. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #371
توجه‌ام به ضربه آرامی جلب شد که بازجو روی شانه جوان زد و او را متوجه کرد که زیادی حرف زده و بعد رو به من گفت:
- ممنونم خانم ماندگار! کمک زیادی کردید.
فهمیدم کارشان با من تمام شده.
- می‌تونم برم؟
بازجو اشاره‌ای به در کرد.
- بله، بفرمایید، نگران آقای درویشیان هم نباشید ما تمام تلاشمون رو می‌کنیم.
فقط سری تکان داده، بلند شدم و آرام از اتاق خارج شدم. مأمور راهنما در سالن بود. با دیدن من ایستاد.
آرام گفتم:
- گفتن می‌تونم برم.
- بله بفرمایید، می‌تونید برگردید شیراز.
سری تکان دادم و‌ به طرف در خروج رفتم. از در که خارج شدم رضا را دیدم که پشت به من لبه باغچه کوچک کنار‌ پله‌ها نشسته بود و با صدای بازشدن در سر برگرداند.
- اومدی؟
نزدیکش شدم.
- رضا؟
بلند شد و ایستاد.
- بریم؟
- این‌جا چرا این‌قدر عجیبه؟
- چطور؟
- این خونه، اون مأمورها، واقعی بودن؟
خندید.
- چرا فکر‌ می‌کنی فِیکن؟
- آخه هیچی این‌جا به تصوراتم از اطلاعات نمی‌خوره، یه خونه خالیِ خالی، بدون هیچی با سه تا مأمور خیلی عادی، نه اسلحه‌ای، نه نگهبانی، نه چیزی.
- خب قرار نیست همه بفهمن این‌ها امنیتین.
سری برای تأیید تکان دادم.
- آبجی! کارت تموم شد؟
- آره، گفتن می‌تونم برم.
رضا به طرف در خروج اشاره کرد.
- پس بریم.
تا سوار ماشین شویم به سه نفری که دیده بودم فکر می‌کردم.
رضا سوییچ را چرخاند و رو به او کردم.
- رضا باور کن فردا بیایم به این آدرس جای این‌ها یه خونواده ساکنه، که ادعا می‌کنن پنج ساله همین‌جا هستن، جالبیش به اینه که همه محله هم حرفشون رو تأیید می‌کنه.
رضا همان‌طور که رانندگی می‌کرد، لبخندی زد و گفت:
- اینو ول کن بگو داخل رفتی چیکار کردی؟
- سیر تا پیاز ماجرا رو از زیر زبونم کشیدن بیرون... تازه فکر‌ کنم رئیس و چشم‌سبز رو هم می‌شناختن.
- این‌ها کی‌ان؟
کمی به طرف رضا برگشتم.
- همون‌هایی که منو گرفتن.
- آها... از کجا می‌دونی می‌شناختن؟
- از زیر زبون یکیشون در رفت، تازه فکر کنم این دو تا رو یکی دیگه استخدام کرده، می‌دونی... باید خودم می‌فهمیدم که اصل کاری رئیس نیست و یه بالادستی دارن، حتی فکر کنم قتل‌عام پاسگاه هم کار همون بالاییه باشه، کار رئیس نیست.
- اینو دیگه از کجا می‌دونی؟
- آخه رئیس یه بار گفت من تمیز کار می‌کنم، مطمئنم اون آدمی نیست که دستور بده سر ببرن، اون اگه بود یه جور دیگه عمل می‌کرد، سر بریدن کار یه آدم وحشیه، همونی که رئیس رو استخدام کرده.
رضا پوزخندی زد.
- نگو که از رییس خوشت اومده؟
با چشمان درشت شده کاملاً به طرف او‌ برگشتم.
- رضا! از تو توقع نداشتم، من فقط گفتم رئیس چه جور آدمیه، همین.
بعد رویم‌ را کاملاً برگرداندم و از شیشه کنارم به بیرون خیره شدم و در دل آرام گفتم:
- گرچه اون ازم‌ خوشش اومده بود.
رضا درصدد دلجویی برآمد.
- سارینا! تو که این‌قدر دل نازک نبودی، ناراحت شدی؟
به طرف او‌ برگشتم.
- نه‌خیر، ولی فکر نمی‌کردم تا این حد بدجنس باشی که فکر‌ کنی من ازش خوشم‌ اومده.
- باشه، فقط خواستم یه کم اذیت کنم، حالا برای این‌که از دلت در بیارم میریم یه شام توپ می‌زنیم به بدن مهمون من.
- نه بریم هتل همون‌جا شام بخوریم.
- باشه هرطور میلته.
- کی برمی‌گردیم شیراز؟
- فردا صبح.
کمی سکوت کردم و بعد پرسیدم:
- رضا؟ به نظرت چی از علی می‌خوان که بردنش؟
- نمی‌دونم.
- یعنی میشه امیدوار باشم‌ مبادله‌اش کنن؟
رضا کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- سارینا! نمی‌خوام امید واهی بدم، اگه قرار بود برای مبادله کسی رو زنده نگه دارن، افسرهای کادر رو نگه می‌داشتن، نه یه افسر وظیفه رو... ولی می‌تونم این امید رو بهت بدم که نمی‌خوان بکشنش، براشون یه فایده‌ای داره که زنده گذاشتنش وگرنه همون روز با بقیه می‌کشتنش.
سرم‌ را تکان دادم و نگاهم را از پنجره کنار دستم به بیرون دوختم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #372
در رستوران هتل با بی‌میلی مشغول بازی با تکه‌های کباب درون برنج بودم و به علی فکر می‌کردم که صدای رضا مرا از فکر بیرون آورد.
- یادت باشه رفتی بالا یه زنگ به خونه بزنی، اون‌جا که بودیم مادر زنگ زد، هم مادر، هم آقا نگرانت هستن، چند روزه ازت خبری ندارن، از قبل بهشون گفتم گوشیت خراب شده، عصری هم گفتم پیدات کردم اما فعلاً پیشت نیستم.
من که نگاهم به رضا بود که چگونه میان خوردن حرف هم می‌زند گفتم:
- خودت وقتی می‌رفتیم گفتی گوشی همراهت نباشه من هم گذاشتمش توی اتاق بمونه.
- درسته... ولی فکر نمی‌کردم امروز اصلاً بهشون زنگ نزده باشی.
تکه‌ای از کباب درون بشقاب را به‌ چنگال کشیده، بالا آورده و همان‌طور که نگاهش می‌کردم گفتم:
- می‌دونن اومدی دنبالم؟
رضا چنگالی را که داخل دهانش کرده بود را بیرون آورد و با کمی مکث گفت:
- آره بهشون گفتم خودت ازم خواستی بیام دنبالت، فقط حواست باشه تو همدانی و من هم همدان اومدم دنبالت، گوشیت خراب شده و ازم خواستی بیام دنبالت.
تکه کباب سر چنگال را که داخل دهانم گذاشته بودم و می‌جویدم قورت دادم و پوزخندی ضمیمه کلامم کردم.
- رضا! دلیل بچگانه‌تر از این نداشتی؟ انگار بچه دبستانیم راه خونه رو گم کردم.
- چیه؟ توقع داشتی بگم سارینا رو گروگان گرفتن دارم میرم پول بی‌زبون رو بدم بیارمش، باید می‌گفتم میام دنبالت تا آقا اجازه بده ماشینت رو بردارم.
نگاهم را به غذا دوخته و با چنگال برنج‌ها را زیر و رو می‌کردم.
- چه بهانه‌ای برای فروش ماشین خودت آوردی؟
- گفتم می‌خوام بهترش رو بخرم، آقا گفت باید اول بهترش رو پیدا می‌کردی بعد این رو می‌فروختی گفتم دیگه مشتری دست به نقد داشتم.
دست از بهم زدن برنج کشیدم قاشق و چنگال را کنار بشقاب گذاشتم و چشم به رضا که با ولع مشغول غذاخوردن بود دوختم.
- چند فروختی؟
رضا هم دست از غذا کشید و به من نگاه کرد.
- واسه چی می‌پرسی؟
- می‌خوام بدونم حساب و کتابمون باهم چقدره؟
- گفتم که توی فکرش نرو.
- رضا! تو داداش خوبمی، من ازت ممنونم، ولی خواهش می‌کنم دقیق و با جزئیات بگو چطور همه پول رو جور کردی؟
رضا کمی مکث کرد.
- باشه آبجی... همون روز که زنگ زدن رفتم سراغ حسابت، سیزده تومن توی حساب داشتی، چون نمی‌شد ماشین تو رو فروخت، رفتم نمایشگاه یکی از رفقا گفتم پول لازمم ماشینم رو سی و پنج برداشت. صبح فرداش هم رفتم بانک سراغ صندوق امانات، دلارها رو برداشتم با حساب سرانگشتی دیدم با دلار سه و پونصد، تقریباً شصت و هفت تومن میشه، کسری پول رو از حساب خودم گذاشتم. برای این‌که بقیه پول‌ها رو دلار کنم ترسیدم برم ملاصدرا، گفتم صرافی محمدزاده همون‌جاس یهو خبر میشه به آقا خبر میده، هرچی باشه صراف معتمد آقاست و من هم می‌شناسه، رفتم زند و خورده‌خورده دلار خریدم، شانس آوردم یه روزه گیرم اومد، نه این‌که دلار داره گرون میشه همه خریدار شدن فروشنده کم بود.
من که با ابروهای درهم درحال حساب کتاب ذهنی بودم گفتم:
- با این حساب هفتاد و پنج تومن از حسابت گذاشتی با سی و پنج تومن ماشینت، بدهی من به تو میشه صد و ده تومن... اگه بتونم ماشینم رو بفروشم هم پول تو رو میدم هم دلارها رو می‌ذارم سرجاش، هم تهش یه چیزی دستم رو می‌گیره شاید یه دویست شیشی گرفتم بی وسیله نمونم.
رضا یک‌دفعه خندید و گفت:
- تصور تو پشت فرمون دویست شیش خیلی خنده‌ داره
کمی اخم کردم.
- نخند، مگه چِمه؟
- خب دختر چه کاریه دویست شیش بخری؟ اراده کنی آقا یه بی‌ام‌و صفر دیگه برات می‌خره، مگه قبل از عید نمی‌گفت بری پیش حمیدی یه ماشین صفر بگیری؟ حتی گفت لازم نیست ماشینت رو بفروشی و فقط کافیه هر وقت خواستی بری بگی آقا پول بریزه به حسابت.
فقط لبخند تلخی در جوابش زدم. با کاری که پدر در حق من و علی کرده بود دیگر نمی‌خواستم برایم کاری انجام دهد. رضا دوباره مشغول خوردن شد.
- ببین سارینا! من پیشنهاد می‌کنم دیگه هاچ‌بک برنداری، سری هفت بردار، اصلاً ابهتی دارن که نگو، نمی‌دونم سری هشت هم توی ایران پیدا میشه یا نه؟ ولی سری هفت هم خوبه، گرچه از حمیدی هرچی بخوای از دبی میاره، یه رنگ خاص هم بگو برات جور کنن یه رنگ فیلی یا توسی عالی میشه.
به تخیلاتش خندیدم و گفتم:
- چته پسر؟ مگه تو می‌خوای سوار بشی؟
- این یکی رو سوار شدم، اون هم شاید سوار شدم، تو به آقا بگو ماشین می‌خوای خودم همراهت تا پیش حمیدی میام، یه بی‌ام‌و خوب برات سفارش میدم.
- دیگه نمی‌خوام بابا برام ماشین بخره.
رضا دست از غذا کشید و سوالی مرا نگاه کرد.
- چرا؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #373
شانه‌ای بالا انداختم و دوباره مشغول بازی با غذا شدم.
- می‌خوام از زیر دِین بابا بیام بیرون.
- یعنی چی؟
- می‌خوام روی پای خودم وایسم.
- منظورت چیه؟
کمی کلافه شدم.
- رضا دیگه دوست ندارم بابا برام کاری کنه، همین!
و کمی آرام‌تر گفتم:
- پولش رو نمی‌خوام.
رضا تعجب کرده بود.
- می‌فهمی چی میگی؟ آقا پدرته، همه ثروتش هم مال توئه.
- من از بابا پول نمی‌خوام، کاش یه خورده به من اهمیت می‌داد.
- این حرف رو نزن، من که توی تموم این سال‌ها از نزدیک دیدم چقدر آقا بهت اهمیت میده، همیشه نگرانته، این چند مدت که خونه نبودی این‌قدر دلتنگت شده بود که وقتی فهمید می‌خوام بیام دنبالت سریع رضایت داد ماشینت رو بردارم و گفت هرطور شده حتی با زور برت گردونم خونه.
- بابا همیشه همینه، فقط با زور می‌خواد تصمیماتش رو عملی کنه، ما هم باید گوش به فرمان باشیم.
- آقا هرچی بهت میگه از سر دوست داشتن توئه.
پوزخندی زدم.
- دوست داشتن من؟ نه!
به زور جلوی خودم را گرفتم تا از خودخواهی پدر در بیزار کردن علی از زندگی‌مان چیزی نگویم. رضا نگران پرسید:
- چی شده سارینا؟ در دوست داشتن پدرت شک داری؟
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم.
- بابا اگه منو دوست داشت، اگه براش مهم بودم، همون سه سال پیش می‌ذاشت با علی عروسی کنم تا من و علی برای هم بشیم، من با علی زندگی نکردم.
- من نمی‌فهمم چی میگی؟ آره، آقا اولش با علی مخالف بود، ولی درنهایت به‌خاطر تو رضایت داد، شما هم که عقد کردید و سه سال مال هم بودید، حتی اجازه می‌داد شب‌ها بری پیشش، دیگه از کدوم زندگی حرف می‌زنی؟
سرم را زیر انداختم. لبم را میان دندان‌هایم گرفتم تا بغضم را از بین ببرم. رضا از هیچ‌چیز خبر نداشت. از کاری که پدر برای دور کردن علی انجام داد و از شرطی که سر عقد گذاشت و باعث شد حسرت بودن با علی در دلم بماند.
- عزیزم! این‌قدر با غذا بازی نکن، یه چیزی بخور ضعف نکنی، علی برمی‌گرده، مطمئن باش.
قاشقی از غذا در دهان گذاشتم و با بغض فرو دادم‌ با حرف‌هایی که پدر به علی زده بود برگشتنش پیش من از محالات بود، ولی نباید ناامید می‌شدم باید زندگی می‌کردم تا زمانی که علی سالم از اسارت برگردد را به چشم ببینم. شاید می‌توانستم برای برگشتن دوباره‌اش پیش خودم کاری کنم، حتی اگر حاضر به پذیرفتن من هم نمی‌شد سالم دیدنش هم تسکین دل ناآرامم بود. برای دوباره دیدنش باید زندگی می‌کردم.
بعد از شام بدون معطلی خود را به اتاقم رساندم تا فقط آرام بگیرم. تن و بدنم از بی‌توانی زار میزد. بعد از چند روز پرتنش و یک روز پرکار به آرامش خواب شدیداً احتیاج داشتم. سریع کارهایم را انجام دادم و خسته از روز پرمشغله‌ای که گذرانده بودم چراغ اتاق را خاموش کرده و روی تخت هتل دراز کشیدم تا بخوابم. به چند شب گذشته فکر کردم. خوابیدن در کانکس روی آن پتوهایی که معلوم نبود چه کسانی استفاده کرده‌اند و سرمایی که تا خود صبح به جانم می‌نشست به یادم آمد. چقدر خوابیدن سخت بود اما اکنون در یک اتاق گرم و در یک تخت نرم و تمیز با لذت می‌خواستم تن خسته‌ام را به خواب بسپارم و چقدر هم خسته بودم. روزی پر از کار و درگیری را پشت سر گذاشته بودم و از همان اول صبح لحظه‌ای آرام نداشتم و بدتر از تن و بدن خسته و دردناکم، چشمان سوزناکم بود که از بی‌خوابی شب گذشته رنج می‌بردند. پلک‌هایم ناخودآگاه روی هم می‌افتاد و من دوباره بازشان می‌کردم تا به شب قبل و علی‌ام فکر کنم. او را دیشب در کنارم داشتم و امشب نمی‌دانستم چقدر از او دور شده‌ام.
علیِ من الان کجا خوابیده بود؟ من چه موجود پستی بودم که راحت روی تخت نرم هتل دراز کشیده بودم درحالی‌که همه‌ی زندگیم معلوم نبود الان در چه وضعی خوابیده است. حتماً باز در یک دخمه تنگ و تاریک و خاکی دیگر شب را به صبح می‌رساند. با غذایی که در آب و نان خلاصه میشد و منِ بی‌وجدان در جای نرم با شکم سیر بدون دغدغه می‌خوابیدم. الحق لیاقت عزیزم را نداشتم. او از سر منِ بی‌فکر زیاد بود. چه راحت بدون او زندگی می‌کردم؟ علیِ من امشب تنها روی خاک و زمین سفت می‌خوابید و من از وجود خودم خجالت نمی‌کشیدم؟ اشک از گوشه چشمانم راهی برای فرار پیدا کرد. عصبی از بی‌خیالی خودم، همان‌طور درازکش کمی سرم را از روی بالش بلند کردم و بالش را با دست گرفته و روی زمین پرت کردم و خودم را هم با یک غلت از روی تخت روی بالش انداختم. تنم که به زمین سفت خورد درحالی‌که اشک می‌ریختم گفتم:
- علی‌جان! من رو ببخش، هیچ‌وقت لیاقت تو و خوبی‌هات رو نداشتم، الان کجایی عزیزم؟ تو روی زمین بدون زیرانداز و روانداز خوابیدی و من این‌جا هیچی حالیم نیست، من خیلی نفهمم من رو ببخش عزیزم!
در خودم جمع شدم. من هیچ‌وقت لایق علی نبودم. عزیزم امشب کجا خوابیده بود؟ باعصبانیت بالش زیر سر خودم را کشیدم، دورتر پرت کردم و سرم را روی زمین گذاشتم.
- دیگه تا تو آزاد نشدی بالش و رخت‌خواب نرم بر من حرومه.
همان‌طور که در خودم جمع شده بودم دستانم را روی صورتم گذاشتم و بلندتر گریه کردم و آن‌قدر اشک ریختم تا چشمان خسته‌ام به خواب رفت.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #374
***
سایه درختان روی میز شطرنج خنکای دلپذیری ایجاد کرده بود، اما من نه تنها لذتی نمی‌بردم بلکه درحال حرص خوردن از دست پسری بودم که به هیچ صراطی مستقیم نبود و برای هر سوالم پاسخی در جیب داشت.
- آقای درویشیان! تفکرات جنگ‌طلبانه‌تون رو چطور توجیح می‌کنید؟
ابروهایش به آنی بالا رفت و چشمانش گرد شد.
- تفکرات جنگ‌طلبانه؟
حق به جانب دستانم را در بغلم جمع کردم.
- بله، کشتن آدم‌ها طبق دینتون ثواب داره، شما یه مشت وحشی خون‌ریزید که با اسم جهاد عطش خونریزی‌تون رو راضی می‌کنید.
کمی بهت‌زده در سکوت مرا نگاه کرد و بعد پرسید:
- از نظر شما من وحشی و خونریزم؟
نگاهم را از او‌ گرفتم و به باغچه دوختم.
- از نظر من هر کس به جهاد به عنوان فریضه دینی معتقد باشه وحشیه.
لحن گرفته‌اش را شنیدم.
- واقعاً متأسفم.
در جوابش فقط ابروهایم را به بالا داده و چیزی نگفتم.
- خانم ماندگار! وقتی دین و جان و مال و ناموس من در خطر باشه به نظرتون باید عقب بشینم و کاری نکنم تا احیاناً بهم برچسب وحشی بودن نخوره؟
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- به نظرتون اون‌موقع لایق لقب سیب‌زمینی نیستم؟
کج‌خند محوی رو لب‌هایم آمد و به طرفش برگشتم.
- اون به من مربوط نیست، من طرفدار صلحم نه جنگ.
سری تکان داد.
- بله صلح خوبه، خیلی هم خوبه، اما نه زمانی که در سایه اون به کسی ظلم بشه، اگه صلح‌طلب بودن یعنی این‌که اجازه بدم بقیه هرطور‌ خواستن به دین من، به جان من و به ناموس من تعرض کنن، من با افتخار قبول‌ می‌کنم جنگ‌طلبم.
برخلاف گذشته از لحن عصبی پنهان شده در کلام محترمش خرسند نمی‌شدم، بعد از کمی سکوت آرام‌تر ادامه داد:
- خانم ماندگار! یه چیزی در وجود همه هست به اسم غیرت، غیرت باعث میشه انسان برای نگهداری از ارزش‌های زندگیش تلاش کنه، حتی اگه به قیمت جونش تموم بشه، اگر ما به جهاد معتقدیم، نه به‌خاطر تمایل به خونریزی بلکه به‌خاطر حفظ اررش‌هامون هست، ارزش‌هایی که نباید بذاریم آسیبی ببینند.
دستانش را روی میز درهم قفل کرد و نگاه از شانه من گرفت.
- این رو باید بگم گرچه جنگ در راه خدا جهاد هست، اما جهاد فقط جنگ نیست.
کمی اخم کردم.
- یعنی چی؟
- جهاد یعنی تلاش، اما نه هر تلاش عادی، بلکه یه تلاش دشمن‌ستیز در راه خدا، حالا می‌تونه علمی یا اقتصادی باشه.
- چطور‌ چنین چیزی ممکنه؟
- این‌طور که اگه یکی برای رضای خدا در یه علمی که مسلمانان نیاز دارن تا اون‌ها رو از دشمن بی‌نیاز کنه، به‌خاطر رضای خدا تلاش کنه، جهاد کرده یا کسی که توی اقتصاد کاری کنه که مسلمان‌ها از دشمن بی‌نیاز بشن باز هم جهاد کرده، حالا هرکس هر چقدر در توانش باشه.
سکوت کردم و‌ چیزی نگفتم و نگاهم را دقیق به صورتش که آرام بود دوختم. عقب رفت، به نیمکت سیمانی تکیه داد و نگاهش را به باغچه داد.
- جهاد با کشتار بی‌رحمانه فرق داره، جهاد دفاع هست، معتقدین به جهاد صلح‌طلب‌ترین آدم‌های دنیا هستن، چرا که هرگز به‌خاطر هوای نفسشون دست به جنگ نمی‌زنن.
کلافه دو دستم را به صورتم کشیدم و من هم نگاهم را به باغچه دوختم. این پسر به هیچ صراطی مستقیم نبود.
***
صبح با صدای در بیدار شدم. بلند شدم و مانتو‌ام را که روی دسته مبل انداخته بودم، به تن کشیدم.
- کیه؟
صدای رضا آمد.
- سارینا! بیدار شدی؟
شالم را روی‌ سرم انداختم.
- بیدار شدم دیگه... صبر کن!
به‌خاطر خوابیدن روی زمین گردن و کمرم درد می‌کرد. درحالی‌که گردنم را مالش می‌دادم در را باز کردم. رضا با دیدن قیافه خواب‌آلودم گفت:
- زود آماده شو بریم صبحونه بخوریم.
- بیا داخل تا آماده شم.
در را باز شده رها کردم و داخل سرویس شدم. رضا همان‌طور که داخل می‌شد گفت:
- زنگ زدم بیدارت کنم، گوشیت خاموش بود.
- حالا روشنش می‌کنم.
- حتماً از دیشب روشنش نکردی نه؟
- چطور؟
- به مادر و آقا زنگ بزن.
ترجیح دادم دیگر جوابی ندهم. وقتی بیرون آمدم رضا درحال مرتب کردن بالش تخت بود.
- سارینا؟ مگه بدخواب هستی؟
صورتم را مقابل آینه درون اتاق با حوله خشک می‌کردم.
- نه، چطور‌ مگه؟
رضا روی تخت مرتب شده نشست.
- بالش روی زمین بود، فکر کردم از روی تخت افتادی.
لبخندی در جوابش زدم. نمی‌دانست کلاً روی زمین خوابیده‌ام. حوله را روی دسته مبل پرت کرده و مشغول بستن دکمه‌های مانتو شدم.
- صبحونه که خوردیم راه میفتیم طرف شیراز.
«خوبه»ای گفتم و طرف آینه برگشتم. با انگشت موهای کمی بلند جلوی سرم را زیر شال کِرم‌رنگم مرتب کرده و یک تای شال را به روی شانه مخالفم انداختم.
- بریم.
رضا بلند شد.
- خوشم میاد برعکس بقیه زن‌ها برای آماده شدن آدمو معطل نمی‌کنی.
به طرف در اتاق راه افتادم و آن را باز کردم.
- حالا این حُسنه یا عیب؟
بیرون رفتم‌ و رضا هم به دنبالم بیرون آمد.
- قطعاً حُسنه!
در اتاق را بستم.
- همه چی به زاویه دید بستگی داره، از دید تو حُسنه از دید شهرزاد عیب.
- از دید خودت چیه؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- هیچی... فقط خصلت من اینه.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #375
بعد از صبحانه همه وسایلمان را جمع کرده، اتاق‌ها را تحویل داده و سوار ماشین شدیم تا به طرف شیراز راه بیفتیم. هنوز داخل شهر بودیم و من به این فکر می‌کردم که علی در تنهایی چه می‌کند؟ گوشی‌ام را که بعد از صبحانه روشن کرده و داخل جیبم قرار داده بودم زنگ زد. بیرون آورده و نگاه به نام خانه کردم. مطمئن بودم این موقع روز ایران در خانه هست پس جواب دادم.
- سلام مادر!
صدای پرذوق ایران در گوشم طنین انداخت.
- سلام عزیزم! گوشیت درست شد بالاخره؟
- آره، درست شد.
- می‌دونی این چند روز که ازت خبری نداشتیم چقدر من و پدرت نگران شدیم؟ یه تلفن توی اون هتل پیدا نمی‌شد زنگ بزنی؟
- ببخشید ناراحتت کردم.
- از بس دل‌گنده‌ای دختر، نمیگی پدری دارم، مادری دارم، فقط به فکر خوش‌گذرونی خودتی.
- گفتم که ببخشید.
- حالا ایرادی نداره، همدان رو خوب گشتی؟ حال و هوات عوض شد؟
در دل به خیالات ایران پوزخندی زدم.
- آره، الان خوبم.
- خب خداروشکر، وقتی پیام رضا رو دیدم که بالاخره راه افتادید خیلی خوشحال شدم، می‌دونی چقدر دلتنگت شدم دخترم؟
- من هم دلتنگت شدم مادر.
- فدات بشه مادر.
- نگید این حرفو، سارینا غیر شما مگه مادری داره؟
- مگه من هم دختری غیر تو دارم؟
- زودِ زود کنارتم.
- شما که تا ناهار نمی‌رسید، ولی شام برات کلم‌پلو و کوفته و مرغ‌آلو درست می‌کنم.
- وای که چقدر دلم لک زده برای دست‌پختت، ولی نمی‌خواد این همه توی دردسر بیفتی یکی درست کنی کافیه.
رضا با صدای بلندی گفت:
- بیچاره رضا که کسی به فکرش نیست.
نگاه کوتاهی به رضا کردم و ایران گفت:
- رضا چی میگه؟
- هیچی مامان حسودی می‌کنه شما منو این‌قدر دوست داری که برام غذاهای دلخواهم رو درست می‌کنی؟
- بهش بگو چی دوست داره تا برای اون هم درست کنم؟
رو به رضا کردم.
- چی می‌خوای مامان برات درست کنه؟
رضا بلند گفت:
- هرچی مامان گلم درست کنه من عاشقشم.
اخم‌هایم را درهم کردم و آرام به رضا گفتم:
- پس چرا حسودی می‌کنی دیگه؟
و به ایران گفتم:
- رضا میگه جای مرغ‌آلو، قلیه ماهی درست کن.
- چشم قلیه ماهی درست می‌کنم.
همزمان رضا گفت:
- دیگه خواسته خودت رو‌ توی زبون من می‌ذاری؟
به نشانه بدجنسی ابرویی برای رضا بالا انداختم و گفتم:
- ایران‌جون خیلی ماهی!
- من فدای دوتاتون بشم، با احتیاط بیاین، اصلاً عجله نکنید.
- چشم مادر! نگران ما نباشید، زودی می‌بینمتون.
- خداحافظ دخترم، سلامت برسید.
تلفن را قطع کردم و رضا گفت:
- به آقا هم زنگ بزن.
گوشی را داخل جیب برگرداندم.
- مطمئنم الان خود مادر بهش خبر میده داریم میاییم.
- سارینا؟ می‌تونم یه سوالی بپرسم؟
سرم را به طرف او که چشمش به جاده بود چرخاندم.
- بپرس!
- چرا نمی‌خوای با آقا حرف بزنی؟
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #376
نگاهم را به روبه‌رو برگرداندم.
- حالا دیر نمی‌شه، وقتی رسیدیم خونه باهاش حرف می‌زنم.
- تو سارینای سابق نیستی، عوض شدی.
به طرفش برگشتم و ابرو درهم کردم.
- منظورت چیه؟
- منظوری ندارم، فقط برام عجیبه سارینا این همه وقت با باباش حرف نزنه.
چیزی نگفتم و رویم را برگرداندم. دلم نمی‌خواست کسی غیر از من و بابا و علی از اتفاقات افتاده خبر داشته باشد. به علی قول داده بودم زبانم پیش دیگران به گفتن حرف هایش باز نشود، اما رضا دست برنمی‌داشت.
- به من اعتماد کن دختر! رازدار خوبیم.
- طوری نشده.
- علی چیزی گفته؟
چشمانم لحظه‌ای پر اشک شد. رضا دوباره گفت:
- چی بین علی و آقا اتفاق افتاده؟
- نپرس! نمی‌خوام‌ حرف بزنم.
- عزیز من! من برادرتم، درسته واقعاً برادرت نیستم، اما من و تو باهم بزرگ شدیم، می‌تونم همدرد غم‌هات باشم.
بابغض گفتم:
- نمی‌خوام بگم بابا چی سر زندگی من آورده، فقط بدون فریدون ماندگار در حق دخترش خودخواهی رو تموم کرده.
اشکم سرازیر شد.
- من علی رو دوست داشتم، من با علی خوشبخت بودم، من علی رو با تموم دل و جونم می‌خواستم، علی هم منو می‌خواست، ولی بابا نخواست، بابا همه‌چی رو بهم ریخت.
- سارینا! آقا تو رو‌ خیلی دوست داره، هرکاری کرده برای تو‌ بوده، مطمئن باش از سر دوست داشتن کاری کرده نه خودخواهی، شاید اشتباه کرده، اما فکر کرده این طوری برای تو بهتره.
دستمالی را از جایش بیرون کشیدم و اشک‌هایم را پاک کردم.
- پس خواست من چی میشه رضا؟ من مهم نیستم، چون بابا خواسته من هم باید فرمانبردار باشم؟
صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد و گوشی را از جیب بیرون آوردم. بابا بود. جواب ندادم و‌ صدایش را قطع کردم.
- جواب آقا رو بده!
گوشی را به جیب برگرداندم.
- نمی‌خوام.
به فاصله کمی صدای گوشی رضا بلند شد و جواب داد:
- سلام آقا... بله... همین‌جاس... نگران نشید حتماً متوجه نشده... چشم... از من خداحافظ.
همان‌طور که نگاهش به جاده بود، گوشی را به طرفم گرفت.
- آقاست.
چشم غره‌ای به او‌ رفتم.
نگاهش را یک لحظه از جاده گرفت و با تکان دادن دست گفت:
- بگیر اینو.
به اجبار گوشی را گرفتم و سرد جواب دادم.
- سلام.
برخلاف من پدر سرخوش بود.
- سلام دختر بابایی! بالاخره ما صداتو شنیدیم، چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
- نفهمیدم.
سردی کلامم سرخوشی پدر را کم کرد.
- کی می‌رسی خونه ببینمت؟
- نمی‌دونم، خیلی وقت نیست راه افتادیم.
- دل بابایی برات خیلی تنگ شده.
در جواب به «اوهومی» اکتفا کردم. پدر هم فهمید نمی‌خواهم حرف بزنم با لحن گرفته‌ای گفت:
- مثل این‌که خسته‌ای، مزاحمِت نباشم، وقتی رسیدی باهم حرف می‌زنیم.
- خداحافظ.
منتظر خداحافظی پدر نشدم گوشی را روی داشبورد روبه‌روی رضا قرار دادم.
- این چه طرز حرف زدن بود سارینا؟
- ولم کن رضا حوصله ندارم.
رویم را برگرداندم. صورتم را به شیشه چسباندم و ترجیح دادم به خاطرات علی فکر کنم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #377
***
باریکه‌ای از سوز سرمای زمستانی از لای پنجره قدیمی اتاق علی که کاملاً چفت نمی‌شد، داخل می‌آمد و گرچه پرده ضخیم اتاق را کشیده بودم، اما هنوز سردم بود. روی تخت علی کنار دیوار جای همیشگی من برای خواب بود. پنجره از دو وجب بالاتر از تخت شروع میشد، اما دیوار زیر آن که با رنگ روغن سبز ملایمی رنگ شده بود سرمای پنجره را به من که به آن چسبیده بودم تا جا برای خوابیدن علی کنارم بماند، می‌رساند. همین سرما باعث شده بود پتو را تا روی گلویم بالا کشیده و با دستم زیر چانه‌ام نگه دارم، اما حواسم بود طوری بخوابم که جا برای علی هم زیر پتوی دونفره قدیمی خانه‌شان بماند. پتویی که فقط شب‌های سردی که این‌جا بودم از کمد بیرون می‌آمد. نگاه مشتاقم را به علی دوخته بودم که درحال کم کردن شعله بخاری اتاق بود. کارش که تمام شد ایستاد. پتوی خودش را از روی زمین برداشت و به‌صورت عرضی طوری روی من و تخت انداخت که موقع خواب روی دو نفرمان را بپوشاند.
- خانم‌گل! امشب هوا سردتر شده باید دوتا پتو بندازیم.
دو پتویی را که رویم انداخته بود را با دست بالا بردم.
- علی! زودتر بیا.
علی چراغ را خاموش کرد و کنارم روی تخت آمد و همین‌طور که خودش را زیر پتوها جا می‌کرد گفت:
- شبت بخیر عزیزم!
رویم به طرف او بود.
- علی؟
همان‌طور که نگاهش به سقف بود گفت:
- جانم!
- می‌خوای بخوابی؟
به طرفم برگشت.
- نخوابیم؟
- علی؟ یه کوچولو... .
نگذاشت حرفم تمام شود.
- بازی؟
- نه بیشتر.
همانند من به پهلو چرخید. چشم در چشمم گفت:
- فقط بازی!
ناراحت شدم.
- نه علی، بابا نمی‌فهمه.
- خودمون که می‌فهمیم زیر قولمون زدیم.
درهم شدم و به روی کمر برگشتم. علی نیم‌خیز شد و سرش را با دستی که آرنجش را به بالش تکیه داده بود، نگه داشت.
- خانم‌گل؟ قهری؟
به طرف او برگشتم.
- تو منو واقعاً دوست داری؟
- این چه حرفیه می‌زنی؟
- فقط یه کار ازت خواستم، اگه منو دوست داری گوش بده.
کمی اخم کرد.
- به دوست داشتن من شک داری؟
- آره، گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم اون‌قدر که من تو رو می‌خوام تو منو نمی‌خوای، مثل الان... من حاضرم اما تو میلی به من نداری.
با انگشتانش موهای روی صورتم را پشت گوشم برد.
- بازی رو‌ هستم تا به دوست داشتنم شک نکنی.
با لحن زاری گفتم:
- علی‌! جانِ من بذار... .
انگشتش را سریع به نشانه سکوت روی لبم گذاشت و با چشمان لرزان و لحن ملتمسی گفت:
- جانِ من نخواه.
از حرفش شوکه شدم. علی همیشه از قسم خوردن ابا داشت. هیچ‌گاه قسم نمی‌خورد و حالا قسم جانش را برای من می‌خورد تا چیزی را که بیشتر حق او بود تا من، از او‌ نخواهم. این حق طبیعی هر دوی ما بود که پدر به ناحق منعمان کرده بود. از خودم بدم آمد. با خودخواهیم عزیز دلم را اذیت کرده بودم و به‌خاطر خواسته خودم او را در مخمصه گذاشته بودم. منِ نفهم متوجه نبودم هرچه‌قدر من بخواهم او بیشتر از من می‌خواهد، اما در حصار قولش به پدر مانده و توان اعتراض ندارد. وجود من به اندازه کافی عذابش می‌داد، پس چرا زبان به دهان نمی‌گرفتم؟
- علی‌جان! منو ببخش! دیگه هیچ‌وقت چنین چیزی ازت نمی‌خوام.
نگاه پرمهرش برای من کافی بود. ولی او با نوازش انگشتش روی گونه‌ام دلم را گرم کرد.
- عمرِ علی! خودتو ناراحت نکن، من همین که دارمت برام کافیه، بالاخره فاصله‌ها از بین میره، صبر داشته باش.
- سردمه علی!
- برم بخاری رو بالا بکشم؟
- نه.
- پس چیکار کنم گرم شی؟
- تا خود صبح بغلم کن.
لبخند شیرینی زد.
- به روی چشم.
مرا در آغوش گرفت و من هم با تمام توان خودم را به آغوشش فشردم تا محرومیتم فراموشم شود. نفسم که به بدنش خورد گفتم:
_ شبت بخیر عزیزم!
پتو را تا نزدیک گوشم بالا کشید و انگشتانش را داخل موهایم فرو کرد.
- خوب بخوابی آرام جانم!
آن شب آخرین باری بود که خواسته دلم را پیش او به زبان آوردم. تنها به امید شبی که بالاخره یکی شویم دوری‌اش در نزدیکیم را تحمل می‌کردم، اما زبان به خواهش نمی‌گشودم تا آزارش ندهم و چشم انتظار روزی بودم که این فراق پایان یابد. انتظاری که هیچگاه سرانجامی نیافت. آیا هنوز امیدی برای من وجود داشت؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #378
رضا که ماشین را نگه داشت به خودم آمدم. اشکی که گوشه چشمم جمع شده بود را با انگشت کوچکم گرفتم و سرم را به طرف رضا چرخاندم. رضا درحالی‌که در را باز می‌کرد گفت:
- میرم آبمیوه بخرم، چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟
- نه ممنون نمی‌خوام.
رضا را با چشم دنبال کردم تا مقابل دکه کوچکی که همراه دو دکه دیگر کنار جاده بوده و چند نفری جلویش ایستاده بود، قرار گرفت. من هم حوصله‌ام سر رفته بود پیاده شدم، تا مقابل ماشین رفته و به سپر ماشین تکیه دادم. از شهر خارج شده بودیم و دو طرف جاده نشان می‌داد آبادی خاصی تا مدتی بعد از این وجود نخواهد داشت و شاید به همین خاطر بود که چند سواری و وانت اطراف این سه دکه نگه داشته بودند تا مایحتاجشان را تهیه کنند. نگاهم با چرخیدن روی گوشه سپر ماشینم ایستاد و قفل خراشی شد که زیر چراغ افتاده بود و هرگز دست به اصلاح آن نزده بودم. با لبخند دستی به نوازش روی آن خراش کشیدم. یادگار تنها تصادف همه عمر این ماشین بود. همان تصادف روز اول دانشگاه، همانی که باعث دیر رفتنم شد و زندگیم را آن‌چنان تحت‌تأثیر قرار داد که موجب ورق خوردن‌های بعدیش گشت.
***
شهرزاد که پتو را از روی صورتم کشید از خواب پریدم.
- چه خبرته حیوان؟
- خرس قهوه‌ای! برای خواب زمستونی زوده، ایران‌جون می‌گفت هرچی صدات زده گفتی بذار بخوابم، روز اولی از کلاس جا میمونی‌ها.
دستم را بالا آوردم و با نگاهی نیمه باز نگاه ساعت مچی‌ام کردم.
- ابله! ساعت هفت ربع کمه تا هشت کلی مونده.
چشمانم را بستم و با دست دنبال پتو گشتم.
- من از ذوق روز اول از پنج صبح بیدارم، پاشو تنبل!
پتو را بالا کشیدم.
- بذار ربع ساعت بخوابم، هفت بلند میشم راه میفتیم، دانشگاه ته خیابون ارم هس، همین بغله، ده دقیقه‌ای با ماشین می‌رسونمت.
به پهلوی مخالف چرخیدم تا کمی بیشتر بخوابم. شهرزاد از پشت سر ضربه‌ای به سرم زد.
- خاک تو سرت! موندم با این هوش و‌ حواس چطور رتبه آوردی؟
عصبی شده و با اخم به طرفش برگشتم.
- چته وحشی؟ نمی‌ذاری بخوابم؟
- آخه احمق! بخش شیمی که ارم نیست، توی دانشکده علومه، اونم چهارراه ادبیات.
مثل برق سرم را از بالش جدا کرده و نیم‌خیز شدم.
- واقعاً؟
شهرزاد به طرف در برگشت.
- تا تو بخوای بلند شی و آماده بشی بیای دیر شده، من می‌رم تو هم خودتو برسون.
- چه عجله‌ای داری شهرزاد؟ صبر کن با ماشین بریم.
شهرزاد در آستانه در ایستاد.
- من اندازه تو خوش‌خیال نیستم.
او بیرون رفت. من هم سریع بلند شدم تا آماده شوم. لباس پوشیده باسرعت از پله‌ها پایین می‌رفتم که ایران با نان لقمه‌پیچ شده‌ای جلویم ایستاد.
- بخور ضعف نکنی.
با تشکر گرفته و به تندی خودم را به حیاط رسانده و سوار ماشین شدم. تا ریموت در را باز کند نگاهی به ساعت کردم و خیالم راحت شد. هفت و بیست دقیقه بود با همان ترافیک صبحگاهی هم بیست دقیقه بعد چهارراه ادبیات بودم. ماشین را از حیاط خارج کردم و طول کوچه را پیمودم، اما همین که داخل خیابان اصلی پیچیدم صدای تلپ و بعد پرتاب شدنم رو به جلو شوکه‌ام کرد. راننده سمند که پیاده شد تازه به خودم آمدم. راننده نگاهش به چراغ خورد شده ماشینش بود از پنجره سرم را بیرون دادم.
- ببخشید آقا! دیرم شده راه رو باز کنید برم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #379
راننده که مرد تقریباً میانسالی بود با حرفم عصبی برگشت ضربه‌ای روی کاپوت زد.
- کجا با این عجله؟ پیاده شو خانم! ببین چیکار کردی؟
مردک صدایش را برای من بالا می‌برد. پیاده شدم.
- چه خبرته آقا؟ میگم عجله داشتم ندیدمت، برو کنار کار دارم.
راننده اخم‌هایش درهم‌تر شد.
- فقط تو کار داری بقیه کار ندارن؟
- چیکار کنم؟ وقت ندارم بمونم، ماشینتو بکش کنار.
راننده سرخ شده فاصله میانمان را طی کرد، نزدیک شد و تقریباً داد زد
- معلومه باباجونت خیلی بهت رو داده، فکر‌ کردی کی هستی اُرد میدی؟ زدی ماشینو داغون کردی دو قرت و نیمت هم باقیه؟
من هم با فریاد جوابش را دادم:
- هی! سر من داد نزن، بگو خرج چراغت چند میشه کارت به کارت کنم تموم شه بری.
- پولتو به رخ من می‌کشی دختره لوس؟ وقتی به هر جوجه‌ای گواهینامه بدن همین میشه دیگه، من کنار نمی‌کشم تا افسر بیاد.
مرد بی‌توجه به طرف ماشینش رفت و به آن تکیه داد. صدای بوق ماشین‌های در ترافیک مانده که هر کدام هم چیزی می‌پراندند، دیر شدن کلاسم و کوتاه نیامدن راننده مرا به حد انفجار می‌رساند. نزدیکش رفتم و دستی عصبی تکان دادم.
- بکش کنار لگنتو راه بندون کردی.
راننده هم در جوابم دستش را تکان داد.
- چیه؟ فکر کردی ماشین گرون سوار میشی صاحب خیابون هم هستی؟ حتم دارم هنوز گواهینامه‌ات یه ساله‌اس، می‌مونیم افسر بیاد تا نشونت بدم چی به چیه؟
- بمون علف زیر پات سبز شه.
درحالی‌که گوشیم را از جیب درمی‌آوردم به طرف ماشینم برگشتم و «حالا می‌بینیم» راننده را بی‌جواب گذاشتم. ساعت هفت و نیم را رد کرده بود. به رضا زنگ زدم.
- الو‌ رضا؟ خونه‌ای هنوز؟
- آره طوری شده؟
- زود پاشو‌ بیا سر خیابون، من تصادف کردم.
- تصادف کردی؟ طوریت هم شده؟
- نه زود بیا که دیرم شده.
- باشه، باشه، اومدم.
گوشی را قطع کردم. مرد راننده از کنار ماشینش گفت:
- زنگ زدی دَدی جون بیاد؟
- به تو چه؟ گفتی میمونی افسر بیاد، خب بمون دیگه، واسه چی فضولی می‌کنی؟
راننده نگاهش را سرتاپایم گرداند.
- دختره ازخودراضی! فکر نکن کوتاه بیام،کاری می‌کنم گواهینامه‌ات باطل شه.
با تکان دادن دست به معنای «برو بابا» رو از او‌ برگرداندم. صدای بوق ماشین‌های گیر کرده در راه‌بندان یک لحظه قطع نمی‌شد. صدای اعتراض راننده‌ها، استرس دیر شدن کلاسم روز اول دانشگاه و بی‌ادبی مرد راننده کلافه‌ام کرده بود که صدای رضا را شنیدم.
- چی شده؟
به طرفش برگشتم و به ماشین اشاره کردم.
- می‌بینی که.
- حواست کجا بود دختر؟
کوله‌ام را از داخل ماشین برداشتم.
- رضا! ول کن این حرف‌ها رو.
کوله را روی شانه انداختم.
- چی رو ول کن؟ حیف این ماشین، نیومده دستت تصادفیش کردی، خب حواست رو بیشتر جمع کن...
بی‌توجه به سرزنش‌های رضا، از گوشه پایین مانتو تقریباً کوتاهم دستم را به جیب عقب شلوار جینم رساندم، کیف کوچک کارت‌هایم را بیرون کشیدم کارت دانشجوییم را خارج کرده و بقیه را به دست رضا دادم.
- راننده فرمول وان! این‌ها رو‌ بگیر همه مدارکم داخلشه، ولی یه کاری کن قبل این‌که افسر بیاد قضیه جمع بشه، هرچی می‌خواد بده بره باهم حساب می‌کنیم، من دیرم شده باید به کلاسم برسم.
رضا سر تکان داد.
- خیالت راحت، برو دانشگاه.
راننده که متوجه شده بود می‌خواهم بروم نزدیکمان شد.
- کجا درمیری خانم؟
به طرفش برگشتم و توپیدم.
- چته؟ قتل که نکردم، عجله دارم جای من برادرم هست.
بی‌توجه به او‌ برگشتم و‌ راه افتادم تا از راه‌بندان دور شده و تاکسی بگیرم. صدای عذرخواهی رضا از راننده را شنیدم و‌ حرصم بیشتر شد. گرچه سعی کردم با اولین تاکسی خودم را به دانشکده برسانم، اما بازهم بعد از شروع کلاس رسیدم. آن موقع نمی‌فهمیدم این دیر رسیدن از بازی‌های سرنوشت است تا درنهایت به تغییری اساسی در زندگیم منجر شود.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,808
امتیازها
123

  • #380
***
- اگه دوست داری بشینی پشت فرمون، فقط بگو، ماشین خودته.
نگاهم را از خراش سپر‌ گرفتم و‌ سرم را بالا آوردم. رضا یک قوطی رانی هلو‌ را به طرفم گرفته بود. با لبخند رانی را گرفتم.
- نه حوصله رانندگی ندارم.
رضا کنارم به ماشین تکیه داد و درحالی‌که در رانی را باز می‌کرد گفت:
- غصه نخور خواهر من! علی برمی‌گرده.
خنکای بطری رانی زیر پوست دستم دویده بود و نگاهم را به مرد جوانی داده بودم که یک پاکت تنقلات را از شیشه ماشینش به دست همسر جوانش می‌داد.
- یعنی ممکنه علی دوباره پیشم برگرده؟
- چرا خودت رو‌ ناراحت کسی می‌کنی که دیگه تو رو نمی‌خواد؟
مرد جوان پشت فرمان پرایدش نشست و من نگاه از آن‌ها گرفته و به طرف رضا چرخیدم. نگاهش را به من دوخته بود.
- من می‌خوامش، علی همه زندگیمه.
تأسف را در نگاه رضا خواندم. برای فرار، نگاه گرفتم و دستم را داخل حلقه در بطری رانی کردم. صدای تپس باز شدنش که آمد، متوقف شدم و نگاهم از بطری جدا و روی زمین روبه‌رویم میخ شد.
- یعنی میشه علی رو دوباره برگردونم پیش خودم؟
- تو همیشه هر کاری خواستی، کردی.
از خیره شدن درآمدم. در بطری را کامل باز کردم و کمی خوردم. بطری را در دست نگه داشتم و به انتهای جاده‌ای که باید می‌رفتیم چشم دوختم.
- این‌بار خیلی سخته، شاید نزدیک به محال، ولی باید تلاشمو بکنم، اون‌بار علی اومد من رو راضی کرد، این‌بار من باید برم علی رو راضی کنم، کوتاه نمیام تا مال من بشه.
مصمم بطری را بالا آوردم و خوردم.
- آبجی؟
به طرف رضا برگشتم.
- چیه؟
انتهای رانی‌اش را خورد و قوطی خالی را در مشتش له کرد.
- خودت رو کوچیک نکن، وقتی برگشت ازش بخواه، قبول کرد چه بهتر، اگه نخواست دیگه پاپِی نشو، نذار علی تحقیرت کنه.
رضا به طرف سطل زباله فلزی که کمی آن طرف‌تر بود رفت و گفتم:
-می‌‌ارزه برای داشتنش هر کاری کنم.
رضا برگشت نگاه متأسفش را هنوز داشت.
- سارینا! تو کوه غرور بودی همیشه، چطور می‌ذاری علی تحقیرت کنه؟
- علی خیلی آقاست، من رو تحقیر نمی‌کنه، هرکاری کنه هر حرفی بزنه حقه، من به خاطر دل عاشقم می‌خوام پافشاری کنم، علی باشه دیگه بقیه‌اش مهم نیست.
رضا هیچ نگفت و دستانش را درون جیب‌های شلوارش فرو کرد و به دوردست خیره شد. ته رانی را هم خوردم. بطری را له کرده و از همان‌جا درون سطل فلزی پرت کردم. کمر از سپر ماشین کندم.
- آقارضا! زود سوارشو راه زیاد داریم.
به طرف ماشین رفتم و زودتر از او سوار شدم.
چند ثانیه بعد رضا هم سوار شد و ماشین را به حرکت درآورد، اما بیشتر از چند دقیقه نتوانست جلوی کنجکاوی‌اش را بگیرد.
- چه اتفاقی افتاده که میگی علی هرچی بگه حق داره؟
کمی در جواب دادن تعلل کردم و بعد گفتم:
- غرور‌ علی زخمی شده، بدجور‌ هم زخمی شده، من باید صبر داشته باشم تا بتونم ترمیمش کنم، شده سال‌ها صبر کنم، صبر می‌کنم تا بتونم تک‌تک زخم‌هاشو خوب کنم تا علی دوباره بتونه منو کنار خودش قبول کنه.
- شاید علی نخواد هیچ‌وقت کوتاه بیاد، می‌خوای عمرت رو تلف اون کنی؟
- عمرم تلف نمی‌شه، از این دنیا من فقط یه علی می‌خوام، علی هم فقط منو می‌خواد.
لحن رضا رنگ کلافگی گرفت.
- پس چرا رفت؟
آرام درحالی‌که نگاهم را به شیشه کنارم می‌دادم گفتم:
- یه چیزهایی شده که نمی‌تونم بگم.
- کاش می‌فهمیدم علی چی بهت گفته.
نگاهم را به حاشیه جاده دوخته بودم که یادم آمد مدت زیادی تا پایان عقدمان نمانده است. با حالت زاری نگاه از شیشه گرفتم و به طرف رضا برگشتم.
- آخ رضا آخ... توی همین تابستونی صیغه‌مون تموم میشه.
رضا که کمی از تغییر حالتم جا خورده بود با حالت تقریباً دستپاچه‌ای گفت:
- خب بشه؟
سری به تأسف تکان دادم.
- چرا از اولش ما عقد دائم نکردیم؟ بعد از تموم شدن مدت عقد‌ کارم برای برگردوندن علی سخت میشه، بعد از اون براش غریبه میشم و دیگه نمی‌تونم زیاد نزدیکش بشم... .
آهی کشیدم و آرام گفتم:
- چیکار باید بکنم؟
رضا گوشه چشمی به من انداخت و بعد به جاده توجه کرد. دنده را عوض کرد و گفت:
- تو یه بار جذبش کردی دوباره هم می‌تونی فقط امیدوارم اشتباه نکنی.
- رضا! می‌دونی مشکلم چیه؟ اینه که اون دفعه من اصلاً نخواستم جذبش کنم خودش اومد.
کمی لبم‌هایم را زیر دندان‌هایم گرفتم و بعد از کمی مکث گفتم:
- مهم نیست، فقط کافیه برگرده شیراز، اصلاً از اسارت که اومد هرجایی رفت ردشو می‌زنم دنبالش میرم، دیگه بی‌خبر ولش نمی‌کنم، کاری می‌کنم هر روز منو ببینه، چه توی شیراز بمونه چه هر جای دیگه بره من دست از سرش برنمی‌دارم، تا بالاخره کوتاه بیاد، آره، آخر هم نظرشو به خودم جلب می‌کنم، نمی‌ذارم جلوی خواست من مقاومت کنه، راحت‌تر از دفعه اول مال من میشه، چون این‌بار من هم می‌خوام بیاد طرفم، فقط کافیه هر روز و همیشه منو ببینه تا سدش بشکنه.
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم.
- من علی رو دوباره تور می‌کنم، نمی‌ذارم بپره.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
44
بازدیدها
437

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین