. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع صندلی داغ با حضور فاطره
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #401
صدای باز شدن در مرا از خود بیرون آورد. سید در زده و در را باز کرده بودند. پسر نوجوان لاغراندامی که آفتاب سوختگی صورتش را کدر کرده و تیشرت سبز و شلوار ورزشی تنش بود، مقابل ما قرار گرفت. پسر با دیدن سید سریع اخم‌هایش باز شد.
- سلام آقا!
- سلام عابد! پدرت چطوره؟
- خوبه آقا! بفرمایید.
عابد راه را باز کرد. سید رو به ما کرد.
- شما‌ بفرمایید داخل؛ من و‌ عابد وسایل رو‌ میاریم.
من و زینب زیر نگاه متعجب عابد داخل شدیم. عابد به همراه سید به طرف ماشین رفت و ما همان نزدیک در ورودی ایستادیم و من به اطراف چشم دوختیم. آهن‌آلات ضایعاتی از در و پنجره تا کابین اتومبیل در محوطه وجود داشت. در وسط محوطه با فاصله نسبتاً زیاد از ما ساختمان دو اتاقه‌ای از جنس آجر که روی سکویی سیمانی قرار داشت و در سمت چپ ما نیز نزدیک درِ ورودی، اتاقک کوچک‌تری بود که با بلوک سیمانی ساخته شده و همانند همان ساختمان روی سکو بود، اما به استحکام ساختمان اصلی نبود. درِ اتاقک در ضلع شمالی ساختمان و از دید ما خارج بود. دیواری که در دید ما بود، یک پنجره داشت که بدون شیشه فقط با یک پرده سبز کلفت پوشانده شده بود. صدای زنی بدون لهجه از پشت پنجره آمد.
- عابد کی بود؟
چند لحظه بعد خود زن نیز با پس زدن پرده نمایان شد و نگاهش را به من و زینب داد و ما سلام دادیم. زن آرام جواب داد و سوالی نگاهمان کرد. عابد که با پاکت حبوبات داخل شده بود جواب سوال ذهنی مادرش را داد.
- خانم‌ها همراه آقاسید اومدن.
سید هم که کیسه برنجی در دست داخل میشد به زن سلام داد. زن با ذوق‌زدگی خوش‌آمد گفت و پرده را انداخت. سید کیسه را همان‌جا زمین گذاشت و بیرون رفت، اما عابد راه اتاقک را پیش گرفت. نگاهم به رفتن عابد بود، از دو پله کنار سکو بالا می‌رفت که مادرش همان زن پشت پنجره از دری که در دید ما نبود خارج شده و با عجله دمپایی پا کرده و از پله‌ها پایین آمد. به تندی موهایش را زیر روسری قهوه‌ای رنگی مرتب کرده و خود را به ما رساند.
- بفرمایید داخل... بفرمایید.
بعد نگاهش را از در باز شده به بیرون داد و گفت:
- علی‌آقا نیومده؟
غمی دوباره در دلم‌ جوانه زد.
- نه علی‌آقا نیومده ما با آقای موسوی اومدیم.
- خوش اومدین، بفرمایید داخل، بفرمایید.
سید که پاکت‌های شوینده را زمین می‌گذاشت رو به ما کرد.
- برید داخل.
و بعد رو به زن کرد.
- سلام خانم! ببخشید دیر شد.
- زحمت کشیدید، خدا به شما و علی‌آقا طول عمر بده که فراموشمون نکردید.
سید نماند، «خواهش می‌کنم» گفت و بیرون رفت. زینب دست زن را گرفت.
- وظیفه آسِید هست، اگه کاری کرده.
اشک چشمان زن خوشحال را می‌دیدم. با اصرار ما را به طرف پله‌های سکو برد. همین که پله‌ها بالا رفتیم. صدای سوتی ما را متوجه کرد. زن به طرف ساختمان اصلی رو برگرداند. ما نیز به دنبالش نگاه چرخاندیم. مقابل درِ آن ساختمان مرد لاغراندامی با دست به زن اشاره کرد که پیش او‌ برود. زن ما را به داخل اتاق راهنمایی کرد و خودش با عذرخواهی رفت. نگاهم را به اتاقک نیمه‌تاریک دادم. اتاقک تقریباً بزرگی بود، اما نصف اتاقک با پرده سفیدرنگی که گل‌های ریز صورتی داشت، جدا شده بود. نزدیک پرده مرد تقریباً مسنی روی تشکی نشسته، به دیوار تکیه داده بود و نگاهش به ما بود. سلام دادیم و سری برای ما تکان داد. کنار دست مرد نوزادی خوابیده بود که پتوی سبزرنگی رویش انداخته بودند. مرد عصایی را که کنارش قرار داشت، برداشت و با کمک آن بلند شد و گفت:
- بفرمایید بنشینید.
مرد لهجه افغانستانی داشت. نگاهم به پای راستش میخ شد که از زانو قطع شده بود و پاچه شلوار لباس افغانستانیش را تا زانو‌ تازده و سنجاق کرده بود. دختر نوجوانی از این سوی اتاق، پرده را کنار زد و بیرون آمد و به ما سلام کرد. نگاهم محو چشمان آبی و رویایی دختر شد که در صورت سفیدش می‌درخشید. مرد رو به دختر کرد.
- عایشه! پیش مهمان‌ها باش، من میرم بیرون راحت باشن.
دختر «چشم» گفت و مرد از اتاق خارج شد. به اطراف اتاقک خانه‌نام نگاه کردم. در سمت راست ورودی روبه‌روی جایی که ما ایستاده بودیم، چند رخت‌خواب روی هم چیده شده و روی آن‌ها با ملافه نیم‌داری پوشش شده بود و سه بالش گرد روی آن گذاشته بودند. کنار درِ ورودی میلگردهای کوتاهی درون درز بین بلوک‌های دیوار فرورفته و به‌عنوان چوب‌لباسی استفاده شده بود. بین چوب‌لباسی و رخت‌خواب‌ها هم کیف و سبدی کنار هم قرار داشت که گرچه زیپ کیف بسته بود، اما از محتوای سبد که لباس بود، می‌توانستم محتوای کیف را هم حدس بزنم. روی دیوار روبه‌رو و پشت سرمان جا به جا عکس‌هایی از مردان مختلف چسبانده شده بود و یک آینه گرد در قاب پلاستیکی صورتی روی دیوار مقابل بود. تخته‌ی چوبی نیز به دیوار بالای سر جایی که مرد می‌نشست، وصل شده بود و روی آن وسایلی قرار داشت.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع صندلی داغ با حضور فاطره
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #402
عایشه دو بالش از روی رخت‌خواب‌ها برداشت و به طرف ما آورد و کنار دیوار گذاشت، بالبخند تشکر کردیم. کف زمین را زیلویی پوشانده و پتوی سربازی خاکی رنگی را کنار دیوار روی آن پهن کرده بودند، همان‌جایی که عایشه بالش گذاشت و ما نشستیم. نگاه زینب میخ دختر ماند. همین که عایشه از ما جدا شد و پشت پرده برگشت. زینب زیر گوشم گفت:
- دیدی چقدر قشنگ بود؟
با «اوهوم» گفتن تأیید کردم. زینب ادامه داد:
- کاش برگرده دوباره نگاهش کنم تا چشم‌های بچه‌م این رنگی بشه.
با چشمان ریز شده به طرفش برگشتم.
عایشه کتری در دست از پشت پرده بیرون آمد و از مقابل ما رد شد و نگاه ما را هم با خود برد.
- چشم آبی توی ژنتیکتون دارید؟
زینب با ناراحتی گفت:
- نه اصلاً نداریم.
خونسرد رو برگرداندم.
- پس امیدوار نباش! بچه‌ات یا شبیه توئه یا سید.
عایشه با کتری برگشت و تا پشت پرده رفت و ما باز هم او را بدرقه کردیم.
- ما که همگی چشم‌هامون قهوه‌ایه، آسِید این‌ها هم همین‌طور، فقط یه زن عمو داره چشم‌هاش سبزه.
- که اون هم به شما ربط نداره.
زینب با لحن حسرت‌باری گفت:
- چرا بچه من نباید چشم آبی بشه؟
- خانم محمدی مثلاً تحصیل کرده! باید یادآوری کنم رنگ چشم هم مثل سایر خصوصیات انسانی ژنتیکیه و از اون‌جایی که خانواده جنابعالی و شوهرت و هفت جد و آبادتون چشم آبی نیستن و نبودن، بچه‌ات با هیچ احتمالی چشم آبی نمی‌شه.
زینب کمی اخم کرد و گفت:
- می‌دونی سارینا خیلی بی‌ذوقی؟
سرم را خونسردانه تکان دادم.
- شهرزاد هم همین رو بهم میگه.
- راست میگه، خب دختر یه کم دل به دل من بذار، قرار نیست همه‌چی رو علمی توضیح بدی.
- الان توقع داری چی بگم؟
- توقع دارم وقتی میگم کاش بچه‌م چشم سبز بشه تو هم دلداری بدی بگی ایشالله میشه.
- خب، چرا وقتی می‌دونم نمی‌شه الکی امیدواری بدم؟
- خودم هم می‌دونم نمی‌شه، ولی یه ذره احساسات خرج کن.
- بی‌خیال زینب!
عایشه از پشت پرده با سینی حاوی قندان و دو فنجان و یک فلاسک چای بیرون آمد و با «خوش آمدید» کنار ما نشست. زینب تشکر کرده و همان‌طور به چشمان عایشه زل زده بود گفت:
- می‌دونی خیلی قشنگی؟
عایشه محجوب خندید. واقعاً دختر زیبایی بود، چشمان آبی، پوست سفید و موهای قهوه‌ای که از گوشه روسری صورتی‌رنگ بیرون زده بود، او را شبیه پری قصه‌ها می‌کرد. زینب پرسید:
- چشم‌هات به کی رفته؟
- آقام میگه من به بی‌بی‌م کشیدم.
سوال کردم.
- مادر پدرت؟
- ها خانم، اسم اونو هم گذاشتن روم.
زینب پرسید:
- چند سالته؟
- ده سال.
حواسم جلب دختر چهار پنج ساله‌ای شد که گوشه پرده را کنار زده و با چشمان متعجب ما را نگاه می‌کرد. لبخندی به او زدم.
- کوچولو تو چطوری؟
عایشه به طرف او برگشت.
- بیا این‌جا.
دختر که گویا منتظر حرف خواهرش بود، سریع خود را به او رساند و طوری پشت سرش چسبیده به او نشست که معلوم شد از ما واهمه دارد.
زینب با خوش‌رویی گفت:
- اسم تو چیه کوچولو؟
دخترک بیشتر به خواهرش چسبید. عایشه خواست به جای او جواب دهد.
- اسمش... .
دستم را بالا بردم .
- بذار خودش بگه.
دخترک که تنها شباهتش به خواهرش پوست سفید صورتش بود، با موهای پریشان خرمایی و چشمان قهوه‌ای شباهت بیشتری به مادرش داشت با نگرانی چشم از من برنمی‌داشت.
کمی به طرفش خم شدم.
- خانم کوچولو! اسم من ساریناست
به زینب اشاره کردم.
- اینم دوست من زینبه.
دختر نگاهش روی زینب که به او لبخند میزد، رفت. گفتم:
- حالا میایی با ما دوست بشی؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع صندلی داغ با حضور فاطره
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #403
دختر به طرف من برگشت و با چشم جواب مثبت داد.
- خب اگه بخوایم دوست بشیم، من باید اسم تو رو بدونم، اسمت چیه؟
دخترک به آرامی و باتردید گفت:
- گلشن.
- چه اسم قشنگی! پس با هم دیگه دوستیم.
زینب دست در جیب مانتوش کرد و شکلاتی را که در ورق سبزی پیچیده شده بود، بیرون آورد و طرف او گرفت.
- گلشن‌خانم! با من هم دوست میشی؟
گلشن سریع شکلات را گرفت و سر تکان داد.
در برابر واکنش گلشن خندیدم و «عزیزم» زینب را شنیدم. عایشه رو به من کرد.
- خانم! شما زنِ عموعلی هستید؟
به طرف عایشه برگشتم.
- تو از کجا فهمیدی؟
- آخه اسمتون ساریناست.
- عموعلی گفته بود اسم زنش ساریناست؟
- نه عمو نگفته بود، خودم فهمیدم.
باتعجب به زینب نگاه کردم. زیر لب گفت:
- بچه ده‌ساله چه فهمیده‌اس!
برگشتم و پرسیدم:
- از کجا فهمیدی؟
برگشت اشاره به نوزاد خوابیده کنار رخت‌خواب پدرش کرد و گفت:
- پارسال خواهرم که می‌خواست دنیا بیاد، آقام نمی‌تونست این‌جا رو ول کنه، زنگ زدن به عمو، بعد عمو با مادرش اومدن، مادرمو بردن بیمارستان، وقتی هم برگشتن کلی وسایل برای خواهرم گرفته بودن، همون موقع آقام به عمو گفت:«این دختر شماست، شما اسمش رو بذارید» عمو هم اسم خواهرمو گذاشت سارینا، وقتی گفتین اسمتون ساریناست، گفتم حتماً زن عموعلی هستید که اسمتون رو گذاشته روی خواهرم.
لبخندی زدم.
- دختر باهوشی هستی.
- چایی براتون بریزم؟
- بریز عزیزم!
عایشه مشغول چای ریختن شد. زینب زیر گوشم گفت:
- سارینا! اگه ضدحال نزنی می‌خوام بگم دوست دارم هوش بچه‌م هم شبیه عایشه باشه.
حوصله‌ای برای پاسخگویی نداشتم. نگاهم را به فنجان‌های چای داده و در فکر بودم. گرچه از این‌که آنقدر برای علی مهم بودم که اسم مرا روی بچه‌ای گذاشته بود، قند در دلم آب میشد، ولی از آن‌که آن‌قدر غریبه بودم که در آن شرایط هم به من حرفی نزده و همراه مادرش زن زائو را به بیمارستان برده بود، دلخور بودم. علی واقعاً با من احساس راحتی نداشت. زینب که گویا ساکت بودنم به مذاقش خوش نیامده بود و می‌خواست به طریقی مرا به حرف وادارد دوباره زیرگوشم گفت:
- به نظرت به آسِید بگن رو یه بچه اسم بذار اسم منو می‌ذاره؟
به طرفش برگشتم.
- زینب! من الان به این فکر می‌کنم که چرا با علی این‌قدر غریبه بودم که چیزی از این بچه و خانواده‌اش به من نگفته بود، مادرش خبر داشته و من نه.
- ذهنت رو با این چیزها نریز بهم، فقط به این فکر کن که چقدر برای علی‌آقا عزیز بودی که اسمت رو گذاشته رو این بچه.
عایشه سینی چای را به طرف ما هل داد و «بفرمایید» گفت، اما من نگاهم روی نوزاد خوابیده‌ای قفل شده بود که اسمش سارینا بود و فهمیدن همین دلتنگی‌ام برای علی را بیشتر می‌کرد. صدای گلشن نگاهم را از نوزاد گرفت.
- عمو نمیاد؟
- با عمو کاری داری؟
بدون حرف بلند شد و سریع پشت پرده رفت. نگاهم که با او حرکت کرده بود، به پرده ماند، که گلشن با عروسکی در دست برگشت و مقابل من ایستاد. عروسک را به همراه دستی جدا شده طرف من گرفت.
- می‌خوام عروسکم رو درست کنه.
عروسک را گرفتم.
- خب من به جای عمو درستش می‌کنم.
نگاهم را به عروسک و دست جدا شده‌اش دوختم. زینب پرسید:
- گلشن‌خانم! چه عروسک قشنگی داری، کی برات خریده؟
- عمو‌علی و عموسید عیدی دادن.
- اِ... پس چرا خراب شد؟
با دستش به در ورودی اشاره کرد.
- ساعد دست عروسکم رو کند. تازه برای اون ماشین خریدن بودن اونو هم خراب کرد.
همان‌طور که برای جا انداختن دست عروسک درگیر بودم، نگاهی به جهت اشاره گلشن کرده و پسرک هفت هشت ساله‌ای با چشمان شر و شیطان چسبیده به در به ما چشم دوخته بود. لبخندی به او زدم و دست عروسک را جا انداختم. عروسک را زمین گذاشتم. زینب با گلشن گرم گرفته بود و عایشه هم بلند شده بود تا پاکت‌های خرید را که عابد پشت در گذاشته بود بردارد و بعد حتماً پشت پرده ببرد. به ساعد چسبیده به در گفتم:
- آقاساعد! می‌خوای ماشین تو رو هم درست کنم؟
ساعد نوچ بلندی گفت و برگشت و با سرعت نور به طرف محوطه بیرون دوید. هنوز چشم به رفتن ساعد داشتم که صدای جـ×ر و بحث از بیرون اتاقک بلند شد.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع صندلی داغ با حضور فاطره
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #404
من و زینب سوالی به‌هم نگاه کردیم و گفتم:
- یعنی چی شده؟
ساعد با سرعت در آستانه‌ی در ظاهر شد. نگاه ما دونفر به او کشیده شد. عایشه که تازه از پشت پرده بیرون آمده بود پرسید:
- چی شده؟
ساعد با عجله گفت:
- ارباب با عمو دعوا کردن.
ساعد با همان سرعتی که آمده بود، بیرون دوید. زینب هراسان «یا خدا»یی گفت و بلند شد. من هم درحالی‌که بلند می‌شدم، به عایشه گفتم:
- ارباب صاحب این‌جاست؟
همین که تأیید کرد اول زینب و پشت سرش من از اتاق بیرون رفتیم. تا من پوتین‌هایم را بپوشم، زینب سریع کفش‌هایش را در پا کرد و «آسِید»گویان از پله‌ها پایین رفت. سید در میان محوطه، مقابل همان مردی که مادر عایشه را صدا زده بود، ایستاده و مشغول بحث بود؛ اما با صدای زینب به طرف ما برگشت.
- خانم! بمون همون‌جا جلو نیا.
زینب نگران سر جایش ایستاد. به زینب رسیدم. مادر و پدر عایشه هم بافاصله ایستاده بودند و سعی در آرام کردن مرد لاغراندام داشتند، اما مرد به هیچ صراطی مستقیم نبود. عابد هم در طرف دیگر آن‌ها ایستاده بود، اما حرفی نمی‌زد. صدای بلند مرد که بدون گوش دادن به حرف سید می‌گفت«همین که گفتم، برید بیرون، دیگه هم این‌ورا پیداتون نشه» باعث کنجکاویم شد. کمی جلو رفتم تا بفهمم چه خبر است. سید سعی داشت با آرامش حرف بزند، اما عصبانیت لحنش مشخص بود.
- آقای محترم! ما با هم تلفنی حرف زدیم، شما خودتون اجازه دادید بیایم، حالا چی شده که نمی‌ذارید؟
- مِلکَمه، دلم نمی‌خواد بیاین، از بس زنگ زدی ذله شدم، گفتم بیایی تا ول کنی، اما حالا پشیمونم، همین حالا برید بیرون.
پدر عایشه عصای زیر بغلش را محکم‌تر گرفت.
- ارباب! مهمانند، اجازه بدید... .
مرد میان حرف او آمد:
- من کی اجازه دادم مهمون بیارید؟
بعد رو به سید کرد.
- زود از این‌جا برید.
سید کلافه نفسش را بیرون داد.
- چشم، ما همین الان می‌ریم، ولی این رسمش نیست این‌جور این بنده‌های خدا رو اذیت کنی.
مرد ضربه‌ای به تخت سینه سید زد که به‌خاطر درشتی واضح هیکل سید نسبت به خودش، هیچ اثری در تکان خوردن سید نداشت.
- تو چیکاره هستی که خودتو انداختی وسط؟
سید برای کنترل خودش چشمانش را بست و چیزی نگفت. مرد ادامه داد:
- اصلاً می‌دونی چیه؟ نگه داشتن این‌ها برام خرج داره، باید برام بصرفه تا بذارم بمونن.
سید چشمانش را باز کرد و باتندی گفت:
- یعنی چی آقا؟
- یعنی وقتی میایی این‌جا یه چیزی هم می‌ذاری توی جیب من تا بذارم بیایی داخل.
سید عصبی شد.
- این بنده‌های خدا برات کار می‌کنن بعد تو به جای حقوق دادن باج هم می‌خوای؟
مرد کمی رو از سید برگرداند.
- همینی که گفتم، اصلاً می‌خوای یه کاری کنم پای تو هم مثل رفیق سوسولت از این‌جا کنده بشه؟
پوزخندی زد.
- می‌بینی که ترسیده کتک بخوره همراهت نیومده.
اخم کردم. عابد که تا الان ساکت بود با تشر گفت:
- تو بودی که از عموعلی کتک خوردی.
مرد عصبانی‌تر شد. سنگ کوچکی را از زمین برداشت و به طرف عابد پرتاب کرد و عابد جا خالی داد.
- پدر سگ! از اون جوجه طرفداری می‌کنی، من از اون کتک خوردم؟ اونه که الان مثل موش ترسیده قایم شده.
تحملم تمام شد، به علی من توهین می‌کرد و من همین‌طور نگاه می‌کردم. باعصبانیت و گام‌های سریع خودم را به آن‌ها نزدیک کردم.
- آهای معتاد مفنگی! حرف دهنتو بفهم.
مرد دستش را به طرف من گرفت.
- تو دیگه کی هستی زنیکه؟
دستانم را به کمرم زده بودم.
- مرتیکه مردنی! زنیکه هفت جد و آبادته.
زینب ترسیده از پشت سر صدایم کرد. بقیه باتعجب به طرف من برگشته بودند و من نگاه خشمگینم روی مرد لاغراندامی بود که استخوان‌های بیرون زده صورتش و دندان‌های نامرتب و زردش که در پشت ریش و سبیل انبوه و جوگندمیش پنهان بود، معتاد بودنش را زار می‌زدند. سید محکم گفت:
- خانم ماندگار! آروم باشید.
رو به طرف سید چرخاندم.
- آقای موسوی! شما عقب وایسید با این جماعت نمیشه محترمانه حرف زد، باید مثل خودشون باشی.
انتهای کلامم را چرخیده به طرف مرد عصبی گفتم. مرد لای کتش را عقب زد و دستش را به کمرش زد.
- تو دیگه کدوم خری هستی توی ملک من صداتو بردی بالا؟
کمی سرم را نزدیک‌تر برده و مستقیم درون چشمان ریزش چشم دوختم.
- همونیم که اراده کنم، همین الان، جرینگی، تو و کل دفتر دستکت رو در جا آتیش می‌کشم، بعدش هم دیه‌تو میدم، آب از آب تکون نمی‌خوره.
مرد هم کم نیاورد کمی نزدیک‌تر شد.
- مال این حرف‌ها نیستی.
دستانم را در جیب مانتوم کردم و همان‌طور زل‌زده به چشمانش گفتم:
- توی عملی چقدر می‌ارزی؟ بگو تا همین الان چک‌ خونتو بکشم؟
مرد غرید.
- خفه زنیکه!
کمی رویم را به پدر و مادر عایشه برگرداندم.
- حالا که مفت هم گرونی، باشه، بگو قیمت این مرد و‌ خونواده‌اش چنده؟ جا دارم‌، برای نگهبانیش دنبال آدم می‌گردم، زود قیمت بده ببرمشون.
مرد از کوره‌ در رفت. دستش را به طرف من تکان داد.
- چه خبرته خانم؟ این‌ها نگهبان‌های منن.
به طرف‌ مرد برگشتم.
- اِ... تو که می‌گفتی نگه‌ داشتنشون برات خرج داره.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع صندلی داغ با حضور فاطره
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #405
مرد در سکوت به من خیره شد. ادامه دادم:
- اگه می‌خوای باز این خراب شده نگهبان داشته باشه دیگه زر اضافی نمی‌زنی، می‌ذاری هر وقت خواستیم بیاییم و بریم.
با دستم به پدر و‌ مادر عایشه اشاره کردم.
- این‌ها رو‌ هم اذیت نمی‌کنی.
مرد کوتاه نمی‌آمد.
- تو کی باشی که برای من تعیین تکلیف کنی؟
با آرامش پوزخندی زدم.
- آویزه گوشت کن تا یادت نره، من کسی‌ام که می‌تونم با یه تلفن تو و کل خاندانت رو یه جا بخرم، بعد این‌جا رو بکنم سگدونی و تو رو هم بکنم سرپرستشون.
- قمپز نیا، بیا برو رد کارت.
- ببین! یا می‌ذاری بی‌حرف و اعتراض، ما کارمون رو بکنیم یا همین الان کل بساطت رو جمع کن از این‌جا بزن بیرون.
مرد باعصبانیت فریاد کشید.
- زنیکه دوزاری!
خواست حمله کند که سید پیش آمد و‌ با حرکت دست تشر زد.
- آهای! عقب وایسا.
مرد نگاهی‌ به سید انداخت و ایستاد.
- همین الان برید بیرون.
در جواب مرد گفتم:
- پس دلت می‌خواد زنگ بزنم پلیس با سگ بیاد بینمون حَکَم بشه؟
کمی مکث کردم.
- راستی کمپ خوب سراغ داری؟ فقط امیدوارم ازت چیز میز نگیرن به جای کمپ بری عادل‌آباد... .
با لحن مثلاً دلسوزانه‌ای گفتم:
- اوه، نکنه اونقدر توی این خراب شده قایم کردی که بری بالای دار؟
کمی سرم را کج کردم.
- آخی... این‌جوری خیلی بد میشه.
مرد که اعتمادبنفس مرا دید عقب نشست.
- حالا خانم من که چیزی نگفتم.... فقط گفتم قبل اومدن با من هماهنگ کنید، همین.
کمی عقب رفتم.
- آفرین! الان شد، تو به کار خودت برس ما هم به کار خودمون می‌رسیم.
- فقط باید قبلش بهم خبر بدید.
سید گفت:
- چشم آقا! ما از این به بعد با شما هماهنگ می‌کنیم.
من پیش زینب برگشتم.
- چیکار کردی دختر؟
من اما نگاهم به نگاه خشمگین مرد بود، که بعد از چند لحظه چشم از من گرفت و به طرف ساختمان خودش لخ‌لخ‌کنان رفت. به‌ طرف زینب برگشتم.
- حقش بود پلیس رو خبر می‌کردم، مردک قراضه!
سید با پدر عایشه مشغول صحبت شد و مادرش پیش ما آمد.
- خانم! دستتون درد نکنه.
- چرا می‌ذارید بهتون زور بگه؟
- خب صاحبکاره، زورش می‌رسه، چیکار می‌تونیم بکنیم؟
- الان ترسوندمش، امیدوارم افاقه کنه و اذیتتون نکنه، ولی شما که این‌قدر این‌جا بهتون سخت می‌گذره چرا برنمی‌گردید افغانستان؟
- نمی‌تونیم خانم!
زینب پرسید:
- چرا؟
زن به شوهرش که دورتر پیش سید ایستاده بود. اشاره کرد. ماهر افغانستان زن و بچه داره، اون‌ها می‌دونن این‌جا هم زن گرفته، اما برادرهای زنش پیغام دادن که اگه خواست برگرده منِ ایرانی رو نباید ببره، گفتن بچه‌هات رو بیار، اما زنتو طلاق بده؛ ماهر هم میگه مادر بچه‌هامی نمی‌تونم ولت کنم.
باتعجب گفتم:
- تو ایرانی هستی؟ چرا زن افغانی شدی؟ اون هم با این همه اختلاف سنی؟ تازه زن دوم هم شدی.
زن که گویا دنبال گوشی برای شنیدن می‌گشت، شروع به تعریف کرد.
- خانم! من مال اطراف قلعه گنجم، آقام عیالوار بود و‌ ندار، ماهر اون سال‌ها اون‌جا کارگر جوشکار بود، خواستگارم شد، آقام هم منو بهش داد، ماهر شاید سنش زیاد باشه، اما مرد خوبیه، الانش رو نبینین که علیل شده، مرد کاری و زرنگی بود، عابد توی شکمم بود که اومدیم این‌ورا، این‌جا کار بیشتر بود، وضعمون خوب شد، ماهر جوشکار بود و سر ساختمون کار می‌کرد، پاش زخم شد، بهش نرسید، هرچی گفتم ببر دکتر گوش نکرد، گفت خودش خوب میشه، پاش سیاه شد، مجبور شدن قطعش کنن، بعد اون دیگه نمی‌تونست کار کنه، گلشن تازه دنیا اومده بود، بچه‌ها همشون ریزه‌میزه بودن، وضعمون بد شد، یه مدت رفتم دستفروشی، نشد، یکی بهمون گفت بیاییم این‌جا واسه نگهبانی، از نداری مجبور شدیم خانم، حالا ارباب نخواد ما کجا رو داریم بریم؟
ناراحت و عصبی از وضع این خانواده گفتم:
- حالا هم نترس، این یارو هرچی گفت بهم خبر بدید، بذار شمارمو برات بنویسم.
متوجه شدم کوله‌ام همراهم نیست. به طرف در خانه برگشتم عایشه، سارینا در بغل و گلشن در کنارش در آستانه در ایستاده بود.
- عزیزم! کیف منو میاری؟
عایشه «چشم»ی گفت و به گلشن اشاره‌ای کرد و تا گلشن کیفم را از داخل بیاورد، نگاهم میخ سارینای نوزاد با موهای روشنش شد. موهای قهوه‌ای روشنش او را به عایشه شبیه کرده بود، اما چشمانش آبی نبود. گلشن که کیفم را آورد، مشغول نوشتن شماره‌ام روی برگه‌ای شدم. مادر عایشه با زینب مشغول صحبت بود.
- باز خدا پدر و مادر علی‌آقا و آقاسید رو بیامرزه حواسشون به ما هست.
- وظیفه‌شون بوده خانم کاری نکردن.
شماره‌ام را به مادر عایشه دادم.
- هر وقت اذیتتون کرد یه زنگ بهم بزن.
شماره را گرفت و تشکر کرد. سید به همراه ماهر نزدیکمان شدند.
- خانم‌ها! بریم دیگه.
زن با شنیدن این حرف دستپاچه شد.
- کجا خانم؟ بمونید مهمونمون باشید.
زینب گفت:
- ممنون، آسید کار دارن، ان‌شاءالله بازم میاییم.
- آخه این‌جوری خوب نیست.
دست زن را گرفتم و گفتم:
- ممنونم، فقط دعا کنید دفعه بعد با علی بیام.
زن نگران شد.
- چرا خانم؟ اتفاقی برای علی‌آقا افتاده؟
- نه، طوری نشده، یه خورده براش گرفتاری درست شده، دعا کنید گرفتاریش حل بشه.
- الهی به حق همین ساعت عزیز خدا گره از مشکلاتش باز کنه.
لبخندی زدم و تشکر کردم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع صندلی داغ با حضور فاطره
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #406
بچه‌ها که متوجه رفتنمان شدند همگی به بدرقه‌مان آمدند. سید و زینب مشغول خداحافظی بودند. دستی به سر گلشن کشیدم.
- قول میدم دفعه بعد من هم برات کادو بیارم.
گلشن خندید و عایشه تشکر کرد. با لبخند نگاهی به عایشه و سارینای در بغلش انداختم. با پشت انگشت کمی صورت نوزاد را نوازش کردم.
- عایشه‌جان! شماره‌ام دست مادرت هست، هر وقت کاری داشتی بهم زنگ بزن.
- چشم خانم!
روبه‌روی ساعد روی دو پا نشستم.
- خب آقاساعد! شما چیزی نمی‌خوای برات بخرم؟
- به عمو بگید برام ماشین بخره.
- باشه، عمو هم نتونست خودم برات می‌خرم.
صدای عابد مرا از زمین بلند کرد.
- خانم! دستتون درد نکنه اون یارو رو ترسوندید.
نگاهم را به چهره جدی این پسر نوجوان دادم. مرد بودن از چهره‌اش خوانده میشد. او زودتر از سنش بزرگ شده و مرد کوچک این خانواده بود.
- آقا‌عابد! هیچ‌وقت از هیچ‌کس نترس، مراقب خواهرها و برادرت هم باش، تو بزرگ‌تر اون‌هایی و تکیه‌گاه پدر و‌ مادرت.
- خیالتون تخت خانم!
با دلی گرفته از نبود علی از همگی خداحافظی کرده و سوار ماشین سید شدم. کمی که رفتیم. سید گفت:
- خانم ماندگار! علی نگفته بود این‌قدر حریفید.
نگاهم را از پنجره کنار دستم گرفتم و از آینه به سید نگاه کردم.
- علی کلاً کم حرف می‌زنه.
- ولی خیلی زود عصبی شدید.
- نباید به علی می‌گفت ترسو.
- خوب نبود با مردک دهن به دهن گذاشتید.
زینب سریع گفت:
- آسِید حقش بود مرتیکه‌ی... .
- اِ... خانم؟
زینب با تذکر سید آرام شد. گفتم:
- آقای موسوی! این جماعت منطق سرش نمی‌شه، باید با زور مجبورشون کرد.
زینب گفت:
- حالا سارینا! واقعاً جا داشتی این‌ها رو ببری نگهبانی؟
شانه‌ای بالا انداختم و از پنجره به بیرون خیره شدم.
- نه جام کجا بود؟ قُپی اومدم تا بترسه.
سید گفت:
- از کجا می‌دونستید می‌ترسه و کوتاه میاد.
- یارو به این‌ها که چیزی نمیده، ازشون هم بیگاری می‌کشه، اگه از دستشون می‌داد نگهبان مفت از کجا پیدا می‌کرد؟ مجبور بود کوتاه بیاد، از سر و وضعش هم معلوم بود بدجور معتاده، آدم معتاد شدیداً ترسوئه و البته اگه چنین جای دنجی هم داشته باشه، حتماً برای قایم کردن مواد ازش استفاده می‌کنه، شاید هزار تا خلاف دیگه هم بکنه، حدس زدم کلی جنس دور و بر قایم کرده باشه، سر و وضعش با این که ریخت و پاش بود، اما نشون می‌داد از عهده خرج موادش درمیاد، پس حتماً زیر دستش پره، من فقط ترسوندمش که اگه خطا کنه همه‌چی رو از دست میده.
زینب گفت:
- آفرین دختر! عجب جرئتی داری من همین که دیدم آسِید داره بحث می‌کنه نزدیک بود قالب تهی کنم.
سید نگران به طرف زینب برگشت.
- واقعاً؟ الان حالتون چطوره؟ طوری نشده؟
از نگرانی سید برای زن باردارش که هیچ به هیکل و ابهتش نمی‌خورد، لبخندی زده و خودم را مشغول گوشی‌ام کردم تا آن دونفر باهم راحت باشند.
مقابل خانه سید و زینب که پیاده شدیم، خواستم خداحافظی کنم، اما زینب پیش‌دستی کرد.
- بیا بریم بالا.
- ممنونم عزیزم! تعارف که نداریم، بذار یه وقت دیگه.
سید در ماشین را بست.
- خانم ماندگار! بفرمایید چایی یا شربتی در خدمت باشیم.
- ممنون آقای موسوی! می‌خوام یه سر به مرضیه‌خانم بزنم.
زینب جواب داد.
- مرضیه‌خانم که نیستش.
- کجا رفته؟
- چند روز پیش برادرش اومد دنبالش برای این‌که نبود علی‌آقا اذیتش نکنه بردشون روستا، خود مرضیه‌خانم اومد کلید خونه رو داد دستمون، گفت اگه علی‌آقا اومد بدیم بهش، بعدش هم گفت چون نمی‌تونه به برادرش نه بگه چند روز میره اما دلش این‌جاست زود برمیگرده، ولی هنوز نیومده.
سری تکان دادم.
- پس من برم خونه.
- گفتم که بریم بالا.
- نه عزیزم! بذار یه وقت دیگه.
بالاخره از هر دو نفر خداحافظی کرده و به طرف ماشین خودم رفتم. ماشین را که به حرکت درآوردم‌ فقط به این فکر می‌کردم که کجا بروم؟ حتماً پدر الان در خانه بود و وقتی مرا می‌دید توقع داشت مثل گذشته، همانند دختران سرخوش از سفر دروغینم به همدان برایش تعریف کنم. دلم می‌خواست تا شب جایی بپلکم تا وقتی به خانه برگشتم به بهانه خواب و خستگی به اتاقم پناه برده و از حضور پدر فرار کنم. اما با نبود مرضیه‌خانم به کجا می‌توانستم بروم؟
در ترافیک عصرگاهی و همیشگی خیابان انقلاب اسلامی گیر کرده بودم. نزدیک میدان امام حسین(ع) بودم، آرنجم را در پنجره گذاشته و پشت انگشتانم را مقابل دهانم گرفته و درحالی‌که فکر می‌کردم سعی داشتم کم‌کم در ترافیک پیش بروم. نگاهم به تابلوی راهنمای مسیر خورد که جهت حرم مطهر را با فلش نشان می‌داد. تصمیمم را گرفتم. مسیر باز شد و من هم به سمت بلوار کریمخان زند پیچیدم. باید خودم را به شاهچراغ می‌رساندم. آن‌جا مأمن تنهایی من بود.
ماشینم را در پارکینگ پارک کرده و نیم‌ساعت بعد چادر امانی بر سر، وضو گرفته و زیارت کرده، در شبستانی که نزدیک ورودی بود به دیوار زیر پنجره‌های چوبی تکیه داده بودم.
- خدایا! علی‌م رو به خودت سپردم، مراقبش باش، نذار براش اتفاقی بیفته، بدون علی من هیچم، می‌دونم خودت حواست به همه‌چی هست، اما دل من هم آروم نمی‌گیره، همیشه کمکم کردی این‌بار هم تنهام نذار، علی میگه هر کاری کنی خیر و صلاحه، خواهش می‌کنم خیر و صلاح من بودن علی باهام باشه.
نفس عمیقی کشیدم.
- علی ازت مرگ می‌خواست، می‌گفت خدا ازم راضی نیست که منو زنده نگه داشته، می‌گفت چون دل منو شکسته تو ازش دلخوری، می‌خوام بگم هیچ دل‌شکستگی از علی ندارم، مجبور شده، تقصیری نداشته، من بخشیدمش، تو هم ازش ناراحت نباش، ولی هیچ‌وقت اون خواسته‌اش رو اجابت نکن، علی رو برام نگه دار صحیح و سالم برش گردون، به جای دعاهای علی، دعاهای منو برآورده کن.
صدای اذان که بلند شد، متوجه شدم زمان نماز مغرب است، چون قبل از ورود وضو گرفته بودم، فقط مُهری را از جعبه‌های چوبی گوشه دیوار برداشتم و خودم را به نماز جماعت حرم رساندم.
بعد از نماز یک بار دیگر زیارت کردم و سبک‌تر از قبل از حرم خارج شدم تا به خانه برگردم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع صندلی داغ با حضور فاطره
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #407
به خانه که رسیدم واقعاً خسته بودم. پدر چون همیشه جلوی تلویزیون بود و ایران در آشپزخانه. خودم را به ایران که مشغول‌سرخ کردن سیب‌زمینی بود، رساندم. «سلام»ی کرده و یک سیب‌زمینی‌ را از درون تابه با احتیاط برداشتم.
- خوش گذشت؟
همان‌طور‌که سیب‌زمینی داغ را طوری می‌جویدم که کمترین برخورد با دهانم را داشته باشد، گفتم:
- بدک‌ نبود.
خواستم دومین سیب‌زمینی را بردارم که ایران با کفگیر دستش مانع شد.
- برو پیش پدرت بشین شام الان حاضر میشه.
دستم را از طرف تابه به ظرفی که روی کابینت کنار گاز گذاشته و محتوای مرغ سوخاری بود، کج کردم یک تکه کاملاً سرخ شده را برداشتم.
- همین برای شام من کافیه، خستم، میرم بخوابم.
تکه‌ی مرغ را در دهان گذاشتم و به طرف بیرون آشپزخانه به راه افتادم.
- وایسا دختر! ضعف می‌کنی.
در‌حالی‌که دستم را بلند می‌کردم با دهان پر گفتم:
- نمی‌کنم، شب بخیر!
از آشپزخانه بیرون و به طرف پله‌ها رفتم که با صدای پدر مجبور‌ شدم بایستم.
- کجا میری بابایی؟
برگشتم.
- خستم بابا! می‌خوام بخوابم.
پدر یک دستش را روی تکیه‌گاه مبل کاملاً باز کرد و گفت:
- از دیروز که برگشتی یه ذره هم باهم حرف نزدیم، بمون یه کم از همدان برام تعریف کن.
- بابا! بذارید یه وقت دیگه، الان از خستگی نا ندارم.
پدر رو از من گرفت، مشغول تلویزیون شد و با لحن دلخوری گفت:
- باشه پس، شب بخیر!
«شب بخیر» گفته و با عجله خودم را به اتاقم رساندم.
از بعد از دیدن علی و این‌که در چه شرایطی روزگار می‌گذراند، خوابیدن روی تخت برایم با عذاب وجدان همراه بود. دیگر نمی‌خواستم تا زمانی که علی برگردد در راحتی باشم. وقتی عزیزم عذاب می‌کشید، چرا من باید بی‌خیال می‌ماندم؟
کوله‌ام‌ را روی تخت انداختم. همان‌طور که دکمه‌های مانتوم را با یک دست باز می‌کردم با دست دیگر شالم را کشیده و پرت کردم و بعد در کمد را باز کردم تا لباس راحتی‌ام را بیرون بیاورم. به لباس که چنگ زدم و بیرون آوردم، یادم آمد علی مدت‌هاست با همان لباس سربازی در تن زندگی می‌کند، برای علی تمیز و مرتب من همین موضوع یک عذاب بود. لباس را درون کمد پرت کردم درش را محکم کوبیدم. برگشتم مانتوم را بیرون آورده و روی کوله‌ام انداختم.
- من هم همین‌جوری می‌خوابم.
دیگر میلی به مسواک‌زدن هم نداشتم. چراغ را خاموش کردم و با همان تاپ و شلوار جین که تنم بود، کنار تخت روی زمین نشستم. نمی‌خواستم به این زودی بخوابم. دوست داشتم به علی فکر کنم. به خاطراتی که با او داشتم و به درس‌هایی که فقط از او یاد گرفتم.
***
تمام بعدازظهرمان را در کتابخانه دانشگاه گذرانده و در تاریکی هوا جهت بلوار دانشگاه را برای پیاده‌روی تا پایین تپه انتخاب کرده بودیم. دستانم در دست علی بود و هر دو نفس‌نفس می‌زدیم. اما من سوال داشتم و باید می‌پرسیدم.
- علی؟ من میگم چرا خدا همه دنیا رو بدون مشکل درست نکرده، کاش یه جوری عمل می‌کرد که دیگه هیچ غم و غصه‌ای توی دنیا وجود نداشت، باور کن این‌جوری خیلی بهتر بود.
بدون آنکه نگاه از پیش رو بردارد، کمی لب‌هایش به لبخند کش آمد.
- منظورت اینه که باید جبر رو به کار می‌برد؟
تعجب کردم.
- جبر؟
نگاهی کرد.
- آره، یه لحظه فکر کن اگه قرار بود خدا به جبر و با اراده خودش همه چیز رو خوب و خوش بسازه، چرا دیگه به ما عقل و شعور و علم و اختیار داده؟
- بدون غم بودن دنیا چه ربطی به جبر و اختیار داره؟
کمی دستانم را فشرد و گام‌هایش را آهسته کرد.
- خدا توی این دنیا به آدم اختیار داده و همین‌طور جهان هم بر پایه علت و معلول ساخته، اختیار عمل انسان‌ها با اون رابطه علت و معلول که گفتم باعث خوشی یا ناخوشی میشه، قرار نبوده هیچ‌وقت خدا اینجا را به زور خوب یا بد کنه، این دنیا جای عمل ما هست، دنیای دیگه جای اعمال اراده خدا.
علی کمی مکث کرد.
- اون‌جایی که همه چی بر وفق مراد ماهاست بهشته نه اینجا، این دنیا رو خدا ساخته برای آدم‌سازی، برای رشد؛ اقامتگاه دائمی‌مون نیست، نباید دنبال خوشی باشیم.
به طرف من برگشت.
- خانم‌گل! مهم بعد از این دنیاست، حواسمون باید به اونجا باشه، جایی که جایگاه ابدی ماست، برای همیشه.
نگاه از من گرفت و دوباره به روبه‌رو نگاه کرد.
- اونجا دیگه جبر خدا به اختیار ما می‌چربه، با این شرط که خودمون از قبل همه چی رو ساختیم، اگه خوب ساخته باشیم همه چی خوبه و اگه بد ساخته باشه همه‌چیز به اجبار بده.
نگاهم کرد و آرام گفت:
- همه‌چیز اونجاست.
حسرت کلامش را می‌فهمیدم.
- خیلی از این دنیا بدت میاد نه؟
لبخند زد.
- بدم نمیاد، ولی تمام تلاشم رو‌ کردم تا اونور رو بسازم، نمی‌دونم موفق شدم یا نه، اما می‌دونم اصل اونجاست.
نگاهم را از او گرفتم. به حالش غبطه می‌خوردم او خیالش راحت بود اما من نه. دنیایی که او مشتاقش بود برای من ویرانه‌ای بیشتر نبود. من باید به همین دنیای عاریه‌ای می‌چسبیدم.
- کاش این دنیا هم همه‌چیز خوب بود.
علی خندید.
- چرا می‌خندی؟
- چون دوباره برگشتیم‌ اول بحث.
علی هیچ‌وقت نمی‌توانست نگرانی‌های مرا درک کند. او مرا با حقایق زیادی آشنا کرده بود، اما ناخودآگاه باعث شده بود با حقیقت فاجعه‌آمیزی هم روبه‌رو شوم. دستان خالیم مقابل خدا.
- نمی‌خواد از دوباره همه‌چی رو توضیح بدی، من فقط آرزومو گفتم، کاش هم این‌ور، هم اونور همه چیز خوب بود.
علی دستم را رها کرد و آن را دور بازویم‌ حلقه کرد.
- بنده‌های نافرمان و طلبکار میگن خدایا! ما حال بندگی نداریم، به حرف‌های تو هم گوش نمیدیم، هرکاری دلمون خواست انجام میدیم، اما تو باید دنیا رو برامون گلستان کنی، بعد هم بی‌حساب ما رو وارد بهشت کنی.
غمگین شدم. طعنه علی متوجه خود من بود.
- الان غیرمستقیم گفتی من تنبل و طلبکارم؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع صندلی داغ با حضور فاطره
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #408
علی ایستاد و مرا هم نگه داشت و به طرف خود چرخاند.
- اِ... خانم‌گل؟ من اصلا منظورم تو نبودی.
دلخوریم واضح بود.
- چرا! حرف‌های خودمو به خودم برمی‌گردونی بعد میگی منظورم تو نبودی.
کمی مکث کردم. نگاهم را به تاریکی پشت سرش دادم و بعد نگاهم را به صورتش برگرداندم.
- اصلاً قبول‌ علی‌آقا! وضع من خیلی بده، خودم که قبول دارم بنده خوبی نبوده و نیستم... ولی حداقل به روم نیار.
صدایم می‌لرزید. علی اخم کرد مرا با خود به روی نیمکت کنار پیاده‌رو کشاند تا کنار هم بنشینیم. کاملاً به طرف من چرخید. دست زیر چانه‌ام گرفت و سرم را بالا کرد. نگاهش را به نگاهم دوخت.
- ببخش! اگه ناراحتت کردم، ولی من هرگز نگفتم تو بنده بدی هستی، بد کسانی مثل ابلیسند که با خدا دشمنی کردن، خود خدا رو انکار نمی‌کنن، اما بغض خدا رو توی دل دارن.
اشک پایین آمده از چشمانم را با انگشت پاک کرد.
- تو که بغض خدا رو نداری، اتفاقاً خیلی هم خدا رو دوست داری.
لحظه‌ای مکث کرد و با لحن سرخوشی گفت:
- خدا هم تو رو خیلی دوست داره وگرنه الان منو نداشتی، حالا نمی‌دونم منو هم دوست داشته تو رو داده یا نه؟
رو برگرداندم.
- علی! هیچ حوصله شوخی ندارم.
علی دستش را از روی شانه‌ام رد کرد تا مرا بیشتر طرف خودش بکشاند.
- خانومی! باور کن من منظورم به تو نبود.
به طرفش برگشتم. دلم پر غصه بود. خودم که از خودم خبر داشتم.
- چرا علی! من که تعارف ندارم باهات، ازت هم دلخور نیستم، این واقعیت منه، از خودم ناراحتم، ناراحتم که چرا دیر خدا رو شناختم، من یه عمر خدا رو اصلاً نمی‌دیدم که بخوام‌ حب یا بغض داشته باشم.
کمی مکث کردم.
- تو میگی یه عمر تلاش کردی اونور درست کنی، آره، بین من و تو اونی که خدا دوستش داره تویی، نه من؛ تو جایی رو آباد کردی که برای من یه مخروبه ویرونه‌اس، من هیچی ندارم علی، خالیِ خالی‌ام.
علی سرش را کج کرد.
- از این به بعد چی؟ نمی‌تونی درستش کنی؟
- می‌دونی چقدر دیر شده؟ دیگه نمی‌شه علی!
- چرا نمی‌شه؟ خیلی خوب هم میشه.
کمی مکث کرد و گفت:
- من امشب فقط خواستم بگم خدا ما رو توی این دنیا با سختی و غم و بلا تربیت می‌کنه، حالا اگه این بین ما بنده‌های خوبی براش باشیم خودش همه چی رو برامون درست می‌کنه؛ باور کن نخواستم بگم بهتر از توام، من مطمئنم خدا تو‌ دوست داره.
به طرفش برگشتم. اشک‌هایم دوباره روان شده بود.
- می‌دونی من چند سال بی‌خدا بودم؟ حتی اگه از نه سالگی هم فکر کنم تکلیف داشتم، میشه سیزده چهارده سال، بعد از این، حداقل سیزده چهارده سال باید دو برابر بقیه بندگی کنم تا فقط به مرحله صفر برسم، اصلاً می‌تونم جایی برسم که خدا هم منو ببینه؟
علی دو انگشت شستش را روی گونه‌هایم کشید.
- این اشک‌هایی که به‌خاطر خدا می‌ریزی ارزشش خیلی زیاده.
هر دو دستش را روی شانه‌ام گذاشت و لبخندی به رویم‌ زد.
- خدا که به طول بندگی نگاه نمی‌کنه، به عمقش نگاه می‌کنه، مهم نیست چند سال ازش دور بودی، همین که برگشتی و بندگی واقعی کردی دیگه تمومه، فقط باید مواظب باشی تا آخرین لحظه‌ی عمر، تا اون موقع که می‌خوای بری دیدنش، بندگیت رو حفظ کنی، همین!
***
نگاهم را از نقش‌های فرش مقابلم گرفتم. مدتی بود که همان‌طور نشسته بودم. گوشی‌ام را برداشتم و نتم را باز کردم. تا داخل پیام‌رسان شدم متوجه شدم شهرزاد آن است. اول خواستم پیامی برایش بنویسم، اما بعد بهتر دیدم به او زنگ بزنم. تا تماس برقرار شد گفتم:
- مامان علی کوچولو توی نت ول می‌چرخه؟
- حالا هم که یه دقیقه امیرعلی آروم خوابیده تو نمی‌ذاری گوشی دست بگیرم؟ سلام!
- سلام عزیزم! علی کوچولو چطوره؟
- علی نه و امیرعلی... خوبه، فقط بی‌خوابم کرده.
خندیدم.
- چرا؟
- چی بگم؟ خواب نداره یه ذره بچه، الان خوابیده تا نصف شب دیگه نخوابه، من و امیر رو زابه‌راه کنه.
- خب الان که خوابیده تو هم بخواب.
- آها... بعد تو میایی به خونه‌ام برسی؟
لبخندم محو نمی‌شد.
- تو که الان توی نت ول می‌گردی الکی خونه رو بهونه نکن.
- یه دقیقه باز کردم مثل آژان سر رسیدی.
خندیدم.
- حقته، برو برس به خونت.
- وای سارینا! اینقدر خوابم میاد که اگه کار نداشتم الان خواب هفت پادشاه رو می‌دیدم.
- آخی... یادته می‌گفتی از بس خوابیدی خسته شدی؟ حالا پس بده.
- راست میگی، الان از بس نخوابیدم دارم می‌میرم.
- جز صبر توصیه‌ای برات ندارم.
- میگم سارینا! من این چند مدت سرم شلوغ بود یادم می‌رفت بهت زنگ بزنم، تو چرا یه سراغی از من نمی‌گرفتی؟ دیگه داشتم نگرانت می‌شدم که کجایی؟
پوزخندی زدم و با خودم فکر کردم که تازه داشت نگران میشد.
- فردا میام دیدن تو و امیرعلی.
- مگه برگشتی؟
- آره پریشب برگشتم.
- وای دختر! پریشب برگشتی الان باید بهم خبر بدی؟ نمیگی یه رفیقی دارم که دلش برام قد یه مولکول شده.
- دل من که قد یون هیدروژنه.
- تو اگه دلت قد یون هیدروژن بود، این چند وقت به زنگ می‌زدی.
- حالا داستانش طولانیه، فردا میام برات تعریف می‌کنم، هرچی هم از گزارش پیشم هست رو باید بدم امیر، بعدش دیگه تقی‌پور و خبرگزاری رو شات‌داون می‌کنم.
- باز می‌خوای بیکار بگردی؟ پس حق مأموریتت چی میشه؟
- نمی‌خوام، اگه امیر تونست از تقی‌پور بگیره.
شهرزاد کمی مکث کرد و گفت:
- وای امیرعلی بیدار شد.
دوباره لبخندی روی لبم آمد.
- مگه امیر پیشت نیست.
- نه بابا! رفته پوشک‌ بگیره، عزیزم! من باید برم سر وقت امیرعلی، شرمندتم، فعلاً خداحافظ.
- خواهش می‌کنم، برو به امیرعلی برس، فردا می‌بینمت.
تماس را که قطع کردم لبخندی روی لبم آمد. شهرزاد مادر شده بود و این خیلی شیرین بود. گوشی را روی تخت انداختم و همان‌جا روی زمین دراز کشیدم، دستم را زیر سرم گذاشتم و چشمانم را بستم. تحمل عذاب خوابیدن روی زمین سفت کمی عذاب وجدانم را آرام می‌کرد. شاید می‌توانستم اندکی از رنجی که علی می‌کشید را بچشم، گرچه حتی اگر فرش هم زیر تنم نبود و روی سرامیک‌های سرد می‌خوابیدم، باز هم مکان خوابم بهتر از مکان علی بود. اما همین هم برای تسکین دل دردمندم بد نبود.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع صندلی داغ با حضور فاطره
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #409
***
با صدای «خانم‌گل» گفتن علی چشم باز کردم. در اتاق او بودم. جلوی بخاری روی زمین دراز کشیده بودم. چشمان بی‌حالم را به او که با یک سینی در آستانه در ایستاده بود دوختم و با صدای گرفته حاصل از سرماخوردگی گفتم:
- چیه؟
سینی در دستش را روی زمین گذاشت و کنارم نشست.
- بهت گفتم بیای روی تخت بخوابی، رو زمین گرفتی خوابیدی؟
دوباره چشمانم را بستم و در خودم جمع‌تر شدم.
- جلوی‌ بخاری گرم‌تره.
دستش را روی پیشانیم گذاشت.
- از صبح معلوم بود سرما خوردی، اما گوش نکردی که بریم درمانگاه، الان بلند شو بریم یه سرم‌‌ بزن.
لرز گرفته بودم. با دو دست بازوهایم‌ را گرفتم تا کمی خودم را نگه دارم.
- هیچیم نیست، بخوابم خوب میشم.
دستانش را زیر تنم گرفت و بلندم کرد.
- بلند شو یه چیزی درست کردم بخور، اگه بهتر نشدی می‌ریم درمانگاه.
به اجبار بلند شدم. بدن درد داشتم و سرم سنگین بود. دوست داشتم فقط بخوابم. با چشمان نیمه‌باز گفتم:
- نمی‌خورم، بذار بخوابم.
علی چهارزانو مقابلم‌ نشست و سینی را پیش کشید.
- راه نداره، باید بخوری.
قاشقی از محتویات آش‌مانند درون ظرف را پر کرد و مقابل دهانم گرفت.
- دهنتو باز کن کوچولو، به‌به اومده.
توانی برای پاسخ‌گویی به لوس‌بازیش را نداشتم، فقط نگاه ریز شده‌ای به چهره خندانش کردم و خودش با فهمیدن کلامم خنده بیشتری کرد.
- بخور دیگه معطل چی هستی؟
نگاهی به قاشق کردم.
- این سوپ چرا غلیظه؟ چی توش ریختی سبز شده؟
قاشق را کمی تکان داد.
- نترس! نمی‌خوام‌ مسمومت کنم، بخور تا بهت بگم.
قاشق را در دهان گذاشتم. از دهان تا معده‌ام را یکسره سوزاند.
- علی چرا اینقدر تنده؟
علی قاشق دوم را پر کرد.
- اسمش شورباست، مخلوطی از برنج و حبوبات و گوشت و شوید، با فلفل فراوان.
قاشق را به طرف دهانم گرفت.
- برای سرماخوردگی عالیه.
به زور در دهانم گذاشتم. چشمانم به اشک نشست.
- خیلی تنده!
علی بی‌توجه به من قاشق بعدی را پر کرد.
- باید تند باشه به ع×ر×ق بشینی تا درد از تنت بره.
به اجبار علی تا انتهای غذا را خوردم. سعی می‌کردم با ها کردن دهانم را از سوزشش نجات دهم.
- آتیشم زدی علی! ولم کن دیگه تا بخوابم.
- بلند شو روی تخت بخواب.
همان‌جا جلوی بخاری دراز کشیدم و دستم را زیر سرم گذاشتم.
- همینجا گرم و خوبه.
علی بلند شد. سینی را روی میز کامپیوتر‌ گذاشت و پتو و بالشش را از روی تخت برداشت.
- حداقل زیر سرت بالش بذار.
با بی‌حالی سرم را بلند کردم و علی بالش را زیر سرم گذاشت و پتو را رویم انداخت. غذای فلفلی علی کارش را کرده، بدنم‌ گرم شده و از لرز تنم کاسته شده بود، اما چشمان سوزانم فقط خواب می‌خواست. رد انگشتان علی را که داخل موهایم حس کردم، گفتم:
- علی! برو عقب سرما می‌خوری، مادرت خونه نیست، من هم بلد نیستم از این شورباهای آتیشی درست کنم.
خندید.
- نگران نباش! زیاد درست کردم، تو‌ فقط راحت بخواب تا این غذای معرکه من تا صبح حالت رو خوب کنه، بزنیم به دل کوه.
- البته اگه فردا جاهامون عوض نشه و من پرستارت نشم.
کم‌کم در خلسه انگشتانش فرو رفته و خواب همه وجود کوفته‌ام را گرفت.
***
چشمانم را باز کردم. هوا هنوز تاریک بود. بدنم خشک‌شده بود و کمر و زیردلم درد می‌کرد. دستم را دراز کردم و بعد از کمی‌ کاوش‌ گوشی‌ام را پیدا کردم و به ساعتش نگاه کردم، نزدیک‌ اذان بود، بلند شدم تا وضو بگیرم. به سرویس که رفتم تازه فهمیدم دردهای کمر و زیردلم بی‌دلیل نبوده، به اتاق برگشتم. لباسم‌ را عوض‌کردم و همان‌جایی که خوابیده بودم‌ به پهلو دراز کشیدم. دردهای کمر و دلم زیاد شده بود. در خودم جمع شدم و به یاد خواب خوبی که دیده بودم، دلتنگ انگشتان علی شدم که لای موهایم‌ می‌گشت و صدایش که در گوشم می‌پیچید.
- هیچی نیست عزیزم! آروم باش! خوب میشی.
انگشتان علی را روی بازوهایم‌ حس می‌کردم که به آرامی‌ و با نوازش می‌گشت.
- کاش می‌تونستم دردت رو‌ کمتر کنم.
یادم آمد برای من فقط خلسه نوازش‌هایش کافی بود تا بدترین دردهایم تسکین یابد. اشک‌های دلتنگی شروع به ریزش کرد و زیرلب گفتم:
- علی! حالم خوب نیست، درد دارم، فقط تو رو‌ می‌خوام بیا و خوبم کن.
مدام نبودش در ذهنم جولان می‌داد و به این فکر‌ می‌کردم‌ که اگر اینجا بود سر روی بازویش می‌گذاشتم و در آغوشش خود را جمع می‌کردم؛ مثل همه وقت‌هایی که مریض بودم یا دردی داشتم و در آغوشش در همان آرام‌ترین جای جهان زیر انگشتان نوازشگرش می‌خوابیدم و وقتی بیدار می‌شدم می‌دیدم علی هم در کنارم به خواب رفته و آنقدر به صورت خوابیده‌اش خیره میشدم تا بیدار میشد و می‌گفت:
- خانم‌گل! خوب شدی؟
و من می‌گفتم:
- تویی که منو خوب می‌کنی.
روی زمین کاملاً در خودم جمع شده، بازوهایم را با دو دست گرفته و‌ گریه‌ام شدیدتر شد. صدایش می‌زدم و دلتنگ جواب دادنش بودم، دلتنگ آغوشش، دلتنگ نوازش‌هایش، دلتنگ ب×و×س×ه‌هایش و دلتنگ لبخندش.
نفهمیدم کی ایران کنارم نشست و مرا از زمین بلند کرد.
- سارینا! چرا روی زمین خوابیدی؟
وقتی چهره‌ی اشک‌آلودم را دید، مرا در آغوش‌ گرفت.
- چی شده دخترم؟ چرا گریه می‌کنی؟
خودم را به آغوشش فشردم و با گریه گفتم:
- من علی رو‌ می‌خوام.
- آخ عزیزم!... بلند شو‌ بریم روی تخت.
همان‌طور‌ که مرا بلند می‌کرد گفتم:
- پس کی برمی‌گرده؟ دلم‌ براش تنگ شده.
ایران منِ گریان را روی تخت خواباند و‌ کنارم نشست.
- آروم باش دخترم! اینقدر خودتو عذاب نده.
- دارم‌ می‌میرم، علیِ من کجاست؟
ایران حرفی نزد. من زار می‌زدم و حرکات دست ایران را روی کمرم حس می‌کردم که نوازشم می‌کرد. آنقدر در همان حالت ماندیم که نفهمیدم کی خوابم گرفت.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع صندلی داغ با حضور فاطره
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #410
وقتی بیدار شدم هوا روشن شده بود. روی تخت خوابیده بودم و پتوی نازکی رویم انداخته بودند. چند لحظه فکر کردم تا یادم آمد کِی روی تخت آمده‌ام. پتو را کنار زده و از روی تخت پایین آمدم. بعد از رسیدگی به سر و وضعم از پله‌ها پایین رفتم. همین که نزدیک آشپزخانه شدم صدای پدر را شنیدم. کمی تعلل کردم، اما بالاخره که چی؟ باید با پدر روبه‌رو می‌شدم. تا خواستم حرکت کنم حرف ایران مرا در جایم نگه داشت.
- فکر می‌کردم تونسته با رفتن علی کنار بیاد، اما نتونسته هنوز فراموشش کنه.
پدر در جواب ایران خونسردانه گفت:
- باید فراموش کنه.
در دیدرس آن‌ها نبودم، پس ترجیح دادم حرف‌هایشان را گوش بدهم.
- چه بایدی؟ مگه دست خودشه؟ نمی‌تونه فراموش کنه، برای نماز که بیدار شدم، از پایین دیدم چراغ اتاقش روشنه، رفتم ببینم چی شده؟ دیدم روی زمین خوابیده همین‌طور شرشر اشک می‌ریزه و علی رو صدا می‌کنه.
پدر کمی عصبی شد.
- خب مقصر تویی، هرچی گفتم بذار ببرمش شرکت، گفتی راحتش بذار تا آرامش پیدا کنه، پیدا کرد حالا؟
- خب فکر می‌کردم می‌تونه فراموش کنه، اما نمی‌تونه، دختر بیچاره‌م بعد این همه وقت هنوز دلتنگشه.
پدر جوابی نداد و ایران با لحن نرمی گفت:
-فریدون؟ یکی رو بفرست دنبال علی، حتی اگه نمی‌خوادش، فقط بیاد یه جوری سارینا رو آروم کنه... .
پدر باتندی بیشتری میان حرف ایران پرید.
- هرگز ایران! اون پسر دیگه پاشو توی این خونه نمی‌ذاره.
لحن کلام ایران دلخورانه شد.
- دخترم‌ داره از دست میره، این‌قدر روز و شب غصه خورده که آب رفته.
- تو‌ نگران نباش! اون اگه دختر منه هیچیش نمی‌شه، اگه از روز اول به حرفم گوش داده بودید، این الان اوضاعش نبود و‌ تا حالا خوب خوب شده بود.
- دیگه کاری ندارم چیکار می‌کنی، فقط حالشو خوب کن.
- امروز‌ به زور هم که شده می‌برمش شرکت، سرش که به کار گرم شه همه‌چی رو‌ فراموش می‌کنه.
- برام مهم نیست چطوری، فقط می‌خوام سارینا آرامش پیدا کنه.
- صبر کن! خودم‌ درستش می‌کنم.
دیگر حرفی میان آن‌ها ردوبدل نشد و من هم بعد از کمی ایستادن وارد آشپزخانه شدم. ایران با دیدنم از پشت میز بلند شد.
- صبح بخیر دخترم! شیرداغ کردم الان عسل می‌ریزم توش.
پشت میز کنار دست پدر نشستم.
- ممنون مامان!
پدر درحال گرفتن لقمه‌ای از کره و‌ مربا بود.
- به‌به دختر بابا! چه عجب ما دیدیمت؟ از همدان برگشتی حواسم هست داری قایم میشی ها.
- نه بابا! کدوم قایم شدن؟
ایران لیوان شیرعسل را مقابلم گذاشت.
- می‌خوای نیمرو بزنم؟
به میز پروپیمانی که چیده بود، اشاره کردم.
- نه همین‌ها خوبه.
ایران در فنجانی که کنار دست پدر بود، شکر ریخت و پدر فنجان را طرف خودش کشید و مشغول هم زدن شد.
- امروز‌ با من بیا بریم شرکت.
همان‌طور که نگاهم به لیوان شیرعسل بود، گفتم:
- می‌خوام برم دیدن شهرزاد و پسرش، تازه باید چشم‌روشنی هم بگیرم.
پدر خونسرد گفت:
- یه روز دیگه برو.
سرم را بالا آوردم. نگاهم را به پدر که چای می‌خورد دوختم و درحالی که خیره به صورت کاملاً اصلاح‌شده و موهای جوگندمیش بودم، فکر کردم. بالاخره من هم باید با پدر حرف می‌زدم و چرایی کارش را می‌پرسیدم و چه بهتر جایی دور از ایران این کار را می‌کردم. این موضوعی بود بین من و پدر، خودمان باید حلش می‌کردیم.
- بعدش میام شرکت.
بعد رو به ایران که در طرف دیگرم پشت میز نشسته بود کردم.
- مامان‌جون! ناراحت نمی‌شی امروز ناهار تنها باشی؟ می‌خوام با بابا ناهار بخورم.
ایران لبخند زد.
- نه عزیزم! چرا ناراحت بشم؟ اتفاقاً امروز ریحان‌خانم میاد برای نظافت، تا عصر فکر کنم درگیر باشم.
پدر همان‌طور که از پشت میز بلند میشد، خطاب به ایران گفت:
- زنگ بزن یه کارگر اضافه بگیر خودت دست به هیچی نزن.
- نمی‌شه، خودم باید باشم تا خیالم راحت باشه.
پدر کت خاکستری‌اش را که مثل همیشه قبل از صبحانه روی پشتی مبل نزدیک آشپزخانه انداخته بود، برداشت و درحال تن‌زدن گفت:
- چرا دوست داری مدام خودتو بندازی توی تکاپو؟
- نگران من نباش! کار سنگین نمی‌کنم، تازه ریحان دخترشو هم میاره، به خودشون و‌ کارشون مطمئنم.
پدر که مقابل آینه ایستاده بود، سری تکان داد و گفت:
- ناهار منتظرتم سارینا!
پدر از در خانه بیرون رفت و‌ من رفتنش را به نظاره نشستم. نفس عمیقی کشیدم. امروز تکلیف بعضی چیزها مشخص میشد. نگاه از در گرفتم و شیرعسلم را خوردم و بعد رو به ایران کردم.
- مامان! کلی لباس کثیف دارم باید بندازم توی ماشین.
ایران همان‌طور که مشغول لقمه گرفتن بود گفت:
- اگه منظورت لباس‌های توی چمدون بود، دیروز همه رو‌ درآوردم انداختم توی ماشین، فقط چون چمدونت خالی نشد گذاشتم گوشه اتاق بمونه.
- مامان! نمی‌خواستم بیفتی توی زحمت، خودم می‌شستم.
- مگه فرق هم داره؟ لباس‌ها رو انداختم توی بالکن هوا بخوره، فقط جمعش کن.
نگاهم را به در بالکن دوختم که از آشپزخانه به پشت ساختمان باز می‌شد. ایران ادامه داد:
- وسایل داخل چمدون رو هم خالی کن بذارش توی کمد.
فقط سری تکان دادم، از پشت میز بلند شدم و به طرف بالکن رفتم تا لباس‌هایم را جمع کنم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
45
بازدیدها
447

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین