. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #381
رضا چند دقیقه چیزی نگفت و بعد سکوت را شکست.
- هیچ‌وقت نفهمیدم چی شد علی رو انتخاب کردی؟
خنده کوتاهی کردم.
- چرا می‌پرسی؟
- آخه از تو و آقا با اون گاردهایی که نسبت به مذهبی‌ها داشتید انتخاب علی بعید بود، اوایل زیاد توی جریان نبودم فقط در همون حد می‌دونستم که یکی از همکلاسی‌هات خواستگارت شده و این‌که آقا رو به اجبار وادار کردی قبولش کنه، حتی توی جلسه خواستگاریت هم مأموریت داشتم و نبودم، اما بعد وقتی علی رو دیدم، باورم نشد پسری که به خاطرش با آقا قهر کردی اینه.
لبخندم محو نشد.
- چرا باورت نمی‌شد؟
- آخه باور کردنی نبود علی با این هوا ریش انتخاب تو باشه.
خندیدم و نگاهم را به دست رضا دوختم که اندازه ریش علی را به صورت اغراق‌آمیز نشان می‌داد.
- باور کن از آدمی که همیشه پشت سر اون‌هایی که ریش داشتن بد می‌گفت، انتخاب علی عجیب بود.
حرفی برای گفتن نداشتم. حق با او بود. فقط سری به نشانه تأیید تکان دادم.
- اوایل جوونی تا مدت‌ها از ترس حرف‌های تو جرئت نمی‌کردم ریش بذارم.
لبخند تلخی روی لبم آمد.
- یادته وقتی شروع به گذاشتن ریش کردی چقدر مسخره‌ات کردم؟
رضا سرش را تکان داد.
- بله، کاملاً یادمه، روم اسم هم گذاشته بودی، یه چی می‌گفتی؟... آها!... رضا ریشمالو.
نتوانستم خنده‌ام را کنترل کنم.
- وای رضاجان! من رو ببخش بچه بودم، احمق بودم نفهمیدم... ولی تو هم کم نمی‌آوردی بهم می‌گفتی ساری فضول.
رضا در جواب فقط لبخند زد و نگاه از جاده نگرفت.
- ببخش داداشی! خیلی ناراحت می‌شدی؟
- ناراحت که می‌شدم، ولی هیچ‌وقت ازت به دل نگرفتم، اخلاقت همین بود.
از یادآوری حماقت‌های گذشته‌ام و حرف‌هایی که برای تمسخر رضا به‌خاطر دینداریش به کار می‌بردم. شرمنده شدم و آرام گفتم:
- اون وقت‌ها خیلی ابله بودم منو ببخش.
- این حرف‌ها رو نزدم ناراحت بشی، بین همه خواهر و برادرها این جور چیزها عادیه، بیشتر نظرم روی عجیب بودن انتخاب علی بود.
لبخندی زدم.
- فکر کنم همون روزها که مسخره‌ات می‌کردم نفرینم کردی که بعدها دچار عشق علی شدم یکی از تو مذهبی‌تر و ریشوتر.
رضا خنده کوتاهی کرد.
- حالا نمی‌دونم نفرین خوبی بوده یا نه؟
- عالی داداش! عالی... بهترین نفرینی که میشه کرد.
بعد از کمی مکث که میان دو نفرمان برقرار شد رضا پرسید:
- چی شد که نظرت راجع به مذهبی‌ها عوض شد و علی رو برای زندگی انتخاب کردی؟
نفس عمیقی کشیدم.
- علی عوضم کرد، از همون روز اولی که توی دانشگاه دیدمش ازش بدم اومد این‌قدر که دشمنش شدم، همَش می‌خواستم روشو کم کنم، بعداً که فهمیدم بهتر از منه حسادت هم قاطی دشمنیم شد، از بس یادگیری و بازدهی‌ و اصلاً همه‌چیش از من بهتر بود، این‌قدر خوب بود که طرف مشورت دانشجوها میشد و اساتید هم ازش استفاده می‌کردن، کم‌کم قابلیت‌هاش باعث شد برام قابل احترام بشه، اما باز هم روی اعصابم بود، خیلی‌خیلی از هر نظر مثبت بود و همین خصوصیت حرص منو در میاورد، اما همزمان دلم هم براش می‌سوخت، می‌گفتم حیف این همه استعداد که اسیر تفکرات پوچ و عقب‌مونده‌اس، می‌گفتم چرا نمی‌فهمه اسلام جایی در دنیای مدرن نداره، چرا با این همه فهم و درک نمی‌فهمه باید دست از اسلام و عرب‌پرستی بکشه، می‌گفتم متحجریه که تا زمانی که دست از مذهبی‌بازی نکشه نمی‌تونه از علمش بهره ببره، می‌گفتم حیف این همه استعداد که تو سایه اعتقادات ابلهانه باید سوخت بشه.
نفس گرفتم و ادامه دادم:
- روزهای آخر کارشناسی واسطه فرستاد که می‌خواد باهام حرف بزنه، واقعاً از تعجب داشت شاخم میزد بیرون، ندیده بودم هرگز با دختری هم‌کلام بشه، بعد می‌خواست با من درمورد ازدواج حرف بزنه، من هرگز قصد ازدواج نداشتم و می‌دونستم اگر هم زمانی بخوام ازدواج کنم قطعاً انتخابم این آدم نیست، اما از کنجکاوی رفتم دیدنش، بعد از صحبت باهاش تصمیم گرفتم به خیال خودم اونو از سیاهچال تفکرات پوچ اسلام‌گرایی دربیارم، اما درنهایت نه تنها اون آزاد نشد، بلکه خودم هم اسیرش شدم.
لبخندی روی لبم آمد.
- اسیر متانتش، ادبش، قدرت کلامش... به خودم که اومدم دیدم من برای ادامه زندگی فقط همین آدم رو می‌خوام، عاشق حرف زدن باهاش شده بودم، تنها لذتم این بود که اون حرف بزنه و من فقط گوش بدم و محو خودش و کلامش بشم.
با لبخند شیرینی سکوت کردم و به جاده روبه‌رو خیره شدم، اما در خاطرات علی غرق بودم.
- پشیمون نشدی از انتخابت؟
همان‌طور که نگاهم به جاده بود گفتم:
- نه، اصلاً!
- فکر کن آبجی! علیِ الان همون کسی هست که سه سال پیش بهش جواب مثبت دادی؟
به طرف رضا برگشتم.
- اگه می‌خوای منو از موندن پای علی پشیمون کنی بهت بگم کور خوندی، من دست از علی نمی‌کشم.
رضا سری از تأسف تکان داد.
- چرا به آدمی چسبیدی که تو رو نمی‌خواد؟
اشک در چشمانم دوید و نگاه به جاده دوختم.
- وقتی سر سفره عقد بهش بله دادم، اصلاً انتظار زندگی عاشقانه یا حتی رفتار صمیمانه ازش نداشتم می‌گفتم آدمی نیست که عاشقی بلد باشه، اما به جاش احترام سرش میشه، همین احترام و ادب زیادش برای زندگی کافیه، اما بعد آدمی رو دیدم که از هر عاشقی، عاشق‌تر با من رفتار کرد، من علی‌ای رو دیدم که هیچ‌کس ندید و نشناخت.
اشک سمجی از گوشه چشمم پایین غلتید.
- این سه سال بهترین سال‌های عمر من بود، علی این‌قدر احساس وارد زندگی من کرد که وقتی به خودم اومدم دیدم من بی علی نمی‌تونم، به همین خاطر با رفتنش رگمو زدم، حتی وقتی زنده موندم و قصد کردم ازش متنفر باشم نتونستم و افتادم دنبالش، وقتی دیدم گم شده و خبری ازش نیست، نگرانش شدم، این‌قدر که خواستم خودشو نذر سالم بودنش کنم و گفتم:«خدایا سالم که برگشت ازش دور میشم» اما هرگز نتونستم پای نذرم بمونم، من بی علی نمی‌تونم ادامه بدم، الان که دیدمش بدترم شدم، آتیش دلم از دوریش گر گرفته، من دیگه تحمل دوری‌شو ندارم، حتی اگه اون علی سابق نشه، حتی اگه اون عشق سابق رو نداشته باشه، حتی اگه دیگه به روم لبخند نزنه، حتی اگه بهم محل نده، مهم نیست، من باید داشته باشمش.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #382
رضا عصبی شد و با لحن تندی گفت:
- حتی اگه ازت متنفر باشه و اذیتت کنه باز هم می‌خوای پاش بمونی؟
با دو دست اشک‌هایم را پاک کردم.
- اذیت کردن توی مرام علی نیست، ولی من واقعاً هیچی ازش نمی‌خوام، فقط خودش باشه کافیه، فقط باشه.
رضا سکوت کرد و هیچ نگفت. ابروهای درهمش می‌گفت چقدر از حرف‌هایم عصبی شده، بالبخند رو به او گفتم:
- نگران من نباش داداش! علی خیلی آقاست‌، هیچ‌وقت کسی رو اذیت نمی‌کنه، من که دیگه یه زمانی عشقش بودم و می‌دونم هنوز هم دوستم داره.
رضا نفسش را بیرون داد.
- چهارسال پیش یکی می‌گفت منطقی‌ترین آدمی که می‌شناسی یه روز این‌طوری مجنون میشه باور نمی‌کردم، سارینا! اون روزها عقل تنها رکن زندگی تو بود، اما الان عقلت رو کامل تعطیل کردی.
- زندگی با عقل چی نصیبم کرد؟ هیچی! از این به بعد می‌خوام با قلبم زندگی کنم.
- من می‌ترسم سارینا! می‌ترسم زمانی پشیمون بشی که دیگه فایده‌ای نداره.
- پشیمون نمی‌شم، علی که باشه دیگه هیچی مهم نیست.
- خواهرم! مواظب قلبت باش.
- چرا حال منو نمی‌فهمی؟ مگه خودت مریم رو نمی‌خوای؟
- مسئله من با تو‌ فرق داره، من مریم رو می‌خوام مریم هم منو می‌خواد، مریم دخترعموی منه، یه عمره که می‌شناسمش، همه زیر و بم رفتارش رو از برم؛ اما تو علی رو فقط چندساله می‌شناسی بدتر از اونم اینه که اون تو رو نمی‌خواد.
- رضا! تو خیلی بدبینی، من علی رو می‌شناسم، خیلی خوب هم می‌شناسم.
رضا زیر لب «خدا کنه»ای گفت و دستانش را روی فرمان سفت کرد.
دقایقی بعد برای این‌که رضا را از حالت گرفته بیرون بیاورم گفتم:
- داداشی! من و علی رو‌ ول کن از زندگی خودت بگو.
رضا نگاهی کرد و لبخند زد.
- چی بگم؟
- از انتخابت راضی هستی؟
- آره شکرخدا.
- مریم چطوره؟
- خوبه، سلام داره.
با قیافه‌ای بی‌حس به طرفش برگشتم.
- حالشو که نپرسیدم، منظورم اینه باب میلت هست؟
رضا خنده کوتاهی کرد.
- مریم دختر خوبیه، همیشه هم احوال تو رو می‌پرسه.
لبخندی ضمیمه لب‌هایم کردم.
- ایشالله بعد کنکور عروسی افتادیم دیگه؟
- هنوز تصمیم قطعی نگرفتیم، فکر‌ کنم فقط عقد کنیم عروسی رو بذاریم برای بعد.
لبخند عمیق‌تری زدم.
- خیلی خوشحالم برات داداشی! داری سر و سامون می‌گیری، برای من هم دعا کن.
- من همیشه برات دعا می‌کنم، اینو مطمئن باش.
برای این‌که دوباره فضا به طرف من و‌ غم‌هایم نچرخد گفتم:
- پس هر وقت رسیدیم در اولین فرصت باید بریم دفترخونه اینو بزنم به نامت.
رضا لحظه‌ای نگاهش را به دستم که روی داشبورد زدم و دوخت.
- برای چی اینو بزنی به نامم.
- برای این‌که عروسی پیش رو داری، خرجت زیاد میشه، علاوه بر خرج جشن حواشیش زیاده، طلا باید بخری، کادو باید بدی، کلی خرج‌های دیگه داری، تازه ماشین هم باید بخری.
دوباره دستم را روی داشبورد کشیدم.
- اینو بفروش و خرج زندگیت کن.
کمی اخم در چهره‌اش آمد.
- این حرف‌ها رو بس کن سارینا! من هرچی کردم برای خواهرم کردم، پس نمی‌گیرم، لازم نیست ماشینت رو بفروشی.
من هم جدی‌تر شدم.
- لازمه، وقتی خواهر بزرگت یه حرف می‌زنه گوش کن، من بهت بدهکارم باید بدهیم رو صاف کنم، حوصله سر و کله زدن با خریدارها رو‌ ندارم، می‌زنم به نام تو، تو هم حرف گوش میدی میری می‌فروشیش، طلبت رو برمی‌داری بقیه‌اش رو‌ پس میدی... همین و تمام.
- اولاً اونی که بزرگتره منم، دوماً من خوب می‌دونم تو چقدر این ماشین رو دوست داری، حتی می‌دونم الان توی رودربایستی گیر کردی که من پشت فرمونش نشستم و چیزی نمیگی وگرنه چندان رضایتی هم نداری، پس از من نخواه بفروشمش چون نمی‌تونم.
از حالت جدی درآمدم و لبخند زدم.
- اولاً شناسنامه بیاریم معلوم میشه کی چهارماه بزرگتره، دوماً من که یه دختر لوس نیستم که همه زندگیم ماشینم باشه، من هرچه قدر هم این عروسک رو دوست داشته باشم، تو رو بیشتر دوست دارم.
دستی به نوازش روی داشبورد کشیدم و ادامه دادم:
- باید ازش دل بکنم چون به پولش بیشتر از خودش احتیاج دارم.
- نگران من نباش! حالا تا مریم کنکور بده و تا ما دست و پامونو جمع کنیم برای عقد، کلی وقت می‌گذره، بعد هم به عمو میگم فقط عقد محضری بکنیم، بعدش میفتم دنبال وام ازدواج، وام رو که گرفتیم بقیه کارها رو راست و ریس می‌کنم.
- نه خیر داداش! فکر کردی می‌تونی با پنج تومن وام عروسی بگیری؟
- قرار نیست یه عروسی مجلل بگیرم که.
- اصلاً حرفشو نزن، تو همه پس‌انداز و سرمایه زندگیت رو ریختی پای من، امکان نداره بذارم به خاطر من زندگیت خراب بشه.
- زندگیم خراب نمی‌شه، اما فکر کردی اگه ماشینت رو‌ بفروشی به آقا چی باید بگی؟ آقا نمیگه پول لازم‌ داشتی خودم بهت می‌دادم چرا ماشینو‌ فروختی؟
- حق با توئه، لب تر کنم بابا حسابمو پر کرده، شاید هم نپرسه این همه پولو برای چی می‌خوام، اما من دیگه نمی‌خوام بابا بهم پول بده می‌خوام از بابا مستقل شم.
رضا عصبی شد.
- باز گفت می‌خوام مستقل شم... دختر! آقا هرچی داره مال توئه، از تو هم که هیچ‌وقت دریغ نکرده، چرا می‌خوای ناراحتش کنی؟
من هم کمی تند شدم.
- رضا! اگه نمی‌خوای کمکم کنی ماشینو بفروشم ایرادی نداره، خودم‌ می‌فروشمش، فوقش چون معامله بلد نیستم، سرم کلاه میره دیگه بدتر از این نیست که... ولی بدون هرچی بشه من از بابا مستقل میشم.
رضا کلافه نفسش را بیرون داد.
- باشه دختر! باشه، تو که حرف گوش نمیدی، خودم‌ ماشینتو می‌فروشم.
- پس بدهیت رو‌ هم برمی‌داری.
- چشم برمی‌دارم با بقیه‌اش هم برات ماشین می‌خرم، فقط می‌دونم آقا بدجور از دوتامون دلخور میشه.
صدایم‌ را آرام کردم.
- بقیه پولو بده دلار بخر بذارم سر جاش.
بعد از کمی مکث رضا گفت:
- کارت بانکی و‌ کلید صندوقت توی داشبورده.
- اِ... آوردیشون؟
- این‌قدر‌ عجله داشتم که وقتی همه پول جور شد فقط رفتم‌ خونه خودم آماده شدم و تلفنی از آقا اجازه برداشتن ماشینت رو گرفتم، وقتی هم رفتم خونه فقط سوییچت رو برداشتم، یادم رفت اون‌ها رو بذارم سرجاش، بعدشم که دیگه راه افتادم طرف تو.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #383
نفسم را بیرون دادم. به طرف رضا برگشتم و لبخندی زدم.
- خیلی خوشحالم که تو هستی.
رضا فقط نگاه کوتاهی به من کرد در جوابم لبخند زد و دوباره به طرف جاده برگشت. من هم درست نشستم و‌ چشم به جاده دوختم.
- من که هیچ‌وقت از ازدواج بابا و ایران‌جون پشیمون نشدم ولی تو فکر‌ کنم پشیمون شدی؟
با پایان حرفم سرم را به طرف رضا برگرداندم. رضا با اخم سوالی به طرفم برگشت.
- من؟ نه...چرا فکر می‌کنی پشیمون شدم؟
- هیچ‌وقت نشدی؟ حتی همون‌موقعی که از خونه رفتی؟
- اون رفتن تقصیر خودم‌ بود، خودم‌ حدم رو‌ نشناختم، سال‌ها زندگی کردن توی یه خونه باعث شده بود فراموش کنم من و تو... .
با کمی مکث غمگین‌تر گفت:
- برادر و خواهر نیستیم.
نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون داد.
- تقصیر خودم بود که حرمت بین من و‌ آقا شکسته شد.
اخم کردم.
- تو‌ تقصیری نداشتی، تقصیرکار‌ ماجرا من بودم، من بودم که عین آدم رفتار نکردم و شوخی راه انداختم.
سرم را به طرفین تکان دادم.
- هرگز فکر نمی‌کردم بابا این‌طور حساسیتی داشته باشه، اصلاً نفهمیدم چرا یه دفعه این‌قدر حساس شد.
البته کسی در همان زمان در ته مغزم‌ فریاد کشید که بابا فقط با وجود رضا مشکل داشت، اما‌ سعی کردم‌ به آن بی‌توجه باشم. رضا گفت:
- هرچی باشه آقا پدرته، روی تو غیرت داره... .
میان حرفش پریدم.
- نه رضا! ما‌ کاری نکردیم که به غیرتش بر بخوره، ایران‌جون از همون اول ما دوتا رو‌ وادار به رعایت کردن حریم‌ها کرد، اون حواسش به ما بود، از همون‌موقع که اتاقم رو‌ آورد طبقه بالا، همون موقع‌هایی که به من تاکید می‌کرد جلوی‌ تو درست لباس بپوشم گرچه اوایل افتادم‌ رو‌ دنده لج، اما این‌قدر پافشاری کرد تا من هم برخلاف عقایدی که داشتم برای راحتی تو رعایت کردم و‌ درست لباس پوشیدم، من و تو از همون اول یاد گرفتیم چطور زندگی کنیم تا خواهر و برادریمون بهم‌ نخوره، یادته بابا به‌خاطر همین سختگیری‌های مامان چقدر اخم و تخم می‌کرد که چرا سارینا رو محدود می‌کنی؟ اما مامان از موضعش کوتاه نمی‌اومد، حاضر بود تو رو اذیت کنه نذاره توی خونه بمونی یا توی اتاقت نگهت داره فقط برای این‌که نگاهت به‌ من بی‌مغز نخوره، چرا اون روزها بابا غیرتش گل‌ نمی‌کرد یه تذکر‌ بهم بده که با تاپ شلوارک نگردم تو خونه؟
رضا لبخندی زد.
- حالا چی شد که دست از لجبازی برداشتی؟
بعد از کمی سکوت گفتم:
- خب چون بالاخره عاقل شدم، رضا! اون روزها هرچه هم باهات لج داشتم، اما‌ بازهم تو و ایران رو‌ دوست داشتم، وقتی دیدم به‌خاطر لباس پوشیدن من هم بین بابا و ایران داره شکرآب میشه و‌ هم تو اذیت میشی فهمیدم بچه‌بازی دیگه بسه و دست از تاپ و‌ شلوارک برداشتم.
نفس عمیقی کشیدم.
- من و تو سال‌ها تو‌ی خونه با رعایت حریم‌هامون به عنوان خواهر و برادر زندگی کردیم، باهم همیشه شوخی داشتیم، اما نه در اون حدی که لطمه‌ای به این حریم بینمون بخوره، بابا الکی‌ رو‌ی ما‌ حساس شد.
رضا خندید و‌ گفت:
- یعنی میگی من این‌قدر خوشبخت بودم که تو به‌خاطر راحتی من درست لباس پوشیدی؟ من که فکر‌ می‌کردم فقط به‌خاطر سختگیری‌های مامان مجبور‌ شدی.
لبخندی در جواب رضا زدم.
- نخیر آقا! مثل این‌که منو هنوز نشناختی، هیچ‌کس نمی‌تونه سارینا رو‌ مجبور‌ به کاری کنه، ما داداشمون رو خیلی دوست داریم، برای خاطرش همه کار می‌کنیم.
- پس خوش به حال من!
فقط با لبخند به او‌ خیره شدم. رضا با لحن آرامی ادامه داد.
- داداشی رو ببخش که به‌خاطرش این همه سال اذیت شدی.
کمی اخم کردم.
- این چه حرفیه؟ تو بیشتر به‌خاطر من اذیت شدی تو باید آبجی لجبازت رو‌ ببخشی.
- یادمه چند بار همون موقع‌ها شاهد بودم که آقا به مادر اعتراض می‌کرد چرا سارینا رو محدود می‌کنی؟ بذار هرجور دلش می‌خواد و راحته لباس بپوشه، اما مادر کوتاه نمی اومد و‌ می‌گفت، سارینا باید این چیزها رو از همین حالا یاد بگیره.
به حرف‌هایش که لحن گرفته‌ای داشت فقط گوش می‌کردم.
- دوازده سیزده سالم‌ بود، چیزی نمی‌فهمیدم، فکر‌ می‌کردم آقا به همین خاطر از من خوشش نمیاد، چون مزاحم زندگی دخترشم، اما دو سه سال گذشت تا فهمیدم آقا کلاً اخلاقش همینه.
متعجب و نگران از احساسی که با لجبازی خودم در گذشته به رضا داده بودم به طرفش برگشتم.
- رضا؟
رضا تمام توجه‌اش به جاده بود، اما غم صورتش را به وضوح می‌دیدم. دلش می‌خواست حرف بزند.
- هیچ‌وقت رابطه من و‌ آقا گرم نشد، همیشه رسمی موند، نمیگم آقا برای من کم گذاشت نه، خدا شاهده هیچ‌وقت از هیچی برای من کم نگذاشت، هر کاری برای تو کرد برای من هم کرد، از پول توجیبی بگیر تا بقیه امکانات، هیچ تبعیضی بین ما دوتا نذاشت، اما خب طول کشید تا بفهمم نابه‌جاست که از آقا توقع صمیمیت داشته باشم، بالاخره ناپدری بود.
- این چه حرفیه رضا؟ پس چرا من با ایران‌جون که نامادری بود صمیمی شدم؟
- خب چون شما زنید، زن‌ها کلاً با هم صمیمی‌اند، فرقی نمی‌کنه آشنا باشن یا غریبه، ولی برای مردها فرق می‌کنه.
- اصلاً توجیه خوبی نیست.
از سکوتی که رضا کرد فهمیدم تمایلی به ادامه بحث ندارد. حق داشت. پدر یک‌بار هم او را پسرم‌ صدا نکرد. من ایران را به جای ژاله در قلبم نشاندم، بالاخره او را مادر صدا کردم و نیازم به مادر داشتن را رفع کردم، اما رضا هرگز کسی را به‌عنوان پدر صدا نزد و‌ می‌دانم زخم این کمبود روی روحش هنوز هست. زمانی که پدر خودش را از دست داد کوچک‌تر از آنی بوده که بفهمد پدر یعنی‌ چه؟ و بعدها هم که فهمیده پدر چیست حفره‌ای از نبودنش در دلش شکل گرفته، حفره‌ای نظیر آن‌چه از نبود ژاله در قلب من هم بود. خوب درد رضا را درک می‌کردم و‌ در مقابلش عذاب وجدان داشتم. من دردم را با ایران مادر او‌ رفع کردم، اما او نتوانست دردش را با پدر من درمان کند، پدر نخواست که پدرش باشد. او بود که همیشه خودش را دور از رضا نگه داشت. او‌ محبت پدرانه از پدرم نگرفت. زخم بی‌پدری رضا هرگز درمان نشد، چرا که پدر مرهمی نشد برای او. برای رضا پدر فقط آقا بود و برای پدر، رضا فقط پسر ایران. درحالی‌که همزمان بین من و ایران هیچ‌ حایلی وجود نداشت. او مادرم بود و‌ من دخترش. میان من و رضا سکوتی سنگین برقرار شد. نمی‌دانستم رضا به چه فکر‌ می‌کند؟ اما من به این فکر می‌کردم که چقدر میان پدر و ایران فرق وجود دارد.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #384
مدتی طولانی سکوت میانمان برقرار شد. سکوتی عذاب‌آور. من برادرم را می‌خواستم نه این رضای به غم نشسته را. به طرف او که غرق در رانندگی بود برگشتم.
- اگه یه نفر توی دنیا باشه که هیچ‌وقت نتونم ازش طلب بخشش کنم تویی.
یک لحظه به طرفم برگشت.
- طلب بخشش؟ برای چی؟
- برای جبران همه دردسرها و عذاب‌ها و مشکلاتی که به‌خاطر من داشتی؟
- چرا مزخرف میگی؟ کدوم دردسر و عذاب؟
- بچه نیستم، می‌فهمم، اون‌قدر که تو برادر بودی برام من خواهر نبودم برات، دلیل حال بد الانت هم منم، منو ببخش!
رضا لبخندی روی لبش آورد.
- حال من هیچم بد نیست، توپ توپم، نگران من نباش.
لحن رضا مثل همیشه شده بود. شاید می‌خواست تظاهر به خوب بودن کند، اما همین هم برایم کافی بود. من همین رضای خوش‌حال را می‌خواستم حتی اگر دست به پنهان کردن غمش می‌زد.
- رضا می‌دونی من چقدر خوشحالم که برادر دارم؟
رضا دوباره به طرفم‌ برگشت و لبخند عمیق‌تری زد و به طرف جاده برگشت.
- یادته روز اول‌ چی بهم گفتی؟
ابروهایم را سوالی درهم جمع کردم.
- کدوم روز؟
- همون روزی که با آقا اومده بودید خونه آقابزرگ برای خواستگاری از مادر و بعد بزرگ‌ترها به هوای این‌که بچه‌ایم‌ ما رو‌ فرستادن توی‌ حیاط تا جوجه‌ها رو ببینیم.
خوب به‌خاطر داشتم. به خانه پدرشوهر ایران رفته بودیم و خانواده آقابزرگ رضا، به همراه دایی ایران به عنوان بزرگ‌ترهای ایران دورتادور سالن در یک طرف نشسته و در طرف دیگر فقط من و پدر بودیم‌. حتی عمه‌فتانه هم وقتی فهمیده بود انتخاب پدر کیست به نشانه اعتراض به وضع زندگی و بیوه بودن ایران حاضر به همراهی پدر نشده بود. اما مرا هم به همراه رضا به‌خاطر بچه بودن، برای یافتن نخودسیاه به حیاط فرستادن تا خود حرف‌های مهمشان را بزنند و پدر به تنهایی در آن جلسه خواستگاری به رضایت گرفتن از خانواده مقابلش تلاش کند. سری تکان دادم.
- آها... آره یادمه، رفتیم توی حیاط و بهت گفتم دلم می‌خواد مامانت با بابای من عروسی کنه.
رضا سری به نشانه تایید تکان داد.
- بعدش هم یادته چی گفتی؟
کمی فکر کردم.
- نه دیگه چیزی یادم نمیاد.
رضا با همان لبخندی که به لب‌هایش سنجاق کرده بود گفت:
- من گفتم اگه اون‌ها عروسی کنن من و تو خواهر و برادر می‌شیم، بعد تو چی گفتی؟
با این حرف به طرف من برگشت و سرش را سوالی تکان داد.
- رضا واقعاً یادم‌ نمیاد چی گفتم.
رضا که دوباره حواسش را به رانندگی داده بود گفت:
- گفتی من برادر لازم ندارم، فقط می‌خوام بابام زن بگیره، چون عمه‌فتانه گفته اگه بابا زن بگیره حالش خوب میشه.
خنده بلندی کردم.
- وای چه آدم ضایعی بودم من.
رضا آرام خندید.
- تو برادر لازم نداشتی نه؟
خنده‌ام را جمع کردم.
- شرمنده رضاجان! من زیاد اشتباه کردم، خصوصاً زمان بچگی، شما منت بذار منو ببخش.
رضا با لحنی که به شوخی مجبور بودن را نشان می‌داد گفت:
- دیگه چی کار کنم؟ به عنوان خان‌داداش مجبورم عذرخواهیت رو بپذیرم.
- اوه خان‌داداش! واقعاً منو با بخشش خودتون مفتخر کردید.
- پس با این افتخار که جناب ملوکانه‌‌ی ما عذر شما را پذیرفت خوش باشید.
نگاهم را به جاده روبه‌رو دوختم.
- من از خیلی وقت پیش فهمیدم که چقدر برادر لازم‌ داشتم، از همون بچگی‌ که باهم فوتبال بازی می‌کردیم.
- هنوز یادته؟ خیلی وقته گذشته.
- مگه میشه یادم بره، من و شهرزاد یه تیم بودیم و تو یه تیم.
- چمن‌های پشت شمشادها رو خودمون کوبیدیم.
- فقط حیف که مریضی من فوتبال رو هم تعطیل کرد.
- ولی آقا به جاش برامون فوتبال دستی خرید.
با ذوق به طرف رضا برگشتم.
- باید هنوز توی زیرزمین باشه، برگشتیم بیا دوباره راهش بندازیم.
- اگه سالم باشه حتماً.
- سالم هم نبود درستش کن.
- دختر! تو چرا هیچ‌وقت بازی دخترونه دوست نداشتی؟
- خب هیجان بازی پسرونه بیشتر بود بازی های دخترونه لوس بودن.
- می‌دونی سارینا تو قرار بوده پسر بشی اما لحظه آخر خدا نظرش عوض شده تو رو‌ به‌خاطر تنوع دختر خلق کرده.
من اما غرق خاطرات بودم.
- یادته چقدر برای توت خوردن رفتیم بالای درخت؟ برگشتیم یه روز بریم سراغ توت‌ها دیگه رسیدن.
- نترس! یه چند روز دیگه مثل هر سال مامان برای چیدن توت‌ها ردیفمون می‌کنه، ملافه پهن می‌کنه و من و تو هم باید با اون میوه‌کن‌ها شاخه رو تکون بدیم بریزن.
- ولی توت خوردن روی درخت بیشتر حال می‌داد.
- تنبیه‌های بعدش هم حال می‌داد.
به آرامی گفتم:
- چقدر زود گذشت.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #385
رضا در جوابم «اوهمی» گفت. نفسم را آه مانند بیرون دادم.
- مریضی من همه خوشی‌ها رو تموم کرد، وقتی مامان و بابا فهمیدن نارسایی کلیه دارم دیگه نه تنها شیطنت‌هامون رو قدغن کردن، بلکه مانع باهم بودن‌مون هم شدن، برای این‌که خونه نباشی تو رو‌ فرستادن باشگاه، بقیه وقت‌ها هم باید می‌رفتی با بچه های کوچه بازی کنی، منو هم فرستادن کلاس زبان و بقیه اوقات هم باید خونه می‌موندم.
- اون‌ها نگرانت بودن نمی‌خواستن به خاطر شیطنت‌هامون حالت بدتر بشه.
نگاهم را به انگشتانم دادم و گفتم:
- می‌دونم، سرنوشت من تنهایی بود، همین تنهایی منو کشوند طرف درس و کتاب.
- زندگی که همیشه روی یه پاشنه نمی‌چرخه.
سرم را بالا آوردم.
- علی میگه خدا خیلی مهربونه، اگه به‌خاطر حکمت با گرفتاری یه چیزهایی رو‌ از بنده بگیره، اما به‌خاطر مهر از دل همون گرفتاری چیزهای دیگه‌ای رو‌ به آدم میده.
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم.
- اون مریضی برای من همین‌طور بود، خیلی چیزها رو ازم گرفت، اما خیلی چیزها رو هم بهم داد.
سکوت کردم و‌ در دل گفتم:«باعث شد ارزشمندترین آدم زندگیم منو انتخاب کنه»
صورتم را به طرف پنجره کنار دستم چرخاندم تا رضا اشک‌هایم را نبیند. بعد از مدتی رضا گفت:
- غصه روزهای گذشته رو نخور هرچی بوده گذشته.
نفس عمیقی کشیدم و اشک‌هایم را پاک کردم و رو به رضا کردم.
- یادته دفعه اولی که بیمارستان بستری شدم اون عروسک‌ زشت موفرفری رو برام هدیه آوردی؟
رضا خندید.
- آره ولی زشت نبود.
- چرا زشت بود... موفرفری سیاه.
رضا نگاه از جاده نگرفت.
- بانمک بود.
- چی شد که برام عروسک گرفتی؟ تو که می‌دونستی من از عروسک خوشم نمیاد.
رضا دنده را عوض کرد و گفت:
- وقتی بستری شدی هممون بیمارستان بودیم، پرستار گفت فقط یه نفر باید بمونه، قرار شد مادر پیشت بمونه اما من گفتم من می‌خوام پیش آبجیم بمونم کوتاه هم نمی‌اومدم، پرستار گفت:«نمی‌شه تو بمونی» گفتم:«من نباشم آبجیم نمی‌خوابه» چاخان می‌گفتم فقط می‌خواستم پیشت بمونم، اما پرستاره گفت:«برو عروسک‌ خواهرتو‌ بیار تا بغلش کنه و بخوابه» بعد هم من و آقا رو فرستادن توی محوطه، آقا پاش نمی‌کشید بریم خونه، توی محوطه موندیم. آقا خیلی نگران بود یه جا بند نمی‌شد من هم همش دنبالش می‌رفتم مدام طول محوطه‌ رو‌ می‌رفت و‌ می‌اومد. همون حین چشمم خورد به بوفه بیمارستان که اون عروسک جلوش آویزون بود. رفتم خریدمش و بردم دادم دست پرستار تا بهت برسونن.
ادامه کلام را من دست گرفتم.
- از ترسِ تنهایی همش گریه می‌کردم، ایران و پرستارها هم از پَسم برنمی‌اومدن، هر کاری کردن آروم بشم، اما نشدم، بیمارستان برام خیلی ترسناک بود، بهم سرم وصل کرده بودن و دردش منو به گریه انداخته بود، همش می‌گفتم می‌خوام برم خونه و گریه می‌کردم، یه‌دفعه یکیشون اومد گفت:«ببین برادرت عروسکت رو آورده تا دیگه تنها نباشی و نترسی» هیچی نتونسته بود منو آروم کنه، اما دیدن اون عروسک باعث شد آروم بشم و اون‌قدر سفت بغلش کردم که دیگه کسی نتونست ازم جداش کنه.
آهی کشیدم.
- روزهای بیمارستان و بعدها هم دیالیز بدترین روزهای عمرمه.
رضا آرام گفت:
- خدارو‌شکر تموم شدن.
- یادته چقدر سر دیالیز اذیت میشدم؟ بیشتر روزها خودت همراهم بودی دیدی چه عذابی می‌کشیدم.
رضا در سکوت فقط سر تکان داد.
- اون روزها خدا داشت قدرتش رو نشونم می‌داد، اما من نمی‌دیدم، خدا کاری کرد که فریدون خان ماندگار با اون همه دبدبه و کبکبه با همه مال و منالش از عهده تهیه یه کلیه برای دخترش برنیاد، هر بار یکی رو پیدا می‌کرد کلیه‌شو بخره، اما از قدرتی خدا به من نمی‌خورد، توی لیست پیوند هم بودم، اما فایده‌ای نداشت، ولی درست وقتی که از همه‌چی ناامید شده بودم، یه دفعه خدا خودش همه‌چی رو درست کرد.
گوشه شالم را که پایین افتاده بود روی شانه‌ام برگرداندم.
- رضا! باور می‌کنی اون شب آخر من کامل مردنم رو‌ قبول کرده بودم، فقط انتظارش رو می‌کشیدم؟
رضا بغض کرده بود، درحالی‌که نگاه از جاده نمی‌گرفت گفت:
- از همون موقعی که مادر به منِ سرباز خبر داد حالت این‌قدر بد شده که بستریت کردن، روزهای خیلی بدی گذروندم، چند روز طول کشید تا تونستم با کلی دردسر مرخصی بگیرم و برگردم، دکترها ازت قطع امید کرده بودن، آقا مثل مرغ سرکنده شده بود، کار و شرکت رو‌ ول کرده بود فقط توی بیمارستان می‌موند، حتی شب‌ها توی پارکینگ بیمارستان توی ماشین می‌خوابید. مادر هم روز و شب کنار تو می‌موند، کارش فقط دعا خوندن و گریه کردن بود. چند روز من هم بیمارستان موندم به امید خبر خوب اما هیچ خبری نشد، همون شب آخر، مرخصیم تموم میشد و باید برمی‌گشتم پادگان، دلم مونده بود توی بیمارستان و خودم مجبور شدم برگردم، فرداش جرئت نمی‌کردم زنگ بزنم به مادر خبر رسیدنم رو بدم، می‌ترسیدم خبر بدی بشنوم.
کمی مکث کرد و گفت:
- می‌ترسیدم خبر نبودنت رو بشنوم، وقتی با کلی ترس و لرز به مادر زنگ زدم و مادر گفت که دکتر خبر داده که یه اهدا کننده مطابق پیدا شده و زود عملت می‌کنن نمی‌دونی چی به من گذشت از خوشحالی به گریه افتادم، همون‌جا جلوی کیوسک سجده کردم و خداروشکر کردم که جواب دعاهام رو داد.
رضا با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و به طرف من برگشت.
- خدا تو رو دوباره به ما داد، از دروازه مرگ برت گردوند.
در جوابش فقط لبخند زدم. او رو به طرف جاده کرد و من هم نگاهم را به دشت پهناور کنار جاده دادم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #386
چند لحظه بعد رضا با لحن سرخوشی گفت:
- هرچی بوده گذشته خواهر من! غصه گذشته ها رو نخور.
نگاه از پنجره گرفتم و به طرف رضا برگشتم.
- غصه گذشته رو نمی‌خورم، غصه اینو می‌خورم که خدا همون موقع خودش رو به من نشون داد و من احمق ندیدم.
- از گذشته بیا بیرون، روزگار بازی زیاد داره.
- مطمئن باش اگه علی نمی اومد توی زندگی من، این‌قدر ابله بودم که هیچ‌وقت دیگه هم خدا رو نمی‌دیدم.
- سارینا! آبجی گلم! چرا این‌قدر خودتو اذیت می‌کنی؟
- علی میگه آدم‌ها وقتی میرن پیش خدا بهش میگن خدایا خودتو به ما نشون ندادی، بعد خدا جاهایی از زندگی رو بهشون نشون میده که براشون نشونه خودش رو گذاشته بوده، اما اون‌ها خدا رو ندیدن، من الان می‌تونم تو زندگی خودم خدا کجاها برام نشونه وجودش رو‌ گذاشت، اما من کور ندیدم، ازدواج بابا و ایران، اون مریضی و اتفاقاتش، حتی اومدن علی توی زندگیم همه نشونه‌های قدرت خدا بودن، اما من هیچ‌وقت به بودنش پی نبردم تا علی خدا رو نشونم داد و من شناختمش.
رضا سری از کلافگی تکان داد.
- هر حرفی می‌زنی باید به علی ختم بشه؟
- زندگی من بی‌علی نمی‌شه.
- بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم داری راجع به علی اغراق می‌کنی، همون جمله معروف که میگه عاشق عیب‌های معشوق رو‌ نمی‌بینه.
سری به نشانه نفی تکان دادم و تند گفتم:
- نه! علی من هیچ عیب و ایرادی نداره.
با لحن دلخوری گفت:
- باشه بابا! علی تو معصوم و بی‌گناه خوبه؟
از طرز حرف زدنش نسبت به علی اخم کرده و رو برگرداندم.
- چرا قهر کردی حالا؟
عصبی جواب دادم.
- قهر نکردم.
- پس چرا بُغ کردی؟
جوابی ندادم.
- بگو دیگه سارینا... مگه چی گفتم که سایلنت شدی؟
سریع به طرفش برگشتم.
- من نمی‌فهمم تو دیگه چرا با علی مشکل داری؟ اون که هم‌صنف خودته.
رضا لبخندی زد.
- هم‌صنف دیگه چیه؟
کمی دستم را تکان دادم.
- همین بچه مذهبی بودن دیگه.
- ساریناجان! اشتباه نکن، من با مذهبی بودن علی هیچ‌ مشکلی ندارم، اتفاقاً علی از نظر دینداری آدم‌ خیلی‌خیلی خوبیه اما من مطمئن نیستم همسر خوبی هم برای تو باشه.
- چرا همسر خوبی نیست؟
رضا بعد از کمی مکث گفت:
- خوب گوش کن ببین چی میگم... تو‌ میگی علی به‌خاطر دلایلی که نمی‌خوای بگی چیه، گذاشته رفته، خب من هم اصراری به دونستن نمی‌کنم، جزو حریم شخصی تو و علیِ... بعد میگی این جدایی تقصیر پدرته، این هم به تو و آقا مربوطه من اصراری ندارم‌ بفهمم... اما این که میگی در هر شرایطی دست از علی نمی‌کشی دیگه به من هم مربوط میشه، من برادرتم سارینا! نگرانت میشم، بفهم که این پسر تو‌ رو‌ نمی‌خواد که اگه می‌خواست به هزارتا دلیل هم نمی‌رفت، سعی می‌کرد زندگیشو درست کنه نه این‌که بزنه خرابش کنه.
بغض گلویم‌ را گرفته بود.
- علی منو می‌خواد... فقط... فقط توی معذوریت گیر کرده، توی معذوریت با خودش، من باید اون‌قدر صبر کنم تا علی بالاخره یادش بره چه اتفاقایی افتاده، بعد می‌تونم دوباره برش گردونم پیش خودم.
رضا نفسش را بیرون داد.
- پس هرچی‌ بگم فایده‌ای نداره نه؟
ابروهایم‌ را به نشانه نه بالا دادم.
- من از علی دست نمی‌کشم.
رضا که سکوت کرد من دچار عذاب وجدان شدم.
- رضا قهر کردی؟
- نه نکردم.
- ناراحت نشو از دستم.
رضا اجباری لبخند زد.
- ناراحت نیستم، اون تابلو‌ رو‌ می‌بینی؟
به محل مورد اشاره‌اش در روبه‌رو‌ نگاه کردم تابلوی «کرمان ۱۵کیلومتر» بود.
- الان دیگه ظهره، نظرت چیه رسیدیم‌ کرمان پارکی‌ جایی بزنم کنار هم یه ناهار بخوریم هم من یه چرت بزنم بعد راه بیفتیم؟
- خیلی خوبه، اصلاً می‌خوای بعدازظهر من بشینم پشت فرمون؟
- نه لازم‌ نیست من این جاده رو اومدم آشنام.
نیشخندی زدم تا رضا را دوباره به شوخی بکشانم.
- شاید هم از جونت می‌ترسی؟
لبخند رضا عمیق شد.
- اونو که قطعاً می‌ترسم‌ بدم دست تو.
- داداشی بدجنس!
- قابل شما رو‌ نداره آبجی!
- نترس خان‌داداش! من این‌ ماشینو بهتر از تو می‌رونم.
- بر منکرش لعنت! ولی من سوییچ‌ بده نیستم.
- چرا خب؟
- من هیچ‌وقت با این سرعتی که تا الان اومدم رانندگی نکرده بودم، جاده کفه بود و تقریباً خلوت من هم تا جایی که میشد گازو‌ پر کردم، اما این‌قدر نرم و‌ خوب بود که هیچ‌ متوجه نشدم، بقیه راه رو هم‌ می‌خوام‌ باسرعت برم، تو بشینی پشت رل لاک پشتی میری.
اخم کردم.
- هیچم این‌طور نیست.
- کاملاً هم همین طوره، رانندگی زن‌ها هرچی‌ هم باشه به‌ پای مردها نمی‌رسه.
- می‌تونیم‌ امتحان کنیم
ابروهایش را با «نوچ» بالا داد.
- خودم‌ دارم‌ با سرعت و دقت میرم نیاز به امتحان کردن تو ندارم.
- بابا مایکل شوماخر! این‌قدر باسرعت برو تا آخرش پلیس ماشین رو بخوابونه پارکینگ.
- نترس حواسم‌ هست تو فقط از مسیر لذت ببر.
- می‌بینیم و‌ تعریف می‌کنیم‌ جناب حواس‌جمع!
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #387
رضا کنار پارکی نگه داشت و رو به من کرد.
- همه وسایل پشت ماشین هست. ببر اون‌جا زیر اون درخت پهن کن.
به رد اشاره رضا نگاه کردم و سر تکان دادم. رضا ادامه داد:
- من میرم از اون‌ور ناهار بخرم، جوجه می‌خوری؟
- فرقی نمی‌کنه، هرچی دلت خواست بخر.
از ماشین که پیاده شدیم. رضا در صندوق را باز کرد و خودش به آن سوی‌ خیابان رفت. مشخصاً هوا گرم بود و‌ من درون ماشین هیچ متوجه نشده بودم. بعد از کشی که به کمرم دادم به طرف صندوق رفتم. رضا سبد پیک‌نیکی مخصوصش را همراه آورده بود. همانی که یار همیشگی او در سفرهای گاه به گاهش بود. سبد را با زیراندازی که به صورت کیف جمع شده‌ بود، برداشتم و در صندوق را بستم. فرش را پهن کرده و نشستم. کمر، زانو و مچ پاهایم کمی درد می‌کرد. چقدر دلم می‌خواست بالشی را که چند دقیقه پیش پشت ماشین دیدم، بیرون آورده و همین‌جا دراز کشیده و بخوابم. یک آن با فکری که به ذهنم خطور کرد غمگین شدم و آن را زیر لب به زبان آوردم.
- علی هم حتماً از خوابیدن روی زمین کمر درد گرفته، آخ عزیزم! الان تو کدوم بیغوله اسیری؟ اصلاً امیدی برات مونده؟ بردنت کشور غریب، نمی‌دونم چی به روزت آوردن؟
زانوهایم را در بغل جمع کردم و به نقطه‌ای روی چمن‌ها خیره شدم. به جای چمن‌ها، چهره لاغر شده‌ی علی از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت. کبودی‌های صورتش و لباس پاره و خاکی شده‌اش. علی من کی بی‌توجه به سر و وضعش بود؟
صدای رضا که دو ظرف غذا به همراه داشت، مرا از خود بیرون آورد.
- با دلستر که مشکلی نداری؟
پاکت غذاها را گرفتم.
- نه دستت درد نکنه.
ناهار را در سکوت خوردیم و مشغول جمع کردن وسایل شدم. درحالی‌که تمام وجودم را عذاب وجدان گرفته بود. تنها به این خاطر که علی‌ام با یک نان خالی روز و شب را سر می‌کند و‌ من بی‌لیاقت شکمم را سیر می‌کنم. پرت شدن بالشی روی زمینِ کنار دستم که رضا از ماشین آورده بود مرا از فکر خارج کرد. رضا درحالی‌که می‌نشست گوشی‌اش را هم از جیب بیرون آورده و نگاه می‌کرد، گفت:
- یه نیم‌ساعت بخوابم برای برگشت شارژم.
- باشه، من هم میرم‌ توی ماشین دراز می‌کشم.
گوشی را به جیب برگرداند و سوییچ را طرفم گرفت.
- پس کولر بگیر، گرمه هوا.
- لازم‌ نیست، ماشین رو توی سایه زدی، فقط سبد رو ببرم؟
- فلاسک رو بذار بمونه، بیدار شدم آب‌جوش بگیرم، عصر چایی بخوریم. بقیه رو‌ ببر بذار جلوی پات، لازممون میشه.
رضا دراز کشید و من هم بعد از بیرون آوردن فلاسک از سبد بقیه را برداشته و به طرف ماشین رفتم. سبد را مقابل صندلی جلو گذاشتم و خودم روی صندلی عقب مستقر شدم. کوله‌ام را زیر سرم گذاشتم، دراز کشیدم و سعی کردم با پاهای جمع شده روی صندلی ماشین چرت کوتاهی بزنم.
***
نسیم خنک عصرگاهی صورتم را نوازش می‌داد و من پشت میز شطرنج دستانم را در بغل جمع کرده و به علی چشم دوخته بودم.
- چرا میگید خدا انتقام می‌گیره؟ شما ادعا می‌کنید خدا کار نادرست انجام نمیده پس طبق ادعاتون خدا نباید انتقام بگیره، چون انتقام گرفتن کار ناپسندیه، همیشه توصیه شده که انتقام نگیریم.
علی سرش را تکان داد.
- این اشتباهه که فکر‌ می‌کنید انتقام گرفتن کار ناپسندیه، به نظرم کسانی این فکر رو رواج دادن که دنبال ظلم به بقیه بودن، می‌خواستن هر بلایی دلشون خواست سر بقیه بیارن و معترضین رو هم با این حرف که انتقام گرفتن کار بدیه خفه کنن، اتفاقاً انتقام گرفتن از ظالم‌ نه تنها بد نیست، بلکه خیلی هم خوبه.
ابروهایم را سوالی بالا دادم و همان‌طور که دستانم در بغل بود کمی سرم را کج کردم.
- یعنی انتقام گرفتن کار خوبیه؟
علی دو دستش را روی میز درهم کرد و نگاهش را به کنار دستمان چرخاند.
- نمی‌شه مطلقاً گفت خوب یا بدِ... نسبی هست... هم می‌تونه خوب باشه هم بد.
- چطور؟
نگاهش را کوتاه به سمت من چرخاند و بعد به دستان خودش زل زد.
- جایی که نگرفتن انتقام باعث بشه جای حق و باطل عوض بشه، باید حتماً انتقام گرفت، انتقام از ظالم باعث میشه عدالت برقرار بشه، حق مظلوم گرفته بشه، ظالم هم به کیفر و نتیجه کار بدش برسه.
دستانم را باز کرده، روی میز گذاشتم و کمی به طرف او خم شدم.
- خب با این اوضاع تکلیف گذشت چی میشه؟
علی دستانش را از روی میز برداشت و راست نشست.
- هر صفتی نسبت به جا و موقعیت می‌تونه خوب یا بد باشه، از گذشت هم اگه نادرست استفاده بشه، بد میشه.
لحظه‌ای مکث کرد و نگاهش را از طرف من به باغچه‌های کنارمان داد.
- گاهی یکی رو میشه بخشید، پس نباید انتقام گرفت، ولی گاهی یکی رو نباید ببخشی و باید حتماً انتقام بگیری، یه جایی گذشت کردن ظلمه، یه جایی انتقام گرفتن، باید فهمید کجا جای گذشتِ کجا جای انتقام.
دستانم را از روی میز برداشتم و با کلافگی تکان دادم.
- این که خیلی سخت شد از کجا باید بفهمم کجا چیکار بکنم؟
علی نفس عمیقی کشید.
- گاهی مسئله ما با یه نفر خیلی جزئی و کوچیکه و ما کینه طرف مقابل رو به دل می‌گیریم فقط برای این‌که تلافی کنیم، خب این‌جا انتقام گرفتن کار بدیه و باید همون اول از خطای بقیه گذشت، اما یه جایی آدمی ظلم کرده، خیانتی انحام داده، ت×جـ×ـا×و×ز× و تعدی کرده، در چنین موقعیتی دیگه نباید کوتاه اومد و بخشید اتفاقاً باید انتقام گرفت تا احقاق حق انجام بشه.
سرم را با تأسف تکان دادم و نگاهم را به باغچه و بچه‌هایی که روی چمن‌ها به دنبال هم می‌دویدند دادم.
- می‌ترسم هیچ وقت از پس این تشخیص برنیام.
- می‌دونم، گاهی تشخیص و انتخاب واقعاً سخت میشه اون وقت‌هاست که فقط باید از خدا کمک گرفت.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #388
با صدای ضربه‌ای که به شیشه خورد بیدار شدم. رضا بود که علامت می‌داد جلو بنشینم. برخاستم و نشستم. تنم ع×ر×ق کرده بود و شالم روی گردنم افتاده بود. گوشه شال را به دور گردنم کشیدم تا قطرات آزاردهنده ع×ر×ق را پاک‌ کنم. رضا درِ راننده را باز کرد، پشت فرمان نشست و به طرف من برگشت.
- ساعت خواب آبجی!
- ببخشید، حتماً کلی خوابیدم، نه؟
- اِی، کم و بیش، بیا جلو تا راه بیفتیم.
پیاده شدم و درحالی‌که گردنم را ماساژ می‌دادم در جلو‌ را باز کردم. رضا خم شده بود و فلاسک قهوه‌ای رنگش را درون سبدی که جلوی پایم گذاشته بودم، فرو می‌کرد.
- رفتم آبجوش گرفتم، یه نپتون هم انداختم توش.
رضا که بلند شد توانستم سوار شوم و او هم ادامه حرفش را دست گرفت.
- نمی‌تونیم برای چایی بمونیم، می‌ترسم دیر بشه، می‌تونی تو راه برام بریزی؟
- حتماً، باید زودتر بیدارم می‌کردی.
رضا ماشین را روشن کرد.
- ایرادی نداره، میریم می‌رسیم.
- اگه خسته‌ای می‌تونم پشت فرمون بشینم ها.
رضا ماشین را به حرکت درآورد.
- نترس دختر! تو اولین باره با من همسفر شدی، ولی من آدم رانندگی‌های طولانی هستم.
- به‌هرحال تعارف نکن.
رضا فقط سر تکان داد و تا زمانی که از کرمان خارج شدیم حرفی نزد.
- سارینا! چایی دم کشیده دیگه، یه لیوان برام بریز.
خم شده و از درون سبد فلاسک را به همراه لیوان دسته‌داری بیرون آوردم و چای ریختم.
- می‌تونی پشت فرمون بخوری؟
- نگران نباش!
- پس خنک که شد میدم دستت.
- ممنون آبجی!
لیوان را در جای لیوانی که روی دسته در بود قرار داده و دستم را به دسته‌اش گرفتم.
- رضا؟
- جانم.
- تو هم مثل بقیه از این‌که به علی فکر کنم ناراحت میشی؟
- از این‌که زندگیت رو حرام آدم اشتباه کنی ناراحت میشم.
- می‌دونی مشکل شماها با علی چیه؟ اینه که نمی‌شناسیدش، شما علی‌ای رو می‌بینید که گذاشته رفته، من علی رو می‌بینم که مجبور شده بره.
- چرا مجبور شده؟
- علی برخلاف قیافه‌اش خیلی احساساتیه، برخلاف بقیه زوج‌ها توی زندگی ما اونی که بیشتر احساسات خرج می‌کرد علی بود، من منطقم قوی‌تر بود.
نفس عمیقی کشیدم.
- علی احساساتش جریحه‌دار شده، اون هم مثل هر آدم دیگه‌ای نقطه ضعف‌هایی داره، نپرس بابا چیکار کرده که اون رو مجبور‌ کرده بره، فقط همین‌قدر بدون که دست گذاشته روی بزرگ‌ترین نقطه ضعف علی.
نگاهم را به کنار جاده دادم.
- قلب علی شکسته، بدجور هم شکسته.
به طرف رضا برگشتم.
- نگاه هیکلش نکن، علی خیلی حساسه، نمی‌تونه بی‌خیال زندگی کنه و به روی خودش نیاره انگار طوری نشده، من هم بهش حق میدم، حاضرم هر کاری کنم تا ترک‌های دلش خوب بشه، اگه قبولم کنه ذره‌ذره زخم‌های دلش رو‌ با هر سختی که باشه خوب می‌کنم، تا فقط بتونه منو پیش خودش ببینه.
رضا آرام گفت:
- چایی خنک شد؟
از لحن حرف زدنش فهمیدم ناراحت شده، خم شدم دست در پاکت قند کرده و دو حبه قند بیرون آوردم و همراه لیوان چای به دست رضا دادم.
- ناراحت نشو ازم داداش!
- توی سبد باز هم لیوان هست برای خودت هم بریز.
سر تکان دادم و رضا کمی از چای خورد.
- تو‌ که قند نمی‌خوری توی ظرف زرده بیسکوییت هست باز کن بخور.
ظرف پلاستیکی سفیدی را که در زرد رنگ داشت برداشته، باز کرده و بین دو نفرمان گذاشتم و بعد لیوانی را بیرون آورده و برای خودم چای ریختم. رضا همان‌طور که چای‌اش را می‌خورد گفت:
- امیدوارم علی ارزش از خودگذشتگی تو رو داشته باشه.
نگاهم را به جاده دوخته بودم.
- داره، علی ارزشش رو داره، این‌قدر ارزشش رو داره که به‌خاطرش جونم هم بدم.
رضا سری از تأسف تکان داد و مشغول چای خوردنش شد و من هم نگاهم را به مناظر کنار جاده دادم و کمی از چایم را خوردم.
رضا لیوان خالی را به طرفم گرفت.
- سارینا! ازم دلخور نشو، من فقط نگرانتم.
لیوانش را داخل سبد برگرداندم.
- ازت دلخور نیستم می‌دونم نگرانمی.
چای خودم نصفه در لیوان مانده بود. پنجره را پایین کشیدم و آن را بیرون ریختم و دوباره شیشه را بالا دادم.
- از این دلخورم که هیچ‌کس من رو نمی‌فهمه.
لیوانم را به همراه ظرف بیسکوییت که دست‌نخورده مانده بود به داخل سبد برگرداندم.
- همه فکر‌ می‌کنن من می‌تونم علی رو‌ فراموش کنم اما نمی‌کنم، باور کنید ممکن نیست، علی دیگه جزئی از من شده نمی‌تونم فراموشش کنم.
نفس عمیقی کشیدم و به طرف رضا برگشتم.
- داداشی! می‌تونی یه عضو از بدنت رو دل‌بخواه بکنی بندازی دور؟ حتی انگشت کوچیکه پات؟ می‌تونی بگی لازمش ندارم میندازمش دور؟ نه نمی‌تونی.
نگاهم را به جاده دادم.
- علی بخشی از روح و جسم منه، علی مهم‌ترین بخش وجود منه، دلیل زنده بودنمه، اگه بخوام‌ فراموشش کنم می‌میرم.
رضا دستانش را روی فرمان محکم کرد و گفت:
- مشکل از ماست که تو رو نمی‌فهمیم، شاید چون هیچ‌کدوم عاشق نشدیم، همگی فکر کردیم عاشقیم، اما تو رو‌ که می‌بینم می‌فهمم هیچ‌کدوم‌ ما هنوز عاشق نشدیم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #389
رضا نفسش را با حرص بیرون داد. دستانش را محکم روی فرمان زد و با صدای معترض و بلندی گفت:
- آخه دختر چرا عاشق شدی؟
از واکنشش جا خوردم و نگاه متعجبم را به او دادم. کمی مکث کرد و آرام‌تر گفت:
- هرگز فکر‌ نمی‌کردم عاشق بشی، تو احساساتی نبودی، احساسات آخرین اولویت زندگیت بود، چی شد آوردیش گذاشتیش اول صف؟ الان همه زندگیت رو‌ گرفته، داری می‌سوزی توی این عشق، این عشق آخرش نابودت می‌کنه.
سرم‌ را تکان دادم.
- راست میگی، من یه موجود بی‌احساس بودم که هیچی از عشق نمی‌فهمید، علی من رو‌ ریخت پایین و از نو ساخت.
کمی مکث کردم و ادامه دادم.
- نه، نه، علی هیچ کاری نکرد، خودم عوض شدم، وقتی اون رو دیدم، خودم، خودم رو خراب کردم و از نو ساختم تا شبیه علی بشم.
صدایم را پایین آوردم.
- هنوز خیلی نقص دارم و برای رسیدن به علی راه زیادی مونده، باید علی باشه تا بتونم بقیه راه رو برم، من به بودنش کنارم احتیاج دارم، به انرژیش، به عشقش.
تأسف رضا پایان نداشت.
- واقعاً علی چیکار کرده با تو؟
- قبل از اومدن علی من یه حصاری دور خودم کشیده بودم که جز خودم، هیچ‌کس و هیچ‌جا رو نمی‌دیدم، علی فقط یه کار کرد، اومد و اون حصار رو خراب کرد... .
رضا میان حرفم آمد.
- از اون به بعد هم تو فقط علی رو دیدی، علی رو نشوندی بالای زندگیت و دنیا رو از چشم اون دیدی.
- رضا من فقط سعی دارم‌ مثل علی بشم فقط همین.
- علی این همه قدرت داشت که تو رو عوض کنه؟
- عشق این همه قدرت داره.
- کِی این‌ همه تغییر کردی دختر؟ چطور این همه عوض شدی؟
لبخندی زدم.
- علی میگه لحظه‌لحظه زندگی ما تجلی خداست، هرچی رخ میده هرکاری که می‌کنیم فقط خواست خداست.
نگاهم را از رضا گرفتم و به جاده دوختم. چشمم به خورشید آسمان خورد که مایل شده بود و یادم آمد نمازم را نخوانده‌ام. از شدت نگرانی فریاد «وای» سر دادم. رضا دستپاچه گفت:
- چی شده؟
- ظهر نمازم رو‌ نخوندم.
- مگه می‌خونی؟
- آره می‌خونم.
- همیشه می‌خوندی؟
- شاید یکی در میون بخونم، اما‌ می‌خونم، تو‌ خوندی؟
- همون‌موقع که خواب بودی توی پارک‌ خوندم، نمی‌دونستم می‌خونی بیدارت می‌کردم.
- رضا! تا قضا نشده یه جایی نگه دار تا بخونم.
- باشه، اون جلو‌ رو ببین یه استراحتگاهه، تا من بنزین می‌زنم تو هم برو نمازت رو‌ بخون.
رضا که ماشین را نگه داشت سریع پیاده شدم چادر و جانمازم را داخل کوله قرار داده بودم فقط کوله را از ماشین برداشته و به اطراف نگاه کردم تا «وضوخانه» و «نمازخانه» را پیدا کردم. وارد وضوخانه زنانه شدم، احدی پر نمی‌زد. یک اتاقک بسیار کوچک که کف و دیوارهایش با سرامیک کرم‌رنگ پوشیده شده و ردیفی از شش شیرآب در دیوار روبه‌رو، بالای یک حوضچه ردیفی از جنس سرامیک‌های دیوار قرار داشت. بالای شیرها یک آینه سراسری و کنار در یک چوب‌لباسی بود. کوله‌ام را آویزان کردم آستین‌هایم را بالا زده و وضو گرفتم. بعد از آن‌که وضو گرفتم، شالم را که برای کشیدن مسح پست گردن انداخته بودم روی سرم مرتب کرده و آستین‌هایم را پایین کشیدم. باسرعت کوله را برداشته، خارج شده و وارد نمازخانه کناری شدم.
جز من کسی آن‌جا نبود. نماز سریعی خواندم و بعد از نماز همان‌طور رو به قبله نشستم و از خدا خواستم کوتاهی‌هایم را در نماز خواندن ببخشد، علی را در پناه مهر و لطف خودش سالم نگه دارد و او را به من برگرداند. همان لحظه یاد زمانی افتادم که از علی خواستم نماز خواندنم را تصحیح کند. یکی دو ماه از عقدمان گذشته بود و من بیشتر برای خودشیرینی این درخواست را از او‌ کردم.
***
دست در دست علی مسیر شیبداری را که به طرف یادمان شهدا می‌رفت را بالا می‌رفتیم.
- علی جان؟
علی به طرفم برگشت.
- جانم.
- من تا این سن نماز نخوندم، ولی دلم می‌خواد بخونم.
لبخند زد.
- این خیلی عالیه خانم‌گل!
- اما خب... بلد نیستم.
- هیچی بلد نیستی؟
- هیچیِ هیچی که نه، بالاخره یه چیزی از کتاب‌های دینی یادمه، ولی فکر کنم پر غلط و غلوط باشم.
- خب این‌که ایرادی نداره، الان یه نماز دو رکعتی بخون ببینم.
من شروع به خواندن کردم و تا به مزار شهدا برسیم علی با خوش‌رویی و صبر غلط‌هایم را درست کرد.
وقتی به سر مزارها رسیدیم، علی پایین یکی از قبرها نشست و فاتحه‌ای خواند و من با دستانی که در جیب مانتو فرو کرده بودم بالای سر قبر ایستاده و‌ چشم به نوشته‌های سنگ قبر دوختم. علی بعد از خواندن فاتحه سرش را بالا آورد و به من چشم دوخت.
- خانم‌گل! می‌دونی من تو رو از شهدا دارم؟
با این‌که درک حرفش برایم سخت بود، فقط لبخندی در جوابش زدم.
- از همون روزی که توی کافه بهم جواب مثبت دادی هر دوشنبه سعی می‌کنم بیام این‌جا.
من هم کنار مزار نشستم.
- چرا دوشنبه؟
- چون اولین قرارمون این‌جا روز دوشنبه بود، اون روزی هم که توی کافه جواب مثبت دادی دوشنبه بود.
ابروهایم را بالا دادم.
- واقعاً؟ به چه چیزهایی توجه می‌کنی، جالبه.
آن روز اولین دوشنبه‌ای بود که من همراه علی شدم، اما بعد از آن بارها با علی دوشنبه‌ها به یادمان شهدا رفتم، علی هیچ‌وقت آن قرار دوشنبه‌هایش را فراموش نکرد. گرچه اکنون مدتی بود دیگر سر قرارش با شهدا حاضر نمی‌شد. یادم باشد وقتی برگشتم به جای علی سر قرارش بروم، شهدای گمنام عزیزترین دوستان علی هستند.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #390
وقتی به کنار ماشین که در حاشیه خروجی پارک شده بود، برگشتم رضا را تکیه داده به ماشین دیدم که با دیدن من دستانش را از بغل باز کرد و راست ایستاد.
-آبجی! حتماً غروب حواسم بهت هست.
- ممنون داداش!
به طرف در رفته و باز کردم تا بنشینم با پاکتی پر از تنقلات روی صندلی مواجه شدم. رضا که در راننده را باز کرده بود در حال نشستن گفت:
- خرده ریز گرفتم برای خوردن.
پاکت را برداشته و سوار شدم.
- خوبه تأکید کردی برای خوردن.
رضا درحالی‌که کمربندش را می‌بست نگاهی کرد، لبخندی زد و‌ بعد ماشین را روشن کرد. تازه وارد جاده اصلی شده بودیم که گفت:
- از علی به‌خاطر یک چیز کمال تشکر رو دارم.
به طرفش برگشتم.
- چی؟
- این‌که باعث شد تو نماز بخونی.
کمی لبم به لبخند کش آمد، اما چیزی نگفتم.
- از کی می‌خونی؟ ندیده بودم.
- از همون اوایل عقدم، بیش‌تر وقت‌هایی که با علی بودم می‌خوندم، بهتره بگم اون اوایل فقط وقتی پیش علی بودم می‌خوندم، محض خودشیرینی، چون می‌دونستم خوشش میاد، اما بعداً گاهی توی خونه هم پنهونی می‌خوندم، نمی‌خواستم بابا بفهمه، می‌دونی که بدش میاد.
رضا فقط سر تکان داد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- کلاً نمازهام به‌خاطر خدا نبود، به‌خاطر علی می‌خوندم، به‌خاطر بابا نمی‌خوندم، وقتی هم علی گذاشت رفت کلاً گذاشتم کنار، ولی الان چند وقتیه تصمیم گرفتم فقط به‌خاطر خدا بخونم، شاید خدا هم دلش به رحم اومد علی رو بهم برگردوند.
- پس هنوز هم یه جورایی به‌خاطر علی می‌خونی.
- نمی‌دونم... اما دیگه می‌خوام سفت و سخت بخونم.
- باز هم برای کسی که یه عمر تارک‌الصلاة بوده خیلی خوبه.
سرم را از خجالت زیر انداختم. رضا نگاهی به طرفم انداخت.
- ناراحت شدی دختر؟
«نه» آرامی گفتم.
- باور کن منظوری نداشتم، ببخش!
- نه تو حق گفتی، منم که یه عمر نفهم بودم.
- نزن این حرف رو.
- چرا رضا... از همون اولش یه کانال وسط زندگی ما کشیده شده بود، تو و ایران اون‌ور بودید، نمازهاتون سر وقت، روزه‌هاتون به موقع، همه چیزتون درست، من و بابا این ور کانال، نه نمازی، نه روزه‌ای، تازه کلی هم شما رو اذیت کردیم‌.
با لحن آرام‌تری ادامه دادم:
- کسی که باید شرمنده باشه منم نه تو.
- نه دختر! کدوم اذیت؟ اشتباه می‌کنی.
- من و بابا هیچ‌وقت ملاحظه ایران رو نکردیم همه این سال‌ها با دهن روزه برای ما آشپزی می‌کرد، یادته چقدر از قصد جلوی تو روزه‌خواری می‌کردم تا اذیتت کنم از هر چیزی هم که می‌خوردم الکی تعریف می‌کردم تا دلت بسوزه.
رضا خندید.
- چقدر هم روی من تأثیر داشت، بیشتر به حالت تأسف می‌خوردم.
یک دفعه خنده کوتاهی کردم.
- خیلی بدجنسی رضا!
- پس خودت رو ناراحت این شوخی‌ها نکن.
با ناراحتی گفتم:
- نمیشه... عذاب وجدان رفتاری که منو بابا با شما دونفر خصوصاً مادر کردیم روی دل من سنگینی می‌کنه.
- چرا این‌قدر بزرگش می‌کنی؟
- بابا هیچ‌وقت نذاشت ایران یه مسجد، هیئت یا احیا و عزاداری بره محرم و ماه رمضون رو توی خونه گرفت، منِ بی‌خیال هم هیچ‌وقت برام مهم نبود، تو باز از نوجوونی از ما مستقل شدی، هرجا دلت خواست رفتی ولی مامان نه... بابا شاید مستقیم نگفته نکن، اما همین که همیشه می‌گفت ایران چقدر خودت رو مشغول این چیزهای بی‌خود می‌کنی کافی بود تا مادر اذیت بشه.
- علاقه به خودخوری پیدا کردی، بالاخره اختلاف عقیده همه جا هست.
- نه رضا... ایران توی زندگی با بابا خیلی کوتاه اومده، هر سال به‌خاطر دلخوشی بابا تا دبی اومده یه بار بابا نبردش مشهد، آخرش تو بردیش اون هم وقتی دبیرستانی بودی با کاروان، من که خوب یادمه مادر چقدر دلش می‌خواست بره اما بابا هیچ بهش توجه نداشت برای من هم مهم نبود این جور چیزها حتی اون سال که اومدی بهم گفتی برای روز مادر پس‌انداز کردی مامان رو ببری مشهد چرا من احمق نیومدم باهات همکاری کنم؟ چون فهم و‌ درک نداشتم.
- یه موضوع ساده رو‌ داری سخت می‌کنی، دختر! دست بردار از عذاب دادن خودت، این‌ها مال گذشته‌اس، هم من هم مادر می‌دونیم تو چقدر اون رو دوست داری، همه که نباید یه جور باشن.
سرم را به طرف کنار جاده برگرداندم.
- این‌ها واقعیت زندگی منه رضا! دوست داشتن من تو سرم بخوره وقتی خودخواهیم نمی‌ذاشت درست رفتار کنم.
نفس عمیقی کشیدم
- من از شما دور بودم، علی اومد روی کانالی که بین ماها بود برام پل زد که بیام طرف شما، من هم داشتم رد می‌شدم بابا از تنهایی خودش ترسید، به جای این‌که با من پاشه بیاد اون‌ور، زد پل رو خراب کرد تا من رو پیش خودش نگه داره، بعدش هم با معرفی آدم‌هایی هم‌عقیده با خودش خواست برام قفسی بسازه که تا همیشه کنار اون و افکارش بمونم.
صورتم را به طرف رضا چرخاندم.
- ولی دیگه هوای طرف شما خورده به سرم، من نمی‌تونم پیش بابا بمونم با هر بدبختی که شده من خودم رو از جهنم بابا خلاص می‌کنم.
- آفرین دختر! عجب تمثیلی! خوشم اومد، ولی نمی‌خوای بگی آقا چیکار کرد که اون پل خراب شد؟
رویم را برگرداندم.
- نپرس رضا! دلم نمی‌خواد بگم.
لحظاتی سکوت میانمان برقرار شد تا رضا دوباره شروع کرد.
- خب حالا روزه هم می‌گیری؟
لبخندی زدم و به طرفش برگشتم.
- آره از همون سه سال پیش، مامان خبر داره، اما بابا نمی‌دونه.
- عجب پنهان‌کارهایی هستید تو و مامان، من هم خبر نداشتم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
44
بازدیدها
437

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین