. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #361
به خانه خاله رسیدیم و در خانه مثل همیشه باز بود. چند ضربه به در نیمه‌باز زدم، پایم را داخل خانه گذاشتم و با صدای تقریباً بلندی گفتم:
- صاحبخونه مهمون نمی‌خوای؟
خاله و ظاهر که روی تخت ایوان نشسته بودند و با صدای در هر دو به طرف من نگاه می‌کردند. با دیدن من خاله بلند شد و با گفتن «کجا بودی دختر؟» پله‌ها را پایین آمد. به عقب برگشتم و به رضا گفتم:
- بیا تو.
با داخل شدن رضا، ظاهر هم از روی تخت بلند شد و همچون خاله به استقبال ما آمد. خاله که دیگر به ما رسیده بود، دستانم را گرفت.
- کجا رفته بودی دختر؟ نصفه جون شدم.
- ببخشید خاله! یه جایی گرفتار شده بودم.
رو به طرف رضا کردم.
- برادرم رضا اومده منو برگردونه خونه.
رضا سلامی داد و خاله گفت:
- سلام پسرم! خوش اومدی.
ظاهر هم که دیگر رسیده بود با رضا شروع به سلام و احوال‌پرسی کرد. خاله به طرف من برگشت.
- این چند روز کجا بودی که نمی‌تونستی یه خبر به ما بدی؟
- شرمنده خاله! یه جایی گیر کرده بودم، رضا اومد کمکم.
خاله رو به ظاهر کرد.
- آقا رو ببر روی تخت، خوب نیست سرپا.
رضا با تعارفات ظاهر به طرف تخت روی ایوان رفت و خاله رو به من کرد.
- تو هم بیا بشین، معلومه خسته‌ای، یه چایی چیزی بخور.
دستم را به بازوی خاله گرفتم.
- ممنونم خاله نمی‌مونیم، باید بریم، فقط اومدیم وسایلم رو برداریم و این‌که اگه اجازه بدین کنار همین تانکرها پاهام رو بشورم.
- نگران وسایل‌هات نباش! همون‌جوری که گذاشتی دست نخورده مونده، میگم توران برات بیاره، تو هم تا پاهات رو بشوری وقته ناهاره، یه غذا می‌خورید و می‌رید.
- نه خاله دیگه مزاحم نمی‌شیم.
توران که از سر و صدا بیرون آمده بود تا چشمش به من خورد ذوق‌زده از پله‌ها پایین آمد.
- ساریناخانم! اومدید؟
- سلام توران‌جان! چطوری؟
- سلام خانم! کجا بودید؟ می‌دونید چه‌قدر نگرانتون شدیم؟
- ببخش که نگرانت کردم.
خاله رو به توران کرد.
- کمک خانم کن پاهاش رو بشوره من میرم وسایل‌هاش رو میارم.
توران چشمی گفت و من هم تشکر کردم.
خاله همان‌طور که به طرف پله‌ها می‌رفت به توران گفت:
- ناهارت که آماده‌س؟
- بله خیالتون راحت.
به طرف تانکر رفتم و روی چارپایه نشستم.
- توران خودم می‌تونم بشورم.
توران لگن پلاستیکی را از کنار تانکر برداشت و مقابلم گذاشت.
- خانم! چرا تعارف می‌کنید؟
بندهای پوتین را باز کردم.
- دختر! راضی نیستم با این وضعیتت... .
نگذاشت حرفم تمام شود.
- خانم! طوریم نمی‌شه، فقط آب می‌گیرم روی دستتون بذارید، برم آفتابه بیارم.
توران به طرف حمام رفت و من کمی پایم را بالا آوردم و دستم را به پشت پوتین گرفتم تا آن را بیرون بیاورم، اما همین که کمی تکان دادم درد و سوزش کل پایم را گرفت و «آخ» گفتم و دست از بیرون آوردن کفش کشیدم. صدای نگران رضا را شنیدم.
- چی شد سارینا؟
به طرف او که بلند شده و لبه ایوان ایستاده بود برگشتم و با صدای دردمندی گفتم:
- پام از پوتین درنمیاد.
درحالی‌که از پله‌ها پایین می‌آمد گفت:
- دست نزن تا خودم درش بیارم.
برگشتم نگاهم را به پای دردناکم دادم.
- نمی‌خواد خودم یه کاریش می‌کنم.
تا دوباره دست به پوتین بردم رضا هم رسید و مقابلم روی دو پا نشست و پایم را در دست گرفت.
- این چند روز همش پات بوده؟
آرام گفتم:
- رضا! زشته جلوی این‌ها کفشمو تو در بیاری.
رضا اخم کرد و درحالی‌که سعی می‌کرد پوتین را به آرامی تکان دهد گفت:
- زشت چیه؟ بذار درش بیارم ببینم چی به سر پات آوردی.
رضا پوتین را به آهستگی از پایم درآورد و من هم سعی کردم درد و سوزشی را که با حرکت کفش در پایم ایجاد میشد را با گزیدن لب‌هایم تحمل کنم. رضا پوتین را کناری گذاشت. درد پاهایم بیشتر شده بود. نمی‌دانم چه سری بود که تا در پوتین بودند متوجه درد آسیبشان نشده بودم، اما اکنون درد و سوزش امانم را بریده بود.
توران هم با آفتابه آب سر رسید.
- چی شده خانم؟
- طوری نیست... آخ.
رضا جوراب سفیدم را هم از پایم درآورده بود. با دلخوری گفت:
- پات رو آش و لاش کردی دختر، پر زخم و تاول شده.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #362
پایم را در لگن سرد گذاشت. خنکی دلپذیری به کف گر گرفته پایم وارد شد. رضا پوتین دیگر را هم از پایم درآورد و من فقط چشمانم را با درد فشردم تا صدای آخم بلند نشود.
- لجبازِ حرف گوش نکن! آروم با آب و صابون بشورشون برم از توی ماشین پماد و باند بیارم.
رضا جوراب و پوتین‌هایم را برداشت و به طرف در حیاط رفت و من نگاهم را به پاهای قرمز و دردناکم دوختم پشت و کناره‌های پایم و روی هر ده انگشتانم تاول زده بود. تاول‌هایی که برخی هنوز سالم بودند و برخی که ترکیده بودند، شدیداً می‌سوختند. مچ پا و‌ بندبند انگشتانم نیز درد می‌کرد.
- خانم! چیکار با این پاها کردید؟
پاچه‌های شلوارم را بالا دادم و گفتم:
- قربون دستت آب بریز.
توران آب ریخت و سعی کردم با آرامش پاهای ملتهبم را با آب سرد خنک کنم. توران توقف کرد با یک دست صابون را از کنار شیر تانکر برداشت و به دستم داد. تشکر کردم و به آهستگی پاهایم را کف‌مالی کردم. خاله بالای سرم آمد.
- چیکار کردی دختر؟
به جای من توران جواب داد.
- پاهاش تاول زده.
خاله نگاه دقیقی به‌ پاهایم کرد.
- ایرادی نداره، پاهات رو بشور، میرم فرش میارم میندازم همین‌جا روش بشین، پاهات رو که خشک کردی وازلین میدم بزن روش خوب میشه.
خاله داخل رفت و من هم مشغول شستن پاهایم شدم و به توران گفتم:
- چه خبر توران؟
- سلامتی خانم!
مالش کف صابون روی پاهایم حس لذت‌بخشی به من می‌داد.
- نبودم خبری نشد؟
- چرا خانم، همون روز که رفتید من هم ناهار درست کردم، نیومدید، رفتم سراغ یوسف‌کچل، گفت بهش گفتید خودتون خبر میدید.
- آب می‌ریزی؟
توران همان‌طور که آب می‌ریخت ادامه داد:
- عصر شد دیدیم نیومدید، به شمارتون که به یوسف داده بودید زنگ زدیم، اما خاموش بودید، ظاهر گفت حتماً همون‌جا موندگار شدید، فردا صبحش دوباره زنگ زدیم، باز هم خاموش بودید، خاله رفت پیش یوسف تا باهاش بره جنگران، آخه ظاهر رفته بود پی حیوون‌ها، یوسف مهمون داشت گفت یه روز دیگه صبر کنید، دیروز خاله و یوسف رفتن جنگران پِی‌تون، اما بهشون گفته بودن شما همون روز برگشتید، از دیروز خاله دیگه یه جا بند نشد، همش می‌گفت:«دختر غریب بود بلایی سرش آوردن» امروز هم دیگه نذاشت ظاهر بره پی حیوو‌ها تا بمونه باهم برن اطراف جنگران دنبال شما بگردن که دیگه خودتون اومدید.
- آب بسه دیگه.
توران دست از آب ریختن کشید.
- تازه خانم فردا می‌خواستن برن سرباز به مامورها بگن گم شدید.
پاهایم را از لگن بیرون آورده و‌ با پاشنه روی سنگ‌های زمین گذاشتم.
- واقعاً شرمنده! کلی دردسر درست کردم.
صدای خاله ما را متوجه‌ خود کرد.
- توران! حرف کم کن خانم بیاد روی فرش بشینه.
نگاهم به زیلویی افتاد که خاله پایین دیواره ایوان پهن کرده بود.
- ممنون خاله! الان میام.
خاله دمپایی مردانه بزرگی را کنار پایم گذاشت.
- این‌ها رو بپوش اذیت نشی.
با کمک توران بلند شدم دمپایی‌ها را پا کردم و تا روی فرش رفتم و نشستم‌. خاله پارچه ملافه‌ای سفیدی را که گل‌های ریز صورتی داشت به دستم داد.
- پاهات رو‌ خشک کن تا وازلین بیارم.
مشغول خشک کردن‌ پاهایم شدم و‌ به توران گفتم:
- دیگه‌ چه خبر؟
توران که از رفتن خاله مطمئن شد کنارم‌ نشست و آهسته گفت:
- تازه خانم یه خبر جالب دیگه هم دارم.
لبخندی زدم و «چی؟» گفتم.
- آقامعلم‌! رفته از گلی خواستگاری کرده.
ابروهایم را بالا دادم.
- واقعاً؟!
- آره خانم! گلی خودش بهم گفت، همون روزی که شما رفتید شبش آقامعلم‌ رفته پیش یوسف گفته گلی رو‌ می‌خواد حالا هم رفته شهرش ننه و آقاش رو بیاره.
سری تکان دادم.
- چقدر خوب!
صدای خاله ما دو نفر را از هم جدا کرد.
- توران! پاشو‌ برو‌ ناهارت رو آماده کن.
توران «چشم»ی گفت و‌ بلند شد. خاله کنارم نشست.
- وازلین بزنی و با یه‌ چیزی ببندی تا شب خوب شدن.
خواست وازلین را روی‌ پایم‌ بزند که مانع شدم و وازلین را گرفتم.
- نه خاله خودم‌ می‌زنم.
رضا هم که رسیده بود، کنارمان نشست.
- باند و پماد آوردم خودم می‌زنم.
خاله گفت:
- باند خوبه، اما نمی‌خواد پماد بزنی همین وازلین کافیه.
سر قوطی وازلین را باز کردم و‌ با انگشت مقداری از آن را برداشتم.
خاله تشرگونه گفت:
- دخترجان! زنی، کفش مردونه که نباید بپوشی، از بس پاتو کردی توی کفش‌های مردونه این‌طور شدی، دیگه نباید از اون کفش‌ها بپوشی.
وازلین را روی تاول‌های انگشتان پایم‌ کشیدم و لبخندی زدم و‌ به پلاستیکی که دمپایی‌های خریده‌ام داخل آن بود اشاره کردم.
- چشم‌ خاله! دیگه پوتین نمی‌پوشم، دمپایی خریدم اون‌ها رو‌ پام‌ می‌کنم.
رضا که معلوم بود به زور جلوی خنده‌اش را گرفته، بلند شد تا کنار تانکر‌ رفت، دمپایی‌ها را از درون‌ پلاستیک بیرون آورد و‌ جفت شده کنار‌ فرش گذاشت. خاله نگاهی به دمپایی‌ها کرد.
- این شد یه چیزی، چی بودن اون کفش‌ها؟ زنی گفتن مردی گفتن، تو که نباید کفش مردونه پات کنی.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #363
خاله‌ بلند شد و‌ رفت و‌ من هم با خنده‌ مشغول‌ وازلین مالیدن به پاهایم‌ شدم. رضا کنارم‌ نشست.
- مگر این‌که خاله از پست بربیاد.
- از آب گل‌آلود ماهی نگیر.
- پات‌ چطوره؟ نمی‌خوای پماد بزنم.
- نه، فعلاً بذار همین‌ روش بمونه، باند رو‌ بذار اینجا‌، برو بالا پیش ظاهر بشین.
- چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟
- رضا دلم می‌خواد‌ زودتر بریم‌ یه هتلی مسافرخونه‌ای‌ جایی تا برم‌ حموم اگه میشه‌ زودتر راه بیفتیم.
- می‌خوای ازشون‌ بخوام‌ همین‌جا بری حموم؟
- نه رضا! این‌جا‌ آب کم دارن، بریم هتل بهتره، ازشون خداحافظی کن بریم.
- باشه! نگران نباش.
رضا که‌ بلند شد و از پله‌ها بالا رفت. من از‌ وازلین مالیدن فارغ شده و مشغول بستن باند رو‌ی پاهایم شدم. یکی از پاهایم را بسته بودم که صدای ظاهر بلند شد.
- نه آقارضا! این‌طوری نمی‌شه، ناهار باید بمونید.
مشغول بستن پای دیگرم‌ شدم. که صدای خاله آمد.
- نه پسرم‌! شما‌ خسته‌اید، ناهار هم آماده‌س.
رضا گفت:
- نه مزاحم نمی‌شیم، تا الان هم کلی دیرمون شده، باید برگردیم، من رو شرمنده کردید که این چند روز دنبال خواهرم گشتید.
- چه حرفیه پسرم... .
من مشغول‌ بستن‌ پایم‌ بودم و آن‌ها مشغول تعارف کردن.
پایم را بستم که خاله پایین به کنارم آمد و نشست.
- دخترجان! همین‌طور بی ناهار می‌خوای بری؟
- خاله! بدموقع اومدیم دیگه مزاحم نمی‌شیم.
- فکر‌ کردی غذا کمه؟
- نه خاله! عجله داریم، نمی‌تونیم بمونیم.
- نترس دختر! چون می‌خواستیم بریم بیرون، گفتم توران گوشت و سیب‌زمینی پخته توی نون پیچیده تا توی راه بخوریم، اندازه شما دو نفر هم میشه، ببرید وسط راه بخورید.
- نه خاله! اون غذای شماست.
- نترس دختر می‌رسه به همه‌مون.
خاله خواست بلند شود که دستش را گرفتم.
- صبر کنید خاله!
- تعارف نکن دیگه دختر!
- نه خاله! بشینید باهاتون حرف دارم.
خاله نشست.
- چیه دخترم؟
- خاله! می‌دونید که من دوتا گوشی دارم؟
- آره دیدم.
گوشی ساده‌ام را از جیب درآوردم.
- خاله! وقتی رفتم زاهدان این رو میدم به زهرا، فقط و فقط هم شماره ظاهر رو داخلش می‌ذارم تا زهرا بهتون زنگ بزنه باهاش حرف بزنید، شماره اینو دارید؟
چشمان خاله پر از اشک شد.
- شماره همین رو داده بودی یوسف؟
- آره
- ظاهر شماره‌شو داره، دستت درد نکنه دختر! اگه صدای گل‌قالی رو بشنوم دیگه مدیونت میشم.
- نه خاله! چه دینی؟ این تنها کاریه که من می‌تونم برای جبران محبت‌هاتون انجام بدم.
خاله ضربه آرامی به دستم زد و گفت:
- حالا که میری پیش زهرا صبر کن برم لباسش رو بیارم برسونی دستش.
خاله بالا رفت و رضا با وسایلم از ایوان پایین آمد.
- چطوری آبجی می‌تونی راه بری؟
با کمک دیوار بلند شدم و گفتم:
- آره داداش طوری نیست.
پاهایم را درون دمپایی کردم و برای شستن دست‌هایم کنار تانکر رفتم.
دقایقی بعد خاله و توران هم برای بدرقه ما آمدند. خاله بقچه‌ای را به دستم داد و گفت:
- این مال زهراست.
بعد پلاستیکی را که دو لقمه بزرگ نان پیچیده داخلش بود دستم داد.
- اینم ناهارتون، سلام منو به زهرا برسون و بگو که دلتنگشم.
- حتماً خاله، غصه زهرا رو نخورید خداش بزرگه.
- می‌دونم دخترم می‌دونم، خدا همراه شما هم باشه.
بالاخره با همه خداحافظی کرده و در‌حالی‌که رضا وسایل مرا برداشته بود از خانه خاله بیرون آمده و خود را به ماشین رساندیم. در عقب را باز کرده بودم و وسایل درون دستم را داخل می‌گذاشتم که صدای گلی مرا متوجه کرد.
- وای ساریناخانم! دارید برمی‌گردید؟
همین که برگشتم در بغل گلی فرو رفتم.
- چطوری گلی؟
گلی کمی از من جدا شد.
- خانم! گزارشتون خیلی خوب بود دستتون درد نکنه.
- خواهش می‌کنم دختر! کارهای تو خیلی خوبه.
و بعد آرام گفتم:
- از توران یه چیزهایی شنیدم... آقا معلم و...
سریع گونه‌های سفیدش سرخ شد.
- توران! زود همه‌چی رو گفته؟
- خب آقامعلم‌ چی می‌گفت؟
لبخند شرمگینی زد.
- وای خانم! فقط اومد با آقام‌ حرف زد، قرار شد بره خانواده‌شو‌ بیاره.
لبخندی زدم.
- آقات چی گفت؟
ذوق‌زدگی‌اش کاملاً مشخص بود.
- آقام هنوز هیچی نگفته فقط گفته بیان تا بشناسیمشون، ولی من بهش گفتم دوست دارم همین‌جا بمونم تا کنارش باشم.
- پس تمومه دیگه دختر... مبارکه!
سرش را زیر انداخت.
- چی بگم؟ هرچی‌ آقام بخواد.
صدای یوسف از جلوی مغازه من و گلی را از هم جدا کرد.
- دارید میرید خانم؟
- بله آقایوسف... ببخشید که کلی‌ اذیتتون کردم.
- نگو دختر! کدوم اذیت؟
رضا هم که سوار شده بود پیاده شد و گفت:
- دستتون درد نکنه آقایوسف! ما دیگه رفع زحمت می‌کنیم.
آقایوسف که به ما نزدیک شده بود گفت:
- چه زحمتی آقا؟... بازم بیایین طرف ما‌ خوشحال میشیم.
- خواهش می‌کنم شما لطف دارید، خانواده منتظرن، باید‌ زود برگردیم.
بالاخره از آن‌ها هم خداحافظی کرده و سوار ماشین شده، به راه افتادیم و از شاهوان خارج شدیم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #364
رضا سکوت بین‌مان را شکست.
- سارینا! حالت چطوره؟
نگاهم را از جاده گرفتم و به او دوختم.
- بد رضا... خیلی بد.
- غم به دلت راه نده، پلیس علی رو پیدا می‌کنه.
نفس حبس شده در سینه‌ام را بیرون دادم. نگاهم را به جاده دوختم.
- علی هیچ خیانتی نکرده، موقعی که پاسگاهشون اشغال شده همه رو کشتن، ولی اونو با خودشون بردن.
رضا لحظه‌ای به طرفم برگشت.
- برای چی؟
- نمی‌دونم، خودش هم نمی‌دونست.
- حتماً یه دلیلی داشته که بقیه رو کشتن و اونو زنده نگه داشتن.
بعد از چند لحظه مکث به طرف رضا برگشتم.
- رضا؟... چرا به علی گفتن خائن؟
رضا دنده را عوض کرد و همان‌طور که چشمش به جاده بود گفت:
- خب واضحه خواهر من، خودتو بذار جای مأمورها... به یه پاسگاه مرزی حمله شده، همه قتل‌عام شدن جز یه نفر، که اتفاقاً اون یه نفر کسی بوده که فقط چند روز از اومدنش به اون‌جا گذشته و بازهم از قضا با یه روش نامتعارف و یه جورایی توصیه شده اومده، بعد از ماجرا هم دیگه کسی نفهمیده کجاست.
رضا مکث کرد و ادامه داد:
- خب اولین متهم خود این آدم میشه، کسی که نمرده و ناپدید شده، هر کی هم باشه قبول می‌کنه که خائن همین آدمه، که اومده پاسگاه، راه رو برای ورود مسلحین آماده کرده، همه رو کشتن، بعد هم همراه اون‌ها فرار کرده.
نگاهم را از رضا گرفتم. بغض گلویم بدجور اذیتم می‌کرد.
- ولی علی بیچاره روحش هم از هیچی خبر نداشت، اون توی عذاب مرگ همکارهاش بود و خودش رو سرزنش می‌کرد که چرا همراه بقیه نمرده... خبر نداشت این بیرون همه کاسه کوزه‌ها سر اون شکسته.
اشک‌های سرازیر شده‌ام را با پشت دست پاک کردم و نگاهم را به جاده دوختم.
- ساریناجان! گریه نکن! می‌ریم پیش پلیس همه‌چی رو میگی، می‌فهمن درمورد علی اشتباه کردن.
دستی به صورتم کشیدم تا غم علی را پس بزنم.
- ببخش منو... به علی که فکر می‌کنم نمی‌تونم آروم باشم.
دوباره چند دقیقه سکوت میان‌مان برقرار شد و باز رضا سکوت را شکست و با لحن سرخوشی گفت:
- خب آبجی کوچیکه بگو غیر علی چی دلت می‌خواد؟
خوب می‌فهمیدم رضا می‌خواهد حال مرا خوب کند، نخواستم توی ذوقش بزنم پس من هم لبخند زدم.
- داداش کوچیکه! الان دلم فقط یه حموم درست و حسابی می‌خواد، این‌قدر تن و بدنم ع×ر×ق کرده که می‌دونم پیاده شدم باید خوشبوکننده بزنی.
- خوب شد خودت گفتی... هی می‌خواستم بپرسم این بو از کجا میاد؟ دیگه کارمو راحت کردی.
چشم‌هایم را ریز کردم تا جوابی درخور این حرفش بدهم که صدای شکمم بلند شد با چشمان گرد شده دستم را به شکمم گرفتم. رضا نگاهی کرد و بعد قهقهه‌اش بلند شد.
- زهرمار... نخند!
رضا از میان خنده گفت:
- فکر کنم قبل حموم باید فکر شکمت باشم.
خودم هم خنده‌ام گرفت.
- پاک آبروم رفت نه؟
رضا خنده‌اش را جمع کرد.
- خیلی وقته گرسنه‌ای؟
- ای... همچین.
- خب دختر خوب چرا نمیگی تا یه چیزی برات جور کنم؟ حالا یه کم تحمل کن اولین غذاخوری نگه می‌دارم.
- نمی‌خواد خاله ناهار داده، یه جا نگه دار بخوریم.
از سر جایم کمی بلند شدم و برگشتم. زانوهایم را روی صندلی گذاشتم و به عقب ماشین خم شدم. کوله‌ام را همراه با پاکت ناهاری که خاله داده بود را از صندلی عقب برداشتم و به سر جایم‌ برگشتم.
رضا با چشم و ابرو به پاکت اشاره کرد.
- چی هست؟
- نمی‌دونم ولی خوشمزه‌اس، نگه دار بخوریم.
یکی از لقمه‌های بزرگ درون پاکت را بیرون آوردم. تازه با دیدنش اسید معده‌ام‌ بیشتر ترشح کرد و بیشتر مشتاق خوردن شدم.
- آبجی! تو بخور، من نمی‌خورم.
- نگه دار باهم بخوریم، تا تو نخوری من هم نمی‌خورم.
- سایه نیست نگه دارم، تو این آفتاب کجا می‌خوای بخوری؟
- تو نگه دار توی ماشین می‌خوریم.
رضا «چشم»ی گفت و ماشین را کنار جاده نگه داشت. لقمه غذایش را به دستش دادم و «نوش‌جان» گفتم. رضا تشکری کرد و لقمه را‌ گرفت. سریع لقمه دیگر را بیرون آورده و بی‌معطلی گاز زدم. بعد از دو روز به یک غذای درست و حسابی رسیده بودم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #365
بدون آن‌که توجهی به رضا داشته باشم‌ با ولع تا انتهای لقمه را خوردم.
- معلومه بدجور‌ بهت گرسنگی دادن.
تازه حواسم به رضا جمع شد. کاملاً به طرف من برگشته بود و با لقمه نیم‌خورده‌ای که در دست داشت لبخند میزد.
- حیثیتم کامل رفت نه؟
- فدای سرت آبجی!
قسمت خورده شده لقمه‌اش را جدا کرد و بقیه را به طرف من گرفت.
- بگیر اینو هم تو بخور.
- وای نه رضا! گشنه‌ام نیست.
- این‌طوری که تو اون بدبخت رو‌ محو کردی معلومه هنوز‌ جا داری... بگیر اینو.
- دیگه این‌قدر... .
رضا نگذاشت حرفم کامل شود. لقمه را در دستم گذاشت.
- بگیر دختر! یکی نشناستت فکر‌ می‌کنه واقعاً تعارفی هستی... بخور حرف هم نزن.
تکه‌ای از لقمه را که در دست داشت در دهان گذاشت و ماشین را روشن کرد. لقمه را با شوق نگاه کردم.
- ممنون داداش!
رضا «نوش جان» گفت. من مشغول خوردن شدم و او‌ ماشین را به داخل جاده برد.
- ولی این چند روز گروگان بودن آدمت کرده یه خورده تعارف حالیت شده وگرنه اون سارینای قبل با من بدبخت نه تنها تعارف نداشت که در روز روشن باج هم می‌گرفت.
بی‌خیال به خوردن ادامه دادم و خونسرد گفتم:
- اون‌ها که حق خواهری بودن باید می‌دادی، الان فقط می‌خواستم یه کم باشعورانه باهات برخورد کنم.
رضا خندید و گفت:
- پس خودت هم قبول داری قبلاً بی‌شعور بودی؟
با چشمان ریز شده به طرفش برگشتم.
- نخیر جنابعالی شعور نداشتی حق خواهری رو دو دستی تقدیم کنی و من مجبور به اعمال زور می‌شدم.
رضا با یک دست روی فرمان زد.
- آها... اینه... الان شدی همون خواهر کوچیکه خودم.
دوباره مشغول خوردن شدم.
- بنده در هر حال چهار ماه از شما بزرگترم پس فراموش نکن به خواهر بزرگترت باید احترام بذاری.
- احترام از این بیشتر که شخصاً از شیراز بلند شدم هزار کیلومتر راه اومدم تا با سلام و صلوات برت گردونم خونه؟
لقمه را تمام کرده بودم. نگاه قدرشناسانه‌ای به رضا کردم.
- ممنونم داداش! من تو رو نداشتم چیکار باید می‌کردم؟
- هیچی باید به آقا می‌گفتی دویست میلیون جور کنه، بعد آقا به جای این‌که دویست میلیون بده به آدم‌دزدها چهارصد میلیون می‌داد به یکی دیگه جنازه اون‌ها رو براش بیاره.
سری به نشانه تأیید تکان دادم.
- البته همراهش هم پوست از سر من بکنن.
رضا لبخندی زد و بعد از کمی سکوت گفت:
- یه زنگ بزن به مادر و آقا، این چند روز که تماس نگرفتی کلی نگرانت شدن.
دست در جیب کوله کردم.
- گوشیم شارژ نداره.
- توی داشبورد پاور هست بزن شارژ کن.
گوشی را از کیف و پاوربانک را هم از داشبورد بیرون آوردم، بهم وصل کرده و‌ هر دو‌ را روی داشبورد گذاشتم.
- با گوشی من بهشون زنگ بزن.
- نمی‌خواد حالا شارژ میشه.
اصلاً آمادگی حرف زدن با پدر را نداشتم. دوباره‌ کاری که با زندگی من کرده بود، جلوی چشمم رژه رفت. برای فراموش کردنش زیپ کوله‌ام را باز کردم و مشغول دید زدن بیهوده داخلش شدم. نگاهم به اسپری افتاد‌، بیرون آورده و‌ به خودم‌ زدم.
- چیکار می‌کنی سارینا؟
- می‌خوام بتونی تحملم کنی.
- چه زود بهت برخورد؟ فقط شوخی کردم، جدی نگیر!
- نه پسر! خودم شعور دارم می‌فهمم چه فاجعه‌ای هستم‌ و این‌که الان باید مراعات تو رو هم بکنم.
- دختر! طوری نیست، باور کن اذیت نمی‌شم، چرا ناراحت شدی؟
اسپری را داخل کوله برگرداندم.
- رضا! الان تو تعارفی شدی ها... من هیچ‌وقت از تو ناراحت نمی‌شم، تو رو خوب می‌شناسم ولی مثل این‌که تو منو نمی‌شناسی... ببین رضا! من هنوز همون سارینای سابقم.
- بله خوب می‌شناسمت، فقط نمی‌خوام یه لحظه فکر کنی جدی حرف زدم.
- لوس‌ نکن خودتو، اصلاً بهت نمیاد بی‌منظور حرف بزنی، تو همون رضا کوچولویی هستی که خوب بلد بودی با گفتن «ایش ایش دلت بسوزه» منو آتیشی کنی بندازی دنبال خودت.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #366
رضا بلند خندید.
- وای دختر! هنوز یادته؟ الکی به «ایش ایش» حساس بودی، اون هم افتاده بود دست من سر هر چیزی می‌گفتم تا بیفتی دنبالم... ولی خیلی کیف داشت.
- بله آقا رضا! شما هنوز اون ذات خبیثت رو داری، مسئله اینه من دیگه حساس نیستم.
رضا یک لحظه نگاه از جاده گرفت و‌ لبخندی به من زد.
- آبجی خودمی... .
من هم لبخندی در جوابش زدم.
- تو هم داداشی خودمی.
گوشی را از روی داشبورد برداشتم و روشن کردم. تماس‌هایی از رضا داشتم و بعد پیام تماس‌های از دست رفته آمد. رضا، ایران، شهرزاد و بابا... نگاهم میخ شماره بابا شد. نمی‌توانستم با او‌ صحبت کنم. روی شماره ایران برگشتم و تا خواستم وصل کنم، نام تقی‌پور‌ روی صفحه آمد.
- اَه... بر خرمگس معرکه لعنت!
ناچار تماس را وصل کردم.
- سلام.
- سلام خانم ماندگار! چند روزیه ازتون خبری نیست، چیکار کردید؟
- از احوال‌پرسی‌های جنابعالی.
- اختیار دارید ما که شما رو‌ فراموش نکردیم.
- به‌هرحال من می‌خوام‌ شما رو‌ فراموش کنم.
تا خواست چیزی بگوید مهلت ندادم.
- گوش کنید آقای تقی‌پور! من کارمو تموم کردم، دارم برمی‌گردم، همه رو میدم دست آقای ارجمندی براتون بیاره دیگه هم باهاتون کاری ندارم لطفاً با من تماس نگیرید.
- خانم ماندگار! چرا دلخورید؟ من ترجیح میدم خودتون گزارش رو بیارید دفتر و البته حق مأموریت... .
- حق مأموریت رو بدید به آقای ارجمندی، من دیگه پامو توی دفتر شما نمی‌ذارم، خدانگهدار.
تماس را قطع کرده و شماره‌اش را وارد لیست سیاهم کردم. رضا گفت:
- با این چیکار داشتی؟
دیگر حوصله صحبت با ایران را هم نداشتم. گوشی را داخل جیبم گذاشتم.
- حقش بود.
- پس خبرگزاری هم دیگه نمیری؟
آرام «نمیرم» گفتم و سرم را به طرف پنجره کنارم چرخاندم. دلم علی را می‌خواست. رضا غصه‌ام را فهمید.
- آبجی غصه نخور! علی برمی‌گرده.
همان‌طور که از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم با بغض زبان باز کردم.
- علی لاغر شده بود، غذای درست و حسابی بهش نمی‌دادن، صورتش کبود بود، لباسش پاره بود، معلوم بود کتکش زدن، الان هم معلوم نیست کجا بردنش، مطمئنم از مرز ردش کردن، اون‌ها علی رو سالم نمی‌ذارن.
به طرف رضا برگشتم و با زاری گفتم:
- رضا من هیچ‌کاری نکردم، گذاشتم راحت ببرنش، حتی خودمو ازش قایم کردم، دل بی‌صاحاب خودم به درک، علی دلتنگم بود، من بهش ظلم کردم، آخ علی... منو ببخش، منو ببخش که این‌قدر احمقم.
دستانم را روی صورتم گذاشتم و گریه کردم.
- آبجی گریه نکن! باور کن با خودخوری هیچی حل نمی‌شه، باید قوی باشی تا بتونی علی رو برگردونی، الان فقط تو هستی که اون‌ها رو دیدی، می‌تونی بری به پلیس بگی چه شکلی بودن، پلیس هویت اون‌ها رو که بدونه ردشونو می‌زنه و علی رو پیدا می‌کنه، تو علی رو آزاد می‌کنی مطمئن باش، فقط باید قوی باشی همین، به‌خاطر علی گریه نکن، آروم باش.
گریه‌ام را قطع کردم و صورتم را پاک کردم.
- راست میگی... برای پیدا کردن علی من باید آرامش داشته باشم، علی پیدا میشه، نباید ناامید باشم.
صورتم را به شیشه کنارم چسباندم و‌ همین‌طور که نگاهم به حاشیه جاده بود به حرف‌های علی فکر کردم.
- خانم‌ بهترین بود... نمی‌خوام با پیغامم آشفته‌اش کنم... اون الان باید به آرامش برسه.
چشمانم را از درد و‌ سوزش قلبم بهم فشردم و آرام‌ گفتم:
-علی‌جان! چرا همه‌اش به فکر‌ منی؟ چرا یه ذره ازم‌ بد نگفتی؟ من که باهات خوب نبودم، عصبی بودم روی تو‌ خالی می‌کردم، ناراحت بودم پیش تو می‌آوردم، یه بار شد رعایت تو رو بکنم؟ تو بودی که همیشه همه‌جا رعایت حال منو می‌کردی، حالا میگی‌ زنم بهترین بود؟ خواستی آبرومو نگه داری؟ عزیزم! چرا یه ذره ازم‌ بد نگفتی تا دلم آروم بشه؟
آن‌قدر زیر لب حرف زدم که نفهمیدم کی خوابم‌ برد.
***
هوا سرد بود درختان حیاط خشک و بی‌برگ بودند و من کودک افسرده‌ای بودم که کنج پله‌های ایوان از سردی و تنهایی در خودم پیچیده بودم. از ترس زانوهایم‌ را بغل کرده و‌ گریه می‌کردم. علی آمد و با همان لبخندهای گرمش من کودک را در آغوش گرفت. نوازش انگشتانش درون موهایم گرمم کرد. خودم را به آرامش‌ آغوشش سپرده بودم که پدر مرا از آغوشش بیرون کشید و‌ با خود به داخل خانه برد. دستانم در طلب علی ماند اما درهای خانه بسته شد. چشمانم تا آخر علی را می‌خواست. دیوارهای خانه تبدیل به میله‌‌های زندان شدند و من با دستانم میله‌ها را گرفته، تکان داده و‌ با فریاد علی را صدا می‌زدم اما او فقط دور و دورتر میشد و‌ من بلندتر جیغ می‌زدم.
***
- سارینا! آبجی! بیدار شو.
چشمانم را باز کردم و‌ گنگ به اطراف نگاه کردم و بعد به طرف رضا برگشتم.
- چی شده؟
- رسیدیم زاهدان.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #367
دستی به صورتم کشیدم و به اطراف نگاه کردم.
- آبجی! اول‌ میریم هتل.
ناگهان زهرا و امانتی‌هایش یادم آمد.
- نه اول‌ برو‌ یه جای دیگه.
- فقط بگو کجا؟
آدرس خوابگاه را دادم و چند دقیقه بعد رضا مرا به مقابل خوابگاه رساند. از ماشین پیاده شده و داخل رفتم.
- سلام خانم اوحدی!
خانم اوحدی که مشغول خواندن چیزی بود، سر بالا کرد و با دیدن من لبخندی زد.
- سلام خانم! باز اومدین ساکن بشید؟
در جوابش لبخندی زدم.
- نه با زهرا کار دارم، هست؟
- آره، طبقه بالاست، میرم صداش کنم.
- ممنون میشم، بهش بگید جلوی درم.
اوحدی هنوز از پشت پیشخوان بیرون نیامده بود که از در خوابگاه خارج شدم. وسایل زهرا را از روی صندلی عقب برداشتم. رضا هم از ماشین پیاده شده و به آن تکیه داده بود. وسایل را روی کاپوت ماشین گذاشتم.
- رضا! یه خورده تحمل کنی کارم تموم میشه.
- ایرادی نداره راحت باش.
چند لحظه بیشتر منتظر نمانده بودم که زهرا ذوق‌زده بیرون آمد.
- سلام سارینا خانم اومدید؟ حالتون چطوره؟ کارتون انجام شد؟
و بدون این‌که فرصتی به من بدهد مرا به آغوش کشید.
- سلام دختر! چه خبره؟ یه کم مهلت بده.
مرا از خودش جدا کرد.
- وای خانم! ببخشید، دلم براتون تنگ شده بود، اومدید اتاق بگیرید؟
به رضا اشاره کردم.
- نه با برادرم اومدم، میریم هتل.
زهرا نگاهی به رضا کرد و باهم سلام و علیک کردند.
گوشی ساده‌ام را از جیب بیرون آوردم و رو به زهرا گفتم:
- زهرا! این گوشی رو بگیر.
زهرا نگاهی به دستم کرد.
- چرا خب؟
- تو بگیرش.
زهرا گوشی را گرفت و سوالی نگاه کرد.
- ببین زهرا! این گوشی از این به بعد مال توئه.
خواست پس بدهد.
- نه خانم! یعنی چی این حرف؟
- تو‌ فقط گوش کن.
کارتن گوشی که از قبل آماده کرده بودم را به طرفش گرفتم.
- اینم کارتنش، شارژش هم داخلشه، خطش اعتباریه، بقیه چیزهاش را بگو اوحدی بهت بگه، فقط این‌که شماره ظاهر داخل اینه، اگه می‌ترسی پیدات کنن با این فقط به ظاهر زنگ بزن تا با خاله حرف بزنی که خیلی دل تنگته.
زهرا نگاهی به گوشی کرد.
- ولی خانم.
- ولی نداره، من گرفتار بودم تو کمکم کردی رفتم پیش خاله، خاله به‌خاطر تو بهم خیلی محبت کرد، این فقط برای جبران محبت‌های تو و خاله‌اس.
اشک در چشمان زهرا جمع شده بود.
- حالش خوب بود؟
- آره خوب بودن.
بقیه وسایلش را هم به دستش دادم.
- این‌ها رو هم خاله برات فرستاده.
زهرا که با گرفتن وسایلش اشک‌هایش روان شده بود. نگاهش‌ را به بقچه دوخت و گفت:
- بمیرم که هنوز به فکر منه.
برای این‌که از غم بیرون بیاید روی بازویش زدم.
- تازه کلی هم خبر برات دارم.
نگاهش را بالا آورد و به من دوخت.
- توران زن ظاهر شده.
- ها خانم؟!... اَی دختر سرتق! آخر ظاهر گرفتش؟ خانم این ظاهر از همون اول هم چشمش روی توران بود، رو نمی‌کرد ولی من می‌دونستم... پس بالاخره گرفتش پسره‌ی جَلَب... ایشالله پیر شن پای هم... چقدر دلتنگشون شدم.
- توران می‌گفت بهت بگم حواسش به باغچه هست.
زهرا خندید.
- هنوز بچه‌اس، آخه من دیگه وقت دارم‌ به باغچه فکر‌ کنم؟
- همین بچه‌ داره مادر میشه.
- وای تو رو خدا؟
بالبخند به ذوقش فقط با حرکت چشم تایید کردم.
- ظاهر‌ِ جقله داره بابا میشه؟ اَی توران ورپریده به همین زودی؟
با لحن غمگینی جواب داد.
- چقدر ازشون بی‌خبر بودم.
- غصه چی رو می‌خوری؟ با همین گوشی بهشون زنگ بزن، خوشحالشون کن، تا خودتم از این احوال بیرون بیایی.
- ممنونم خانم! حتماً بهشون زنگ می‌زنم.
- کاری نداری؟ من دیگه برم.
- خانم خیلی ممنونم ازتون، کاش پول اینو ازم می‌گرفتین.
- کاری نکردم، این هم هدیه‌‌اس، از طرف من علی رو ببوس.
با فکر‌ به علی خودم لبخند تلخی زدم.
- برای علی من هم دعا کن.
- الهی که خدا حاجت دلتون رو زود بده، نگران نباشید خانم، خدا بزرگه.
لبخندی زدم خداحافظی کرده و سوار شدم.
رضا ماشین را به حرکت درآورد فاصله که گرفتیم پرسید:
- خب جای دیگه‌ای کار نداری؟
- نه داداش! فقط منو برسون به یه هتل.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #368
ساعتی بعد من در اتاق خودم در هتل روی تخت‌هایی که رویه قهوه‌ای داشتند نشسته و چشمانم را به‌ پرده‌های حریری دوخته بودم که آن‌ها هم رویه قهوه‌ای داشتند و به این فکر می‌کردم که دو ساعت دیگر که رضا به سراغم می‌آید تا پیش پلیس برویم چه چیزهایی باید به آن‌ها بگویم؟ تنها امیدم برای نجات علی پلیس بود. باید دقیق چهره‌‌ی رئیس را برای آن‌ها تشریح می‌کردم تا بتوانند هویت او‌ را تشخیص دهند، اما باز هم مطمئن بودم او از مرز رد شده و به راحتی به دست پلیس نمی‌افتد. چرا که آن‌قدر از کارش مطمئن بود که مرا با این‌که چهره‌اش را دیده بودم، آزاد کرد. با اطمینانی که او برای گیر نیفتادن داشت، امیدم برای پیدا کردن علی کمرنگ‌تر میشد. حتماً الان جایی بود که می‌دانست دست پلیس به او نمی‌رسد. درست است آن‌ها از مرز رد شده بودند و به این زودی‌ها دست کسی به آن‌ها نمی‌رسید. نفس کلافه‌ای کشیدم. مگر‌ چاره‌ای غیر از یاری گرفتن از پلیس داشتم؟ پلیس تنها امیدم بود. بلند شدم سراغ چمدان رفتم وسایلم‌ را برداشتم و راهی حمام شدم تا نحوست این چند روز را از تنم پاک کنم. مقابل آینه‌ای که روی در حمام بود به تن و بدنم نگاه کردم. اثرات کبودی جای‌جای آن دیده میشد. همگی حاصل برخوردهای گوسفندانه‌ای بود که مردها با من داشتند. چه چشم سبز، چه یعقوب و چه دوستش هیچ‌کدام در گرفتن بازو و پرت کردن من دریغ نمی‌کردند، اما بیشتر از همه کار چشم سبز لعنتی بود. دستی با اخم به کبودی بازویم کشیدم و دردی محو زیر پوستم جهید.
- تیکه‌تیکه بشی وزغ سبز.
دوش را باز کردم و زیر دوش آب گرم رفتم. چشمانم را بستم سرم را عقب کشیدم و اجازه دادم قطرات آب صورتم را نوازش دهد. حس زندگی زیر پوستم جریان گرفت دقایقی همان‌طور ایستادم تا توانستم دل از نوازش آب گرم بکشم و دست به شستن خودم بزنم.
از حمام که بیرون آمدم مستقیم طرف تخت رفتم و روی آن نشستم، موهایم را کمی با تکان دست خشک کرده و از حصار حوله رها کردم. سوز دلپذیری در تنم پیچید. پاهایم را تک به تک بالا آورده و به زخم‌هایشان نگاه کردم. هنوز خوبِ خوب نشده بودند، اما بهتر از صبح بودند، ولی فعلاً باید پوتین‌های دلخواهم را کنار می‌گذاشتم و‌ ناراضی به همان دمپایی‌های چرمی بسنده می‌کردم. پاهایم را روی تخت گذاشتم و‌ دراز کشیدم. رضا خواسته بود استراحت کنم، اما اصلاً خوابم نمی‌برد.
نگاهم را به سقف دوخته و به علی فکر می‌کردم و کاری که پدر با زندگی‌ من کرد. با توهین‌هایی که پدرم به علی کرده محال بود او دیگر به عنوان داماد مقابلش بنشیند. پدر را هم هرگز نمی‌توانستم راضی به عذرخواهی کنم. غیرممکن بود این دو نفر را همزمان داشته باشم. چه باید می‌کردم؟ پدر یا علی؟ از کدام‌یک از عشق‌هایم باید به‌خاطر دیگری دل می‌کندم؟ هر دو تمام قلب مرا گرفته بودند، از پدر دلخور بودم به اندازه تمام زندگیم، اما او پدرم بود، همان که در نبود ژاله پناه من شد، تنها کسی که همیشه مطمئن بودم دوستم دارد. کسی که همه زندگیش را به پای من صرف کرده بود. گرچه بدترین کار را هم در حقم انجام داده بود، اما پدرم بود همانی‌که منِ سه ساله جز آغوش او جای دیگری نداشتم. آیا باید از علی دور می‌شدم و تمام عمر عشقش را دلم مدفون می‌کردم؟ یا از پدر جدا می‌شدم و با علی همراه می‌شدم؟ پدر ظلم بزرگی در حق من کرده بود. شاید حق بود او را با ترک کردن و تنهایی متوجه خودخواهیش می‌کردم. پدر باید می‌فهمید با من چه کرده است. باید او را متوجه می‌کردم هرچه‌قدر هم عاشقش باشم، اما من هم حق حیات و انتخاب دارم. او باید می‌فهمید که با وجود جایگاه پدریش اما حق نداشته زندگی خوب مرا برهم بزند، فقط با این بهانه که انتخاب مرا نمی‌پسندیده. با تمام سختی‌هایش من باید پدر را کنار می‌گذاشتم. من برای رسیدن به علی باید از پدر دور می‌شدم. علی آینده‌ام بود و‌ پدر گذشته‌ام. چاره‌ای نداشتم برای آینده باید از گذشته رد می‌شدم. پدر با کارش برایم‌ چاره‌‌ای نگذاشته بود. به پهلو غلطیدم. جنین‌وار در خودم جمع شدم و با دستانم موهای هنوز خیسم را چنگ زدم تا جلوی اشک‌هایم را بگیرم.
- آخ... بابا... چرا این‌کار رو با من کردی؟ چرا بابایی؟ چرا مجبورم کردی کاری کنم که واقعاً نمی‌خوام
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #369
رضا ماشین را مقابل یک خانه معمولی در یک محله معمولی‌تر اما کاملاً خلوت نگه داشت و «پیاده شو» گفت. پیاده شدم و به اطراف نگاه کردم. هیچ نشانی از اداره آگاهی وجود نداشت.
- رضا! این‌جا کجاست؟
رضا به همان خانه عادی که با نمایی سنگ مرمر و درِ سفید روبه‌رویمان قرار داشت با سر اشاره کرد.
- باید بریم داخل.
رضا عرض خیابان باریک را طی کرد و مقابل خانه قرار گرفت. با کمی تردید دنبالش به راه افتادم. رضا زنگ آیفون را فشرد و در پاسخ «بفرمایید» فرد پشت آیفون گفت:
- کشاورز هستم آقای قدسی‌پور هماهنگ کردن.
این نام را کجا‌ شنیده بودم؟ فرصت فکر‌ کردن نداشتم. در باز شد و رضا داخل رفت. سریع دنبالش رفتم و خودم را به رضا رساندم.
- رضا قرار بود بریم اداره آگاهی.
- خب این‌جا هم آگاهیه.
بازویش را گرفتم و عقب کشیدم تا بایستد.
- رضا من احمق نیستم این‌جا کجاست؟
وسط حیاط کم‌عرض و طویلی که دو طرفش باغچه‌های گل‌ بود ایستاده بودیم و رضا در سکوت به چشمانم نگاه می‌کرد. بعد از کمی مکث گفت:
- به من اعتماد داری؟
- آره... ولی تا نگی این‌جا‌ کجاست پام رو جلوتر نمی‌ذارم.
رضا یک دستش را در جیب شلوارش کرد و دست دیگرش را به دهانش کشید. نگاهی به ساختمان که روی ایوانی‌ با دو‌ پله قرار داشت انداخت و بعد به طرف من برگشت.
- سارینا! مسئله علی امنیتیه... به خواست اون‌ها اومدیم این‌جا؟
تعجب کردم.
- کیا؟... این‌جا مال اطلاعاته؟
رضا فقط با سر تایید کرد.
بهت‌زده نگاهم را به طرف ساختمان چرخاندم. یک ساختمان معمولی با نمای سنگ مرمر سفید با در سفید در میان پنجره‌های بلند سفید که شیشه‌هایشان در حصار مربع‌های کوچک فلزی بودند و پشت شیشه‌ها با پرده محصور شده بود. آب دهانم را قورت دادم و به طرف رضا برگشتم.
- اطلاعات؟... واقعاً؟
رضا جوابی نداد. ترس تمام‌ وجودم را گرفته بود و دلم درون پاهایم ریخته بود.
- یعنی... من باید با مامورهای اطلاعات حرف بزنم؟... من می‌ترسم رضا... اون‌ها... من رو... زنده نمی‌ذارن.
رضا اخم کرد.
- سارینا! این حرف‌ها چیه؟
- خب... من از این‌ها می‌ترسم.
رضا به آنی از کوره در رفت.
- سارینا! هیچ معلوم هست مود تو چیه؟ اون‌جایی که نباید بترسی می‌ترسی، بعد اون‌جایی که باید بترسی عین...
کمی مکث کرد، جلوی زبانش را گرفت و زیر لب «الله اکبر» گفت و عصبی ادامه داد:
- اون موقعی که چوب توی لونه زنبور می‌کردی نمی‌ترسیدی؟ از اون‌هایی که هزارتا بلا می‌تونستن سرت بیارن نترسیدی؟ بعد این‌جا که هیچ کاری باهات ندارن می‌ترسی؟
- این‌ها مأمور اطلاعاتن می‌فهمی؟
رضا کمی به طرفم خم شد. عصبانیتش از حرکات دستش مشخص بود.
- من اصلاً نمی‌فهمم چرا تو این‌قدر از پلیس و مأمورها می‌ترسی؟ چرا اون‌موقع که می‌رفتی بین صدتا مرد قلچماق نمی‌ترسیدی؟ ها؟ اون موقع باید می‌ترسیدی و جلو نمی‌رفتی نه الان؟
رضا با تشر حرف می‌زد و من جوابی نداشتم. فقط سربه‌زیر مقابلش ایستاده بودم. سکوتم را که دید آرام‌ شد و گفت:
- آبجی قشنگم! طوری نیست، کاری نکردی که می‌ترسی، کاری باهات ندارن، برای پیدا کردن علی باید باهاشون همکاری کنی، اون‌ها فقط ازت سوال‌هایی که لازم باشه می‌پرسن، از تو هم خواهش می‌کنم جواب‌هاشون رو تمام و کمال، راست و درست بدی، هیچی رو مخفی نکن، باشه؟
سرم‌ را بالا آوردم.
- رضا! به‌خاطر این‌که بی‌خبر رفتم اون‌جا بازداشتم نکنن؟
رضا باحرص چشمانش را بست و لبخندی به زور زد.
- خواهر ترسوی من! مطمئن باش کاری با تو ندارن، اونی‌که به‌خاطر رفتن میون اون مردها تو رو بازداشت می‌کنه منم نه این‌ها، منم که دیگه نمی‌ذارم پات رو تنهایی جایی بذاری، خودسری‌های تو‌ رو من جواب میدم.
به خانه اشاره کرد و گفت:
- اون‌ها فقط ازت اطلاعات می‌خوان، هر چی هم اطلاعات دقیق‌تری بهشون بدی پیدا کردن علی راحت‌تر میشه.
چیزی نگفتم و‌ نگاهم را با نگرانی به ساختمان سفیدرنگ دادم و لب بالایی‌ام‌ را به دندان گرفتم.
- به داداش رضا اعتماد داری؟
به طرف رضا برگشتم.
- آره... فقط به‌خاطر تو و... علی.
رضا لبخندی از رضایت زد و مرا به طرف دو پله ایوان راهنمایی کرد. هنوز روی پله‌ها بودیم که مرد‌ جوانی در ساختمان را باز‌ کرد و‌ خارج شد. سلام داد و ایستادیم. رضا جواب سلامش را داد. مرد جوان لاغر و قدبلند که شلوار جین آبی‌رنگ و پیراهن سفیدی با چهارخانه‌های قرمز و سورمه‌ای بر تن داشت، نزدیک شد. با رضا دست داد. تنها چیزی که او را به ماموران نظام شباهت می‌داد همان ریش تُنک صورتش بود.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #370
مأمور به رضا گفت:
- لطفاً شما همین‌جا بمونید.
نگاه نگرانی به رضا انداختم. لبخند تأییدی زد و به لبه‌ باغچه‌ای که دو طرف پله‌ها بود اشاره کرد.
- من همین‌جا نشستم تا برگردی.
ته دلم می‌ترسیدم، اما‌ لبخندی به رضا زده و همراه مرد جوان داخل خانه شدم. درونش هیچ اثاثیه‌ای دیده نمی‌شد. از راهرو کوچک جلوی خانه که گذشتیم به سالن کوچکی رسیدیم که فقط یک میز و سه صندلی گوشه آن دیده میشد و مرد جوان دیگری که مقابلش لپ‌تاپی باز بود و با نگاهی از پشت آن مرا دید میزد پشت میز نشسته بود. با راهنمایی مرد جوانِ همراهم به تنهایی وارد اتاقی که سمت چپ راهرو بود، شدم. در اتاق هم هیچ اثاثی جز یک میز چوبی و دو صندلی وجود نداشت. روی میز یک بطری آب و لیوان یکبارمصرف قرار داشت. نگاه نگرانم را از میز چرخانده و به پنجره اتاق دادم که با پرده کرکره عمودی قهوه‌ای رنگی پوشیده شده بود. به کنار پنجره رفتم و کمی لای کرکره‌ها را باز کردم تا بیرون را ببینم. رضا را دیدم که با همان مرد جوان راهنمایم حرف میزد. هر دو پشت به من بودند. صدای در مرا از پنجره برگرداند. مردی که سن بیشتری از دو مرد دیگر داشت وارد شد، قد متوسط و هیکل متناسبی داشت، سبیل ساده و ته ریش صورتش با لباس‌های تنش که یک پیراهن ساده طوسی رنگ و شلوار پارچه‌ای تیره بود او را بسیار معمولی کرده بود. اصلاً به او نمی‌خورد مأمور امنیتی باشد. روی یکی از صندلی‌ها نشست و اشاره‌ای به صندلی دیگر کرد و «بفرمایید» گفت. درحالی‌که با ترس به صندلی نزدیک می‌شدم به این فکر می‌کردم که اگر او را در خیابان می‌دیدم هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که او یکی از بازجوهای مخوف اطلاعات باشد. چیزی جز یک دستگاه ضبط صدای ساده به همراه نداشت که آن را هم روی میز گذاشت. دست به بطری برد و مقداری آب در لیوان ریخت. با دقت حاصل از ترس به حرکاتش نگاه می‌کردم. لیوان را نزدیکم گذاشت و با لحن خشکی گفت:
- بفرمایید خانم ماندگار!
نگاهم را به نگاه قهو‌ه‌ای سردش دوختم. هیچ حسی در صورتش نبود. حتماً ترسم را از چشمانم خواند که گفت:
- لطفاً آروم باشید تا بتونیم با هم صحبت کنیم، یادتون نره اطلاعات شما می‌تونه به هر دوی ما کمک کنه.
نگاهم را به آب درون لیوان دوختم و به علی فکر کردم. علی برای آزادی به کمک این مأمورها احتیاج داشت، به‌خاطر علی نباید می‌ترسیدم و باید هر آن‌چه می‌دانستم را به آن‌ها بگویم. لیوان را برداشتم و قبل از این‌که به دهان ببرم آرام در دلم گفتم:
- فقط به‌خاطر علی.
مأمور بازجو ریزریز وقایع رخ داده را به همراه همه توصیفات از زیر زبانم بیرون کشید هوا دیگر تاریک شده بود که صحبت‌هایمان تمام شد. گرچه اتاق با نور لامپ روشن میشد اما از تاریکی پشت پنجره فهمیدم که شب شده است. مأمور بازجو خواست از روی تبلتی که وسط جلسه مأمور جوان راهنمایم برایش آورده بود، محل مقر و کاروانسرا را روی نقشه نشان دهم. برای پیدا کردن مقر مشکلی نداشتم، اما برای کاروانسرا آنقدر تصاویر را جابه‌جا کردم تا بالاخره مکانش را پیدا کرده و نشان دادم. به گمانم دیگر از حفظ هم بتوانم خودم را به آن‌جا برسانم. تمام مدتی که در اتاق روی صندلی‌های سخت درحال جواب پس دادن بودم را فقط با فکر به علی تحمل کرده و سعی کردم تا کلافه نشوم و ریزترین مسایل را هم بازگو کنم شاید باعث شود این‌ها زودتر علی را بیابند. درنهایت بازجو از اتاق خارج شد و به همراه مرد‌جوان پشت میز برگشت. او عجیب‌تر از دو نفر دیگر بود. صورت اصلاح شده، موهای مجعد کمی بلند و آن تی‌شرت سفید آستین کوتاه تنش که با شلوار کتان قهوه‌ای پوشیده بود به هر چیزی شبیه‌اش کرده بود غیر از مأمور اطلاعات بودن. سنش از دو نفر دیگر کمتر بود. با لپ‌تاپش وارد شد و بازجو صندلی خودش را کنار دست من گذاشت تا جوان بنشیند و خود بالای سر ما ایستاد. همین که جوان کنارم نشست بازجو از من خواست هر آن‌چه از صورت رئیس در خاطر دارم را توصیف کنم. من هم شروع به توصیفات چهره‌اش کردم. کار که تمام شد متوجه نگاه خیره جوان به تصویر بودم، اما این بازجو بود که ناگهان کنار دست جوان ایستاد. لپ‌تاپ را طرف خودش کشید و بعد از کمی کار به طرف من برگرداند.
- ببینید این دو نفر نبودن؟
نگاه به دو عکس تمام‌رخی که روی صفحه بود انداختم یکی از آن‌ها همان رئیس بود. اشاره کردم.
- این رئیسه... تنها کسی که صورتش باز بود، بقیه چهره‌هاشون معلوم نبود.
یک لحظه نگاهم محو چشمان سبز مرد دوم شد. دستم را روی نیمه پایینی صورتش گذاشتم. خودش بود. این چشم‌ها داد میزد که او چشم‌سبز است. دستم را برداشتم. صورتش کریه‌تر از تصوراتم بود. سر بی مو و ابروهای قهوه‌ای روشنش تهوع‌آور بود. مخصوصاً رد زخمی که سمت چپ صورتش، از زیر گونه تا چانه‌اش اریب نقش بسته بود. بی‌اختیار رو به تصویر گفتم.
- این هم بود، با این‌که روش رو پوشونده بود، اما چشماش... .
رو به دو نفر دیگر که نگاه به من دوخته بودند، کردم:
- مطمئنم خودشه، با رییس بود.
با این حرف مأمور جوان رو به تصویر کرد.
- این دوتا باز اومدن توی منطقه، یعنی کی استخدامشون کرده؟
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
44
بازدیدها
437

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین