. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #171
صبحانه که تمام شد، جعبه شیرینی را برای شهرزاد آوردم. یکی برداشت.
- بقیه رو ببر.
- همین؟
- میل ندارم، این رو هم می‌خورم رفتم نوار قلب بگیرم، بچه تکون بخوره.
ابرویی بالا دادم و جعبه شیرینی‌ را داخل یخچال گذاشتم.
- پس میرم یک ویلچر برات بیارم بریم‌ برای نوارقلب.
شهرزاد با کمک من روی تختی دراز کشید تا پرستاری نوار‌قلب جنینش را بگیرد. با فاصله کمی از او روی نیمکتی که کنار دیوار بود، نشستم. دستانم را در بغلم جمع کردم و به علی فکر کردم که برخلاف من چه‌قدر بچه دوست دارد.
اگر ازدواج می‌کردیم و من حامله می‌شدم، حتماً علی خیلی خوشحال می‌شد و بیشتر از همیشه ناز مرا می‌کشید و من بیشتر برای او ناز می‌کردم. لبخندی از حسرت زدم.
علی را تصور کردم که نوزادی در بغل دارد. چقدر علیِ پدر جذاب‌تر بود. انگشتان نوزاد در میان ریش‌هایش می‌گشت و آن‌ها را چنگ می‌زد و علی شاید می‌گفت:«بابایی ول کن.»
لبخندی از خوشی تصوراتم زدم.
- علی‌ جان! اون‌طوری که برای من اسم گذاشتی برای بچه‌مون هم اسم‌ می‌ذاشتی؟ اسم خودش نه‌ ها، یک اسم دیگه؛ به من میگی خانم‌گل به اون چی می‌گفتی؟ چرا هیچ‌وقت ازت نپرسیدم؟
با صدای شهرزاد از فکر بیرون آمدم.
- چه خیالات خوشی داری که این‌طوری لبخند می‌زنی؟
- تموم شدی؟
شهرزاد روی تخت نشست.
- آره، به چی فکر می‌کردی، به من هم بگو بخندم.
کمکش کردم از تخت پایین بیاید.
- به علی فکر می‌کردم.
شهرزاد روی ویلچر نشست.
- وای خدا... اصلاً ولش کن، هیچی نگو، برگردیم اتاق.
به اتاق که رسیدیم، شهرزاد گفت:
- سارینا! دلم برای بچگی‌مون تنگ شده.
کمک کردم روی تخت دراز بکشد.
- برای کجاش تنگ شده؟
- دوست دارم برگردم به همون موقعی که با تو و رضا رو چمن‌های حیاط خونه‌تون بدو بدو می‌کردیم.
لبخند زدم. شهرزاد ادامه داد:
- رضا زود از ما دوتا جدا شد؛ ایران نذاشت پسرش قاطی دخترها بزرگ بشه، زود فرستادش باشگاه؛ الان هم این‌قدر باشخصیت شده که دیگه نمی‌شه باهاش غیرمحترمانه حرف زد چه برسه به شوخی؛ یادته چه‌قدر باهم بازی می‌کردیم؟
- دلت برای بازی تنگ شده؟
- برای باهم بودن تنگ شده.
- از دیشب که با همیم.
- ولی خیلی کم بود.
- افسردگی باید بعد زایمان بیاد، مال تو پیش‌پیش اومده؟
- بعد از مرخص شدنم زود بیا دیدنم، منو که قدغن کردن جایی برم.
- نگران نباش میام دیدنت.
تلفن شهرزاد زنگ زد و برداشت.
- مامانِ، قبل سمینار زنگ زده ببینه زنده‌ام.
دلخوری در صدایش موج می‌زد. گفتم:
- من تا محوطه میرم یک هوایی به کله‌ام بخوره.
شهرزاد همان‌طور که تماس را وصل می‌کرد، سر تکان داد و‌ من بیرون رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #172
از در بخش زنان خارج شدم، هنوز در سالن انتظار بودم که متوجه شدم امیر داخل شد.
- سلام خانم ماندگار! حال شهرزاد چه‌طوره؟
- سلام آقای ارجمندی! خوبه، تلفنی داشت با خانم‌ دکتر حرف می‌زد من اومدم بیرون هوایی بخورم.
- پس مزاحم نباشم.
به ردیفی از صندلی‌های انتظار اشاره کردم.
- شما که نمی‌تونید داخل بشید، من هم می‌خوام همین‌جا یک خورده بشینم، بفرمایید.
امیر روی یک از صندلی‌ها نشست.
- واقعاً لطف کردید دیشب پیش شهرزاد موندید.
به فاصله یک صندلی از او نشستم.
- خواهش می‌کنم شهرزاد خواهرمه، با من تعارف نداشته باشید.
امیر سر به زیر انداخت.
- لطف دارید.
به مچ دستش که ساعت علی را بسته بود، نگاه کردم. کمی لب زیرینم را به دندان گرفتم.
- من و شهرزاد به هم خیلی نزدیکیم، همون‌طور‌که شما و علی به هم نزدیک شدید.
امیر روی ساعت را با دست دیگرش گرفت.
- ازتون عذر می‌خوام.
- بابت چی؟
سرش را بالا آورد.
- با شهرزاد که حرف زدم، تأکید کرد ساعت رو نبندم، اما فراموش کردم بازش کنم‌.
- ایرادی نداره.
- شهرزاد میگه باعث میشم یاد علی بیوفتید و ناراحت بشید، باور کنید من نمی‌خوام ناراحتتون کنم.
- گفتم مهم نیست، شما و علی توی همین مدت کم آشنایی خیلی صمیمی شُدید، حق دارید هدیه‌ش رو دستتون کنید.
امیر نگاهش را دزدید.
- علی پسر خیلی خوبیه.
کمی چشمانم را ریز کردم.
- چی شد با علی این‌قدر دوست شدید؟
دوباره نگاهم کرد.
- واقعاً براتون مهمه؟
- بله، خیلی دوست دارم بدونم شما که از قبل علی رو نمی‌شناختید، چی شد این‌قدر صمیمی شُدید؟
- شاید درست نباشه این حرف‌ها رو به شما بزنم، ولی از اون‌جایی که شما با شهرزاد مثل خواهرید، من هم شما رو غریبه نمی‌بینم، بهتون میگم.
امیر به سرامیک‌های کف بیمارستان چشم دوخت.
- زمانی که من خواستگار شهرزاد شدم، اصلاً خبری از سطح خانوادگیش نداشتم، بعداً فهمیدم چقدر بین خانواده‌هامون فاصله هست؛ من از یک خانواده شهرستانی بودم که تحصیل‌کرده‌شون من بودم اون هم با مدرک لیسانس، اما توی خانواده شهرزاد، پیش پا افتاده‌ترین مدرک لیسانس بود؛ همین تفاوت فرهنگی باعث شد آقای دکتر زیاد تمایلی به من نداشته باشن، اما خب اصرارهای شهرزاد باعث شد ما باهم ازدواج کنیم. اون روزها زندگی برای من خیلی سخت می‌گذشت، من هیچ جایی بین این خانواده نداشتم؛ خصوصاً زمانی که فهمیدم دکتر می‌خواستن شهرزاد با برادرزاده‌شون ازدواج کنه.
امیر مکث کرد و پوزخندی زد.
- کسی که داشت توی فرانسه دکترا می‌خوند، می‌دونستم از طرف اون‌ها مدام درحال مقایسه شدن با اونم و مطمئن بودم از نظرشون قطعاً من پایین‌تر از افشینم.
امیر سری تکان داد.
- بدترین نگاه‌ها رو از خانواده و اقوام شهرزاد خصوصاً پدر و عموش توی روز عروسی دیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #173
امیر سربلند کرد با لبخند عصبی گفت:
- من روز عروسی‌ام داشتم عذاب می‌کشیدم، اما فقط به‌خاطر خود شهرزاد چیزی نگفتم، تنها کسی که هیچ‌وقت رفتار بالا به پایین با من نداشت فقط شهرزاد بود، اگه اون نبود من نمی‌تونستم اون شرایط رو تحمل کنم؛ وجودش تنها دلخوشی اون روزهای نحس بود.
امیر به طرف من برگشت.
- این‌ها رو گفتم بدونید من روزهای اول ازدواجم چقدر احساس بدی داشتم نسبت به خودم، نسبت به زندگیم؛ می‌ترسیدم با نزدیکان شهرزاد معاشرت کنم، بلکه متنفر هم بودم از این‌که اون‌ها رو ببینم، چون مدام باید نگاه و رفتارهای تحقیرآمیزشون رو تحمل می‌کردم و به‌خاطر شهرزاد چیزی نمی‌گفتم.
امیر نفس عمیقی کشید و نگاهش را به دیوار روبه‌رو داد.
- شهرزاد از شما برام گفته بود؛ از این که پدرتون کی هست، از این‌که وضع مالی‌تون چطوره.
نگاهش را به طرف من کرد.
- منو ببخشید با این‌که دوست صمیمی شهرزاد بودید، اما دید خوبی نسبت به شما نداشتم.
فقط لبخندی در جوابش زدم و امیر رویش را برگرداند.
- ببخشید منو اون موقع نمی‌شناختمتون.
- ایرادی نداره.
امیر نفس عمیقی کشید.
- وقتی شهرزاد گفت شما و نامزدتون شام دعوتمون کردید، اصلاً خوشحال نشدم، دوست نداشتم بیام، فقط به‌خاطر شهرزاد قبول کردم، می‌گفتم نامزد شما با این موقعیت مالی و خانوادگی که دارید حتماً از نظر ثروت و‌ جایگاه اجتماعی از من خیلی بالاتره، از دیدنش می‌ترسیدم، می‌ترسیدم باز طرف مقایسه قرار بگیرم، تحقیر بشم و شهرزاد از این‌که کم‌تر از اونم ناراحت بشه و از این‌که منو انتخاب کرده سرخورده بشه.
امیر کمی مکث کرد و گفت:
- توقع داشتم یه آدم مغرور و متکبر رو ببینم، یکی مثل همه اون‌هایی که تا الان از نزدیکان شهرزاد دیده بودم، اما علی‌آقا یه چیز دیگه بود، وقتی دیدمشون کاملاً تعجب کردم، یه آدم خاکی، عادی، ساده، خنده‌رو و خوش‌اخلاق.
امیر خنده کوتاهی کرد.
- آخرِ اون مهمونی اصلاً فکر نمی‌کردم تازه با هم آشنا شدیم، این‌قدر با من صمیمی بود که انگار سال‌هاست با هم رفیقیم، همین مردونگی علی بود که باعث شد باهاش رفاقت کنم.
به طرف من برگشت.
- انگار خودش فهمیده بود چقدر تنهام، مدام بابهانه و بی‌بهانه بهم زنگ می‌زد و جویای احوالم می‌شد، هر جا گیر می‌کردم، کمکم می‌کرد و نمی‌ذاشت تنها بمونم؛ علی محبت‌های زیادی به من کرد، برای من مثل برادره، نمی‌تونم فراموشش کنم.
- کاملاً حق با شماست، کسی که علی رو شناخته باشه نمی‌تونه فراموشش کنه.
- من نمی‌دونم چی بین شما و علی‌ آقا گذشته، اصلاً هم کنجکاو نیستم بدونم، به شما و علی ربط داره، اما من نمی‌تونم تحت هیچ شرایطی علی رو کنار بذارم.
- گفتم که من حق رو به شما میدم، به حرف‌های شهرزاد توجه نکنید، کسی یا چیزی منو یاد علی نمی‌ندازه، من لحظه لحظه‌های زندگیم با فکر علی می‌گذره، من اصلاً علی رو نمی‌تونم فراموش کنم، شاید هم نمی‌خوام فراموشش کنم.
امیر سری تکان داد و بلند شد.
- من برم این‌ لباس‌ها رو بدم به پرستار، برسونن دست شهرزاد، خواست مرخص بشه بپوشه‌.
توجه‌ام به پاکت دستش جلب شد.
- بدید من می‌برم براش.
- نه شما بفرمایید خودم می‌برم میدم دست پرستارها، بعد هم می‌خوام ازشون بپرسم دکترش اومده یا نه.
با رفتن امیر دستانم را در بغل جمع کردم.
- علی! چی‌کار برای امیر کردی که هنوز مریدت مونده؟ تو به خیلی‌ها کمک می‌کردی اما به من نمی‌گفتی، اصلاً عادتت همین بود. نمی‌گفتی کجا میری و چی کار می‌کنی؟ مثل همون روز بارونی امتحان، که دیر اومدی، اما هیچ‌وقت نگفتی کجا بودی؟ یادته؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #174
***
دی ماه بود. امتحان درسی را داشتیم که دکتریاورنژاد مشهور به سخت‌گیری در انضباط و رعایت قوانین استاد آن درس بود. از شب گذشته باران سختی درحال باریدن بود. صبح به‌خاطر هوای بارانی با علی تماس گرفته بودم تا دنبالش بروم، اما علی گفت خودش را می‌رساند. جلوی سالن امتحانات از استرس قدم‌رو می‌رفتم، نگاهی به ساعت کردم نزدیک نه بود، اما هنوز خبری از علی نشده بود، گوشی را از کیفم بیرون آوردم تا برای چندمین بار با علی تماس بگیرم. متوجه دکتر یاورنژاد شدم که درحال آمدن به طرف سالن بود، سریع تماس را قطع کردم.
- سلام دکتر!
دکتر عینکش را که با بند مشکی دور گردنش بود کمی جابه‌جا کرد و از بالای عینک نگاه کرد.
- خانم! مگه امتحان ندارید؟
- بله، دکتر! نمی‌شه چند دقیقه صبر کنید آقای درویشیان برسن؟
- خیر، اگه قصد امتحان دادن دارید بفرمایید، وگرنه رفتم داخل نمی‌تونید وارد بشید.
سریع جلوتر از دکتر وارد شدم و در جایی نشستم که به در ورودی نزدیک باشم. در ظاهر جواب سوالات را در برگه می‌نوشتم، اما تمام حواسم به در ورودی بود. تازه وارد صفحه سوم سوالات شده بودم که در سالن محکم باز شد و علی وارد شد. تمام سر و بدنش خیس شده بود، پاچه‌های شلوارش از زانو و آستین‌های پلیورش از آرنج به پایین گِلی بود. بقیه دانشجوها با دیدنش خندیدند و من وحشت‌زده که چه اتفاقی برایش افتاده اسمش را صدا کردم. دکتر اخم شدیدی کرد و عینکش را برداشت و محکم گفت:
- چه خبره آقای درویشیان؟ از عملگی برگشتی؟
علی سر به زیر انداخت.
- عذر می‌خوام دکتر، ببخشید، اجازه هست امتحان بدم؟
- خیر آقای محترم! بفرما بیرون.
سری تکان داد، ببخشیدی گفت و بیرون رفت.
سریع بلند شدم‌.
- دکتر! خواهش می‌کنم اجازه بدید امتحان بده.
- چنین اتفاقی نمی‌افته.
- دکتر! اگه درس رو بیفتن برای آینده‌شون بد میشه.
- کسی که احترام جلسه امتحان رو نگه نداره، حق شرکت نداره.
نفسم را باحرص بیرون دادم. هنوز دو صفحه از سوالات برگه‌ی امتحانم باقی مانده بود، برگه را برداشتم به طرف میز دکتر رفتم و روی آن گذاشتم. دکتر پوزخندی زد و من سریع از سالن خارج شدم.
علی پشت در ایستاده بود، بازویش را گرفتم.
- این چه وضعیه علی؟
- تموم کردی اومدی بیرون؟
- کجا بودی؟
- امتحان دادی؟
درحالی‌که بازویش را می‌کشیدم و به طرف اتاق دکترفروتن می‌رفتیم، گفتم:
- هیچی نگو، بجنب، گره کارت به دست دکترفروتن باز میشه، تا وقت امتحان تموم نشده باید بری داخل.
جلوی در اتاق دکترفروتن رسیدیم و بدون در زدن داخل شدیم. دکتر در حال مطالعه بود که با تعجب به ما و نحوه ورودمان نگاه کرد.
- این چه طرز وارد شدنه، اتفاقی افتاده؟
سریع گفتم:
- دکتر به دادمون برسید، علی دیر رسید، دکتر یاورنژاد اجازه امتحان بهش نمیده، خواهش می‌کنم بیایید واسطه بشید دکتر بذارن امتحان بده.
دکترفروتن به علی اشاره کرد.
- با این سر و وضع اومده دانشگاه توقع داره دکتر سر جلسه راهش بده؟
- خواهش می‌کنم دکتر.
دکتر فروتن نگاهی به علی کرد.
- کجا بودی تا الان؟
علی سر به زیر بود.
- ببخشید دکتر مشکلی پیش اومده بود.
گفتم:
- خواهش می‌کنم دکتر، اگه یک درس افتاده داشته باشه براش بد میشه.
دکتر نفسش را بیرون داد و از پشت میز بلند شد.
- درویشیان! فقط به خاطر اینکه حیفم میاد بعداً به خاطر یک درس افتاده ضرر کنی میام.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #175
دکتر به راه افتاد و ما دنبالش رفتیم. جلوی در سالن دکترفروتن با دکتریاورنژاد صحبت کرد و علی توانست اجازه امتحان پیدا کند. علی داخل شد و دکترفروتن برگشت. سریع جلو رفتم.
- دکتر، خیلی ممنون، زحمت کشیدید.
دکتر عصبی گفت:
- کجا رفته بود؟
- نمی‌دونم دکتر!
- بعد امتحان دوتاتون میایید اتاق من.
دکتر به اتاقش رفت و‌ من هم پشت در سالن منتظر پایان امتحان ماندم.
فقط ربع ساعت از امتحان باقی مانده بود و دکتریاورنژاد هیچ ارفاق دیگری نکرد و سریع برگه‌ها را از علی و سایر دانشجویان گرفت. اول دکتر یاورنژاد بیرون آمد. نگاهی با اخم روی من انداخت و به طرف اتاقش به راه افتاد و بعد از چند ثانیه علی بیرون آمد.
- چطور بود؟
- وقت کم بود فقط نوشتم، نصف سوال‌ها سفید موند، امیدوارم نمره بیارم.
- بریم دکترفروتن احضارمون کرده.
دکترفروتن با نوک‌ خودکار روی میز ضربه می‌زد و متفکر به ما دونفر که مثل بچه‌های دبستانی که به دفتر مدرسه فراخوانده شده باشند، سر به زیر ایستاده بودیم، نگاه می‌کرد.
لبم را با زبانم خیس کردم.
- دکتر واقعاً معذرت می‌خوام... .
نگذاشت حرف بزنم و با تشر گفت:
- تو حرف نزن، تو مثلاً زن اینی بعد نمی‌دونی کجا رفته؟ ها؟ نمی‌تونستی صبح بَرش داری بیاری؟
- خانم دکتر، باور کنید من می‌خواستم بیارمش، خودش گفت کار داره خودش میاد.
رو به علی کرد و با همان لحن تشر گفت:
- چی کار داشتی تو؟ توی این بارون، صبح امتحان، رفته بودی بنایی با این سر و وضع اومدی؟
علی آرام گفت:
- نمی‌شد نَرم، مشکلی پیش اومده بود، باید می‌رفتم، بحمدالله حل شد. از شما معذرت می‌خوام.
دکتر‌ کمی آرام‌تر شد، اما عصبانیتش هنوز مشهود بود.
- به‌هرحال امیدوارم این رفتار تکرار نشه، من هنوز وساطت هیچ‌کسی رو‌ نکرده بودم، اون هم پیش کسی مثل دکتریاورنژاد، فقط به این خاطر که شما دوتا بودید وساطتت کردم، خصوصاً تو‌ درویشیان، نخواستم توی سابقه تحصیلی‌ات درس افتاده باشه، وگرنه حقت بود این درس رو دوباره بگیری.
علی سر به زیر جواب داد.
- حق با شماست، من واقعاً شرمنده‌ام، هر کاری بگید برای جبران خطام انجام میدم.
دکترفروتن نفس عمیقی کشید.
- باشه، امروز از جلوی چشم‌هام دور میشی میری خونه به سر و وضعت می‌رسی، فردا صبح میایی چهارتا گروه آزمایشگاه آلی بچه‌های کارشناسی دارم، جلسه رفع اشکال قبل از امتحانشونه، حسنلو مسئولشون بوده، امروز داره میره شهرستان، تا عصر همه رو‌ به جای اون میری، ترم بعد هم دکتریاورنژاد برای آزمایشگاه بچه‌های کارشناسی نیاز به دستیار داره، تو رو معرفی می‌کنم، به جبران خطای امروزت.
معترض گفتم:
- دکتر، اجازه بدید دوتا از گروه‌های آزمایشگاه فردا رو من به جاش برم، اگه بخواد تا عصر با بچه‌های کارشناسی توی آزمایشگاه سروکله بزنه، دیگه انرژی براش نمی‌مونه برای امتحان پس فردا بخونه.
دکتر به من خیره شد.
- خیر، همه رو خودش میره تا از این به بعد درس اولویت اولش باشه؛ جناب‌عالی تنها کمکی که می‌تونی بکنی اینه که شب باهاش درس بخونی، درضمن مگه شما شب امتحانی هستید؟
- نه دکتر، ولی یک‌خورده رحم کنید، این وضع امروز، آزمایشگاه فردا، تا عصر، اون هم با بچه‌های کارشناسی...
علی نگذاشت حرفم را کامل کنم، آرام گفت:
- نگران من نباش، مشکلی پیش نمیاد.
دکتر حرف‌هایش را شنید.
- بفرما، خودش میگه مشکلی نیست، تو دایه مهربان‌تر از مادر شدی؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #176
دکتر دستش را به طرف بیرون تکان داد.
- حالا دیگه برید خونه، ولی قبل رفتن برید از دکتریاورنژاد عذرخواهی کنید.
از دکترفروتن خداحافظی کرده و به طرف اتاق دکتریاورنژاد رفتیم. در زدیم و بعد از اجازه ورود داخل شدیم. دکتر درحال انجام کاری بود، بدون آنکه سرش را بالا بیاورد از بالای عینک به ما دونفر که داخل شدیم، نگاه کرد. سلام کردیم. با دست اشاره به سکوت کرد و‌ ما ساکت منتظر ماندیم تا کار دکتر تمام شود. نگاهم را از صورت کاملاً اصلاح شده و موهای یکدست سفیدش گرفته و به کتابخانه اتاقش چشم دوخته بودم که دکتر گفت:
- از قصد برگه‌ی شما دو نفر رو همین الان تصحیح کردم تا اگر افتادید شکایت‌تون رو به دکتر فروتن بکنم.
نگاهی به دکتر کردم. پس در حال تصحیح برگه‌های ما بود، برگه‌ها جلوی رویش، روی میز بود.
- اما بد ندادید، توقع نداشتم با امتحان نصفه‌ای که دادید نمره بیارید، خصوصاً تو آقای درویشیان، فکر نمی‌کردم با اون وقت کم بتونی جواب بدی، دستت برای نوشتن سریعِ، شدی چهارده و نیم و خانومت شد سیزده و بیست و پنج.
علی گفت:
- دکتر من واقعاً ازتون عذر می‌خوام که نتونستم سر وقت برسم.
- عذرخواهی‌ات رو فقط به این دلیل قبول می‌کنم که لیاقتت برای رشته شیمی رو با امتحان در وقت کم نشون دادی، اما هرگز رفتار ناشایستت رو فراموش نمی‌کنم؛ به خانومت هم بگو به جای این‌که به خاطر تو امتحانش رو نصفه بده، بهتر بود تو رو همراه خودش می‌آورد سر جلسه.
من از رفتار دکتر که انگار وجود نداشتم و می‌خواست نشان دهد از حاضرجوابی‌ام سر جلسه دل‌خور شده خنده‌ام گرفته بود، اما به هر سختی خودم را نگه داشتم و بعد از این‌که دوباره هر دو نفرمان از دکتر عذرخواهی کردیم، از اتاق بیرون آمدیم. از علی دل‌خور بودم، پس اخم‌هایم را درهم کرده و جلوتر از او باسرعت قدم برمی‌داشتم تا از محوطه دانشکده خارج شویم. باران قطع شده بود. نزدیک ماشین که رسیدیم برگشتم و رو در رو به علی با تشر گفتم:
- چه کاری بود مهم‌تر از امتحان؟
علی خندید.
- اعصابت رو نریز به‌هم.
- لباس مناسب هم نپوشیدی، آخه پلیور؟ بارونی تنت می‌کردی، چتر چی نمی‌تونستی با خودت ببری خیس نشی؟
- چتر که نمی‌شد ببرم، اما کلاه داشتم که افاقه نکرد.
در عقب ماشین را باز کردم. کاپشنم را از تنم بیرون آوردم و همراه با کوله‌ام روی صندلی عقب انداختم.
- کیفت رو بده بذارم عقب.
- نه دیگه من برم.
اخمم را بیش‌تر کرد.
- کجا میری؟ خودم می‌رسونمت.
- نه میرم، لباس‌هام خیس و شُلیِ، صندلی ماشینت کثیف میشه.
عصبی‌تر شدم. پلک‌هایم را چند لحظه به هم فشار دادم.
- علی یک چیز دیگه بگی می‌گیرم همین‌جا می‌زنمت، از بس از دستت عصبانی‌ام همه کاری ازم برمیاد.
علی طوری خندید که ردیف دندان‌های سفیدش مشخص شد.
- قتل در روز بارانی.
نفس عمیقی کشیدم، تا به اعصابم مسلط شوم.
- کاپشنم رو بدم بپوشی سردت نشه؟
- کاپشن زنونه؟
- سرما بخوری خوبه زنونه مردونه می‌کنی؟ بعدهم داخل ماشین معلوم نمیشه چی پوشیدی.
- خانم‌گل دستت درد نکنه، سردم نیست.

در عقب را بستم و در جلو را باز کردم.
- معلومه، سوار شو زودتر بریم خونه سرما نخوری.
- پس حداقل آب توی ماشین داری بریزم دست و بالمو بشورم؟
- نه آب ندارم، همین‌جوری بشین.
- نه، زنگ می‌زنم سید با موتورش بیاد دنبالم.
- علی عصبی‌ام نکن، با تن و بدن خیس می‌خوای با موتور بری؟ سوار شو!
- روکش ماشین سفیدِ، باور کن بشینم توشویی افتادی.
- مشکلت صندلی ماشینه؟ باشه.
پایم را داخل خاک باغچه خالی و خیس کنار پیاده‌رو زدم تا کف پوتینم گلی شد، پای دیگرم را روی رکاب ماشین گذاشتم، دستم را بالای در و اتاقک گرفتم و خود را بالا کشیدم و کف پوتین گِلی‌ام را روی صندلی کشیدم و پایین آمدم.
- دیگه تمیز نیست سوار شو!
منتظر حرفی نماندم، ماشین را دور زدم و پشت فرمان نشستم. علی هم سوار شد.
- ببین چی به روز ماشین آوردی؟
سوییچ را چرخاندم.
- زودتر سوار می‌شدی این‌طور نمی‌شد.
- چی‌کار کنم؟ رگ دیوانگی داری.
بدون آن‌که نگاهی به او بیندازم، ماشین را به حرکت درآوردم.
- آره دیوونه‌ام، اما نه بیش‌تر از تو.
- اصلاً جمله دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید رو از روی ما دوتا گفتن.
- من از دست تو دیوونه شدم.
- از این زاویه که نگاه می‌کنم می‌بینم تقصیر من نیست، از قبل دیوونه بودی، خودتو انداختی به من.
به طرف او برگشتم. کاملاً به طرف من برگشته و دستش را زیر چانه‌اش زده و به من زل زده بود. از نگاه مسخره‌اش خنده‌ام گرفت. سریع گفت:
- اِ خندیدی، یعنی دیگه عصبی نیستی، الان آشتی هستیم؟
خنده‌ام را جمع کردم و حواسم را به رانندگی دادم.
- علی‌جان! من آشتی‌ام، همیشه آشتی‌ام، ولی خواهشاً، خواهشاً، جان من، از این به بعد توی روزهای بارونی هرجا خواستی بری بگو ماشین بهت بدم این وضعیت پیش نیاد.
- عزیزم! گلم! عمرم! باور کن جایی که من رفتم با ماشین نمی‌شد رفت با موتور سید رفتیم‌، حل کردیم اومدیم.
سری تکان دادم.
- پس سید هم هم‌دستت بوده، فقط دستم به زینب نرسه.
- بیچاره سید، فکر‌ کنم کارش دراومد.

***

کمی روی صندلی سفت و خشک سالن انتظار جابه‌جا شدم.
- علی! واقعاً اون روز کجا رفته بودی؟ حتماً یه روز باید برم از سید بپرسم، ببینم چی‌کارها می‌کردی من خبر نداشتم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #177
صدای امیر مرا به خود آورد.
- خانم ماندگار! گفتن دکتر رفته پیش شهرزاد، بی‌زحمت میشه برید داخل ببینید چی میگه؟
به اتاق شهرزاد که رسیدم دکتر بررسی‌هایش را انجام داده بود و مشغول تذکراتی به شهرزاد بود. تا داخل شدم دکتر گفت:
- همراه بیمار شمایید؟
- بله!
- پس چرا تنها گذاشتیدش؟
- فقط چند دقیقه رفتم بیرون.
- توصیه‌ها رو به خودش کردم، این روزهای آخر باید بیش‌تر از همیشه مراقب باشه، استراحت حتماً لازمه، احتیاط هم فراموش نشه، می‌تونید از ایستگاه پرستاری برگه ترخیص بگیرید.
از ایستگاه پرستاری فرم حسابداری را به همراه دفترچه‌ای که اصول مراقبتی را در آن نوشته بود گرفته و به امیر رساندم و درحالی‌که با رضا تماس می‌گرفتم که اطلاع دهم کارمان تمام شده به اتاق شهرزاد برگشتم و کمک کردم لباس‌هایش را تعویض کند وسایل را جمع و جور کردم. امیر فرم حسابداری را آورد و من وسایل اتاق شهرزاد را دستش دادم تا ببرد، فرم حسابداری را تحویل پرستاری داده و برگه ترخیص را گرفتم.

همین که وارد محوطه شدیم، رضا هم سر رسید، به همراه شهرزاد در محوطه روی نیمکتی که زیر سایبانی قرار داشت نشستیم تا امیر برسد. رضا هم درحالی‌که یک طرفه به یکی از ستون‌های فلزی سایبان تکیه داده بود مشغول گوشی‌اش شد. شهرزاد با چشم و ابرو به رضا اشاره کرد و با لبخند موذیانه‌ای گفت:
- نامزدبازیِ دیگه؟
لبخندی زدم و با چشم تایید کردم.
شهرزاد به رضا گفت:
- آقا رضا! تبریک میگم.
رضا سرش را بالا آورد و درست ایستاد.
- ممنون خانم لطیفی!
- ببخشید که نذاشتم سارینا توی جلسه خواستگاری بمونه.
- خواهش می‌کنم، سارینا باید می‌اومد، بالاخره رفاقت به درد همین روزها می‌خوره.
- امیدوارم پای هم پیر بشید.
رضا تشکری کرد و دوباره حواسش به گوشی رفت.
شهرزاد آهسته خندید و زیر گوشم گفت:
- دیدی گفتم دیگه نمیشه با رضا غیرمحترمانه حرف زد؟
اوهومی گفتم و سر تکان دادم.
- خانم لطیفی شو کجای دلم بذارم؟
لبخندی زدم.
- اذیت نکن، گناه داره رضا.
شهرزاد خندید و همان‌طور آرام ادامه داد.
- رضا کوچولو خیلی باشخصیت شده.
من هم آرام جواب دادم.
- داداشم همیشه باشخصیت بود.
- خوب شد ایران جون فرستادش باشگاه، وگرنه از اون رضای ریزه میزه این قد و هیکل ورزشکاری درنمی‌اومد.
- هی چه خبرته؟ خوردی داداشم رو.
- اوه، داداشت، ارزونی اون... .
شهرزاد مکث کرد.
- اسم‌ نامزدش چیه؟
- مریم.
- داداشت ارزونی مریم جونش، من خودم یکی بهترش رو دارم... بیا حلال‌زاده‌ هم هست.
به جایی که شهرزاد با چشمانش اشاره می‌کرد، نگاه کردم. امیر هم از راه رسید، صحبت‌های من و شهرزاد با آمدن امیر تمام شد، امیر با رضا سلام و علیک کرد و دست شهرزاد را گرفت.
- ممنون خانم ماندگار خودم شهرزاد رو تا ماشین می‌برم شما خیلی دیگه به زحمت افتادید.
وقتی از همدیگر خداحافظی کردیم و‌ امیر و شهرزاد در‌ کنار هم راه افتادند، به شیرین‌ترین لبخندهای شهرزاد نگاه می‌کردم که به روی امیر‌ زده‌ می‌شد و امیر هم با ذوق به او نگاه می‌کرد و حالش را می‌پرسید. لبخندی زدم، خوشحال بودم که شهرزاد در کنار امیر خوشبخت است. دلم سخت علی را می‌خواست. لبخندها و احوال‌پرسی‌هایش را. از فکر این‌که دیگر لبخندهای علی مال من نیست، مرا فراموش کرده و مدتی بعد آن‌ لبخندها را تقدیم دیگری می‌کند، اشک را در چشمانم جمع کرد. رضا آهسته گفت:
- آبجی! خودمون هم بریم؟
لبخندی به رویش زدم.
- آره داداش بریم
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #178
سوار ماشین رضا شدم.
- خب، احوال آقای داماد چطوره؟
ماشین را به حرکت درآورد و از پارک خارج کرد.
- خوبم، تو‌ چطوری خواهرشوهر؟
- بدک نیستم.
- بازم به‌خاطر دیشب و حرف‌های زن‌عمو معذرت می‌خوام، از مریم هم خواستم بهت زنگ بزنه.
- لازم نیست، این‌قدر شلوغش نکن، نمی‌خوام اول کاری به‌خاطر من بین تو و مریم دل‌خوری پیش بیاد.
رضا کمی مکث کرد، نگاهی کرد و سریع به روبرو خیره شد. معلوم بود می‌خواهد حرفی بزند.
- رضا؟ حرف داری؟
نگاه کوتاهی به من انداخت،
- راستش... از علی خبری نشد؟
- از مادرش خبر ندارم، ولی فکر نکنم.
- فکر‌ کن ببین قبلاً علی چیزی نگفته بود؟
- مثلاً چی؟
- این‌که می‌خواد کاری کنه یا جایی بره.
کمی فکر کردم.
- نه، ما کاری غیر از تموم کردن اون پایان‌نامه و دفاع نداشتیم، جز این و حرف از راست و ریس کردن عروسی‌مون حرف‌های خاصی باهم نمی‌زدیم... آها، فقط می‌گفت دوست داره ماه‌عسل بریم کربلا.
- کربلا؟
- آره می‌گفت پایان‌نامه رو که تموم کردیم و تحویل دکترفروتن دادیم میره دنبال گرفتن پاسپورت، آخه من داشتم ولی اون نداشت، می‌گفت پاسپورتش که جور شد و اجازه عقد از بابا گرفت و تاریخ تعیین شد، برای فردای عقدمون بلیت هواپیما می‌گیره بریم عراق.
- عراق؟ تو‌ مشکلی نداشتی ماه‌عسل بری اونجا؟
- مشکل؟ نه، هم کنجکاو بودم برم چون هنوز نرفتم عراق، هم این‌که علی خیلی دلش می‌خواد بره کربلا، آخه هنوز نرفته.
- هنوز نرفته؟
- نه، خب تا قبل از دانشجویی درگیر پدرش بوده و بعدش هم درس و دانشگاه بهش فرصت نمی‌داده، می‌گفت خیلی دوست داره بره پیاده‌روی اربعین، بهم قول داده بود هر جور شده از بابا رضایت عقد بگیره تا همین تابستون عقد دائم کنیم و بعد تا آبان که محرم شروع میشه بریم سر زندگی خودمون، اینجوری دی‌ماه می‌تونستیم با هم بریم پیاده‌روی، می‌گفت خیلی دلش می‌خواد اولین پیاده‌روی که میره باهم بریم.
آهی کشیدم.
- امسال فرصت خوبی بود بریم، هم زن و شوهر واقعی بودیم، هم ارشدمون تموم می‌شد، هم می‌خواستیم تا دکترا یه سال به خودمون فرجه بدیم تا به زندگی‌مون برسیم، هم آزاد بودیم هم باهم.
اشکی از گوشه چشمم پایین آمد.
- نفهمیدم چی شد که علی یه دفعه عوض شد؟
- غیر خونه، دانشگاه و سرکار جای دیگه‌ای هم بود علی بره؟
نگاهی به رضا انداختم. و دوباره به روبه‌رو نگاه کردم.
- آره، مسجد محلشون می‌رفت، شنبه شب‌ها می‌رفت حسینیه ثارالله جلسه رهپویان، می‌دونم بعضی وقت‌ها هم می‌رفت پایگاه بسیج محلشون، حتماً جاهای دیگه هم می‌رفته که من خبر ندارم.
- توی این دو سه سال که با هم بودین کجاها رفت سفر؟
کمی فکر کردم.
- خب... سال اول میلاد امام رضا رفت مشهد، همون سال نیمه شعبان رفت جمکران، سال‌های بعد سرمون شلوغ شد نتونست بره، پارسال و پیرارسال تابستون، نهاد که کاروان دانشجویی می‌فرستاد مشهد، علی به عنوان مسئول اتوبوس رفت، یه بار هم باهاشون رفت راهیان نور، عیدها هم که می‌رفت اردوی جهادی.
نفسم را بیرون دادم.
- حیف یه بار هم توی این سفرها بابا نذاشت برم باهاش... آها یه بار سال اول بابا گذاشت با علی همراه بچه‌های انجمن گردشگری رفتیم بهشت گمشده، تنها سفر دونفری‌مون همون بود.
- علی اردوی جهادی کجاها رفت؟
ناخنم را کمی گوشه لبم کشیدم.
- خب... امسال رفتن جنوب استان، پارسال رفتن کرمان، پیرارسال هم رفتن سیستان بلوچستان.
رضا آرام گفت:
- پس سیستان بلوچستان رفته.
نگاهی به من کرد.
- نمی‌دونی کجای سیستان بلوچستان رفتن؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- نه، حتماً مناطق محرومش رفتن دیگه.
- با کیا می‌رفت؟
- نمی‌دونم، سید بهتر می‌دونه، اون هم باهاش می‌رفت.
- سید موسوی؟
«اوهوم» گفتم و رضا دیگر سوالی نپرسید. نگاهی به او که متفکر در حال رانندگی بود، کردم.
- رضا؟ این‌ها رو برای چی پرسیدی؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #179
رضا نگاه کوتاهی به من انداخت.
- ها؟ همین‌جوری، از سر کنجکاوی.
نگاهم را به روبه‌رو دوختم.
- به نظرت علی واقعاً کاری کرده و رفته قایم شده؟
- نمی‌دونم.
- اصلاً نمی‌تونم قبول کنم علی خائن باشه.
- خب همیشه شرایط ممکنه آدم‌ها رو عوض کنه.
سرم را به اطراف تکان دادم.
- نه، امکان نداره، علی عوض نمیشه، حتماً پلیس‌ها دارن اشتباه می‌کنن.
یک‌دفعه حس کردم قلبم از یادآوری فکری که این روزها در ذهنم بود از جایش کنده شد.
- رضا! اگه علی خیانت نکرده، پس کجاست؟ وای نکنه... .
- باز تو خودتو ناراحت کردی؟
- شاید باید آرزو کنم علی خائن باشه.
رضا متعجب «چرا» کشیده‌ای گفت.
- آخه اگه خائن باشه و قایم شده باشه یعنی هنوز سالمه، ولی اگه خیانت نکرده باشه الان که خبری ازش نیست یعنی... .
دستم را جلوی دهانم گرفتم و اجازه دادم بغض گلویم با اشک از چشمانم بیرون بریزد.
- سارینا؟ چرا خودتو پیش‌پیش ناراحت می‌کنی؟ هنوز که چیزی معلوم نیست‌
- یا خدا! علی رو سالم نگه دار.
- ان شاء الله سالمه.
- اگه سالمه پس کجاست؟
رضا سری از تأسف تکان داد و چیزی نگفت. اشک‌هایم را پاک کردم و‌ چند نفس عمیق کشیدم تا به خودم کنترل پیدا کنم.
- مهم نیست علی کاری کرده یا نکرده، برای من مهم فقط اینه که سالم باشه.
- برات مهم نیست اگه این‌هایی که پلیس‌ها میگن درست باشه و علی دستش به خون بی‌گناه‌ها آلوده شده باشه؟
دوباره اشک‌هایم روان شد.
- نگو رضا! نگو! علیِ من هیچ کاری نکرده، اون‌ها همشون اشتباه می‌کنن، علیِ من از همه‌ی اون‌ها بهتره، علی به هیشکی آزار نمی‌رسونه، اون پلیس‌ها کارشون رو بلد نیستن انداختن گردن علی، اصلا‍ً راست هم بگن من علی رو می‌خوام، حتی اگه بدترین آدم دنیا شده باشه، من علی‌ام رو صحیح و سالم می‌خوام حالا می‌خواد هر کاری که کرده باشه.
گریه‌ام شدیدتر شد.
- کاش علی هم منو می‌خواست، حاضر بودم تو هر جهنمی، با هر شرایطی باهاش باشم، هرکاری می‌کرد همراهی‌اش می‌کردم، برای من هیچی مهم نیست، جز خود علی.
به رضا نگاه کردم.
- درد من این نیست علی خائنه یا نه، درد من اینه اول علی سالمه یا نه، دوم این که علی منو نمی‌خواد، منو ول کرد، دیگه حتی به من فکر هم نمی‌کنه.
رضا آرام گفت:
- این پسر چی به سر تو آورده؟ آروم باش، امیدوارم زود برگرده و‌ معلوم بشه همه‌اش سوءتفاهم بوده، تا از این پریشونی دربیایی.
اشک‌هایم را پاک کردم و‌ از پنجره به بیرون خیره شدم.
- سارینا؟
به طرف رضا برگشتم.
- چیه؟
- اگه علی باهات تماس گرفت یا یه خبری ازش شد، به من هم میگی؟
- چرا؟
- خب برادرتم، نگرانتم، می‌خوام بفهمم علی کجاست؟ چرا این‌ کارها رو‌‌ کرده؟
سرم را به طرف پنجره چرخاندم.
- باشه اگه خبری از علی شد به تو هم میگم.
چند لحظه هر دو سکوت کردیم که رضا پرسید:
- سارینا! اگه بازم سوال بپرسم ناراحت میشی؟
به طرف او برگشتم.
- چی دوست داری بدونی؟
- برنامه کار و زندگی علی چی بود؟
نفسم را بیرون دادم.
- علی آدم پرمشغله‌ای بود، اما چون نظم داشت به همه کارهاش می‌رسید، اون ترم‌هایی که درس داشتیم، معمولاً سه روز در هفته کلاس داشتیم یا فوقش چهار روز، بقیه هفته رو صبح تا بعدازظهر می‌رفت همون شرکت شیمیایی که ساعتی توش مشغول بود، کار پایان‌نامه که شروع شد کار شرکت رو‌ کرد سه‌شنبه و چهارشنبه، بعدازظهر که تعطیل می‌شد، خونه نمی‌رفت، می‌اومد آزمایشگاه تا غروب روی پایان‌نامه کار می‌کردیم، این ترم آخر که درس به‌خصوصی نداشتیم، فقط روی پایان‌نامه کار می‌کردیم و بیش‌تر توی آزمایشگاه بودیم، از اول شروع پایان‌نامه پنج‌شنبه‌ها هم می‌رفتیم آزمایشگاه، جمعه‌ها موقع استراحت‌مون بود، صبح می‌رفتیم کوه، بعد من می‌اومدم خونه، علی می‌رفت نمازجمعه، بعدازظهر دوباره می‌رفتم خونه‌شون، تا کارهای هفته قبلمون رو‌ جمع کنیم و برنامه کارهای هفته بعدمون رو ببندیم.
- خب این‌که همه‌اش شد درس و پایان‌نامه، غیر این‌ها کجا می‌رفت؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #180
کمی فکر کردم.
- خب گفتم که شنبه شب‌ها می‌رفت حسینیه ثارالله، عصر یکشنبه‌ها با هم قرار کتابخونه داشتیم، حالا یا کتابخونه دانشکده یا کتابخونه دانشگاه توی ارم، علی قبل پایا‌ن‌نامه شب‌ها ترجمه هم می‌کرد، گاهی وقت‌ها می‌رفت یه دارالترجمه توی خیابون ملاصدرا، بعد از شروع پایان‌نامه دیگه شب‌ها روی تحقیقات و محاسبات و گزارش‌کارهای پایان‌نامه کار می‌کرد، البته تقسیم کار هم کرده بودیم، چون من بیش‌تر از اون وقت آزاد داشتم بیش‌تر کارهای یدی با من بود ذهنی با اون.
رضا سر تکان داد.
- می‌شد جایی بره یا کاری بکنه به تو نگه؟
- آره.
- واقعاً؟ چرا خب؟ نمی‌خواستی ازش تا بهت بگه؟
- علی کلاً اخلاقش همینه، نه این‌که بخواد مخفی‌کاری کنه، نه، اگه ازش می‌پرسیدم می‌گفت، ولی خودش هیچ‌وقت نمی‌گفت کجاها میره و‌ چیکار می‌کنه، من هم اصراری نداشتم بپرسم.
- یعنی کنجکاو هم نبودی ببینی علی چی کار می‌کنه؟ کجا میره؟ با کی میره؟
- این‌که با کی میره رو می‌دونستم، معمولا با سید بود، ولی کنجکاو نبودم ببینم کجا میره و‌ چیکار می‌کنه.
رضا نگاه کوتاهی به من انداخت.
- خب آخه چرا؟
- چون بهش اعتماد داشتم، مهم نبود بهم بگه کجا میره و چیکار می‌کنه، علی اهل خلاف و هیزبازی نبود که نگرانش بشم، اگه لازم بود خودش بهم می‌گفت کجا میره.
رضا سری تکان داد.
- چه عجیب!
- مگه مریم تو رو‌ سوال‌پیچ می‌کنه؟ اگه می‌کنه بگو زودتر بهش تذکر بدم اذیتت نکنه.
- مریم؟ نه، ولی اگه بخواد بپرسه من کاملاً بهش حق میدم.
- من هیچ‌وقت دوست نداشتم کسی سوال‌پیچم کنه کجا میرم و چیکار می‌کنم، خودم هم کسی رو سوال‌پیچ نمی‌کنم.
- ولی این خوب نیست، شاید باید علی رو سوال‌پیچ می‌کردی.
روی‌ام را برگرداندم.
- نمی‌دونم، شاید حق با توئه، اگه علی رو سوال‌پیچ می‌کردم و مجبور بود بهم بگه کجا میره، شاید الان وضعم این نبود.
- ببخش نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
- بی‌خیال، فکرشو نکن.
رضا داخل خیابان خانه پیچید.
- ممنون اومدی دنبالم.
ماشین را مقابل خانه نگه داشت.
- خواهش می‌کنم آبجی کوچیکه.
لبخند زدم.
- بگو آبجی بزرگه، ریموت همراهم هست بزنم ماشین رو ببری داخل؟
- نه باید برم.
- کجا؟ نمیایی تو؟
- نه کار دارم.
- مگه نگفتی تعطیلی؟
- از کار تعطیلم، از زندگی که تعطیل نیستم، کارهای دیگه هم دارم باید بهشون برسم.
درحالی‌که از ماشین پیاده می‌شدم گفتم:
- بله، متأهلی مشغولیت هم داره.
- ممنون آبجی که فضولی‌هام رو تحمل کردی جواب سوالام رو دادی.

از پنجره ماشین خم شده و او را نگاه کردم.
- خواهش می‌کنم داداش! من چیز مخفی‌ای از تو ندارم، برو خوش باش.
لبخندی زد.
- تو هم برو بدون فکر به علی استراحت کن.
در خانه را که باز کردم، دست بلند کرده و او هم با تک بوقی جواب داد و حرکت کرد.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
403

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین