پارت دهم
بعدش رو نفهمیدم فقط وقتی بیدار شدم توی اتاقم بودم و تب شدیدی داشتم .
دکتر سر آرومی تکون داد و نفس محکمی کشید . لب هاش تکون می خورد ولی آوا و صدای نداشت . لیوان آبی از پارچ روی میز برای خودش ریخت و آروم آروم لب تر کرد انگاری تازه به هوش اومده بود .
_ امیر نمی دونم چی بگم ،شاید به افسانه شبیه باشه ، شایدم یه واقعیت ؟!
دکتر هم انگار حرفم رو باور نکرده بود . طبیعی بود پدر و مادرم این همه سال باور نکردن دکتر که جای خود داره و یک هفته نیست منو می شناسه ، آهی از سر تاسف کشیدم و اومدم حرف توی دلم رو به دکتر بگم که حرفم رو قطع کرد.
_ ببین امیر علی اگر یه سری چیز ها رو ندیده و نشنیده بودم . باور نمی کردم ولی دلم می خواد بقیه این ماجرا یا به قول خودت واقعیت محض و کابوس وارت رو بشنوم!
انگاری دکتر هم دچار یه حس کنجکاوی شده و فقط به همین خاطر داره اینو می گه پس بزار به کنجکاویش پاسخ بدم ،شاید این بین خودمم راحت شدم و آرامش پیدا کردم .
یکمی توی ذهنم چرخیدم تا یادم بیاد از کجا حرف زدن هام رو تموم کردم .
چشم هام رو باز کردم و خودم رو توی اتاقم دیدم و مادرم که با ی دستمال شبیه حوله کنارم نشسته بود و حس کردم حوله روی سرم رو عوض کنه . تمام بدنم توی تب داشت می سوخت و ع×ر×ق از سر و صورتم به پایین می ریخت و انگاری بدنم توی یه دیگ آب جوش بود .
یه جوری می خواستم بهش بفهمونم که به هوشم ولی نمی دونستم چجوری بگم ، چشمام باز نمی شد انگار دو تا ذغال داغ به جای چشم توی کاسه سرم بود . لب هام به سختی از هم جدا شد و یک کلمه رو لب زدم
_ آب
می تونستم حس کنم که مامان به هیجان اومد از این که به هوش اومده بودم ؛ ولی قدرت دیدن نداشتم . دوباره کلمه آب رو لب زدم .
_ آ....ب
مامان با همون حالت هیجان زده جوابمو داد
_ باشه پسرم ، باشه الان برات آب میارم
مامان بلند شد رفت و بعد از چند لحظه سرم رو به بالا اومد و یه لیوان آب نزدیک لبم اومد و یه کمی آب در حد شاید چند قطره خوردم و سرم رو به کنار بردم و مامان لیوان رو کنار برد .
چند روزی توی تب می سوختم تا کم کم حالم بهتر شد و به مرور زمان این قضایا برام کم رنگ و کم رنگ شد و تقریبا محو شد