. . .

در دست اقدام رمان گیلوا | مهدیه شهیدی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
به نام پروردگارقلم
عنوان رمان: گیلوا
نویسنده: مهدیه شهیدی
ژانر: اجتماعی
ناظر: @فاطره

خلاصه:دختری روستایی که آرزوی شهرنشینی دارد و در این راه باچالش‌های زیادی روبه‌رو می‌شود.

مقدمه:
گاهی رویاها از دور قشنگ هستند.
رویاهایی که درون تنگی شیشه‌‌ای خودنمایی می‌کنند اما نزدیک که بشوی ممکن است بشکند و خرده شیشه‌هایش تا عمق جانت فرو رود.
رویاهایی که گرمایشان پاهایت را برای جلو رفتن گرم می‌کنند، اما نزدیک که می‌شوی ناگهان زبانه می‌کشند و تا ته وجودت را می‌سوزانند.
رویاهایی که سرابی بیش نبودند و فقط خسته راهت کرده‌اند.
 
آخرین ویرایش:

مهدیه شهیدی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8227
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-05
موضوعات
2
نوشته‌ها
37
پسندها
114
امتیازها
98

  • #21
فردای آن روز فرید به خانه‌مان آمد، مهربان‌تر از قبل به نظر می‌رسید، روی ایوان نشستیم و درحال خوردن چای و کلوچه بودیم که گفت:
-گیلوا نمی‌خوای شروع کنی درستو ادامه بدی؟
- الان؟
- آره دیگه، وقت خوبیه، ترم دی دارن امتحان میدن، می‌تونی الان ثبت نام کنی برا ترم خرداد.
- خب چجوری باید ثبت نام کنم؟
- من یک پرس و جو می‌کنم که شهرهای اطراف کجا مدارس بزرگسالان دارن، توهم با پدرت صحبت کن اگه موردی نداشته باشه یک روز میام دنبالت بریم ثبت نام کنیم.
- فکر نکنم قبول کنه.
- چرا؟ این‌که بامن بیای؟
- هم اون، هم این‌که مدرسه ثبت نام کنم.
- خب یک جوری راضیش کن.
بعدخندید و گفت:
- اگه سرت به درس گرم بشه برات خیلی خوبه کمتر دلواپس میشی.
- به من حق نمیدی بعداز یک هفته که ازنامزدم خبرندارم دلواپسش بشم؟
- چرا حق داری، ولی درک کن که منم مشغله‌هام زیاده.
- ماهم چندماه بیشتر فرصت نداریم که هم‌دیگه رو بشناسیم، نباید این فرصت رو از دست بدیم.
- هنوز یک هفته گذشته، درستش می‌کنم، یکم فرصت بده.
پدرم از بیرون آمد و صحبت‌مان همین‌جا تمام شد.
بعداز رفتن فرید با پدرم درمورد مدرسه صحبت کردم و بالاخره رضایتش را گرفتم و قرارشد با فرید برای ثبت نام بریم.
هواحسابی سردشده بود و شب‌های سرد و بلند زمستانی روحم راخسته می‌کرد، دوست داشتم هرچه زودتر مدرسه ثبت نام کنم و به قول فرید سرم گرم درس خواندن شود.
فردا صبح مادرفرید به مادرم تلفن زد و برای چند روز آینده مارا به خانه‌شان دعوت کرد.
به پیشنهاد علی قرار شد باگلرخ و مادرم برای خرید لباس به شهر برویم. از آخرین بار که شهر رفته بودم پنج سال گذشته بود، برای خرید رفته بودیم، بعد از آن هروقت چیزی لازم داشتیم علی و صمد و سهند برای‌مان تهیه می‌کردند، برای همین شور و شوق زیادی برای رفتن به شهر داشتم.
بعدازظهر علی و گلرخ دنبال من و مادرم آمدند، وارد شهر که شدیم تغییرات چشم‌گیرش در این پنج سال مرا به وجدآورد. یک دست مانتو شلوار مشکی با یک روسری شیری با یک شومیز سفید خریدم. مادرم و گلرخ هم چند دست لباس و روسری خریدند و برگشتیم. تا روز مهمانی چندبار لباس‌هایم را با کیف و کفشی که برایم کادو آورده بودند پوشیدم وهربار با دیدن خودم تو آیینه کلی ذوق می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهدیه شهیدی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8227
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-05
موضوعات
2
نوشته‌ها
37
پسندها
114
امتیازها
98

  • #22
روز مهمانی فرا رسید، استرس و هیجانم با هم آمیخته شده بود، مادرم یک گلیم که خودش قبلا بافته بود را به همراه زیتون و چای آماده کرد تا برایشان ببریم، قرار شد برادرهایم بیایند خانه ما تا همه باهم حرکت کنیم، پدر و مادرم داخل ماشین سهند نشستند، من هم داخل ماشین صمد. علی و خانواده‌اش هم با ماشین خودشان پشت سرما راه افتادند.
بعد از نماز مغرب وارد شهر تهران شدیم، اولین چیزی که نظرم راجلب کرد، انبوه ماشین‌ها بود. ساختمان‌های بلند و سنگی با نمای زیبایشان اطراف‌مان را احاطه کرده بودند. درختچه‌هایی که سر تا سر وسط خیابان‌ها کاشته بودند، نمای جالبی به شهر داده بود. کمی که جلوتر رفتیم برق مغازه‌ها و لباس‌های رنگارنگ و اجناس لوکس پشت ویترین‌ها چشم‌مان راگرفت، تا چشم کار می‌کرد مغازه بود.
هرچه جلوتر می‌رفتیم ازدحام جمعیت درخیابان‌ها بیشتر می‌شد، انگار دنیا به پایان رسیده و همه در تکاپو بودند و بدون توجه به هم و با سرعت درحال حرکت.
عده‌ای با ماشین ازهم سبقت می گیرند، عده‌ای با موتور عده‌ای با دوچرخه و تعداد زیادی پیاده.
چشمم به اتوبوسی افتاد که از کنارمان ردشد؛ مملو از جمعیت بود.
درهمین افکار بودم که چشمم به یک سگ کوچک پشمالو خورد که لباس به تن داشت و روی موتور صاحبش جلو نشسته بود و ظاهرا خیلی بهش خوش می گذشت.
پشت چراغ قرمز ایستادیم دخترکی با لباس‌های مندرس با شاخه گل‌هایی از رز قرمز جلوی ماشین‌مان ظاهرشد و باچشمانی ملتمس به ما نگاه می‌کرد. صمد برای این‌که دلش نشکند یک شاخه گل با مبلغ زیادی از او خرید و به مرجان که جلونشسته بود داد.
صدای بوق ماشین‌ها و ازدحام جمعیت و آهنگ بعضی ماشین‌ها گوشم را پر کرده بود.
پوشش مردم شهر برایم عجیب بود، هر کدام‌ پوشش خاص خودشان را داشتند و برخلاف روستای ما شبیه هم نبودند.
همه چیز برایم‌ خاص و جالب بود. غرق در افکارم بودم‌که صمد ماشین را پارک کرد. رسیده بودیم، کمی منتظر سهند و علی شدیم تا آن‌ها هم‌ آمدند.
از ماشین پیاده شدیم، خانه‌شان در محله‌ای آرام بود. سرتاسر آپارتمان بود و خانه ویلایی دیده نمی‌شد. خانه‌شان در یک آپارتمان شش طبقه بود. صمد زنگ طبقه سوم را زد.
- سلام بفرماییدبالا.
صدای آقا فرهاد بود. با آسانسور بالا رفتیم دو تا درب بود نمی‌دانستیم کدام‌شان است، مانده بودیم که کدام درب را بزنیم که پدر فرید درب را باز کرد و مارا به داخل راهنمایی کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهدیه شهیدی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8227
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-05
موضوعات
2
نوشته‌ها
37
پسندها
114
امتیازها
98

  • #23
مادر و پدرش و فرزانه به استقبالمان آمدند و باگرمی مارا به داخل راهنمایی کردند.
وارد پذیرایی شدیم و فرید از یکی اتاق‌هایی که در راهروی روبه‌رو بود با صورت گر گرفته بیرون آمد و آقا فرهاد هم‌ از داخل آشپزخانه، بعد از سلام و احوال‌پرسی نشستیم و مادرم هدایایی که برایشان آورده بودیم را بهشان داد و کلی تشکر کردند.
آقا فرهاد سکوت را شکست و درمورد سختی راه و شلوغی تهران کمی صحبت کردند، خستگی راه و سردی هوا را با نوشیدن نسکافه گرمی که فرزانه آورده بود از تن مان بیرون کردیم.
صحبت بزرگترها گل انداخته بود، مادر فریدخندید و گفت:
-گیلواجان وقت رو غنیمت بدونید؛ با فرید برید داخل اتاق صحبت کنید. فرید گیلوا جان رو راهنمایی کن.
فرید لبخند زورکی زد و وارد اتاقش شدیم.
سمت چپ یک میز بزرگ بود که روی آن لب تابش بود که به محض ورود سریع آن‌را بست و یک سری کاغذ که روی میز بود و باخطوط انگلیسی نوشته شده بود را داخل کشو ریخت. از رفتارش هم تعجب کردم هم ناراحت، اما یاد حرف‌های مرجان افتادم و احتمال دادم که مربوط به کلاس زبانش است و می‌خواهد اتاق مرتب به نظر برسد.
یک قالیچه کوچک وسط اتاق روی سرامیک‌ها پهن شده بود. سمت راست اتاق یک تخت بود که پایین آن دوتا صندلی و یک میز کوچک قرار داشت. نشستیم، سکوت بینمان آزاردهنده بود.گفتم:
- از چیزی ناراحتین؟
- نه چطور؟
- چهره تون، سکوتتون، بی توجهی‌تون... به نظر ناراحت میاین.
- نه قبل اومدنتون بایکی از دوستان بحثم شد ذهنم درگیر اونه. راستی یک لحظه صبر کن.
از تو کشو میزش یک بسته کادوپیچ شده درآورد و باخنده به دستم داد.
لبخندملیحی زدم و گفتم:
- خیلی ممنون، مال منه؟
سری تکان داد. کادو را باز کردم یک گوشی بود. ازخوشحالی نیشم باز شد و با لبخند دندان نمایی تشکر کردم.
- قابلت رو نداره، داخلش سیم کارت گذاشتم، گفتم حالا که خیلی وقت نمی‌کنم بیام پیشت، حداقل تلفنی با هم در ارتباط باشیم.
مشغول صحبت بودیم که فرزانه با لبخند وارد شد وبا میوه و شیرینی پذیرایی کرد.
احوال همسرش راپرسیدم و گفت که سرکار است و برای شام می‌آید.
دختر مهربان و آرامی به نظر می‌رسید، هر بار که او را میدیدم حس خوبی از او می‌گرفتم برخلاف فرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهدیه شهیدی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8227
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-05
موضوعات
2
نوشته‌ها
37
پسندها
114
امتیازها
98

  • #24
کمی دیگر با فرید صحبت کردیم و بعد پیش خانواده‌ها برگشتیم، همه سرشان گرم صحبت بود، پدرهایمان درمورد ساخت و ساز صحبت می‌کردند.
پدرفرید:
- کاغذ بازی‌هاش خیلی وقته تموم شده، همون زمان که پدرم زنده بود خودش کارهاش رو کرد که بسازه اما عمرش به دنیا نبود.
پدرم:
- خدارحمتشون کنه.
- ممنون، منم برای فروش گذاشتم که بتونم تبدیل به آپارتمانش کنم و به هر کدوم از بچه‌ها یک واحد بدم. ولی خریدارخوب پیدا نشد دیگه فرید اصرار کرد که با دوستش، شروع به ساخت کنند.
- به سلامتی انشاالله، پس سرتان حسابی شلوغ میشه.
- نه بابا من حوصله این‌کارا رو ندارم، سنی ازم گذشته، همین مغازه هم به سختی میرم.
- خب بالاخره باید بالای سر کار باشین.
- اختیارات رو به فرید سپردم، دوستش هم سازنده‌ی ماهریه، کارهاش رو دیدم.
- آقافرید هم سابقه ساخت دارن.
- نه فرید همیشه تو مغازه پیش خودم کار می‌کرده، الان هم قراره فقط به جای من نظارت کنه.
- انشاالله به خوبی و خوشی ساخته بشه و استفاده کنید.
- ممنون، البته یک واحدش هم مال گیلواجان و فرید.
- خدا از بزرگی کم‌تون نکنه.
- همچنین شما رو.
آقافرهاد و برادرهایم درمورد کار در شهر و مشکلات روستا صحبت می‌کردند.
آن‌طرف فرزانه با زن برادرهایم درمورد فرزندآوری صحبت می‌کردند گویا درحال متقاعد کردن ساره و فرزانه بودند که بچه بیاورند.
مادرم و مادر فرید هم گوشه‌ای کز کرده بودند و پچ پچ می‌کردند.
فقط من و فرید ساکت بودیم، حرف زیاد بود، اما شور و شوقی برای ادامه صحبت در رفتار و گفتار فرید نمی‌دیدم‌ برای همین بی‌خیالش شدم.
بوی قورمه سبزی و مرغ از داخل آشپزخانه می‌آمد. ساعت ده شده بود و شکمم قارو قور می‌کرد، مطمئنا همه افراد خانواده‌مان همین حالت را داشتند چون عادت نداشتیم که این موقع شام بخوریم.
زنگ آیفون به صدا در آمد. دامادشان بود.
بعد از صرف شام هرچه خانواده فرید اصرار کردند که شب بمانیم و صبح حرکت کنیم برادرها و پدرم قبول نکردند و راه افتادیم سمت روستا‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهدیه شهیدی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8227
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-05
موضوعات
2
نوشته‌ها
37
پسندها
114
امتیازها
98

  • #25
حالا دیگر بیشتر ارتباط‌مان تلفنی شده بود آن‌هم خیلی کوتاه و یک خط در میان، چون فرید ساخت خانه پدرش را شروع کرده بود.
بالاخره زمان ثبت نام مدرسه فرا رسید قرار شد با فرید برای ثبت نام برویم، صبح زود با ماشین پدرش دنبالم آمد، خودش ماشین نداشت، رفتیم شهر. مدارکی که فرید گفته بود را روی میز مدیر مدرسه گذاشتم. به پیشنهاد فرید، قرار شد دروس سخت را حضوری بردارم و بقیه دروس را به کمک فیلم‌های کمک آموزشی که برایم داخل گوشی می‌ریزد، درخانه بخوانم.
بر اساس تعداد واحدها و دروس انتخابی قرار شد دو روز درهفته، هر روز چهار ساعت در کلاس‌های حضوری مدرسه شرکت کنم. بعد از این‌که فرید هزینه‌ها را پرداخت کرد و ثبت نام قطعی شد. به سمت روستا راه افتادیم، از روستا تا شهر اتوبوس داشت، اما نمی‌دانستم پدرم اجازه می‌دهد یانه. البته با صمد هم می‌توانستم بیایم چون به واسطه شغلش و خانه پدرخانمش زیاد به شهر رفت و آمد داشت. اما برگشتش راچه کار می‌کردم. باصدای فرید رشته افکارم پاره شد.
- به چی فکر می‌کنی؟
- این‌که این دو روز در هفته رو چه‌جوری بیام.
- خب با اتوبوس دیگه.
- فکر نکنم پدرم اجازه بده.
- مگه قراره چی‌کاربشه که اجازه نده.
- اون هم اجازه بده من خیابون ها رو یاد ندارم. چطوری برم مدرسه؟
- تا شهر رو با اتوبوس بیا، بعدش من برات از این تاکسی اینترنتی‌ها میگیرم که برسونت مدرسه.
- می‌ترسم.
_ ازچی؟گم بشی، خب نهایتش اینه با گوشیت زنگ می‌زنی یکی میاد دنبالت. از لحاظ امنیت تاکسی هم، خیالت راحت باشه من تو گوشی خودم می‌بینم راننده رو.
چشم‌هام چهارتاشد.
- چه‌جوری میبینیش.
خنده‌ای بلند سر داد.
- خود راننده رو که نمیبینم. مسیر رو نشون میده.
برای این‌که دوباره سوژه خنده‌اش نشوم سکوت کردم. فرید من را رساند و با پدرم درمورد رفت و آمدم به شهر صحبت کرد و رضایتش راگرفت.
از خوشحالی درپوست خودم نمی‌گنجیدم، دو هفته دیگر کلاس‌ها شروع می‌شد.
آن شب با خیالی آسوده و با کلی امید و آرزو به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهدیه شهیدی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8227
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-05
موضوعات
2
نوشته‌ها
37
پسندها
114
امتیازها
98

  • #26
تازه از کارگاه رسیده بودم و درحال خوردن ناهار بودم که صدای در آمد مادرم در را باز کرد پسرعمه خانم بود:
- دایی جان حالش بده، مادرم گفت بهتان بگم اگه خواستین آخرین بار ببینیدش بیاین خانه شان، همه فامیل آن‌جا هستن.
چشم‌هایم سوخت و به دنبالش اشک‌هایم جاری شد، باورش سخت بود، عمو را بیش‌تر از پدرم نباشد کم‌تر هم دوست نداشتم، آنقدر محبت و مهربانی از او دیده بودم که حالا سخت بود بدن بیمارش را ببینم، اما هر طور شده بود باید می‌رفتم. لعنت فرستادم به محمود که باعث این جدایی بود، اگر برای خواستگاری پا پیش نمی‌گذاشت؛ الان با عمو قهر نبودیم. او که می‌دانست علاقه‌ای بهش ندارم. شاید هم‌ مقصر من بودم، باید پا روی احساسم‌ می‌گذاشتم و عقلانی تصمیم‌ می‌گرفتم.
با مادرم سراسیمه از خانه بیرون زدیم و به دنبال پدرم به باغ زیتون رفتیم، باغ یکی از دوستانش بود؛پدرم آن‌جا کار می‌کرد.
پدرم موضوع را که فهمید سریع حاضرشد و خانه عمویم رفتیم.
در بازبود وارد شدیم صدای همهمه از اتاق به گوش می‌رسید. داخل رفتیم، عمو مثل یک تکه گوشت روی تخت افتاده بود، پدرم خودش را روی سینه عمویم انداخت و زار زار گریه کرد. بی‌توجه به چشم‌های متعجب و پرسش‌گر فامیل به سمت عمو رفتم و صورتش رابوسیدم اشک‌هایم، صورتش را خیس کرد. فقط چشم‌هایش حرکت می‌کرد استخوان‌های صورتش بیرون زده بود و رنگش زرد شده بود. دندان مصنوعی‌هایش را بیرون آورده بود و لبانش به داخل دهانش فرو رفته بود. نمی‌دانستم از کی حالش به این روز افتاده بود، باهق هق گفتم:
- عمو ببخش منو، به خدا دلم باهاش نبود، مطمئن باش اگه جواب می‌دادم همش جنگ و دعوا داشتیم، تو که دلت نمی‌خواست این‌طوری بشه،نه؟ عمو ی چیزی بگو... .
نگاهش را ازم گرفت و به پدرم که پایین پایش نشسته بود انداخت.
یک‌هو دستی زیر بغل پدرم را گرفت و اورا به اتاق کناربرد، پسرعمویم بود، برادر محمود.
زن عمویم با تشر آمد و در گوشم گفت:
- پاشو برو بیرون دختر عفریته، تو به این روز انداختیش، حالا اومدی واسه من اشک تمساح می‌ریزی!
هیچی نگفتم و به سمت حیاط رفتم، از در که می‌خواستم بیرون بروم چشم‌‌هایی آشنا را دیدم، محمود بود که گوشه‌ای ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. حالم از نگاهش به هم می‌خورد مثل همان روزها که خانه مادربزرگ می‌رفتیم و در ظاهر بی توجه بود، نگاه می‌کرد. توحیاط نشسته بودم که مادرم و پدرم آمدند، ظاهرا پسرعمویم خواسته بود که برویم. با دلی شکسته و چشم‌هایی گریان راهی خانه شدیم. فردای آن روز خبر فوت عمو را آوردند و عمو برای همیشه از پیش‌مان رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهدیه شهیدی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8227
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-05
موضوعات
2
نوشته‌ها
37
پسندها
114
امتیازها
98

  • #27
کلاس‌هایم شروع شد، پدرم‌ باصمد صحبت کرد که روز اول، من را به مدرسه ببرد و کمی راه را نشانم دهد. صبح زود، صمد آمد و از زیر آینه قرآنی که مادرم درست کرده بود، رد شدم و با صمد حرکت کردیم. این دفعه خوب حواسم راجمع کردم تا راه را یاد بگیرم. وارد مدرسه که شدم تصور می‌کردم با افراد سن بالا سر یک میز مینشینم اما بر خلاف تصورم اغلب دخترهای جوانی بودند که مثل من از درس عقب افتاده بودند. کلاس که تمام شد به فرید زنگ زدم و برایم ماشین گرفت و به سمت اتوبوس‌های ده راه افتادم.
تا به‌حال تنهایی درشهر، آن‌هم تو تاکسی نبودم کمی معذب بودم و خیلی خوشحال از اینکه داشتم مستقل می‌شدم. همه این‌هارا مدیون فرید بودم.اگر صحبت های او نبود حالا هم پدرم اجازه نمی‌داد که درس بخوانم.
از این که من را محدود نمی‌کرد و به آرزوهایم اهمیت می‌داد خیلی خوشحال بودم فقط گاهی بی تفاوتی ها و خشک و سرد برخورد کردنش آزارم می‌داد، ناراحت بودم از اینکه اولویت اصلی اش نیستم، شاید هم خواسته من خیلی زیادبود، نمی‌دانم.
سواراتوبوس شدم، از شور وهیجان زیاد گونه‌هایم داغ شده بود، انگار که از قفس آزاد شده بودم.به ده رسیدم.
هوا خیلی سرد بود وبخاطر باران شب قبل، زمین‌ها گلی بود و راه رفتن خیلی سخت بود.
وقتی به خانه رسیدم کفش‌ها وشلوارم پر از گِل شده بود.و پاهایم از شدت سرما کرخت شده بود.لباس‌هایم را عوض کردم و کناربخاری نشستم، بوی چای روی بخاری مشامم را پرکرد مادرم با سینی لیوان‌ها وارد شد و برای خودم و خودش چای ریخت.
- گیلوا از فرید چه خبر؟
- خوبه‌ مادر.
- راضی هستی ازش؟
- آره خب، چیزی شده؟
- نه همین جوری پرسیدم، ناسلامتی دوران آشنایی اما خیلی کم‌میاد اینجا، خواستم ببینم مشکلی چیزی دارین باهم؟
- نه، مشکلی نداریم. تمام زندگیش اون‌جای مادر، سخته بخواد یکسره بیاد و بره.
- خبر نامزدیت تو ده پیچیده.کاش کسی چیزی نمی‌فهمید، شاید به عقد نرسه.
- مگه قراره نامزدی بهم بخوره؟این حرف‌ها چیه می‌زنی؟
- گیلوا احساسی فکر نکن مادر، بحث یک عمر زندگیه. اگه دیدی پسرخوبی نیست یاچیزی ازش دیدی، بگو.
- نه بابا پسرخوبیه، شماهم فکرت رو درگیر نکن.
دلم شور افتاداما به روی خودم نیاوردم.
گاهی اوقات مادرم خواب هایی می‌دید که تعبیر می‌شد، ترسیدم‌ برای من هم خواب‌هایی دیده باشد.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
455

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 18)

بالا پایین