. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع صندلی داغ با حضور فاطره
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #391
خندیدم و ابرویی بالا انداختم.
- دیگه‌دیگه، نمی‌خواستم تو بفهمی، مادر سحری‌هام رو‌ لقمه می‌کرد شب می‌بردم تو اتاقم، تا سحر پایین نیام.
- نامرد! مادرم رو کامل قبضه کردی ها.
قیافه حق به جانبی گرفتم.
- ما اینیم دیگه.
- اَه، اَه دختر! بدجور اعصابم رو ریختی بهم یکی از اون پفک‌ها رو باز کن غصه بی‌مادری فراموشم بشه.
خندیدم.
- کاری بود که از دستم برمی‌اومد، ولی ما دربست مخلص خان‌داداشمون هستیم.
- نه خوشم اومد، خان‌داداش خوبه، بالاخره داری به جایگاه من پی می‌بری.
با خنده بسته پفکی را باز کردم و بین هر دویمان گذاشتم.
- من هم خوشم میاد پلیس به‌خاطر خوردن در هنگام رانندگی جریمه‌ت کنه، بخندم.
پفکی برداشت و قبل از این‌که در دهان بگذارد، گفت:
- چرا بخندی؟
من هم برداشتم.
- آخه قشنگ‌ معلومه خسته شدی، اما‌ می‌ترسی من بشینم پشت فرمون، داری چیز‌میز می‌خوری تا خوابت نگیره بتونی رانندگی کنی.
- هیچم این‌طور نیست، من هیچ مشکلی برای رانندگی ندارم، این‌ها رو خریدم تو خوابت بپره.
- قشنگ معلومه.
- اشتباه نکن! اون چیزی که کاملاً معلومه اینه که حسودیت شده من پشت فرمون ماشینت نشستم، داری خودخوری می‌کنی منو بلند کنی، اما کور خوندی خواهرم!
- من؟ حسودی؟ عمراً.
- انکار نکن کافیه اعتراف کنی، قول میدم بین خودمون بمونه.
- ماشین خودمه به چی حسودی کنم؟
- بله، الان هم باید افتخار کنی آقای رضا کشاورز تبدیل به راننده شخصیت شده، خودم می‌دونم افتخار بزرگیه، لازم نیست زیاد خودت رو در پس حسادت پنهان کنی، اعتراف کن سر از پا نمی‌شناسی.
- جناب راننده شخصی! می‌دونی خیلی پررویی؟
- من؟ نه، پررویی چیه اصلاً؟
- هیچی، فقط یه نگاه به آینه بنداز با مظهر پررویی آشنا شو.
- من در برابر استاد پررویی فقط درس پس میدم، جناب‌عالی یک بار مسیر پررویی رو‌ رفتی و برگشتی.
- موندم تویی که پشت ماشین من نشستی چطور روت میشه به من بگی پررو.
- آها... دیدی گفتم همه‌چیز به حسادت برمی‌گرده.
حرصم درآمد.
- رضا خیلی... .
دهانم را فشردم و ادامه ندادم. رضا سری تکان داد.
- بله می‌دونم قابل شما رو‌ نداره.
فقط سر تکان داده و خنده کوتاهی در جوابش کردم. این پسر کم نمی‌آورد. لحظاتی از پنجره بیرون را نگاه کردم. چند لحظه بعد رضا با لحن جدی گفت:
- برنامه‌ات چیه؟
به طرفش برگشتم.
- برنامه چی؟
- تا قبل سفر درگیر این بودی که علی چرا رفت، حالا که فهمیدی، برای بعد از این چه برنامه‌ای داری؟
- منظورت چه برنامه‌ایه؟
- منظورم واضحه، برمی‌گردی دانشگاه یا میری شرکت؟ یکی رو‌ باید انتخاب کنی.
- نمی‌دونم... برای برگشتن به دانشگاه باید برم دفاع، برای اون پایان‌نامه علی هم باید باشه، باید فعلاً صبر کنم.
- پس برو پیش آقا شرکت.
- نه، اگه پامو بذارم توی شرکت بابا دیگه نمی‌ذاره بیام بیرون
- ایرادش چیه؟
- نمی‌ذارم بابا شیمی رو‌ هم ازم بگیره، من به هیچ‌وجه برای کار نمیرم شرکت.
- فراموش نکن اون شرکت مال توئه.
- من مال شرکت نیستم، بابا خودش می‌دونه و‌ کسب و‌ کارش، به من ربطی نداره.
- بالاخره که چی؟ آینده‌ی تو به اون شرکت گره خورده.
- نه آینده‌ی من به شیمی گره خورده، من باید منتظر بمونم علی برگرده، باهم بریم دانشگاه، مدرکمون رو بگیریم، دکترا بخونیم، باهم بریم سرکار، باهم زندگی کنیم و باهم خوشبخت بشیم.
سکوت کردم و به آرزوهایی فکر کردم که تا چند وقت پیش برایم افق پیشرو بودند و اکنون تمایلاتی تقریباً دور از دسترس.
رضا با لحن شوخی گفت:
- حتماً آخرش هم مثل قصه‌ها باهم بمیرید.
لبخندی زده و به طرف رضا برگشتم.
- دقیقاً همینه، من و علی بعد از صد و بیست سال زندگی با هم دیگه می‌میریم.
رضا خنده‌ای کرد.
- صد و بیست سال!!... فکر کن! یه پیرمرد و پیرزن لاغرمردنی عینکی با موهای ژولیده تا آخرین لحظه‌های زندگی با دست‌های لرزون توی آزمایشگاه دست از لوله آزمایشگاهی نمی‌کشن، آخرش هم همون‌جا عزرائیل میاد سراغتون.
خندیدم.
- با این‌که مسخره می‌کنی، ولی من و علی زوج خیلی خوبی هستیم.
رضا پوزخندی زد و‌ گفت:
- بر منکرش لعنت!
و بعد از مکثی با لحن جدی گفت:
- البته فقط تو این‌طوری فکر‌ می‌کنی.
کمی دلخور شدم و رو برگرداندم.
- مهم نیست بقیه چطور فکر‌ می‌کنن، مهم اینه که من با علی خوشبخت میشم.
رضا کمی تندتر شد.
- مهم اینه که زندگی عادی با تخیلات فرق داره.
اخم کرده به طرفش برگشتم.
- یعنی میگی من با علی خوشبخت نمی‌شم؟
رضا نفسش را بیرون داد و بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- دیگه غروب شده، اولین جایی که شد نگه می‌دارم‌ نماز بخونیم، اگه دلت می‌خواد شام هم بخوریم به مادر زنگ بزن بگو شام درست نکنه.
دلخورانه رو از او گرفتم.
- تا الان تدارکش رو دیده، مگه چقدر راه مونده؟ میریم خونه، دلم دستپخت مادر رو می‌خواد.
رضا فقط سرتکان داد و چند دقیقه بعد مقابل یک مسجد بین‌راهی نگه داشت.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع صندلی داغ با حضور فاطره
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #392
صدای اذان مسجد به انتها رسیده بود که پیاده شدیم. وقتی که بعد از وضو گرفتن وارد مسجد شدم جماعت به نماز عشاء رسیده بود. به تنهایی به نماز ایستادم و بعد از نماز در همان‌جا نشستم تا کمی به حرف‌های امام جماعت مسجد که یکی از آیات قرآن را تفسیر می‌کرد، گوش دهم؛ اما تمام حواسم به سمت علی پرواز کرد.
***
- آقای درویشیان! من میگم حتی اگه قبول کنم این جهان رو از ابتد یه خدایی ساخته باشه، ولی الان دیگه کاری به کارش نداره، جهان داره خودش بدون نیاز به خدا پیش میره.
- خب اثبات کنید جهان داره خودش پیش میره.
دو دستم را روی میز گذاشتم و کمی به طرف او خم شدم.
- من نیازی نمی‌بینم نظرم رو اثبات کنم، شما که خلافش رو میگی باید حرفت رو اثبات کنی.
نگاه از من گرفت و به باغچه داد. به وضوح کلافه شدنش از دستانی که موهایش را به عقب می‌داد، مشخص بود. لبخند محوی از این موفقیت زدم. دیگر دستم آمده بود که این پسر آرام را چگونه کلافه کنم. هرگاه با لجبازی روی نظرم پافشاری کرده و‌ حرف‌های او‌ را نمی‌پذیرفتم، کلافه می‌شد و کلافگی‌اش را با عقب کشیدن موهایش نشان می‌داد. با شوق و لذت دستانم را در بغل جمع کرده و فقط به او چشم دوختم. نفسش را به صورت پوفی بیرون داد و به طرف من برگشت.
- پس بالاخره وجود خدا برای ایجاد جهان رو قبول کردید؟
بی‌خیال شانه‌ای بالا انداختم.
- حالا... شاید... معلوم نیست.
دو دستش را روی میز گذاشت، درهم فرو کرد و نگاهش را به آن ها دوخت.
- ببینید این‌که میگید خدا جهان رو ساخته بعد رها کرده تا خودکار پیش بره یعنی ادعا می‌کنید خدا دستش بسته‌اس، یعنی قدرت نداره جهان رو اداره کنه پس ولش کرده، درحالی‌که وقتی قبول کردید خدا خالق جهان هست پس قدرتش براتون اثبات شده‌ در نتیجه ادعاتون رد میشه.
چیزی از حرف‌هایش متوجه نشدم، دستانم را از بغل باز کرده روی میز گذاشتم و با اخم گفتم:
- چی شد الان؟ چطور حرفم رو رد کردید؟
نگاه کوتاهی کرد و دوباره به دستانش چشم دوخت.
- شما میگید خدا جهان رو‌ ول کرده، خب چرا ول کرده؟
کمی مکث کرد.
- قدرت اداره جهان رو نداشته؟ حوصله‌اش نمی‌کشیده؟ یا شاید هم اصلاً نمی‌دونسته جهان رو نباید همین‌جوری ول کنه؟
چند لحظه به من نگاه کرد.
- ما وجود خدایی رو اثبات کردیم که قادر، علیم و حکیم بود، پس خدایی که می‌شناسیم هرگز چیزی رو که ساخته بی‌صاحب ول نمی‌کنه.
چیزی نگفتم و فقط نگاهم را به او که رد نگاهش را از من گرفته و به سمت دیگری از پارک داده بود، دوختم. راست می‌گفت. روزهای قبل وجود خدا، قدرتش و علمش را برایم اثبات کرده بود و‌ حالا هم به همین راحتی غلط بودن حرفی را که به گمان خودم نمی‌توانست رد کند را نشان داد و بدتر این‌که نمی‌توانستم حرفی به مخالفت بزنم. به طرفم برگشت و بالبخند محوی روی لب گفت:
- تازه این جهانی که به حال خودش رها شده با چه هوشیاری در مسیر درست پیش میره؟ برای تدبیر درست به مدبر نیاز هست.
- مدبر این جهان همون قوانین فیزیکی و شیمیایی حاکم بر اون هست، نه یک مفهوم مجزا به اسم خدا.
- قبلاً هم گفتم وجود قوانین اصلاً نفی وجود خدا نیست، این‌ها ابزار اداره جهان هست که دست خداست.
دستم را به نشانه توقف بحث بالا آوردم.
- خیلی خب، دیگه ادامه ندید، حوصله این‌که بحث‌های قبلی دوباره باز بشه رو‌ ندارم.
لبخندی زد.
- پس قبول کردید خدا جهان رو همین‌طوری رها نکرده؟
- مگه چاره‌ای جز قبول کردن هم دارم؟ هر مخالفتی کنم شما با حرف‌هاتون مجبورم می‌کنید بپذیرم.
لبخندش عمیق‌تر شد و سر به زیر انداخت.
- منو ببخشید! مثل این‌که خیلی خسته شدید، من میرم چیزی برای رفع خستگی تهیه کنم.
با گفتن «با اجازه» بلند شد و‌ به راه افتاد و من از پشت سر چشم به او دوختم. چرا «نمی‌دانم» در قاموس این پسر جا نداشت؟ این همه فهم و‌ درک را از کجا جمع کرده بود؟ چه بداقبال من که به حقیقت در برابر منطق او بی‌دفاع بودم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع صندلی داغ با حضور فاطره
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #393
***
صدای زنگ گوشی مرا از فکر بیرون آورد. رضا بود.
- کاری داری؟
- نمیایی مگه؟ دیر شد.
- وای، ببخشید، الان میام.
گوشی را قطع و‌ سریع در جیب انداختم. چادرم را هم با سرعت جمع کرده، داخل کوله چپاندم و از مسجد بیرون زدم. رضا با لبخند کلافه‌ای به ماشین تکیه داده بود. من نیز لبخندی زده و گفتم:
- ببخشید، خیلی منتظر موندی نه؟
تکیه از ماشین گرفت و به طرف در رفت.
- مامان زنگ زد که کجا موندید؟
قبل از این‌که در را باز کند، نگاهی به من که خودم را به در ماشین رسانده بودم انداخت.
- لطفاً سوار شید خانم ماندگار!
همزمان با رضا سوار شدم. رضا دستش را به سمت سوییچ برد و نگاهی به من کرد.
- اجازه می‌فرمایید راه بیفتیم؟
- بله خان‌داداش! لطف می‌فرمایید.
رضا ماشین را روشن کرده و به حرکت درآورد.
- خواهش‌ می‌کنم، یه دونه آبجی که بیشتر نداریم.
- اختیار دارید، شما هم یه دونه‌اید.
فقط لبخند زد و چیزی نگفت.
- رضا! این چند روز واقعاً شرمنده‌ات شدم، کامل که از کار و‌ زندگی انداختمت، ماشینت رو به‌خاطر من فروختی و پس‌اندازت هم خرج کردی، این همه راه رو هم رانندگی کردی اومدی، حالا بازم همه رو داری دوباره رانندگی می‌کنی، فردا هم تازه خسته و کوفته باید بری سر کار، آبجی داشتن فقط برات دردسر داشته.
- من وظیفه برادریم رو انجام دادم، تو هم یه چند وقت دیگه می‌تونی وظیفه خواهریت رو‌ با خواهرشوهربازی ادا کنی، فقط لطفاً خواهرشوهر‌ خوبی باش تا واقعاً بشه بهت گفت گلدوسی.
ابروهایم را بالا دادم.
- خواهرشوهر؟ اون هم خوب؟ مگه میشه؟ امکان نداره، اصلاً از اسمش هم معلومه از محالاته.
رضا ابروهایش را درهم کرد.
- چطور؟
مانند استادی که بخواهد شاگردی را تفهیم کند، گفتم:
- اصلاً توجه کردید چرا خواهرشوهر رو‌ مخفف می‌کنند و میگن خوارشوهر؟
- خب چون گفتنش راحت‌تره.
- خیر جانم، منظور خارشوهر است، خاری که همراه گل وجود شوهر می‌باشد.
رضا خندید.
- ممنون که وجود بنده رو گل دونستید، ولی استاد این از کشفیات خودتونه؟
- خواهش می‌کنم، بله، کاملاً از دانسته‌های خودم شما رو مستفیض کردم، در ادامه باید یادآور بشم بنده از آن خارهای بدجور هستم مثل... مثل خارشتر... اصل جنس.
- آها... پس الان که تو خارشتری، منم شترم دیگه.... دستت درد نکنه آبجی!
خنده بلندی کردم.
- شتر؟... باحال بود... اصلاً توجه نکرده بودم، حالا اگه خوشت نمیاد بگم خارمریم چطوره؟
- نه دیگه تو خار منی نه خار مریم همون خارشتر رو قبول می‌کنم، چطوری خانم خارشتر؟
- احوال شترخان! ارادتمندیم.
لحظه‌ای مکث کردم و‌ گفتم:
- رضا! نری یه وقت این‌ها رو‌ به مریم‌ بگی؟
- اتفاقاً باید مریم رو با لقب جدیدت آشنا کنم، خانم خارشتر!
- بدجنس! می‌خوای با مریم بشینی مسخره‌ام کنی؟
- ای خوارشوهر حسود! دلت نمی‌خواد ما خوش باشیم.
- به من نخندید به هر کی دلتون خواست بخندید، فقط کافیه بشنوم با مریم مسخره‌ام کردی اون‌وقت من می‌دونم و تو.
- بیچاره مریم با این خواهرشوهری که نصیبش شده.
- بیچاره من که مریم نیومده از همین حالا داداشم رو کشیده طرف خودش.
رضا خندید و گفت:
- باور کن مریم دوستت داره.
سرم را مغرورانه بالا دادم.
- صد البته، اصلاً هیچ‌کس در جهان نیست که منو دوست نداشته باشه، همه مجبورن دوستم داشته باشن.
- خودشیفتگی آپشن جدیدته یا از اول داشتی؟
- آقای محترم! از چنین خانم باکمالاتی مگه غیر از این توقع داشتید؟
رضا کمی مکث کرد و آرام گفت:
- نه، ولی توقع دارم یه کم تغییر کنی.
فهمیدم رضا حرفی برای گفتن دارد، اما به زبان نمی‌آورد. کامل به طرفش برگشتم.
- منظورت چیه؟ چه تغییری باید بکنم؟
رضا نگاه کوتاهی کرد.
- اجتماعی‌تر شو.
- چی؟
- از دستم ناراحت نشو، ایراد تو دیرجوش بودنته.
با تعجب به خودم اشاره کردم.
- من دیرجوشم؟ یه چیزی بگو بهم بچسبه، اتفاقاً من خیلی زود با همه بُر می‌خورم.
- اشتباه نکن سارینا! درسته تو با همه راحتی و خجالتی نیستی، اما اجتماعی هم نیستی... شاید یه جور دیگه باید منظورم رو برسونم.
کمی فکر کرد و گفت:
- تو چند روز رفتی زاهدان، با خیلی‌ها آشنا شدی، از اون زنه توی خوابگاه بگیر تا آدم‌های روستا، حالا با تکیه به همین، ادعا می‌کنی اجتماعی هستی، ولی مسئله من اینه که کدوم یکی از این‌ها رو برای خودت نگه می‌داری؟ همه رو زاهدان می‌ذاری و میایی شیراز.
- چرا من باید ارتباطم رو باهاشون حفظ کنم؟
- خب چون آدم نیاز به صمیمت داره، آدم‌های صمیمی زندگی تو غیر از من و مادر و آقا و شهرزاد کیه؟ همیشه با همین جمع کوچیک مرتبط بودی، من فقط می‌خوام از لاکت بیایی بیرون، دوستای صمیمی جدید پیدا کنی.
- نیازی نمی‌بینم، من همین‌جوری راحتم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع صندلی داغ با حضور فاطره
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #394
رضا دست‌بردار نبود.
- نیاز داری دختر! باید رفت و آمد کنی، بری بیایی با آدم‌های جدید آشنا بشی، بتونی یه نگاه جدید به زندگی پیدا کنی.
- زندگی من هیچ ایرادی نداره که بخوام روتینش رو بریزم بهم.
- برگشتنی یه بهانه جور می‌کنم، به مادر میگم تدارک یه مهمونی رو ببینه، یه مهمونی جوانانه با آدم‌های هم‌سن خودت از اقوام و رفقا و هرکی، این‌طوری می‌تونی با آدم‌های تازه آشنا بشی.
زنگ خطر برایم به صدا درآمد. رضا هم می‌خواست مثل پدر مرا مشغول افراد دیگری کند تا از فکر علی بیرون بیایم.
- ول کن رضا! من سرم شلوغه حوصله این چیزها رو‌ ندارم.
- کجا سرت شلوغه؟ بهونه نیار.
- می‌دونی چیه؟ من تا علی رو پیدا نکنم هیچ کاری نمی‌کنم.
رضا یک‌دفعه عصبی شد و با دو دست روی فرمان زد.
- علی علی علی، همه زندگیت رو تعطیل کردی به‌خاطر علی، به خودت بیا، چی از این افسردگی نصیبت میشه که ولش نمی‌کنی؟
درحالی‌که سعی می‌کردم آرامَش کنم گفتم:
- باشه داداش! چرا عصبی میشی؟ قول میدم علی که برگشت یه مهمونی بگیرم هر جوری که تو خواستی.
رضا نگاه تندی به من انداخت، خواست چیزی بگوید، اما منصرف شد و فقط سری تکان داد و رو برگرداند. چند لحظه بعد آرام گفت:
- ببخشید از کنترل خارج شدم.
نگاهم به چهره گرفته رضا بود.
- داداشی! می‌دونم نگران منی، چون خیال می‌کنی با فکر به علی ناراحت میشم می‌خوای کاری کنی بهش فکر نکنم، ولی باور کن فکر کردن به علی شارژر زندگی منه، من با فکرش انرژی زندگی می‌گیرم، باور کن اگه بهش فکر نکنم می‌میرم.
رضا نگاه غمگینش را به طرفم چرخاند و بعد از لحظه‌ای به طرف جاده برگشت.
- سارینا! من که با علی دشمن نیستم، من تمام تلاشم رو می‌کنم تا... تا اون صحنه‌ای که توی حموم دیدم دوباره تکرار نشه.
سرم را زیر انداختم و هیچ نگفتم.
- اون روز من شانس آوردم که خونه بودم، وقتی مادر از طبقه بالا صدام زد و‌ گفت که در حموم رو باز نمی‌کنی، خودم هم نفهمیدم با چه سرعتی اومدم بالا، چقدر با دلهره در زدم و صدات کردم ولی فقط صدای دوش می‌اومد، ته دلم می‌گفتم دیر شده، شیشه رو که شکوندم، ولی چیزی که دیدم صورت رنگ پریده‌ات بود، فقط زود در رو باز کردم تا برسم بهت، توی وان از حال رفته بودی، دستت آویزون بود و از مچ دستت همین‌جور خون می‌اومد و قاطی آب میشد، می‌دونی اون صحنه بدترین صحنه همه عمرم بود؟
رضا سری تکان داد و ادامه داد:
- هیچ می‌فهمی تا مچ دستت رو با روسری بستم و رسوندمت بیمارستان مردم و زنده شدم؟ تا دکتر گفت خطر رفع شده می‌دونی چی به ما گذشت؟
رضا مکث کرد.
- سارینا! چیزی سخت‌تر از این نیست که ببینی عزیزت جلوی چشمت داره از دست میره... هرکی هرچی می‌خواد بگه، بذار بقیه بگن من و تو باهم نسبتی نداریم،... ولی سارینا! تو خواهر عزیز منی، نمی‌خوام دوباره توی اون شرایط مرگ و زندگی قرار بگیری.
رضا دوباره وقفه‌ای به کلامش داد.
- سارینا! تنها مشکل من با علی اینه که اون آدم باعث اون اتفاق بود، علی با هر دلیل و منطقی حق نداشت کاری کنه که تو دست به اون کار بزنی، نمی‌خوام‌ وجودش دوباره باعث اشتباه تو بشه، خواهش می‌کنم همین‌جا پرونده علی رو تموم کن بذار کنار.
رضا که آرام شد گفتم:
- رضاجان! من به حماقت اون روزم خیلی زود پی بردم، من اون‌موقع خودخواهی کردم، به بن‌بست رسیده بودم، فکر می‌کردم این‌جوری از درد و غم‌ راحت میشم، خب ابله بودم، واقعاً نمی‌فهمیدم.
سرم را به طرف رضا چرخاندم.
- ولی الان آدم اون‌موقع نیستم، مطمئن باش دیگه دست به اون کار نمی‌زنم، ازم نخواه دست از علی بکشم، من تصمیمم رو‌ گرفتم، برای دوباره به دست آوردنش می‌جنگم هم با خودش هم با بابا، رضا هرطوری شده من علی رو دوباره به دست میارم.
- به بهای تحقیر خودت؟
- نه رضا! اشتباه نکن، هیچ تحقیری نیست من آخرش خواسته دلم رو بدست می‌آرم، برای من بودن با علی به هر بهایی سربلندیه.
رضا نفس عمیقی کشید.
- مواظب خودت و زندگیت باش خواهرم!
رویم را به طرف کنار جاده که در تاریکی فرو‌رفته بود چرخاندم.
- کم‌کم همه می‌فهمید که موندن پای علی اشتباه نیست، فقط کافیه برگرده.
- من از خدامه اشتباه نکنی دختر!
- نمی‌کنم، مطمئن باش.
- سارینا! فراموش نکن من همیشه آماده شنیدن حرف‌های دلت هستم، شاید در ظاهر از خونه دور باشم، اما همیشه برای تو وقت دارم، هر وقت هر چیزی شد بیا پیش خودم
با لبخند به طرف رضا برگشتم.
- می‌دونم داداش! دل من هم همیشه گرم بودنته.
رضا نیم‌نگاهی انداخت و لبخند زد و بعد از مدتی سکوت گفت:
- می‌دونی اون روزی که پشت در اتاق عمل منتظر بودیم که رگ دستتو بخیه بزنن، بزرگ‌ترین حسرتم چی بود؟
- چی بود؟
- این بود که چرا اون دو روزی که رفتی چپیدی توی اتاق نیومدم به زور خلوتت رو بهم بزنم، چرا نیومدم پای حرف‌هات بشینم؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع صندلی داغ با حضور فاطره
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #395
رضا نفس عمیقی کشید.
- هر چی پشت در اتاقت می‌اومدم، در رو باز نمی‌کردی و نمی‌ذاشتی کاری بکنیم، می‌گفتم حتماً توی درس‌هات مشکل پیدا کردی، می‌گفتم بالاخره خود سارینا حلش می‌کنه اگه غیر از این بود می‌اومد حرف میزد، اما نیومدی من هم کاری نکردم.
به خاطر حماقتم جوابی نداشتم بدهم. آن زمان با خودخواهی عزیزانم را نمی‌دیدم و خودم را تنها و بی‌یاور می‌دانستم که کسی را برای یاری ندارد درحالی که رضا بیرون از اتاق برای همدلی وجود داشت، اما من اجازه نزدیکی نمی‌دادم.
- سارینا! دیگه نمی‌ذارم اتفاقی بیفته که چنین تصمیمی بگیری، نمی‌ذارم کم بیاری، باید قول بدی هر وقت هر مشکلی داشتی بیایی پیش خودم، شاید نتونم حل کنم اما لااقل پای حرف‌هات که میشینم.
- می‌دونم داداش! می‌دونم، تو اثبات شده‌ای برام، من از اولش یه دختر لوس بودم که محبت‌های افراطی پدرش اونو سرکش کرده بود، کسی که هیچ‌کس و هیچ‌چیز رو قبول نداشت، خدا لطف کرد پای تو و ایران رو به زندگی من باز کرد، ایران راه و روش زندگی رو یادم داد، تو هم باعث شدی بفهمم تنها آدم روی زمین نیستم، اما تنها کسی که تونست منِ سرکش رو رام کنه علی بود، من نباید علی رو‌ از دست بدم.
رضا چند لحظه نگاهم کرد و به طرف جاده برگشت.
- علی تو رو جادو کرده.
تک خنده‌ای کردم و رو از او برگرداندم.
- آره، جادوی عشق.
رضا با همان لحن گرفته‌اش گفت:
- کاش این‌قدر که تو‌ عاشقشی، اون هم عاشقت باشه.
- هست رضا، هست، مطمئن باش.
رضا نفس درون سینه‌اش را با پوفی بیرون داد.
- یعنی زندگی شما دو نفر چطوری میشه؟
- خب معلومه پر از شور و شوق و انرژی.
- زندگی که فقط حرف‌های عاشقانه نیست، شما از دو دنیای متفاوتید، حس می‌کنم نتونید باهم...
دلخور‌ روی از او‌ گرفته و میان کلامش پریدم.
- این سه سال این حرف رو از همه شنیده بودم الا تو، عیب نداره تو هم بگو، همه میگید تو در رفاه بودی علی از پس توقعات تو برنمیاد.
کمی صدایم را بالا بردم.
- نمی‌فهمم منو چی فرض کردید؟ تو این زندگی چی از خودم به بقیه نشون دادم که من رو این جور قضاوت می‌کنید، بله حق با شماست من با رفاه بزرگ شدم، اما ایران‌جون یادم داده بنده مال و منال نشم، نذاشت ولخرجی کردن رو یاد بگیرم، تا یه چیزی رو‌ لازم‌ نداشتم نمی‌ذاشت الکی بخرم، یادم داد چطور به توقعاتم افسار بزنم و‌ کنترلشون کنم.
به طرف رضا برگشتم.
- یعنی من هنوز نشون ندادم که بنده مال و منال پدرم نیستم؟
سکوت که کردم رضا گفت:
- من نگفتم تو بنده مال و منالی، منظورم اینه تو نمی‌دونی نداری چیه؟ زندگی با جیب خالی رو بلد نیستی.
- بله، حق با توئه، من زندگی در نداشتن رو بلد نیستم، اما آدم نازک‌نارنجی هم نیستم که از بی‌پولی بترسم، من به خودم اعتماد دارم، می‌دونم که از پس خودم در هر شرایطی برمیام.
رضا لحظه‌ای نگاهم کرد، کاملاً مشخص بود قانع نشده.
- رضا! از چی نگرانی بهم بگو.
- می‌دونی سارینا؟ من قبلاً این حرف‌ها رو بهت نمی‌زدم چون فکر‌ می‌کردم حمایت‌های آقا پشت سر زندگی تو و علی هست، می‌گفتم درسته علی یه پسر دانشجوئه که جز پیرهن تنش چیزی نداره، اما آقا هست نمی‌ذاره تو زندگی مشترک آب توی دلت تکون بخوره، اما الان... .
رضا کمی مکث کرد.
- وقتی میگی آقا باعث رفتن علی شده پس دیگه حمایت اون نخواهی داشت.
رضا مدتی کوتاهی سکوت کرد.
- سارینا! ازت می‌خوام قبل جواب دادن خوب فکر کنی، فرض کنیم علی برگرده و باز هم بخواد با تو زندگی کنه، در این صورت اگه آقا باهات شرط کنه که یا علی یا کل دارایی و ثروتت؟ چی میگی؟ حاضری؟
بعد از کمی مکث گفت:
- اصلاً بعید نیست، آقا برای ناامید کردنت چنین تصمیمی بگیره، خوب فکر کن می‌تونی زندگیت را از صفر شروع کنی؟
با اطمینان جواب دادم.
- آره حاضرم، من با علی هر سختی رو تحمل می‌کنم.
- علی هیچی نداره دختر.
- علی آینده منه رضا، مگه می‌خواد چه اتفاقی بیفته که منو از زندگی با اون می‌ترسونی؟
- من فقط دارم واقعیت رو بهت میگم، با علی که بری زیر یه سقف تازه اول مشکلاتته، علی یه دانشجوی مدرک نگرفته‌اس، نه کار درستی داره، نه سرمایه‌ای فقط خودشه و خودش، کِی می‌تونه از پس درست کردن زندگی برای تو بربیاد.
- اولاً فقط علی نیست که برای زندگی‌مون تلاش کنه، ما دو‌نفریم، دوتامون بالاخره مدرک‌هامون رو می‌گیریم میریم سر کار، مشکلاتمون رو حل می‌کنیم، دوماً علی باشه بقیه مشکلات هیچی نیستن.
- مسئله اینه تو تا حالا با سختی نداری روبه‌رو نشدی، همیشه زیر دستت پر بوده، بهترین لباس‌ها، بهترین غذاها، بهترین زندگی، بعد الان اصرار داری با کسی زندگی کنی که نمی‌تونه یک‌دهم اون‌ها رو‌ هم برات فراهم کنه، تو‌ هنوز نمی‌دونی حسرت یعنی چی؟ نمی‌دونی رسوندن پول به آخر برج یعنی چی؟ نمی‌دونی خواستن و‌ نتونستن یعنی چی؟ نمی‌دونی با جیب خالی زندگی کردن چطوره.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع صندلی داغ با حضور فاطره
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #396
سرم‌ را پایین و‌ بالا کردم.
- چرا اتفاقاً، من خوب می‌دونم حسرت چیه؟ برای من نداشتن پول حسرت نمی‌شه، نداشتن علی حسرت میشه، این‌که کنارش نفس نکشم حسرتم میشه، این‌که ببینم همه‌چی رو‌ دارم، اما علی رو‌ ندارم برام حسرته، تو‌ فکر‌ می‌کنی من و‌ علی اندازه گذراندن زندگی دونفریمون عرضه نداریم؟
- من نگفتم عرضه نداری، من میگم شعار ندی و واقعی فکر کنی، تو داری خودت رو از وسط پر قو‌ می‌ندازی توی زندگی که لنگ صنار سه شاهی بمونی، تو آدم اون زندگی نیستی، فقط باعث عذاب خودت میشی.
- رضا! تو هنوز منو نشناختی، من وابسته رفاهی که توی زندگی داشتم نیستم، آرامش من بودن با علیِ، شاید بلد نباشم با نداری زندگی کنم، اما یاد می‌گیرم.
- به چه قیمتی؟
- به هر قیمتی... من علی رو‌ انتخاب کردم، پای همه عواقبش هم هستم، رضا! من و علی هر دو‌ می‌تونیم‌ کار کنیم پس شاید اوایل تا رو به راه بشیم یکم سخت باشه اما‌ دائمی نیست.
کمی مکث کردم.
- اصلاً می‌دونی چیه؟ من حاضرم با علی باشم، حتی اگه مجبور باشم نون خشک بخورم و توی چادر زندگی کنم، حاضرم به‌خاطرش دست از آرزوم که دکترا گرفتن بود بردارم، حاضرم برم سراغ پایین‌ترین کارها، اما فقط با علی باشم.
- فکر‌ می‌کنی زندگی به همین راحتیه؟
- آره با علی همه‌چی راحته، تو جهنمم باشم با علی بهشته.
رضا خواست چیزی بگوید، اما منصرف شد و‌ نفسش را بیرون داد و سری به اطراف به نشانه تأسف گرداند. با لحن آرام‌تری گفتم:
- داداشی! من بچه نیستم، نه علی منو به خاطر پول می‌خواد نه من علی رو به خاطر پول کنار می‌ذارم، می‌دونم بابا ممکنه هر کاری بکنه تا من منصرف بشم، پول که‌ چیزی نیست حتی ممکنه منو از دیدن خودش هم محروم کنه.
کمی مکث کردم.
- بابا باارزش‌ترین دارایی من بود، تنها کسی بود که با تمام وجود بهش اعتماد داشتم، حالا که فهمیدم‌ با خودخواهی چیکار با من کرده، گرچه به اندازه همه عشق و اعتمادم ازش دلخورم، اما بازم ندیدنش بزرگ‌ترین عذابه برام، من نمی‌خوام بابا رو‌ کنار بذارم، اما اگه بگه بین اون و علی یکی رو انتخاب کنم من علی رو انتخاب می‌کنم.
- این در حق آقا خیلی سنگدلیه.
- بابا هم در حق من سنگدلی کرد.
- پس می‌خوای تلافی کنی؟
- نه تلافی چیه؟ فقط پای انتخابم می‌مونم با همه عواقبش.
- نکن این کار رو‌ دختر!
- بابا باید بفهمه همیشه همه نباید طبق علایق اون زندگی کنن، باید یاد بگیره گاهی هم به انتخاب‌های بقیه احترام بذاره.
رضا یک نگاه متعجب به من انداخت.
- آقا که همیشه علایق تو رو‌ توی اولویت داشته.
- بله، ولی تا زمانی که خواسته‌های خودش به خطر نیفته، مگه همین بابا نبود که با یه اشتباه تو رو از خونه انداخت بیرون؟ هیچ هم به حرف من یا دل ایران فکر نکرد، چون فقط خواسته خودش مهمه.
- مسئله من با مسئله تو فرق می‌کنه، تو دخترشی ولی من که پسرش نیستم.
- یعنی چی‌ پسرش نیستی؟ مگه من دختر مامانم که این همه به من محبت کرده، مادر در برخورد با من هیچ‌وقت خودخواهی نذاشته اما پدر در برابر تو‌ همیشه خودخواه بوده.
- هر کس یه اخلاقی داره سارینا!
تند شدم.
- توجیح نکن رضا! فریدون ماندگار پدر منه من باید توجیحش کنم نه تو.
رضا سعی‌ کرد با لحن آرام مرا هم‌ آرام کند.
- ساریناجان! مرد و زن باهم متفاوتند یه زن می‌تونه به راحتی بچه غیر رو‌ بپذیره اما‌ یه مرد نمی‌تونه... .
محکم جواب دادم.
- اصلاً این حرفت رو قبل ندارم تو‌ پسر بابایی همون‌قدر که‌ من دختر مامانم.
- آقا هم‌ مثل پدرمه، ولی قبول‌ کن برای من دیگه خجالت داشت با این سن هنوز تو اون خونه بمونم... .
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع صندلی داغ با حضور فاطره
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #397
بین کلامش پریدم.
- یعنی چی رضا؟ کی گفته تو باید می‌رفتی، بله، وقتی زن گرفتی و عروسی کردی مشکلی نداشت ولی نه اون‌طوری.
- دختر... .
- گوش کن! تو‌ ماجرای بین من و تو کسی که اشتباه کرد من بودم، بابا جای من تو رو تنبیه کرد، عذرخواهی و التماس‌هام رو ندید، حتی وقتی دید اشتباه کرده هم باز کوتاه نیومد، بابا باید ازت عذرخواهی می‌کرد که قضاوت اشتباه کرده.
- خب مردِ، غرور داره، اون هم کی؟ فریدون‌خان‌ ماندگار که اسمشو‌ تریلی نمی‌کشه، بیاد از من عذرخواهی‌ کنه؟
عصبانیتم به اوج رسید.
- یعنی‌ چی فریدون‌خان غرور داره نباید کوتاه بیاد؟ یعنی حق داره هر طور دلش خواست با بقیه رفتار کنه چون فریدون‌خان بزرگه؟
- آروم باش دختر! این قدر داد نزن.
با فشردن پلک‌هایم‌ سعی کردم‌ کمی آرامش پیدا کنم.
- ببخش رضا! نفهمیدم‌ صدام رو‌ بردم بالا، ولی مطمئن باش اگه فریدون‌خان یک دنده‌اس، من هم دخترشم از اون یه دنده‌ترم، بهش نشون میدم که نمی‌تونه به جای من برای زندگی من تصمیمی بگیره، من خودم برای خودم تصمیم می‌گیرم، حتی اگه بهاش ندیدن بابا باشه.
- سارینا! حرفی نزن که... .
- رضا! کوتاه بیا، من بچه نیستم که رای‌ام رو‌ بزنی، من علی رو می‌خوام کوتاه هم نمیام، هر طوری شده راضیش می‌کنم و شده بدون رضایت بابا بالاخره با علی ازدواج می‌کنم.
رضا هم با شنیدن این حرف تند شد و با عصبانیت گفت:
- می‌فهمی چی میگی دختر؟ یعنی چی بی رضایت آقا ازدواج کنی؟
- یعنی همین که گفتم، من برای زندگیم دیگه معطل رضایت بابا نمیشم.
عصبانیت رضا بیشتر شد.
- کاری نکن پشیمون بشی.
سعی کردم با صدای بلندتری رضا را قانع کنم.
- نمی‌شم، من از زندگی با علی پشیمون نمی‌شم، تو هم دست از سر من بردار.
رضا با لحن دلخورانه‌ای گفت:
- خیلی خب، باشه، صدات رو بیار پایین.
و بعد از کمی مکث ادامه داد:
- دیگه هیچ کاری بهت ندارم، هر کاری دلت می‌خواد بکن.
کاملاً از عصبانیت و رفتار ناشایستم شرمنده شده بودم، سرم را زیر انداختم و بعد از چند دقیقه سکوت آرام گفتم:
- رضا؟ داداشی؟ منو ببخش، یه لحظه نتونستم خودمو کنترل کنم می‌شناسی منو که، ازم ناراحت نشو.
رضا هم آرام جواب داد.
- بی‌خیال همه‌ی دنیا... رسیدیم پلیس‌راه، تا چند دقیقه دیگه این شکم وامونده رو از عزا درمیاریم.
سرم را بالا آوردم و متوجه شدم که واقعاً به پلیس‌راه شیراز رسیده‌ایم. رو به رضا کردم.
- داداشی؟ می‌بخشی منو؟ خیلی تلاش می‌کنم اما نمی‌تونم موقع عصبانیت خودمو کنترل کنم، بگو بخشیدی منو.
- بخشیدمت، تو همیشه همین بودی، گرچه الان خیلی بهتر از قبل شدی، اما هنوز هم اگه کسی چیزی به علی بگه کنترلت رو از دست میدی.
- علی نقطه ضعف منه، دعا کن اول بتونم برش گردونم بعد هم خوشبختش کنم.
رضا پوزخندی زد.
- تا الان نگران خوشبختی تو با اون بودم، اما مثل این‌که از این به بعد باید نگران خوشبختی اون با تو باشم.
- تو نگران چیزی نباش داداش! ما دوتا باهم که باشیم حالمون خوبه.
رضا چیزی نگفت و من هم نگاهم را از پنجره کنار دستم به شهر و مردم درون خیابان‌ها دادم. به جلوی خانه که رسیدیم، رضا قبل از این‌که در را با ریموت باز کند، رو‌ به من کرد.
- ساریناجان! من برادرتم، خیلی نگران زندگی و آینده توام، خیلی هم تلاش کردم نظرت رو عوض کنم، اما حالا که تو این‌قدر از انتخاب علی مطمئنی و کوتاه نمیایی، من هم دیگه هیچ‌وقت اعتراضی نمی‌کنم، فقط دعا می‌کنم با علی خوشبخت بشی و امیدوارم کارت با آقا به دلخوری نکشه، هیچ‌وقت فراموش نکن که رضا مثل برادر پشتته و حمایتت می‌کنه، شاید ناراضی باشم، اما از تصمیمت حمایت می‌کنم، پس هروقت هر طوری شد بیا پیش خودم.
لبخندی زدم.
- معلومه میام پیش خودت، مگه من غیر تو برادری دارم؟
رضا لبخند زد و برگشت تا در را با ریموت باز کند و من درحالی‌که به بازشدن در چشم دوخته بودم، در فکر چگونگی برخوردم با پدر بودم، تنش کل وجودم را گرفته بود، دیگر نمی‌توانستم مثل قبل در آغوش پدر آرام بگیرم. چون پی به بی‌رحمی‌اش برده بودم. او با بی‌رحمی علی را از من دور کرده بود و در همان روزهایی که از فراق او می‌سوختم، لب به شماتت من باز می‌کرد و یادآوری می‌کرد که از اول هم می‌دانسته علی قابل اعتماد نیست و فقط برای فریب من آمده است. انگار نه انگار خود علی را وادار به رفتن کرده بود.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع صندلی داغ با حضور فاطره
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #398
همین که رضا ماشین را زیر سایبان پارک کرد. در را باز کرده و پیاده شدم. هنوز پایم کامل به زمین نرسیده بود که در بغل ایران که با ذوق پله‌ها را پایین آمده بود، فرو رفتم.
- سارینا! عزیزم! می‌دونی چقدر دلتنگت شدم؟
- سلام مامان‌جون! من هم دلم تنگ شده بودم.
- سلام دخترم! دیگه سفر طولانی نرو.
- فدات شم، چشم، اگر هم رفتم تو رو با خودم می‌برم.
صدای پدر ما دو نفر را به خود آورد.
- به‌به! سارینای بابا! خوش اومدی.
پدر در حال پایین آمدن از پله‌های ایوان بود. به طرف پله‌ها رفته و سلام سردی دادم. پدر از پله‌ها پایین آمده بود و با لبخند دستانش را برای در آغوش گرفتن من که به او‌ رسیده بودم، باز کرد.
- سلام دخترم! چطوری بابا؟
نگاهم را به چشمان قهوه‌ای بابا دوختم. می‌خواستم دلگیریم را فریاد بزنم، اما الان وقتش نبود. سرد و رسمی پدر را در آغوش گرفتم.
- ممنون بابا!
پدر متوجه تغییر و سردی رفتارم شد.
- مثل این که خیلی خسته‌ای، برو داخل استراحت کن.
عقب‌گرد کردم.
- باید وسایلم رو از توی ماشین بردارم.
رضا که همان کنار ماشین دستان مادرش را در دست گرفته بود و درحال پاسخ قربان صدقه‌های مادرش بود، رو به من کرد.
- سارینا! خودم همه رو میارم، تو برو داخل استراحت کن.
دو قدم به طرف ماشین برداشتم.
- تو هم خسته‌ای، زحمت نکش داداش! خودم می‌تونم.
ایران از رضا جدا شد. دست مرا گرفت و درحالی که مرا برمی‌گرداند تا از پله‌ها بالا برویم، گفت:
- رضا! خودش میاره، تو بیا برو لباس عوض کن، دست و روت رو بشور، سریع بیا پایین که میز رو بچینیم.
با لبخند سریع با امر ایران پله‌ها را طی کردم‌ تا هرچه زودتر از زیر نگاه پدر فرار کنم.
همین که وارد اتاقم شدم لبه تخت نشستم و ساعدهایم را روی زانوهایم گذاشته، انگشتانم را درهم گره کرده، سرم‌ را زیر انداختم و دقایقی به همان حالت نشستم تا به این فکر کنم که چگونه بدون هیچ واکنشی با پدر روبه‌رو شوم؟ اصلاً صلاح بود به این زودی از او پاسخ بخواهم؟ پدر باید پاسخگوی چرایی کارش می‌بود، اما‌ کِی؟ قطعاً نمی‌خواستم ایران و رضا وارد بحث ما دو نفر شوند، پس فعلاً زمان درستی برای توضیح خواستن از پدر نبود، ولی چگونه می‌توانستم بدون اظهار دلخوری همانند قبل با پدر روبه‌رو شوم؟
وقتی حاضر و آماده به طبقه پایین برگشتم اثری از پدر ندیدم، حتماً به اتاقش رفته بود. رضا چمدان و کوله‌ام را پایین راه‌پله گذاشته بود و خودش در حال کمک به ایران برای چیدن میز شام بود و تا مرا دید گفت:
- بفرما ساریناخانم! ببین مادرت چه تدارکی برات دیده، کاش مامان منم این‌طوری به فکرم بود.
درحالی‌که پشت میز می‌نشستم گفتم:
- بترکه چشم حسود!
رضا هم روی صندلی مقابلم نشست.
- بیا! این هم از خواهر‌ ما... واقعاً که!
ایران که آخرین وسیله میز که ظرف سالاد بود را همراه خود از آشپزخانه می‌آورد، گفت:
- دعوا نکنین! این شام برای هر دوی شماست.
تا ایران ظرف سالاد را روی میز گذاشت، رضا به عادت همیشه غنچه کاهویی که ایران روی آن گذاشته بود را برداشت و با اشاره‌ای به میز گفت:
- قشنگ معلومه... .
صدای باز شدن در اتاق که آمد رضا حرفش را نصفه تمام کرد و ساکت شد. پشتم به اتاق پدر بود و تا وقتی سر میز نیامد برنگشتم ببینمش. پدر سر جای همیشگی‌اش نشست. نگاهم بین پدر و رضا که سر به زیر شده بود چرخید. خوب می‌دانستم دیگر شوخی‌های رضا در حضور پدر ادامه نخواهد داشت و فقط پدر عامل این سردی بود. نگاهم را به بشقابم دادم، من هم حوصله‌ای برای حرف زدن نداشتم.
- ممنون خانم! به زحمت افتادی.
ایران که همیشه به احترام پدر بعد از او می‌نشست، در جای خود قرار گرفت و گفت:
- خواهش می‌کنم، بفرمایید.
ایران زحمت زیادی برای پختن غذا و چیدن سفره کشیده بود، اما غذاهای دلپذیرش هیچ به دل من نمی‌نشست. برعکس همیشه که من و رضا به قول ایران زبان در دهان نمی‌گرفتیم، این بار هر دو در سکوت غذا می‌خوردیم. رضا مدتی بود که دیگر در این جمع چهارنفره برای غذا خوردن حضور نداشت و اکنون هم می‌دانستم به خاطر حساسیت پدر دیگر در حضور او‌ جز به ضرورت با من حرف نمی‌زند. من نیز با دلخوری که از پدر داشتم، تمایلی به حرف زدن نداشتم.
بعد از شام، به ایران برای جمع کردن میز کمک کردم و پدر و رضا چون غریبه‌ها با فاصله روی مبل‌های مقابل تلویزیون نشستند. پدر به عادت هر شبش مشغول تلویزیون دیدن شد و رضا هم سر در گوشی‌اش فرو کرد.
همه ظرف‌ها را که در ظرفشویی چیدم، ایران گفت:
- ساریناجان! خسته‌ی راهی، بیا این ظرف میوه رو ببر بقیه کارها با من.
توان ایستادن نداشتم. با تکان دادن سر «باشه»ای گفتم و ظرف میوه را برداشتم و‌ به سالن رفتم. همین که ظرف را روی میز گذاشتم، پدر گفت:
- بشین دخترم! دلم می‌خواد برام از همدان تعریف کنی.
- خسته‌ام بابا! بذار برای یه وقت دیگه، می‌خوام برم بخوابم.
رضا نگاه معنی‌داری به من انداخت. پدر هم از رفتارم‌ جا خورده بود، سارینایی که او‌ می‌شناخت، الان بی‌خیال خستگی کنارش می‌نشست و باذوق از همه‌چیز تعریف می‌کرد. آرام سری تکان داد و گفت:
- باشه، برو‌ استراحت کن فردا باهم حرف می‌زنیم.
به همه «شب بخیر» گفته و به همراه چمدان و کوله‌ام به اتاقم برگشتم. همین که روی تخت نشستم و نگاهم قفل عکسش کنار آینه شد، غم اسارت علی گلویم را فشرد. می‌خواستم روی تخت دراز بکشم که یادم به جای خواب علی افتاد. از روی تخت بلند شدم و روی قالیچه کنار تخت به پهلو‌ دراز کشیدم و آرنجم را تا شده زیر سرم گذاشتم و در خودم جمع شدم.
- علی‌جان! امشب کجایی؟ چطور می‌خوابی؟ خاک و‌ سنگ هم‌نشینت شده و من بی‌لیاقت عین خیالم هم نیست، منو ببخش که کاری برات نکردم.
اشکی از گوشه چشمم غلطید و آرنجم را خیس کرد. چشمانم را بهم فشردم تا شاید خواب مرا به دیدار محبوبم‌ ببرد.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع صندلی داغ با حضور فاطره
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #399
صبح با تنی یخ کرده، گردنی دردناک و مفاصلی گرفته بیدار شدم. چیزی از خواب آشفته‌ام به یاد نداشتم. فقط چهره علی را به یاد می‌آوردم که در نور کم‌جان لامپ زردرنگ زیر پنجره‌ی دخمه به دیوار تکیه داده بود. نگاهی به ساعت اتاق کردم. نه و پنجاه و سه دقیقه بود. خوشحال شدم این ساعت دیگر پدر خانه نبود که با او‌ روبه‌رو شوم. هنوز اقدامی برای بلند شدن نکرده بودم که صدای گوشی‌ام بلند شد. دستی به گردن دردناکم کشیده، نیم‌خیز شده، دستم را به گوشی روی میز کنار تخت رسانده، آن را چنگ زدم و همین‌طور که به تخت تکیه می‌دادم، جواب دادم.
- بله، بفرمایید.
- سلام ساریناجان! زینبم نشناختی؟
- سلام زینب‌جان! چه‌خبر؟
- سلامتی عزیزم! آسِید بالاخره تونست صاحبکار اون خونواده افغانی رو‌ راضی کنه بره دیدنشون، چون گفته بودی بی‌خبر نذاریمت آسِید گفت بهت خبر بدم.
لحظه‌ای فکر‌ کردم تا یادم آمد همان‌هایی را می‌گوید که علی و سید به آن‌ها رسیدگی می‌کردند.
- چه خوب که خبرم کردی، کی میره دیدنشون؟
- ببین عزیزم! من و آسِید الان داریم میریم براشون خرید کنیم تا آسید عصر براشون ببره.
- پس یه شماره کارت برام بفرست سهم علی رو براتون واریز کنم.
- دستت درد نکنه، لازم نیست، آسِید خودش می‌خره.
- تعارف که ندارم دختر! علی توی این کار شریک بوده، حالا که خودش نیست سهمش پای منه.
- آسِید میگه دفعه بعد شما براشون خرید کنید.
دست آزادم را به پیشانی کشیدم.
- گوشی رو‌ بده به سید.
زینب گوشی را با «چشم» گفتن به دست سید داد.
- سلام خانم ماندگار! باور کنید نیاز به واریزی شما نیست.
- آقای موسوی! مگه علی توی این کار با شما شریک نبوده؟
- خب چرا... .
- پس دیگه بحثی وجود نداره، الان هم شراکت شما برقراره، تا برگشتن علی من به جای اون.
- آخه... .
- نکنه چون دیگه مورد قبول علی نیستم شما هم منو لایق همکاری نمی‌دونید؟
لحنش دلخور شد.
- دست شما درد نکنه، این چه حرفیه خانم ماندگار؟ من کِی چنین حرفی زدم؟
- حق با شماست، یه لحظه تند رفتم، ولی حرفم همونه که گفتم، بگید دفعات قبل سهم علی چقدر بوده که واریز کنم.
- سهم مشخصی نداشتیم، هر بار سعی می‌کردیم پونصد تومن بذاریم روی هم براشون خرید کنیم، الان من خودم پونصددتومن رو‌ دارم لازم نیست شما چیزی واریز کنید.
- یه شماره کارت برام بفرستید، پونصد دیگه من واریز می‌کنم، چیزهای بیشتری براشون بخرید.
- باشه، میگم زینب‌خانم براتون بفرسته.
- ممنونم، عصر چه ساعتی بیام اون‌جا بریم دیدنشون؟
سید کمی مکث کرد.
- سه و نیم، چهار این‌جا باشید.
- باشه پس خدانگهدار.
تماس را قطع کردم و گوشی را کنارم روی زمین گذاشتم و نگاهم را به عکس علی کنار آینه دادم.
- علی‌جان! به سید بگم دیدمت؟... نه... مأمورها گفتن به کسی نگم، من هم فقط به مادرت میگم دیدمت.
نفس عمیقی کشیدم.
- چقدر امروز‌ دلم می‌خواست تو بودی و خودت منو می‌بردی اون‌جا، ولی نگران چیزی نباش تا برگردی خودم حواسم بهشون هست.
صدای آمدن پیامک باعث شد نگاهم به طرف گوشی برود. با دیدن شماره‌ای که زینب فرستاده بود گوشی را برداشتم و به شماره کارت ارسالی زینب پول واریز کرده و بعد بلند شدم تا از اتاق خارج شوم.
از پله‌ها پایین آمده و تا پشت اپن آشپزخانه رفتم. خبری از ایران نبود. برگشتم و از لای در نیمه باز اتاقشان متوجه او شدم که در حال مرتب کردن روی تخت بود. به طرف اتاق رفتم، در را باز کردم و یک طرفه به چارچوب تکیه دادم.
- صبح بخیر مامان!
ایران همان‌طور که روتختی زرشکی ساتن را با دست کشیدن صاف می‌کرد نگاهی به من کرد.
- به‌به خانم سحرخیز! فکر کنم دیگه باید بگم ظهر بخیر!
- ببخشید، خیلی خوابیدم.
- چون خسته سفر بودی بیدارت نکردم، ولی مطمئن باش روزهای دیگه نمی‌ذارم تا ساعت ده بخوابی.
- پس بیچاره سارینا! کارش دراومده.
ایران بالش‌های روی تخت را مرتب کرد و گفت:
- شیرعسلت رو درست می‌کنی یا درست کنم؟
- دیگه برای شیرعسل خوردن دیره، می‌مونم ناهار می‌خورم.
- پس یه چیزی بخور ضعف نکنی.
ایران دستی به موهایش در آینه میز آرایش کشید.
- مامان! سه می‌خوام برم بیرون دیدن زینب.
ایران متفکر به طرفم برگشت‌.
- زینب؟
- یکی از رفقای دانشگاهمه.
ایران به طرف بیرون از اتاق راه افتاد و همین‌طور که از کنارم رد میشد گفت:
- ایرادی نداره برو.
همان‌طور تکیه داده به چارچوب برگشتم و از پشت رفتنش را دید زدم. برگشت و گفت:
- ولی سارینا عادت نداشتی بگی کجا میری و برای چی میری، من هم که نپرسیدم، طوری شده؟
خودم می‌دانستم به‌خاطر خاطرات تلخ اسارت در کانکس دلم می‌خواست همیشه کسی باشد که خبر داشته باشد کجا میروم، اما گفتم:
- همین طوری دلم‌ خواست بگم.
ایران سری تکان داد و به طرف آشپزخانه رفت. به دنبالش رفتم. دو دستم را از ساعد روی اپن گذاشتم و کمی خم شدم.
- رضا کی رفت؟
ایران همین‌طور که در فریزر را باز می‌کرد گفت:
- دیشب این‌جا خوابید، صبح رفت.
یک بسته مرغ از فریزر درآورد و در سینک گذاشت.
- راستی سوییچت رو گذاشت رو جاکفشی.
ناخودآگاه به طرف در ورودی و جاکفشی برگشتم.
- چرا با خودش نبرد؟ یادم رفت بهش بگم تا ماشین می‌خره ماشین منو برداره.
ایران مرغ را از پاکت فریزری درآورد و‌ درون ظرفی انداخت و آب را روی آن باز کرد.
- نمی‌دونم این پسر چِش شد؟ یه دفعه رفت ماشینش رو فروخت، حرف که نمی‌زنه، ولی میگم شاید مریم یا لیلا ایراد گرفتن.
کمی لب‌هایم را فشردم. گویا مخفی‌کاری ما دو نفر داشت به بدبینی ایران از عروس آینده و مادرش ختم میشد. گرچه دل خوشی از لیلاخانم نداشتم، اما مریم گناه داشت.
- نه ایران‌جون! رضا این‌قدر هم زن ذلیل نیست دیگه.
ایران ظرف کیکی را درون یخچال بیرون آورد و روی اپن مقابل من گذاشت.
- تو‌ لیلا رو نمی‌شناسی، جاری من بوده، خوب می‌دونم چه‌جور آدمیه، فقط امیدوارم مریم به اون نکشیده باشه. هرچی آقامصطفی آدم خوبیه لیلا... .
نگذاشتم حرفش را تمام شود.
- اِ اِ ایران‌جون؟ هنوز عروس نیاورده مادرشوهر شدی؟
با لبخند نگاهی کرد.
- ای دختر شیطون! چیزی نگفتم که.
- چرا! اعتراف کن دلت نمی‌خواد آقارضا زن بگیره.
- حرف تو دهن من نذار، من فقط گفتم چرا رضا ماشینش رو بی‌خبر فروخت؟
یک دانه شیرینی برداشتم.
- نگران چی هستی مامان؟ رضا گفت می‌خواد یکی دیگه بخره، زیاد سختش نکن.
ایران به طرف کار خودش برگشت.
- خدا کنه، من فقط نگرانم لیلا از همین حالا تو زندگی این دوتا دخالت کنه همین.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع صندلی داغ با حضور فاطره
موضوعات
6
نوشته‌ها
575
پسندها
3,812
امتیازها
123

  • #400
نزدیک ساعت چهار بود که ماشینم را روبه‌روی خانه‌ی مرضیه‌خانم پارک کرده و به زینب پیام دادم که رسیده‌ام. از ماشین پیاده شده، به درش تکیه داده و منتظر ماندم. نگاهم به در خانه مرضیه‌خانم بود. دلم می‌خواست به آن سمت پرواز کنم و دلتنگی‌ام را با دیدن مرضیه‌خانم رفع کرده و به او خبر از علی بدهم، اما از آن‌جایی که مطمئن بودم که حرف‌های ما به درازا می‌کشد و در نتیجه از رفتن به همراه سید باز می‌مانم تصمیم گرفتم وقتی برگشتم به مادر علی سر بزنم. زینب که از در آپارتمانشان بیرون آمد، حواسم به او جلب شد.
- سلام‌ ساریناجان! چرا نیومدی بالا؟
نگاهم به چادر عربی سرش افتاد. باید می‌فهمیدم سید تنها همراه من جایی نمی‌رود. او هم‌ رفیق علی بود دیگر.
- ممنون عزیزم! امروز کار داریم، یه روز دیگه میام.
- الان سید ماشینو میاره بیرون میریم.
هنوز حرفش تمام نشده بود که در پارکینگ باز شد و پراید سید بیرون آمد و کنار ما توقف کرد. سید از ماشین پیاده شد. سلام داد و به ماشینش اشاره کرد گفت:
- بفرمایید بریم.
به ماشینم اشاره کردم.
- شما برید من پشت سرتون میام.
- خانم ماندگار! جایی که می‌ریم صلاح نیست شما ماشینتون رو بیارید، بذارید بمونه همین‌جا.
با لحظه‌ای مکث گفت:
- اگه خیالتون‌ بابتش راحت نیست ریموت بزنم در رو نگه دارم ببرید داخل پارکینگ بزنید.
نگاهی به در پارکینگ آپارتمان انداختم که آهسته‌آهسته درحال بسته شدن بود.
- نیازی به پارکینگ نیست.
به طرف ماشین برگشتم. کوله‌ام را از صندلی عقب برداشتم و بعد قفل ماشین را زدم.
- من آماده‌ام؛ بریم.
زینب کمی دو طرف چادرش را روی سرش جلو کشید.
- سارینا تعارف نکن! دو دقیقه‌ای ماشینو ببر داخل پارکینگ بزن تا برگشتنی خیالت راحت باشه.
- خیالم راحته، حیاط خونه علی‌اینا رو‌ که دیدید، چون پایین‌تر از کوچه‌اس نمی‌شه‌ ماشین داخل برد. من هر وقت می‌اومدم ماشینم کل شب همین‌جا پارک بود، الان که دیگه روزه.
- پس اگه خیالت راحته سوار شو بریم.
همگی سوار شده و سعی کردم تمام حواسم را به گوشی‌ام بدهم، اما با صدای زینب سر بالا کردم.
- ساریناجان! به لطف تو من هم بالاخره می‌تونم این خونواده رو ببینم.
- زینب‌جان! این دو تا رفیق توی یه چیزی بهم شباهت داشته باشن همینه که دوست ندارن خانوماشون تو‌ی کارشون دخالت کنن، به‌خاطر همین هم بهمون چیزی نمی‌گن.
سید فقط یک لحظه از آینه به من نگاه کرد و گفت:
- خانم ماندگار! من با زینب‌خانم از همون اول راجع به این خانواده حرف زده بودم، فقط هنوز فرصت نشده بود با من بیان، مطمئن باشید علی هم به شما می‌گفت.
- فکر نکنم آقای موسوی! اگه علی می‌خواست چیزی بگه از همون اول بهم می‌گفت، اما‌ حالا تا برگشتنش همه وظایفش رو به عهده می‌گیرم تا ببینم بعد چی میشه.
- امیدتون به خدا باشه، بالاخره یا علی برمی‌گرده یا خبری ازش میشه.
یک لحظه خواستم زبان باز کنم و بگویم من علی را دیده‌ام، اما با یادآوری مأمور امنیتی و تأکید محکمش که نباید به کسی در رابطه با دیدن علی حرفی بزنم، ساکت ماندم و نگاهم را به بیرون دادم. سید از شهر خارج شد از یکی از فرعی‌های جاده کمربندی پیچید و مسافتی طولانی را در جاده‌ای خاکی طی کرد. همه انبارهای ضایعات را هم پشت سر گذاشت. دیگر به تپه‌های اطراف شهر رسیده بودیم که مقابل در قرمز رنگ بزرگی ایستاد.
از ماشین پیاده شده و به اطراف نگاه کردم. به جز انبار روبه‌رو هیچ ساختمانی در نزدیکی قرار نداشت. کسی هم در این اطراف نبود. مسیر دسترسی یک جاده خاکی بود که در همین‌جا تمام هم می‌شد و با کمی فاصله تپه‌های اطراف شهر قرار داشت. به انتهای شهر رسیده بودیم. در مقابل درِ انبار کانالی کنده شده بود که گویا قرار بوده از آن کانال آب بیرون بیاورند، اما همان‌گونه خاکی رها کرده بودند. روی آن در مقابل درِ انبار دو صفحه ام‌دی‌اف ضایعاتی به عنوان پل برای عبور و مرور قرار داده بودند. صحبت زینب با سید نظرم را از اطراف گرفت.
- آسِید اجازه بده من هم بیارم.
به طرف آن‌ها که برگشتم هر دو را پشت صندوق‌عقب باز شده دیدم.
- نه زینب‌خانم! خودم میارم، شما باید رعایت کنید.
زینب آهسته چیزی به سید گفت و من هم برگشتم از روی کانال رد شدم. زینب هم به دنبال من آمد و همین که پا از روی کانال به این طرف گذاشت، صدای اعتراص سید بلند شد.
- اِ... زینب‌خانم این چه کاریه؟
زینب لبخندی به سید که با پاکت‌های حاوی حبوبات به طرف ما می‌آمد زد.
- طوری نیست آسِید! مراقبم.
سید پاکت دستش را روی زمین کنار در گذاشت و گفت:
- وقتی پل هست چرا از روی جوب می‌پرید؟
- من که نپریدم، ولی چشم هرچی شما بگید، دیگه از روی پل میرم.
سید به طرف ماشین برگشت و من با لبخندی که از حرف‌های سید روی لبم آمده بود، رو به زینب کردم.
- سید همیشه همین‌قدر نگرانته؟
زینب چادر روی سرش را کمی جابه‌جا کرد و با لبخند گفت:
- نه دختر! از وقتی فهمیده داره بابا میشه این طوری شده، دست به مراقبت شدید زده، نمیذاره نفس بکشم.
ذوق‌زده شدم.
- واقعاً دختر؟ از کی؟
- دو سه روز بیشتر نیست فهمیدم.
دستش را گرفتم و فشار دادم.
- وای عزیزم! مبارکه! نمی‌دونی چقدر خوشحال شدم.
لبخند زینب عمیق‌تر شد.
- ممنون عزیزم! ولی اگه بدونی هنوز نیومده چی به سر من آورده؟ کم مونده زندونی بشم، از بس که مدام آسِید میگه آروم برو، آروم بیا، مراقب باش!
زینب ضربه آرامی به بازویم زد و خندید.
- باور کن اون‌قدر که آسِید استرس بچه رو داره من ندارم.
- ذوق پدر شدنه دیگه، کم‌کم درست میشه.
لبخند حسرت‌آمیزی روی لبم آمد. این روزها شهرزاد و امیر فرزندشان را در بغل می‌گرفتند و زینب و سید هم انتظارش را می‌کشیدند، اما من و علی... هیچ!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
44
بازدیدها
440

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین