. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #151
***
ماشین که ایستاد از تخیلاتم بیرون آمدم. خانواده عموی رضا را دورادور می‌شناختم. دوسال پیش در مراسم ختم پدربزرگ رضا آن‌ها را دیده بودم. عموی رضا کاسب خوشنامی در راسته‌ی کفش‌فروشان چهارراه‌ خیرات بود و خانه‌شان هم در همان حوالی قرار داشت. یک خانه ویلایی نسبتاً قدیمی که به تازگی نوسازی شده بود، با نمای سنگ و باغچه‌ای کوچک. در سالن خانه که پنجره‌ای بزرگ رو به حیاط داشت، نشسته بودیم و همه داشتند حرف‌های معمولی می‌زدند. مریم چای را آورد و کنار مادرش نشست. مادرش مشغول صحبت با ایران بود که کنار دست پدر در بالای مجلس نشسته بود، سمت چپ پدر، آقامصطفی عموی رضا و بعد از او رضا نشسته بود. از همین مکان نشستن رضا معلوم بود او بیشتر از آن‌که با پدرم احساس نزدیکی داشته باشد با عمویش دارد، حق هم داشت، پدر گرچه به قول رضا برایش پدری کرده بود، اما هرگز طوری رفتار نکرده بود که رضا بتواند او را جای پدر واقعی‌اش ببیند، برعکس من که ایران را همانند و قطعاً بهتر از مادر واقعی خودم می‌دانستم و اکنون هم کنار دست او نشسته بودم و سعی می‌کردم به حرف‌های ایران و لیلاخانم که دو طرفم بودند، توجه نکنم. به رضا نگاه کردم که آن شب بدجور مثبت شده بود، چیزی نمی‌گفت اما نگاهش را به مریم دوخته بود. با لبخند سرم را به طرف مریم چرخاندم، او نیز گرچه سرش زیر بود، اما معلوم بود‌ چه‌قدر خوشحال است و سعی می‌کرد گاهی به رضا نگاهی بیندازد.
یک‌دفعه با صدای لیلاخانم به خود آمدم.
- ساریناخانم! الان بهتری؟
منظورش را نفهمیدم.
- بله، ممنون.
- وقتی از مریم شنیدم رگ دستت رو زدی، واقعاً ناراحت شدم.
از این‌که آن‌ها هم از خودکشی‌ام خبر داشتند، جا خوردم فقط لبخند زورکی زدم.
- آخه دخترجان! هیچ فکر کردی چی‌کار می‌کنی؟ تو دیگه چرا دست به این کار زدی؟ تو که خداروشکر دغدغه‌ای نداری؟ ولی این کارت نشون داد خوشی زیادی هم خوب نیست.
معذب نگاهی به رضا کردم که سرش را به زیر انداخته بود‌ و شرمنده به نظر می‌رسید. دوست نداشتم این حرف‌ها ادامه پیدا کند، اما لیلاخانم ول کن نبود.
- حالا خداروشکر اتفاقی نیفتاد، ولی دخترجان بیشتر به فکر پدرت و ایران باش، حالا درسته ایران مادرت نیست، اما جای مادرت که هست.
تحملم داشت تمام می‌شد که ایران به دادم رسید.
- لیلاجان! کاملاً حق با شماست، اما بهتر نیست درمورد چیزی که به‌خاطرش جمع شدیم صحبت کنیم؟
آقامصطفی گفت:
- ایران درست میگه، بهتره آقای ماندگار به‌خاطر حقی که به گردن رضا دارن، شروع کنن.
پدر در جایش جا‌به‌جا شد.
- خواهش می‌کنم. اما بهتر می‌بینم در این جلسه کمتر حرف بزنم، چرا که بزرگ رضا خود شما هستید و از من بیش‌تر حق دارید.
آقامصطفی مرد کوتاه قد و تقریبا فربه‌ای بود که موهای جوگندمی و کم‌پشت سرش را به یک‌طرف شانه کرده و سیبل تقریبا سیاه مانده‌اش ابهت خوبی به او داده بود.
- اختیار دارید نفرمایید، شما الحق در حق برادرزاده‌ی من پدری کردید، من از این بابت دست‌تون رو می‌بوسم.
- شما به من لطف دارید، اما بهتره خانم به جای من صحبت کنن.
پدر با اشاره به ایران ادامه صحبت را به او سپرد.
- آقا مصطفی! شما حق بزرگی به گردن رضا دارید، بعد از فوت مجتبی، شما کمک زیادی به ما کردید، حتی زمانی که خواستم دوباره ازدواج کنم، مانع نشدید.
- خواهش می‌کنم زن‌داداش! شما جوون بودید و رضا هم نیاز به پدر داشت.
ایران ادامه داد.
- بعد از فوت آقابزرگ هم حواستون به برادرزاده‌تون بود، رضا طبق شرع و قانون ارثیه‌ای از آقابزرگ نداشت، شما می‌تونستید چیزی به رضا ندید، حق هم با شما بود، اما لطف کردید و سهم مجتبی رو به رضا دادید، که اون هم تونست خونه بخره.
- کاری نکردم زن‌داداش! اون ارثیه حق برادرم بود که باید به پسرش می‌رسید.
- لطف شما بود آقامصطفی! امروز هم خدمت رسیدیم تا لطف‌تون رو در حق رضا کامل کنید و این پسر رو به غلامی قبول کنید. مریم‌جان تاج سر ماست، ما خیلی خوشحال می‌شیم که عروس ما بشه.
- اختیار داری زن‌داداش! این دوتا هم‌دیگه رو می‌خوان، ما چه‌کاره‌ایم؟
- شما صاحب‌ اختیار رضایید.
- کی بهتر از رضا برای مریم؟ هم یادگار برادرمه هم پسر کاری و خوبیه. من از شما و آقای‌ ماندگار خیلی ممنونم که به یتیم برادرم توجه کردید و اون رو این‌طور آقا تربیت کردید.
- خواهش می‌کنم آقامصطفی، انجام وظیفه بوده، همون‌طور که گفتین این دوتا جوون هم رو می‌خوان، رضا قبلا هم باهاتون صحبت کرده، اگه شما موافقید اجازه بدید برن حرف‌های آخرشون رو هم بزنن.
- حرفی نیست، اجازه ما هم دست شماست، من با این وصلت موافقم، فقط یک خواسته دارم.
- بفرمایید.
- مریم پشت کنکور موند، برای این‌که پزشکی قبول بشه، حالا از آقارضا می‌خوام تا بعد از کنکور دست نگه داره، بعد از اون دیگه این دختر مال شماست.
- تاج سر ماست، حتماً، رضا هیچ مشکلی نداره، شما خیالتون راحت.
عمو که اجازه داد، رضا و مریم به اتاقی رفتند تا حرف‌های پایانی‌شان را بزنند.
نباتی را که اجباراً داخل چای کرده بودم تا باز بهانه فضولی دست لیلاخانم ندهم، هم می‌زدم و به جلسه خواستگاری خودم فکر می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #152
برعکس جلسه‌ی خواستگاری آرام رضا، جلسه‌ی خواستگاری من اگر خودداری افراد نبود تبدیل به میدان جنگ می‌شد. پدرم با اخم‌های درهم و عبوس نشسته بود و در بیشتر جلسه ایران با نگاه‌های نگرانش به جای او با مهمان‌ها خوش و بش و صحبت می‌کرد. کاملاً واضح بود که ناراضی است و ابایی از نشان دادنش هم نداشت. آقاسعید عموی علی نیز که متوجه نارضایتی پدر شده بود، اخم بین دو ابرویش جا خوش کرده بود و مدام به ریش‌های بیشتر سفید شده‌اش دست می‌کشید. چای را آورده و کنار دست ایران نشسته بودم و مدام پوست لب‌هایم را می‌جویدم، آرزو می‌کردم پدر جلسه را به هم نزند و دلخور بودم که چرا رضا به ماموریت رفته و نیست که کمی از وظیفه مهمان‌نوازی پدر در قبال آقاسعید را او‌ به عهده بگیرد. سکوت بدی حاکم شده بود، حتی ایران هم نمی‌دانست چه بگوید، نگاهم را به علی که سر به زیر ع×ر×ق پیشانی‌اش را پاک کرد، دوخته بودم، که مرضیه‌خانم مادرعلی به آقاسعید گفت:
- آقاسعید! لطفاً شروع کنید.
آقاسعید «چشم زن‌داداش» آرامی گفت و رو به پدر کرد.
- آقای ماندگار! غرض از مزاحمت امشب ما امر خیر هست، دل علی‌آقای ما گروی دختر شماست. به شخصه وقتی علی‌آقا گفت قصد ازدواج داره، خیلی خوشحال شدم که بالاخره برادرزاده‌م هم سروسامون می‌گیره، خدمت شما عرض کنم که علی‌آقا پسر خیلی خوبیه تنها یادگار برادر شهیدمه... .
با این حرف، پدر با ابروهای بالا رفته به طرف من برگشت و نگاه سوالی‌اش را به من دوخت، آنقدر از این حرکتش ترسیدم که حس کردم قلبم از جا کنده شد و افتاد، اما سعی کردم خود را به بی‌خیالی زده و به ادامه حرف‌های آقاسعید گوش دهم.
- گویا قبلاً علی‌آقا با خود شما هم صحبت کرده و رضایت دادید، این شد که امشب ما خدمت رسیدیم برای صحبت‌های آخر.
پدر نفسی با حرص بیرون داد و کمی در جایش جابه‌جا شد.
- این که من با این جلسه موافقت کردم، فقط به‌خاطر خواست دخترم بود، وگرنه اگر به من بود، قبول نمی‌کردم.
آقاسعید و‌ مرضیه‌خانم اخم کردند. پدر قصد کرده بود جلسه را به هم بزند.
- این علی‌آقای شما چیزی در بساط نداره که دست روی دختر من گذاشته، برای این دختر همیشه همه‌چیز مهیا بوده، من می‌دونم این دو تا مناسب زندگی با هم نیستن، مشکلم اینه که بچه‌های الان گوش به حرف بزرگ‌ترشون نمیدن.
آقاسعید ناراحت شد.
- اگر واقعاً رضایت ندارید، ما می‌تونیم رفع زحمت کنیم.
نگران به پدر چشم دوختم. ایران سریع مداخله کرد.
- نه آقای درویشیان! منظور آقای ماندگار این نبود که رضایت ندارن، مگه نه آقا؟
پدر نگاهی به من و ایران انداخت، بعد رو به آقاسعید کرد.
- آقای درویشیان! این‌که الان شما این‌جا هستید نشونه اینه که من رضایت دادم، اما فقط به اصرار دخترم، نه تمایل قلبی خودم.
مرضیه‌خانم که گوشه‌ی چادرش را گرفته بود، گفت:
- آقای ماندگار! نگران دخترتون نباشید، هم من و هم علی قول می‌دیم برای آسایش دخترتون هر کاری از دستمون براومد، بکنیم.
پدر نگاهش را به مادر علی دوخت.
- الان من به پشتوانه‌ی کدوم کار و درآمد باید به پسر شما دختر بدم؟ دختر من رو کجا می‌خواد ساکن کنه؟ خونه هم نداره، معلوم نیست از کجا رهن کنه، اصلاً می‌تونه رهن کنه یا نه؟ حالا ماشین و خرج عروسی و بقیه هزینه‌های زندگی بماند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #153
مرضیه‌خانم نگاهی به علی انداخت.
- حق با شماست آقای ماندگار! ما نمی‌تونیم رفاهی که دختر شما توی خونه پدرش داشته تامین کنیم، اما مطمئن باشید دختر شما روی چشم ما جا داره. شما خیالتون راحت باشه، من و عموی علی اجازه نمی‌دیم زندگی این دوتا جوون لنگ بمونه. علی‌آقا فعلاً دانشجو هستن، خداروشکر در جایی به صورت پاره‌وقت هم مشغولن که ان‌شاءالله بعد از فارغ‌التحصیلی همون‌جا استخدام میشن. درمورد خونه هم منزل پدریش هست، می‌تونن اول زندگی همون‌جا ساکن بشن، نخواستن می‌فروشن از جای دیگه تهیه می‌کنن، اگه مشکلتون وجود من هست، من از زندگی پسرم جدا میشم. در مورد ماشین و بقیه هزینه‌ها هم، این‌طور که شنیدم یک مدت به علی‌آقا فرصت دادید، ان‌شاءالله توی این سه‌سال خود این پسر پس‌انداز می‌کنه و هزینه‌های زندگیش رو تامین می‌کنه، نشد، بالاخره من هم هستم، کمکش می‌کنم.
آقاسعید ادامه صحبت را بدست گرفت.
- من به علی هم گفتم حاضرم همه هزینه‌های عروسیش رو به عنوان کادوی ازدواجش بدم، اما خودش قبول نمی‌کنه. من برای برادرزاده‌م هر هزینه‌ای لازم باشه انجام میدم، شکرخدا توانش رو‌ هم دارم، اما عزت‌نفس این پسر قبول نمی‌کنه. شما مطمئن باشید من علی رو توی تامین هزینه‌های زندگیش تنها نمی‌ذارم.
پدر به من نگاه کرد.
- این دختر تنها دل‌خوشی من توی زندگیه. آسایش اون برای من از هرچی مهم‌تره.
لبخندی به پدر زدم. پدر روی‌اش را به طرف علی کرد.
- علی‌آقا باید قول بده نذاره آب توی دل دختر من تکون بخوره و از همین الان بدونه اگر کوچک‌ترین دلخوری برای دختر من پیش بیاد، با بدترین برخورد من روبه‌رو‌ میشه.
علی که تا آن لحظه نگاهش به عقیق کبود انگشترش بود، سر بالا کرد و به پدر چشم دوخت.
- شما خیالتون راحت باشه آقای ماندگار! من همه تلاشم رو برای آسایش دختر شما می‌ذارم، اجازه نمی‌دم لحظه‌ای دلخوری براشون‌ پیش بیاد.
پدر دستش را روی دسته مبل قرار داد.
- امیدوارم.
مرضیه‌خانم گفت:
- آقای‌ماندگار! اگر امر دیگه‌ای ندارید، اجازه بدید این دوتا جوون برن حرف‌های آخرشون رو با هم بزنن، ما بزرگ‌ترها هم حرف‌های تکمیلی خودمون رو بزنیم.
پدر در جایش جابه‌جا شد. نگاهش را بین من و علی گرداند.
- این دوتا قبل از این جلسه حرف‌هاشون رو باهم زدن.
به طرف مرضیه‌خانم و آقاسعید برگشت.
- پسر شما با من حرف از عقد موقت زد، من هم علی‌رغم میلم قبول کردم‌. شما از این موضوع خبر دارید؟
آقاسعید گفت:
- بله، آقای ماندگار! البته رسم‌ خانواده ما اینه که برای راحتی معاشرت دختر و پسر در همون جلسه خواستگاری یا بله‌برون که دخترخانوم جواب مثبت میدن بین‌شون صیغه محرمیت می‌خونیم. اما علی‌آقا اصرار دارن به عقدموقت. از نظر ایشون این‌طور رسمی‌تره و حقی ضایع نمیشه.
پدر‌ رو به علی کرد.
- پسرجان! خبر داری توی عقدموقت باید مهریه بدی اونم نقد.
- بله، می‌دونم.
- تا چندتا سکه می‌تونی بدی.
من محو علی بودم، اما او‌ هیچ‌ توجهی به من نداشت و فقط به پدر نگاه می‌کرد.
- در حال حاضر تا ده‌تا سکه رو‌ می‌تونم بدم.
پدر‌ پوزخند مسخره‌کننده‌ای زد.
- فقط ده‌تا؟
آقا سعید گفت:
- من هم چهارتا سکه‌ می‌ذارم روش به نیت چهارده معصوم.
بعد نگاهش را به من دوخت.
- البته هرچی نظر دخترتون باشه ما به دیده منت می‌پذیریم.
همه نگاه‌ها به طرف من چرخید، جز علی که دوباره مشغول انگشتر عقیقش شده بود. باید جوابی می‌دادم. می‌خواستم به طریقی به علی بگویم من با تمام وجود تو را می‌خواهم. آقاسعید گفته بود علی دوست ندارد از کسی کمک بگیرد، پس حتماً از چهارده سکه پیشنهادی عمویش هم راضی نبود، پس گفتم:
- من نیاز مالی ندارم، اما به این خاطر که می‌گید وجود مهریه لازم هست، پنج‌تا سکه برام کافیه.
لبخند رضایت علی قند را در دلم آب کرد، اما نگاه دلخور پدر به من دوخته شد.
- من هم خواست دخترم رو قبول می‌کنم، گرچه از نظر من خیلی کم هست.
پدر لحظه‌ای مکث کرد و رو به طرف علی کرد.
- علی‌آقا فراموش نکنید مهریه اصلی دختر من خیلی بیش‌تر از این‌هاست و تعیین اون فقط به عهده خودمه.
- بله آقای ماندگار! هر چی نظر شما باشه قبوله.
پدر نگاهش را بین من و علی چرخاند.
- درمورد سایر شرایط هم که باهاتون حرف زدم و فراموش نکنید هر دوتون قبول کردید.
من سری تکان دادم و علی هم گفت:
- بله قبول کردیم.
با سکوت پدر چند لحظه همه در سکوت رفتند. به ایران التماس‌وار نگاه کردم، که ایران گفت:
- آقا حرف دیگه‌ای ندارید؟
پدر به آرامی گفت:
- من حرف دیگه‌ای ندارم، هرچی رو لازم بوده گفتم.
مرضیه‌خانم گفت:
- شروط شما رو‌ علی‌آقا شنیدن، گویا قبول هم کردن، حالا اگر مشکلی نیست اجازه می‌دید بچه‌ها با هم حرف‌های آخرشون رو‌ بزنن؟
پدر نگاهی به مرضیه‌خانم و آقاسعید که هنوز کمی اخم در چهره داشت کرد و بعد از روی علی چرخید و به من رسید.
- با این‌که می‌دونم قبلاً همه‌ی حرف‌هاتون رو زدید، اما اگر بازم می‌خواید حرف بزنید، برید توی ایوون تموم کنید و برگردید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #154
همین که در ایوان نشستیم، علی گفت:
- ممنونم که چهارده سکه عمو‌ رو قبول نکردید.
به صندلی تکیه دادم.
- خواهش می‌کنم. من نیازی به مهریه ندارم و اصلاً نمی‌خوام، نه الان، نه سر عقد اصلی؛ بیش‌تر مدنظر من حق طلاق هست.
لبخندی کوتاه زد.
- خیلی ممنونم که این‌قدر رک هستید. چه این سه‌سال و چه بعداً در زندگی مشترک، اگر شرایطی پیش اومد که اوضاع بر وفق مرادتون نبود، قول میدم تصمیم‌گیرنده برای ادامه زندگی شما باشید.
من به صورت علی چشم دوخته بودم، اما نگاه علی روی من نبود، به جایی روی شانه‌ام یا شاید پشت سرم نگاه می‌کرد.
- شما چرا هنوز هم مستقیم‌ به من نگاه نمی‌کنید؟ الان دیگه لازمه، اومدید خواستگاری.
کمی خود را جلو کشیدم.
- ایرادی نداره نگاه کنید، شاید از انتخابتون پشیمون شُدید.
لبخندی زد.
- مطمئن باشید من از انتخابم پشیمون نمیشم.
کمی گوشه‌ی لبم کش آمد.
- گذاشتید بعد از عقد ببینید؟
علی فقط لبخندی زد و نگاهش را به حیاط تاریک دوخت.
- آقای درویشیان! بزرگ‌ترین حُسن شما همینه، این‌جوری مطمئنم به غیر من، به هیچ زن دیگه‌ای نگاه نمی‌کنید.
نگاهش را از حیاط گرفت و به دستانش دوخت.
- امیدوارم لایق تعریفتون باشم.
کمی سکوت بین‌مان برقرار شد. پدر راست می‌گفت ما همه‌ی حرف‌هایمان را قبلاً زده بودیم، اما نمی‌خواستم به این زودی داخل بروم.
- چرا نمی‌خواین ادامه تحصیل بدید؟
سرش را بالا آورد و دوباره به جایی روی‌ شانه‌ام‌ چشم دوخت.
- من نگفتم ادامه تحصیل نمی‌دم.
- چرا، هم اون‌روز خودتون گفتید، هم امروز مادرتون گفت که بعد از ارشد می‌خواید برید سر کار.
کمی روی میز‌ خودم‌ را جلو کشیدم. دیگر آداب احترام را هم مراعات نکردم.
- حیف تو نیست با این همه استعداد که می‌تونی به راحتی تا دکترا بخونی، ولی وسط کار درس رو ول کنی بری سر کار؟
بعد دوباره عقب رفتم و‌ به صندلی تکیه دادم.
- من که می‌خوام تا انتهای شیمی رو بخونم و نذارم چیزی از دستم در بره.
- شما آزادید تا هر جایی که می‌خواید ادامه بدید، من مشکلی با این قضیه ندارم، اما وضعیت من فرق می‌کنه، چون باید هزینه‌های زندگی رو تأمین کنم، پس اولویت اولم باید کار باشه، بعد از اون به ادامه تحصیل فکر‌ می‌کنم.
دستانم را در بغل جمع کردم.
- من حتماً کمکتون می‌کنم، نمی‌ذارم توی ارشد بمونید.
لبخند علی بیش‌تر شد.
- بزرگ‌ترین حُسن شما هم همین درک بالا و همراهی‌تون هست.

***

درحالی‌که به‌ چای‌ام خیره شده بودم و می‌دانستم به این چای شیرین هرگز لب نخواهم زد، زیرلب گفتم:
- علی! چی به سر تو اومد‌ که هم از من پشیمون شدی، هم حق تصمیم برای ادامه‌‌ی زندگی‌ رو از من‌گرفتی؟ تو که هرگز قولت رو‌ فراموش نمی‌کردی؟
ایران آهسته زیر گوشم گفت:
- ساریناجان! طوری شده؟
سرم را بلند کردم.
- جان؟
چشمان نگران ایران به من دوخته شده بود.
- از حرف‌های لیلا ناراحت شدی که این‌قدر رفتی تو‌ی لک؟
لبخندی زدم و «نه» آرامی گفتم.
ایران با همان لحن آرامَش گفت:
- شرمنده دخترم! رضا نتونسته جلوی زبونش رو بگیره.
فقط لبخند زدم و نگاهم را به چای‌ سرد شده دوختم، ایران هم با این‌که ناراحتی‌اش مشخص بود، اما دیگر چیزی نگفت. زیرچشمی نگاهم را به پدر دوختم، با آقامصطفی گرم صحبت بود و به یاد حرف‌هایش بعد از خواستگاری‌ام افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #155
***
همین که همراه ایران از بدرقه‌ی علی، مادرش و عمویش برگشتیم، پدر که از ایوان جلوتر نیامده بود و روی صندلی با‌ اخم‌های درهم نشسته بود، به محض بالا آمدنم از پله‌ها گفت:
- سارینا! وایسا کارت دارم.
ایران داخل شد و رو به پدر کردم.
- بله باباجون؟
پدر از جایش بلند شد و نزدیک من آمد.
- چرا به من نگفتی عموش نظامیه و‌ خودش فرزند شهید؟
- من هم نمی‌دونستم بابا.
- این‌جوری ادعا می‌کردی خوب می‌شناسیش؟
- حالا مگه ایرادش چیه؟
- ایرادش اینه که اگه می‌دونستم فرزند شهیدِ، خودتم می‌کشتی اجازه نمی‌دادم بیاد جلو.
- اِ بابا ازدواج من با آقای درویشیان چه ربطی به فرزند شهید بودنش داره؟
- مشکلم همینه که نمی‌فهمی دختر، تو هیچی نمی‌فهمی، اگر یکم درک داشتی، الان‌ وضعیت من این نبود.

***
نگاهم هنوز روی پدر و آقامصطفی بود. صدای زنگ تلفنم باعث شد چای‌ام را روی میز گذاشته و از کیف کوچک دستی که همراه داشتم و‌ کنارم روی مبل گذاشته بودم، گوشی‌ام را درآورده و با عذرخواهی از بقیه فاصله بگیرم تا جواب بدهم. مادر شهرزاد بود.
- سلام ساریناجان!
- سلام خانم دکتر! شهرزاد چه‌طوره؟
- بهتره، می‌خواستم امشب مرخصش کنم اجازه ندادن. گفتن تا صبح باید صبر کنیم. من سه‌ ساعت دیگه پرواز دارم. شهرزاد باید همراه داشته باشه، چون بخش زنان هست نمی‌ذارن امیر بیاد، زنگ زدم نیکو، میگه فردا امتحان داره. تو می‌تونی امشب بیای پیش شهرزاد بمونی؟
عادت خانم دکتر همین بود، بدون مقدمه‌چینی مستقیم حرفش را می‌زد.
- بله، حتماً.
- پس زود خودت رو برسون.
- چشم خانم‌ دکتر! الان میام.
بدون خداحافظی قطع کردم و پیش بقیه برگشتم.
- ببخشید لیلاخانم! من نمی‌تونم بمونم، یک مشکلی برای یکی از دوستانم پیش اومده باید برم، از طرف من از مریم‌ جان عذرخواهی کنید.
همه با تعجّب به من نگاه کردند، دست بردم کیفم را برداشتم و از همگی خداحافظی کردم و به طرف در رفتم. ایران بلند شد و کنارم آمد.
- چی‌شده سارینا؟
- میرم پیش شهرزاد، عجله دارم، بعداً بهتون میگم.
باسرعت بیرون رفتم و با تاکسی خودم را به بیمارستان رساندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #156
به بیمارستان رسیدم. خواستم با آسانسور بالا بروم، اما نگهبانی که آن‌جا پشت پیش‌خوان بود، گفت:
- کجا خانم؟
به طرفش برگشتم.
- اومدم جایگزین همراه بیمار بشم.
نگهبان نگاهش را از من به طرف فرد دیگری که از او‌ سوالی داشت کرد، اما به من گفت:
- زنگ بزنید همراه بیمار پایین بیاد، بعد شما برید.
باحرص گوشی‌ام را درآوردم و با خانم‌ دکتر تماس گرفتم. او سریع خود را به پایین رساند. تا سلام کردم گفت:
- وای سارینا جان! چقدر خوبه که تو هستی. شرمنده من صبح باید تهران سمینار باشم، نمی‌تونم بمونم، مجبور شدم مزاحم تو بشم.
- این چه حرفیه؟ شهرزاد خواهر منه.
خانم دکتر که عجله داشت، دستی به بازویم کشید.
- ممنونم. من دیگه میرم. صبح امیر برای کارهای ترخیصش میاد، خدانگهدار.
و بدون آن‌که منتظر جواب من باشد، به طرف خروجی رفت. به نگهبان که ما را زیر نظر داشت، گفتم:
- الان می‌تونم برم بالا؟
نگهبان در خونسردترین حالت ممکن «برو»ای گفت و‌ من سریع وارد آسانسور شدم و‌ خودم را به اتاق شهرزاد رساندم. شهرزاد اخم کرده به تخت تکیه داده بود و با باز کردن در به سمت من برگشت.
- سلام شهرزادی!
به سر و وضعم نگاه کرد.
- سلام، عجب... برای اومدن به بیمارستان خوش‌تیپ کردی.
صندلی کنار دستش را کمی عقب کشیدم و نشستم.
- از جلسه‌ی خواستگاری رضا دارم میام.
- اِ... پس رضا رو هم قاطی مرغ‌ها کردید؟
- بله، اون هم چه‌جور، دوماد عموش شد.
- وای ببخشید، حتماً خیلی بد شده که وسط مجلس ول کردی اومدی.
- نه، ولش کن، حال خودت چه‌طوره؟
سرش را پایین انداخت.
- بد، اصلاً خوب نیستم.
دستش را گرفتم.
- چرا؟ جاییت درد می‌کنه؟
شهرزاد سری به نشانه نه بالا انداخت و با چشمان غمگین به دیوار روبه‌ رو چشم دوخت.
- می‌دونی سارینا چرا هیچ‌وقت برخلاف بقیه خاندان لطیفی دنبال درس رو نگرفتم؟ یا چرا وقتی حامله شدم کارم رو ول کردم؟
- نه هیچ‌وقت نگفتی.
به طرفم برگشت.
- چون می‌خواستم برعکس‌ مادرم، مادر خوبی برای بچه‌م باشم.
اخم کمی کردم.
- این حرف رو نزن.
- تک‌تک خاندان لطیفی تحصیلات عالیه دارن، از زن تا مردش؛ خیلی هم توی خودشون وصلت می‌کنن، کم پیش میاد‌ به غیر دختر بدن یا از غیر زن بگیرن. حتی همون‌هایی که از بیرون اومدن تو این خانواده هم تحصیلات بالا دارن، غیر من و امیر.
شهرزاد نفس عمیقی کشید.
- جدا از این‌که امیر غیر از این خاندانِ، هر دومون هم فقط کارشناسی داریم، من شیمی، اون روزنامه‌نگاری.
پوزخندی زد.
- من و امیر‌ وصله ناجور‌ این خانواده‌ایم. باور‌کن روشون نمی‌شه بگن که من فرزند ناخلف خاندان لطیفی‌ام.
- نزن این حرف رو، همه که نباید دکتر باشن.
شهرزاد بیشتر اخم کرد و‌ به صورتم خیره شد.
- فکر‌ کردی‌ نمی‌تونستم بعد کارشناسی ادامه بدم؟
- نه عزی... .
نگذاشت حرفم تمام شود.
- هرچی بقیه خانواده‌ها دکتر‌ و استاد دانشگاه کم دارن، ما لطیفی‌ها اضافی هم داریم.
شهرزاد سری تکان داد و از من رو برگرداند.
- من نمی‌خواستم‌ مثل اون‌ها باشم، حالم از این لفظ‌ قلم‌ بازی‌هاشون بهم می‌خورد، از این خود بزرگ‌ بینی‌هاشون، از اون تحصیلاتشون، من می‌خواستم راحت زندگی کنم، نه توی تکلف‌هایی که اون‌ها‌ خودشون رو‌ ملزم می‌کنن بهش، گیر بکنم.
کمی مکث کرد.
- به‌خاطر همین تا موقعیتش رو‌ پیدا کردم دست از درس کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #157
دستی روی شانه‌اش گذاشتم.
- شهرزادجان! چرا امشب این‌قدر تلخ شدی؟ تو که‌ این‌جوری‌ نبودی؟
با انگشتانش‌ مشغول بود.
- امیر شد فرصت‌ پیش اومده برای من.
به من نگاه کرد.
- یادته اصلاً برای کنکور ارشد ثبت‌نام نکردم و به مامان و بابا هم نگفتم؟
به معنی بله سر تکان دادم.
- وقتی فهمیدن چقدر سر همین مامان و بابا دعوام کردن، بهم می‌گفتن مدام دنبال تنبلی کردنم، می‌گفتن بی‌سواد بمونم مایه خجالتشون میشم، هرچی‌ می‌گفتم می‌خوام خبرنگار بمونم، مگه گوش می‌کردن، مجبورم کردن برای آزمون سال بعدش ثبت‌نام کنم. اما شانس آوردم امیر اومد شد فرشته‌ی نجات من. امیر با ایده‌آل‌های مامان و بابا فاصله داشت، اما من خواستمش و خواستن اون باعث شد از شر کنکور ارشد راحت بشم.
با حرف امیر لبخند روی لب شهرزاد آمده بود. به شوخی گفتم:
- نگو که فقط به‌خاطر فرار از درس با امیر عروسی کردی و الان پشیمونی؟
سریع به طرف من برگشت.
- نه، نه، اصلاً، امیر خیلی خوبه، من با امیر خوشبختم.
- پس دردت‌ چیه این قدر گرفته‌ای؟ احساسات بارداریه؟
پوزخندی زد و دوباره نگاه از من گرفت.
- دردم تنهاییه.
- من که الان پیشتم.
نگاه سرخش را به من دوخت.
- من مادرم رو می‌خوام، الان باید مادرم به جای تو این‌جا باشه، ولی کجاست؟ نیست. رفته دنبال کارش تو رو گذاشته جای خودش.
دردش را می‌دانستم اما نمی‌خواستم زیاد به فکرش باشد.
- یعنی این‌قدر غیرقابل تحملم که یه شب نمی‌تونی من رو تحمل کنی؟
لبخندی زد.
- تو عزیزی، ولی حرفم اینه که چرا مادرم هیچ‌وقت نیست.
- خب مادرت استاد دانشگاهِ، مشغله‌ش زیاده، یه کم درکش‌ کن.
نگاهم‌ کرد.
- کی من رو درک می‌کنه؟ من همیشه تنها بودم. مامان و بابا به‌ همه‌چیز فکر می‌کردن غیر از من، من رو با خانوم‌جون ول می‌کردن می‌رفتن دانشگاه، همایش، سمینار... .
آهی کشید.
- خیلی وقت‌ها دوست داشتم مادرم کنارم باشه، اما نبود.
- مگه فایده‌ای هم داره این همه غصه‌‌ی گذشته رو‌ می‌خوری؟
- من تنها بزرگ شدم سارینا! این عقده همیشه با منِ، گرچه تا ده سالگیم خانوم‌جون بود‌، اما بازم‌ تنها بودم.
خواستم چیزی بگویم. به تندی طرفم برگشت.
- می‌فهمی یه بچه ده‌ساله جنازه مادربزرگش رو ببینه یعنی چی؟
اشک چشمانش را گرفته بود.
- مامان دو روز بود رفته بود سمینار،‌ بابا هم عادتش بود بی‌خبر از‌ من و خانوم‌جون بره سرکار. صبح بلند شدم بیام‌ باهم بریم‌ مدرسه دیدم خانوم‌جون بیدار نشده، رفتم صداش کنم به من صبحونه بده، اما دیدم بیدار نمی‌شه من هم بدون صبحونه راه افتادم. ظهر که برگشتم دیدم هنوز‌ خوابه، به بابا زنگ زدم و‌ گفتم:«خانوم‌جون هنوز خوابیده» وقتی بابا اومد، تازه فهمیدم چی شده، منِ ده‌ساله‌ چی‌ می‌فهمیدم مردن چیه؟ می‌دونی تا چند وقت بعدش مدام کابوس می‌دیدم و جرعت نمی‌کردم داخل اتاق خانوم‌جون بشم؟
اشک‌هایش روان شده بود، شانه‌اش را گرفتم.
- ناراحت نکن خودت رو.
با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد.
- من همیشه همه‌جا همراه بچه‌م می‌مونم، هیچ‌وقت تنهاش نمی‌ذارم.
باید از آن حال بیرون می‌آمد، به شوخی گفتم:
- پس عجب بچه‌ی نُنری بزرگ می‌کنی.
- تو نمی‌فهمی، تو همیشه ایران رو‌ کنارت داشتی، اما من نه، حضور مادر خیلی مهمه سارینا.
- می‌دونم عزیزم، حق با توعه، اما تو الان بار شیشه داری نباید این‌قدر خودت رو ناراحت مسائلی کنی که دیگه گذشته.
سر تکان داد و با غمی بیشتر گفت:
- هیچ‌کس درد من رو نمی‌فهمه.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #158
باید به هر طریق ممکن شهرزاد را از غم بیرون می‌آورم، شاد نمی‌شد، پس سعی کردم با حرف از علی عصبی‌اش کنم.
- یعنی بچه من و علی هم یکی می‌شد مثل تو؟ همین‌قدر لوس؟
با اخم به طرف من برگشت.
- اصلاً تو هیچ‌وقت بچه‌دار می‌شدی؟ بهت که نمیاد بچه داشته باشی، از بس که بی‌احساسی!
- من بی‌احساسم؟
- بله بی‌احساسی، شده فقط یک بار، برای یک بچه غش و ضعف کنی؟ نه، تو قلب نداری، تو کلاً مغزی، برای بقیه بچه شور و شوقِ برای تو دردسر و کلافگی.
- ولی علی عاشق بچه‌س؛ می‌گفت بچه‌دار بشیم‌ همه کارهاش رو خودم انجام میدم، تو لازم نیست دست به چیزی بزنی.
از فکر‌ علی لبخندی روی لبم آمد. شهرزاد گفت:
- اگه راست می‌گفته پس خدا شانس بده، ولی تو زیاد توی فکرش نرو، کلاً فیلمش بوده.
چیزی نگفتم.
- چرا از فکر‌ علی نمیای بیرون؟
به‌ چشمان عسلی‌اش خیره شدم.
- مگه می‌تونم؟ علی همه‌ی زندگی‌ منه، علی برای همیشه یه‌ بخشی از قلب منه.
سری از تأسف تکان داد.
- این پسر با تو‌ چیکار‌ کرده سارینا؟
شهرزاد از حال بدش بیرون آمده بود، من هم دوست داشتم از خاطرات علی حرف بزنم تا ته دلم شیرین شود، با ذوق گفتم:
- عقد من یادته شهرزاد؟
با حرص گفت:
- بله، یکی دیگه از مسخره‌ بازی‌های شما دو نفر؛ عقد موقت‌ چی بود دیگه؟
- خواست علی بود.
چشمانش را فشرد.
- از این علی علی گفتنت حرصم میشه.
بی‌توجه به او گفتم:
- یادته بعد از محضر؟
- بله با علی‌آقا رفتین دوردور اون هم تنها تنها.
محو خاطرات شیرین آن روز شده بودم، می‌خواستم از آن روز برای شهرزاد تعریف کنم تا شیرینی‌اش برایم بیش‌تر شود.
- بله رو‌ که دادم‌ و خطبه رو‌ که خوندن، علی که بافاصله نشسته بود اومد کنارم و زیر گوشم گفت:«خانم‌گل! حاضری یگ گردش دونفری بریم؟» اولین بار اون‌جا بهم گفت خانم‌گل؛ نمی‌دونی چه حس خوبی داشت، اون پسر‌ جدی و باجذبه یک دفعه صمیمی شده بود، من اصلاً توقعش رو نداشتم، من علیِ خشک و سفت و سخت رو انتخاب کرده بودم، اصلاً فکر نمی‌کردم اون آدم بتونه این‌جوری نرم حرف بزنه، من همون‌جوری قبولش کرده بودم، می‌گفتم عیبی نداره اگه همیشه جدی باشه، یادته که، دختری نبودم که دنبال این‌طور صمیمیت‌ها باشم، اما‌ اون لحظه که اون لحن صمیمی رو شنیدم، این‌قدر حس خوبی بهم دست داد که هنوز مزه‌ش زیر زبونمه، انگار روحم رو پرواز داد، اصلاً نمی‌تونی بفهمی چه حال خوشی رو تجربه کردم.
شهرزاد لبخندی زد.
- پس‌ شانس آوردیم سنگ‌کوب نکردی، می‌گفتن عروس‌ چرا پس افتاد؟ باید می‌گفتیم از خوشی رودل کرد.
خندیدم.
- بدجنس! اگه دلت نمی‌خواد، دیگه حرفی از علی نمی‌زنم.
شهرزاد در جایش جابه‌جا شد.
- نه اتفاقاً بگو، برام جالبه بدونم اون آدم نچسب چه‌طور تونست تو رو دیوونه خودش بکنه.
دوباره درون حس‌های زیبایی فرورفتم.
- نمی‌دونی حالم رو شهرزاد! اون لحظه باورم نمی‌شد. این همون آدم چند دقیقه پیشِ که تا قبل خطبه سر به زیر اومد با فاصله نشست، این‌قدر از لحن و رفتارش تعجب کرده بودم که فقط میخ صورتش شدم، حتی تبریک گفتن این و‌ اون هم باعث نمی‌شد حواسم از علی پرت بشه. همه دیگه تبریک‌هاشون رو‌ گفته بودن و کسی به ما کاری نداشت، علی باخنده به من که همین‌طور نگاهش می‌کردم، گفت:«طوری شده عزیزم؟» هیچ‌وقت فکر‌ نمی‌کردم یک نفر این‌قدر قشنگ عزیزم بگه، گفتم:«این شمایید آقای...» نذاشت حرفم تموم بشه گفت:«اسمم علیِ بگو علی، با من راحت باش خانم‌گل!» اسمش رو‌ توی ذهنم مزه‌مزه کردم اما سختم بود به زبون بیارم، گفتم:«الان چی شده؟» دستش رو که روی دستم گذاشت، انگار کل وجودم گرم شد، گفت:«الان دیگه ما زن و‌ شوهر شدیم، میای یک جشن دونفره بگیریم؟» نگاهم به دستش بود که گفتم‌:«حتماً چرا که نه» گفت:«پس از پدر اجازه بگیر.» از بابا که اجازه گرفتم و رفتیم بیرون، دیدم از سید ماشینش رو قرض کرده.
- سید کیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #159
از این که شهرزاد حس خوبم را با پریدن وسط حرفم خراب کرده بود، کمی‌کلافه شدم.
- شوهر زینب دیگه!
- آها همون پراید قراضه رو میگی؟
- آره با پراید اون رفتیم.
- کجا رفتید؟
- رفتیم کوهپایه، تا مزار شهدا رفتیم، بعد برگشتیم سمت دروازه قرآن، بستنی خوردیم تا مزار خواجو پیاده رفتیم آخرش هم اومدیم کنار طاووس نشستیم، فقط حرف زدیم و خندیدیم. از خاطرات کارشناسی حرف زدیم از گذشته و‌ کارهایی که کردیم، از آینده و‌ کارهایی که می‌خوایم بکنیم، این‌قدر خوش‌ گذشت که نگو.
شهرزاد سرش را به اطراف تکان داد.
- دوتا خُل مَشنگ افتادن به هم، آخه این هم شد برنامه اولین گردش دونفره؟
- مگه چِشه؟
- بی‌خیال بابا! دوتاتون عتیقه بودین، تفریح‌ هم بلد نبودین بکنین.
- به‌هرحال به‌ ما‌ که خیلی خوش گذشت.
کمی مکث کردم.
- علی اصلاً اون درویشیان که می‌شناختم نبود، انگار توی همون چندساعت یه آدم جدید از پوسته‌ی درویشیان بیرون اومده بود که پر از عشق و‌ زندگی بود.
شهرزاد دوباره از تأسف سر تکان داد.
- از همون روز اول دلت رو برد، نه؟
- از همون لحظه اول دلم رو برد.
شهرزاد فقط لبخند کجی زد.
- می‌دونم باورت نمی‌شه، چون هیچ‌کس، هیچ‌کس، جز من و مادرش و شاید هم سید، اون روی شیرین علی رو ندیده، علی مهربون، علی خوش‌زبون، علی عاشق.
- پس این پسر عاشق چرا گذاشت رفت؟
آشفته بلند شدم و چند قدم زدم و بعد به طرف شهرزاد برگشتم.
- نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم، سوال من هم هست، ولی تقریباً مطمئنم یک اتفاق بزرگ افتاده، علی نه تنها از من که از مادرش هم دست کشیده، ناپدید شده.
شهرزاد کمی خود را به جلو کشید.
- معلوم نیست کجا رفته؟
نزدیک شهرزاد رفتم، درحالی‌که از فکر به حرفم بغض کرده بودم، گفتم:
- نه، همه‌ش فکر‌ می‌کنم نکنه اتفاق بدی براش افتاده؟
با انگشت اشکم را از گوشه‌های چشمم پاک کردم.
- مادرش میگه باید امیدوار باشیم، علی حتماً برمی‌گرده، ولی دل من قرص نیست.
نگاه شهرزاد نگران بود.
- این پسر آخرش تو رو دیوونه می‌کنه، هنوز هم که هنوزه دست از سر تو برنداشته، چرا قربونت برم با فکر به خاطرات اون خودت رو اذیت می‌کنی؟
روی صندلی کنار تختش نشستم.
- دیگه خاطرات علی اذیتم نمی‌کنه، لذت می‌برم بهشون فکر‌ می‌کنم، نمی‌دونی چه‌قدر دوست دارم بشینم با یکی فقط درمورد علی حرف بزنم، تنها چیزی که این روزها آزارم‌ میده اینه که علی الان در‌ چه وضعیتیه... نکنه... .
شهرزاد به میان حرفم آمد.
- با این‌که چشم دیدنش رو ندارم، ولی بد به دلت راه نده، این بادمجون بم طوریش نمی‌شه.
سرم را زیر انداختم.
- دوری ازش یه‌ طرف، بی‌خبری آدم رو هلاک می‌کنه.
شهرزاد دستم را گرفت.
- اگه دوست داری و حالت رو خوب می‌کنه، برام از خاطراتش بگو شاید یادت بره که نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #160
لبخندی به روی شهرزاد زدم.
- من اومدم حال تو رو خوب کنم، بعد بیام از کسی که خوشت نمیاد حرف بزنم؟ عجب رفیقیم من، فقط باعث ناراحتی‌ات میشم.
شهرزاد نیشخندی زد.
- چیکار کنم دیگه، پیشونی نوشتمی، باید تحملت کنم.
دستش را فشردم.
- شهرزادجان! واقعاً نمی‌خوام اذیتت کنم، من دیگه حرف نمی‌زنم، تو درد و دل کن، گوش میدم تا آروم بشی.
دست دیگرش را روی دستم گذاشت.
- من هیچیم نیست، دردم تنهاییه، هرچی هم بگم ازش کم نمیشه، ولی دوست دارم تو برام حرف بزنی، چون درد تو دلتنگیه، با حرف زدن کم میشه.
- فدات بشم عزیزم.
شهرزاد کمی جا‌به‌جا شد، با لحن سرزنده‌ای گفت:
- زود باش بگو، برام جالبه بدونم بین شما مثبت و منفی چه اتفاق‌هایی افتاده که با این همه بدی که ازش دیدی بازم نمی‌تونی فراموشش کنی.
خندیدم.
- ترکیب شدیم نمک تشکیل دادیم.
- بله، اون هم طی یک‌ واکنش طولانی و شدیداً گرمازا.
خندیدم و چیزی نگفتم. همیشه بیش‌تر از آن‌که من حال شهرزاد را خوب کنم، او حال مرا خوب می‌کرد.
- سارینا! همیشه برام یک دختر سفت و سخت و منطقی بودی، هرگز فکر نمی‌کردم یک پسر بتونه حتی فکرت رو مشغول کنه، چه برسه به این‌که جذبت بکنه، تازه شیدا هم بشی، اون هم به این شدت... اوایل فکر می‌کردم علی به‌خاطر وضع مالیت جلو اومده، می‌خواد فریبت بده؛ مدام منتظر بودم کاری کنه یا چیزی بخواد اما اون‌طور نشد؛ از همون اول گفتم بیش‌تر از چندماه نمی‌تونید همدیگه رو‌ تحمل کنید، شما دوتا قطب کاملاً مخالف بودید، هیچی‌تون به هم نمی‌خورد، اما برخلاف تصورم سه‌سال تمام همیشه همه‌جا باهم بودید و هر روز بیش‌تر به هم نزدیک شدید. این اواخر نمی‌شد به یکی‌تون بدون اون یکی حتی فکر کرد. اصلاً شد یه روز همدیگه رو نبینید؟
- آره، تعطیلات عید که علی می‌رفت اردوی‌ جهادی.
- آها، آره، تو هم می‌رفتی دبی... خبر نداشتم علی اردوی جهادی میره.
- کار هر سالش بود، خیلی دوست داشتم من هم باهاش برم، اما بابا راضی نمی‌شد. بابا می‌گفت:« سیزده روز توی سال تعطیلیم اون هم منو از خودت محروم می‌کنی؟» نه این‌که تولدم هم ۴فروردینه می‌گفت:«من اصلاً ویلای دبی رو خریدم تا برای دخترم تولد بگیرم.» گرچه هیچ‌وقت مهمونی آنچنانی نگرفتم و همه‌اش خونوادگی بوده، ولی بابا اصرار داره بریم دبی. حتی علی هم روزهای آخر اسفند برام تولد می‌گرفت. همین اسفند قبلی ازش قول گرفتم تولد بعدی‌ام رو توی اردوی جهادی بگیریم.
دوباره بغض گلویم را گرفت.
- عید بعدی دیگه زن و شوهر واقعی بودیم.
اشک در چشمانم جمع شد.
- فقط یک خورده دیگه مونده بود تا مدت صیغه‌مون تموم بشه، می‌خواستیم تا بابا اجازه داد، زود دائمش کنیم، نمی‌دونم چی شد که گذاشت رفت؟
با دو انگشت اشک‌هایم را از گوشه چشمانم گرفتم. شهرزاد گفت:
- اگه باعث ناراحتی‌ات میشه دیگه چیزی ازش نگو.
می‌خواستم خاطراتم را مرور کنم تا مزه حضور علی زیر زبانم برود، پس بی‌توجه به حرف شهرزاد ادامه دادم.
- روز اولی که بعد از عقد خواستیم بریم دانشکده فکر‌ می‌کردم علی روش نشه با من بیاد، برای این‌که اذیتش کنم، صبح زود رفتم دنبالش، منو که دید گفت:« لازم نبود بیای دنبالم، راهت رو دور کردی» گفتم:«دوست دارم با همسرم برم» ولی واقعیتش بیش‌تر دلم می‌خواست اون صورت خجالت‌زده‌ش رو جلوی بچه‌های دانشگاه ببینم، هنوز ته دلم یک جایی بود که مثل روزهای کارشناسی می‌خواست اذیتش کنه. توقع داشتم در بره از زیر اومدن با من، اما برعکس گفت:«این خیلی خوبه، بعد از این سر خیابون شما قرار می‌ذاریم که راه تو هم دور نشه.» نمی‌دونی چه ضدحالی خوردم می‌گفتم الان علی میگه نه روم نمی‌شه با تو اون هم با این ماشینت بیام دانشکده، زشته پیش بقیه و از این حرف‌ها اما علی خونسرد گفت از اون به بعد با من میاد و میره، گرچه قرارمون چند روز بیش‌تر دووم نیاورد، از بس علی جاهای مختلف می‌رفت و کارهای مختلف می‌کرد، یک لحظه وقت برای تلف کردن نداشت.
آهی کشیدم و به پنجره چشم دوختم. شهرزاد گفت:
- الحق ترکیب نامتجانسی بودید.
نگاهم را به شهرزاد برگرداندم و خندیدم.
- خب روز اول اذیتش کردی؟
- پامون رو که گذاشتیم داخل دانشکده، فکر‌ می‌کردم کسی خبر نداره، گفتم می‌چسبم بهش تا معذب بشه، دستم رو‌ گرفتم به بازوش تا ببینن علی‌آقای دوریشیان رو با شمایل جدید، بغل به بغل یک دختر، دلم می‌خواست خجالت کشیدنش رو ببینم، کیف کنم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
401

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین