. . .

متروکه رمان برادرکشی| شیما فراهانی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
رمان برادرکشی
نویسنده:شیما فراهانی
ژانر:عاشقانه
ناظر: @CANDY
خلاصه ی داستان:
این داستان درباره‌ی دختری به نام پریماه و پسری به نام سیاوش هست که به طور تصادفی در دانشگاه با یکدیگر آشنا می‌شوند و به هم علاقه پیدا می‌کنند. سیاوش، که بعد از مدتی تصمیم می‌گیرد به خواستگاری پریماه برود در شب خواستگاری متوجه می‌شود برای ازدواج آن‌ها مانعی وجود دارد ولی در نهایت.......!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,365
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شیما فراهانی

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
6148
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
23
پسندها
74
امتیازها
48

  • #3
رمان: برادرکشی
نویسنده:شیما فراهانی
ژانر:عاشقانه
خلاصه‌ی رمان:
این رمان درباره‌ی دختری به نام پریماه و پسری به نام سیاوش است که در دانشگاه با یک دیگر آشنا می‌شوند و به هم علاقه پیدا می‌کنند. سیاوش، تصمیم می‌گیرد که به خواستگاری پریماه برود، در مراسم خواستگاری آن‌ها متوجه می‌شوند اتفاقی که در گذشته رخ داده مانع رسیدن آن‌ها به هم می‌شود؛ ولی در نهایت......!
(داستان از زبان پریماه)

مقدمه:
زندگی با تمام سختی‌هایی که دارد زیبایی‌های فراوانی هم در دل آن نهفته است، موارد و موضوعات زیادی برای شادی‌مان است که اگر به آن ها بیندیشیم پی به خاصیت زیبای زندگی خواهیم برد. چه خوب است که دلیل لبخند، شادی و اُمید دیگری باشیم و تا می‌توانیم به دیگران دل‌گرمی بدهیم و با گفته‌های هرچند کوتاه اما عمیق نور اُمیدی در دل دیگران باشیم، البته گاهی نیز آن‌قدر از زندگی رنج خواهیم دید که درد دل‌مان جز دل‌نوشته کاری از دستش بر نخواهد آمد، ابرها می‌آیند و ممکن است در پس آن‌ها باراش بارانی سهمگین یا طوفانی بزرگ باشد، امّا همه‌ی این‌ها زمینه‌ساز رنگین‌کمان زندگی من خواهد بود........

پارت اول:

همین‌طور که مشغول فکر کردن و نوشتن دل‌نوشته‌هایم داخل دفترم بودم صدای مامانم را از دور شنیدم که گفت:
_ پریماه، پری...بیا کمک من دست تنهام.
از فکر بیرون آمدم و دفترم را بستم، خودکارم را روی آن گذاشتم و راهی آشپزخانه شدم، به محض این‌که چشمم به مامانم افتاد گفتم:
_ جانم مامان کارم داشتی؟
_ آره، بیا هزارتا کار ریخته سرم توام رفتی توی اتاقت بیرونم نمیای، بیا کمک مگه من چند تا دست دارم؟!
پریماه:
_ خب مامان جان واجب بود امشب همه رو دعوت کنی؟ بعدشم این همه تهیه و تدارک واقعا لازم بود؟!
مامان:
_ حتما لازم بوده دیگه، مگه نمی‌دونی اون زن عموی حسودتم امشب میاد؟ باید کاری کنم چشم‌هاش از حدقه بیرون بزنه.
زیر خنده زدم و گفتم:
_ وای مامان از دست تو، زشته به خدا چه‌ قدر شما با هم چشم و هم چشمی می‌کنید بسه دیگه سنی از جفت‌تون گذشته خجالت بکشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

شیما فراهانی

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
6148
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
23
پسندها
74
امتیازها
48

  • #4
پارت دوم

مادرم، در حالی که داشت داخل ظرف‌شویی کاهو می‌شست به سمت من چرخید و گفت:
_ خبه، خبه... تو لازم نکرده من و نصیحت کنی حالا خودت شوهر کردی میونه‌‌ تو با جاریت می‌بینم، اونجا هم بی‌خود واینستا برو پودر ژله رو از توی کابینت بالایی بردار درست کن بریز توی اون ظرفا که گذاشتم روی کابینت بعدشم بزار توی یخچال.
درحالی که آستین‌های بلوزم را بالا می‌زدم رو به مامانم گفتم:
_ چشم.
و بعد مشغول درست کردن ژله شدم ...
همین‌طور که من و مامانم مشغول بودیم صدای باز شدن در را شنیدیم که هر دو نگاه‌مان به سمت ورودی آشپزخانه کشیده شد که دیدم بابام از بیرون آمده و تا چشمش به من افتاد رو به من گفت:
_ پری، بیا این پلاستیک‌‌ها رو از من بگیر خسته شدم.
پریماه:
_ سلام بابا، خسته نباشید.
زری(مادرم):
_ سلام بهرام، بشین برات چایی بریزم.
بهرام(پدرم):
_ سلام، دستت درد نکنه.
بعد پلاستیک میوه‌ها را از بابام گرفتم و آن‌ها را روی میز ناهار‌خوری که وسط آشپزخانه بود گذاشتم و رو به بابا گفتم :
_ باباجون، بالاخره نمی‌خوای بگی کادوی قبولی دانشگاه برام چی خریدی؟ همش میگی یه جایزه‌ی خوب می‌خوام بهت بدم؛ ولی نمیگی چی!
بابا:
_ صبرکن بابا؛ بعد شام اعلام می‌کنم.
مامانم درحالی که استکان چای را روی میز جلوی بابام می‌گذاشت گفت:
_ آره پریماه، بزار جلوی جمع اعلام کنیم برات چی خریدیم.
بعد بابام با یک نیشخند که روی لبش بود رو به من گفت:
_ آره دخترم، مخصوصاً مامانت تاکید کرده کادوی تو رو جلوی زن‌عمو فریبات اعلام کنم.
و بعد من و بابا زیر خنده زدیم...
طرف‌های غروب بود و من داخل اتاقم مشغول آرایش کردن بودم که دیدم صدای یک عده مهمان از بیرون می‌آید که خبر از این می‌داد که احتمالاً عمو بیژن باشد؛ چون معمولاً عمو عادت داشت زودتر از همه مهمانی برود پس شک ندارم خودشان باشد. یکم که گذشت دیدم مامانم؛ بعد از این‌که در اتاقم را زد و من گفتم(بله) داخل آمد و گفت:
_ پری، دو ساعته داری تو اتاق چی‌کار می کنی؟ بیا دیگه زشته عموت اینا اومدن.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شیما فراهانی

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
6148
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
23
پسندها
74
امتیازها
48

  • #5
پارت سه

پریماه:
- داشتم آرایش می کردم، ببخشید الان میام.
مامان:
- اون فریبای افعی رفته یه گردنبند خریده تو گردنیش اندازه‌ی یه بشقابِ.
پریماه:
- وای مامان باز شروع کردی؟ ول کن تورو خدا به ما چه مبارکش باشه.
زری:
- خیلی خب نمیشه با توام دو تا کلام حرف زد زود بیا بیرون
پریماه:
_ چشم شما برو الان میام.
بعد از این که مامان در را بست و رفت من آخرین نگاه را داخل آینه به خودم انداختم و بعد از این‌که شالم را سر کردم از اتاق خارج شدم...
وقتی وارد سالن پذیرایی شدم اول از همه با عمو بیژن سلام و علیک کردم و بهش دست دادم و بعد از آن با زن عمو فریبا و پسرشان محمد سلام و احوال‌پرسی کردم. محمد، اول راهنمایی است و بعد از کلی نذر و نیاز خدا آن را به عمو بیژن و زن عمو فریبا داده است؛ چون عمو بیژن از بابام سه سال بزرگ‌تر است و زودتر از بابام ازدواج کرده؛ ولی چون سال‌ها بچه‌دار نمی‌شدن پسرشان از من کوچک‌تر است و عمو و زن عمو تمام زندگی‌یشان را پای پسرشان گذاشتن.
وقتی روی مبل کنار عمو بیژن نشستم عمو رو به من گفت:
- پریماه جان، وقتی بهرام بهم گفت دانشگاه رشته‌ی پزشکی قبول شدی خیلی خوشحال شدم انگار دنیا رو بهم دادن آفرین دختر گلم ما همگی به تو افتخار می کنیم.
به روی عمو لبخند زدم و گفتم:
پریماه:
- ممنون عمو جان لطف داری انشاللّه محمدم دانشگاه یک رشته‌ی خوب قبول بشه و به درجات بالا برسه.
فریبا(زن عمو):
- ممنون پری جان، البته گل پسر منم درسش خیلی خوبه و تمام نمره‌هاش بیستِ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شیما فراهانی

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
6148
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
23
پسندها
74
امتیازها
48

  • #6
پارت چهارم

بابام در حالی که با تسبیحی که توی دستش بود بازی می‌کرد رو به عمو گفت:
بابا:
- من و زری هیچ‌وقت تو زندگی به پریماه نگفتیم دوست داریم دکتر بشی، اکثر خانواده‌ها به بچه‌هاشون میگن یا دکتر بشن یا مهندس که به نظر من کار اشتباهی هستش بچه باید بره دنبال علاقه‌اش، حالآ پریماه هم به این رشته علاقه داشت برای اون هم خیلی زحمت کشید ما هم حمایتش کردیم و از گل دخترمون هم خیلی راضی هستیم.
به روی بابام لبخند زدم و گفتم:
- بابا جون شما هم برای من خیلی زحمت کشیدید که من الان به اینجا رسیدم و من هیچ وقت زحمت‌های شما و مامان رو فراموش نمی کنم، ممنونم ازتون.
بابا:
- زنده باشی دخترم.
بیژن:
- همه‌ی ما پدر و مادرها خیر و صلاح بچه هامون و می‌خوایم ان شااللّه که همه عاقبت بخیر بشن.
همین‌طور که مشغول صحبت کردن بودیم مامانم با یک سینی که چند تا لیوان شربت داخلش بود به سمت ما آمد و بعد از این که یکی‌یکی به ما تعارف کرد روی مبل نشست و رو به زن عمو فریبا گفت:
- خیلی خوش اومدی فریبا جان قدم رنجه کردید چقدر دلم برات تنگ شده بود.
توی دلم به این حرف مامان خندیدم؛ ولی سعی کردم خودم را کنترل کنم و موفق هم شدم؛ بعد زن عمو رو به مامان گفت:
- ممنون زری جان، دل‌به‌دل راه داره امشب کلی به زحمت افتادی کاری نداری کمکت کنم؟
مامان:
- نه همه‌ی کارام و انجام دادم هیچ کاری ندارم فعلا ممنون.
هم‌چنان مشغول صحبت بودیم که صدای زنگ در خبر از آمدن مهمان‌های دیگر را به ما داد...
مهمان‌ها یکی‌یکی آمدن و تقریبا همه بودند، من دو تا خاله دارم به نام‌های خاله زینت و خاله زهرا که هر دو ازدواج کردند و بچه دارند، خاله زینت از مامانم بزرگ‌تره و پسرش الآن سرباز هستش و امشب هم نتوانست بیاید، خاله همیشه دوست داشت من عروسش بشم و چند باری هم این مسئله را مطرح کرد؛ ولی من چون علاقه‌ای به وحید نداشتم جواب رد دادم و آن‌ها هم دیگر بیشتر از این اصرار نکردند، آقا جلال شوهر خاله زینت بازنشسته‌ی اداره‌ی تأمین اجتماعی هست و آن‌ها علاوه بر وحید یک دختر هم به نام ویدا دارند که دختر بسیار خوبی هست و از من دو سالی کوچک‌تر است.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شیما فراهانی

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
6148
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
23
پسندها
74
امتیازها
48

  • #7
پارت پنجم

خاله‌زهرا هم پنج یا شش سال است ازدواج کرده و یک پسر کوچک به نام امیرحسین دارد که الان حدود دو سالش است و خیلی هم بچه‌ی شیرین و بانمکی هست، همسر خاله‌زهرا هم علی آقا هست که توی اداره‌ی آگاهی کار می‌کنند و پلیس هستند، دو تا هم دایی دارم به نام‌های مصطفی و مجتبی که دایی مصطفی حدود یک‌سال پیش با دختری به نام سودابِ ازدواج کرد و الان خانمش دو ماهِ باردار است و خیلی هم دختر خوب و مهربانی است؛ ولی دایی مجتبی ازدواج نکرده و مجرد است و هر موقع صحبت از ازدواج می‌شود ما با شوخی و خنده به دایی مجتبی می‌گوییم برایت یک دختر خوب در نظر داریم و او هم در جواب می‌گوید قصد ازدواج ندارد و می‌خواهد ادامه‌ی تحصیل بدهد، یک پدربزرگ و مادربزرگ پیر هم دارم که بسیار مهربان و دوست داشتنی هستند...
و اما خانواده‌ی پدری‌ام به غیر از عموبیژن یک عموی دیگر داشتم به نام بهنام که من تقریباً هفت یا هشت ساله بودم که کشته شد، یک از خدا بی‌خبر او را با چاقو کشته بود و خانواده‌ی پدری مرا برای همیشه عذادار کرده بود. پدربزرگم هم که هیچ‌وقت ندیدم؛ زیرا قبل از این که من به دنیا بیایم از دنیا رفته بود؛ ولی مادربزرگم زنده است و من خیلی او را دوست دارم، از وقتی عموبهنام فوت شد ما به غیر از لباس سیاه بر تن مادربزرگم لباس با رنگ دیگری ندیدیم و من همیشه به مادربزرگم می‌گویم(عزیزجون این لباس سیاه را از تنت بیرون بیار اگر شما لباس سیاه بپوشی دیگر عموبهنام زنده نمیشه) ولی مادربزرگم می‌گوید من تا زمانی که زنده‌ام عذادار پسرم می‌مانم آخر عموبهنام ته‌تغاری بود و همه دوستش داشتند...
بعد از این که همه آمدند و مامانم با شربت و شیرینی از مهمان‌ها پذیرایی کرد آقایان یک طرف سالن و خانم‌ها طرف دیگر گرم صحبت شدند، من هم روی یک مبل تک‌نفره نشسته بودم و داشتم به اطرافم نگاه می‌کردم که متوجه شدم ویدا با چهره‌ای درهم سرش را پایین انداخته و مشغول بازی با انگشت‌های دستش می‌باشد، از جایم بلند شدم و به طرف ویدا رفتم و ازش خواستم که داخل اتاقم بیاید تا آنجا با هم حرف بزنیم؛ بعد از این که من و ویدا داخل اتاق آمدیم من در را پشت سرم بستم و رو به ویدا گفتم:
- ویدا، چیه باز ناراحتی؟بخاطر پسر عمه اتِ؟!
ویدا:
- آره پری، خبر رسیده براش رفتن خواستگاری و خانواده‌ی دختره‌ام جواب مثبت دادن و فکر کنم چند شب دیگه بله برون‌اش باشه.
پریماه:
- بیا بشین روی تخت سرپا واینستا.
بعد ویدا روی تخت نشست و سرش را با ناراحتی پایین انداخت و گفت:
- من خیلی علی رضا رو دوست داشتم؛ ولی اون هیچ‌وقت من و ندید یعنی نخواست که ببینه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شیما فراهانی

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
6148
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
23
پسندها
74
امتیازها
48

  • #8
پارت ششم

پریماه:
- ویدا، تو اسیر یک عشق یک‌طرفه شدی درست مثل یک جاده‌ی یک طرفه‌ی بدون مقصد که فقط یک مسیری و رفتی و تهش به هیچ جا نرسیدی.
ویدا:
- باید کم‌کم فراموشش کنم اون الان دیگه یک مرد متأهل حساب میشه و فکر کردن بهش اشتباهِ.
پریماه:
- ویدا، نمیدونم چی بگم من تا حالا عاشق نشدم که بگم درکت می‌کنم؛ ولی حداقل میتونم برات آرزوی خوشبختی بکنم و از خدا بخوام کسی رو سر راهت قرار بده که با تمام وجود هم‌ دیگه رو دوست داشته باشید.
ویدا، سرش را بلند کرد و در حالی که حلقه‌های اشک توی چشم‌هایش بود رو به من گفت:
ویدا:
- منم برات همین آرزو رو دارم پری جونم.
بعد یک دیگر را در آغوش گرفتیم و تا موقع شام داخل اتاق من ماندیم...
شام را در کنار هم با شوخی و خنده صرف کردیم و بعد از شام مشغول خوردن میوه و چای بودیم و گرم صحبت که پدرم از جایش بلند شد و برای لحظه‌ای از پیش ما رفت و بعد از چند دقیقه با جعبه‌ی کوچک کادو شده‌ای برگشت و رو به همگی با صدای بلندی گفت:
- اینم کادوی دختر گلم بخاطر قبولیش توی دانشگاه، امیدوارم دوست داشته باشی.
بعد به طرف من آمد؛ بعد از این‌که پیشانی مرا بوسید جعبه‌ی کادو را به دستم داد، من که از فرط هیجان و خوشحالی نمی‌دانستم چه بگویم رو به بابا گفتم:
- ممنون بابا جونم، لطف کردی، این چیه؟طلاست؟!
بابا:
-بازش کن دخترم خودت ببین چیه.
سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود، همه‌ی نگاه‌ها روی من بود؛ زیرا همه دوست داشتند بدانند داخل جعبه چیست. من هم بیش از این منتظر نشدم و در جعبه را باز کردم و از چیزی که دیدم بسیار تعجب کردم و رو به بابا گفتم:
- بابا این انگار سوئیچ ماشینِ؟!
بابا:
- آره دخترم، مبارکت باشه فعلاً داخل نمایش‌گاه دوستم هست تا کارهای سندش اینا انجام بشه فردا یا پس‌فردا می‌ریم می‌یاریمش.
از فرط خوشحالی نمی‌دونستم چه‌کار کنم و فقط در آن لحظه دوست داشتم یک دل سیر پدرم را در آغوش بکشم و ببوسم که همین کار را هم کردم و بعد از این که از آغوش پدرم بیرون آمدم همه شروع کردن به تبریک گفتن و من هم با لبخند جواب‌شان را می‌دادم...
آخر شب شده بود و همه‌ی مهمان‌ها رفته بودند و من و مامان یکم ظرف میوه‌ها را از روی میز جمع کردیم و خانه را مرتب کردیم؛ ولی هر دو خیلی خسته بودیم و مامان از من خواست که بروم بخوابم و باقی کارها را برای فردا انجام دهیم، منم با گفتن(چشم‌، شب بخیر) به اتاقم آمدم و بعد از این‌که یک نگاه به سوئیچ ماشینم که روی پاتختی کنار تختم بود انداختم چشم‌هایم را بستم و بعد از چند دقیقه به خواب عمیقی فرو رفتم.
صبح وقتی از خواب بیدار شدم و بعد از این که آبی به دست و صورتم زدم به سمت آشپزخانه رفتم و تا چشم‌هایم به مامان افتاد گفتم:
- سلام مامان، صبح بخیر.
مامان:
- سلام عزیزم، صبح توام بخیر بشین صبحونه اتو بخور.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شیما فراهانی

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
6148
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
23
پسندها
74
امتیازها
48

  • #9
پارت هفتم

پریماه:
- چشم، بابا رفت مغازه؟!
مامان:
- آره بابات رفت بنده خدا خسته‌‌ام بود و همش می‌گفت خوابم میاد.
پریماه:
- خب یکم بیشتر می‌‌‌خوابید؛ بعد می‌رفت مغازه‌اش.
مامان:
- چه بدونم والا باباتِ دیگه انگار کله‌پزی داره، صبح کله‌ی سحر میره در مغازه.
پریماه:
- مامان تو قضیه‌ی ماشین و می‌دونستی و نمی‌گفتی؟!
مامان:
- آ‌ره من می‌دونستم من به بابات پیشنهاد دادم جلوی جمع کادوتو بهت بده.
بعد من و مامان در کنار هم صبحانه را خوردیم و بعدش مشغول تمیز کردن خانه شدیم...
روزها از پس هم می‌آمدن و می‌رفتن و من هر چه به شروع کلاس‌ها نزدیک‌تر می‌شدم هیجان و خوش‌حالیم برای ورود به دانشگاه بیشتر می‌شد...
یکی از صمیمی‌ترین دوست‌هام هم که اسمش مریم بود و از دبیرستان با هم دوست بودیم هم مثل من رشته‌ی پزشکی قبول شده بود و قرار بود توی یک دانشگاه درس بخونیم...
ماشینم را از نمایش‌گاه دوست بابام گرفته بودم و داخل حیاط خانه پارکش کرده بودم، درست مثل یک بچه ازش مراقبت می‌کردم و چند باری هم با بابام رفتیم باهاش یک گشتی زدیم تا من قلقش دستم بیاد البته من رانندگی‌ام خوب بود و مشکلی نداشتم؛ ولی بابام همیشه از این که ماشین خودش و بهم می‌داد خیالش راحت بود و یه نصحیتی‌ام بهم می‌کرد اون هم این‌که یک راننده‌ی خوب همیشه باید حواسش و جمع کنه و اگر دوتا چشم داره چهارتا دیگه‌ام قرض بگیره که خدایی نکرده مشکلی پیش نیاید، من هم همیشه این حرف بابا را آویزه‌ی گوشم می‌کردم و حواسم را موقع رانندگی جمع می‌کردم...
فردا صبح قرار بود من به دنبال مریم بروم و با هم به دانشگاه برویم؛ چون کلاس‌ها از فردا شروع می‌شد، روی تختم نشسته بودم و تلفن همراهم را برداشتم و شماره‌ی مریم را گرفتم...
یک بوق
دو بوق
........
پریماه:
- الو مریم؟!
مریم:
- الو سلام پری، خوبی؟
پریماه:
- سلام قربونت برم، تو چه طوری؟
مریم:
- ای بد نیستم، چه خبر؟
پریماه:
- سلامتی، می‌گم مریم فردا ساعت هفت بیام دنبالت خوبه؟
مریم:
- هفت زود نیست؟!
پریماه:
- نه کلاسمون هشت شروع میشه تا ما برسیم و کلاسمون رو پیدا کنیم همون میشه هشت.
مریم:
- باشه من سر ساعت هفت آماده‌ام، راستی شیرینی ماشینت قراره چی بهمون بدی؟
پریماه:
- آب هویج بستنی خوبه؟
مریم:
- من شیر‌پسته دوست دارم.
پریماه:
- خیلی خب برای تو شیرپسته می‌خرم، پس فردا می‌بینمت کاری نداری؟
مریم:
- نه فدات عزیزم، سلام به خاله زری هم برسون. پریماه:
- چشم، تو هم سلام به مامانت برسون فعلاً.
مریم:
- خداخافظ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شیما فراهانی

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
6148
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
23
پسندها
74
امتیازها
48

  • #10
پارت هشتم

بعد از این‌که تماس را قطع کردم رفتم پشت میز تحریرم نشستم و دفتر دل‌نوشته هایم را باز کردم و خودکارم را برداشتم و این‌گونه نوشتم:
دل آدم گرم می‌شود چه ساده، به یک دل‌خوشی کوچک...
به یک احوال‌پرسی ساده...
به یک دل‌داری کوتاه...
به یک گوش دادن خالی بدون داوری...
به یک همراهی کوتاه ممتد...
به یک پرسش کوتاه ساده(روزگارت چه گونه است؟)
به یک دعوت کوچک به صرف یک فنجان قهوه...
به یک وقت گذاشتن برای تو...شنیدن(من کنارت هستم)
به یک هدیه‌ی بی‌مناسبت...به یک فهمیده‌ شدن درست...!
به یک لبخند...به یک سلام...
به یک تعریف...به یک تائید...به یک تبریک...
و ما چه بی‌رحمانه این دل‌خوشی‌های کوچک و ساده را از هم دریغ می‌کنیم و تمام محبت و دوست داشتن‌هایمان را گذاشته‌ایم کنار، تا به یک‌باره آن‌ها را پس از مرگ نثار یک‌دیگر کنیم، چه بی‌رحمانه...!
صبح وقتی از خواب بیدار شدم و آبی به دست و صورتم زدم، رفتم جلوی آینه و بعد از نشاندن یک آرایش ملایم روی صورتم و پوشیدن لباس مناسب برای دانشگاه از اتاقم خارج شدم و خیلی آروم به سمت آشپزخانه رفتم؛ چون می‌دانستم که مامان و بابام هنوز خواب هستند پس سعی کردم زیاد سر و صدا نکنم و بعد از برداشتن پاکت شیر و یک تکّه کیک از یخچال و صرف آن از خانه خارج شدم و به سمت خانه‌ی مریم حرکت کردم...
در طول مسیر یک موسیقی ملایم بی‌کلام گذاشتم تا یکم از استرس و هیجان درونی‌ام کم شود، وقتی نزدیک خانه‌ی مریم شدم تلفن همراهم را برداشتم و با گرفتن شماره‌اش گفتم (بیاید بیرون) و او هم خیلی زود آمد و بعد از کلی سلام و احوال‌پرسی هر دو رهسپار دانشگاه شدیم...
توی مسیر بودیم که مریم رو به من گفت:
مریم:
_ پری، راستی یادم رفت بهت بگم ماشینت مبارک باشه به سلامتی.
پریماه:
_ ممنون عزیزم، سلامت باشی قابل تو رو نداره.
مریم:
_ صفرِ نه؟!
پریماه:
_ آره مگه معلوم نیست؟!
مریم:
_ آره معلومه؛ ولی پری چرا پلاستیک‌های روی صندلی‌شو برنداشتی؟!
پریماه:
_ باید برم براش روکش صندلی بگیرم بعد اینا رو برمی‌دارم، می‌گم مریم، تو هیجان نداری؟!
مریم:
_ هیجان برای چی؟!
پریماه:
_ نمی‌دونم روز اول دانشگاه هست با محطیش آشنا نیستم یکم هیجان دارم حالم از صبح تا حالا بدِ.
مریم:
_ برو بابا توام مگه ندید بدید هستی؟ می‌گم خدا کنه پسراش خوش‌تیپ باشن نه؟!
پریماه:
_ خاک بر سرت کنن مریم این حرفا چیه؟! خیر سرت می‌خوای بشی خانم دکتر، باید بری دانشگاه درس بخونی نه دنبال دوست‌ پسر بازی.
مریم:
_ شوخی کردم بابا توام جدی می‌گیری.
پریماه:
_ آره خودتی منم باور کردم شوخی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
16
بازدیدها
204
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
33
بازدیدها
331

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین