. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #121
غروب شده بود که به خانه رسیدم. خانه در سکوت فرو رفته بود‌. پدر به عادت هر شب مشغول دیدن تلویزیون بود. سلام دادم، نگاهی کرد و فقط سر تکان داد. ایران در آشپزخانه سربه‌زیر درحال درست کردن سالاد بود. به آشپزخانه رفتم و سلام گفتم. ایران بدون آن‌که سرش را بلند کند، جواب داد. غم، صدایش را دورگه کرده بود، بابت رفتن رضا و غصه‌ی الان ایران عذاب وجدان داشتم، می‌خواستم به طریقی خوش‌حالش کنم، یاد حرف مادرعلی افتادم که گفته بود اگر ایران را مادر صدا بزنم خوش‌حال می‌شود. کنار دستش ایستادم، کمی مردد بودم، اما ایران برایم باارزش بود، نباید می‌گذاشتم غمش پایدار بماند.
- کمک نمی‌خوای؟ مادر!
ایران دست از کار کشید، سرش را بالا آورد و باتعجب به من نگاه کرد.
- چی گفتی سارینا؟
با خودم فکر کردم، شاید دلش نمی‌خواهد او را مادر صدا بزنم، مخصوصاً وقتی که رضا این‌جا نیست، به‌هرحال او فرزندش است نه من. دستپاچه شدم.
- ببخشید! ناراحت شدی گفتم مادر؟ دیگه نمیگم.
یک‌دفعه بلند شد و بغلم کرد.
- چرا ناراحت بشم دخترم؟
بغضش درحال ترکیدن بود، صدایش با گریه مخلوط شد.
- بیست‌سال منتظر بودم این کلمه رو از زبونت بشنوم، فکر می‌کردم اون‌قدر خوب نیستم که مادر صدام نمی‌زنی.
خودم هم بغض کرده بودم.
- ببخش من رو! ببخش! تو خیلی زحمت من رو کشیدی، خیلی غصه من رو خوردی، اما من هیچ‌وقت نفهمیدم.
- دختر عزیزم! خودت رو ناراحت نکن!
اشک‌هایم دیگر سرریز شده بود.
- خیلی نفهمم من مادر! من رو ببخش، تو مامان خوبمی!
ایران مرا از آغوش خود جدا کرد و اشک‌های صورتم را پاک کرد. ولی چشمان خودش هنوز پر اشک بود.
- گریه نکن عزیزم! من الان خیلی خوش‌حالم، خیلی خوش‌حالم که تو مادر صدام کردی، تو هم دختر خوبمی، تو همدم منی.
دوباره به آغوشش چسبیدم.
- ممنونم که هستی مادر!
آغوش ایران برای من همیشه بهترین بود، دیگر نمی‌خواستم باعث ناراحتی‌اش شوم، باید کاری می‌کردم که نبود رضا در خانه را کم‌تر حس کند. پس برخلاف همیشه در آماده‌سازی شام، چیدن میز و جمع کردن آن کمکش کردم، ظرف‌ها را پاک کرده و داخل ماشین چیدم، ایران دستم را گرفت.
- خیلی خسته شدی دخترم! بقیه رو بسپار به خودم.
- نه مامان‌جون! دیگه خودم می‌خوام این‌کارها رو بکنم، شما دیگه نباید خسته بشید.
- خدا حفظت کنه، ولی برای تو هم این‌ها زیاده.
- می‌دونم تا این سن کار خاصی توی خونه نکردم، همش درگیر درس و دانشگاه بودم و پیدام نمی‌شد، به جای من رضا دخترتون بود و توی کارهای خونه کمک دست شما، اما می‌خوام جبران کنم.
- باشه، وقت برای جبران هست، فردا هم روز خداست، بیا حالا این میوه‌ها رو ببر پیش بابات، من بقیه رو‌ جمع و جور می‌کنم، سرم درد می‌کنه می‌خوام زودتر بخوابم.
فهمیدم دل‌خوری ایران از پدر هنوز سرجایش است. لبخند کم جانی زدم.
- باشه می‌برم.
ظرف میوه را روی میز گذاشتم و با فاصله از پدر روی مبل نشستم. پدر بی‌هدف مشغول جابه‌جایی کانال‌ها بود.
- بابا! نمی‌خوای از دل ایران دربیاری؟
پدر بدون آن‌که به من توجه کند، گفت:
- چی رو؟
- رفتن رضا رو، قبول کنید درمورد رضا اشتباه کردید.
پدر تلویزیون را خاموش کرد و کنترل را روی میز گذاشت.
- اون پسر باید بالاخره می‌رفت، لودگی خودتون باعث شد زودتر بره.
با چشم ایران را تعقیب کردم که از آشپزخانه به اتاق خواب رفت، بدون آن‌که حتی نگاهی به ما بیندازد.
- باشه بابا! من غلط کردم شوخی راه انداختم، ولی شما هم باید از دل ایران دربیارید، اون زنته، حقش نیست ناراحت بمونه.
پدر کلافه نفسش را بیرون داد.
- میگی چی کار کنم؟
- اول این‌که این‌قدر اخم نکنید، بعد هم فردا کار رو تعطیل کنید، با ایران برید پیش رضا.
کمی مکث کردم.
- رضا دخترعموش رو می‌خواد، باهاش حرف بزنید، بهش بگید که براش می‌رید خواستگاری، رضا می‌خواست همین روزها مسئله خواستگاری رو بهتون بگه، شما نذاشتید، فکر نکنم دیگه روش بشه باهاتون حرف بزنه.
پدر به جای این‌که جوابم را بدهد، گوشی‌اش را برداشت و مشغول شد.
- بابا؟
بدون این‌که سرش را بالا بیاورد، گفت:
- یه سیب برای من پوست بگیر.
مشغول پوست گرفتن سیب شدم.
- بابا! فردا با ایران می‌رید پیش رضا؟
- به رضا بگو بیاد این‌جا، باهم حرف می‌زنیم، من که اومدنش رو قدغن نکردم.
- اِ... بابا! من میگم برید خونه‌ی رضا تا از دل ایران دربیارید، بعدش شما می‌گید رضا بیاد این‌جا؟
چند لحظه مکث کردم.
- بابایی! ما یک خونواده‌ایم، نباید دل‌خوری‌ها رو نگه داریم.
پدر گوشی‌اش را کنار کنترل گذاشت و پوزخند زد.
- جوجه امسالی به جوجه پارسالی پرواز کردن یاد میده.
بعد به طرف من برگشت.
- دخترجون! تو می‌خوای به من زن‌داری یاد بدی؟
- بابا! چرا دل‌خور میشی؟ چیزی نگفتم که، من می‌دونم شما هم ایران و رضا رو دوست دارید، فقط الان یک شرایطی ایجاد شده، باعث شده شما دچار اشتباه بشید و یک دل‌خوری‌هایی پیش بیاد، همش هم تقصیر من بوده، من نفهمی کردم، اما الان می‌خوام این وضع رو درست کنم.
به پدر نگاهی کردم تا اثر حرف‌هایم را بفمهم پدر نگاهش را به من دوخته بود و دست‌هایش را در بغل جمع کرده بود، به سیب اشاره کرد.
- تو به کارت برس.
سیب پوست‌کنده و خوردشده را مقابل پدر گذاشتم.
- جون من بابایی! فردا برید همه چیز رو حل کنید.
پدر بشقاب سیب را برداشت.
- فردا صبح نمی‌تونم، یه معامله خوب برای زمین‌های دوکوهک دارم، باید تا اون‌جا برم، عصر میام هم از دل ایران درمیارم، هم از دل رضا، راضی شدی؟
بلند شدم، گونه‌اش را بوسیدم.
- قربون بابایی عزیزم برم، به خدا توی دنیا تکی.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #122
به پشت روی تخت خوابیده بودم و به سقف خیره شده بودم. حرف‌هایی را که درمورد علی می‌زدند، در ذهنم بالا و پایین می‌کردم. هر‌چه بیشتر فکر‌ می‌کردم، بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم این علی که می‌گویند با من غریبه است. چه‌طور ممکن بود علیِ من چنین کارهایی بکند. حتما‌ً سوءتفاهم‌ بود! ولی سوءتفاهمی به بزرگی قتل و خیانت؟ چه شده بود‌ که علی درگیر این مسئله شده بود؟ الان کجا بود؟ علی نمی‌توانست خائن و قاتل باشد، نکند واقعاً...
از فکر کردن به این‌که نباشد، وحشت داشتم، نمی‌دانستم کدام وحشتناک‌تر بود، این‌که قبول کنم علی خائن است یا این‌که دیگر نیست که خبری از او نیامده.
دستانم را دو طرف سرم گذاشتم و فشار دادم که فکر نکنم. به پهلو غلتیدم و در خودم جمع شدم.
- خدایا! علی صحیح و سالم باشه، خدایا! کمکش کن، بنده خوبی برات بود، نذار طوریش بشه، اون کاری نکرده، نمی‌تونم قبول کنم کاری کرده، تو قبول می‌کنی کاری نکرده؟ کجاست الان؟ چرا خبری ازش نیست؟ وای خدا بدون علی من چی کار کنم؟

***
به چشمان علی که سعی داشت از من چشم بردارد، خیره شدم.
- آقای درویشیان! از کجا بدونم خدا من رو دوست داره؟ اصلاً از کجا معلوم خدا خیر و سعادت من رو می‌خواد؟
علی دستانش را در سینه جمع کرد.
- بدگمانی به خدا فقط از نشناختن اونه... محبت خدا اصلاً مخفی نیست که‌ اون رو نبینیم، همین که ما رو خلق کرده، همین که به ما عقل داده، همین که پیامبر و امام‌ها رو برای نشون دادن راه زندگی برای ما فرستاده، اصلاً همین قرآن، نشانه محبت خداست، خدا خودش گفته توبه‌کننده‌ها رو دوست دارم، نیکوکارها رو دوست دارم، توکل‌کننده‌ها رو دوست دارم، صابرها رو دوست دارم، خب این‌ها همش نشانه محبت خداست.
روی میز خم شد و لحظه‌ای به من نگاه کرد.
- بهتر نیست بگید از کجا معلوم من خدا رو دوست دارم؟
- یعنی می‌گید من خدا رو‌ دوست ندارم؟
دستانش را از روی میز برداشت، عقب رفت
- من این رو نگفتم، خودتون دارید می‌گید.
- منظورتون‌ چیه؟
- منظورم اینه که ببینید توی آرزوها و تصمیماتتون، توی کارها و اعمالتون چه‌قدر خدا وجود داره؟ محبت خدا به بنده‌اش قطعی و کاملاً اثبات شده‌است، مهم اینه من به عنوان بنده خدا چه‌قدر اون رو می‌خوام.
- اصلاً چرا من باید خدا رو بخوام؟
- چون فقط خدا می‌تونه راه خیر رو نشون ما بده
- یعنی خودمون نمی‌تونیم؟
- نه اگه به خدا و حرفش توجه نکنیم نمی‌تونیم.
- چرا نمی‌تونیم؟
- چون ماها خیلی عجولیم، همیشه دنبال نتایج سریع از اعمالمون هستیم، به همین‌دلیل ممکنه دنبال شر بریم، به‌خاطر نتیجه به ظاهر دل‌خواهی که برای ما داره، مثل به دست آوردن پول از هر راهی، من اگه خدا رو در نظر نداشته باشم، میگم پول برای من گشایش داره، مهم نیست از کجا، اما اگه خدا رو در نظر داشته باشم میگم پول خوبه، اما نه از هر راهی، چون می‌دونم عاقبت پول حرام چیه!
- پس ادعا می‌کنید آدم نمی‌تونه بدون‌ خدا به خیر برسه.
- همه خیرها و خوبی‌ها از خداست، آدم از خودش چیزی نداره.
- من این رو قبول ندارم، شما می‌گید آدم خودش هیچی نیست.
- آدم اگه چیزی داشته باشه، خدا بهش داده، بدون خواست خدا، آدم حتی اگه توانایی داشته باشه هم به جایی نمی‌رسه، بعد همین آدم متکبر به یک چیزی که می‌رسه میگه همه موفقیت‌ها و خوبی‌ها و این‌ها مال منه و فقط خودم، حالا اگه شکست بخوره چی؟ یا میگه شانس نداشتم یا میگه کار خدا بوده که شکست خوردم، خودش رو اصلاً نمی‌بینه!
- پس شما به خدا هیچ ایرادی وارد نمی‌کنید؟
- تمامی خدا خیر هست، تمامی‌ خوبی از خداست، خدا اگه در بنده‌ای ظرفیت ببینه، بهش خیر میده و اگه نبینه خیر رو ازش می‌گیره.
- شما یک حرف‌هایی می‌زنید قبولش ممکن نیست.
- من میگم موفقیت‌ها تمامش مال انسان نیست، همون‌طور که شکست‌ها همش تقصیر خدا نیست.
- ولی‌ گاهی‌خدا خودش بنده رو محروم می‌کنه.
- بله درسته، اون محرومیتی که خدا میده یا به‌خاطر امتحان اون بنده‌است یا به‌خاطر بالا بردن درجه‌اش یا به‌خاطر بی‌عرضگی و بی‌خیری بنده‌ست، خدا بی‌دلیل کار نمی‌کنه
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #123
صبح با آلارم گوشی بیدار شدم. باید برای دیدن رضا می‌رفتم. ایران و پدر مشغول خوردن صبحانه بودند. بدون این‌که بنشینم، شیرعسلم را برداشتم و خوردم و لقمه‌‌ای گرفتم.
پدر گفت:
- کجا با این عجله؟
- میرم به یکی سر بزنم.
- کی؟
ترسیدم بگویم رضا و حساس شود. گفتم:
- دل‌تنگ یکی از دوست‌هام شدم، میرم ببینمش.
ایران گفت:
- آقا! چی‌کارش دارید؟ بذارید خوش بگذرونه.
از لحن دوستانه‌‌اش مشخص بود پدر از دل او درآورده و آشتی کرده‌اند.
پدر گفت:
- زیاد ول نچرخ، به فکر‌ شرکت هم باش.
لقمه‌ام را بستم.
- خداحافظ هر دوی شما!
درحالی‌که لقمه را در دهان می‌گذاشتم، از خانه بیرون زدم.
خانه رضا فقط کمی از خالی بودن بیرون آمده بود، رضا فرشی را در اتاق پهن کرده و وسایلش را در آن‌جا قرار داده بود. مرا به اتاقش دعوت کرد پوتین‌هایم را بیرون اتاق درآوردم و پا روی فرش گذاشتم. رضا صندلی میز تحریرش را که فاصله چندانی با در اتاق نداشت، عقب کشید تا بنشینم. کج نشستم و از کنار به میز تکیه دادم.
- آخ داداش! این زندگیه تو‌ داری؟
- مگه چشه؟ صبر کن برم فلاسک بیارم، چای دم کردم.
رفتن رضا به آشپزخانه را با چشم دنبال کردم و با صدای بلند گفتم:
- الان واقعاً زندگیت مجردی شده!
رضا از آشپزخانه گفت:
- متاهلی هم می‌شه خواهر‌ من، صبر کن!
- به بابا گفتم مریم رو می‌خوای، خواستم بیاد باهات قرار خواستگاری رو بذاره.
رضا با فلاسک و دو نیم‌لیوان برگشت.
- آقا می‌خواد بیاد این‌جا؟ کِی؟
- میاد، شاید عصر.
لیوان‌ها را روی میز گذاشت و چای ریخت.
- خوب شد گفتی، یک کم این‌جاها رو مرتب کنم.
لیوان چای‌اش را برداشت و به میز تکیه داد.
- خب بگو از علی چه خبر؟
قندانی را که از قبل روی میز بود به طرف او کشیدم.
- همون که گفتم، گم شده.
- گم شده یا فرار کرده؟
-نمی‌دونم.
- مادرش ازش خبر نداره؟
تعجب یا بهتی در چهره رضا دیده نمی‌شد، گفتم:
- نه بی‌چاره مرضیه‌خانم خبری نداشت، می‌گفت مامورها ریختن اون‌جا وسایل علی رو بردن.
- نگفتن چی کار کرده؟
انگشتم را لبه لیوان کشیدم.
- اون‌ها نه، ولی عموی علی گفته خیانت کرده، باعث مرگ یه عده شده.
رضا کمی از چای‌اش را خورد و ابرویی بالا انداخت.
گفتم:
- رضا! واقعاً علی این‌کار رو کرده؟
- چی بگم؟
کمی از چای را مزمزه کردم.
- ولی علی کاری نکرده، این‌ها همش دروغه، علی از این‌کارها نمی‌کنه!
- از کجا مطمئنی؟ گاهی اتفاق‌هایی میفته که آدم‌ها دست به کارهای عجیبی می‌زنن، شاید برای علی هم اتفاق‌هایی افتاده که باعث شده دست به این کارها بزنه.
کمی دیگر از‌ چای خوردم.
- نه علی این کارها رو نکرده، ولی رضا! اگه اتفاقی براش افتاده تو‌ی همون دو سه روزی افتاده که ازش خبر نداشتم.
رضا شانه‌ای بابا انداخت.
- امکان داره، شاید ول کردن تو هم به همین خاطر بوده، شاید از قبل نقشه داشته.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #124
چای نصفه خورده‌ام‌ را روی میز گذاشتم و با لحن نگرانی گفتم:
- نه رضا! من باور نمی‌کنم!
رضا لیوان‌ خالی‌اش را روی میز گذاشت.
- نگفتم ناراحتت کنم، فقط احتمالات رو‌ گفتم، چاییت رو بخور.
لیوانم را برداشتم و درحالی‌که می‌خوردم فکر کردم.

شاید علی واقعاً برای فرار کردن راحت‌تر مرا ول کرده بود تا در دست و پایش نباشم.
لیوان خالی چای‌ام را روی میز گذاشتم و به آن خیره شدم.
- الان چی می‌شه رضا؟
- علی باید پیدا بشه.
سرم را بالا آوردم و به رضا که دست به سینه به دیوار تکیه داده بود، نگاه کردم.
- الان نمی‌دونم دعا کنم پیدا بشه یا دعا کنم پیدا نشه، یه دلم میگه اگه کار علی باشه و پیداش بشه مأمورها می‌گیرنش محاکمه‌اش می‌کنن، یه دلم میگه اگه کار علی نباشه، باید پیدا بشه و توضیح بده.
- فعلاً که میگی کسی نمی‌دونه کجاست. ولی چه بی‌گناه باشه، چه گناهکار باید پیداش بشه، اگه بی‌گناهه باید بیاد توضیح بده، اگرم گناهکاره باید تقاصش رو پس بده.
نگرانی تمام قلبم را گرفت.
- این سنگدلیه.
- اگه کاری کرده باید بیاد پای کارش وایسه.
سرم را به نشانه نه بالا بردم.
- نه علی این‌کار رو نکرده، من می‌دونم.
- پس باید بیاد توضیح بده.
چند لحظه به فکر‌ رفتم.
- رضا! نکنه برای علی اتفاقی افتاده باشه، اگه زبونم لال... ‌.
سخت بود ادامه دهم، به رضا چشم دوختم.
- زنده نباشه چی؟
رضا سرش را بالا داد.
- نترس خواهر من! احتمال زنده بودنش بیشتره، وگرنه تا الان جنازه‌اش پیدا شده بود.
دل‌خور شدم.
- تو‌ چه‌قدر راحت از گناهکار بودن و مردن علی حرف می‌زنی.
- خواهرم! من فقط دارم از واقعیت حرف می‌زنم.
- رضا؟ من چی‌کار برای علی می‌تونم انحام بدم؟
- فعلاً که کاری از دستت برنمیاد، ولی احتمالاً چون نامزد علی بودی، از اداره آگاهی احضارت کنن، اون‌موقع باید بری هرچی می‌دونی بگی.
ته دلم خالی شد.
- اداره آگاهی؟ من می‌ترسم.
- از چی می‌ترسی؟ ترس نداره! اصلاً هروقت احضارت کردن، خودم همراهت میام.
- واقعاً بازجویی‌ام می‌کنن؟
- بازجویی چیه؟ فقط چندتا سؤال می‌کنن تو هم راستش رو میگی.
- برای علی بد نشه؟
-مگه‌ نمی‌خوای‌ علی زودتر پیدا بشه؟ پس باید همه‌چی رو بگی.
- اگه برن‌ علی رو پیدا کنن بیارن محاکمه‌اش کنن، می‌دونی حکم قتل و خیانت چیه؟
- اگه علی خائن و قاتل باشه، باید بیاد محاکمه بشه.
- من نمی‌خوام باعث دستگیری علی بشم.
- مگه علی نقشه‌هاش رو به تو گفته که بری لو بدی دستگیرش کنن، اصلاً مگه می‌دونی کجاست؟
- نه نمی‌دونم، ولی نمی‌خوام علی رو بگیرن.
- خواهر من! می‌فهمی چی میگی؟ اگه علی واقعاً گناهکار باشه، خون آدم‌های بی‌گناه رو دستشه.
دستانم را دو طرف سرم گذاشتم و آرنج‌هایم را روی میز تکیه‌ دادم و با بغض گفتم.
- علی رو می‌کشن.
- آبجی خوشگلم! ناراحت نکن خودت رو، شاید بی‌گناه باشه، پیدا بشه، همه‌چی مشخص بشه.
سرم را بلند کردم و تکان دادم.
- آره، علی بی‌گناهه، من مطمئنم.
یک‌دفعه چیزی به ذهنم آمد.
- وای رضا! اگه احضاریه بیاد دم خونه، بابا بفهمه باید برم آگاهی، اون هم به‌خاطر علی خیلی بد میشه.
- نترس! شاید تلفنی احضارت کردن، اگر هم بیاد خونه، احتمال این‌که مادر احضاریه رو ببینه زیادتره، خودم بهش میگم به آقا نگه.
نفسم را بیرون دادم.
- تا الان فقط دردم رفتن علی بود، الان باید غصه‌ جونش رو هم بخورم، چرا زندگی من این‌قدر گند شد رضا؟
- غصه نخور‌ عزیزم! حل میشه. خان‌داداش تا آخرش کنارته، هر اتفاقی افتاد، هر خبری شد، بیا پیش خودم، با هم‌دیگه همه‌چی رو حل می‌کنیم.
لبخندی به چهره رضا زدم، چه‌قدر خوب بود که رضا را داشتم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #125
از پیش رضا، به خانه مادرعلی رفتم. مرضیه‌خانم درحال آبیاری باغچه بود، روی تخت فلزی کنار باغچه نشستم و درحالی‌که در فکر‌ خاطراتم بودم لبخند زدم، صدای مرضیه‌خانم مرا به خود آورد.
- خب دخترم، تعریف کن! به چی داری فکر می‌کنی؟
- مادرجون! با علی زیاد رو این تخت نشستیم و درس خوندیم، یاد شب‌های امتحان و روزهای پایان‌نامه بخیر!
مرضیه‌خانم لبخند زد.
- چه روزهایی بود! این‌جا می‌نشستید، اول ساکت و آروم بودید، بعد یک‌دفعه صداتون می‌رفت بالا و باهم بحث می‌کردید، اوایل نگران بحث کردن‌تون می‌شدم، اما بعداً فهمیدم روش درس خوندن‌تون همینه، باهم بحث می‌کردید، اون‌هم بلند و شدید، سر چی بحث می‌کردید؟
خندیدم.
- وای چه روزهای خوبی بود! سر درس بحث می‌کردیم، از روش‌های هم‌دیگه ایراد می‌گرفتیم، کارهای هم‌دیگه رو به چالش می‌کشیدیم، وقتی یه چیزی رو از علی می‌خواستم توضیح بده و متوجه نمی‌شدم، می‌گفتم:«علی! دوباره بگو» می‌گفت:«چندبار گفتم، از بس حواست پرته متوجه نمی‌شی» می‌گفتم:«مشکل از توئه درست توضیح نمیدی» بعد مجبورش می‌کردم دوباره بگه.
نفسم را بیرون دادم.
- یا روزهایی که توی پروژه کارمون گیر می‌کرد و توی آزمایشگاه به بن‌بست می‌خوردیم، محاسبات و‌ گزارش‌ها رو می‌آوردیم این‌جا تا بفهمیم کجا اشتباه کردیم؟ چرا کارمون نتیجه نمیده؟ اگه نمی‌فهمیدم مشکل کجاست، عصبی می‌شدم، برگه‌ها رو می‌ریختم بهم و می‌گفتم:«ما به هیچ‌جا نمی‌رسیم!» علی می‌گفت:«وقتشه زاویه دیدمون رو عوض کنیم.»
- بعضی وقت‌ها این‌قدر شدید باهم بحث می‌کردید که می‌گفتم الانه بزنید توی سر و کله هم، اما یک‌دفعه هر دوتون آروم می‌شدید، انگار نه انگار داشتید بحث می‌کردید و هیچ‌کدوم نظر اون یکی رو قبول نداشت.
آهی کشیدم.
- من عاشق این بحث‌ها بودم، شاید از نظر بقیه دعوا بود، ولی از نظر خودمون این‌طور نبود.
نگران طرف مرضیه‌خانم برگشتم.
- شاید اصلاً علی خوشش نمی‌اومد که بحث می‌کردیم، به‌خاطر همین هم ازم خسته شد.
- از این فکرها‌ نکن! من خودم اون اوایل بهش گفتم:«سارینا رو با این بحث و‌ جدل‌ها خسته نکن.» گفت:«ما دونفر با همین بحث‌ها زنده‌ایم، اگه یک روز باهم بحث نکنیم یعنی دیگه به‌هم کار نداریم!» گفتم:«بحث و جدل توی زندگی زناشویی خوب نیست!» گفت:«این‌ها بحث‌های زناشویی نیست، بحث‌های علمی دوتا همکاره.» مطمئن باش علی هم این بحث‌ها رو دوست داشت.
سرم را به طرف پنجره اتاق علی چرخاندم.
- مادر! من اون اتاق رو، این تخت رو، این باغچه و اصلاً این خونه رو خیلی دوست دارم.
- عزیزم! این‌جا خونه خودته.
دوباره به طرف مادر علی برگشتم.
- علی برگرده، می‌ذاره من بیام این‌جا؟
- چرا نذاره؟ مگه می‌تونه اجازه نده؟ مگه من می‌ذارم دخترم رو ازم دور کنه؟
سرم را زیر انداختم.
- علی! ازم‌ متنفر شده دیگه چشم دیدنم رو نداره، خودش گفت مزاحمش نشم، حتماً وقتی برگرده ناراحت می‌شه من رو این‌جا ببینه، من نمی‌خوام علی ناراحت بشه.
مرضیه‌خانم شیلنگ را کنار باغچه گذاشت.
- فکرهای ناراحت کننده نکن!
سرم را بلند کردم.
- مادرجون! کاش می‌دونستم چی‌کار کردم‌ علی ازم‌ ناامید شد، از چی من خسته شد؟ از قیافه‌ام؟ از سر و وضعم؟ از رفتارم؟ شاید ناخواسته حرفی زدم یا کاری کردم که رنجیده، من هیچ‌وقت نخواستم علی رو ناراحت کنم.
مرضیه‌خانم شیرآب را بست و کنارم نشست.
- این فکرها رو از خودت دور کن، من دلیل رفتارهای الان علی رو نمی‌فهمم، اما پسرم رو می‌شناسم، می‌دونم عاشق تو بود، هیچ‌وقت هیچ‌ دل‌خوری از تو‌ نداشت، نشد یه بار بشینیم باهم حرف بزنیم اون از تو نگه، هیچ‌وقت نگفت ازت دل‌خوره، همش از خوبی‌هات می‌گفت.
مرضیه‌خانم آهی کشید.
- فقط منتظرم برگرده و توضیح بده.
به چشم‌های غمگین او نگاه کردم
- فکر می‌کنید برگرده من رو می‌بخشه؟
- این چه حرفیه؟ تو باید اون رو ببخشی که یک‌دفعه بدون هیچ‌ توضیحی گذاشته رفته!
- علی فقط برگرده، حاضرم هرچی گفت گوش کنم.
بغض گلویم را گرفت.
- حتی اگه گفت... ‌.
مکث کردم.
- اگه گفت دیگه نمی‌خواد من رو ببینه، میرم، فقط سالم برگرده، همین که از دور ببینمش هم کافیه.
اشک‌هایم بی‌قرار سرریز شدند.
- فقط علی برگرده، سالم برگرده، من دیگه میرم، قول میدم مزاحمش نشم.
گریه‌ام شدید شد. مرضیه‌خانم سرم را به سینه‌اش چسباند.
- آروم باش دخترم! آروم باش!
- مادر! علی سالمه؟ علی برمی‌گرده؟ نکنه... ‌.
مرضیه‌خانم با صدای لرزانی گفت:
- توکل کن به خدا! علی برمی‌گرده!
صدای هق‌هق‌ام بلند شد.
- فقط برگرده، نمی‌خوام من رو دوست داشته باشه، نمی‌خوام من رو نگاه کنه، نمی‌خوام باهام حرف بزنه، فقط برگرده، سالم ببینمش، همین که سالم ببینمش‌ کافیه، حتی اگه دیگه مال‌ من نباشه و سهم یکی دیگه بشه، برای من همین که بدونم علی من سالمه کافیه، از دور هم ببینمش کافیه، یعنی علی برمی‌گرده؟
مرضیه‌خانم هم آرام اشک می‌ریخت و مرا نوازش می‌کرد.
- علی برمی‌گرده، ازت معذرت خواهی می‌کنه، من هم توبیخش می‌کنم، شما دونفر فقط مال هم‌اید، علی سهم هیچ‌‌کسی نیست غیر خودت.
گریه‌ام را قطع کردم.
- می‌دونم لیاقت علی رو ندارم، علی لایق بهتر از منه، برگرده قول میدم مزاحم زندگیش نشم، خاطرات خوش این سه سال برای من کافیه.
- تو زن علی هستی، علی باید برگرده‌ پیش تو.
صدای زنگ تلفن مادرعلی باعث شد از او‌ جدا شوم. مرضیه‌خانم سریع بلند شد و‌ گفت:
- شاید علیه!

به طرف گوشی‌اش که لبه پنجره اتاق پدرعلی گذاشته بود، شتافت. اشک‌هایم را پاک‌ کردم و‌ مشتاق خبری از علی‌ شدم. مرضیه‌خانم گوشی را نگاه‌ کرد و ناامید گفت:
- مهرانگیز زن آقاسعیده!
و داخل‌ رفت تا صحبت کند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #126
به یاد روزی افتادم که آقاسعید عموی علی به‌خاطر دهه‌ی اول‌ محرم قصد نذری کرده بود و چون خانه‌‌اش آپارتمانی بود و جای پخت نداشتند، نذری را به این خانه آورده بود. آن روز من هم مهمان بودم و چون کنجکاو بودم، قبول کردم. ناهار‌ مهمان‌ها تمام شده بود، نوید پسر آقاسعید بقیه غذاها را که بسته‌بندی کرده بودند، پشت ماشین گذاشته و رفته بود، در میان آن جمع خانوادگی من فقط نامزد علی بودم و آشنایی چندانی با آن‌ها نداشتم. برای رفع حس غریبگی به آشپزخانه که دخترها در آن مشغول شستن ظرف‌های ناهار بودند، رفتم و به نرگس دخترعموی علی گفتم:
- نرگس‌خانم! کاری هست به من هم بگید.
نرگس که همیشه لحن سردی داشت، گفت:
- نه ساریناخانم! خودمون هستیم، شما بفرمایید.
سرخورده به هال برگشتم، مرضیه‌خانم و مهرانگیزخانم زن آقاسعید مشغول حرف زدن بودند، کنار مرضیه‌خانم نشستم، به طرفم برگشت.
- چی شده دخترم؟
- مرضیه‌جون! من هم دوست دارم کمک کنم.
زن‌عمو گفت:
- عزیزم! زحمت نکش! دخترها هستن.
ناراحت شدم، حس بی‌مصرف بودن داشتم.
- کاش من هم می‌تونستم کاری انجام بدم.
مرضیه‌خانم دست روی دستم گذاشت.
- تو برو حیاط کمک علی، رفته دیگ‌ها رو بشوره.
بودن با علی به همه‌چیز می‌ارزید، سریع بلند شدم و به حیاط رفتم. علی یکی از دیگ‌های بزرگ را از دیواره‌اش به زمین تکیه داده بود، کنارش نشسته بود، آستین‌های پیراهن مشکی‌اش را بالا زده، سر و تنه‌اش را داخل دیگ کرده و با اسکاچ مشغول شستن بود.
- علی! اومدم کمک.
علی برگشت، سروصورتش ع×ر×ق کرده بود. از صبح کمک‌دست آشپز بود و هنوز فرصت نشده بود، باهم حرف بزنیم، معلوم بود خسته شده، با دیدن من لبخند زد.
- دستت درد نکنه خانوم‌گل! نمی‌خواد، لباس‌هات کثیف میشه.
نزدیک شدم، اذیت کردن او همیشه برایم لذت داشت، با شیطنت گفتم:
- دلت می‌خواد جلوی مهمون‌هاتون مانتوم رو دربیارم؟
چشمانش را ریز کرد و به من نگاه کرد.
- تو خودت روت میشه در بیاری؟ بعد من رو تهدید می‌کنی؟
- پس نگران لباس من نباش! بگو چی کار کنم؟
- صبر کن شستن این تموم بشه، آب رو باز کن، شلنگ رو بیار روی دستم.
علی مقداری مایع‌ظرفشویی را داخل دیگ ریخت و با اسکاچ مشغول شد.
- خانم‌گل! ممنون امروز اومدی.
درحالی‌که دستم را به کمرم زده و بالای سرش ایستاده بودم، گفتم:
- خواهش می‌کنم.
لحظه‌ای مکث کردم.
- خودم هم کنجکاو بودم این‌قدر شماها می‌گید نذری نذری ببینم چیه این نذری؟
- مگه هنوز نذری نرفته بودی؟
- نه، همیشه می‌گفتم جای این ریخت‌و‌پاش‌ها پولش رو بدن چهارتا مستحق.
- الان چی میگی؟
- الان واقعاً نمی‌دونم چی بگم؟ دیدم پسرعموت غذاها رو توی ماشین گذاشت برد، از نرگس پرسیدم:«کجا برد؟» گفت:«می‌بره پایین‌شهر»، علی! واقعاً برد برسونه دست مستحق؟
علی داشت دیواره بیرونی دیگ را می‌شست.
- آره خانومم! نوید جاش رو بلده کجا ببره، شاید توی نگاه اول بقیه بگن این‌ها ریخت‌و‌پاشه، اما باور کن توی این شهر هستن آدم‌هایی که چشمشون به همین نذری‌هاست.
علی دست از کار کشید.
- آب رو بیار!
به طرف شیرآب رفتم، باز کردم و شلنگ را در دست گرفتم، کنار علی آمدم، روی دستش گرفتم و او مشغول آبکشی داخل دیگ شد.

پرسیدم:
- حالا کلاً جز این‌که نذری درست کنید که به دست چهارنفر غذا برسونید، این کار دیگه چه فایده‌ای داره؟
علی همان‌طور که داخل دیگ دست می‌کشید گفت:
- فایده دیگه‌اش اینه که صاحب نذر اگه خدا بخواد، به حاجت دلش می‌رسه.
- یعنی این‌جوری حاجت می‌گیره؟
- اگه خدا بخواد... آب رو‌ ببند! یک بار دیگه باید بشورمش.
به طرف شیرآب رفتم، درحالی‌که می‌بستم گفتم:
- چه جوری اون‌وقت؟
علی دوباره دیگ را کج کرد، مایع ظرفشویی ریخت و با اسکاچ به جانش افتاد.
- نذر یک جور معامله با خداست، مثلا من یک مشکلی دارم، خیلی سخته برام، هر کاری می‌کنم نمی‌تونم حلش کنم، پس دست به دامن خدا میشم، تا کمکم کنه حلش کنم، میگم خدایا! بیا یک معامله کنیم، من از فلان مقدار مالم، وقتم، یا یک چیز دیگه‌ام که برام باارزشه به‌خاطر تو می‌گذرم، یا فلان کار رو فقط برای رضای تو انجام میدم، تو هم یک نظری به من و مشکلم داشته باش.
- بعد این نذر کردن چه شکلی باید باشه؟
- هر طوری می‌تونه باشه، عمو نذر کرده از یک مقدار از مالش بگذره، به‌خاطر خدا غذا بپزه بده دست نیازمندش، یکی نذر می‌کنه از وقتش بگذره یک کار خوب برای خدا انجام بده، یکی از یک چیز دیگه‌اش می‌گذره تو راه خدا اون رو می‌بخشه، مهم اینه تو باید از یک چیزی که برات مهمه و اندازه حاجتت ارزش داره بگذری، بعد از خدا طلب کنی.
علی دست از کار کشید.
- آب رو بیار این کارش تموم شد.
دوباره شلنگ آب به دست نزدیکش شدم.
- یعنی قانونش اینه حاجت و نذرت متناسب باشه؟
علی دست به بدنه دیگ می‌کشید تا کف‌ها را با آب بشوید.
- الزام نیست که بگم خدا قانون گذاشته، نه، این تناسب رو خود آدم باید سرش بشه رعایت کنه، بالاخره نشستی پای معامله با خدا، یک چیزی باید بدی که ارزش اون چیزی که می‌خوای داشته باشه!
- آها! حالا فهمیدم، بیشتر به شعور‌ خودمون برمی‌گرده که‌ چی رو بیاریم‌ روی میز‌ معامله.
علی لبخند زد:
- از این اصطلاحاتت خوشم میاد.
علی بلند شد، دیگ را بالا گرفت.
- یه آب همه جاش بگیر، بذارم رو تخت.
آب به همه جای دیگ گرفتم، علی دیگ را برعکس روی تخت گذاشت.
- آب رو توی اون یکی بگیر، تا اون رو شروع کنیم.
شلنگ آب را به داخل دیگی که در آن برنج پخته بودند، گرفتم.
- علی! تو خسته شدی این یکی رو من می‌شورم‌.
علی قاشقی را که لبه پنجره گذاشته بود، برداشت.
- خسته نیستم، آب رو دیگه ببند! اول باید تیکه ته‌دیگ‌هایی که تهش چسبیده رو با قاشق بخراشم، کار خودمه، تو همین‌ که آب می‌گیری برام، کلی کارم جلو افتاده.
آب را بستم.
- آخه ع×ر×ق از سر و روت می‌ریزه.
علی نگاهش را به من دوخت و لبخند زد.
- تو رو که می‌بینم، دیگه خستگی ندارم!
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #127
***
اشک گوشه‌ی چشمم را با انگشت گرفتم. مرضیه‌خانم با سینی چای از خانه بیرون آمد و کنارم نشست.
- بی‌چاره مهرانگیز، آقاسعید به این‌خاطر که علی رو توصیه کرده برای اون پاسگاه مرزی، الان تعلیق شده، نشسته خونه، همین بی‌کاری بداخلاقش کرده و بدخلقی‌هاش رو با این زن می‌کنه، اون‌هم بی‌بهانه و بابهانه زنگ می‌زنه، شاید خبری از علی شده باشه.
مرضیه‌خانم آهی کشید و سرش را زیر انداخت. دستانم را به لبه تخت گرفتم، صورتم را به طرف او چرخاندم.
- مرضیه‌خانم؟ یادتون روز نذری آقاسعید این‌جا؟
مرضیه‌خانم سرش را بالا نیاورد.
- آره دخترم.
- اون روز علی بهم گفت آدم وقتی حاجت داره نذر می‌کنه، اندازه قدوقواره حاجتش!
او فقط سری تکان داد.
- من می‌خوام الان نذر کنم، برای برگشتن علی می‌خوام نذر کنم.
- خیلی خوبه دخترم، من‌ هم نذر می‌کنم.
- حاجت من برگشتن علیه، ولی چیزی ندارم اون‌قدر بزرگ باشه که نذرش کنم، جز خودش.
به نگاه مرضیه‌خانم چشم دوختم.
- من عشقش رو نذر برگشتنش می‌کنم.
مرضیه‌خانم اخم کرد.
- این چه حرفیه؟
اشکی از چشمم پایین غلطید.
- نذر می‌کنم اگه خدا علی رو سالم برگردوند، از خودش بگذرم، به خدا قول میدم اگه برگشت، هیچ‌وقت نخوام علی پیشم باشه، عشقش رو توی دلم نگه می‌دارم و دیگه دنبال علی نمیام، فقط خدا اون رو برگردونه، بدونم سالمه، برام کافیه!
- دخترم... ‌.
- من هیچی بزرگ‌تر از عشق علی ندارم، همون رو می‌ذارم وسط از خدا می‌خوام روزی رو نیاره که ببینم برای علی اتفاقی افتاده، من تا آخر عمرم هم خون گریه کنم از دوریش، راضی‌ام اگه بدونم علی من توی این شهر سالم زندگی می‌کنه.
گریه‌هایم دیگر شدید شده بود.
- اگه ببینمش برگشته، دیگه هیچ‌وقت سراغش رو نمی‌گیرم، خواست خودم براش زن می‌گیرم، یک زن بهتر از من که لایقش باشه، فقط سالم برگرده.
مرضیه‌خانم اشک‌هایم را پارک کرد، صدای خودش لرز گرفته بود.
- علی برمی‌گرده، سالم برمی‌گرده، پیش تو هم برمی‌گرده.
آب بینی‌ام را پاک کردم.
- یعنی میشه ببینم برگشته؟
مرضیه‌خانم هم لبخند زد.
- بله که میشه، علی برمی‌گرده، بعد‌ من مجبورش می‌کنم بیاد به پات بیفته ازت بخواد ببخشیش، التماست کنه نگاهش کنی، اما تو هم قول بده زود‌ نبخشیش تا لوس نشه، بذار یه مدت بیفته دنبالت منت‌کشی کنه، تو هم از من اجازه داری تا می‌تونی براش ناز کنی و طاقچه‌ بالا بذاری، وقتی برگشت دونفری تنبیهش می‌کنیم تا دیگه پشت دستش رو داغ بذاره بی‌خبر جایی بره.
بی‌اختیار از تصور لذت نازکشیدن‌های علی لبخند زدم.
مرضیه‌خانم سرم را در بغل گرفت.
- آفرین دخترخوب! بخند! نذار فکرهای ناجور به ذهنت بیاد.
مرضیه‌خانم سرم را نوازش می‌کرد‌ و من در آغوشش گرمش فقط برگشتن سالم علی را از خدا می‌خواستم.
صدای زنگ گوشی‌ام مرا از آغوش او جدا کرد.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #128
نگاهی به گوشی کردم، شماره ناشناس بود.
- بفرمایید!
- سلام، خانم‌ ساریناماندگار؟
- سلام، بله، خودم هستم.
- ستوان‌قدسی‌پور هستم، از اداره‌‌ی‌ آگاهی تماس می‌گیرم، فردا صبح ساعت‌ ده برای پاسخ به چند سوال به اداره آگاهی مراجعه کنید.
ته دلم خالی شد. با نگرانی گفتم:
- اداره آگاهی؟
با این‌که می‌دانستم، اما پرسیدم:
- چرا؟
- وقتی اومدید بهتون می‌گیم.
تماس را که قطع کرد به چشمان نگران مرضیه‌خانم چشم دوختم.
- از اداره آگاهی خواستنم.
- نگران نباش! با همه‌ی دوروبری‌های‌ علی کار دارن.
- چی بگم بهشون برای علی بد نشه؟
- حقیقت دخترم! هیچی به اندازه راستی نجات‌دهنده نیست.
- نکنه یک وقت یک چیزی بگم برای علی دردسر بشه.
- هرچی پرسیدن راستش رو بگو، به خدا توکل کن!
گوشی را برداشتم.
- من یک زنگ به رضا بزنم.
مرضیه‌خانم هم ایستاد.
-من هم داخل کار دارم، تا زنگ بزنی برگشتم.
شماره رضا را گرفتم:
- الو رضا کجایی؟
- تازه میرم سرکار، چی شده؟
- از آگاهی زنگ زدن.
- خب کی باید بری؟
- ده صبح فردا... رضا من می‌ترسم.
- از چی؟
- از آگاهی، بابا اگه بفهمه پلیس من رو خواسته، اون هم به‌خاطر علی خیلی عصبانی میشه.
- نترس! فعلاً ضرورتی نداره آقا بفهمه، خودم فردا همراهت میام تنها نباشی.
- تو‌ مگه اداره نداری؟
- مرخصی می‌گیرم، نُه بیام دنبالت؟
- نه خودم میام دنبالت، بیام اداره‌ات یا بیام خونه‌؟
-بیا خونه.
- رضا! می‌خوان بازجویی‌م کنن؟
- بازجویی چیه؟ یه چندتا سؤال دارن، جواب میدی برمی‌گردی، همین.
- استرس گرفتم، می‌ترسم برم.
- نترس آبجی! چیزی نیست، باید کمک کنی علی زودتر پیدا بشه.
- من که نمی‌دونم کجاست؟
- بله، من می‌دونم تو نمی‌دونی، اما پلیس که نمی‌دونه، باید از همه پرس‌وجو کنه.
- آخه... ‌.
- نگران نشو! اتفاقی نمی‌افته، خودم همراهت میام، تو فقط راستش‌ رو بگو!
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #129
***
با علی از سالن آمفی‌تئاتر دانشگاه خارج شدیم، غروب شده بود، وسط هفته بود و سالگرد عقدمان. به خیال خود می‌خواستیم امروز را بی‌خیال کارهای دانشگاه شده و به خودمان برسیم، فقط کلاس‌های اجباری را رفته بودیم و عصر خود را تعطیل کرده بودیم، تا فقط باهم باشیم و برای اولین باهم بودنمان به پیشنهاد علی برای دیدن فیلم شکارچی شنبه که بچه‌های انجمن فرهنگی در سالن آمفی‌تئاتر دانشگاه پخش کردند، رفته بودیم و حالا بعد از پایان فیلم از شیب بلوار دانشگاه باهم پایین می‌رفتیم، تا این‌بار به انتخاب من به لوناپارک رفته و در انتها بعد از خوردن یک شام دونفره به خانه‌علی برویم، قصد داشتم بی‌خبر از او در بین راه کیکی هم خریده و مادر علی را هم مهمان جشن‌مان کنم، چون می‌دانستم چه‌قدر علی مادرش را دوست دارد و می‌خواستم با این کار غافلگیرانه خودم را برای علی شیرین کنم.
بازویش را در حال پیاده‌روی به دست گرفتم. علی پرسید:
- از فیلم خوشت اومد؟
- وای علی! فیلم باحالی بود، خیلی وقت بود سینما نرفته بودم.
- خوش‌حالم خوشت اومد، فکر می‌کردم چون مفهومش تو‌ی منظومه فکریت نیست، خوشت نیاد و ناراحت بشی.
- به مفهومش کار ندارم، ولی داستانش قشنگ بود، خصوصاً اون پدربزرگه، عجب مارموز مارمولکی بود، ازش خوشم اومد.
علی با ابروهای بالارفته گفت:
- از اون جنایتکار خوشت اومد؟
- کارهاش رو بی‌خیال علی، خیلی باحال بقیه رو گول زد، کارش معرکه بود.
- تو از این‌که بقیه رو فریب داد، لذت بردی؟
- حق بده علی! این‌که بقیه رو جوری فریب بدی که نفهمن از کجا خوردن، خودش هنره.
علی سرش را تکان داد.
- پس حواسم بهت باشه، از این هنرنمایی‌ها برای من نکنی.
- تو رو که قبلاً فریب دادم، دوباره کاری نمی‌کنم.
علی چشمانش را گرد کرد و به طرف من برگشت.
- کجا من رو فریب دادی؟
بی‌خیال سرم را بالا گرفتم.
- همون‌جایی که فریب خوردی اومدی خواستگاری.
علی خندید.
- آها! پس اونی‌که سه ماه مقاومت می‌کرد، من بودم؟
- دقیقاً، اون‌هم توی نقشه فریب بود.
- کم نمیاری‌ها، رو که نیست... ‌.
صدای گوشی‌ام بلند شد، درحالی‌که دستم را از بازوی علی جدا می‌کردم تا گوشی را از جیبم دربیاورم گفتم:
- بله می‌دونم، سنگ پای قزوینه.
گوشی را درآوردم و گفتم:
- شهرزاده.
علی کمی از من فاصله گرفت و روی یکی از نیمکت‌های کنار پیاده‌رو نشست.
- سلام شهرزاد! چی شده؟
- دختر! تو بابات رو می‌پیچونی که اومدی پیش من، نباید با من هماهنگ کنی؟
-وای! مگه بابا بهت زنگ زد؟
- نخیر! امشب مهمون مامان و باباییم، نیم‌ساعت پیش که‌ جلوی خونه پیاده شدیم، بابات هم رسید دم خونه‌تون، سلام علیک کردیم، گفت از سارینا چه‌خبر؟ گفتم از دیروز ندیدمت.
دستم را روی سرم گذاشتم.
- بابا چی گفت؟
- هیچی، فقط گفت فکر می‌کردم اومده پیش تو.
- همین؟
- آره همین.
- کارم دراومده شهرزاد! بابا وقتی بخواد یک کاری بکنه، هیچی نمیگه، حتماً بدجور تنبیه‌ام می‌کنه.
- حقته، تا تو باشی کسی رو نپیچونی، حدأقل باهام هماهنگ می‌کردی، حالا کجا رفتی که بابات نباید بفهمه؟
- خیر سرم با علی می‌خواستیم خوش بگذرونیم.
- به بابات زنگ بزن از دلش دربیار، بعد برو با علی خوش بگذرون، خداحافظ.
تلفن را قطع کردم، علی که رفتار آشفته‌ام را دیده و از روی نیمکت بلند شده بود، کنارم آمد.
- طوری شده؟
- بدبخت شدم علی!
- چی شده؟
- بابا فهمیده بهش دروغ گفتم.
اخم کرد و محکم گفت:
- دروغ گفتی؟
کلافه گفتم:
- آره، برای این‌که باهم باشیم، بهش گفتم امشب پیش شهرزادم، الان لو رفتم!
علی دل‌خورتر شد.
- خانم گل! تو به پدرت دروغ گفتی؟ آخه چرا؟
- خب اگه می‌گفتم می‌خوام بیام پیشت، جشن بگیریم نمی‌ذاشت، سر تولدت نذاشت، گفت فقط آخر هفته‌ها می‌تونی بری، بعدش هم دیدی که سه شب بعدش، شب‌جمعه تولد گرفتیم.
- خب ایرادش چی بود؟ این‌بار هم می‌ذاشتیم پنجشنبه جشن می‌گرفتیم.
- اون‌که دیگه جشن سالگرد نبود، باید فقط همین امروز جشن می‌گرفتیم.
- الان خوب شد؟
- اِه علی! ول کن. بابا زیاد سخت‌گیری می‌کنه، نمی‌ذاره بیام پیشت، خب من هم مجبور شدم، ولی حالا که فهمیده فکر کنم حالاحالاها نذاره بیام خونه‌تون.
- زودتر راه بیفت بریم خونه‌ شما.
- چرا علی؟ حالا که فهمیده دیگه، فرقی نمی‌کنه، اون‌که در هر صورت من رو تنبیه می‌کنه، بریم شب‌مون رو خراب نکنیم، فردا ازش معذرت‌خواهی می‌کنم.
- نمی‌شه خانم گل! تحت هیچ شرایطی نباید دروغ می‌گفتی، الان هم باید پای عواقبش بمونیم، اگه پدرت راضی نیست، نباید بیشتر از این امشب رو ادامه بدیم.
- علی! ضدحال نزن! امروز سالگرد عقدمونه اذیت نکن! بابا که بالاخره ضدحال خودش رو می‌زنه.
- عزیزم! باید همین الان برگردیم، تا من‌ هم از پدرت عذرخواهی کنم بدون اجازه‌اش اومدیم، یه روز دیگه جشن می‌گیریم.
پایم را به زمین کوبیدم.
- نمیام!
علی جدی دستم را گرفت و به دنبال خود کشید.
- امکان نداره، باید بریم.
با بی‌میلی دنبالش به راه افتادم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
573
پسندها
3,802
امتیازها
123

  • #130
جلوی خانه ماشین را نگه داشتم.
- علی! بذار خودم با بابا روبه‌رو شم، اون الان عصبانیه، یک حرفی می‌زنه بهت، بد میشه.
- نه تقصیر منه که تو بهش دروغ گفتی، من باید عذرخواهی کنم.
- آخه اگه ناراحتت کنه؟
- هرچی هم گفتن، ناراحت نمی‌شم.
علی به در خانه اشاره کرد.
- داخل نمیری؟
تا خواستم ریموت را بزنم، پدر در را باز کرد، جلوی در آمد و با اخم به من چشم دوخت. مثل این‌که در حیاط انتظارم را می‌کشید، علی پیاده شد و پیش پدر رفت و‌ مشغول صحبت شد. نمی‌فهمیدم چه می‌گوید، پدر فقط با اخم گوش می‌کرد.
آب دهانم را قورت دادم و پیاده شدم.
- کوتاهی از من بود آقای ماندگار! اگر می‌دونستم بهتون نگفته... ‌.
پدر با لحن سردی اجازه ادامه صحبت به علی نداد.
- این حرف‌ها برای من ارزشی نداره، مهم اینه که این دختر جرئت کرده به من دروغ بگه، من این کارش رو نمی‌بخشم!
معترض گفتم:
- بابا!
پدر به طرف من برگشت و هیس محکمی گفت.
علی گفت:
- شما حق دارید... ‌.
پدر به طرف او برگشت و دوباره اجازه صحبت نداد.
- گوش کن پسر! اگر الان برنمی‌گردوندیش، دیگه اجازه نمی‌دادم اسمش رو بیاری، حالا هم تا یک مدت حق نداری جز توی دانشگاه، اون هم فقط سرکلاس، جای دیگه با دخترم باشی.
عصبی شدم.
- یعنی چی بابا؟
پدر عصبانی‌تر از من بود. به طرفم برگشت.
- همین که گفتم، تا بفهمی هیچ‌وقت، به هیچ دلیلی حق نداری به من دروغ بگی.
علی سر به زیر انداخته بود.
- من از شما عذر می‌خوام، حق با شماست، مطمئن باشید تا اجازه ندادید، ما جایی غیر از کلاس درس هم‌دیگه رو نمی‌بینیم.
پدر درحالی‌که دستش را تکان می‌داد، گفت:
- حالا هم به سلامت.
علی نگاهی به من و پدر خشمگینم کرد و خداحافظی گفت. به طرف در ماشین رفت، باز کرد، کیفش را برداشت، سری برای ما تکان داد و به راه افتاد.
دنبالش رفتم.
- علی! کجا؟
- میرم خونه.

-چرا اعتراض نکردی؟
- پدرت حق داره، چی بگم؟
- تو واقعاً دیگه من رو نمی‌خوای ببینی؟
- نگران نباش خانم‌گل! فردا سر کلاس هم‌دیگه رو می‌بینیم.
-آخه... ‌.
- عیبی نداره یک مدت بگذره آقای ماندگار هر دومون رو می‌بخشه، خداحافظ.
لبخندی را با چشمکی حواله صورت غمگینم کرد و به طرف خیابان اصلی، در طول کوچه به راه افتاد. همین که از پیچ کوچه گذشت، به طرف خانه برگشتم، پدر هنوز دست به سینه جلوی در مرا نگاه می‌کرد. حق به جانب نزدیکش رفتم.
- بابا! این چه کاری بود کردی؟ من دروغ گفتم، اون هم فقط به این خاطر که با علی باشم، اون اصلاً خبر نداشت.
- می‌خواستی دروغ نگی، حالا که به‌خاطر دیدن اون دروغ گفتی، هردوتون باید تنبیه بشید، دو تا جقله بچه فکر کردن می‌تونن من رو فریب بدن؟
- فریب چیه؟ علی که تا فهمید من رو برگردوند.
- چون سیاست‌مدارتر از توئه... می‌دونه در هر موقعیت چی‌کار کنه تا منافعش به خطر نیفته، حالا هم زود بیا داخل!
و بعد بدون آن‌که منتظر من بماند، داخل رفت.
پدر تا سه هفته اجازه هیچ دیداری به من و علی نداد و بعد از آن هم با کلی منت‌کشی و پاچه‌خواری و خواهش و التماس توانستم دلش را به رحم بیاورم و اجازه مجدد برای دیدن علی بگیرم و این‌بار علی تا خودش از زبان پدرم نشنید، راضی به دیدار با من نشد.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
401

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین