. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #141
از دور مادر شهرزاد را دیدم که نزدیک میشد با سر به خانم‌ دکتر اشاره کردم.
- مثل این‌که خانوم‌ دکتر هم اومد.
امیر هم برگشت و نگاه کرد. هر دو بلند شدیم و به استقبال خانم‌ دکتر رفتیم. کوتاهی قد شهرزاد به مادرش کشیده بود، مانتو رسمی و مقنعه دکتر مشخص می‌کرد از دانشگاه آمده، با چهره‌ی همیشه جدی، کمی اخم در ابروها و عینک فریم مشکی بر چشم‌های عسلی‌اش که مشخصه اصلی همه خاندان لطیفی بود، به ما نزدیک شد. تا سلام و علیک کردیم، خشک و جدی به امیر گفت:
- سر دخترم چی اومده؟
امیر مقداری دستپاچه شد.
- مادرجان! گویا داشته آشپزخونه رو می‌شسته خورده زمین.
خانم‌دکتر بیشتر اخم کرد.
- امیرخان! مگه من به شما نگفتم این دختر وسواس داره، مدام باید در و دیوار رو بشوره، براش کارگر بگیر تو این وضعیت کار نکنه؟
- بله مادرجان! حق با شماست، همین دیروز کارگر خونه ما بود، همه‌جا رو تمیز کرد، اما شهرزاد کار هیچ‌کسی رو غیر خودش قبول نداره.
- دختره‌ی کله‌شق، این دختر بیماره، چه‌قدر به دکتر گفتم باید درمان بشه، به شما هم گفتم، نه پدرش حرف گوش کرد، نه شما، هیچ‌کدوم نبردینش پیش یه مشاور.
- باور کنید من زیاد اصرار کردم، شهرزاد راضی نمی‌شه، قبول نداره وسواس داره، میگه من فقط تمیزم، شماها تمیز نیستید، فکر می‌کنید من وسواسم.
کاملاً با این اخلاق شهرزاد آشنا بودم. از همان نوجوانی مدام در فکر‌ تمیزی بود و بیشتر وقتش را به شستن می‌گذراند و اصرار داشت وسواسی نیست، فقط تمیز است، من هم به او می‌گفتم تو وسواس نیستی، فقط آب‌بازی دوست داری.
خانم‌دکتر همان‌طور که اخم‌هایش را نگه داشته بود، پرسید:
- حالا حالش چه‌طوره؟
- گفتن فعلاً باید بستری باشه تا مراقبش باشن.
- اتفاق بدی افتاده؟
- نه فعلاً که مشکلی نیست.
خانم‌دکتر سری تکان داد و به طرف من برگشت.
- سارینا جان! حال تو‌ چه‌طوره؟ بهتر شدی؟
- ممنونم خانوم‌دکتر! خوبم.
- احوالت رو از ایران‌ خانم جویا شدم.
- ممنونم لطف کردید.
- خوش‌حالم که شهرزاد تو رو داره و تنهاش نمی‌ذاری.
- خواهش می‌کنم، کاری نکردم.
- به‌هرحال ممنونم اومدی، اگر‌ همراه لازم باشه خودم هستم، هم تو، هم امیر می‌تونید به خونه برید.
قاطعیت خانم‌ دکتر را می‌شناختم، می‌دانستم این حرف یعنی وجود هیچ‌کداممان لازم نیست‌ و باید برویم و تعارف و اعتراض هم جایی ندارد.
قسمتی از لبم را گاز گرفتم.
- خب، پس من میرم به جای من از شهرزاد خداحافظی کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #142
غروب شده بود که به خانه رسیدم. پدر از شرکت برگشته بود و ایران در آشپزخانه برایش چای می‌ریخت. تا وارد خانه شدم و به آن‌ها سلام دادم، پدر پرسید:
- کجا‌ بودی؟
- پیش شهرزاد بودم.
خسته کنار دست پدر نشستم و لبخندی به او زدم.
- ممنون بابایی جونم! که دل‌خوری رو از دل ایران درآوردی.
- بله، امرتون اجرا شد قربان!
دست در گردنش انداختم و گونه‌اش را بوسیدم.
- ما کوچیکتیم قربان!
ایران با سینی چای به جمع ما آمد.
- شهرزاد چه‌طور شد؟
به طرف ایران برگشتم.
- فعلاً بستریش کردن، خانم‌دکتر پیشش موند، من برگشتم.
- امیدوارم این روزهای آخر اتفاق بدی برای خودش و بچه‌اش نیفته.
بلند شدم.
- من دیگه برم بخوابم.
ایران گفت:
- این‌قدر زود؟ بمون یک چایی بخور، شام هم نخوردی!
- خیلی خسته‌ام، چایی بخورم بدخواب میشم، برای شام هم بیدارم نکنید.
- باشه عزیزم!
به طرف راه‌پله می‌رفتم که با صدای ایران برگشتم.
- راستی سارینا فردا بی‌کاری؟
- چه‌طور؟
- فردا شب قراره بریم برای رضا خواستگاری، صبح اگه وقت داری همراه من بیا بریم‌ خرید، می‌خوام برای مریم و‌ مادرش کادو بخرم‌.
- چشم‌ حتما‌ً در خدمتم، فقط دلم می‌خواد یک سر به شهرزاد هم بزنم.
- باشه، فقط شب خونه باش.
سری تکان دادم و خودم را به اتاقم‌ رساندم و همین که به اتاق رسیدم، نقاب سرخوشی‌ام را از چهره برداشتم و دوباره دختر غم‌زده‌ای شدم، که فکر علی رهایش نمی‌کرد. نمی‌خواستم پدر یا ایران پی به ماجرای علی ببرند، پس در مقابل آن‌ها ظاهرسازی می‌کردم.
لباس‌هایم را درآوردم و‌ خودم را روی تخت انداختم.
عجب روز پرمشغله‌ای بود، حتی یک لحظه‌ هم فرصت نکرده بودم اتفاقات را مرور کنم، اما باز هم خواب نگذاشت بیشتر از چند لحظه کوتاه به آن‌ها فکر کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #143
***
درحالی‌که که دست به کوله‌ام می‌بردم تا از روی صندلی سیمانی بردارم، گفتم:
- آقای درویشیان! زیاد حرف زدیم، استراحت بدید، یک مقدار آب بخوریم.
قمقمه‌ام را از کیف بیرون آوردم. علی هم دست داخل کیفش کرد و بطری آب معدنی را بیرون آورد.
- خانم ماندگار! حالا که خسته شدید، می‌خواین بقیه بحث رو بذاریم برای بعد؟
کمی آب خوردم.
- با این‌که حرف‌هاتون رو قبول ندارم، اما خوب حرف می‌زنید، خوشم میاد.
علی کمی لبخند زد و در لیوانی که از کیفش بیرون آورده بود، آب ریخت.
- این نکته خوبیه که خسته نشدید.
نگاهی به لیوان علی روی‌ میز کردم و بعد به نحوه آب‌خوردن خودم بدون لیوان فکر کردم، از منظبط بودن این پسر پوزخندی در دلم زدم. البته که پیش از این هم از سرووضع همیشه اتوکشیده و مرتب او می‌دانستم، چه‌قدر منظم است، اما اکنون وجه جدیدی از این اخلاق را می‌دیدم و آن استفاده از لیوان برای خوردن آب از بطری آب‌معدنی بود. این پسر زیادی باشخصیت رفتار می‌کرد.
علی آب را که خورد، زیرلب چیزی را زمزمه‌ کرد و همین‌طور که بطری و لیوان را درون کیفش می‌گذاشت، گفت:
- می‌دونید درد بشر امروز چیه؟
- چیه؟
علی به طرف من برگشت.
- این‌که یک ذره علم پیدا کرده، فهمیده دنیا از چه قراره، بعد توهم گرفته که دیگه نیازی به خدا نداره.
دستانم را در بغل جمع کردم.
- شما می‌گید این‌که انسان تونسته به علوم مختلف دست پیدا کنه، توی صنعت و ساخت ابزار پیشرفت کرده، حتی این‌که با سلول‌های بنیادی کار می‌کنه، فقط به این خاطره که قوانین خدا رو که قبلاً در طبیعت قرار داده شده رو شناخته و ازش استفاده کرده؟
علی سری تکان داد.
- بله، من دقیقاً همین رو میگم.
دستانم را از بغل باز کردم و لبه میز گذاشتم.
- خب پس نقش انسان این وسط چی میشه، یعنی ما هیچی نیستیم؟
به گربه‌ای که آن طرف از روی جدول کنار باغچه می‌گذشت اشاره کردم:
- پس فرق ما با اون گربه چیه؟
علی برگشت و به گربه‌ای که اشاره می‌کردم، نگاه کرد.
- نگفتم ما هیچی نیستیم.
به طرف من برگشت.
- خدا انسان رو اشرف مخلوقات آفریده، این‌قدر ما رو ویژه آفریده که به خودش احسنت گفته، چرا؟
شانه‌ام را بالا انداختم.
- نمی‌دونم.
- به‌خاطر اون قابلیت‌ها و توانایی‌هایی که در همین جسم و روح یک انسان نحیف قرار داده که به هیچ‌ آفریده دیگه‌ای نداده.
- مثلاً چی؟
علی کمی به اطراف نگاه کرد.
- مثلاً معجزاتی که پیامبرها انجام دادن، اون‌ها نشون میده آدم چه توانایی‌هایی داره، البته که اون‌ هم فقط با اجازه خدا می‌تونه انجام بده.
ابروهایم را جمع کردم.
- یعنی چی؟
- یعنی یک بشر اگه خدا بهش اجازه بده، می‌تونه مرده زنده کنه، دریا رو بشکافه، آتش رو گلستان کنه، اما نباید فراموش کرد که اگه خدا اراده کنه آدم می‌تونه از این قابلیت‌هاش استفاده کنه.
دوباره دستانم را در بغل جمع کردم و به صندلی تکیه دادم.
- با این‌که اصلاً اعتقادی ندارم که معجزه‌ای قبلاً انجام شده، ولی فعلاً بهش کار ندارم، می‌خوام بگم همین حرفی که می‌زنید، نشانه جبر خداست.
علی ابروهایش را بالا داد.
- جبر خدا؟
- نقش من آدم این وسط چیه؟ وقتی همه‌چی از خداست.
علی هم به صندلی تکیه داد.
- نقش آدم اینه که لیاقتش رو به خدا نشون بده تا خدا هم اون رو به نهایت کمال برسونه.
کلافه از سر جایم بلند شدم، پشت صندلی قرار گرفتم و به طرف علی برگشتم که به من چشم دوخته بود.
- شما از معجزه حرف می‌زنید، درحالی‌که من اصلاً وجود معجزه رو قبول ندارم، بعد می‌گید این‌ها خدا رو نشون میده، خب من از اساس معجزه رو قبول ندارم، پس برای من از معجزه حرف نزنید.
علی خونسرد بود.
- بعضی از مردم زمان پیامبرها هم با این‌که معجزه‌ها رو به چشم می‌دیدن، اما قبول نمی‌کردن، می‌گفتن سحر و جادوئه، همون‌ها اگه بیان به این زمان تکنولوژی‌های ما رو ببینن میگن سحر و‌ جادوئه، درحالی‌که همه پایه و اساس داره.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #144
کمی به طرف علی خم شدم.
- چی می‌خواید بگید؟
لبخند کم‌رنگی زد.
- بفرمایید بشینید.
سر جایم نشستم. علی ادامه داد:
- می‌خوام بگم همیشه آدم‌ها وقتی نخوان چیزی رو بپذیرن، از اساس منکر همه آثار وجودش میشن، شما نمی‌خواید قبول کنید خدا هست، از اساس منکر هر چیزی می‌شید که به خدا مربوط باشه، درحالی‌که فقط کافیه یک ذره بدون تعصب فکر کنید، بعد خدا همه‌جا خودش رو نشون میده.
پوزخند صداداری زدم و روی میز خم شدم.
- من تعصب دارم یا شما که هر چیزی رو به خدا مربوط می‌کنید و می‌گید نشانه خداست؟! به این مغز زنگ‌زده‌تون یک خورده فرصت فکر کردن بدید.
علی سرش را زیر انداخته بود. با همان لحن عصبی ادامه دادم:
- اگه معجزه نشان قدرت خداست، پس بشر امروز با این همه تکنولوژی و ابزاری که ساخته و هر روز داره معجزه می‌کنه، خودش یک پا خداست، اصلاً این پیشرفت‌ها چه فرقی با اون معجزاتی که شما می‌گید داره؟ اون‌ها یک‌جور خارق‌العاده بودن، این‌ها یک‌جور!
علی سرش را بالا آورد. یک ذره تغییر در حالت چهر‌ه‌اش رخ نداده بود. با‌ همان لحن خونسرد گفت:
- اشتباه نکنید انسان هنوز هم با این همه پیشرفتی که کرده، نتونسته معجزه کنه، ابزارها و کارهای بشر امروز هم اگرچه در ظاهر مثل معجزه یک کار خارق‌العاده‌ست، اما منحصربه‌فرد بودن معجزه به اینه که بدون اتکا به علم و ابزار انجام شده، پیامبرها ظاهراً انسان‌های معمولی بودن که بدون ابزار و کسب علوم تخصصی و صرف هزینه، تو یک مدت کوتاه کار خارق‌العاده انجام دادن.
- اصلاً چرا خدای تو این قابلیت رو به همه بنده‌هاش نداده که همه اون رو بشناسن؟
- چون قرار نیست برای شناخت خدا، نظم طبیعی جهان به‌هم بخوره، این‌که خدا به عده معدودی اجازه معجزه کردن داده به این خاطر بوده که اون‌ها هم ظرفیتش رو داشتن، درضمن، آدم‌ها که نباید فقط با معجزه خدا رو بشناسن، که در اون صورت مردم با دیدن معجزه پیامبرها همه باید یک‌جا ایمان می‌آوردن.
دوباره کلافه بلند شدم و در کنار باغچه چند قدم زدم، نمی‌خواستم بپذیرم منطقی حرف می‌زند، چند نفس عمیق کشیدم و سریع به سر جایم برگشتم.
- پس وقتی قرار نیست من بتونم معجزه کنم، چرا حرف از معجزه زدید؟
علی نفس عمیقی کشید.
- قابلیت‌های منحصربه‌فرد انسان که فقط قابلیت معجزه‌کردن نیست، اون حد نهایی بروز این توانایی‌هاست، توانایی‌های زیادی هست که در همه انسان‌ها به اشتراک گذاشته شده که اون رو از سایر مخلوقات متمایز کرده، یکی همین نعمت عقل و تفکر، خدا این‌ها رو به ما داده تا با اون‌ها خالق رو بهتر و بیش‌تر بشناسیم.
روی میز خم شدم.
- ولی توی این عصر که آدم‌ها بیشتر دارن از این قابلیت عقل و تفکر استفاده می‌کنند، جهان پر شده از آتئیست‌ها، الان آدم‌ها بیش‌تر دارن از خدا دور میشن، خب استفاده بیش‌تر از عقل خدا رو نشون نداده، بی‌خدایی رو نشون داده.
- خب درد بشر امروز که میگم همینه دیگه، اون به توانایی‌هاش مغرور شده، خیال برش داشته چیزی شده، دیگه به خدا اعتقاد نداره،. چون مغرور شده و عقلش رو تعطیل کرده، فکر نمی‌کنه.
- قبول کنید قدرت بشر امروز خیلی بیش‌تر از همه دوران‌ها شده.
- اگه می‌خواید نتیجه بگیرید که با این همه قدرت می‌تونه ادعای خدایی بکنه، بگم بشر هرچی هم پیشرفت کنه، هرگز به جایی نمی‌رسه که بتونه خلق کنه، خلق ساخت یک چیزی از صفره، آیا آدم می‌تونه از هیچ، چیزی بسازه؟ نه، همیشه باید مواد اولیه‌ای داشته باشه تا به کمک اون‌ها ابزار بسازه، اگر چیزی نداشته باشه، چیزی هم نمی‌تونه بسازه.
دستانم را روی میز زدم و بلند شدم.
- دیگه تمومش کنید، نمی‌خوام بیشتر از این ادامه بدید، خسته شدم، مغزم نمی‌کشه.
علی هم ایستاد.
- باشه حتماً، دیگه جلسه رو همین‌جا تموم می‌کنیم، شما بفرمایید بنشینید، برم یک چیزی بخرم بیام، خستگی‌تون دربیاد.
کوله‌ام را برداشتم.
- نه، ممنون، باید برم خونه، پس‌فردا همین‌جا می‌بینمتون، خدانگهدار.
تا علی خداحافظی کرد، سریع حرکت کردم.
حرف‌هایش گرچه به‌خاطر درست بودنشان عصبی‌ام می‌کرد، اما می‌خواستم بیشتر بشنوم. شبیه انسان‌های مازوخیستی شده بودم که خودآزاری را دوست داشتند. حرف‌های علی در عین منطق و احترام مرا آزار می‌داد، چون می‌فهمیدم او که از نظر من مظهر بی‌منطقی بود، برای عقایدش چه استدلال‌های قوی‌ای دارد و من که سال‌ها ادعای منطق کرده بودم، عقایدم بر چه استدلال‌های ضعیفی برپاست، گرچه همین موضوع باید باعث می‌شد به‌خاطر تحقیری که در برابر کلام و منطق او می‌شوم از بحث با او گریزان شوم، اما من دوست داشتم دوباره و دوباره با او جلسه داشته باشم و حرف بزنم و او هم با من حرف بزند. علی بی‌احترامی نمی‌کرد تا تحقیرم کند، من خود در مقابل تفکر او تحقیر می‌شدم، اما این حقارت آزاردهنده نبود، با این‌که عصبی می‌شدم، اما برایم لذت‌بخش هم بود. شاید به نوعی خودآزاری دچار شده بودم که از تحقیر شدن لذت می‌بردم، البته که این لذت فقط زمانی بود که علی روبه‌رویم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #145
***

با دل درد حاصل از گرسنگی بیدار شدم. نه ناهار خورده بودم نه شام. باید با خوردن صبحانه جبران می‌کردم. به آشپزخانه که رسیدم، پدر رفته بود، اما رضا پشت میز صبحانه بود.
- بَه خان‌داداش هم اومده.
- بله، امروز که نقش عابربانک رو دارم، شدم خان‌داداش.
دست به غذا بردم و با ولع اولین لقمه را گرفتم.
- چه‌قدر خوب! حالا فقط برای مریم عابربانکی یا برای من‌ هم هستی؟
رضا به من که لقمه‌ام را به‌خاطر بزرگی‌اش به سختی می‌جویدم، نگاه کرد.
- تو فقط خرید کن، کیه که بده؟
ایران لیوان شیرعسلم را کنار دستم گذاشت.
- به حرفش گوش نکن! هرچی خواستی بخر، رضا حساب می‌کنه.
رضا معترض شد.
- مامان! این تعارف سرش نمی‌شه، یک دفعه می‌زنه کارتم رو خالی می‌کنه‌ ها!
ایران یک فنجان چای جلوی رضا گذاشت.
- من‌ هم تعارف نکردم.
رضا سری از تاسف تکان داد.
- شما دو نفر تصمیم گرفتید امروز من رو مفلس کنید.
شیرعسلم را خوردم.
- زن گرفتن مفلسی هم داره، شانس آوردی مریم همراهمون نیست، وگرنه سه نفری به جون جیبت می‌افتادیم.
رضا چای‌اش را هم زد.
- فکر کنم از خیر خواستگاری بگذرم، برم اداره بهتره، حداقل یک نون بخور و نمیری تا آخر ماه برام می‌مونه.
- الکی ادای بی‌پول‌ها رو درنیار، من که خبر دارم از وقتی رفتی سر کار فقط پس‌انداز کردی، الان حسابت پُرِ پوله.
کمی مکث کردم و ابروهایم را بالا بردم.
- ولی بهت رحم می‌کنم، خریدهام رو خودم حساب می‌کنم.
رضا کمی از چای‌اش را خورد.
- آها! الان شدی یک آبجی کوچیکه خوب.
ابروهایم را جمع کردم، نگاهی کج به او انداختم و گفتم:
- خسیس!
رضا فنجان خالی را زمین گذاشت.
- حالا که این‌طور شد، به مریم میگم می‌خواستی جیب شوهرش رو خالی کنی.
- مریم هم میگه چه بهتر!
ایران وارد بحث ما دو نفر شد.
- من میرم آماده شم، اگه یکی‌به‌دو کردن‌تون تموم شد، میز رو جمع کنید.
- چشم ایران‌جون!
مشغول خوردن صبحانه‌ام شدم. رضا با چشم، رفتن مادرش را دنبال کرد و بعد به طرف من برگشت.
- خوش‌حالم فکر علی از پا ننداختت.
لبخند روی صورتم جمع شد.
- رضا! مگه میشه از فکر علی بیام بیرون، سرخوشیم ظاهریه، نمی‌خوام بابا و مادر چیزی از ماجرا بفهمن.
رضا سری تکان داد و بعد از چند لحظه سر بلند کرد.
- هرچی گفتم شوخی بود، هرچی خواستی بخر، خودم حساب می‌کنم.
از محبت رضا لبخند زدم.
- چیزی لازم ندارم، تازگی‌ها با شهرزاد خرید کردم.
- روی من همیشه می‌تونی حساب کنی.
لبخند زدم. رضا مشغول جمع کردن جلوی خودش شد. خوشحال بودم که حداقل رضا را دارم که مرا درک می‌کند و تنها نمی‌گذارد.
- داداشی؟
سرش را‌‌ بالا آورد.
- جانم؟
- خیلی خوش‌حالم داری ازدواج می‌کنی، می‌دونم از این به بعد خرجت می‌زنه بالا، اگه هر جایی کم آوردی رو‌ من حساب کن، لازم نیست به مامان و بابا بگی، به خودم بگو، نمی‌ذارم کم بیاری.
رضا لبخند زد.
- نگران نباش! خودت که گفتی، این سال‌ها فقط داشتم پس‌انداز می‌کردم، از عهده خرج و مخارج برمیام.
- به‌هرحال روی من حساب کن.
- می‌دونم، تو آبجی خوب خودمی، ممنونم ازت.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #146
تا ظهر در پاساژها سه‌نفری گشتیم تا بالاخره ایران خریدهای موردنظرش را انجام داد. ناهار را بیرون خوردیم و وقتی به خانه برگشتیم ساعت یک و نیم شده بود. همین که در حیاط از ماشین رضا پیاده شدم به ایران گفتم:
- مادر! من برم به شهرزاد سر بزنم، تا پنج برمی‌گردم، دیر نمی‌کنم.
رضا که پاکت‌های خرید را برداشته بود، گفت:
- حواست باشه من بدون تو جایی نمیرم، حتماً بیا!
به طرف ماشین خودم رفتم.
- چشم داداش! نگران نباش، خودم رو می‌رسونم
به بیمارستان که رسیدم، امیر در محوطه بود، حال شهرزاد را از او‌ پرسیدم.
- امروز بهتره، ولی هنوز معلوم نیست امشب هم باید بمونه یا نه.
- کسی پیششه؟
- نه خانم‌دکتر رفتن دانشگاه، چهار برمی‌گردن، تا همین نیم‌ساعت پیش نیکو دخترخاله‌اش این‌جا‌ بود، اون هم رفت، من هم راه نمیدن برم بالا، گفتن یک ساعت دیگه وقت ملاقات می‌تونم برم ببینمش.
نگاهی به ساعت کردم، ساعت دو و پنج دقیقه بود.
- پس من میرم پیش شهرزاد تنها نباشه.
شهرزاد دل‌گیر روی تخت دراز کشیده بود و به طرف پنجره اتاق نگاه می‌کرد.
- چطوری شهرزاد‌جونی؟
صورتش را برگرداند.
- سارینا! اومدی؟ خیلی خوش‌حالم کردی!
کنارش روی تخت نشستم.
- چه خبرها دختر؟
- می‌خواستی چی باشه؟ دوخته شدم به تخت.
- خب دختر حسابی! چرا وقتی امیر برات کارگر می‌گیره، دوباره وایسادی به شست‌وشو؟
- وای سارینا تو دیگه ول کن، مامان دیشب کلی توبیخم کرد، از صبح هم نیکو این وظیفه رو ادامه داده، دیگه نمی‌کشم.
لبخندی زدم.
- حقته، چقدر بقیه رو توبیخ کردی، حالا پس بده.
- من کی توبیخ کردم؟ باور کن می‌خواستم ناهار درست کنم، دستم خورد مایه کوکو ریخت کف آشپزخونه، باید می‌شستمش دیگه؟
- از بس دست‌پاچلفتی هستی.
- نه خودت آشپز ماهری؟ حدأقل من یک چیزی بلدم بپزم، تو که هنرت فقط نیمرو و املت درست کردنه.
خندیدم. دستانم را در بغلم جمع کردم.
- فعلاً که تو خوابیدی و من سرپام.
- نه این‌که تو پات به بیمارستان باز نشده؟
لبخند زدم.
- خانم‌دکتر خیلی توبیخت کرد نه؟
- وای آره، مغزم تیلیت شد.
- پدر و مادرها همیشه از ما نگران‌ترن.
- اون هم مامان من که استاد سرزنشه.
سری تکان دادم.
- دیروز دیدم، امیر رو سرزنش کرد که چرا حواسش به تو نبوده.
- بی‌چاره امیر، همیشه مامان و بابا بهش سخت می‌گیرن، باور کن این اتاق خصوصی رو گرفته تا اون‌ها ایراد نگیرن.
- قدر امیر رو بدون، خیلی دوستت داره.
شهرزاد سری تکان داد.
- امیر همیشه به‌خاطر من کوتاه اومده، خودت که می‌دونی.
سری تکان دادم، شهرزاد ادامه داد.
- من نماد فرزند ناخلف خاندان لطیفی‌ام، همه توی خانواده لطیفی باید تحصیلات عالیه داشته باشن، فقط منم که با کارشناسی کارم رو تموم کردم، بابا به همین خاطر همیشه ازم دل‌خوره، وقتی امیر اومد خواستگاری، دل‌خورتر هم شد، انگار حالا که خودشون دخترعمو و پسرعمو بودن وحی مُنزِل بود که من هم با پسرعموم عروسی کنم. اون‌ها می‌خواستن منتظر برگشتن افشین دیلاق از فرانسه بمونم.
- بی‌چاره افشین رو توی عروسیت دیدم، دیلاق نبود، با این‌که قدش بلنده، اما خوش‌تیپ و برازنده بود، فقط موندم چرا از فرانسه بلند شد اومد عروسی عشقش؟
شهرزاد کمی جابه‌جا شد، کمک کردم درست بنشیند.
- خب آخه عشقش نبودم، اون هم من رو نمی‌خواست، فقط توی رودروایسی گیر کرده بود، سر همین وقتی فهمید می‌خوام عروسی کنم، پاشد اومد تا مطمئن شه عروسی کردم و از دستم راحت شده، می‌تونه اونی رو که توی آب نمک نگه داشته رو کنه.
- شوخی نکن!
- جدی میگم، من براش کارها رو راحت کردم، خودش توی فرانسه یکی رو پیدا کرده بود فقط کسی خبر نداشت، آخه بعد عروسی من به چهار ماه نکشید، دست مری رو گرفت آورد، گفت:«می‌خوام زن بگیرم.»
- یعنی از قبل مری رو می‌خواسته نمی‌گفته؟
- آره دختر، باور کن افشین توی عروسی من از من خوش‌حال‌تر بود، چون بالاخره از شر من راحت شد، تونست به عشقش برسه.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #147
ضربه‌ی آرامی به بازویش زدم.
- از دست تو دختر! خوب عاشق‌ها رو به هم رسوندی‌ ها!
شهرزاد چند لحظه به من نگاه کرد.
- تو چی؟ تو نرفتی دنبال عشق سابقت؟ گفتی می‌خوای بری دنبال علی؟ نرفتی که؟
سرم را زیر انداختم.
- رفتم، ولی پیداش نکردم‌.
- احمق! چرا پاشدی رفتی دنبالش؟ بازم خوبه پیداش نکردی.
چیزی نگفتم.
- حالا کجا رفته؟
- نمی‌دونم، معلوم نیست کجا رفته، حتی مادرش هم خبر نداره.
شهرزاد ابروهایش را بالا داد.
- این بشر اصلاً تعادل روانی نداره، همون بهتر که خودش رفت.
دل‌خور سرم را زیر انداختم.
- سارینا! یک وقت پا نشی بری دنبالش‌ها.
از حرف‌هایش ناراحت شده بودم. سرم را بلند کردم و به تندی گفتم:
- میگم کسی نمی‌دونه کجاست، کجا برم دنبالش؟
- آخه از بس عین اون روانی هستی، ترسیدم مثل اون بزنی به کوه.
- یک بار هم سعی کن از علی بدگویی نکنی.
لحن حق به جانب شهرزاد ادامه داشت.
- من از همون اول هم از این بشر خوشم نمی‌اومد، به‌خاطر تو تحملش می‌کردم، ولی نمی‌دونم چه‌طور رفته توی جلد امیر که هنوزم که هنوزه ازش دفاع می‌کنه‌.
آرام درحالی‌که با انگشتانم بازی می‌کردم گفتم:
- حق داره، هر کی علی رو بشناسه دیگه ولش نمی‌کنه!
لحن حق به جانب شهرزاد به لحن عصبی تغییر کرد.
- هی! مگه تو همونی نبودی که می‌خواستی ازش انتقام بگیری؟
سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم.
- الان فقط می‌خوام برگرده.
شهرزاد سری از تأسف تکان داد.
- چندبار باید سرت به سنگ بخوره تا آدم بشی، چه‌قدر بهت گفتم به خواستگاریش جواب مثبت نده، گوش نکردی.
- اگه حالا دوباره به اون زمان برگردم، با این‌که می‌دونم می‌خواد ولم کنه، بازم بهش جواب مثبت میدم، این‌بار حتی اون تابستون رو هم صبر نمی‌کنم، همون توی یادمان بهش جواب مثبت میدم، اصلاً همون موقعی که زینب واسطه شد بهش بله میگم، اگه برگردم نمی‌ذارم لحظه‌ای از زندگیم بیهوده بره و خالی از علی باشه، از ثانیه به ثانیه زندگیم با علی نهایت استفاده رو می‌برم، من بهترین سال‌های عمرم رو با علی گذروندم.
شهرزاد با لحن دل‌خوری گفت:
- عاشق شیدا که میگن تویی، پاک دیوانه شدی رفت... آخه دردت به‌جونم چرا هنوز بهش فکر می‌کنی؟
اشک در چشمانم جمع شده بود. با صدای لرزانی گفتم:
- علی همه زندگی منه، چه‌طور می‌تونم فراموشش کنم؟
- آخه عزیزم! اون تو رو فراموش کرده.
اشک‌هایم را پاک کردم.
- ولی من نمی‌تونم فراموشش کنم.
- کاش پدرت نمی‌ذاشت عقدش بشی... راستی چطور پدرت رو راضی به ازدواج با علی کردی؟
نفس عمیقی کشیدم.
- همون روزی که توی کافه به علی جواب مثبت دادم، شب تو ایوون به بابا گفتم:«یکی از پسرهای دانشگاه خواستگارم شده.» بابا با بدبینی گفت:«سرکارت گذاشته.» گفتم:«نه ازش مطمئنم.» گفت:«واقعاً مطمئنی قصدش ازدواجه و دوستی نیست؟» گفتم:«آره صددرصد.» گفت:«پس باید ببینمش.» گفتم:«بگم بیاد خونه یا شرکت؟» گفت:«بیرون تو پارک باهاش قرار بذار.» برای فردا عصرش با علی قرار گذاشتم. با بابا رفتیم سر قرار، بابا داشت ماشین رو پارک می‌کرد که از همون داخل ماشین علی رو دیدم که روی نیمکت نشسته و مثل همیشه داره قرآن جیبی‌شو می‌خونه. نشون بابا دادمش و گفتم:«بابا اونه.» بابا یه نگاه بهش کرد و بعد باتعجب برگشت سمت من گفت:«اینه؟!» گفتم:«خب آره.» گفت:«دختر! من رو مسخره کردی؟ تو به این آدم اجازه دادی باهات حرف بزنه و ازت خواستگاری کنه؟» گفتم:«مگه چِشه بابا؟» بابا عصبانی شد و گفت:«این سر تا پاش ایراده، این با این سرووضع کجاش به تو می‌خوره؟» گفتم:«بابا پسر خیلی خوبیه!» گفت:«این؟ برات تور پهن کرده.» گفتم:«نه، نگران نباشید، خوب می‌شناسمش.» بابا کلافه شده بود، گفت:«این پسر مناسب تو نیست، چه نقطه اشتراکی با اون داری؟» گفتم:«بابا باور کنید مناسبه.» اما بابا ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. گفتم:«بابا کجا؟ پس قرارتون؟» بابا راه خودش و رفت و گفت:«قرار کنسله من به این یارو دختر نمیدم.» خواستم حرف بزنم اما با تشر بهم گفت حرف نزنم و ساکت باشم مستقیم اومدیم خونه. مجبور شدم به علی زنگ بزنم یه دروغی سرهم کنم، گفتم:«بابا یک کار فوری براش پیش اومده نتونسته بیاد.» بعدش هم گفتم:«چون مجبوره یک سفر کاری بره فعلاً نمی‌تونه ببینتش.»
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #148
نفسم را بیرون دادم و نگاهی به چهره‌ی مشتاق شهرزاد انداختم.
- ده دوازده روز با بابا قهر کردم، یک کلام هم باهاش حرف نزدم، آخرش یک شب بابا اومد توی اتاقم گفت:«
- دختر خوشگلم! چرا با بابا حرف نمی‌زنی؟ چرا قهر کردی؟
گفتم:
- ازتون ناراحتم چرا نرفتید با آقای درویشیان حرف بزنید؟ گفت:
- چون از نظر من برای ازدواج با تو مناسب نیست.
گفتم:
- شما که باهاش حرف نزدید.
گفت:
- از سر و وضعش معلومه چه‌جور آدمیه؟ یه آدم عقب مونده‌ست که لایق دختر نخبه من نیست.
گفتم:
- باور کنید اشتباهه، اون از من هم نخبه‌تره. بابا گفت:
- اون؟ مطمئنی؟ بهش نمی‌خوره؟
گفتم:
- نفر اول دوره‌مونه، رتبه ارشدش یک شده، کلی چی حالیشه، خیلی می‌فهمه.
بابا گفت:
- به ریختش نمی‌خوره.
گفتم:
- آره سرووضعش غلط‌اندازه اما پسر خوبیه، منطقیه، مودبه، آدم حسابیه، باهاش حرف بزنید می‌فهمید.
بابا گفت:
- باهاش حرف هم بزنم، بهش دختر نمیدم.» گفتم:
- آخه چرا؟»
گفت:
- چون ازش خوشم نمیاد.
گفتم:
- بابایی! من ازش خوشم میاد.
گفت:
- تو واقعاً این رو برای زندگی انتخاب کردی؟ گفتم:
- آره من تصمیمم رو گرفتم فقط همین.
بابا چند دقیقه فکر کرد و گفت:
- تو که این‌قدر قاطعانه تصمیم گرفتی، دیگه چرا نظر من رو می‌پرسی؟
گفتم:
- بابایی باور کنید درویشیان پسر خوبیه، من هم انتخابش کردم، خواهش می‌کنم شما‌ هم کوتاه بیایید.»
کمی‌مکث کردم نگاهم را به پنجره دوختم.
- خودت که می‌دونی علی با اون پیراهن‌های ساده و شلوارهای پارچه‌ای که می‌پوشه با اون ریش و چهره مثبتش، اصلاً توی رده آدم‌هایی که بابا ازشون خوشش بیاد نبود، اما چون همیشه به تصمیم‌های من احترام می‌ذاره و اگه چیزی بخوام نه نمیاره، اون شب هم وقتی دید پای حرفم هستم، گفت:«
- فردا عصر با اون بیا دفتر برج سفید با دوتاتون حرف دارم.
این‌طوری بابا با علی موافقت کرد.
وقتی ساکت شدم و به شهرزاد نگاه کردم سری از سر تأسف تکان داد.
- واسه همین که بابات بهت نه نمیگه این‌قدر لوس و نُنری.
معترض شدم.
- تند نرو دختر! کجای من لوس و نُنره؟
اما صدای در زدن اجازه ادامه صحبت نداد.
ساعت ملاقات شده بود و امیر داخل شد. شهرزاد با دیدن امیر ذوق‌زده شد.
- وای امیر! اومدی؟
امیر نزدیک شد.
- سلام عزیزم! پایین بودم، نمی‌ذاشتن بیام بخش زنان.
بعد رو به من کرد.
- خانوم‌ماندگار! خیلی زحمت کشیدید، خانم‌دکتر تو‌ی راهن دارن میان.
فهمیدم مزاحم خلوت دونفری‌شان هستم. خداحافظی کردم و‌ خودم را به خانه رساندم، ساعتی خوابیدم تا برای جلسه خواستگاری رضا آماده باشم. ساعت نزدیک شش بود که همگی با ماشین رضا به طرف خانه‌ی عمویش حرکت کردیم. سرم را به شیشه چسباندم و به خاطراتم اندیشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #149
***
همراه پدر به برج سفید رفته بودم، آن روزها پدر مشغول تمام کردن برج سفید بود و در یک سوئیت در طبقه همکف برج برای رسیدگی به کارهای برج دفتری داشت که گاه خودش یا آقای نفیسی وکیلش از آن استفاده می‌کردند. پدر مشغول حرف زدن با کسی در اتاق بود و من هم بیرون اتاق منتظر بودم علی از راه برسد. علی از در ساختمان که وارد شد، دیدمش و نزدیک شدم.
- سلام آقای درویشیان! خوب پیدا کردید این‌جا رو؟
- سلام بله، دیر که نکردم؟
- نه پدر الان جلسه دارن، بهشون خبر میدم اومدید.
تقه‌ای به در زدم و داخل شدم و به پدر که نگاه‌ می‌کرد. گفتم:
- آقای درویشیان اومدن!
پدر سری تکان داد. در را بستم و به جای خودم برگشتم. علی دورتر کنار دیوار ایستاده بود و سرش پایین بود. چند دقیقه بعد مهمان پدر رفت و علی را به داخل دعوت کردم.
- بفرمایید داخل آقای درویشیان!
علی تشکر کرد و‌ داخل شد. پدر از پشت میزش بیرون آمد و با علی بعد از سلام و احوال‌پرسی معمولی دست داد و روبه‌روی هم روی مبل‌هایی که مخصوص مراجعان بود، نشستند و من هم کنار دست پدر نشستم. پدر با دقت علی را زیر نظر گرفت و‌گفت:
- خب پسر! از خودت بگو.
علی با اعتمادبنفس به پدر نگاه کرد.
- من تازه لیسانس گرفتم، ارشد رو هم همین‌جا می‌خوام بخونم، یک کاره پاره‌وقت توی یک شرکت شیمیایی دارم که شهرک صنعتی هست، ساعتی حقوق می‌گیرم، قول استخدام بعد از پایان درس به من دادن... ‌.
پدر اجازه نداد علی بیش‌تر ادامه بدهد.
- این‌که نشد... برای این‌که عروسی کنی چی داری؟
- گفتم مشغول کار و درس هستم ان‌شاءالله... ‌.
- خونه و ماشین داری؟
- فعلاً خیر، اما قول میدم خونه‌ی مستقل رهن کنم، ماشین هم در اولین فرصت خریداری می‌کنم.
- پس بگو با جیب خالی جلو اومدی!
- نه بالأخره یک پس‌اندازی دارم که بتونم مقدمات یک زندگی مناسب رو فراهم کنم.
پدر کمی خود را جلو کشید و با تحکم گفت:
- زندگی مناسب؟ مرد حسابی! ارزش ماشین زیر پای دخترم از کل دارایی تو بیشتره بعد تو حرف از زندگی مناسب برای دختر من می‌زنی؟ تو اصلاً قد و قواره این ادعا نیستی.
علی سرش را زیر انداخت. در حمایت از او گفتم:
- بابا! ما که همین الان نمی‌خوایم بریم سر خونه زندگی‌مون، فعلاً درس داریم تا بعدش هم کم‌کم همه‌چیز جور میشه.
علی سرش را بلند کرد.
- آقای ماندگار! من قول میدم تمام توانم رو برای آسایش دخترتون بذارم.
- تو نمی‌تونی آسایش برای دختر من فراهم کنی.
- لطفاً به من اعتماد کنید.
من هم ادامه دادم.
- به ما اعتماد کنید بابا!
پدر نگاهی به من کرد.
- من موندم وقتی شما دو نفر از قبل تصمیم‌تون رو گرفتید، این‌جا اومدید چرا؟ من که کاره‌ای نیستم.
علی دوباره سرش را زیر انداخت.
- خواهش می‌کنم نفرمایید، هر تصمیمی بگیرید من می‌پذیرم.
پدر به مبل تکیه داد و نگاهش را به علی دوخت.
- پس هر تصمیمی بگیرم قبول می‌کنی؟
- بله، من با کمال صداقت اومدم این‌جا، خیلی هم مشتاقم بتونم شما رو راضی کنم، هرچه هم داشته باشم برای زندگی دخترتون وسط می‌گذارم و قول میدم تمام توانم رو صرف خوشبختی دخترتون بکنم، اما درنهایت اگه نتونستم شما رو متقاعد کنم، حاضرم از همین راهی که اومدم برگردم.
آشوب ته دلم را گرفت. دست پدر را گرفتم، پدر به طرفم برگشت، نگاه ملتمسم را به او دوختم و آرام گفتم:
- بابایی!
پدر عصبی بود، پرش پای راستش شروع شده بود، نفسش را با حرص بیرون داد و به طرف علی برگشت.
- قبول می‌کنم، اما فعلاً اجازه عروسی ندارید.
پدر به طرف من برگشت.
- کِی فوق‌لیسانس‌تون تموم میشه؟
- احتمالاً تا تابستان سال نود و دو تموم بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #150
پدر دوباره به طرف علی برگشت.
- تا اون‌موقع نامزد می‌مونید، اگر تابستان سال نود و دو که درس‌تون تموم میشه، سارینا هنوز تمایل داشت باهات ازدواج کنه، اجازه میدم عروسی بگیرید.
از رضایت پدر ذوق کردم، دلم می‌خواست بغلش کنم، اما جلوی علی خودم را کنترل کردم.
علی بالبخند گفت:
- ممنونم از شما!
اما پدر با همان اخم جوابش را داد.
- می‌تونی پنج‌شنبه شب با پدر و مادرت بیایی خواستگاری.
- پدرم در قید حیات نیست، مشکلی نیست با عمو خدمت برسم؟
- نه مشکلی نیست.
- فقط یه خواهشی دارم.
- چی؟ بگو.
- می‌خواستم ازتون تقاضا کنم برای این چند وقت نامزدی اجازه عقد موقت بدید.
پدر سریع از کوره در رفت.
- پسر! تو من رو چی فرض کردی؟ بدون هیچی، همین‌جوری بذارم دختر دسته‌گلم رو عقد کنی؟
اما علی محکم بود.
- فقط جهت معاشرت عرض کردم، به‌هرحال بین ما مسئله محرم و نامحرم هست.
گفتم:
- بابا من مشکلی ندارم.
پدر نگاه خشمگینی به من کرد.
- پاشو با من بیا بیرون.
خودش بلند شد و بیرون رفت من هم با عذرخواهی از علی دنبالش به راه افتادم. خارج از اتاق پدر رو در رو با من ایستاد و با اخم اما لحنی آرام گفت:
- دختر! تو می‌دونی چی میگی؟
- بله بابا، ما که می‌خوایم نامزد کنیم، خب یک عقدموقت می‌کنیم.
- می‌دونی نامزد داشتن با شوهر عقدی داشتن چقدر فرق می‌کنه؟
- بله بابا! بچه که نیستم.
پدر کلافه دستی به دهانش کشید، کمی از من فاصله گرفت، درحالی‌که قدم می‌زد در فکر هم بود، بعد از مدتی به طرفم برگشت.
- سارینا! من همیشه به خواسته‌ها و نظرات تو احترام گذاشتم، حالا هم قبول می‌کنم عقد کنی، ولی به یک شرط!
دست در گردن پدر انداختم و گونه‌اش را بوسیدم.
- ممنونم بابایی، چه شرطی؟
دستم را از گردنش باز کرد.
- شرطم رو توی اتاق میگم، فقط مطمئن باشم که از ته دل این پسر رو می‌خوای؟
- مطمئن باشید، من انتخابم رو کردم.
داخل اتاق برگشتیم. پدر به مبل تکیه داد و به علی که مشتاق بود، نگاه کرد.
- تو فقط می‌خوای مشکل محرم و نامحرم رو با عقد حل کنی دیگه؟
- بله.
- باشه من قبول می‌کنم عقد کنید، اما به یک شرط.
علی نگاهش مطمئن بود.
- بفرمایید.
پدر لبش را با زبان خیس کرد.
- شرط من اینه که توی دوره‌ی عقد شما دونفر نباید نزدیکی داشته باشید، می‌فهمید که منظورم چیه؟
از خجالت تنم یخ کرد و لبم را گزیدم و علی سرش را زیر انداخت. پدر ادامه داد.
- نمی‌خوام دخترم بعداً که پشیمون شد، چیزی رو از دست داده باشه.
آرام به پدر گفتم:
- بابا! چی می‌گید؟ الان اصلاً وقت این حرف‌هاست؟
پدر اما بلند‌ گفت:
- جنگ اول به از صلح آخره!
چند لحظه مکث کرد.
- خب آقای درویشیان! نگفتید با شرط من موافقید؟
علی سرش را بالا آورد، از خجالت سرخ شده بود.
- آقای ماندگار! من قول میدم کاری نکنم که دخترتون از ازدواج با من پشیمون بشن، ولی قبول می‌کنم تا زمانی که شما اجازه ندادید، رابطه‌ای نداشته باشیم.
پدر به طرف من برگشت.
- سارینا! تو هم قول میدی؟
معترض گفتم:
- بابا!
پدر اما محکم بود.
- قول بده تا شب عروسی وارد رابطه نشی.
ناگزیر بودم، پس باحرص گفتم:
- چشم بابا! قول میدم.
پدر انگشتش را به طرف هر دوی ما گرفت.
- پس فراموش نکنید چه قولی دادید؟ چون راه این‌که بسنجم ببینم پای قول‌تون بودید یا نه رو بلدم، من به شما دونفر اعتماد می‌کنم، امیدوارم ناامیدم نکنید.
علی سری تکان داد.
- نگران نباشید.
- پس حرف دیگه‌ای باهم نداریم، به‌سلامت، پنج‌شنبه شب می‌بینمتون.
علی بلند شد، خداحافظی کرد و رفت. معترض به طرف پدر برگشتم.
- بابا! این چه شرطی بود گذاشتید؟ پاک آبروم پیش آقای درویشیان رفت.
- برای چی اعتراض داری؟ این شرط رو برای این گذاشتم تا بی‌فکر وارد رابطه‌ای نشی که بعداً پشیمونی بیاره.
- باباجان! من خودم عاقلم می‌دونم کی وارد رابطه بشم.
- از انتخابت معلومه چه‌قدر عاقلی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
401

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین