. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #161
شهرزاد خنده‌اش گرفت.
- مریض بودی؟ هنوز دلت می‌خواست اذیتش کنی؟
سر تکان دادم و همراهش خندیدم.
- اما عین خیال علی نبود، انگار نه انگار اتفاقی افتاده. تازه نمی‌دونم کی خبر رو توی دانشکده پخش کرده بود، کار زینب و سید بود یا کس دیگه نمی‌دونم، اما همه خبر داشتن عقد کردیم، وقتی دیدم تیرم به سنگ خورده دیگه عین آدم رفتار کردم.
شهرزاد آنقدر خندیده بود که اشک در چشمانش جمع شده بود.
- وای خدا... سارینا‌ ول کن دلم درد گرفت... اون موقع هم می‌خواستی اذیتش کنی؟
از خنده‌اش خندیدم.
- حق بده اذیت کردنش خیلی حال می‌داد.
شهرزاد کمی آرام شد.
- خب بعدش چی شد؟
- چه روزی بود اون روز، هر کی توی دانشکده ما رو دید تبریک گفت. برای تازه‌واردها هم سوال شده بود این‌ها دیگه کی‌ هستن که این‌قدر معروفن. با دکترفروتن و دکترلوافی کلاس داشتیم و سرکلاس تبریک گفتن، اما دکتر مختارفر رو توی محوطه دیدیم، مگه ولمون کرد، یادته که چقدر با دانشجوها صمیمی بود، می‌گفت:«اگه قبلا یه نفر بهم می‌گفت این دو رقیب قدر بالاخره باهم ازدواج می‌کنن به تیمارستان معرفیش می‌کردم، تا این‌که امروز خودم به چشم دیدم.» به علی گفت:«باید بگی چطور تونستی این دختر مظلوم رو گول بزنی» به من هم گفت:«چطور اجازه دادی این پسر گولت بزنه»
- حق داشته باور نکنه، یه قسمتی از آتیش رقابت شما تقصیر همین مختارفر بود، توی هر درسی که باهاش داشتیم، کارش فقط همین بود که یه جوری شما دوتا رو بندازه به جون هم، شما رقابت کنید، اون لذت ببره، بعد شما رو چماق بکنه بکوبه تو سر ما.
شهرزاد صدایش را تغییر داد.
- از بین ورودی‌های شما فقط دو نفر هستند که واقعاً با عشق شیمی می‌خونن، بقیه فقط از سر بیکاری به این رشته اومدید و بدونید بدون علاقه هرگز موفقیتی کسب نمی‌کنید.
خندیدم.
- دختر! چه خوب ادای دکترو درمیاری.
- از بس هر ترم با این مختارفر یه درسی داشتیم، تموم که نمی‌شد، موندم با این سن و سالش چرا کم نمی‌آورد، پیرمرد خستگی حالیش نبود، من که دیگه از رو رفتم از بس هر ترم دیدمش.
- من مبانی کاتالیزورها رو هم با دکترمختارفر برداشتم.
- آره یادمه جلسه اول وقتی از کلاس بیرون اومدی با چه حرص و عصبانیتی لگد زدی توی نیمکت حیاط، چرا؟ چون علی هم همون درس اختیاری رو انتخاب کرده بود.
- وای که چقدر حرص خوردم، اون ترم گفتم حداقل یه درس اختیاری بردارم تا بدون سر خر و مزاحم حواسم به کلاس و درس باشه، فکر نمی‌کردم اَد اون هم همین درس رو انتخاب کنه تا پام رو گذاشتم داخل کلاس، جلوتر از خودم دیدم نشسته، حتی قصد کردم درس رو حذف کنم، اما بخاطر بیست و چهار واحدی که مجبور بودم بگیرم نمی‌تونستم حذف کنم.
شهرزاد خندید.
- عجب روزهایی بود اون موقع‌ها، هیچ‌کس به فکرش هم نمی‌رسید تو و علی آخرش نامزد کنید.
- ماجرای من و علی، ماجرای مار و پونه بود، خوشم ازش نمی‌اومد، همه‌جا جلوم سبز می‌شد.
- خب تقصیر خودت بود، اصرار داشتی اختیاری‌های بخش شیمی رو برداری، مثل من اختیاری‌های آسون بخش‌های دیگه رو برمی‌داشتی.
- من اومده بودم شیمی بخونم، نه چیز دیگه.
- خب علی هم یه تحفه بود عین خودت، خوره شیمی، دوتاتون رو توی دیگ با شیمی بجوشونن بازم سیر نمی‌شید.
- اینو واقعاً راست میگی.
شهرزاد سرش را روی بالش گذاشت.
- معدلت لیسانست هیجده شد؟
- هیجده و سی و چهار.
- بیا، خدا شانس بده.
لبخند زدم.
- علی هیجده و نود و هشت شد.
- حرف اونو نزن که می‌تونستم می‌چلوندمش، پسره‌ی خرخون نوزده شده دیگه.
با لحن حسرت‌داری گفت:
- فکر کن اون دیلاق چندتا بیست گرفته؟
- اِ دلت میاد بهش بگی دیلاق؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #162
کامل به طرف من برگشت.
- این لقب رو که خودت همون‌موقع‌ها روش گذاشتی. چون دراز و لاغر بود بهش می‌گفتی دیلاق.
- خب اون مال دوران جاهلیت بود، الان دیگه نباید بگی.
- چرا اتفاقاً با این کاری که الان کرده حقشه بیشتر از این‌ها بهش بگم، درازِ دیلاقِ بی‌خود.
- نگو شهرزاد، هر چی علی قدبلند و لاغره، خود من هم قدبلند و لاغرم.
- خب تو هم یک دیلاقی مثل اون.
- شهرزاد دست از این حرف‌هات برنداری‌ ها.
- چیه؟ بهت برخورد؟ خب چی‌کار کنم؟ دوتاتون کُپ هم دراز و لاغرید.
- تو قصد کردی با بولدزر از روی ما رد شی؟
- حقتونه! از بس چماق شُدید خوردید توی سر ما، منِ بدبخت توی دبیرستان فقط با تو یک نفر مقایسه می‌شدم، حماقت کردم با تو پا شدم اومدم دانشگاه، شیمی بخونم، اون‌جا شُدید دو نفر، حقتونه هرچی بد و بیراه بهتون بگم از بس با شماها تحقیر شدم.
خندیدم. بلند شد روی تخت نشست و با لحن گلایه‌ای گفت:
- من اصلاً از اولش چرا با تو دوست شدم؟ ها؟
خنده‌ام بلندتر شد.
- شرمنده شهرزادجون! من واقعاً ازت متشکرم که به من افتخار دادی و با من دوست شدی، من اگه تو رو نداشتم. چطور باید زندگی می‌کردم؟ تو واقعاً رفیق محشری هستی.
شهرزاد با لحن خونسردی گفت:
- قابل نداره عزیزم! در این‌که من آدم فوق‌العاده‌ای هستم که شکی نیست، اما همین که امروز از جلسه خواستگاری زدی اومدی، همه رو جبران می‌کنه.
خندیدم و ضربه‌‌ی آرامی به بازویش زدم.
- می‌دونی علاوه بر محشر بودن، خیلی هم پررویی؟
شهرزاد با همان لحن خونسرد سری تکان داد.
- بله می‌دونم.
شهرزاد دوباره دراز کشید. گفتم:
- خسته شدی؟
- نه دوسی! یه‌خورده فقط می‌خوام دراز بکشم.
- دیگه حرف نمی‌زنم تا استراحت کنی.
شهرزاد سرش را به طرف من گرداند.
- ما روزگار خوبی رو باهم گذروندیم سارینا!
سری تکان دادم.
- اوهوم، تو شانس بزرگ زندگی منی.
لبخندی زد.
- زیاد هندونه نذار زیر بغلم، جا نمی‌شه
با لحن آرامی گفتم:
- باهم بزرگ شدیم، باهم مدرسه رفتیم، باهم دانشگاه رفتیم، حتی ازدواجمون هم زیاد از هم فاصله نداشت ولی... .
بغض دوباره به صدایم هجوم آورد.
- حالا تو یک بچه داری، اما من چی؟ حتی شوهر هم دیگه ندارم.
شهرزاد دستش را روی دستم گذاشت.
- من هم فعلاً معلوم نیست بچه‌ رو سالم‌ بذارم‌ زمین. با این وضعیت استراحتی که دکتر برام نوشته از کلافگی دارم می‌میرم.
نگاهی به او‌ که روی یک طرف بدنش به سوی من چرخیده بود و ملحفه سفید تا روی شکم برآمده‌اش را پوشانده بود، کردم. ملحفه را بالاتر کشیدم.
- درد هم داری؟
شهرزاد دستش را زیر سرش گذاشت.
- نه زیاد، شانس آوردم فسقل طوریش نشد وگرنه منو هم مثل تو، شوهرم می‌ذاشت دم در.
کمی اخم کردم.
- نگو، امیر خیلی نگرانت بود، معلومه دوستت داره.
- مردها رو‌ جون به جونشون کنی بچه دوستن، نمی‌گم من فسقل رو دوست ندارم، گوگولی خودمه، ولی این‌قدر که امیر توبیخم کرده، فهمیدم فسقل رو بیش‌تر از من می‌خواد.
- توبیخ چیه؟ من جای امیر بودم باهات قهر می‌کردم.
شهرزاد به صورتم چشم دوخت.
- شد با علی قهر کنی؟
- قهر؟ ما اون‌جوری دعوا نداشتیم که به قهر برسه، ولی باهم بحث کردیم، منو که می‌شناسی نمی‌تونم عصبی نشم، زود می‌ریزم بهم، سر درس و پروژه و پایان‌نامه زیاد باهم بحث کردیم، یک بار این‌قدر تند رفتم که بعد از اون به خودم گفتم:«اگه نمی‌تونی عصبی نشی حداقل یاد بگیر خودتو کنترل کنی»
- چی شده بود؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #163
سعی کردم نگاهم را از شهرزاد بگیرم.
- یک جایی تو‌ی پروژه یک واکنشی داشتیم خیلی گرمازا بود، دفعه اول که انجامش دادیم، یهو همه چی آتیش گرفت، راهی به جز کنترل کردنش نداشتیم، اما هر کاری می‌کردیم نتیجه نمی‌داد، نمی‌دونستیم این آلمانی‌ها این قسمت رو چی‌کار کردن؟ این بخش توی مقاله‌هاشون هم سِکرِت بود، حرفی ازش نزده بودن، اصلاً اشاره نکرده بودن برای کنترل گرمای زیاد چی‌کار کردن؟ گرچه همین اواخر که دیگه کارمون تموم شده بود، یکی از بچه‌هایی که تورنتو کانادا بورس هست که اون هم از یکی از همکلاسی‌هاش که با شرکت آلمانیه آشنایی داشت پرسیده بود، فهمیدیم از سردخونه‌های بزرگ استفاده می‌کنن، اما اون موقع نمی‌دونستیم، با علی افتادیم دنبال پیدا کردن کاتالیزور مناسب تا دمای واکنش بیاد پایین، خیلی کار کردیم اما نتیجه نمی‌گرفتیم، چقدر راه‌حل‌های مختلف و آزمایش‌های مختلف امتحان کردیم، اما نتیجه نداد، هیچی به هیچی. قبلاً شده بود با علی به‌خاطر درس و پروژه بحث کنیم، بالاخره گاهی نظرات همدیگه رو قبول نداشتیم و این‌قدر بحث می‌کردیم تا به یک نتیجه برسیم، اما اون دفعه فرق می‌کرد، به بن‌بست رسیده بودیم، من هم کم‌تحمل، سریع می‌ریزم بهم، یک روز پنجشنبه‌ای بود، اون هفته هر هفت روزش تا دیر وقت دانشگاه بودم، صبح بابا خواسته بود شب همراهش جایی برم، چون هر هفته پنجشنبه شب‌ها می‌رفتم خونه علی، یک بحث با بابا کردم که نمیام چون می‌خوام برم پیش علی. با اعصاب خراب اومدم آزمایشگاه، شب تا دیروقت نشسته بودم به محاسبات کار اون روزمون، دو قسمت کرده بودیم، یک مقدار علی انجام می‌داد یک مقدار من، کم هم خوابیده بودم، فکر می‌کردم دیگه تموم می‌کنیم و نتیجه می‌گیریم، چند روز بود از همه‌چی زده بودیم، برای این کار، فکر‌ می‌کردم مو لای درز کارمون نمی‌ره، اما همین که شروع کردیم، همون اول کار شکست خوردیم. معلوم بود یکی‌مون تو محاسبات اشتباه کردیم.
- با اعصاب درب و داغون سر علی داد زدم:«این‌ها همه‌ش تقصیر اندازه‌گیری‌های توعه، بلد نیستی درست محاسبه و اندازه‌گیری کنی.» علی خواست آرومم کنه گفت:«عزیزم! از اول همه‌چی رو دوباره چک می‌کنیم» داد زدم:«نمی‌خوام، چهار پنج روز صبح تا شب زحمت کشیدم، حالا دوباره از اول؟» علی هم خسته بود، یک خورده عصبی شد و‌ گفت:«چه‌خبرته؟ چرا داد می‌زنی؟ به جای داد و بی‌داد آروم بشین، ببینیم مشکل کارمون کجاست؟»
کف همون آزمایشگاه نشستیم، پنجشنبه بود و کسی توی دانشکده نبود، تا عصر کل کار چند روزه‌مون رو از اول‌ چک کردیم، علی ظهر رفت نماز و برام هم‌ ناهار خرید، اما من تمام‌ مدت سرم تو گزارش‌ها و برگه‌ها بود جایی هم نرفتم، حتی غذا هم نخوردم، گرسنگی، خستگی، اعصاب خرد، توانم رو ازم‌ گرفته بود، بالاخره عصر شده بود که فهمیدیم‌ مشکل از کار من بوده، دیگه حس شکست و‌ مقصر بودن هم به حال خرابم اضافه شد. علی خندید و گفت:«دیدی تقصیر من نبود؟» همین خنده‌ش آتیشم زد، یهو توپیدم بهش:«چیه؟ خوشحال شدی؟ حتماً می‌خوای بگی من هیچی بلد نیستم، همه‌ رو تا حالا خودت درست رفتی» علی بهت زد و گفت:« من‌ کِی گفتم؟» اما‌ من که چیزی حالیم نبود، توی اون شرایط فقط باید‌ خودمو خالی می‌کردم مغزم قفل کرده بود، با عصبانیت گفتم:«تو همش دلت می‌خواد منو تحقیر کنی تا خودتو بکشی بالا، می‌خوای بگی از من بهتری، الان هم کیف کردی کار من اشتباه شد، کور خوندی بهتر از من باشی، تو هیچی نیستی که بخوای خودتو نشون بدی»
اشک از چشمانم روان شده بود.
- علی چند ثانیه ساکت نگام کرد، بعد سرش رو تکون داد کیفش رو‌ برداشت و بدون هیچ حرفی گذاشت رفت.
شهرزاد ابروهایش را درهم کرد.
- بیچاره پسر مردم رو نابود کردی، جاش بودم همون موقع ولت می‌کردم.
بلند شدم تا کنار پنجره رفتم و رو به پنجره حرف زدم.
- وقتی به خودم اومدم و فهمیدم چه گندی زدم، افتادم دنبالش، اما رفته بود، برگشتم آزمایشگاه وسایلمون رو جمع کردم و بعدش رفتم خونه‌شون، نیومده بود، منتظرش موندم. توقع هر برخوردی رو از علی داشتم، بهش هم حق می‌دادم، اومده بودم تا بیاد دلخوری‌هاش رو سرم خالی کنه، اگه دعوا می‌کرد، قهر می‌کرد، بی‌محلی می‌کرد، این‌قدر به پاش می‌افتادم و التماس می‌کردم تا من رو ببخشه. تا بیاد از استرس مُردم، مدام ناخن‌هام رو می‌جوییدم، وقتی در خونه‌شون رو باز کرد و داخل شد سریع پریدم جلوش و سلام دادم، گفتم الان که دعوا کنه اما سلام داد و‌ گفت:«حالت خوب شد؟» گفتم:«علی جان غلط کردم هر چی گفتم» فقط گفت:«اتفاقی نیفتاده خودت رو ناراحت نکن». علی منو شرمنده کرد شهرزاد.
اشک‌هایی که همه پهنای صورتم را گرفته بود پاک کردم و با دستان در بغل جمع‌ کرده به چراغ‌های شهر از پشت پنجره چشم دوختم و به یاد آن شب افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #164
***
مرضیه‌خانم در را برایم باز کرد. تا داخل شدم، در حیاط بود.
- اتفاقی افتاده ساریناجان؟
دستپاچه بودم.
- نه، اومدم پیش علی.
- مگه باهم نبودید؟
- نه، یعنی آره، ولی علی رفت جایی، من فکر کردم دیگه اومده خونه، می‌تونم منتظرش بمونم.
- آره عزیزم، من فکر کردم دیر بیاین، داشتم شام می‌خوردم، بیا داخل شام بخور تا علی برسه.
- نه ممنون، شما بفرمایید.
به تخت فلزی کنار باغچه اشاره کردم.
- همین‌جا منتظر علی می‌مونم، اومد باهم می‌خوریم.
آنقدر آشفته‌ بودم که مادر علی هم فهمید اتفاقی افتاده، اما بدون آن‌که بیش‌تر پیگیری کند «باشه‌»ای گفت و داخل شد.
روی تخت فلزی نشستم. کوله‌ام را کنارم پرت کردم. پای راستم را مدام تکان می‌دادم و ناخن‌هایم را می‌جویدم.
- اگه دیگه نخواد ببینتم چی؟ اگه قهر کنه؟ اگه حرف نزنه؟ آخه احمق! چرا این‌قدر بی‌عقلی؟ حقته هرچی بهت بگه، به جای این‌که اون تو رو سرزنش کنه که کل کار رو خراب کردی، تو دعوا راه انداختی؟ چی بگم به تو؟ غلط کردم خدا، توروخدا کمک کن از دلش دربیارم، قول میدم هرچی گفت هیچی نگم، اصلاً می‌ذارم هرچی خواست بد و بی‌راه بگه فقط قهر نکنه.
صدای چرخیدن کلید در قفل در خانه سریع نیم‌خیزم کرد. علی که داخل شد مثل فنر جهیدم و نزدیک رفتم و با ترس سلام کردم.
علی نگاهش دلخور بود، اما آرام گفت:
- سلام، حالت خوب شد؟
- علی غلط کردم هر چی گفتم.
به طرف در ساختمان رفت و کفشش را درآورد.
- این حرف رو نزن، اتفاقی نیفتاده، خودت رو ناراحت نکن.
تا داخل شد، سریع پوتین‌هایم را از پا درآوردم و‌ دنبالش رفتم.
مادر علی از اتاقش بیرون آمده بود. علی سلام کرد.
- سلام پسرم! شام حاضره، آماده کنم بخورید؟
علی درحالی که داخل اتاقش می‌شد، گفت:
- فعلاً میل ندارم مامان!
علی داخل اتاق شد. جلوی در ایستادم به مرضیه‌ خانم که عینک روی چشمش نشان می‌داد درحال مطالعه بوده، گفتم:
- مرضیه‌ جون! شما برید استراحت کنید، هر وقت خواست، خودم برای علی شام آماده می‌کنم.
سریع داخل اتاق علی شدم و در را بستم. علی دکمه‌های پیراهنش را باز می‌کرد.
- علی هرچی بخوای بگی حق داری، من آماده‌م هرچی دلت می‌خواد دعوام کنی، قول میدم هیچی نگم، فقط جون من هرچی میگی آروم بگو مادرت نفهمه.
علی بدون آن‌که برگردد، پیراهنش را بیرون آورد.
- می‌خوای چی بگم؟
- دعوا کن، فحش بده، بد و بیراه بگو، فقط قهر نکن.
پیراهنش را آویزان کرد.
- قهر نیستم.
سردی صدایش آزارم می‌داد. تا خواست دست به تیشرتش ببرد، از پشت بغلش کردم.
- علی منو ببخش، غلط کردم، من خیلی احمقم، نفهمیدم اصلاً چی گفتم.
دستش را روی دستم گذاشت.
- گفتم قهر نیستم، فکرت رو مشغول نکن.
سرم را روی قسمتی از شانه‌اش که از یقه زیرپوشی که همیشه از زیر پیراهن می‌پوشید، بیرون بود گذاشتم و بوسیدم.
- تا نگی منو بخشیدی ولت نمی‌کنم، جون من بیا یک بد و بیراهی بهم بگو، ولی نگام کن.
دستش را عقب آورد، کمرم را گرفت و بدنم را به طرف خود چرخاند و با دست دیگرش مرا گرفت دستانم هنوز دور گردنش بود از فاصله نزدیکی به چشمانم خیره شد.
- من به خانم‌گلم بد و بیراه نمی‌گم.
- علی‌جان باور کن نفهمیدم، من رو ببخش.
لبخند زد. دوباره کلامش گرم شده بود.
- بخشیدمت، خودت رو اذیت نکن.
از این‌که دوباره همان علی قبل شد ذوق کردم.
- کجا بودی دیر اومدی؟
- حالم خوب نبود، رفتم زیارت تا حالم خوب بشه.
- پس حال منو کی خوب می‌کنه؟
مثل همیشه منظورم را فهمید. فاصله‌ای میان ما نبود سرش را پایین آورد و به لب‌هایم رسید، کل خستگی‌ام را یک‌جا با خودش برد و بعد از چند لحظه سر بالا کرد و چشمکی زد.
- الان حالت خوب شد… .
نفسی تازه کردم.
- عاشقتم علی، میشه نیم ساعت با هم باشیم؟
لبخندی زد.
- حرفی نیست.
روی تخت موهای سرم را با انگشتانش بالا داد.
- خانوم‌گل! چی دوست داری؟
پیشانی‌ام را به سینه‌اش تکیه دادم.
- بغلم کن و فشارم بده.
علی دستانش را دورم حلقه کرد و مرا به سینه‌اش فشرد. اجازه نداشتیم بیش از این جلو برویم، اما همین آرامش آغوشش، همه سختی‌ها را از بین می‌برد.
- علی‌جان! باور کن منظوری نداشتم، از دهنم پرید، گیر پروژه زیاده، منو دیوونه می‌کنه، وقتی هم عصبی بشم دیگه نمی‌فهمم چی میگم، مغزم قفل میشه‌.
علی موهایم را نوازش کرد.
- گره پروژه هرچی هم کور باشه، بالاخره بازش می‌کنیم، ولی این رو هیچ‌وقت فراموش نکن، من هرگز حتی برای یک لحظه نمی‌خوام تو رو تحقیر کنم، تو خیلی عزیزی برای من، قبول دارم از من بهتر و بالاتری، ولی باور کن من نمی‌خوام تو رو پایین بکشم، فقط تلاشم اینه خودم رو بکشم بالا.
گریه‌ام گرفت.
- نگو علی‌جان! اونی که پایین‌تره منم، اونی که کوچیکه منم، آقا تویی، بزرگ تویی، غلط کردم زبون باز کردم، من خیلی احمقم.
مرا از خودش جدا کرد و با دست اشک‌هایم را پاک کرد.
- گریه نکن خانوم‌گل! عزیزدلم! غصه چیزی رو نخور، مسئله‌ها حل میشه، پروژه تموم میشه، وقتی همه چی تموم شد جشن هم می‌گیریم، به جای این اشک‌ها بخند، فردا یک روز جدیده، دوباره از نو محاسبات رو انجام می‌دیم، دوباره کارو شروع می‌کنیم، همه چی حل میشه نگران نباش.
***
دلم برای آن آغوش‌ها و حرف‌های دل‌گرم‌کننده تنگ شده بود، در سکوت به چراغ‌های شهر چشم دوخته و اشک می‌ریختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #165
شهرزاد که صدایم کرد به خود آمدم. چشم از پنجره و شهر‌ گرفتم و به طرف او برگشتم.
- چیه عزیزم؟
برای شهرزاد شام آورده بودند.
- کمکم می‌کنی بیام پایین برم دستم رو بشورم؟
به طرفش رفتم.
- آره عزیزم.
شهرزاد کش درون موهایش را باز کرد، کمی موهایش را مرتب کرده و دوباره بست. دستش‌ را گرفتم تا بتواند پای باندپیچی‌شده‌اش را روی زمین بگذارد. درحالیکه که به من تکیه داده بود تا سرویس بهداشتی اتاق رفتیم. همین که دوباره روی تخت برگشت هوفی کشید.
- کِی از این عذاب راحت میشم برمی‌گردم خونه نمی‌دونم.
- زیاد نمونده یه کم تحمل کن.
روی تخت نشست و میز را تا مقابلش هل دادم.
- تا بخوری برگشتم.
- کجا میری؟ بمون باهم می‌خوریم.
بطری کوچک آب‌معدنی را از یخچال بیرون آوردم و کنار دستش گذاشتم.
- نه قربونت برم، این مال تو و فسقلِ، من میرم کافه‌ی بیمارستان یه چیزی‌ می‌خورم.
- چرا تعارف می‌کنی؟ بمون.
کیفم را برداشتم.
- نگران نباش من این‌طوری راحت‌ترم.
نگذاشتم اعتراض کند و از اتاق بیرون آمدم. در محوطه بیمارستان جایی به عنوان کافه پیدا نکردم، فقط مغازه‌ای بود که از شیرمرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا میشد. از عروسک و لباس بچه و پستونک بگیر تا چای و قهوه و ساندویچ و کمپوت و حتی گل. یک ساندویچ مرغ سرد و یک قوطی نوشابه خریدم و روی نیمکتی نشستم. هنوز گاز اول را نزده بودم که تلفنم زنگ زد. رضا بود.
- سلام داداش رضا!
- سلام آبجی از دست من ناراحت شدی؟
- نه، چرا؟
- باور کن آدم دهن‌لقی نیستم، همون روزی که بردمت بیمارستان، مریم زنگ زد، حالم خوش نبود ناخودآگاه همه‌چی رو بهش گفتم، ببخشید زن‌عمو اون حرف‌ها رو زد.
- چیزی نبود که برای همیشه مخفی بمونه.
- من ازت معذرت می‌خوام، حتماً خیلی ناراحت شدی که گذاشتی رفتی.
- نه، کار پیش اومد، مجبور شدم بیام.
- کجایی؟ بیام دنبالت؟
- نه نمی‌خواد، بیمارستان کوثرم، شب باید بمونم.
- چرا؟
- شهرزاد بستری شده، اومدم شب پیشش بمونم.
- آها... چیزی لازم نداری برات بیارم؟
- نه دستت درد نکنه، جلسه چطور بود؟
- خوب بود، مادر و آقا رو رسوندم خونه، دارم برمی‌گردم‌ خونه‌ی خودم.
- مبارکت باشه داداش!
- ممنونم آبجی کوچیکه، راستی تو که می‌خواستی بری بیمارستان می‌اومدی سوییچ رو ازم می‌گرفتی.
- خب بعد شما چه‌طور برمی‌گشتید؟
- الان برات ماشین بیارم؟
- نه لازم نیست، صبح با تاکسی برمی‌گردم.
- پس صبح میام دنبالت.
- مگه کار نداری؟
- نه بیکارم، فقط بگو کِی بیام؟
- صبح دکتر میاد، اگه اجازه ترخیص بده تا قبل از ظهر فکر کنم کارمون تموم بشه.
- پس تا فردا... کار داشتی بهم زنگ بزن.
- باشه داداش خداحافظ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #166
آخرین تکه ساندویچ را هم با نوشابه پایین دادم و پیش شهرزاد برگشتم. شهرزاد دراز کشیده از پنجره به آسمان تاریک چشم دوخته بود.
- حالت چه‌طوره مامان شهرزاد؟
شهرزاد به طرفم برگشت و لبخند بی‌جانی زد.
- خوبم خاله سارینا.
ظرف غذای نیم‌خورده‌اش را جمع کردم و کناری گذاشتم.
- پس چرا این‌قدر گرفته‌ای؟
به سختی خود را بالا کشید تا بنشیند.
- کلافه‌ام، نمی‌دونم این روزهای آخر رو چه‌طور باید بگذرونم؟ به نظرت می‌تونم مادر بشم؟
- این حرف‌ها چیه؟ حتماً می‌تونی.
شهرزاد سرش را زیر انداخت.
- خیلی می‌ترسم.
کنارش روی تخت نشستم.
- به جای این حرف‌ها، این روزها تا می‌تونی استراحت کن، چون یک مدت دیگه ونگ ونگ بچه نمی‌ذاره بخوابی.
سرش را‌ بالا آورد و لبخند زد.
- وای که چه‌قدر خوب میشه.
از روی تخت بلند شدم و روی صندلی نشستم.
- حالا ببینم وقتی از کم‌خوابی به غلط کردن افتادی بازم میگی وای چقدر خوب؟
- نخیر بی‌احساس! گوگولی من بچه خیلی خوبیه.
- شما دوتا قصد ندارید برای این گوگولی اسم انتخاب کنید، از بس بهش گفتید فسقل می‌ترسم روش بمونه.
شهرزاد خندید.
- نمی‌دونی انتخاب اسم چه پروسه سختیه، هزارتا اسم انتخاب کردیم، یا امیر دوست نداشته، یا من خوشم نیومده، یا به فامیل ارجمندی نمی‌اومده، یا کلاً از مد افتاده بوده... اصلاً هر کاری می‌کنیم نمیشه اسم انتخاب کرد. الان هم دیگه امیر گفته انتخاب اسم رو ول کن تا به دنیا بیاد.
- آخه چرا؟
- نمی‌دونم یا خسته شده یا اسمی انتخاب کرده چون نمی‌خواد ایراد بگیرم چیزی نمیگه.
نیشخندی زدم.
- می‌خواد یهو شناسنامه‌ش رو بیاره بهت بگه اینم اسم فسقل.
شهرزاد خندید.
- باور کن حالا که اینجا گیر افتادم و از سلامت بچه‌م می‌ترسم، دیگه مهم نیست اسمش چی باشه، بذار امیر هرچی می‌خواد بذاره، من فقط فسقلم رو می‌خوام بغل کنم.
- چرا این‌طوری حرف می‌زنی؟ فسقل میاد، بغلش می‌کنی، اسم براش می‌ذاری... فقط امیدوارم به تو نکشه چون در اون صورت متأسفانه باید گوشزد کنم اصلاً بچه خوبی نمی‌شه، امیدوارم به امیر بکشه، مقداری آدم باشه.
شهرزاد اخم کرد.
- اِ تا دلش هم بخواد به من بکشه.
کمی دستانم را بلند کردم.
- خواهش می‌کنم نفرینش نکن، واسه دنیا یک دونه شهرزاد کافیه، دو تاش نکن.
شهرزاد ابروهایش را بالا داد و سرش را کمی چرخاند.
- دنیا افتخار می‌کنه شهرزادها زیاد بشن.
- باز خوبه بچه‌ات پسره، دختر بود و به تو می‌کشید روی دستمون می‌موند، ما شانس آوردیم که یک امیری پیدا شد خدا زد پس کله‌اش اومد تو رو گرفت.
- اِ کِی از من بهتر می‌تونست گیر بیاره؟
چهره متفکری گرفتم.
- فقط موندم امیر به این آقایی چرا اومد تو رو گرفت؟
شهرزاد دستانش را در بغل جمع کرد.
- چون بنده بسیار خانم تشریف دارم.
- بدون شوخی، چی‌شد به امیر جواب مثبت دادی؟ فقط به‌خاطر فرار از درس و افشین؟
شهرزاد درست نشست.
- نه، خود امیر پسر خوبی بود، اون مدت که با هم همکار بودیم رفتار بدی ازش ندیدم. اصلاً می‌دونی چیه؟ مقصر آشنایی من و امیر هم تو بودی.
با تعجب به خودم اشاره کردم.
- من؟! چرا چرت میگی؟ من اصلاً امیر رو می‌شناختم باهم آشناتون کنم؟
- خب اگه جناب‌عالی به خاطر ارشد دست از خبرگزاری نمی‌کشیدی جات خالی نمی‌شد که امیر رو از جای دیگه بیارن به جای تو.
- آها پس بانی خیر شدم از خبرگزاری رفتم.
- آره دیگه، تو باعث شدی ما دو نفر همکار بشیم، باهم کار کنیم، در نتیجه امیرخان بعد از هفت ماه رسولی رو واسطه کنه و بنده هم جواب مثبت بدم، همه‌چی با رفتن تو از خبرگزاری شروع شد.
نفس عمیقی کشیدم و به فکر رفتم.
- شهرزاد دوست دارم برگردم به همون پونزده سالگی که دیدیم دفتر خبرگزاری نیروی آزاد می‌گیره و از سر کنجکاوی و هیجان رفتیم، دستیار خبرنگار که چه عرض کنم، نوچه شدیم کلی خرده کاری کردیم تا بالاخره تونستیم اجازه خبرنویسی بگیریم.
شهرزاد خندید.
- تو همین‌جوری درس‌هات خوب بود، ولی منِ بدبخت برای این‌که بابا و مامان به خاطر کم شدن نمره‌هام مانع رفتنم به خبرگزاری اون هم بعد از زمان مدرسه نشن چقدر تا دیروقت می‌نشستم درس می‌خوندم، بابا می‌گفت بالاخره درس‌خون شدم، نمی‌دونستن به خاطر عشق به خبرنگاری دارم درس می‌خونم.
- چه خاطرات خوبی توی اون دفتر دارم.
- یادمه وقتی یک سوژه می‌دادن تا ته‌شو درنمی‌آوردی، ول نمی‌کردی اما حیف که همه‌اش پای تقی‌پور نوشته می‌شد که بالادستی‌مون بود.
با شنیدن نام مردک حال خوشم بهم ریخت، هیچ‌کس‌ نمی‌دانست دلیل رفتنم از خبرگزاری خود پست‌فطرتش بود و من بهانه‌ای دیگر برای رفتنم جور کرده بودم.
با حسرت کلمه «حیف» را گفتم. شهرزاد ادامه داد
- واقعاً حیف، اول به خاطر مریضی کم‌رنگ شدی، بعد هم به‌خاطر ارشد کامل گذاشتی کنار.

با یاد تقی‌پور و رفتنم از خبرگزاری اخم‌هایم درهم رفته بود.
- تقی‌پور هنوز هست؟
- آره نشسته جای رسولی.
سرم را بالا آوردم.
- مگه رسولی رفته؟
- آره بیش‌تر از یک‌ساله انتقالی گرفته، رفت دفتر تهران، الان همه کاره تقی‌پورِ.
دیگر نباید امیدی برای برگشت به خبرگزاری در دل نگه می‌داشتم.
- اون روزهای خبرنگاری هم تجربه‌ای بود‌ که دیگه تموم شد.
- امیر کارهای تو رو خونده میگه معلومه خانم ماندگار شخصیت خبرنگاری داره، می‌تونی الان که درس نمی‌خونی دوباره بهش فکر کنی.
- نه دیگه حوصله‌ش رو ندارم، گزارش‌های امیر رو هم خوندم اون هم خوب می‌نویسه.
- باید هم خوب بنویسه، مثلا درسش رو خونده‌ها، ما شق‌القمر کردیم که کلاً تجربی همه چیزو یاد گرفتیم.
- به‌هرحال امیر هم زحمت می‌کشه، خبرنگار خوبیه.
گوشی شهرزاد زنگ زد. از روی میز کوچک کنار تخت برداشتم. با دیدن کلمه «عشقم» به طرف شهرزاد گرفتم.
- بیا حلال‌زاده‌اس.
شهرزاد با ذوق و لبخند گوشی را گرفت و من هم بیرون رفتم تا راحت باشند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #167
روی صندلی‌هایی که پشت در کنار دیوار راهرو بود نشستم. دستانم را در بغل جمع کرده و سرم را به دیوار تکیه دادم، دوباره به یاد همان تابستان افتادم.
***
زمان آنتراک بین بحث‌هایمان بود، علی همراه خود یک فلاسک کوچک چای و دو فنجان نسبتاً بزرگ آورده بود، فنجان‌ها را روی میز گذاشت و چای ریخت. به فنجان‌ها چشم دوخته بودم و به حرف‌هایش فکر‌ می‌کردم. یکی از فنجان‌ها را نزدیکم گذاشت و بفرمایید گفت. حواسم جمع او‌ شد، تشکر کردم و فنجان را برداشتم. دست در کیف کرد، ظرف کوچک در داری را بیرون آورد در آن را باز کرد و نزدیک من گذاشت. نگاهم را اول به قندهای داخل ظرف دوختم بعد نگاهم را به طرف چهره او کشاندم که نگاهش به فنجان چای خودش بود.
- آقای درویشیان! چطور‌ میشه عذاب خدا رو توجیه کرد؟ منظورم اینه چرا باید به خدایی علاقه‌مند بشم که عذابم می‌کنه؟
سرش را بالا آورد، نگاه کوتاهی کرد.
- مشکل اینه که فکر می‌کنید عذاب کار خداست و ربطی به گناه نداره درحالی که گناه کردن عذاب رو همراه داره، گناهی نباشه عذابی هم نیست.
شانه‌ای بالا انداختم و به فنجانم چشم دوختم. علی ادامه داد.
- این خدا نیست که عذاب می‌کنه، این گناهه که عذاب میاره. فرض کنید همین چایی رو داغ بخورید و زبونتون بسوزه.
سرم را بالا بردم و نگاهش کردم.
- حالا من زبونتون رو سوزوندم یا خودتون با خوردن چای داغ زبونتون رو سوزوندید؟
کمی مکث کرد.
- حالا فرض کنید قبل از این‌که چای بخورید من بهتون گفتم چای داغه، اما شما توجهی نکردید، پس سوختن‌تون تقصیر من نیست.
مغزم پر شده بود، توان اعتراض نداشتم، فقط به او‌ چشم دوخته بودم تا ادامه بدهد.
- خدا بهمون تذکر داده گناه درد داره، عذاب داره، حالا اگه گوش ندیم و عذابش رو ببینیم، دیگه تقصیر خدا نیست، تقصیر خود ماست. چای داغ و گناه مثل هم‌اند، تنها تفاوتی که این وسط هست اینه که اثر چای داغ بلافاصله توی این دنیا مشخص میشه، امّا اثر گناه توی دنیای دیگه. اگه مال حرام بخوریم، این‌جا چیزی نمی‌فهمیم اما وقتی رفتیم اون‌ور، تازه می‌فهمیم این‌هایی که خوردیم خود آتیش بوده که برای خودمون جمع کردیم. خدا تذکرهاش رو بهمون داده، ماییم که ندیدیم، خدا مثل مادر مهربان گفته نزدیک این‌ها نشو، ما بچه‌های سرتق گوش‌مون بدهکار نیست.
نگاهی به اطراف انداختم.
- من خیلی‌ها رو می‌شناسم که خدا رو این‌طوری نمی‌شناسن.
علی کمی از چای‌اش را خورد.
- چون به خودشون زحمتی نمیدن که خدا رو بشناسن، یک جور تنبلی دارن، البته اگه از اون‌هایی که لجوج‌اند و از قصد نمی‌خوان خدا رو بشناسن نباشن.
نگاهم را به‌ چای‌ام دوختم. دیگر داغی اولیه‌ را نداشت.
- یعنی چی آقای درویشیان؟
علی کمی زبانش را روی لبش کشید. انگشتانش یکی از دستانش را مانند گنبد رو‌ی میز گذاشت.
- نگاه کنید یک عده واقعاً خدا رو نمی‌شناسن، نمی‌دونن خدا چیه؟ اما تنبلی هم دارن نمی‌رن دنبال شناخت خدا.
دست دیگرش را به همین صورت روی میز گذاشت.
- یه عده دیگه هستن خدا رو می‌شناسن، خوب هم می‌شناسن اما باهاش لج می‌کنن، میگن خدایا هرچی بگی من برعکس عمل می‌کنم، اصلاً نمی‌خوام گوش به حرفت بدم.
علی دست دومش را تکان داد.
- این‌ها همون‌هایی هستن که خدا میگه از چارپا هم بدترن چون هرچی هم بگی هیچی نمی‌فهمن، نمی‌خوان که بفهمن.
به صندلی تکیه دادم. مقداری از چای‌ام را خوردم.
- حالا به نظرتون من از کدوم گروهم از اون‌هایی که تنبلن یا اون‌هایی که حیوونن.
علی هم از میز فاصله گرفت.
- نفرمایید، شما قطعاً از گروه دوم نیستید، حتی با اطمینان میگم از گروه اول هم نیستید.
فنجان نیم‌خورده چای را روی میز گذاشتم.
- فکر‌ می‌کنم دارید سرم رو شیره می‌مالید، تا از حرفتون که منظورش من بودم ناراحت نشم.
کمی لبخندش کش آمد.
- من واقعاً قلباً معتقدم شما جزو هیچ‌کدوم از اون‌هایی که‌ گفتم نیستید، همین که این همه وقت گذاشتید و این همه جلسه حرف‌های من رو تحمل کردید نشون میده نه لجبازید، نه تنبل، پس جزو اون‌ها نیستید.
پوزخندی زدم.
- پس می‌خواید خودتون رو امیدوار نگه دارید؟
- من ناامید نیستم.
- حتی اگه هیچ‌وقت حرف‌هاتون رو قبول نکنم؟
- این انتخاب شماست، مهم اینه دارید از فرصتی که خدا بهتون داده استفاده می‌کنید.
پوزخند شدیدتری زدم.
- یعنی می‌گید خدا به من فرصت داده، به من؟ منی که سال‌هاست باهاش قهرم؟
- من فکر نمی‌کنم، شما اگه قهر بودید الان این‌جا نبودید.
- این خوش‌خیالی‌ها رو به خودتون ندید، من و خدا دوطرفه با هم قهریم.
علی آخر چای‌اش را هم خورد.
- نه شما با خدا قهرید، نه خدا با شما.
علی نگاهش را به اطراف چرخاند.
- خدا با کسانی قهره که می‌شناسنش، اما از قصد مخالفت می‌کنن و بعد هم با پررویی میگن خدایا تقصیر تو بود‌ که ما گناهکار شدیم.
به طرف من برگشت.
- مثل ابلیس، وقتی نافرمانی کرد به خدا گفت تو منو گمراه کردی، یعنی نه تنها توبه نکرد، بلکه با خدا سر لج افتاد، درحالی‌که خدا در برگشت رو برای همه باز گذاشته تا بنده خطاکاری که متوجه خطاش شده برگرده پیش خدا.
نگاهم را از فنجان نیم‌خورده‌ام که مطمئناً از دهان افتاده بود، گرفتم و به علی دوختم.
- واقعاً باور کنم؟
- خدا راه‌ نجات رو‌ برای همه باز گذاشته، فقط کافیه دست به دعا بگیریم، ازش عذرخواهی کنیم که ما رو ببخشه. خدا خیلی خیلی بیشتر از ما منتظر برگشت‌مونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #168
با برخورد چرخ میز سیاری به پایم به خود آمدم، یکی از خدمه برای جمع کردن ظرف غذا وارد اتاق شهرزاد شد. نگاهم را به دیوار روبه رو دوختم.
- علی‌جان! این‌قدر که من به تو فکر می‌کنم تو هم به من فکر می‌کنی؟ نه، فکر نکنم، تو من رو فراموش کردی، همون روزی که حلقه رو پس دادی فراموشم کردی.
آهی کشیدم. زن خدمه که از اتاق شهرزاد بیرون آمد، داخل اتاق شدم. تماس شهرزاد تمام شده بود و مشغول بالا و پایین کردن گوشی‌اش بود.
- اگه خسته‌ای بخواب.
نگاهم کرد.
- نه، خوابم نمیاد.
پاکت آب‌ میوه‌ای را از یخچال بیرون آوردم و مقداری در لیوان ریختم.
- هر وقت خواستی بگو لامپ رو خاموش کنم بخوابی.
لیوان آب‌ میوه را برایش بردم، گوشی‌اش را روی میز کنار تخت گذاشت و لیوان را گرفت.
- برای خودت هم بریز.
- نگران من نباش، تعارف ندارم.
شهرزاد مقداری از آب‌میوه‌اش را خورد و من هم در لیوان یکبار مصرفی کمی آب‌میوه ریختم.
- سارینا! خیلی وقت بود این‌طوری دوتایی خلوت نکرده بودیم.
کمی از آب‌ میوه‌ام را خوردم و لبخند زدم.
- راست میگی سر دوتامون شلوغ بود.
شهرزاد مقداری از آب‌ میوه را خورد و بقیه را روی‌ میز کنار تخت گذاشت.
- یکی از دلایلی که باعث شد هیچ‌وقت از علی خوشم‌ نیاد این بود که تو رو از من گرفت.
لیوان خالی‌ام‌ را درون سطل کنار دیوار انداختم.
- واقعاً؟
- همین که پای علی به زندگی تو باز شد، همه‌چیزت شد علی، من رفتم تو حاشیه.
روی صندلی کنار تختش نشستم.
- وای عزیزم! هیچ‌وقت نفهمیدم، ببخشید.
شهرزاد نگاهش‌ را به انگشتانش دوخت.
- تا وقتی امیر نیومد توی زندگی‌ام دلیل نزدیکی تو و علی رو نمی‌فهمیدم.
نگاهش را به طرف من چرخاند.
- ولی بازم رابطه من و امیر به پای رابطه تو و علی نرسید. امیر همیشه به من میگه چون خانواده‌اش شهرستانن من همه کسش شدم، اما شما چی؟ شماها که کنار خانواده‌هاتون بودید و حداقل از تو مطمئنم که همه‌چیزت علی بود.
سرم را زیر انداختم.
- همه‌اش به‌خاطر خود علی بود، علی یک جاذبه‌ای داره که اگه بگیره، دیگه ول نمی‌کنه.
- بگو این بشر اومده بود همه اطرافیان من رو جذب خودش کنه.
نگاهش کردم. شهرزاد ادامه داد.
- این از تو، اون از امیر که این چندوقت هر بار پشت سر علی حرف زدم، ازش طرفداری کرده، کم مونده بگه مشکل از سارینا بوده که علی گذاشته رفته.
آهی کشیدم.
- از تو چه پنهون، گاهی خودم هم همین فکر رو می‌کنم.
- ول کن دختر! مقصر این جدایی فقط و فقط خود علیِ، نه تو، تو چی کم گذاشتی براش؟ همه فکر و ذکر و وقت و قلبت مال علی بود. تو که به احدی باج نمی‌دادی، جلوی علی فقط «چشم عزیزم» شده بودی، تو دیگه نگو این حرف رو که از سرش هم زیاد بودی.
سرم را بالا آوردم. سنگینی غم نبودن علی را روی قلبم احساس می‌کردم.
- هرچی بگم نمی‌فهمی، من هیچ‌وقت به پای اون نرسیدم، علی بیشتر از من توی نگه داشتن رابطه‌مون نقش داشت، بیشتر حرف من رو گوش می‌کرد، بیشتر فکر ذکرش من بودم.
کمی مکث کردم.
- اگه عصبی می‌شدم و شلوغ می‌کردم، علی آروم بود و به جای بحث من رو هم آروم می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #169
اشک دوباره در کاسه چشمم جمع شده بود. چندبار پلک زدم.
- یک بار با صدای بلند حرف نزد، یک بار بی‌احترامی نکرد، یه بار دلم رو نشکست... .
آرام‌تر گفتم:
- جز دفعه آخر... .
نگاهم را به شهرزاد دوختم.
- واقعاً چرا علی اون کار رو کرد؟
شهرزاد با تأسف سر تکان داد.
- تو هم مثل امیر دیوانه اون آدم شدی، هیچ‌کدومتون حقیقت رو نمی‌بینید.
بلند شدم تا کنار پنجره رفتم. کمی به منظره شب نگاه کردم، نفس عمیق کشیدم تا اشک‌هایم را کنترل کنم و بعد به طرف شهرزاد برگشتم.
- امیر هنوز ساعت علی رو می‌بنده.
- تو هم دیدی؟ هر چی بهش میگم غیر این هم ساعت داری، بقیه رو ببند، میگه همین بهتره، آبجی حالا مجبورش می‌کنم حدأقل وقتی تو هستی ساعت رو باز کنه.
به طرف تختش نزدیک شدم.
- نگی بهش ها! خوشم میاد ساعت رو‌ دستش ببینم، هر وقت امیر رو می‌بینم، سعی داره ساعت رو قایم کنه تا یعنی منو ناراحت نکنه، اما من لذت می‌برم ساعت رو‌ می‌بینم؛ تازه خودم هم می‌خوام دستبند یادگاری علی رو دوباره بندازم دستم.
- وای نکن دختر! بذار علی از زندگی‌ات بره بیرون.
پرستاری که داخل شد هر دوی ما را متوجه خود کرد. پرستار با دیدن شهرزاد اخم کرد.
- خانم! شما که هنوز بیدارید.
پرستار رو به من کرد.
- بیمارتون نیاز به استراحت داره، اجازه بدید بخوابه.
- چشم، الان دیگه می‌خوابه.
پرستار فشارخون شهرزاد را اندازه گرفت. شهرزاد پرسید:
- خانم فردا مرخصم دیگه؟
پرستار که در حال یادداشت بود گفت:
- بستگی به نظر دکتر داره، صبح یک نوار قلب جنین می‌گیری تا دکتر ببینه، اگه مشکلی نداشت احتمالاً مرخصی، فقط هر چه زودتر بخوابید.
هر دو چشم گفتیم، پرستار که بیرون رفت کمک کردم شهرزاد از تخت پایین آمده و تا سرویس برود و برگردد. دوباره که روی تخت نشست، گفتم:
- حالا دیگه بخواب. چیزی لازم نداری؟
- نه، تو کجا می‌خوابی؟
به مبل راحتی زیر پنجره اشاره کردم.
- همین‌جا می‌خوابم.
وقتی آماده خواب شدم، لامپ را خاموش کردم و روی کاناپه نشستم. پایم را از کفش عروسکی‌ام بیرون آوردم و‌ مالش دادم.
- سارینا! رو کاناپه راحت نیستی؟
- نه مشکل اون نیست، پاهام توی این کفش‌ها اذیت میشه، موندم شماها چه جور این کفش‌های تنگ رو می‌پوشید؟
- کفش‌ها تنگ نیست، پای تو لش شده از بس پوتین پوشیدی.
- پوتین خیلی بهتر از ایناس.
- تو که خوشت نمیاد چرا گرفتی؟
- نمی‌خواستم، عید که دبی بودیم ایران مجبورم کرد، امشب هم برای خواستگاری پوشیدمش.
- بگیر بخواب که آدم بشو نیستی.
خنده کوتاهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم. چند لحظه یه سقف خیره شده بودم. که شهرزاد صدایم کرد. به طرفش برگشتم.
- جانم، چیزی لازم داری؟
در تاریکی واضح نمی‌دیدمش، اما معلوم بود او هم به سقف خیره شده، بدون آنکه به طرف من برگردد، گفت:
- خواهش می‌کنم علی رو فراموش کن، با این وضعی که گفتی گم شده، معلومه افتاده توی دردسر، خودت رو از دردسرهای زندگی اون پسر دور نگه‌دار، آسایش زندگی تو به‌خاطر گرفتاری‌های اون نریز بهم.
جوابی ندادم و دوباره به سقف خیره شدم، چطور می‌توانستم به گرفتاری‌های کسی بی‌توجه باشم که در گرفتارترین مواقع زندگی‌ام رهایم نکرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,804
امتیازها
123

  • #170
صبح با صدای باز شدن در بیدار شدم. پرستاری داخل شد و خطاب به شهرزاد گفت:
- خانومی بیدار شو فشارخونت رو بگیرم.
نگاهی به ساعت کردم شش‌ و نیم بود بلند شدم، کفشم‌ را پوشیدم و کنار شهرزاد رفتم. او هم بیدار شده بود، کمک کردم تا بنشیند. پرستار مشغول‌گرفتن فشارخون شهرزاد شد و من هم وقت کردم سر و وضع به هم ریخته‌ام را مرتب کرده و گردنم را ماساژ دهم تا دردش آرام بگیرد.
پرستار مشغول یادداشت شد و در همان حال گفت:
- حتماً صبحونه بخور‌ بعد برو برای نوارقلب جنین، بلدی دیگه کجا بری؟
شهرزاد کلافه گفت:
- بله این دو سه روز مدام رفتم، ته راه‌رو سمت چپ.
پرستار سر تکان داد.
- بعد از این‌که دکتر اومد نوار قلب رو می‌بینه اگه مشکلی نداشت مرخصی.
پرستار سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد.
- اگه دکتر اجازه مرخصی داد، بیاید ایستگاه پرستاری فرم حسابداری و دفترچه اصول مراقبتی که توی خونه باید رعایت کنه بگیرید.
- چشم حتماً.
- بعد صبحونه قرص‌هاش رو‌ میارم، اگر نیاز به تقویتی بیشتر باشه خود دکتر تجویز می‌کنه.
پرستار که رفت رو به شهرزاد کردم.
- چه‌طوری دختر؟
- نابودم سارینا! از بس درازکش بودم، دارم می‌میرم. کاش ترخیصم کنن برم خونه حداقل خودمو بشورم، بو مرده گرفتم.
از یادآوری این‌که شهرزاد وسواسی چه‌طور دو سه روز را بدون دوش و حمام سر کرده، خنده‌ام گرفت.
- حالا بیا ببرمت سرویس صورتت رو بشور، بقیه جاها بمونه برای خونه.
شهرزاد را که روی تخت برگرداندم، خودم برای شستن صورتم رفتم و با صورت خیس که بیرون آمدم. شهرزاد را نشسته روی تخت با‌ پاهای آویزان شده دیدم.
- گفتن استراحت مطلقی برو روی تخت.
موهایش را با انگشتانش شانه می‌کرد.
- ولم کن حوصله ندارم.
چند دستمال از جعبه بیرون آوردم و صورتم را خشک کردم.
- بی اعصاب نبودی که.
- از امیر خبری نیست؟
دستمال‌ها را داخل سطل انداختم.
- هنوز هفت هم نشده بیچاره خوابه.
- نه امیر سحرخیزه زود بیدار میشه، آماده کردن صبحونه با امیره.
- اَی دختر تنبل!
- نه این‌که خودت خیلی زرنگی؟
شهرزاد گوشی‌اش را از روی میز برداشت.
- یک زنگ بزنم ببینم کجاست؟
کنار پنجره رفتم. خورشید از پشت کوه کاملاً خود را بالا کشیده بود. به فکر رفتم. علی هم سحرخیز است، همیشه بعد از نماز صبح بیدار بود برعکس من که فقط دانشگاه باعث سحرخیزی‌ام بود، روز تعطیل و غیرتعطیل برای او فرق نمی‌کرد و همیشه سحرخیز بود. شب‌هایی که پیش او می‌خوابیدم، صبح با صدای زیبای قرآن خواندن او بیدار می‌شدم و وقتی مرا می‌دید که همان‌طور خوابیده او را نگاه می‌کنم، لبخند می‌زد و می‌گفت:«تنبل‌خان! پاشو نمازت دیر نشه.»
و من که فقط پیش علی مقید به نمازم بودم و حالا مدتی بود نمی‌خواندم.
- علی‌جان! قول میدم نمازهام رو سروقت بخونم، فقط زودی برگرد ببینم سالمی.
نفس عمیقی کشیدم تا اشک چشمانم جمع شود و به طرف شهرزاد برگشتم.
- نگفتم زود بیدار میشه، داره صبحونه می‌خوره بیاد.
لبخندی زدم و حواسم را جلب خدمه‌ای کردم که صبحانه آورده بود.
- شهرزادی من برم تا بوفه یک چیزی بخورم و بیام.
- به خدا اگه رفتی دیگه باهات حرف نمی‌زنم.
- وا عزیزم! این صبحونه توئه.
- بیا برای من زیاده.
- ضعف می‌کنی دختر! همه رو باید بخوری.
- خوشم از غذای بیمارستان نمیاد.
ظرف فرنی را جلوی خودش گذاشت.
- همین فرنی برای من کافیه، بقیه رو تو بخور.
- یعنی چی؟
- یعنی همین که گفتم، یا میای این رو می‌خوری یا همین الان برمی‌گردی خونه.
- اوه چرا عصبی میشی؟ خوب می‌خورم.
لقمه‌ای گرفتم.
- ولی ضعف می‌کنی.
- نه نمی‌کنم، فقط بعد از غذات، امیر دیروز یک جعبه شیرینی آورده بود برو از تو یخچال برام بیار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
401

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین