. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #131
***
از زمانی که از پیش مادر علی برگشته بودم، مدام ذهنم درگیر اداره آگاهی بود، حتی نفهمیدم چه‌طور غذا خوردم و به تختم پناه بردم تا بخوابم. اما همین‌طور که روی تخت غلت می‌زدم به این فکر می‌کردم که فردا در آگاهی چه اتفاقی میفتد.
همان‌طور که درازکش بودم خودم را به لبه تخت رساندم. نصف بدنم را از تخت پایین بردم، دستم را زیر تخت کردم و یادگاری‌های علی را که زیر تخت گذاشته بودم، بیرون کشیدم، قاب عکس علی را از روی وسایل برداشتم و بقیه را زیر تخت هل دادم. دوباره به سر جایم برگشتم و عکس را جلوی رویم گرفتم.
- علی‌جان! چی‌کار کنم؟ بگم روزهای آخر باهم بودن‌مون حالت خراب بود یا بگم هیچی‌ات نبود؟ جون من نگو باید راستش‌ رو بگم، اگه بگیرنت چی؟ من کاری ندارم مقصری یا نه، فقط می‌خوام سالم بمونی.
چند لحظه فکر کردم.
- ولی اگه جونت توی خطر باشه و فقط پلیس بتونه کمکت کنه چی؟
عکس را روی سینه‌ام گذاشتم و به سقف خیره شدم.
- کمک کنم پیدات کنن یا کمک نکنم تا نتونن پیدات کنن.
کلافه درستی به سرم کشیدم.
- اصلاً مگه من چیزی می‌دونم که به پلیس بگم؟
بلند شدم لبه تخت نشستم و به عکس در دستم خیره شدم.
- چی‌کار کنم علی؟
هم از رفتن به آگاهی ترس داشتم، هم می‌خواستم بروم شاید علی را به من برگردانند، به‌هرحال چاره‌ای نداشتم، باید می‌رفتم، صدای در اتاق مرا از افکارم بیرون کرد.
بله گفتم و قاب را به پشت روی تخت گذاشتم.
ایران داخل شد.
-حالت خوبه سارینا؟
لباس بیرون پوشیده بود.
- خوبم، جایی میری؟
- با پدرت می‌ریم به رضا سر بزنیم.
کاملاً فراموش کرده بودم که خودم از پدر خواستم به دیدن رضا برود، لبخند زدم.
- خیلی خوبه.
- تو نمی‌آیی؟
- نه می‌خوام خونه بمونم، حوصله جایی رفتن ندارم.
- حواسم هست از بیرون برگشتی حالت خرابه، ناهار هم چیزی نخوردی، می‌خوای بمونم پیشت؟
- نه نگران من نباشید، فکرم مشغول زندگیمه.
- زیاد توی فکر غم و غصه‌هات نرو، به شهرزاد هم زنگ بزن بیاد پیشت؛ باهاش حرف بزنی دلت باز میشه.
- باشه خیال‌تون راحت، شما برید به رضا سربزنید.
- باشه عزیزم! خداحافظ.
خداحافظی گفتم، ایران لبخندی زد و بیرون رفت.
با رفتن ایران دوباره قاب عکس علی را بدست گرفتم و روی تخت افتادم.
- علی‌جان! راستش رو میگم بهشون، من چیزی نمی‌دونم، نمی‌دونم چرا رفتی؟ فقط می‌خوام سالم برگردی.
همان‌طور که به عکس علی خیره بودم، گوشی‌ام را از روی میز برداشتم و به شهرزاد زنگ زدم. بدون آن‌که سلام کنم، گفتم:
- شهرزاد! من اگه بخوام علی رو برگردونم، احمقم؟
سریع صدای شهرزاد بالا رفت.
- بله که احمقی، ابله! بعد از این همه حرف و اتفاق، اومدی سر خونه‌ی اول؟ می‌خوای علی رو برگردونی؟
- آره می‌خوام علی برگرده، من بدون علی نمی‌تونم.
- تو که می‌خواستی از روی زمین محوش کنی، حالا چی شده می‌خوای برگرده؟
- قلب من جز به علی به چیز دیگه‌ای فکر نمی‌کنه.
- به اون قلب ابله‌ات بگو علی فراموشت کرده، علی رفته، نیست، دیگه توی مغز و قلب اون پسر کسی به اسم سارینا وجود نداره.
- ولی من می‌خوامش شهرزاد!
- غلط می‌کنی می‌خوایش، فعلاً که اون نمی‌خوادت.
- چی کار کنم منو بخواد؟
- بری بمیری، چرا می‌خوای خودتو تحقیر کنی؟
با ناراحتی داد زدم:
-شهرزاد!
- درد و شهرزاد، حناق و شهرزاد، مرض و شهرزاد، عزیزم، رفیقم، جان شهرزاد چرا نمی‌تونی به اون فکر نکنی؟
- فکر می‌کنی بتونم دوباره علی رو برگردونم؟ اون دفعه علی من و راضی کرد، این‌بار من می‌تونم راضیش کنم؟
می‌توانستم حرص خوردن شهرزاد را از پشت تلفن هم ببینم.
- وای خدا! خدا! خدا! کاش اون‌جا بودم تک‌تک موهاتو می‌کندم، تو چرا این‌قدر اسیرش شدی؟
- نمی‌دونم الان فقط می‌خوام علی رو ببینم.
- نگو که می‌خوای بری دیدنش.
- اگه میشد می‌رفتم، نمیشه.
- خوبه فعلاً نمیری، بعداً هم نرو! وگرنه به پدرت خبر میدم، خونه زندانیت کنه.
- تو مثلاً رفیق منی باید طرف من باشی.
- نخیر الان رفاقت میگه دیگه طرفت نباشم، جلوت وایسم تا حماقت نکنی.
- اشتباه کردم بهت زنگ زدم، گفتم باهام هم‌دردی می‌کنی، میگی چی کار کنم علی دوباره من‌ رو بخواد.
- من غلط بکنم چنین کمکی بکنم، اتفاقاً باید کاری کنم نری علی رو ببینی... دیوانه! یک‌دفعه بی‌خبر نری ببینیش؟
با حرص گفتم:
- نترس نمیرم، فعلاً دیدنش ممکن نیست، خیالت راحت، خداحافظ.
با عصبانیت گوشی را قطع کردم و روی تخت انداختم. دیگر نباید به شهرزاد می‌گفتم علی را می‌خواهم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #132
***
پنج‌شنبه بود. بعد از تمام شدن کارمان در آزمایشگاه، به طرف خانه‌ی علی رفته بودیم. علی در خانه را باز کرده و هنوز داخل نشده بودیم که سید غلام حسین درحالی‌که علی را صدا می‌زد، به ما رسید.
- سلام سید! طوری شده؟
سید به هر دوی ما نگاه کرد.
- سلام علی! سلام خانم‌ ماندگار!
- سلام آقای‌ موسوی!
سید طرف علی برگشت.
- حاجی می‌خوام برم یک سری خرید برای مغازه، دست تنهام می‌آیی؟
علی نگاهی به ساعتش کرد.
- سید! ده‌ دقیقه دیگه اذانه‌.
- خب صبر می‌کنم بعد نماز بریم، اصلاً بیا سر راه می‌ریم مسجد، خوبه؟
- خوب برو تا ماشین رو بیاری، کیفم رو بذارم داخل میام.
- دستت درد نکنه... فعلاً خانم‌ماندگار!
سید که رفت، علی هم کیفش را بدست من داد.
- به مامان بگو با سید رفتم، زود برمی‌گردم
فقط سری تکان دادم و علی رفت.
مرضیه‌خانم از خانه بیرون آمد.
- سلام دخترم! علی بود رفت؟
- سلام مرضیه‌جون! علی با سید رفت، گفت زود برمی‌گرده.
مرضیه‌خانم سری تکان داد.
- اذان نزدیکه، فکر کنم نماز و دعامون رو امروز باید دونفری بخونیم.
بعد از نماز و خواندن دعا، با مرضیه‌خانم روی تخت نشسته بودیم، مرضیه‌خانم درحال بندکردن تسبیحش بود، پرسیدم:
- مرضیه‌جون! یک تسبیح جدید بگیرید، این دیگه قدیمی شده، دونه‌ها رو شمردم، دیگه نود و نُه‌ تا هم نیست.
- می‌دونم نود و‌ هفتاس، با اون کوچیک‌ها نودونه‌تا میشه، کارم رو راه می‌ندازه.
- ولی من شنیده بودم بدون اون‌ها باید نودونه‌تا باشه.
- آره، ولی این دوتاش گم شده.
- کجا بندش پوکید؟ برم بگردم شاید اون دوتا رو پیدا کردم.
مرضیه‌خانم خندید.
- اون دوتا بیست‌و‌دو‌سال پیش گم شدن.
- اوه! از اون موقع این رو دارید؟
- علی دوسالش بود، سر نمازظهر بودم، اومده بود اذیتم می‌کرد، از سروکولم بالا می‌رفت، نماز که تموم شد، تسبیح رو دادم دستش، بره مشغول شه تا نماز عصر رو بخونم، اون هم گرفت و رفت، نمازعصر رو که خوندم، دیدم بند تسبیح رو پاره کرده، کل خونه با تسبیح گشته، دونه‌هاش همه‌جا پخش شده بود، تا دو روز فقط دنبال دونه‌ها می‌گشتم، آخرش هم دوتاش هیچ‌وقت پیدا نشد.
- می‌خواین یک تسبیح جدید به جای این براتون بخرم؟
- دستت درد نکنه، ولی اگر هم بگیری، من این رو کنار نمی‌ذارم.
- چرا آخه؟
- این یادگار حمیدِ، تسبیح جانماز حمیدِ، از دست امام گرفته، متبرک شده‌اس.
-آها!
مرضیه‌خانم مهره آخر را هم انداخت و گره زد‌.
صدای ایستادن ماشین جلوی در آمد.
- پسرها اومدن، برو در رو باز کن! تا من این‌ها رو جمع کنم.
به طرف در رفتم و در را باز کردم.
سید که پیاده شده بود، نگاه نگرانی به من کرد.
- سلام خانم‌ماندگار!
نگاهی به صندلی کنار راننده کردم، علی نبود.
- سلام! پس علی کجاست؟
صدای علی از صندلی عقب آمد.
- خانم! من این‌جام.
به طرف عقب برگشتم.
- اون‌جا نشستی چرا؟
با دیدن سر و روی کبود و زخمی او که سعی داشت از حالت خوابیده بلند شود، جیغ کوتاهی کشیدم.
- چه بلایی سر خودت آوردی؟
علی سعی کرد در را باز کند.
-چیزی نیست، در رو باز کن! دستم درد می‌کنه.
در را باز کردم. سید که ماشین را دور زده بود، کمک کرد علی پیاده شود. علی به آهستگی پاهایش را زمین گذاشت و پیاده شد.
سروصورت زخمی و کبود و به‌هم‌ریخته‌اش حکایت از دعوا داشت.
- نمیگی چی سرت اومده؟
- هیچی، فقط کتک خوردم.
علی با کمک سید داخل شد و من هم پشت سر آن‌ها. مرضیه‌خانم با دیدن سرووضع علی جلو آمد و گفت:
- غلام حسین! چی شده؟
به جای سید، علی جواب داد.
- هیچی نیست مامان! خوبم.
گفتم:
- معلومه ازت.
سید، علی را روی تخت برده و نشاند.
مرضیه‌خانوم تشر زد.
- شما دوتا می‌گید چی شده یا نه؟
سید گفت:
- خاله نترسید، یک سر رفتم داخل پاساژ، لوازم یدکی می‌خواستم، برگشتم دیدم علی با چهارتا قلچماق دعواش شده.
گفتم:
- سر چی؟
علی گفت:
- چیز خاصی نبود.
مرضیه‌خانم جدی گفت:
- پرسید سر چی؟
- چهارتا لات بودن، افتاده بودن دنبال یک دختر، مزاحمش شده بودن، دنبالش افتاده بودن، هی جلوش رو می‌گرفتن، دختره می‌خواست بره نمی‌ذاشتن، رفتم کمکش، چهارنفر بودن، کتک خوردم، همین.
کنارش نشستم.
- آخه چرا تو رفتی؟ خب به پلیس می‌گفتی.
- پلیس اون اطراف نبود.
- حالا خوب شد آش و لاش شدی؟
علی با درد خندید.
- فقط که کتک نخوردم، یکی‌شون رو هم زدم، حیف چهارتا بودن.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #133
مرضیه‌خانم پرسید:
- جاییت زخمی نشده؟
سریع نگاهی به بدن و دست‌های علی کردم.
علی گفت:
- نترس! طوری نشده.
یک‌دفعه روی بازویش خط خون دیدم. با جیغ گفتم:
- علی چاقو خوردی؟
علی نگاهی به بازویش کرد.
- چیزی نیست، فقط یک خراشه ببین.
عصبی شدم.
- اگه چاقو می‌کردن توی شکمت خوب بود؟
علی لبخند زد.
- الان که نزدن، چرا حرص می‌خوری؟ تا خواستن چاقو بزنن، سید با قفل‌فرمون رسید.
سید که کنار دیوار تکیه داده بود، گفت:
- شانس آوردیم، چاقو هم داشتن، اما نتونستن بزنن.
علی خندید.
- تا هیکل سید رو دیدن که با قفل‌فرمون حمله کرد، ترسیدن در رفتن.
سید هم خندید و سر به زیر انداخت.
سید گرچه کوتاه‌تر از علی بود، اما استخوان‌بندی و هیکل درشت‌تری داشت.
مرضیه‌خانم زخم بازوی علی را نگاه کرد.
- خداروشکر طوری نشده.
رو به سید کردم.
- ممنون آقای‌موسوی!
- خواهش می‌کنم.
مرضیه‌خانم گفت:
- پسرم! دستت درد نکنه علی رو تنها نذاشتی، ولی چرا نرفتین درمانگاه؟
- خواهش می‌کنم خاله! گفتم بریم، خود علی گفت نمی‌خواد.
- علی! واقعاً لازم نیست بری؟
- نه مامان! خیالت راحت.
- غلامحسین‌جان! بشین برات یه چایی بیارم.
- نه ممنون خاله! زینب‌خانم تنهاست، باید برم خونه.
سید خداحافظی کرد و رفت.
مرضیه‌خانم گفت:
- علی‌جان! یک کم که حالت جا اومد، برو دوش بگیر، شام بخوریم، میرم حاضرش کنم.
-باشه مامان!
مرضیه‌خانم داخل رفت.
- چرا مامانت این‌قدر خونسرده؟ با این وابستگی که شما به هم دارید، الان باید این‌جا غش می‌کرد.
علی لبخند زد.
- مامان زن محکمیه، با دیدن چهارتا زخم و کبودی دست و پاش رو گم نمی‌کنه، بعدهم پسرش رو قبول داره، می‌دونه این کتک‌ها روی من اثر نداره، تویی که ما رو قبول نداری، باور نمی‌کنی طوریم نشده.
- بریم درمانگاه عکس بگیریم؟
- من هیچیم نیست.
دست و پاهایش را تکان داد.
- ببین دست و پاهام که نشکستن، این زخم بازوم هم خون نمیاد، یک کوچولو نوک چاقو گرفته، زخمش کم بوده، بسته شده، یک ذره کبود شدم، اون هم زود خوب میشه، اصلاً دعوا مال مَرده!
عصبانی شدم.
- چی‌چی دعوا مال مَرده؟ اگه سید نرسیده بود که شکمت رو سفره کرده بودن.
علی با درد خندید.
- از این اصطلاح‌ها هم بلدی؟
با لحن نگرانی گفتم:
- علی! دیگه دعوا نکن! نمی‌تونم ببینم طوریت شده.
- مجبور شدم، خودم که نخواستم دعوا راه بندازم، ولی ببخش نگرانت کردم، الان یک دوش بگیرم خوب میشم.
به صورتش خیره شدم. سمت راست لب بالایش زخم شده و زیر چشم چپش کبود بود.
-چی شده خانم‌گل؟ آدم کتک‌خورده ندیدی؟
- چرا توی مسئله‌ای قاطی شدی که ربطی به تو نداشت؟
- چرا ربط نداشت؟ فکر کن اگه جای اون دختر تو بودی چی؟
- خب حتماً خودش یک کاری کرده افتادن دنبالش!
- این حرف رو نزن، مهم نیست مقصر بوده یا نه، نباید می‌ذاشتم اذیتش کنن.
- اگه می‌زدن بلایی سرت می‌آوردن، کسی می‌اومد بگه آفرین؟ نه!
- من که نمی‌خواستم کسی تشکر کنه، وظیفه‌ام بود جلوی اون اراذل رو بگیرم، خداروشکر اون‌ها حواس‌شون به من پرت شد، دختره تونست فرار کنه.
بلند شدم زیر بغلش را گرفتم تا بلند شود.
- بلند شو! برو دوش بگیر حالت بهتر بشه.
تا خواست بلند شود، ابرویش را از درد جمع کرد.
- کجات درد می‌کنه؟
- یک مقدار شکمم درد می‌کنه، ولی نگران نباش تا فردا خوب میشم می‌ریم کوه.
- کوه؟ با این وضع؟ نه جناب! فردا می‌ریم درمونگاه عکس و چکاپ انجام میدی.
- باور کن طوری نیست.
- همین که من گفتم، سروصورتت کبوده، بازوت زخمیه، شکمت هم هنوز درد می‌کنه، می‌ریم درمونگاه تا خیالم راحت بشه، دیگه حرف هم نباشه.

***

با صدای آلارم بیدار شدم. هفت صبح بود. نگاهی به عکس علی که دیشب جلوی آینه گذاشته بودم، کردم.
- علی! باور کنم تو که به‌خاطر غیرتت اون‌جوری با چهارتا اوباش درگیر شدی، حالا خائن باشی؟ نه! حتماً یک چیزی این وسط هست که هیچ‌کَس نمی‌دونه، امروز به پلیس‌ها میگم اشتباه می‌کنن.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #134
نزدیک اداره‌ی آگاهی در جای مناسبی ماشین را پارک کردم و به تابلوی سبزنوشته پلیس‌آگاهی چشم دوختم.
رضا‌گفت:
- پیاده نمی‌شی؟
- رضا! می‌ترسم.
- از چی؟
- از آگاهی.
- ترس نداره دختر!
- اگه بازجویی‌ام کنن؟ اگه بازداشتم کنن؟ تازه شنیدم تو آگاهی‌ آدم رو می‌زنن.
رضا خندید.
- چه خبرته دختر؟ کاریت ندارن که، مگه اوباش قمه‌به‌دستی که بزننت؟ بازجویی نمی‌شی، فقط چندتا سؤال ازت دارن، بازداشت هم نمی‌کنن، مگه کاری کردی که این‌قدر می‌ترسی؟
- رضا! می‌ترسم برم داخل.
- سارینا! بس کن! تو که این‌قدر ترسو نبودی؟
- خب هنوز پام به آگاهی باز نشده بود.
- آبجی قشنگم! من هستم، همراهت میام، از چیزی نترس!
سری تکان دادم.
- خوبه که هستی، خیالم راحته، حالا چی باید بگم؟
- همه واقعیت رو، هرچی که می‌دونی.
در جوابش فقط سری به نشانه تایید تکان دادم.
- سارینا! خوب گوش کن! هرچی پرسیدن واقعیت رو‌ بگو، سؤال اضافه نکن، بحث و‌ جدل هم راه ننداز!
با حرص گفتم:
- باشه، حواسم هست.
- پس پیاده شو بریم.
پیاده شدم و‌ منتظر شدم رضا پیاده شده و به راه بیفتد. پشت سرش حرکت کردم. از نگهبانی جلوی در پرسیدم:
- ببخشید یکی به اسم ستوان‌ قدسی‌پور گفته بیام این‌جا!
نگهبان که سرباز جوانی بود با اخم گفت:
- موبایل‌هاتون رو بدید برید داخل بپرسید.
موبایل‌های خود را تحویل دادیم و در ازای‌ آن یک‌ شماره گرفتیم، محوطه‌ را پیموده و از پله‌ها بالا رفتیم تا به ساختمان چند‌طبقه و‌ دژمانند پلیس‌آگاهی رسیدیم. وقتی داخل شدیم، رضا با پرس‌و‌جو اتاقی را که باید‌ می‌رفتیم، پیدا کرد و من به رفت‌وآمدهای مجرمین لباس زندان به تن، پلیس‌های لباس رسمی‌پوش و مردانی که لباس‌های عادی پوشیده بودند، نگاه‌ می‌کردم، رضا کنارم آمد و مرا به اتاقی که باید می‌رفتم، راهنمایی کرد. او اجازه ورود نداشت، باید به تنهایی وارد می‌شدم.
در زدم و بعد از اجازه ورود داخل شدم. یک اتاق معمولی با یک میز معمولی بود. مردی که از سال‌های جوانی‌اش تازه گذشته بود، با لباس سبز پلیس پشت آن نشسته و صندلی‌هایی که روبه‌رو به هم جلوی میز او قرار داشت و فاصله آن‌ها را یک میز کوچک پر کرده بود و مردجوانی با لباس عادی روی یکی از صندلی‌ها نشسته بود، چند گلدان و یک نقشه روی دیوار، بقیه دکور اتاق بود.
مرد جوان لباس شخصی، نگاهی به من کرد.
- بفرمایید.
به سختی خودم را کنترل کردم.
- سلام سارینا‌ ماندگار هستم، گفتن بیام این‌جا.
مرد جوان ایستاد.
- سلام ستوان‌ قدسی‌پور هستم، بفرمایید بنشینید.
جلو رفتم و روی صندلی مورد اشاره او نشستم. ستوان‌ قدسی‌پور کنار‌ پنجره رفت و ایستاد.
به مرد پشت میز سلام کوتاهی دادم و او شروع به صحبت کرد.
-سلام خانم‌ماندگار! من سرگرد شیرزادی هستم، خواستیم بیایید تا به چند سؤال در رابطه با آقای علی درویشیان پاسخ بدید.
هنوز ته دلم ترس داشتم، آرام «بفرمایید» گفتم و سرگردشیرزادی شروع کرد.
- شما همسر علی درویشیان هستید؟
- بله، البته عقد موقت کردیم، یک چند مدت دیگه منقضی میشه.
- از کی می‌شناسیدش؟
- از ابتدای دانشجویی با هم هم‌کلاس بودیم، شش هفت سالی میشه.
- خب؟
کمی مکث کردم.
- کارشناسی که تموم شد، ایشون خواستگاری کردن، عقد کردیم تا بعد از این‌که ارشد رو تموم کردیم، عروسی بگیریم که ایشون یک مدت پیش گفتن قصد ادامه دادن ندارن.
- پس دیگه قصد ازدواج ندارید؟
- ایشون گفتن نمی‌خوان ادامه بدن.
- چرا؟
- نمی‌دونم.
- شما نمی‌دونید، چرا همسرتون دیگه نمی‌خواد با شما ازدواج کنه؟
- دلیلش رو به من نگفتن، فقط گفتن پشیمون شدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #135
سرگرد شیرزادی نگاهی به ستوان‌قدسی‌پور کرد و بعد به طرف من برگشت.
- خبر دارید چه اتهامی متوجه ایشون هست؟
- دقیق نه... فقط می‌دونم شماها دنبالشید.
- اتهام متوجه ایشون خیانت و اقدام علیه امنیت ملی هست!
با اضطراب و چشمان گرد شده گفتم:
- اقدام علیه امنیت ملی؟
- تو این مدت که همسرش بودید با چه کسانی در ارتباط بود؟
- من نمی‌دونم، علی گرچه دوست‌های نزدیک کمی داشت، اما با خیلی‌ها در ارتباط بود، از بچه‌های دانشگاه، بچه‌های بسیج، بچه‌های هیئت و مسجد محلشون بگیر تا خیلی‌های دیگه که من نمی‌شناختم، اما دوست صمیمی‌اش سید هست، اون بیشتر می‌دونه.
سرگردشیرزادی پرسید:
- سید کیه؟
- سید غلام حسین موسوی از هم‌محلی‌های علی‌ بود، از بچگی باهم رفیق بودن.
سرگرد سری تکان داد.
ستوان‌ قدسی‌پور آمد و جلوی من نشست و پرسید:
- تو طول این چند سال عقد همسرتون‌ کجاها زیاد رفت و آمد داشت؟
چند لحظه فکر کردم.
- جز خونه‌ی ما و دانشگاه، مسجد محلشون زیاد می‌رفت، تو یک شرکت صنایع شیمیایی توی شهرک صنعتی کار می‌کرد، هرازگاهی هم می‌رفت دارالترجمه برای ترجمه.
سکوت کردم، دیگر چیزی یادم نمی‌آمد.
سرگردشیرزادی پرسید:
- این اواخر رفتار و عمل عجبیی ازش ندیدید؟
کمی مردد شدم، اما تصمیم گرفتم بگویم.
- فقط اون چند روز آخری که باهم بودیم، یک خورده تغییر کرده بود!
قدسی‌پور پرسید:
- چه تغییری؟
- نمی‌دونم چه‌طور بگم، یکی دو روز کم پیدا شد، بعد گفت دیگه پشیمون شده از ادامه با من.
- چیز دیگه‌ای نگفت؟
- نه.
سرگرد شیرزادی گفت:
- خانم‌ ماندگار! واقعاً اگر‌ چیزی هست که نگفتید، بهتره زودتر بگید.
- باور کنید‌ من‌ چیزی بیشتر از این‌هایی که‌ گفتم نمی‌دونم.
سرگرد فقط سری تکان داد.
با کمی من و من گفتم:
- من واقعاً نمی‌دونم چرا چنین اتهام سنگینی به علی زدید؟ ولی مطمئن باشید‌ همه‌اش تهمته، علی اصلاً آدمی نیست که خائن به کشور باشه!
سرگرد خونسرد گفت:
- تشخیص این موضوع با دادگاهه، شما می‌تونید برید دیگه.
ستوان‌ قدسی‌پور کارتی را به طرف من گرفت.
- هر وقت از نامزد سابقتون خبر یا پیغامی شد یا خواستید چیز دیگه‌ای بگید، با من تماس بگیرید.
کارت را گرفتم. به هر دو نگاه کردم. از حالت جدی صورت‌شان ترسیدم که دوباره بگویم، علی بی‌گناه است، پس بلند شده و خارج شدم.
رضا پشت در منتظر من بود، تا مرا دید پرسید:
- چی شد؟
- نمی‌دونم، هرچی‌ خواستن گفتم.
- پس برو توی ماشین تا‌ من هم بیام.
- چی‌کار داری؟
- یک سوال دارم، تو برو، من هم زود میام.
- همین‌جا می‌مونم بیا!
رضا لبخند زد.
- از رنگ‌پریده‌ات معلومه این‌جا نمونی بهتره، برو تو‌ی ماشین حالت جا بیاد.
- باشه، پس زود بیا!
- نگران نشو‌! زود میام.
تحمل فضای سنگین آگاهی برای خودم هم سخت بود، سریع از آگاهی بیرون آمدم و سوار ماشین شدم.
رضا که برگشت و سوار شد، پرسیدم:
- چی‌کار داشتی؟
- هیچی، می‌خواستم ببینم اگه از علی خبری شد، بهمون میگن یا نه؟
سوال احمقانه‌ای کرده بود، اما چیزی نگفتم و ماشین را به حرکت درآوردم.
رضا پرسید:
- کجا میری؟
- الان تو رو می‌رسونم خونه‌ات، بعد می‌خوام یک سر به مادر علی بزنم.
- نگه‌دار! من همین‌جا پیاده میشم، باید برم سرکار.
- خب می‌برمت سرکارت، بگو از کدوم طرف برم؟
- نمی‌خواد، همین‌جا نگه دار، با تاکسی میرم.
- چرا تعارف می‌کنی؟ از صبح به‌خاطر من از کارت افتادی، حالا زشت نیست وسط راه ولت کنم؟
- چه زشتی؟ توی زحمت می‌افتی، راهت دور میشه.
- عیب نداره، حداقل این اداره‌ی تو رو یاد می‌گیرم، من هنوز نمی‌دونم کجاست؟
رضا لبخندی زد.
- وقت برای این‌کار زیاده، برو یک سر به مادر علی بزن، شاید علی باهاش تماس گرفته باشه.
- باشه، هرجور میلته‌.
ماشین را نگه داشتم و رضا پیاده شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #136
بعد از خداحافظی با رضا به طرف خانه مادر علی حرکت کردم. مقابل خانه که رسیدم، زنگ زدم. اما کسی جواب نداد. فکر کردم حتماً مرضیه‌ خانم برای خرید بیرون رفته، به کنار ماشین برگشتم و به آن تکیه دادم، با نوک پایم مشغول بازی با سنگ‌ریزه‌ای شدم و یادم به روزی افتاد که همین‌طور پشت در منتظر علی بودم.
***
با خوشحالی و ذوق زیاد زنگ خانه‌ علی را زدم، اما کسی جواب نداد. چند دقیقه‌ای ایستاده بودم که علی از سر کوچه نمایان شد‌. دستانش پر از خرید بود. به استقبالش رفتم.
- سلام علی‌جان!
علی نزدیک‌تر آمد.
- سلام خانم! چی شده؟
با دستان باز شده نزدیک‌تر رفتم، تا بغلش کنم.
- علی! خیلی وقته این‌جام.
علی خود را عقب کشید و دستان پر از وسایلش را بالا آورد.
- اِ خانمی؟ توی کوچه؟!
فهمیدم و خودم را جمع کردم.
- ببخشید! حواسم نبود، خیلی خوش‌حالم، تو کجایی؟
دستانش را نشان داد.
- رفته بودم برای مادر خرید کنم.
- مادرت هم خونه نیست.
- امروز رفته جلسه، بیا کلید رو از توی جیبم دربیار، بریم تو ببینم چی شده این‌قدر ذوق‌زده‌ای؟
کلید را از جیب شلوارش درآوردم و در را باز کردم. داخل شدیم و به طرف تخت فلزی رفتیم.
- خب بگو چی شده این‌قدر خوش‌حالی؟
برگه پرینت‌شده‌ای را که از صفحه اول یک مقاله انگلیسی گرفته بودم، از کیف درآوردم و طرف علی گرفتم.
- ببین، ببین این مقاله رو!
علی خریدها را روی تخت گذاشت و برگه را از دستم گرفت و نگاه کرد.
- اِ... این همون کار دکتر یاورنژاده، چاپ شده؟
- آره علی! تازه ISI هم هست.
علی داشت همان صفحه را می‌خواند.
- یادته علی، دکتر دستیار می‌خواست، دکترفروتن من رو فرستاد؟
به انتهای اسم نویسندگان مقاله اشاره کردم.
- ببین اسم من هم این‌جاست.
- آره اسم تو رو هم آورده!
از ذوق بازوان علی را گرفتم.
- وای علی! بالاخره اسم‌ من هم رفت توی مقاله اون‌هم ISI، می‌دونی چه‌قدر خوشحالم؟ همین که شفیعی بهم گفت مقاله چاپ شده، سریع رفتم از صفحه اولش پرینت گرفتم، بیارم بهت نشون بدم.
علی سرش را از مقاله برداشت و به صورتم نگاه کرد و لبخند زد.
- بهت تبریک میگم، من هم خیلی خوش‌حالم، تو استحقاقش رو داری.
روی تخت نشستم و دستانم را از دو طرف به تخت گرفتم. به علی که ایستاده بود، نگاه کردم.
- علی! بالأخره اسمم رفت تو‌ یه مجله علمی ISI، با این‌که اسمم نفر آخر نوشته شده و یه جورایی نخودی محسوب میشم، اما همین هم خیلی خوبه، خیلی خوش‌حالم!
علی کنارم نشست و با لبخند به چشمانم نگاه کرد.
- بایدم خوشحال بشی، تو کلی برای این‌کار زحمت کشیدی، امیدوارم یک روز اسمت رو به عنوان نفر اول یه مقاله ISI ببینم.
- یعنی میشه علی؟ یعنی میشه یک روز این‌قدر کارهام خوب باشه که به مقاله من هم ارجاع بدن؟
- چرا که نه؟ من که مطمئنم اون روز می‌رسه.
به طرف علی چرخیدم و دستش را گرفتم.
- وای علی! همش به‌خاطر توئه، اگه اون روزهایی که با دکتر یاورنژاد کار می‌کردم، شب‌ها درس‌های دکتر فروتن رو باهام کار نمی‌کردی، نمی‌تونستم دوتاش رو باهم انجام بدم.
- من کاری نکردم، همه‌اش به‌خاطر تلاش خودت بود که تونستی دوتاش باهم انجام بدی.
برگه پرینت را از دست علی گرفتم و دوباره نگاه کردم.
- هنوز باورم نمی‌شه، اسمم این‌جا اومده.
علی دستش را دور بازویم انداخت.
- بهت افتخار می‌کنم خانم‌گل! یک جشن حتماً باید بگیریم، فکر کن کجا دوست داری بریم، مهمون من!
برگه را‌ کنار انداختم و بغلش کردم.
- هیچ‌جا علی! هیچ‌جا، فقط می‌خوام کنار تو باشم، با تو بودن برای من جشنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #137
***

از یاد خاطرات گذشته لبخندی روی لبم آمده بود. هنوز مشغول بازی با سنگ‌ریزه بودم که صدای مادر علی مرا به خود آورد.
- سلام سارینا جان! خیلی وقته منتظری؟
سرم را بالا آوردم و به مرضیه‌خانم که جلوی در خانه رسیده بود، نگاه کردم.
- سلام مادرجان! نه تازه اومدم.
مرضیه‌خانم در خانه را باز کرد.
- بیا بریم تو دخترم!
داخل که شدیم، مرضیه‌خانم چادرش را برداشت‌
- برو روی تخت بشین، تا یه چیزی بیارم.
- دستتون درد نکنه، نمی‌خواد.
- می‌خواد دخترم! تو بشین.
مرضیه‌خانم با ظرفی پر از سیب آمد و کنارم روی تخت نشست.
- رفته بودم قدمگاه، برای علی دعا کردم.
- مادرجان! شما بهتر از من‌اید، خدا حتماً به حرف‌تون گوش میده.
مرضیه‌خانم سیبی را داخل بشقابی برایم گذاشت.
- خدا حرف تو رو هم گوش میده، بخور عزیزم!
- ممنون مادر!
کمی مکث کردم.
- من خیلی نگرانم.
-میوه‌ات رو پوست بگیرم؟
- نه خودم پوست می‌گیرم.
بشقاب را برداشتم و مشغول پوست‌کندن سیب شدم. مرضیه‌خانم هم مشغول پوست‌کندن شد، بعد از چند لحظه بدون آن‌که دست از کارش بکشد، نفس عمیقی کشید.
- خدا بعد از سال‌ها چشم انتظاری علی رو به ما داد. وقتی به دنیا اومد، حالش خوب نبود، نارس بود، همون‌موقع به خدا گفتم خدایا این بچه مال خودته، خواستی بگیری بگیر، اما اگه بهم بخشیدی، قول میدم طوری تربیتش کنم که فقط به تو فکر کنه، نمی‌دونم چه‌قدر موفق بودم، ولی تلاشم رو کردم تا شرمنده خدا و پدرش نشم، حالا اگرچه بهم میگن بد تربیتش کردم، اما من دلم آرومه که تلاشم رو کردم، به خدا هم امیدوارم.
سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد.
- الان هم به خدا میگم خدایا! این بچه خودته، خواستی بگیریش راضی‌ام، اما فقط می‌خوام بذاری برگرده تا این تهمت‌ها رو از خودش پاک کنه، حق علی نیست که بهش تهمت خیانت بزنن، تو‌ که دیگه علی رو‌ می‌شناسی، می‌دونی عاشق این کشور و انقلابه، خائن نیست.

بشقاب میوه را کنار گذاشتم.
- مادرجان! من واقعاً نمی‌فهمم چه اتفاق‌هایی داره میفته، یک ماه پیش قسم می‌خوردم علی هیچ‌وقت من رو ول نمی‌کنه، اما ول کرد؛ قسم می‌خوردم از علی معتقدتر و متعهدتر نیست، حالا میگن علی خیانت کرده؛ قسم می‌خوردم قانون‌مندترینه، حالا میگن از دست قانون فراریه؛ قسم می‌خوردم هیچ‌کس رو بیشتر از شما دوست نداره، اما الان روزهاست شما رو بی‌خبر گذاشته؛ من می‌ترسم، من از این اتفاق‌ها می‌ترسم، می‌ترسم نکنه علی طوریش شده باشه؟
مرضیه‌خانم چشمانش را لحظه‌ای روی هم گذاشت، اشک در چشمانش جمع شده بود.
- نترس دخترم! نترس! علی اگه مال ما باشه، خدا اون‌ رو بهمون برمی‌گردونه.
- من نمی‌تونم ببینم علی طوریش شده باشه.
مرضیه خانم ایستاد.
- توکل کن دخترم!
نفس عمیقی کشید.
- برم یک چیزی برای ناهار آماده کنم، بخوریم.
من هم ایستادم.
- نه مادر باید برم خونه، نگرانم میشن.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #138
***
صبح جمعه سردی بود. با علی در مسیر سربالایی پارک کوهپایه برای رسیدن به مزار شهدای گمنام، پیاده‌روی می‌کردیم. کاپشنم را به خودم پیچیده بودم و به علی که دست کمی از من نداشت، نگاه کردم. کلاه، شال‌گردن و پلیور بافتنی‌اش می‌گفت که دیگر وقت آن شده تا کوه‌پیمایی‌های صبح جمعه را تا مناسب‌تر شدن هوا تعطیل کنیم. به علی که کمی جلوتر از من با دستانی که داخل جیب پلیور کرده بود، قدم می‌زد، گفتم:
- علی‌جان! یک سؤال می‌تونم بپرسم؟
علی سربرگرداند و صبر کرد تا به او برسم.
- بپرس خانم گل!
آن‌قدر هوا سرد بود که جرئت نمی‌کردم دستم را از جیب کاپشن دربیاورم و دستش را به عادت همیشه بگیرم. کنارش که رسیدم، با هم قدم زدیم.
- می‌خوام بدونم تو دیگه چرا از این نظام دفاع می‌کنی؟
- چرا فکر می‌کنی نباید دفاع بکنم؟
- خب همین‌ها پدرت رو ازت گرفتن، اون هم با اون وضع دلخراش، اگه پدرت به‌خاطر همین‌ها جنگ نمی‌رفت، خب هیچ‌وقت شیمیایی نمی‌شد که اون همه سال زجر بکشه و بعد هم بمیره، اگه این‌ها جنگ راه ننداخته بودن، پدرت رو نبرده بودن جنگ، الان پدرت زنده بود، نگو دلت نمی‌خواست پدرت الان زنده‌ باشه.
علی لحظه‌ای مکث کرد.
- من برای همیشه حسرت این رو دارم که چرا لحظات آخر با بابا نبودم؟ داغ رفتنش همیشه روی دل منه، فقط به امید دیدن دوباره‌اش زنده‌ام.
- پس چرا تو به این‌ها اعتراض نمی‌کنی، من که حق رو به تو میدم اگه ازشون بد بگی.
به من نگاه کرد.
- ولی مسئله، مسئله دل من نیست، مسئله امر خداست! ما همه چیزمون رو از خدا داریم، خدا از ما چی می‌خواد؟ بندگی! حالا شرط بندگی چیه؟ این‌که بی‌قید و شرط گوش به فرمان باشی.
نفس عمیقی کشید.
- پدرم اگه رفت جنگ، به خواست خودش رفت، نه اجبار حکومت، اگه زخمی شد، اگه سال‌ها با اثرات شیمیایی زندگی کرد و اعتراض نکرد، فقط به این خاطر بود که خواست خدا این بوده و شرط بندگی چیه؟
- فرمان‌پذیری بی‌قید و شرط.
کمی مکث کردم و گفتم:
- من همین رو نمی‌فهمم، چرا دفاع از این حکومت، بندگی خداست؟
- خب چون این حکومت داره حرف خدا رو پیش می‌بره، پس حمایت از اون، یعنی حمایت از خدا.
با حرص گفتم:
- کاش یک چیزی هم گیرت می‌اومد.
علی خندید و سرش را زیر انداخت.
- راس میگم علی! قبلاً که نمی‌شناختمت می‌گفتم‌ حتماً یک چیزی‌ گیرت میاد که از این‌ها دفاع می‌کنی، اما بعداً که تو و مادرت رو شناختم، دیدم هیچی ندارید، یک حقوق بازنشستگی مادرت هست و یک خونه قدیمی، تو برای خرج زندگی پروژه دست می‌گیری، کار پاره‌وقت انجام میدی، تا دیروقت می‌شینی ترجمه می‌کنی، این همه دردسر می‌کشی، بعد حاضر نیستی حقوق پدرت رو از بنیاد شهید بگیری، درحالی‌که حقته، پدرت به‌خاطر همین‌ها رفته، زخمی برگشته و شهید شده.
علی سربلند کرد و به من نگاه کرد.
- بابا هیچ‌وقت حاضر نشد پیگیر جانبازیش بشه تا حقوق بگیره، همیشه می‌گفت من هر کاری کردم به‌خاطر خدا کردم، طرف معامله‌ام خداست، اگه از من راضی باشه، خودش جوابم رو میده، وقتی بابا راضی به جانبازیش نبود، مطمئناً الان راضی نیست ما دنبال حقوق بنیاد شهید باشیم. من و مامان هم نمی‌خوایم، ما زندگی خوبی داریم، نیاز نداریم به اون حقوق... ما الان از زندگی‌مون راضی هستیم، چون روزگار سخت‌تر از این رو هم قبلاً دیدیم، پس الان که وضعمون بهتره چرا الکی اعتراض کنیم؟
- آخه چرا باید همیشه توی دردسر زندگی کنی؟
- چرا فکر می‌کنی من توی دردسرم؟ من زندگی خوبی دارم، من و مادر توقعی بیش از این نداریم.
- چرا ندارید؟ باید داشته باشید، باید توقع داشته باشید، این همه سختی رو تحمل کردید، برای چی؟
- اگر هم سختی تحمل کردیم، به قول بابا طرف معامله‌مون خداست.
- خدا چطور برات جبران می‌کنه؟
- خدا این‌قدر به ما محبت کرده که ما هر کاری کنیم نمی‌تونیم محبت‌هاش رو جبران کنیم، باید بگیم ما برای خدا چی‌کار کردیم، هیچی؟
- خدا برای تو چی‌کار کرده که نمی‌تونی جبران کنی؟
- همین که مسلمون به دنیا اومدم، اون‌هم شیعه آقا امیرالمؤمنین کم چیزیه؟ خدا پدر خوب بهم داد، مادر خوب بهم داد، تن و بدن سالم، این همه نعمت... ‌.
علی ایستاد به طرف من برگشت و چشم در چشمم لبخند زد.
- همین که قلب تو رو به من داد، حق نیست برای این خدا کار کنم؟
قلبم از حرف‌هایش گرم شد، لبخند زدم.
- تا کی برای خدا می‌خوای کار کنی؟
- تا وقتی جون دارم.
چیزی از قلبم کنده شد، که لبخندم رنگ غم گرفت.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #139
***
سر میز ناهار به جای غذاخوردن با غذایم بازی می‌کردم و میلی به خوردن نداشتم. ایران پرسید:
- فرصت نشد ازت بپرسم، رفتی خونه علی، تونستی ببینیش؟
نگاهش کردم و آرام گفتم:
- نه.
دوباره مشغول بازی با غذایم شدم.
- نخواست تو رو ببینه؟
- علی اصلاً خونه نبود.
- پس چرا از اون‌روز که رفتی علی رو ببینی افسرده‌تر شدی؟
دست از بازی با غذا کشیدم.
- چیزی نیست.
- مادرش حرفی بهت زده؟
- نه... فقط دلم تنگ شده.
صدای زنگ گوشی‌ام وادارم کرد از پشت میز بلند شده و گوشی را از روی اپن بردارم. شهرزاد بود.
- سلام شهرزادی چه‌طوری؟
شهرزاد با گریه گفت:
- سارینا! کمکم کن.
نگران شدم با لحن دستپاچه‌ای گفتم:
- چی شده دختر؟
- خوردم زمین.
- کجا؟
- خونه.
- حالت الان چه‌طوره؟
- نمی‌دونم، پام درد می‌کنه، نمی‌تونم راه برم، به زور خودم رو تا تلفن کشوندم، هرچی زنگ می‌زنم امیر جواب نمیده، تو رو خدا بیا کمکم.
- باشه عزیزم میام، فقط به اورژانس زنگ بزن، من دارم میام.
تماس را قطع کردم و به ایران گفتم:
- شهرزاد خورده زمین باید برم کمکش.
و بی هیچ تأملی با دو به اتاقم برگشتم. مانتو و شالم را که روی تخت انداخته بودم، تنم کردم و کوله‌ام را برداشتم و با سرعت خودم را به ماشین رساندم. تا در حیاط باز شود، دکمه‌های مانتو را بستم و درحالی‌که با شهرزاد تماس می‌گرفتم به طرف خانه‌اش راندم. تلفنش اشغال بود و کمی بعد خودش تماس گرفت.
- سارینا جان! با امیر حرف زدم، داره میاد، به اورژانس هم خبر دادم، تو دیگه نمی‌خواد بیایی.
- من هم میام، نمی‌تونم برگردم.
به نزدیک خانه آن‌ها که رسیدم، شهرزاد را دیدم که روی برانکارد داخل آمبولانس شد و حرکت کرد. امیرِ نگران می‌خواست سوار ماشینش شود که کنارش ایستادم و از داخل ماشین گفتم:
- آقا امیر! چی شده؟
امیر به طرف من برگشت و از پنجره گفت:
- نمی‌دونم، فقط خدا بهمون رحم کنه، هرچی بهش میگم نمی‌خواد بشوری، کارگر می‌گیرم، گوش نمیده، وسواس داره، داشته کف آشپزخونه رو می‌شسته خورده زمین.
- حالا کجا بردنش؟
- گفتم ببرن کوثر، دکترش اون‌جاست.
- باشه پس من میرم کوثر، فعلاً!
سری برای امیر تکان دادم و حرکت کردم تا به بیمارستان برسم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #140
در اورژانس توانستم شهرزاد را پیدا کنم؛ اما اجازه داخل شدن به اورژانس را به من ندادند. بعد از آن‌که از پای شهرزاد عکس گرفتند و به‌خاطر وضعیت جنین سونوگرافی انجام دادند، دکتر خورشیدیان پزشک زنانی که شهرزاد زیر نظرش بود را پیج کردند و دکتر خورشیدیان هم شهرزاد را ویزیت کرد. من و امیر پشت بخش اورژانس منتظر مانده بودیم. دکتر خورشیدیان که بیرون آمد، هر دو به استقبالش رفتیم، امیر پیش‌دستی کرد.
- خانوم دکتر! اتفاقی برای شهرزاد افتاده؟
- آقای ارجمندی! نگران نشید، ولی من به خودتون هم گفتم، مادر پاش رو که گذاشت توی سی‌و‌شش هفته باید مراقب باشید، هر آن ممکنه زایمان رخ بده، اما شما و خانومت اصلاً مراقب نیستید، الان خانومت داره میره تو سی‌و‌هشت هفته باید بیشتر از این‌ها مراقب باشه، حالا سونویی که انجام داده رو دیدم، ظاهراً مشکلی نیست، اما باید نوارقلب‌جنین هم انجام بده، برای پاش مشکلی ایجاد نشده، یه دررفتگی ساده‌اس، اما به‌خاطر ضربه که وارد شده، نیاز به مراقبت بیش‌تر داره، بستریش کنید تا فعلاً مادر و جنین تحت مراقبت باشن.
امیر گفت:
- برای بستری چی‌کار باید بکنم؟
- برید ایستگاه پرستاری راهنمایی‌تون بکنن.
از دکتر تشکر کرده و به ایستگاه پرستاری رفتیم، امیر با راهنمایی آن‌ها به دنبال کارهای بستری شهرزاد رفت. خواستم پیش شهرزاد بروم که گفتند فعلاً خواب است و نباید بیدار شود. کنار شهرزادِ خوابیده نشسته بودم که اعلام کردند، امیر کارهای بستری شهرزاد را در یک اتاق خصوصی انجام داده و شهرزاد را به اتاق خصوصی بردند، خواستم کنارش بمانم، که پرستار اجازه نداد و‌ گفت چون تا یک‌ساعت دیگه باید بخوابد، کسی نباید در اتاق بماند و مرا به محوطه فرستادند. در محوطه روی نیمکتی نشسته بودم که امیر هم رسید.
- ممنونم خانوم ماندگار! که شهرزاد رو تنها نگذاشتید.
- خواهش می‌کنم، شهرزاد مثل خواهرمه، بفرمایید بنشینید.
امیر با فاصله از من روی نیمکت نشست. امیر با قد متوسط و لاغری‌اش آن‌چنان تفاوتی با شهرزاد کوتاه‌قد نداشت، موهای مشکی سرش را همیشه در کوتاه‌ترین حالت ممکن نگه می‌داشت و تنها به گذاشتن یک سبیل اکتفا می‌کرد و ریشش را همیشه اصلاح می‌کرد، اما عادت به تیغ کشیدن نداشت.
امیر دستی به سبیلش کشید و بعد گفت:
- من تو این شهر کسی رو ندارم که این‌جور مواقع به کمکم بیاد، خوش‌حالم شهرزاد تنها نیست.
به مچ دست امیر نگاه کردم، هنوز ساعت علی را باز نکرده بود.
- کاری نکردم آقای ارجمندی! شهرزاد هم هیچ‌وقت من رو تنها نگذاشته.
امیر سرش را پایین انداخت.
- امیدوارم اتفاقی برای خودش و بچه نیفته.
- نگران نباشید، دکترها حواسشون بهش هست.
کمی مکث کردم و گفتم:
- شهرزاد خیلی خوشبخته که شما رو داره.
امیر به طرف من برگشت.
- من هم خوشبختم که شهرزاد رو دارم.
بعد دوباره به مقابلش خیره شد.
- شهرزاد به‌خاطر من جلوی خیلی‌ها وایساد.
می‌دواستم، خانواده شهرزاد هم با ازدواج او و امیر مخالف بودند، اما آن‌ها هم مانند پدرم و بعد از یک مدت پافشاری شهرزاد، کوتاه آمدند.
امیر گفت:
- دکتر واضح حرف نزد من دقیق نفهمیدم، حال بچه بدتره یا حال شهرزاد؟
- خودتون رو نگران نکنید، اتفاقی برای هیچ‌کدوم نمی‌افته.
- خدا نکنه شهرزاد طوریش بشه.
- دکتر فقط گفت برای مراقبت بیشتر بستری می‌کنه وگرنه مشکلی ندارن.
- به خانوم‌ دکتر زنگ زدم، گفتم شهرزاد رو آوردم بیمارستان، دانشگاه بودن، گفتن خودشون رو می‌رسونن.
- پس خیال‌تون راحت باشه، مادر شهرزاد که اومد، شما می‌تونید برید خونه.
- نه نمی‌تونم برم.
- معلومه خسته‌اید، برید خونه استراحت کنید، من و خانوم‌ دکتر هستیم.
- باید کنار شهرزاد بمونم.
- شهرزاد تو بخش زنان هست، نمی‌ذارن شما همراهش بمونید.
امیر فقط سری تکان داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
401

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین