجازه می‌گیری، بعد میری داخل، سلام مخصوص آقا رو می‌خونی، زیارت‌نامه آقا رو می‌خونی، بعد می‌ری زیارت، کنار ضریح آقا هرچی دلت خواست از خدا بخواه، درد دل کن، حرفت رو بزن، بعد دو رکعت نماز بخون، از آقا اجازه بگیر و بیا.
- کاش تو همراهم می‌اومدی!
- قسمت زنونه‌اس، من که نمی‌تونم بیام.
- می‌دونم، کاش مامانت می‌اومد، الان من از کجا زیارت‌نامه پیدا کنم؟
- داخل رو دیوار زدن، اصلاً اگه نمی‌تونی زیارت‌نامه رو نخون، تا بعداً باهم بخونیم یاد بگیری؛ فقط برو زیارت ضریح و درد دل کن و برگرد.
-کفش‌هام رو بدم کفش‌داری؟
- آره، یه شماره بهت میدن گم نکنی‌ ها!
- این‌ رو دیگه خودم می‌دونم.
علی خندید.
- نیم‌ساعت دیگه همین‌جا منتظرتم.
داخل شدم، برای اولین بار می‌آمدم و همه چیز برایم جالب و شگفت‌انگیز بود. محو آینه‌کاری‌ها و شیشه‌های رنگی درها و پنجره‌ها، و چلچراغ‌ها بودم، آهسته درحالی‌که به در و دیوار نگاه می‌کردم، قدم می‌زدم، همه‌جا زیباتر از چیزی بود که تصور می‌کردم، کم‌کم نظرم جلب زنان پیر و جوانی شد که هر یک مشغول کاری بودند، نماز می‌خواندند، قرآن می‌خواندند و زیارت می‌کردند. آرام‌آرام به ضریح نزدیک شدم، به تقلید از بقیه دست در پنجره ضریح کردم، همان‌جا ایستادم و به زنانی چشم دوختم که کنار ضریح درد دل می‌کردند و غصه‌هایشان را می‌گفتند. من ساکت بودم. بلد نبودم چه باید بگویم. پیرزنی از مشکل پسرش می‌گفت و زنی جوان فرزند می‌خواست. من هم باید چیزی می‌خواستم؟ مثلاً چه می‌گفتم؟ ساکت به بقیه نگاه می‌کردم. یکی از خدام با چوب‌پر به شانه‌ام زد:
- خانوم! حرکت کن، واینستا.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
456
پسندها
2,183
امتیازها
123

  • #30
دست‌پاچه به آقا گفتم کمکم کن و دور شدم؛ عقب‌عقب به تقلید از بقیه راه رفتم و کنار دیواری نشستم، به‌طوری‌که ضریح مقابل چشمانم باشد، به ضریح چشم دوخته بودم. به آقا فکر می‌کردم، سال‌ها بود که من اعتقادی به این‌ها نداشتم و حالا به‌خاطر علی آمده بودم، امّا چنان آرامشی مرا گرفته بود که نمی‌خواستم بیرون بروم، مردم حق داشتند بیایند، فقط نمی‌دانستم چه‌گونه باید حرف بزنم. به بقیه نگاه می‌کردم، کودکانی سرخوش از این سو به آن سو می‌دویدند و مادرانی که یا نماز می‌خواندند یا قرآن و کودکان را به امان خدا رها کرده بودند. چه‌قدر با این زنان غریبه بودم، چه آرامشی داشتند، بعضی باهم حرف می‌زدند، اما بیشترشان مشغول کار خودشان بودند، بعد از چند دقیقه سرمای سنگ‌های کف و دیوار باعث شد جا‌به‌جا شوم و یاد علی بیفتم. سریع بلند شدم، کنار ضریح آمدم، این بار زبانم باز شده بود.
- آقا! علی می‌گفت باهات حرف بزنم، من بلد نیستم مثل علی یا بقیه باهات حرف بزنم، فقط قول میدم دوباره بیام تو هم حواست به من باشه.

بیرون که آمدم، علی منتظرم ایستاده بود. تا مرا دید دستی تکان داد و لبخند زد.
- خوش گذشت؟ خانوم گل!
- ببخشید دیر شد، اصلاً متوجه نبودم.
- عیبی نداره عزیزم! این‌بار دفعه اولته نمی‌خوام اذیت بشی، دفعات بعد سیدمیرمحمد و آستانه هم می‌ریم، اونم از مسیر مسجد عتیق، خوش‌ می‌گذره.
وقتی از در حرم بیرون آمدیم، مقابل غرفه جلوی حرم که کتاب و وسایل مذهبی می‌فروخت، ایستادیم. علی کتاب‌ها را نگاه کرد و بعد برایم تسبیح زردرنگی گرفت و گفت:
- این بمونه یادگاری از امروز.

***

سبدی داشتم که خرده‌ریزهای میزم را در آن می‌ریختم، از روی زمین برداشتم و تسبیح را در آن گذاشتم.
شهرزاد که مشغول جاانداختن کشو بود، گفت:
- با این یادگاری‌ها می‌خوای چی‌کار کنی؟
- فعلاً می‌خوام همه رو جمع کنم. بعد تصمیم می‌گیرم.
مدت زیادی با شهرزاد مشغول مرتب کردن اتاق و پیداکردن یادگاری‌های علی بودیم. با هر کدام خاطره‌ای به ذهن من هجوم می‌آورد. اتاق که مرتب شد دو قاب‌ عکس، چهار کتاب، قرآن جیبی و یک سبد خرده ریز روی تخت بود، کنار تخت نشستم و محتویات سبد را نگاه کردم. ساعت نقره‌ای نگین‌داری را بیرون آوردم.
- این رو مادرعلی همون سال اول برام عیدی آورد.
ساعت را در سبد گذاشتم و یک دستبند فیروزه را که با اتصالات نقره‌ای به هم وصل بود، بیرون آوردم.
- اولین دستبندی که تو عمرم دستم کردم این بود، علی برای تولدم گرفته بود، سر همین چقدر نگران جیبش شدم، خیلی برام ارزشمند بود، چون میدونستم خرید همین دستبند ساده چقدر براش از نظر مالی سنگینه، اما به‌خاطر من خریده بود، حیف که اون روزها خیلی چیزها رو نمی‌فهمیدم.
با انگشت روی فیروزه‌های دستبند کشیدم. شهرزاد که از خستگی روی مبل نشسته بود، گفت:
- حق بده، علی اصلاً تو تراز تو نبود، ملت برای نامزدهاشون چی می‌خرن، اون چی؟
دستبند را به سبد برگرداندم.
- علی بیش از این نمی‌تونست، اون و مادرش درآمدی نداشتن، یه حقوق بازنشستگی مادرعلی بود و دست‌مزد کارهای موقتی و پراکنده علی. می‌فهمیدم خرید یه چنین هدیه‌ای برای علی یعنی چی؟ در نظر من و تو این قیمتی نداره، برای علی سنگین بود.
نفس عمیقی کشیدم.
- عزت نفس علی براش خیلی مهم بود، هرگز نگفت نمی‌تونم، به هر سختی تأمین می‌کرد، من هم سعی می‌کردم حواسم به کادوهام باشه تا ناراحتش نکنم، وقتی می‌خواستم چیزی براش بگیرم می‌رفتم ملاصدرا و عفیف‌آباد‌ و سلطانیه رو زیرورو می‌کردم، بهترین برندها و گرون‌ترین چیزها رو می‌دیدم، بعد می‌رفتم زند براش خرید می‌کردم، تا یه وقت فکر نکنه دارم پولم رو به رخش می‌کشم. یه ساعت می‌خواستم براش بخرم، رفتم کلی ساعت‌های برند خوشگل دیدم، این‌قدر دلم می‌رفت که براش بخرم، اما مغزم پس می‌زد، آخرش برای این‌که معمولی باشه، رفتم یه ساعت فیک براش گرفتم که حتی خریدنش هم برام افت داشت، وقتی دادم بهش این‌قدر ذوق کرد و گفت راضی نبودم این‌قدر تو خرج بیفتی که یکی نمی‌دونست فکر می‌کرد اصله.
نفسم را با غصه بیرون دادم و گفتم:
- حتی روز آخر هم ساعتش دستش بود.
- می‌خوای پیغام بدم پسش بیاره؟
- مسخره نکن!
- دختر! تو هنوز داری از این موجود تعریف می‌کنی، بعد چه‌طور می‌خوای فراموشش کنی؟
- من تعریف نمی‌کنم، فقط از خاطراتم برات میگم؛ من آخرش از این آدم انتقام می‌گیرم.
- نگفتی با این یادگاری‌ها چی‌کار می‌کنی؟
- اول فکر می‌کردم پس بفرستم، ولی حالا نگه‌شون می‌دارم تا یادم نره چی‌کار با من کرد.
سبد و وسایل را به زیر تخت هل دادم. شهرزاد بلند شد.
- من دیگه برم.
- کجا؟ ناهار بمون.
- نه! مامان امروز خونه مونده، ناهار درست کرده، مهمون مامان و بابام.
- پس خوش بگذره.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
27
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
314

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین