. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
470
پسندها
2,209
امتیازها
123

  • #111
ترس، اضطراب، تونل تاریک، سقوط، صدای جیغ‌ها، موجوداتی که دیده نمی‌شدند، آن گرمای سوزان و منی که فلج شده و به زمین چسبیده بودم، توانی برای فرار نداشتم، نفسم بند آمده بود، قلبم از سینه‌ام بیرون می‌زد، جیغ کشیدم و التماس کردم و آن صدا «فرصت دوباره داده شد»
از خواب پریدم. ع×ر×ق کرده بودم و نفس‌نفس می‌زدم.
خواب نبود‌، من آن‌جا بودم‌. خاطره‌ای بود که فراموش شده بود. چند دقیقه بهت‌زده به سقف خیره بودم تا بالاخره توانستم بر خودم مسلط شوم، بلند شدم و لبه تخت نشستم، نگاهم را به زمین دوختم، یادم آمد، همه‌ی آن چیزهایی را که در این مدت فراموش کرده بودم، یادم آمد. کجا رفته بودم؟ آن چاه تاریک، آن صداها، آن موجودات نادیدنی، با یادآوری آن‌چه دیده بودم، موهای تنم سیخ شد و تنم به لرزه افتاد. آن‌ها چه بودند؟ من آن‌جا را با تمام وجودم لمس کرده بودم. سوزش آن گرمای سوزان را هنوز روی پوستم احساس می‌کردم. باید می‌فهمیدم آن‌جا کجا بوده، باید با کسی حرف می‌زدم تا مرا آرام کند. با دستان لرزان گوشی را برداشتم و ناخودآگاه شماره‌ی علی را که حذف کرده بودم، از حفظ گرفتم. صدای بوق‌های مداوم اذیتم می‌کرد. دوباره تماس گرفتم.
- خواهش می‌کنم علی! جواب بده! التماست می‌کنم، ازت نمی‌خوام برگردی، حتی نمی‌خوام دلیل رفتنت رو بگی، خواهش می‌کنم جواب بده، باید باهات حرف بزنم، باید بهم بگی کجا بودم، اگه نفهمم دیوونه میشم، خواهش می‌کنم جواب بده!
اما جواب نداد. باز گرفتم و کسی پاسخ‌گو نبود.
ناامید‌ گوشی را پایین آوردم. کاش علی جوابم را می‌داد. باید با کسی حرف می‌زدم، به شهرزاد زنگ زدم.
- سلام دوسی! چه خبر؟
- شهرزاد! من یادم اومد.
- چی یادت اومد؟
- اون‌موقع‌ که مُردم، رفتم یک جای تاریک، یک چاه بود، یک جای خیلی... ‌.
- آروم‌باش! کِی مُردی؟
- همون‌موقع که‌ رگم رو زدم، توی بیمارستان، خیلی وحشتناک بود، همه‌جا تاریک... ‌.
- توهم زدی، مردن چیه؟
- من اون جیغ‌ها رو شنیدم، اون‌جا داشتم می‌سوختم.
- صبر کن! تند نرو! کابوس دیدی.
- خواب نبود، توهم نبود، من اون‌جا بودم، من خودم اون‌جا بودم، هنوزم اون سوختن رو احساس می‌کنم، اون صداها رو‌ می‌شنوم، تا الان یادم رفته بود، اما دوباره یادم اومد!
- کوتاه بیا سارینا! اثرات داروهایی که توی بیمارستان بهت زدن، خیال برت داشته، بیهوش بودی، خواب دیدی.
- باور کن... ‌.
- تو باور کن! تو هیچ‌جا نرفتی، رگت رو که زدی فقط بیهوش شدی، نمردی، این‌ها همش توهماته، فراموش کن!
- ولی... ‌.
- ولی نداره، برو یک دوش بگیر، آروم شی، این افکار از مغزت بزنه بیرون.
- شهرزاد!
- چیه؟ چرا اصرار داری خودت رو روانی نشون بدی؟ اگه بخوای روی این توهمات اصرار کنی. همین فردا باید بری پیش مشاور.
- جدی میگم، باور کن!
- منم جدی میگم، احساس می‌کنم رفتن علی زده به کله‌ات، باور کن اگه ادامه بدی خودم می‌برمت سلامی بستریت می‌کنم.
دلخور شدم و چیزی نگفتم‌.
- آفرین دخترخوب! برو بگیر بخواب سر ظهری حال بقیه رو خراب نکن.
تلفن را قطع کردم و به پهلو روی تخت دراز کشیدم.
- یعنی توهم بود؟ ولی من اون‌جا بودم، با ذره ذره وجودم اون‌جا رو حس کردم، واقعی بود، خیلی واقعی بود.
دست روی سینه‌ام گذاشتم قلبم هنوز هم تندتند می‌زد، به چه کسی می‌توانستم حرفم را بزنم؟
با دست دیگرم گوشی را بالا آوردم و به شماره علی خیره شدم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
470
پسندها
2,209
امتیازها
123

  • #112
***
پشت میز شطرنج پارک بودم. یکی از همان جلسات آخر بود. به چهره علی خیره شدم.
- واقعاً خدا بعد از مرگ با ما‌ چی‌کار‌ می‌کنه؟
- خدا کار خاصی نمی‌کنه، ماییم که از این‌جا، بعد از مرگمون رو می‌سازیم.
دستانم را روی میز گذاشتم.
- هر چه‌قدر هم تلاش کنیم که مؤمن باشیم، بازهم گناه می‌کنیم، پس حتماً عذاب می‌شیم، حالا یا کم یا زیاد، همینه که من رو ناامید می‌کنه.
- شما فقط دارید عذاب گناه‌ها رو می‌بینید، چشمتون رو به رحمت و بخشش خدا بستید.
سری از تأسف تکان دادم.
- نمی‌تونم امیدوار باشم.
- این ناامیدی‌ها وسوسه شیطانه، تا ما از خدا وحشت کنیم، اگه موفق بشه، ما رو به کفر می‌کشه یا حدأقل کاری می‌کنه که درست و حسابی بندگی نکنیم.
- فکر می‌کنم توی این دنیا ول معطلم، آخرش که گرفتار عذاب میشم.
- آخر این فکرها می‌دونید به کجا می‌رسه؟ به اون‌جایی که آدم میگه من که بالاخره حتماً عذاب میشم، پس چرا این دنیا جلوی خودم رو بگیرم؟ بذار هر غلطی خواستم انجام بدم، من که باید عذاب بکشم، پس بذار این‌جا خوش باشم، این‌طوری آدم‌ها به خودشون مجوز هر کار غلطی میدن.
- واقعاً چرا این‌جا خوش نباشم، وقتی قراره عذاب بشم؟
- اصلاً این‌طور نیست که خدا اون بالا نشسته با گرز آتشین منتظره بنده یه خطایی بکنه اون رو بزنه بندازه جهنم، در واقع خدا خیلی از گناه‌ها رو می‌بخشه، کافیه خودمون بخوایم و در تلاش برای رفعش باشیم.
- شما که می‌گفتین هر گناه یه نتیجه‌ای داره.
- بله هنوزم میگم هر کاری نتیجه‌ای داره که همراهشه، اگه گناه رو انجام بدیم، عذاب و‌ گرفتاری همراهشه، اما خدا وقتی ببخشه، ما رو از دیدن نتیجه اون گناه مصون می‌کنه.
- یعنی باید امیدوار باشم؟
- خدا اگه می‌خواست بنده‌هاش رو به‌خاطر خطاهایی که می‌کنن نبخشه و عذاب کنه دیگه هیچ‌کس باقی نمی‌موند بره بهشت، خدا همیشه به آدم فرصت اصلاح میده.
- یعنی خدا مسامحه می‌کنه؟
- نه اصلاً مسامحه نمی‌کنه، می‌بخشه.
- خب وقتی خدا می‌بخشه دیگه چرا گفته گناه نکنید؟
- این‌ هم یک تله دیگه شیطانه که باید حواس‌مون باشه نیوفتیم توش.
- چه تله‌ای؟
- این‌که بگیم خدا ارحم‌الراحمینه، پس همه گناهکارها رو می‌بخشه، خیلی‌ها رو هم نمی‌بخشه و اون‌ها رو دچار شدیدترین عذاب‌ها می‌کنه.
- بالأخره تکلیف رو مشخص کنید، خدا می‌بخشه یا نمی‌بخشه؟
- خدا خیلی مهربونه، اما عادل هم هست، هرگز نیکوکار و بدکار رو به یک چشم نمی‌بینه.
- گیج شدم بالاخره به خدا امید داشته باشم یا نه؟
- خدا هم قهر و غضب داره، هم مهر و لطف، هم عدل داره، هم فضل، هم حسابرسی دقیق می‌کنه، هم چشم پوشی می‌کنه.
- تکلیف ما‌ چی میشه این وسط؟
- ما باید همه رو باهم ببینیم، هم از قهرش بترسیم، هم به مهرش امید داشته باشیم، هم نباید غفلت و گناه رو سبک بشماریم هم نباید از مهر و بخشش خدا ناامید بشیم.
- من نمی‌تونم این خدایی رو که توصیف می‌کنید، بشناسم.
- اگه خدا رو براساس عقل و علم و وحی نشناختید و فقط خواستید بر پایه حدس و گمان بشناسید، هرگز نمی‌تونید خدا رو خوب بشناسید.
با کلافگی زیاد گفت:
- پس تکلیف من با خدای تو چیه؟
- فقط همین که هیچ‌وقت به خدا بدگمان نشید.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
470
پسندها
2,209
امتیازها
123

  • #113
***
- یعنی واقعاً من اون دنیا‌ رو دیدم؟ علی! خودت گفتی خودکشی گناه بزرگیه، یعنی اگه برنمی‌گشتم، باید برای همیشه همون‌جا می‌موندم؟ جای من اون‌جا بود؟ یعنی الان هم جای من اون‌جاست؟
بلند شدم‌، دستانم را به سرم گرفتم، کلافه‌ در اتاق راه رفتم.
- علی! باید کمکم کنی، حتی اگه من رو نخوای هم باید‌ کمکم کنی، من نمی‌خوام برگردم اون‌جا، باید بهم بگی‌ اون‌جا کجا بود؟
به طرف تخت برگشتم، گوشی را برداشتم و‌ شماره‌ی علی را گرفتم. باز بی‌جواب ماند. گوشی را روی تخت پرت کردم، خودم هم نشستم، چند لحظه درحالی‌که به گوشی خیره بودم به فکر‌ رفتم، راهی جز دیدن علی نداشتم، باید به دیدنش می‌رفتم، حتی اگر در را رویم باز نمی‌کرد آن‌قدر پشت درشان می‌نشستم تا مجبور شود با من صحبت کند.
سریع بلند شدم و لباس پوشیدم و از پله‌ها پایین رفتم.
ایران که متفکر روی مبل نشسته بود، تا مرا دید پرسید:
- کجا‌ میری؟
ایستادم کمی من من کردم، دوست نداشتم بگویم، اما باید می‌گفتم.
- باید برم خونه علی‌اینا!
ایران تعجب کرد.
- خونه علی‌؟ الان؟ ساعت یک و نیم؟
- آره باید برم، نگران من نباشید.
- آخه چرا؟
- باید علی رو ببینم.
- مطمئنی برای دیدن علی آماده‌ای؟
- تا نرم نبینمش، نمی‌تونم آروم بشم.
- واقعاً لازمه؟
- لازمه، خواهش می‌کنم به بابا نگو کجا رفتم.
- اگه پرسید کجایی چی بگم؟
- بگو‌ رفته بیرون، اگه بابا بفهمه کجا رفتم قشقرق راه می‌ندازه.
- نمی‌دونم بری کار خوبیه یا نه؟
- ایران‌جون! بذار برم، من نیاز دارم علی رو ببینم، اگه نبینمش دیوونه میشم.
ایران چند لحظه فکر کرد.
- باشه به بابات نمی‌گم، برو، ولی دیر نکن، اگه دیر بکنی من نمی‌تونم کاری بکنم.
- خیالت تخت زود برمی‌گردم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
470
پسندها
2,209
امتیازها
123

  • #114
خانه پدری علی در یکی از کوچه‌های فرعی خیابان اصلاح‌نژاد قرار داشت. وارد کوچه شدم و با فاصله از خانه نگه داشتم و چشم به در خانه‌شان دوختم. خانه‌ی آن‌ها، خانه‌ای قدیمی بود، آن‌قدر قدیمی که حیاطش پایین‌تر از سطح کوچه قرار داشت، با یک در دو لنگه آبی رنگ، که چند جای کوچک رنگش ریخته بود.
دستانم را روی فرمان گذاشتم و درحالی‌که که چشم به در خانه‌شان دوخته بودم، چانه‌ام را روی دستم تکیه دادم.
- یعنی کار درستی کردم اومدم این‌جا؟ روز آخر گفت مزاحم اون و مادرش نشم، اگه راهم نده چی؟ باید برم ببینمش، التماس کنم کمکم کنه، می‌خواد چی‌کار کنه؟ فوقش در رو روم‌ می‌بنده، باید شانسم رو امتحان کنم.
از ماشین پیاده شدم هنوز قدمی برنداشته بودم که در خانه‌شان باز شد. کمی عقب رفتم.
آقاسعید عموی علی با تشر بیرون آمد و مادر علی به دنبالش. صدای مادر علی را نمی‌شنیدم، اما حرف‌های عمویش چون با فریاد حرف می‌زد، واضح شنیده می‌شد.
- نه زن‌داداش! این پسری نبود که لایق برادرم باشه... آبروی من رفته... من توصیه کردم بره اون‌جا... الان رفتم زیر سؤال... پسرت من رو خوار کرده... ازت دلخورم زن‌داداش... پسر برادر شهیدم باید این می‌شد؟... کرده زن داداش... همه اون کارها رو‌ کرده... مثل روز روشنه کار خودشه... دروغ نیست واقعیته... فقط برو ببین چی‌کار کردی پسرت این شده.... چه‌طور می‌خوای توی چشم حمید نگاه کنی؟
بعد با خشم سوار ماشینش شد و رفت. مادرعلی روی سکوی کنار در خانه نشست و سرش را زیر انداخت.
چشم به مسیر رفتن ماشین عموی علی دوختم.
- درمورد کی حرف می‌زد؟ علی؟ چی کار کرده؟
سریع خودم را به مادر علی رساندم. متوجه شد و سرش را بالا آورد، شکسته‌تر از قبل شده بود، غم از چهره‌اش می‌بارید، چشمانش به اشک نشسته بود.
- سلام مرضیه‌خانم!
با لحن غمگینی گفت:
- تو هم اومدی سرزنشم کنی؟ دیگه تحمل ندارم!
روبه‌رویش روی دو پا نشستم.
- اومدم علی رو ببینم.
- علی نیست.
به التماس افتادم.
- من باید علی رو ببینم، خواهش می‌کنم، بهش بگید من باید ببینمش، من یه‌ چیزهایی دیدم فقط علی می‌تونه کمکم کنه، خواهش می‌کنم.
- گفتم علی نیست.
دستانش را گرفتم.
- بهش زنگ بزنید، جواب من رو نمیده، جواب شما رو حتماً میده، زنگ بزنید بهش بگید نمی‌خوام برگرده، بگید خودم می‌دونم لیاقتش رو نداشتم، فقط بیاد جواب سوال‌های من رو بده.
- دخترم... ‌.
- اصلاً بهش بگید باهاش صمیمی نمیشم، اضافه هم حرف نمی‌زنم، حتی نگاهم هم نکنه، مثل غریبه‌ها، از پشت تلفن باهام حرف بزنه، فقط به من بگه چی دیدم، برام توضیح بده، دارم دیوونه میشم فقط اون می‌تونه کمکم کنه.
مرضیه خانم به حالت زاری افتاد.
- نمی‌دونم، نمی‌دونم علی کجاست، علی نیست، ناپدید شده، هیچ‌کس نمی‌دونه کجاست.
کاملاً روی زمین نشستم، گریه‌ام گرفت.
- علی کجاست مرضیه‌خانم؟ یعنی چی گم شده؟ من الان چی‌کار کنم؟ بهش احتیاج دارم
مرضیه‌خانم مرا بلند کرد.
- دخترم! من هم دلم از روزگار پُره، باور کن من هم دلم پَر می‌زنه، بفهمم علی الان کجاست؟ بلند شو، بلند شو بریم داخل، ببینم چی تو رو کشونده این‌جا؟
مرضیه خانم خودش هم حال خوبی نداشت، مرا که گریه می‌کردم، داخل برد و روی تخت فلزی کنار باغچه نشاند.
- بگو چی شده حالا اومدی دنبال علی؟
کمی گریه‌ام را کنترل کردم. می‌خواستم بگویم چه دیده‌ام، اما ترسیدم او هم مرا متهم به توهم کند، فقط باید به علی می‌گفتم.
- من علی رو باید پیدا کنم.
- خیلی‌ها علی رو می‌خوان پیدا کنن.
- علی چی‌کار کرده؟
مرضیه‌خانم سری تکان داد.
-نمی‌دونم، همه میگن علیِ من خیانت کرده، باعث کشته‌شدن همکارهاش شده، بعد هم فرار کرده، الان همه دنبالشن.
مثل برق گرفته‌ها شدم، آن‌چه می‌شنیدم غیرقابل‌باورترین حرف ممکن بود، این حرف‌ها درمورد علی من بود؟
- کی؟ علی؟ کجا؟ چه‌طوری؟ کِی وقت کرد این کار رو بکنه؟ کدوم همکارها؟
مرضیه سر به زیر فقط از ندانستن سرش را تکان داد.
- آخرین باری که علی رو دیدم، همون موقعی بود که حلقه‌ش رو پس داد، دلیلش رو هم نگفت، مرضیه‌خانم به شما هم نگفت؟
- من هم از کارهای علی سر درنیاوردم.
دو دستی به ران پایم زدم.
- خدایا! خواستم آروم بشم بدتر شدم، علی چی‌کار کرده؟
اشک در چشمان مرضیه‌خانم جمع شد.
- علیِ من کاری نکرده!
- چه‌طور این‌طوری شد؟
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
470
پسندها
2,209
امتیازها
123

  • #115
مرضیه‌خانم اشک‌هایش را پاک کرد.
- یه روز اومد گفت می‌خوام برم سربازی، دو ماه آموزشیش رو قبلاً رفته بود، با عموش حرف زده بود کارهای اعزامش رو جلو بندازه، خودش خواسته بود بره پاسگاه مرزی، اون‌ها هم ازخداخواسته زود کارش رو ردیف کرده بودن بره، کم‌تر سربازی می‌رفته اون‌جا، بهش گفتم چرا مرز؟ گفت خودم می‌خوام برم، گفتم دَرسِت؟ گفت دیگه ولش می‌کنم، گفتم سارینا؟ گفت دیگه چیزی بین ما نیست، دیگه نمی‌خوام زن بگیرم، به همه بگو علی زنش رو ول کرد، گفتم چرا؟ گفت نپرس، گفتم نرو سربازی. گفت باید سربازیم رو تموم کنم تا بتونم برم سر کار، هرچی پرسیدم جواب درستی نداد، رفت سربازی.
آه بلندی کشید.
- چند روز پیش چندتا مأمور اومدن این‌جا، از علی سؤال کردن، اتاقش رو‌ ریختن، کِیس کامپیوتر و‌ گوشیش رو بردن، واضح نگفتن چی شده
چشمانش پر از اشک شد.
- امروز آقاسعید اومد، گفت علی خیانت کرده، باورم نمی‌شه، علی؟ میگن باعث کشته شدن همکارهاش تو پاسگاه شده و فرار کرده و گم و گور شده.
- نمی‌فهمم، علی؟
مرضیه‌خانم سرش را تکان داد.
- نه، علی من کسی نیست که خیانت کنه، بذار هرکس هرچی می‌خواد بگه، من باور نمی‌کنم.
اشک‌های او که سرازیر شد، اشک‌های مرا هم ریخت.
- آقاسعید سرزنشم کرد، گفت این چه پسریه که بزرگ کردی؟ می‌گفت از حمید چرا چنین پسری باید بمونه، می‌گفت هرچی شده تقصیر تربیت منه، به من می‌گفت چه‌طور می‌خوای تو چشم‌های برادر شهیدم نگاه کنی با این بچه‌ای که تربیت کردی؟ می‌گفت کاش هیچ‌وقت برادرزاده‌ای مثل علی نداشتم.
گریه‌های مرضیه‌خانم شدید شد، بغلش کردم.
- من به شوهرم خیانت نکردم، من یادگارش رو خوب تربیت کردم، علی من اونی نیست که این‌ها میگن.
گریه نگذاشت، ادامه دهد.
آشفته بودم، به امید آرامش این‌جا آمده بودم، اما حالا آشفته‌تر شده بودم. این علی‌ای که می‌گفتند، علی من نبود.
آرام گفتم:
- می‌دونم، من‌ هم مطمئنم علی این‌کارها رو نکرده.
مرضیه‌خانم از آغوشم جدا شد.
- تو هم قبول داری این‌ها اشتباه می‌کنن؟
- آره، علی هیچ‌وقت خیانت نمی‌کنه، این‌ها همه‌شون دروغ میگن، ولی چه‌طور ثابت کنیم دروغ میگن؟
لحظاتی هر دو در سکوت، کنار هم گریه کردیم.
مرضیه‌خانم سرش را بلند کرد.
- ببخش دخترم! به جای این‌که من سنگ صبور تو باشم، تو داری من رو آروم می‌کنی؟
نگاهی به چشمان گریانش کردم.
- علی با من چی کار کرده؟ این علی که میگن کیه؟
مرضیه‌خانم سری از تأسف تکان داد و چیزی نگفت.
- تا همین یک‌ماه پیش من خوشبخت‌ترین بودم، یه‌دفعه چی شد؟ همه‌ی زندگیم زیرورو شد، یعنی خدا نمی‌خواد من خوشبخت باشم؟
- این‌حرف رو‌ نزن دخترم، خدا همیشه خیر خواسته.
- اگه این‌جوریه‌ پس زندگی من چرا این‌طوریه؟
- توکل کن همه‌چیز حل میشه.
- من از بچگی‌ آدم تنهایی بودم، از همون اولش تنهایی دست از سر من برنداشت، تا علی اومد، اولش نمی‌خواستمش، ولی بعدش شد همه‌کَس من، همه تنهایی من با علی رفت، یه علی بود که اندازه همه آدم‌های دنیا پشتم بود، شد همه زندگیم، ولی بعد یه‌‌دفعه گفت دیگه من رو نمی‌خواد، دیدم بدون علی نمی‌تونم، هرچی خواستم ازش متنفر باشم، نشد خواستم فراموشش کنم، نشد، می‌دونستم من لایق نبودم که علی رفت، باید باهاش حرف می‌زدم، امروز اومدم پیداش کنم، تا کمکم کنه، تا با حرف‌هاش آرومم کنه، گفتم هرچی گفت، هر کاری کرد به دل نمی‌گیرم، از نظرم علی فقط از من خسته شده بود ولی حالا... ‌.
سری تکان دادم.
- این علی که میگن، علی من نیست، الان دیگه از همیشه تنهاتر شدم، دیگه حتی اون علی که تموم زندگیم بود هم وجود نداره، شده یه علی جدید که... ‌.
- هیچی نگو دختر! علی عوض نشده، من اطمینان دارم علی همون علی ما دوتاست، مهم نیست بقیه چی میگن، مگه نگفتی مطمئنی علی خیانت نمی‌کنه؟
درحالی‌که که اشک‌هایم را پاک می‌کردم، سرم را تکان دادم.
- پس به وسوسه‌های شیطان گوش نده، به علی اعتماد کن!
- من بدون علی تنهایی چی‌کار کنم؟ چه‌جور تنهایی زندگی کنم؟
- این روزها من هم مثل تو تنهام، تو دختر منی، بیا پیش خودم، با هم‌دیگه تنهایی‌هامون رو پر می‌کنیم.
- حتی الان که علی من رو نمی‌خواد، می‌ذارید بیام این‌جا؟
مرضیه‌خانم بغلم کرد.
- این چه حرفیه؟ تو دختر منی، منو مادر خودت بدون، این خونه درش برای تو همیشه بازه.
دلم پر بود، آغوشش آرام‌بخش. کمی که گریه کردم، آرام شدم، در آغوشش گفتم:
- یعنی علی برمی‌گرده؟
مرضیه‌خانم نوازشم کرد.
- حتماً برمی‌گرده، علی باید برگرده، به همه ثابت کنه که اون‌ها اشتباه می‌کنن.
- آره، باید برگرده، بگه چی کار کردم که ازم‌ متنفر شده.
- علی تو رو‌ خیلی دوست داره، این رو‌ من که مادرشم بهت میگم.
- ولی روز آخر گفت اشتباه کرده من رو انتخاب کرده!
- حتماً وقتی برگرده این رو هم توضیح میده.
- علی کجاست الان؟ چی‌کار می‌کنه؟
- دعا می‌کنم هرجا هست، صحیح و سالم باشه!
سرم را بلند کردم و از آغوشش جدا شدم. نگاهم به پنجره بسته اتاق علی افتاد، دلم برای اتاقش تنگ شده بود.
- می‌تونم برم تو اتاق علی؟
- حتماً، بفرما.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
470
پسندها
2,209
امتیازها
123

  • #116
با حسرت به جای جای اتاق علی نگاه کردم. سمت راست اتاق، تخت علی زیر پنجره قرار داشت. پرده‌ی پارچه‌ای ضخیم پنجره که رنگ قهوه‌ای روشن داشت، کشیده شده بود. پایین پای تخت، چوب لباسی علی قرار داشت، هنوز چندتا از لباس‌های علی روی چوب لباسی بود. کنار دیوار روبرو سه کمد بلند چوبی قدیمی قرار داشت، که دسته‌گل خشک‌شده تولدم هنوز روی یکی از کمدها خودنمایی می‌کرد، خودم آن‌ها را آن‌جا گذاشته بودم. روی در کمد وسط آینه‌ای وصل بود که علی برای شانه کردن موهایش از آن استفاده می‌کرد. در ضلع روبروی پنجره، کتابخانه علی و میز تحریرش بود و سمت چپ من که در آستانه در ورودی ایستاده بودم، سیستم کامپیوتری علی قرار داشت که حالا بدون کِیس شده بود.
چه‌قدر از این اتاق خاطرات دونفره داشتیم، در این سه‌سال دنبال بهانه بودم، که خودم را به این خانه و به این اتاق برسانم. روزهای درس‌خواندن، شب‌های امتحان، روزهای درگیری پروژه، وقت‌هایی که شکست می‌خوردیم و‌ گره‌ای در کارمان ایجاد می‌شد، اگر هوا مساعد روی تخت فلزی حیاط ماندن نبود، کف همین اتاق بساط درس و بحث و‌ کارمان را پهن می‌کردیم و روال‌مان بحث‌های طولانی بود که یا درس‌ها را برای هم بگوییم یا روند کار پروژه‌ را باز کنیم و بفهمیم مشکل از کجاست که نتیجه درست به‌دست نمی‌آید؟ و چه‌قدر بین بحث‌هایمان علی تذکر می‌داد
- خانم گل! آروم‌تر صدامون رفت بیرون.
روی تخت نشستم. چه شب‌های دونفری که‌ پدر فقط به شرط انجام ندادن کاری به من اجازه داده بود، این‌جا بمانم. این تخت شاهد بازیگوشی‌های ما و به اوج‌ خواستن رسیدن‌هایمان بود، اما در انتها به‌خاطر قولی که داده بودیم، از هم محروم می‌ماندیم و من به‌همین‌خاطر عصبی شده، بدخلقی می‌کردم و اشک می‌ریختم و علی در آغوشش درحالی‌که موهایم را نوازش می‌کرد، در گوشم از آینده و زندگی مشترک‌مان حرف می‌زد و‌ می‌گفت:«صبر کن عزیزم! بالاخره تموم میشه»
دست روی بالش علی کشیدم، این بالش یادگاری‌های زیادی از گریه‌های من داشت، اشک‌های التماسی که روی این بالش می‌ریخت، به آغوش گرم علی و نوازش‌های دلپذیرش ختم میشد.
سهم من از علی آرامش آغوشش و حس خوب نوازش‌هایش بود، سهم او از من چه بود؟ فقط دلخوری‌ها و بدخلقی‌هایم. واقعاً من برای او چه کرده بودم؟ حق با او بود که از من خسته شود.
روی تخت به پهلو خوابیدم و دست روی جای خالی علی کشیدم.
- علی‌جان! یادته یک روز تو‌ پارک بهت گفتم اصلاً عذابی در کار نیست، آخرتی وجود نداره، می‌گفتم خدا این‌قدر بی‌کار نیست بشینه ببینه من کِی چی‌کار می‌کنم تنبیه‌ام کنه؟ یادته چه‌قدر برام حرف زدی تا بفهمم نتیجه هر عمل بد و خوبی با خود اون عمله لازم نیست خدا تک‌تک نتایج رو نشونمون بده، امروز اومده بودم بهت بگم من اون‌جا رو دیدم، من عذاب گناهم رو دیدم، دیدم، خدا تلنگر بهم زد، اومده بودم باهات حرف بزنم، تا مثل همیشه آرومم‌ کنی، تا کمکم کنی برنگردم همون‌جا، چون می‌دونم توی دنیا فقط تو هستی که حرف‌های من رو باور می‌کنی و نمیگی توهم زدم و خواب بودم، کجایی عزیزم؟ برگرد بهت نیاز دارم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
470
پسندها
2,209
امتیازها
123

  • #117
***
علی درحالی‌که به صندلی سیمانی پارک تکیه می‌داد گفت:
- عذاب گناهکار که از سر بی‌کاری خدا نیست.
- پس چرا وقتی نیازی به عبادت‌های ما نداره، برای ترک عبادت عذاب گذاشته؟
- بله، خدا نه از عبادت ما نفع می‌بره، نه از گناه‌مون ضرر می‌کنه، فلسفه این که گفته فلان عبادت رو انجام بدید، اینه که می‌خواد ما رو تربیت کنه.
درحالی‌که انگشتش را روی یک مسیر خیالی می‌کشید، گفت:
- خدا گفته باید این مسیر رو بری، تا به کمال برسی.
انگشتان را روی میز در هم قفل کرد.
- گفته این کار رو انجام بده، اون کار رو انجام نده، تا بتونی به کمال برسی.
یک لحظه نگاهم کرد و بعد نگاهش را به انگشتانم که روی میز در هم قفل کرده بودم، دوخت و گفت:
- چه ضمانتی هست منِ بنده که خدا کامل من رو می‌شناسه و قبلاً هم بهش نشون دادم، چه‌قدر سرکش و‌ حرف‌گوش‌نکن هستم، راهی رو‌ که اون گفته برم؟
جهت نگاهش را به طرف باغچه تغییر داد.
- نَفْسِ من آدم فقط با تنبیه و تشویق رام میشه و حرف گوش میده، تشویق چیه؟ پاداش بهشت، تنبیه چیه؟
به‌جای او من گفتم:
- عذاب جهنم.
- آفرین! خدا ته هر دو راه رو نشون داده، گفته این راه رو بری میری بهشت، اون یکی رو بری تهش جهنمه.
- پس عمل ما مشخص می‌کنه کجا‌ می‌ریم؟
علی سری تکان داد.
- نعمت‌های بهشت و عذاب‌های جهنم ذات وجودی اعمال‌ ما هستند، البته باعث تربیت ما هم هستن.
- بیشتر توضیح می‌دید؟
علی نفسش را بیرون داد.
- من اگه فکر‌ کنم این سختی که در راه اطاعت خدا می‌کشم تا خودم رو تربیت کنم، هیچ نتیجه‌ای برام نداره، یا اگه بدونم راحتی گناه بدون عذابه، خب چی‌کار می‌کنم؟ نفسم راحت‌طلبه، میرم طرف راحتی گناه، حداقل برام یه لذّت زودگذر که داره، اما خدا پاداش و عذاب رو بهم نشون داده که حواسم باشه لذّت و راحتی کوتاه این دنیا باعث نشه از لذّت و راحتی ابدی غافل بشم، تا راحت‌تر بتونم سختی عبادت رو تحمل کنم، به امید آسایش ابدی.
- چرا خدا می‌خواد این‌قدر ما رو تو سختی قرار بده، یا سختی عبادته یا عذاب گناه، آدم‌های کمی به اون آسایش می‌رسن، بیش‌تری‌ها فقط عذاب می‌کشن.
- خدا اصلاً دنبال عذاب دادن نیست، بیشتر می‌خواد بهت پاداش بده، به‌خاطر همینه که ثواب اعمال از جزای گناه‌ها بیشتره، یه گناه، یه گناه نوشته میشه ولی یه ثواب گاهی ده‌برابر و صد‌برابر نوشته میشه، وجود عذاب‌ها فقط تذکر برای ماست تا راهمون رو گم نکنیم. یه‌چیزی هم بهتون بگم، وقتی یه مدت سختی عبادت رو به خودتون بدید، خدا یه لذّتی از همون عبادت بهتون می‌چشونه که دیگه سختی‌هاش به نظرتون نمیاد، وقتی اون لذّت رو‌ بچشید، خودتون دست از عبادت خدا برنمی‌دارید.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
470
پسندها
2,209
امتیازها
123

  • #118
با صدای زنگ تلفنم بیدار شدم، خمیازه‌ای کشیدم، به گوشی نگاه کردم، رضا بود.
- سلام آبجی! کجایی؟ از مامان پرسیدم، گفت نمی‌دونه کجا رفتی!
- چه‌طوری رضا؟
- فعلاً خوبم، ولی آقا بفهمه بهت زنگ زدم، زیر همین درخت توت دارم می‌زنه.
- تو خونه‌ای؟
- آره، می‌خوام وسایلم رو ببرم، اما دیدم نیستی، اومدم توی حیاط بهت زنگ بزنم، آقا نفهمه، می‌ترسم پشیمون بشه گذاشته بیام تو خونه!
- وای! ببخشید نیستم.
- کجایی الان؟
- خونه‌ی علی‌.
رضا چند لحظه مکث کرد.
- از علی خبری شده؟
- خودم اومدم، اومدم علی رو ببینم، باهاش حرف داشتم، اما یک اتفاق‌های عجیبی افتاده، رضا باید ببینمت.
- شب میایی خونه من؟
- امشب نه، بابا می‌فهمه بد میشه، فردا سر کاری؟
- تا ده نَه، خونه‌ام میایی؟
- فردا میام خونه‌ات.
- نگفتی چی شده؟
- علی گم شده.
- گم شده؟
- اصلاً یه اتفاق‌هایی افتاده، عجیب، مأمورها دنبالشن، اومدن گوشی و کِیس کامپیوترش رو بردن.
- مادرش نمی‌دونست کجاست؟
- نه بی‌چاره مرضیه‌خانم خبر نداره، کارش شده فقط غصه خوردن.
- چیزی هم بهش نگفته؟ پیغامی، حرفی، چیزی؟
- نه رضا! هیچی.
رضا چیزی نگفت.
- رضا؟
- چیه؟
- فکر‌ می‌کنی‌ علی سالمه؟
کمی مکث کردم.
- نکنه طوریش شده؟
- نه خدا نکنه، ان‌شاءالله که طوری نشده!
- آخه، علی امکان نداشت مادرش رو از خودش بی‌خبر بذاره، اون جونش برای مادرش درمیره، ته دلم میگه اتفاق بدی افتاده!
- بد به دلت راه نده، همیشه گفتن بی‌خبری خوش‌خبری، فردا حتماً بیا دیدنم، منتظرتم، من الان باید برم.
- حتماً، خدا به همراهت، داداش!
- خداحافظ.

گوشی را قطع کرده و همان‌طور که روی تخت بودم، به کمر برگشتم و به سقف خیره شدم.
به یاد اردوی یک‌روزه‌ای افتادم که همان سال اول نامزدی‌مان با بچه‌های انجمن گردشگری دانشگاه به بهشت‌گمشده رفتیم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
470
پسندها
2,209
امتیازها
123

  • #119
***
هوای دل‌انگیز بهاری، در انبوه شاخه‌های درهم تنیده درختان، سرمای دلپذیری را زیر پوستمان می‌کرد، من و علی چون برخلاف بقیه از بچه‌های ارشد بودیم، با اجازه مسئول اردو از برنامه بقیه گروه جدا شدیم، همه با گروه به گشت و گذار رفتند و ما دونفری جای خلوتی را کنار آب پیدا کرده و دور از چشم بقیه پا به آب زدیم و بعد از آب‌بازی زیاد، خسته و خیس کنار آب روی تخته‌سنگی نشستیم، از سرما دستانم را در بغلم جمع کرده بودم، علی درحال صحبت با مادرش بود، تلفن را که قطع کرد، گفتم:
- والا یک زمانی می‌گفتن یارو نامزد کرده دیگه با بقیه حرف نمی‌زنه، حالا برعکس شده من این‌جام تو همش داری با مادرت حرف می‌زنی!
دستش را دور‌ گردنم انداخت.
-خانم‌گل! تا همین الان‌ داشتیم باهم بازی می‌کردیم، دو دقیقه بذار با مامان حرف بزنم.
چشمانم را ریز کردم و به او چشم دوختم.
- فقط دو دقیقه؟
علی سرش را کج کرد.
- حسودی نکن خانمی! تو هم عزیزی برای من، تو قلب منی، مادر مغز من، مگه آدم بدون یکی از این‌ها می‌تونه زنده باشه؟
سرم را تکان دادم.
- نه بابا! خوشم اومد، حالا که این‌طوره چرا این‌قدر که به مامانت زنگ می‌زنی، با من حرف نمی‌زنی؟
- حرف نمی‌زنم؟ انصاف داشته باش دختر! تو این‌جا پیش منی، مامان دور از منه، نگران میشه!
ابرویی بالا انداختم.
- نه، تو بچه ننه‌ای.
- اِ... خانم‌گل؟
- خب راست میگم، من فقط اومدنی زنگ زدم گفتم رسیدیم، تو مدام داری گزارش میدی، گزارش می‌گیری، مامان رسیدیم، مامان ناهار خوردیم، مامان رفتی خونه‌ی عمو؟ مامان از طرف من سلام برسون، مامان از کمپ راه افتادیم، مامان اومدیم کنار آب... بسه دیگه علی‌جان!
علی خندید.
- چه دقتی؟ نمی‌دونستم این‌قدر حساسی، باشه دیگه زنگ نمی‌زنم.
- حتماً پیام میدی؟
- عزیزم! ناراحت نشو دیگه.
- من سؤالم اینه، تو حتماً باید گزارش کامل بدی؟
- آخه این عادته من و مامانه، هر جا بریم سفر مدام باید باهم در تماس باشیم.
- این دیگه چه عادتیه که ریزترین مسائل رو هم باید خبر بدید؟
علی دستش را از گردنم برداشت، صورتش را برگرداند، به آب خیره شد و با لحن غمگینی گفت:
-این عادت هم از یادگاری‌های باباست!
علی اشک گوشه چشمانش را با دو انگشت گرفت.
- بابا همیشه یا رو‌ی ویلچر بود یا روی تخت. از خونه بیرون رفتن براش مشکل بود، غیر دکتر و بیمارستان، سالی یکی دو بار از خونه می‌رفت بیرون، اون هم فقط خونه‌ی عمو، با ویلچر و‌ کپسول اکسیژن و بند و بساط خیلی می‌افتاد توی دردسر، وقتی مهمونی، سفری یا زیارتی پیش می‌اومد، چون بابا نیاز به مراقبت داشت، من یا مامان می‌موندیم پیشش، همه می‌دونستن از خونواده‌ی ما همیشه فقط یک نفر میاد، به‌خاطر همین، اون یک نفر که می‌رفت، برای این‌که دو نفر دیگه که خونه موندن از لذت مهمونی و سفر و زیارت جا نمونن، مدام زنگ می‌زد، این‌جوری سه نفریمون شریک لذت مهمونی و سفر بودیم.
از حساسیت بی‌خودم خجالت کشیدم. علی کمی سکوت کرد و بعد نفس عمیقی کشید، لبخندی زد و به طرف من برگشت.
- یادمه دبیرستانی بودم یه سفر رفتم مشهد، این‌قدر ساعت به ساعت زنگ زدم و با مامان و بابا حرف زدم که وقتی برگشتم، اخطار قطع خط برام اومد، اون هم به‌خاطر مصرف زیاد، اون دوره دوبار قبض تلفن دادم، تا خطم قطع نشه.
لبخندی در جوابش زدم تا از دلش دربیاورم. علی هم لبخند زد. بعد‌ مکث کرد، دوباره به آب خیره شد و با لحن آرام گفت:
- از وقتی هم که بابا رفت، مامان خیلی تنها شده، جز من‌ که دیگه کسی رو نداره، نمی‌خوام یک لحظه هم نگران من باشه.
نفس عمیقی کشید و به طرف من برگشت.
- من و مادر نمی‌تونیم از هم بی‌خبر بمونیم، این گزارش‌ها روال زندگی ما دو نفره، تو هم قبولش کن.
نفسم را بیرون دادم.
- اگه اوضاع اینه، فکر‌کنم من هم باید رضایت بدم، بریم با مامانت یک‌جا زندگی کنیم تا حدأقل نخوای این‌قدر زحمت گزارش دادن رو بکشی.
علی خندید.
- من که قبلاً گفتم از مامان نمی‌تونم دور شم.
- راستی علی! نکنه بعداً می‌خوای هی زنگ بزنی به مامانت بگی سارینا این کار رو کرد، سارینا اون کار رو کرد، سارینا اذیتم کرد، سارینا بچه بدیه، سارینا اوخم کرد.
علی خنده بلندی کرد.
- نه دیگه، نگران نباش خانم‌گل! تا این حد بچه‌ننه نیستم.
پاهایش را از آب بیرون آورد.
- دیگه خشک شدیم، پاشو بریم کمپ، بچه‌ها هم‌ دیگه برگشتن.
من هم پاچه‌های شلوارم‌ را پایین دادم و بلند شدم.
- شوخی کردم علی‌جان، ناراحت نشی‌ ها! من هرگز بین تو و مادرت قرار نمی‌گیرم، خواستی خودم ثانیه به ثانیه خبرش میدم.
دستش را پشت کمرم گذاشت و باهم راه افتادیم.
- نگران نیستم، من خانمم رو خیلی‌خیلی خوب می‌شناسم
خودم را به علی چسباندم و تا خود‌ کمپ در کنار هم قدم زدیم.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
470
پسندها
2,209
امتیازها
123

  • #120
***
بلند شدم و لبه تخت نشستم.
- کجایی علی‌جان؟ الان چند روزه مادرت ازت بی‌خبره، چرا نمیایی از نگرانی درش بیاری؟ تو که هیچ‌وقت مادرت رو بی‌خبر نمی‌ذاشتی!
قطره‌ی اشکی از چشمم پایین آمد.
- قلبم باور نمی‌کنه، مغزم میگه این بی‌خبری اصلاً خوش‌خبری نیست، علی‌جان! نمی‌خوام به چیزهای بد فکر کنم، یعنی الان کجایی؟
دست رو‌ی صورتم کشیدم و اشکم را پاک کردم. از اتاق بیرون رفتم و دنبال مادرعلی گشتم.
از سالن رد شده و‌ وارد آشپزخانه شدم، نبود. به طرف اتاق مرضیه‌خانم برگشتم که کنار اتاق علی بود، از لای در نیمه‌باز نگاهی کردم، آن‌جا هم نبود. به طرف اتاق پدرعلی رفتم، در بسته بود، در زدم.
- مرضیه خانم؟
- بیا تو دخترم.
در را باز کردم و داخل شدم. مرضیه‌خانم همان جای همیشگی که شب‌های جمعه علی در آن‌جا دعای کمیل می‌خواند و‌ ما‌ گوش‌ می‌دادیم، نشسته بود و قرآن می‌خواند. کنارش نشستم، قرآن را بست و به طرف من برگشت.
- خوب خوابیدی؟
- یه لحظه هم از فکر علی بیرون نیومدم.
نفس عمیقی کشید.
- می‌فهمم، چند روزه من هم همین حال رو دارم، کاری جز صبر ازمون برنمیاد، از خود خدا باید علی رو بخوایم.
- دعا کنید علی برگرده.
- دعای هر روز و شب من برگشتن علیه، تو هم دعا کن، دعای دل شکسته تو زودتر بالا میره.
- یعنی خدا به دعای من گوش میده؟
- چرا گوش نده؟ تو جوونی، پاک‌تر از منِ پیرزنی!
به فکر‌ رفتم. روی برگشتن پیش خدا را داشتم؟ مرضیه‌خانم خبر نداشت دست به خودکشی زده‌ام، خبر نداشت نمازهایم را رها کرده‌ام، خبر نداشت چه‌قدر در همین مدت به خدا بد گفته‌ام، نه! اگر‌ خدا می‌خواست حرف کسی را گوش دهد، حرف مادر علی را گوش می‌داد، او‌ بنده بهتری بود.
- بلند شم یک چیزی برات بیارم بخوری، از اولش که اومدی دهنت خشکه.
داشت بلند میشد که دستش را گرفتم.
- نه خواهش می‌کنم بشینید من چیزی نمی‌خورم.
- دخترم! این‌طوری خوب نیست.
به نگاه مهربان مرضیه‌خانم چشم دوختم، چه‌قدر دوست داشتم او‌ مادرم بود.
- می‌تونم بهتون بگم مادر؟
لبخندی در چهره‌ خسته‌اش نشست.
- حتماً دخترم! خیلی خوش‌حالم می‌کنی، تو مثل دختری هستی که همیشه آرزوش رو داشتم، خیلی دوست داشتم بهم بگی مادر!
ناراحت شدم.
-چرا هیچ‌وقت بهم نگفتید.
- جاش نبود وقتی ایران‌خانم رو مادر صدا نمی‌زنی، من بخوام مادر صدام بزنی.
- همش تقصیر منه که بلد نیستم صمیمی باشم، ببخشید ناراحتتون کردم.
- نه ناراحت نشدم، ولی ایران‌خانم از من ارجح‌تره بهش بگی مادر.
- همیشه خجالت کشیدم بهش بگم مادر، نه این‌که نخوام، من هم دوست دارم به یکی بگم مادر، ولی می‌گفتم اگه خودش نخواد چی؟
دستش را روی دستم گذاشت.
- اون می‌خواد، مطمئن باش! مادر شیرین‌ترین کلمه‌ای که یک زن توی عمرش می‌شنوه، همون‌طور که من رو با مادر گفتن خوش‌حال کردی، ایران رو‌ هم مادر صدا بزن، تا خوش‌حال بشه، اون زحمت تو‌ رو خیلی کشیده، حقشه بهش بگی مادر.
سرم را تکان دادم.
- چشم، امروز‌ پیش شما خیلی راحت شدم، حرف‌های روی دلم کم شد، ممنونم حرف‌هام رو گوش کردید.
- تو بیشتر حرف‌های من رو گوش کردی، اگه نمی‌اومدی من با حرف‌هایی که از آقاسعید شنیدم، دق می‌کردم، خدا تو رو رسوند.
از جایم بلند شدم
- من دیگه باید برگردم‌ خونه تا نگرانم نشن.
مرضیه‌خانم هم همراه من بلند شد.
- برو عزیزم! در این خونه همیشه به روی تو بازه، بازم بیا پیشم، من رو از تنهایی دربیار.
دستش را گرفتم.
- شما خیلی خوبید، من حتماً دوباره میام، این خونه به من آرامش میده، این‌جا‌ که باشم خیال می‌کنم، علی هنوز من رو می‌خواد.
- من منتظرت هستم، علی که برگشت خودم بین‌تون رو درست می‌کنم.
- خدا کنه برگرده.
- علی برمی‌گرده، مطمئنم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
20
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
41

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین