. . .

در دست اقدام رمان گریس و نخبگان | معصومه فخیری

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. فانتزی
نام رمان: گریس و نخبگان
نام نویسنده: معصومه فخیری
ژانرها: فانتزی
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه:
در محوطه‌ای که جادو همه جا را فرا گرفته است و موجودات سعی می‌کنند با قدرتی که در دست و پنجه‌‌شان دارند با دشمنان‌‌شان مقابله کنند، این نخبگان هستند که از مغز خود استفاده می‌کنند نه از قدرت بدنی خود.
این نخبگان هستند که ذهن افراد را به چالش می‌کشند و آن‌ها را وا می‌دارند که خود تسلیم شوند و در برابرشان زانو بزنند.
 
آخرین ویرایش:

_MAH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
مشاهده موضوع صندلی داغ با حضور فاطره
موضوعات
5
نوشته‌ها
56
پسندها
115
امتیازها
58

  • #21
شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم:
- چقدر تم اتاقت قشنگه! من همیشه عاشق ترکیب مشکی و سفید بودم. با تم مدرسه ستش کردی نه؟ میگم چرا گل‌های مصنوعیت رو می‌زاری کنار پنجره؟ مگه این‌جا زندگی می‌کنی که کمد داری؟ چه تابلو‌های قشنگی! خانوادت... .
با دادی که زد حرفم را نصفه گذاشت.
- حرف منو نپیچون، فقط بگو به کسی چیزی نمیگی‌.
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
- بنظرت کار درستیه که سر کسی که ازت اتو داره داد بزنی؟
چند بار پشت سر هم نفس عمیقی کشید و گفت:
- گریس! ببین بیا منطقی باشیم، تو این حرف رو به کسی نگو و منم... .
لبخندی زدم و گفتم:
- و تو هم؟
دستی بر چشمانش کشید و گفت:
- راه اون جادویی که دنبالشی رو بهت نشون میدم.
بشکنی زدم و گفتم:
- حله پس! دهنم قرص قرص!
در چشمانش حرص غوطه ور شده بود.
امیلیا به سمتش خم شد و گفت:
- دهن این رو بستی، منو می‌خوای با چی قانع کنی؟
پروفسور ابی که گویا تازه متوجه امیلیا شده بود لبخند دست پارچه‌ای زد و خواست چیزی بگوید که کلامش را خوردم و رو به امیلیا گفتم:
- این عمته!
شانه‌اش را بی‌خیال بالا انداخت و گفت:
- هیچ تعصبی به عمه‌های جادوگرم ندارم.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- پس خالته!
باز شانه‌اش را بی‌اهمیت بالا انداخت و گفت:
- هیچ تعصبی به خاله‌های آدم خورم ندارم.
خواستم چیز دیگری بگویم که پروفسور ابی نگذاشت و گفت:
- چی می‌خوای امیلیا؟
امیلیا به صندلی‌اش تکیه داد و گفت:
- جادوی تاریکی!
جفت ابروهای من و پروفسور ابی بالا پرید.
پروفسور ابی با تعجب گفت:
- با جادوی تاریکی چی‌کار داری؟
امیلیا چشمان خمارش را در چشمان پرفسور ابی میخ کرد و گفت:
- می‌خوام باهاش اختلاط کنم.
با این حرفش تک خنده‌ای زدم و به صندلی تکیه دادم. سیبی برداشتم و دوباره تکرار کردم.
- می‌خوای باهاش چی‌کار کنی؟
به سمتم برگشت و با لحنی بی‌حال گفت:
- خودت می‌خوای باهاش چی‌کار کنی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- می‌خوام یه قصر رو نابود کنم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
44
بازدیدها
437
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
173

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 11)

بالا پایین