. . .

متروکه رمان برادرکشی| شیما فراهانی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
رمان برادرکشی
نویسنده:شیما فراهانی
ژانر:عاشقانه
ناظر: @CANDY
خلاصه ی داستان:
این داستان درباره‌ی دختری به نام پریماه و پسری به نام سیاوش هست که به طور تصادفی در دانشگاه با یکدیگر آشنا می‌شوند و به هم علاقه پیدا می‌کنند. سیاوش، که بعد از مدتی تصمیم می‌گیرد به خواستگاری پریماه برود در شب خواستگاری متوجه می‌شود برای ازدواج آن‌ها مانعی وجود دارد ولی در نهایت.......!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شیما فراهانی

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
6148
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
23
پسندها
74
امتیازها
48

  • #11
پارت نهم

دیگه حرفی بین من و مریم رد و بدل نشد تا به دانشگاه رسیدیم...
وقتی رسیدیم ماشین‌ام را توی پارکینگی که خارج از دانشگاه بود پارک کردم و من و مریم همراه هم به سمت ورودی حرکت کردیم، بعد از این که کلی پرس‌و‌جو کردیم دانشکده‌ی پزشکی و کلاس‌مان را پیدا کردیم و روی صندلی‌های کنار هم منتظر ماندیم تا استاد بیاید...
موقع ناهار بود و من و مریم تصمیم گفتیم برای صرف ناهار به سلف دانشگاه برویم و وقتی به آن‌جا رسیدیم سفارش غذا دادیم، تا موقعی که ناهار‌‌مان حاضر شود رفتیم یه گوشه پشت میز نشستیم و چند دقیقه بعد مریم رو به من گفت:
_ می‌گم پری، تو داشتی آخر کلاس با استاد حرف می‌زدی یه پسرِ اومد دم در با استاد کار داشت ان‌قدر خوش‌تیپ و جذاب بود که نگو.
پریماه:
_ مریم، بس کن باز شروع کردی؟ از اون لحظه که اومدیدم دانشگاه فقط داری راجع به پسرها حرف می‌زنی.
مریم:
_ باشه بابا دیگه نمی‌گم، می‌گم چه درس سختی بود امروز اگه اولش اینِ ببین تا آخرش چی می‌شه.
پریماه:
_ الان یعنی خواستی مثلاً بحث و عوض کنی؟
مریم:
_ اگه می‌خوای راجع به پسرها حرف بزنم برگردیم سر بحث قبلی.
بعد با هم دوتایی زدیم زیر خنده...
ناهار و با شوخی و خنده خوردیم و بعد از آن سر کلاس بعدی‌یمان رفتیم حق با مریم بود درس‌هایمان فوق‌العاده سخت بود و باید از اول ترم شروع به خواندن می‌کردم، آن روز با تمام خوبی و بدیش تمام شد و قرار شد من فردا صبح دوباره دنبال مریم بروم و با هم به دانشگاه برویم؛ پس بعد از این که مریم و به خانه‌‌یشان رساندم و قرار فردا را با او گذاشتم به سمت خانه‌ی خودمان حرکت کردم...
وقتی به خانه رسیدم دیدم مامانم پای تلویزیون نشسته و برای خودش سیب پوست می‌کند، بعد از این که مامانم من را دید و کلی ازم راجع به امروز سوال و پرسش کرد رو به من گفت:
_ بابات، صبح رفته بود سر خاک برادرش ظهر اومده بود خونه حالش بد بود.
پریماه:
_ بابا هر موقع میره سر خاک عمو بهنام تا یکی دو روز ناراحت و افسرده است، عادیه.
مامان:
_ یکم نگرانشم آخه دیگه سنی ازش گذشته، چند روز پیش وقتی از مغازه اومد خونه گفت قلبم تیر می‌کشه هرچی‌ام بهش گفتم خب برو دکتر گوش نمیده.
پریماه:
_ مامان جان، بابا که سنی نداره که می‌گی سنی ازش گذشته؛ ولی خب آره اگه قلبش می‌گی تیر می‌کشه حتما باید بهش اصرار کنی بره دکتر.
مامان بعد از این که یک آه عمیق کشید و یکم توی فکر رفت از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و من هم از روی مبل بلند شدم و داخل اتاقم رفتم تا لباس‌های بیرونم را عوض کنم و یکم استراحت کنم...
ساعت هشت شب بود که بابام از مغازه‌اش به خانه آمد و بعد از این‌که یک شام مختصر خورد رفت تا بخوابد، من هم مثل مامان نگران بابا شده بودم؛ ولی سعی کردم زیاد به روی خودم نیاورم تا دلشوره‌ی مامان را بیشتر نکنم، طرف‌های ساعت ده بود که من هم رفتم توی اتاقم و خوابیدم تا فردا صبح زود بتوانم بیدار شوم...
صبح وقتی به دنبال مریم رفتم که دانشگاه برویم خیلی توی فکر بودم و در طول مسیر هم زیاد حرف نمی‌زدم، آن قدر فکرم درگیر بود که حتی مریم هم این مسئله را متوجه شد و رو به من گفت:
_ پری، خوبی؟ انگار از یه چیزی ناراحتی!
پریماه:
_ آره یکم ولی مهم نیست ولش کن.
مریم:
_ خب بگو من و تو که با هم این حرفا رو نداریم، درد و دل کنی شاید یکم سبک بشی.
پریماه:
_ دیروز رفتم خونه مامانم می‌گفت بابات رفته سر خاک عموم وقتی اومده خونه ناراحت بوده، یه چند وقتی‌ام هست می‌‌گه قلبم تیر می‌کشه.
مریم:
_ سر خاک همون عموت که برام تعریف کردی کشته‌ شده؟!
پریماه:
_ آره همون
مریم:
_ راستی این جریان کشته شدن عموت چیه؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

شیما فراهانی

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
6148
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
23
پسندها
74
امتیازها
48

  • #12
پارت دهم

پریماه:
_ من بچه بودم هفت یا هشت سالم بود زیاد یادم نمی‌یاد دقیقاً چی شد؛ ولی بعداً از این و اون شنیدم که عموم با یه پسر دیگه سر یه دختر دعواشون می‌شه و توی دعوا طرف چاقو در میاره که مثلاً عموم و بترسونه؛ ولی خب درگیری شدید میشه اون هم به عموم چاقو میزنه و می‌کشتش.
مریم:
_ قاتلش چی شد؟ دستگیرش کردن؟!
پریماه:
_ آره دستگیر می‌شه ولی قبل از قصاص توی زندان سکته می‌کنه و میمیره.
مریم:
_ خدا رحمتش کنه عموتو، بابات حتماً خیلی عموتو دوست داشته که غصه‌اشو می‌خوره.
پریماه:
_ آره عموم بچه‌ی آخر بود همه دوستش داشتن، مامانبزرگم از اون موقع که عموم فوت شده سیاه از تنش بیرون نیاورده و خیلی غصه می‌خوره.
مریم:
_ دیگه الان غصه خوردن فایده نداره اون بنده خدا که دیگه فوت شده، آدم زنده باید زندگی کنه.
پریماه:
_ والا منم به مامان‌بزرگم همین و می‌گم گوش نمیده.
دیگه حرفی بین من و مریم رد و بدل نشد تا به دانشگاه رسیدیم...
کلاس صبح‌مان تمام شده بود و داشتیم با مریم به سمت بوفه‌ی دانشگاه می‌رفتیم که چای بخوریم که ناگهان یادم افتاد تلفن همراهم را روی دسته‌ی صندلی کلاس جا گذاشتم و رو به مریم گفتم:
_ من موبایلم رو توی کلاس جا گذاشتم برم ببینم پیداش می‌کنم.
مریم با چهره ای متعجب گفت:
_ راست می‌گی؟! آره بدو برو بیارش تا گم و گور نشده.
بعد از مریم جدا شدم و به سمت کلاس دویدم همین‌طور که داشتم از پله‌ها با سرعت بالا می‌رفتم ناگهان به یک پسر قد بلند و هیکلی برخورد کردم و از پشت تعادلم را از دست دادم و بعد از این که جیغ بلندی کشیدم از بالای پله‌ها به سمت پایین پرت شدم و دیگر چیزی نفهمیدم...
یکم که گذشت لای پلک‌هایم را باز کردم و دو سه تا دختر و پسر را دیدم که دورم جمع شدن و هر کس بالای سرم حرفی می‌زند، بین آن‌ها یک پسر بود که انگار از بقیه نگران‌تر به نظر می‌رسید؛ چون مدام بالای سرم می‌گفت(خانم خوبید؟!) و من هم یکم که حالم جا آمد با تکان دادن سرم تائید کردم که حالم خوب است؛ ولی تمام تنم درد می‌کرد و یکم هم سرگیجه داشتم...
من و مریم روی نیمکت‌هایی که توی محوطه‌ی دانشگاه بود نشسته بودیم و آن پسر هم که با او برخورد کرده بودم رفته بود تا تلفن همراه مرا پیدا کند، وقتی او با من حرف می‌زد اصلاً نگاهش نمی‌کردم با این که می‌دانستم او تقصیری نداشت و آن اتفاق فقط یک حادثه بود؛ ولی خیلی ازش ناراحت بودم، همین‌طور که من و مریم نشسته بودیم و مریم مدام دم گوشم می‌گفت(خوبی؟!) و من هم سرم را به نشانه‌ی تائید تکان می‌دادم آن پسر به سمت ما آمد و گفت:
_ ببخشید، من رفتم داخل کلاس گشتم گوشی شما نبود بعد رفتم دفتر هماهنگی پرسیدم انگار یه نفر گوشی شما رو پیدا کرده و برده تحویل داده بفرمایید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

شیما فراهانی

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
6148
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
23
پسندها
74
امتیازها
48

  • #13
پارت یازدهم

بعد تلفن همراهم را از داخل جیبش بیرون آورد و به سمت من گرفت، من هم آن را از او گرفتم و بدون این که نگاهش کنم فقط یک کلام گفتم:
_ ممنون.
سیاوش:
_ من نمی‌خواستم این اتفاق بیفته شما خودتون که دیدید من داشتم از پله ها میومدم پایین شما داشتی با سرعت می‌رفتی بالا خب به هم برخورد کردیم و شما تعادلت و از دست دادی.
پریماه:
_من که چیزی نگفتم.
سیاوش:
_ همون دیگه مشکل من هم همینِ یه چیزی بگید، ناسزایی چیزی.
پریماه:
_ بفرمایید آقا من اهل ناسزا گفتن به کسی نیستم، بابت گوشی‌ام ممنون.
سیاوش:
_ راستی من یادم رفت خودم و معرفی کنم من سیاوش امین‌ فخر هستم سال آخر پزشکی.
سرم را بلند کردم و یک نگاه به آن پسر انداختم و گفتم:
_ پس شما هم پزشکی می‌خونید؟!
مریم که تا اون موقع ساکت و نظاره‌گر بود سکوت خودش را شکست و گفت:
_ ما هم پزشکی می‌خونیم آقای امین فخر از آشنایی باهاتون خوشحال شدیم.
سیاوش:
_ ممنون.
بعد آقای امین فخر رو به من گفت:
_ ببخشید من اسم شما رو میشه بدونم؟
پریماه:
_ شریفی هستم.
سیاوش:
_ بله خانم شریفی از آشنایی باهاتون خوشحال شدم بازم شرمنده از اتفاقی که پیش اومد من دیگه از حضورتون مرخص می‌شم با من امری ندارید؟
پریماه:
_ نه خواهش می‌کنم بفرمایید.
سیاوش:
_با اجازه.
بعد آقای امین فخر از من و مریم خداحافظی کردند و من هم رفتن ایشون را تماشا کردم، هنوز یکم بدن درد و سر‌گیجه داشتم ولی چاره‌ای نبود باید تا خانه رانندگی می‌کردم؛ پس با مریم سوار ماشین شدیم و به سمت خانه حرکت کردیم...
وقتی به خانه رسیدم مامانم طبق معمول داشت تلویزیون نگاه می‌کرد و بابام هم از مغازه آمده بود و به حمام رفته بود، بعد از این که حال بابا را از مامان پرسیدم و مطمئن شدم حالش خوب است به اتاقم رفتم و لباس‌هایم را تعویض کردم، وقتم لباس‌هایم را از تن بیرون می‌آوردم یکی دو جا آثار کبودی روی بدنم مشاهده کردم ولی اهمیت ندادم و لباس‌های راحتی‌ام را پوشیدم و به سمت پذیرایی برگشتم، مامانم که یکم مرا بی حال دید با چشم‌هایی نگران به من نگاهی انداخت و گفت:
_ پری، خوبی؟ انگار حال نداری، رنگتم یکم پریده!
پریماه:
_ خوبم مامان چیزی نیست خیلی خسته‌ام از صبح کلاس داشتم سرم درد گرفته.
مامان:
_ ناهار خوردی؟
پریماه:
_ آره با مریم ساندویچ خوردیم.
مامان:
_ خیلی خب برو اتاقت استراحت کن تا موقع شام صدات کنم.
پریماه:
_ یه چایی بخورم میرم.
بعد به داخل آشپزخانه رفتم و یک لیوان چای برای خودم ریختم و به بخارهایی که از آن خارج می‌شد چشم دوختم...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

شیما فراهانی

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
6148
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
23
پسندها
74
امتیازها
48

  • #14
پارت دوازدهم

(داستان از زبان سیاوش)

از دیروز تا الان خیلی فکرم درگیر آن دختر شده بود، وقتی برای اولین بار نگاهم به او افتاد جذابیت و زیبایی خاصی را در چهر‌ه‌اش دیدم، چشم و ابروی مشکی، پوست سفید، لب‌های قرمز قلوه‌ای،.....حتی یک ثانیه‌ام از فکرم بیرون نمی‌رفت، همین‌طور که در حال فکر کردن بودم متوجه شدم ماشین پشت سرم برایم بوق می‌زند، نگاهی به چراغ انداختم و دیدم سبز شده است پس پایم را روی پدال گاز گذاشتم و به سمت دانشگاه حرکت کردم...
وقتی به دانشگاه رسیدم نمی‌دانم چرا همش با چشم به دنبال آن دختر می‌گشتم انگار که گمشده‌ای داشته باشم و سعی در پیدا کردنش داشته باشم، همین طور که با چشم به دنبال او می‌گشتم ناگهان چشم‌هایم به او افتاد و دیدم با دوستش روی نیمکت‌های محوطه بیرون نشستن و داخل جزوه‌اش به دنبال چیزی می‌گردد، ناخودآگاه یک لبخند روی لبم نقش بست و با خود گفتم:
_ جوینده یابنده است آقا سیاوش.
بعد به سمت آن دو نفر رفتم...

(داستان از زبان پریماه)

بین کلاس‌مان بود و با مریم روی نیمکت های داخل محوطه نشسته بودیم و داشتیم داخل جزوه به دنبال جواب سوالی که استاد سر کلاس مطرح کرده بود می‌گشتیم که ناگهان مریم با آرنج توی پهلویم زد و گفت:
_ پری، ببین اون پسرِ داره میاد سمت ما.
سرم را بلند کردم که ببینم مریم کی را می‌گوید که دیدم همان پسری که دیروز با او برخورد داشتم بالای سرم ایستاد و گفت:
_ سلام
پریماه:
_ سلام
مریم:
_ سلام آقای امین فخر خوب هستید؟
سیاوش:
_ ممنونم.
بعد آقای امین فخر رو به من گفت:
_ چه خوب شد شما رو دیدم خواستم حالتون و بپرسم خداروشکر انگار بهترید.
پریماه:
_ بله ممنون خوبم چیز خاصی نبود یکم بدن درد داشتم و سرگیجه که خداروشکر رفع شد.
سیاوش:
_ راستش من یکم نگران شما بودم و اومدم تا مجدد بابت دیروز ازتون عذرخواهی کنم.
پریماه:
_ خواهش می‌کنم مشکلی نیست اتفاق دیگه پیش میاد.
سیاوش:
_ آخه دیروز هم دیدم باهاتون صحبت می‌کنم نگاهم نمی‌کنید گفتم شاید از من ناراحت باشید این شد که تصمیم گرفتم ازتون عذرخواهی کنم.
مریم که تا آن زمان ساکت بود و نظاره‌گر مکالمات بین من و آقای امین فخر، سکوت خودش را شکست و گفت:
_ پریماه، یکم زودرنجِ؛ ولی سریع هم طرف مقابلش و می‌بخشه.
سیاوش:
_ پریماه؟! چه اسم زیبایی تا به حال نشنیده بودم.
به آقای امین فخر لبخند زدم و گفتم:
_ ممنون، لطف دارید.
بعد همین طور که کیفم را روی دوشم می انداختم رو به مریم گفتم:
_ مریم جان پاشو الان کلاسمون شروع میشه.
و بعد از کنار آقای امین فخر عبور کردم و گفتم:
_ با اجازه جناب امین فخر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

شیما فراهانی

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
6148
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
23
پسندها
74
امتیازها
48

  • #15
پارت سیزدهم

(داستان از زبان سیاوش)

آخر هفته بود و من دانشگاه کلاس نداشتم، از آن روزی که آن دختر (پریماه) را دیده بودم فکرم خیلی درگیرش شده بود و احساس می‌کردم ازش خوشم آمده...
همین‌طور که روی تختم دراز کشیده بودم و مشغول فکر کردن بودم ناگهان در اتاقم باز شد و قامت ستایش توی چهارچوب در نمایان شد و گفت:
_ داداشی، مامان میگه بیا ناهار بخوریم.
سیاوش:
_ من چند بار بگم اول در بزن بعد بیا توی اتاق.
ستایش(خواهرم):
_ ببخشید یادم رفت بیا بریم دیگه.
سیاوش:
_ خیلی خب تو برو من الان میام.
بعد از این که ستایش رفت و من رفتن او را تماشا کردم از روی تخت برخواستم و به سمت آشپزخانه رفتم، وقتی وارد آشپزخانه شدم مامانم را دیدم که در حال غذا کشیدن داخل ظرف هست و ستایش هم در حال کمک کردن به مامان، ستایش خواهر کوچک‌تر من هست و اول راهنمایی هستش و بسیار دختر مهربان و پر جنب و جوشی است، بعد از این که بابا هم پشت سر من وارد آشپزخانه شد همگی پشت میز ناهارخوری نشستیم و چهار نفری در سکوت کامل مشغول صرف ناهار شدیم...
طرف‌های غروب بود که دیدم تلفن همراهم که کنار دستم هست زنگ می‌خورد و بعد از این که روی صفحه ی او را نگاه کردم و دیدم دوستم مسعود است سریع آیکون سبز را کشیدم و گفتم:
_ الو سلام.
مسعود:
_ سلام داداش سیا خوبی؟
سیاوش:
_صد بار گفتم اسم من و درست بگو، سیاوش.
مسعود:
_ بله چشم ببخشید، چه خبرا؟
سیاوش:
_ هیچی سلامتی تو خونه‌ام مشغول استراحت.
مسعود:
_ من و نادر می‌خواهیم بریم بیرون یه دوری بزنیم شاید یه کافه‌ام بریم توی نمیای بیایم دنبالت؟
سیاوش:
_ نه مسعود اصلا حسش نیست شما برید بهتون خوش بگذره.
مسعود:
_ تعارف می‌کنی؟خب بیا دیگه.
سیاوش:
_ نه بابا تعارف دارم من با تو؟می‌گم حسش نیست باشه یه وقت دیگه.
مسعود:
_ خیلی خب هر طور راحتی، می‌گم شنبه کلاس داری تو؟
سیاوش:
_ نه من یک‌شنبه کلاس دارم.
مسعود:
_ باشه پس یک‌شنبه می‌بینمت فعلا.
سیاوش:
_ خداحافظ.
بعد تماس را قطع کردم و تلفن همراهم را روی تخت انداختم...

(داستان از زبان پریماه)

آخر هفته بود و من مثل تمام آخر هفته‌ها مشغول تمیز کردن اتاقم بود و همین‌طور که روی قفسه‌ی کتاب‌هایم را گردگیری می‌کردم دیدم تلفن همراهم زنگ می‌خورد، سریع به سمتش رفتم و بعد از این که متوجه شدم مریم است تماس را برقرار کردم و گفتم:
_ جانم مریم.
مریم:
_ سلام خوبی؟
پریماه:
_ سلام بد نیستم تو خوبی؟ چه خبرا؟
مریم:
_ هیچی سلامتی، تو چه خبر در چه حالی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

شیما فراهانی

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
6148
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
23
پسندها
74
امتیازها
48

  • #16
پارت چهاردهم

پریماه:
_ من هیچی داشتم اتاقم و نظافت می‌کردم فردا هم اگر بشه می‌خوام بشینم روی سمینار درس آناتومی کار کنم.
مریم:
_ از حالا؟! استاد که گفت اون و تا آخر ترم وقت داریم برای ارائه.
پریماه:
_ آره؛ ولی هر چی پیش بریم درس‌ها سخت‌تر می‌شه شاید بعداً وقت نشه گفتم حالا که وقتم آزاد هست روش کار کنم.
مریم:
_ آره البته این هم هست من هم ببینم فردا اگه حوصله‌ام اومد اول می‌گردم دنبال موضوع بعد مطلب جمع می‌کنم، پری می‌گم اون پسرِ بود که تو توی پله‌ها خورده بودی بهش امین فخر و می‌گم.
پریماه:
_ خب!
مریم:
_ می‌گم از اون هم می‌تونیم کمک بگیریم اون هم بالاخره سال بالایی هستش می‌تونه توی این جور مواقع کمک کنه.
پریماه:
_ من که فعلاً نیازی به کمک کسی ندارم؛ ولی اگر کمک خواستم به پیشنهادت فکر می‌کنم.
مریم:
_ برو بابا توام، الان هر دختر دیگه‌ای بود رفته بود به هر بهونه‌ای از پسر به اون خوش‌تیپی کمک می‌خواست حالا تو ناز می‌کنی؟!
پریماه:
_ تو که می‌دونی اخلاق من چطوری هستش مریم.
مریم:
_ من می‌گم اگه جزوه‌ای، کتابی، چیزی خواستیم بریم ازش بگیریم و توی درس‌ها ازش کمک بگیریم همین.
پریماه:
_ باشه مریم جان، شما کمک خواستی برو ازش کمک بگیر من فعلاً کار خاصی با ایشون ندارم.
مریم:
_ خیلی خب آدم دو تا کلام نمیشه با تو حرف بزنه، من برم دیگه یک‌شنبه می‌بینمت کاری نداری؟
پریماه:
_ نه عزیزم سلام به مامانت اینا هم برسون.
مریم:
_ توام همین‌طور.
پریماه:
_ خداحافظ.
بعد تماس را قطع کردم و مجدد مشغول کارم شدم...
امروز یک‌شنبه بود و من و مریم کلاس داشتیم؛ بعد از این‌که به دنبال مریم رفتم با هم به دانشگاه رفتیم و بعد از این که کلاس اول‌مون تموم شد مریم رو به من گفت:
_ پری راستی الان یادم اومد تو قرار بود شیرینی ماشینت من و ببری کافه.
پریماه:
_ آره راست می‌گی شرمنده، چشم کی بریم؟
مریم:
_ الان.
پریماه:
_ الان؟! یه ربع دیگه کلاس بعدی‌مون شروع میشه.
مریم:
_ کلاس دکتر زمانی و که بچه‌ها گفتن کنسل شده تشکیل نمیشه.
پریماه:
_ تو مطمئنی؟!
مریم:
_ آره بابا مطمئنم.
پریماه:
_ باشه پس بریم.
بعد من و مریم سوار ماشین شدیم و به کافه‌ای که همون نزدیکی دانشگاه بود رفتیم، وقتی وارد کافه شدیم یه جای دنج و خلوت را پیدا کردیم و پشت میز نشستیم و بعد از این که سفارش شیرپسته و کیک و قهوه دادیم مشغول صحبت شدیم که ناگهان دیدم همان پسرِ امین فخر، با دوستش وارد کافه شدند و به محض این که چشمش به ما افتاد جلو آمد و گفت:
_ سلام خوب هستید؟
پریماه:
_ سلام ممنون.
مریم:
_ سلام آقای امین فخر شما خوب هستید؟
سیاوش:
_ ممنون خوشحال شدم دوباره می‌بینمتون.
مریم:
_ ما هم همین‌طور.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

شیما فراهانی

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
6148
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
23
پسندها
74
امتیازها
48

  • #17
پارت پانزدهم

وقتی مریم و آقای امین فخر مشغول صحبت بودند من ساکت بودم و فقط یک لبخند محو روی لبم نقش بسته بود، یکم که به صحبت گذشت دوست آقای امین فخر جلو آمد و گفت:
_ سلام.
مریم نیشش تا بناگوش باز شد و گفت:
_ سلام ببخشید من شما رو جایی ندیدم؟ به نظرم خیلی آشنا میاید.
سیاوش:
_ ایشون دوستم آقا مسعود هستن و مثل ما دانشجوی پزشکی، حتماً توی دانشگاه هم‌ و دیدین.
مریم:
_ بله شایدم.
من که تا آن زمان ساکت بودم فقط یک سلام کوتاه به آقا مسعود دادم و بعد مشغول بازی کردن با انگشت‌های دستم شدم؛ زیرا از این که دو تا پسر بالای سرم ایستاده باشند بسیار معذب بودم، بعد از این که یک سکوت نسبتاً کوتاه بینمون حاکم شد، آقای امین فخر رو به من گفت:
_ ببخشید خانم شریفی شما سفارش دادید؟
سرم را بلند کردم و رو به ایشون گفتم:
_ بله ما سفارش دادیم.
سیاوش:
_ بسیار خب من و مسعودم میریم سفارش بدیم بعد می‌رسیم خدمت‌تون البته اگر مزاحم نباشیم.
یکم از این حرف جا خوردم و تا آمدم جواب آقای امین فخر و بدم مریم پیش دستی کرد و با خنده گفت:
_ خواهش می‌کنیم این حرفا چیه بفرمایید، اتفاقاً ما هم خوش‌حال می‌شیم.
من بعد از این که نگاهی به مریم انداختم و با چشم برایش خط و نشانی کشیدم رو به آن دو نفر گفتم:
_ بله بفرمایید.
بعد آن دو نفر رفتند تا سفارش بدهند و من وقتی از رفتن آن‌ها مطمئن شدم یک نیشگون از بازوی مریم گرفتم و گفتم:
_ چرا با من مشورت نمی‌کنی مهمون دعوت می‌کنی هان؟!
مریم با چشم‌های گرد شده از فرط تعجب دستش را روی بازویش گذاشت و در حالی که آن را ماساژ می‌داد گفت:
_ آی دستم، خب مگه چیه بشینن اینجا مگه می‌خوان مارو بخورن؟ توام خیلی اُمبل بازی در میاری‌ها پری.
پریماه:
_ بحث اُمبل بازی نیست زشته این‌ها پس‌فردا میرن توی دانشگاه میگن ما با این دو نفر دوستیم و با هم رفتیم کافه.
مریم:
_ برو بابا، تو اصلاً به این دو تا نگاه کن از قیافه‌اشون میباره پسرای خوبی هستن و اهل این حرفا نیستن...
صحبت مریم تموم نشده بود که آقای امین فخر و آقا مسعود تشریف آوردند و سر میز ما نشستند...
وقتی همه دور یک میز نشسته بودیم مریم رو به آقای امین فخر گفت:
_ ببخشید آقای امین فخر من اسم کوچیک شمارو فراموش کردم.
سیاوش:
_ سیاوش، هستم.
مریم:
_ آهان بله، می‌گم آقا سیاوش شما چون ترم بالاتر هستید قطعاً می‌تونید توی درس‌ها به ما کمک کنید من به پری هم گفتم اگر جزوه یا کتاب خواستیم می‌تونیم روی شما حساب کنیم دیگه مگه نه؟!
سیاوش:
_ بله صد در صد من در خدمتم هر امری بود.
مریم:
_ ممنون.
مسعود:
_ سیاوش، درسش خیلی خوبه جزوه‌هاشم همیشه خوش‌خط و مرتب هستش از کمک کردن به هیچ‌کس هم دریغ نمی‌کنه کلاً آدم بامعرفتیِ.
سیاوش:
_ ممنون مسعود جان، تو به من لطف داری.
مریم:
_ قطعاً همین‌طورِ از ظاهرتون‌ام پیداست پسر خوب و با شخصیتی هستین.
من که تا آن زمان ساکت بودم و فقط نظاره‌گر مکالمات این سه نفر یک دفعه آقای امین فخر بعد از این که نگاه عمیقی به من انداختند گفتن:
_ خانم شریفی، شما زیاد صحبت نمی‌کنید مشکلی هست؟!
لبخند زدم و گفتم:
_ نه چه مشکلی من معمولاً کم حرف هستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شیما فراهانی

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
6148
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
23
پسندها
74
امتیازها
48

  • #18
پارت شانزدهم

مریم با شوخی و خنده رو به آقای امین فخر گفت:
_ این پری خانم ما همیشه همین‌طوریِ کم‌حرف و ساکت، شما ببخش آقا سیاوش.
مسعود:
_ خُب بالاخره هر کسی یه اخلاقی داره دیگه، مثلاً من خودم شیطونم؛ ولی سیاوش آروم و متین هستش درست مثل خانم شریفی.
مریم:
_ پس شما هم درست مثل من هستید آقا مسعود.
نمیدونم چرا حال بدی داشتم و اصلاً دوست نداشتم آن جا حضور داشته باشم؛ پس بخاطر همین برای این که یکم از آن فضا دور بشم رو به همگی گفتم:
_ ببخشید من الان بر می‌گردم.
بعد از پشت میز بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم تا کمی حالم بهتر شود...
بعد از این‌که یکم بهتر شدم پیش آن‌ها برگشتم و گفتم:
_ من و ببخشید ترکت‌تون کردم.
سیاوش:
_ حالتون خوبه؟ حس می‌کنم رنگتون پریده!
پریماه:
_ آره خوبم ممنون چیزی نیست.
بعد از این که سفارش‌ها را آوردند باز من سکوت کردم و به مکالمات آن سه نفر گوش دادم؛ بعد از گذشت یک ساعتی که آنجا بودیم از یک‌ دیگر خداحافظی کردیم و من و مریم داخل ماشین نشستیم و به سمت خانه حرکت کردیم...
شب قبل از این‌که بخوابم دفتر دل‌نوشته‌هایم را باز کردم و داخلش این گونه نوشتم:
خوب است که آدمی طوری زندگی کند که آمدنش چیزی به این دنیا اضافه کند...
و رفتنش چیزی از آن کم...
آمده‌ایم تا عشق را، ایمان را، دوستی را با دیگران قسمت کنیم و غنی برویم...
آمده‌ایم تا جای خالی‌ای را پر کنیم که فقط و فقط با حضور ما پر می‌شود و بس...
بی‌حضور ما نمایش زندگی چیزی کم دارد...
آمده‌ایم تا بازیگر خوب صحنه‌ی زندگی خود باشیم...
پس بیاییم بهترین بازی خود را به نمایش بگذاریم...
روز سه شنبه بود و من امروز تنها به دانشگاه آمده بودم؛ چون مریم از شب قبل با من تماس گرفته بود و گفته بود که حالش زیاد خوب نیست و نمی‌تواند امروز به دانشگاه بیاید، بعد از این که ماشینم را پارک کردم و رفتم داخل دانشگاه کلاسم را پیدا کردم و رفتم یک گوشه نشستم تا استاد بیاید، بعد از این که استاد آمد و درس شروع شد من سعی کردم تمام حواسم را جمع کنم تا درس امروز را یاد بگیرم...
بعد از این که کلاسم تمام شد داشتم به سمت ماشینم می‌رفتم که دیدم یک نفر از پشت سرم دارد فامیلی مرا صدا می‌زند، به سمت صدا برگشتم و دیدم آقای امین فخر هستند و بعد از این که با قدم های بلند خودشان را نفس‌نفس زنان به من رساندند و رو به من گفتند:
_ سلام ببخشید خانم شریفی این ماشین شماست؟ البته من مطمئن بودم این ماشین شماست؛ ولی گفتم بازم ازتون بپرسم.
پریماه:
_ سلام بله ماشینِ من هستش چطور؟!
سیاوش:
_ لاستیک جلوش پنچرِ، من چون ماشینم کنار ماشین شما بود صبح متوجه شدم.
بعد کمی از آقای امین فخر فاصله گرفتم تا ببینم قضیه از چه قرار است که دیدم حق با ایشان هست و لاستیک جلو پنچر شده، بعد از یک نگاه طولانی که به لاستیک انداختم به سمت آقای امین فخر برگشتم و گفتم:
_ عجب بدشانسی حالا چه کار کنم؟!
سیاوش:
_ لاستیک زاپاس همراهتون هست؟
پریماه:
_ متاسفانه نه.
سیاوش:
_ پس ماشین و داخل پارکینگ بزارید بمونِ تا فردا یه فکری براش بکنیم، من شما رو هر جا خواستید می‌رسونم.
پریماه:
_ نه مزاحم شما نمی‌شم الان با یه تاکسی میرم.
سیاوش:
_ خواهش می‌کنم چه مزاحمتی بفرمایید.
بعد از این که آقای امین فخر قفل ماشین‌شان را زدند رو به من گفتند:
_ بفرمایید خانم شریفی.
یکم تردید داشتم؛ ولی آخر مجبور شدم که بروم و سوار ماشین ایشان شوم؛ بعد از این که رفتم و جلو نشستم آقای امین فخر ماشین را روشن کردند و حرکت کردیم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

شیما فراهانی

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
6148
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
23
پسندها
74
امتیازها
48

  • #19
پارت هفدهم

(داستان از زبان سیاوش)

صبح وقتی کلاسم تمام شد به سمت ماشینم رفتم که یکی از کتاب‌هایم را که قرار بود برای یکی از دوستانم بیاورم از داخل ماشینم بردارم که متوجه شدم ماشین پریماه خانم دقیقاً کنار ماشین من پارک شده است؛ زیرا چندباری او و دوستش مریم خانم را سوار این ماشین دیده بودم و حتیٰ یک عروسک خرسی کوچک هم که به آینه‌ی جلوی ماشین آویزان بود هم یک نشانه محسوب می‌شد که مطمئن شوم ماشین خودش است...
جلوتر که رفتم دیدم لاستیک جلوی ماشین او پنچر است و این شد که تصمیم گرفتم وقتی کلاسش تمام می‌شود منتظر بمانم که اول قضیه‌ی لاستیک را مطرح کنم و دوم از او خواهش کنم تا یک مسیری او را برسانم؛ البته امیدوارم قبول کند...

(داستان از زبان پریماه)

سکوت عجیبی بین ما حکم‌فرما بود و هیچ کس قصد نداشت این سکوت را بشکند؛ البته نمی‌دانم شاید هر دو معذب بودیم؛ ولی بعد از یک مدتی که به سکوت گذشت آقا سیاوش سکوت بین‌مان را شکست و رو به من گفت:
_ ببخشید من اجازه دارم پخش ماشین و روشن کنم؟
پریماه:
_ بله خواهش می‌کنم بفرمایید.
بعد صدای موسیقی بی‌کلامی توی ماشین پخش شد، دقیقاً همان موسیقی که من همیشه توی ماشینم گوش می‌دادم، یک لبخند محو روی لبم نشست و رو به آقا سیاوش گفتم:
_ منم این موسیقی و خیلی دوست دارم و همیشه توی ماشینم گوش میدم.
سیاوش:
_ آره منم موسیقی بی کلام و ترجیح میدم به سایر موسیقی‌ها؛ البته گاهی هم سنتی یا غمگین گوش میدم، موسیقی بستگی به حال آدم داره دیگه.
پریماه:
_ بله حق با شماست؛ ولی من فکر کنم به شخصیت هم مربوط بشه؛ مثلاً دوستم مریم چون ‌دختر شیطونی هستش همش به من می‌گه یه آهنگ شاد بزار توی ماشین اینا چیه می‌زاری، ما همش توی ماشین دعوامون میشه سر موسیقی.
بعد آقا سیاوش به روی من لبخند زدن و گفتن:
_ جالبه، من و شما دو تا شخصیت آروم هستیم و دوستامون دوتا شیطونِ شلوغ‌کار، مریم خانم هم دقیقاً اخلاقش مثل دوستم مسعود هستش.
پریماه:
_ آقا مسعود هم مثل شما سال آخرِ؟
سیاوش:
_ آره تقریباً اون یه ترم از من پایین‌‌تر هستش، ببخشید میشه یه سوال ازتون بپرسم ناراحت نمی‌شید؟!
یکم تعجب کردم؛ ولی به روی خودم نیاوردم و رو به آقا سیاوش گفتم:
_ نه خواهش می‌کنم بفرمایید.
سیاوش:
_ میشه یکم از خودتون برام بگید دوست دارم ازتون بیشتر بدونم.
پریماه:
_ خُب چی بگم؟!
سیاوش:
_ مثلاً اگر اشکال نداره بدونم به غیر از موسیقی بی‌کلام به چه چیزهای دیگه‌ای علاقه دارید.
پریماه:
_ خُب، من خیلی اهل مطالعه هستم، گاهی هم یک چیزهایی مثل دل‌نوشته یا شعر می‌نویسم؛ چون به نویسندگی هم علاقه دارم، یه وقت‌هایی هم اگر سر‌حال باشم نقاشی هم می‌کشم؛ البته نقاشی و خیلی حرفه‌ای نه؛ ولی در حد ساده یک چیزهایی بلدم.
سیاوش:
_ چه جالب منم یه وقتایی واسه دل خودم یه چیزهایی می‌نویسم به قول شما دل‌نوشته.
پریماه:
_ کنجکاو شدم دل‌نوشته‌هاتون و یه بار بخونم؛ البته ببخشیدا این‌قدر رک گفتم معذرت می‌خوام.
سیاوش:
_ نه خواهش می‌کنم این چه حرفیه پس یه کاری می‌کنیم شما نوشته‌هاتون و برای من بیارید منم نوشته‌هام و برای شما؛ البته اگر دوست داشته باشید.
پریماه:
_ فردا شما دانشگاه هستید؟
سیاوش:
_ بله هستم.
پریماه:
_ پس من فردا دفترم و براتون میارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

شیما فراهانی

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
6148
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
23
پسندها
74
امتیازها
48

  • #20
پارت هجدهم

قبل از این که به خانه برسیم آقا سیاوش شماره‌ی تماس مرا گرفتند تا فردا بعد از این که با من تماس گرفتند من دفترم را برایشان ببرم و من هم شماره‌ی ایشان را گرفتم و سیو کردم؛ چون به ایشان گفتم شماره‌ی ناشناس پاسخ‌گو نیستم؛ بعد از این‌که آدرس خونه‌‌یمان را به آقا سیاوش دادم ایشان من را سریع رساندن و من قبل از این که از ماشین پیاده بشوم کلی بابت امروز تشکر کردم و با گفتن کلمه‌ی (خدانگهدار) از ماشین پیاده شدم...
شب قبل از خواب دفترم را داخل کیفم گذاشتم تا فردا یادم نرود و با خودم ببرم؛ ولی نمی‌دانم چرا داشتم این کار را می‌کردم منی که یک بار ویدا به دفترم دست زد و خواست بازش کند دعوایش کردم حالا دارم دفتر دل‌نوشته‌هایم را میدم به یک پسر غریبه بخواند، نمی‌دانم شاید آن پسر دیگر غریب نیست...

(داستان از زبان سیاوش)

دفترم را باز کردم و نوشتم:
می‌نویسم برای تو:
انسان‌های هم فرکانس هم دیگر را پیدا می‌کنند...
حتی از فاصله‌های دور...
از انتهای افق‌های دور و نزدیک...انگار جایی نوشته باشد این‌ها باید در یک مدار باشند...یک روزی، یک جایی این‌ها باید با هم برخورد کنند...
آن‌ وقت...
می‌شوند همدم، می‌شوند دوست، می‌شوند رفیق...
اصلاً می‌شوند شکل هم، مهرشان آکنده از همه...
حرف‌هایشان می‌شود آرامش...
خنده‌شان‌، کلام‌شان، می‌نشیند بر روی طاقچه‌ی دل‌تان...
نباشند دلتنگ‌شان می‌شوی...
مدام هم دیگر را مرور می‌کنی...
از هم خاطره می‌سازی...
مدام گوش به زنگ کلمات و ایده‌هایشان هستی...
پس یادمان باشد حضور هیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست...

(داستان از زبان پریماه)

فردا صبح بابا من را با ماشین خودش دانشگاه رساند و قرار شد با لاستیک زاپاس لاستیکِ ماشین من را تعویض کند و من بعد از ظهر با ماشین خودم به خانه برگردم، قبل از این که از ماشین بابا پیاده بشم رو به بابا گفتم:
_ باباجون، ازت ممنونم نگاه کن ماشین و اونجا پارک کردم.
و بعد با دست به ماشینم که از دور مشخص بود اشاره کردم و بابام؛ بعد از این که به ماشین نگاهی انداخت گفت:
_ باشه بابا درستش می‌کنم سوئیچ و میدم به انتظامات دم در ازشون بگیر.
پریماه:
_ چشم، خداحافظ.
بابا:
_ خداحافظ.
بعد از ماشین بابا پیاده شدم و راه ساخت‌مان کلاسم را در پیش گرفتم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
96
پاسخ‌ها
33
بازدیدها
332

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین