پارت نهم
دیگه حرفی بین من و مریم رد و بدل نشد تا به دانشگاه رسیدیم...
وقتی رسیدیم ماشینام را توی پارکینگی که خارج از دانشگاه بود پارک کردم و من و مریم همراه هم به سمت ورودی حرکت کردیم، بعد از این که کلی پرسوجو کردیم دانشکدهی پزشکی و کلاسمان را پیدا کردیم و روی صندلیهای کنار هم منتظر ماندیم تا استاد بیاید...
موقع ناهار بود و من و مریم تصمیم گفتیم برای صرف ناهار به سلف دانشگاه برویم و وقتی به آنجا رسیدیم سفارش غذا دادیم، تا موقعی که ناهارمان حاضر شود رفتیم یه گوشه پشت میز نشستیم و چند دقیقه بعد مریم رو به من گفت:
_ میگم پری، تو داشتی آخر کلاس با استاد حرف میزدی یه پسرِ اومد دم در با استاد کار داشت انقدر خوشتیپ و جذاب بود که نگو.
پریماه:
_ مریم، بس کن باز شروع کردی؟ از اون لحظه که اومدیدم دانشگاه فقط داری راجع به پسرها حرف میزنی.
مریم:
_ باشه بابا دیگه نمیگم، میگم چه درس سختی بود امروز اگه اولش اینِ ببین تا آخرش چی میشه.
پریماه:
_ الان یعنی خواستی مثلاً بحث و عوض کنی؟
مریم:
_ اگه میخوای راجع به پسرها حرف بزنم برگردیم سر بحث قبلی.
بعد با هم دوتایی زدیم زیر خنده...
ناهار و با شوخی و خنده خوردیم و بعد از آن سر کلاس بعدییمان رفتیم حق با مریم بود درسهایمان فوقالعاده سخت بود و باید از اول ترم شروع به خواندن میکردم، آن روز با تمام خوبی و بدیش تمام شد و قرار شد من فردا صبح دوباره دنبال مریم بروم و با هم به دانشگاه برویم؛ پس بعد از این که مریم و به خانهیشان رساندم و قرار فردا را با او گذاشتم به سمت خانهی خودمان حرکت کردم...
وقتی به خانه رسیدم دیدم مامانم پای تلویزیون نشسته و برای خودش سیب پوست میکند، بعد از این که مامانم من را دید و کلی ازم راجع به امروز سوال و پرسش کرد رو به من گفت:
_ بابات، صبح رفته بود سر خاک برادرش ظهر اومده بود خونه حالش بد بود.
پریماه:
_ بابا هر موقع میره سر خاک عمو بهنام تا یکی دو روز ناراحت و افسرده است، عادیه.
مامان:
_ یکم نگرانشم آخه دیگه سنی ازش گذشته، چند روز پیش وقتی از مغازه اومد خونه گفت قلبم تیر میکشه هرچیام بهش گفتم خب برو دکتر گوش نمیده.
پریماه:
_ مامان جان، بابا که سنی نداره که میگی سنی ازش گذشته؛ ولی خب آره اگه قلبش میگی تیر میکشه حتما باید بهش اصرار کنی بره دکتر.
مامان بعد از این که یک آه عمیق کشید و یکم توی فکر رفت از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و من هم از روی مبل بلند شدم و داخل اتاقم رفتم تا لباسهای بیرونم را عوض کنم و یکم استراحت کنم...
ساعت هشت شب بود که بابام از مغازهاش به خانه آمد و بعد از اینکه یک شام مختصر خورد رفت تا بخوابد، من هم مثل مامان نگران بابا شده بودم؛ ولی سعی کردم زیاد به روی خودم نیاورم تا دلشورهی مامان را بیشتر نکنم، طرفهای ساعت ده بود که من هم رفتم توی اتاقم و خوابیدم تا فردا صبح زود بتوانم بیدار شوم...
صبح وقتی به دنبال مریم رفتم که دانشگاه برویم خیلی توی فکر بودم و در طول مسیر هم زیاد حرف نمیزدم، آن قدر فکرم درگیر بود که حتی مریم هم این مسئله را متوجه شد و رو به من گفت:
_ پری، خوبی؟ انگار از یه چیزی ناراحتی!
پریماه:
_ آره یکم ولی مهم نیست ولش کن.
مریم:
_ خب بگو من و تو که با هم این حرفا رو نداریم، درد و دل کنی شاید یکم سبک بشی.
پریماه:
_ دیروز رفتم خونه مامانم میگفت بابات رفته سر خاک عموم وقتی اومده خونه ناراحت بوده، یه چند وقتیام هست میگه قلبم تیر میکشه.
مریم:
_ سر خاک همون عموت که برام تعریف کردی کشته شده؟!
پریماه:
_ آره همون
مریم:
_ راستی این جریان کشته شدن عموت چیه؟!