. . .

در دست اقدام رمان حکم گناه‌ | زری

تالار تایپ رمان
نام رمان: حکمِ گناه
نام نویسنده: زری
ژانر: تراژدی، جنایی
ناظر: @poone20
خلاصه: او می‌خواهد حکم دهد، حکم گناهی که مرتکب شده است. از حقایق‌ها باز مانده است و افکار پوسیده و پوچش در اسارت بند‌های پارچه‌ای از جنس حریر می‌باشد، نامش زندگی نیست نام او دوزخی از جنس باروت است
دوزخی که حکم می‌دهد و باروتی که تقاص پس می‌دهد. او آتش گداخته‌ی درونش را با حکمی که برای گناه بی‌رحمانه‌ی دیگران می‌دهد خاموش می‌کند اما انگار چیزی همانند گناه در درونش همانند آتش شعله‌ور می‌شود و تکه‌تکه از وجودش را می‌سوزاند و به خاکستر تبدیل می‌کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARNI.

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
51
پسندها
195
امتیازها
78

  • #31
در همین حین به مردی برخورد کرد و زمین خورد.
اشک در چشمانم حلقه زد و رویِ گونه‌هایم افتاد.
صدایِ گریه‌هایش بلند شد در همین حین گفتم:
- مارتیکم!
به طرفش دویدم و نگاهی به مرد که صورتش پر از ترس و نگرانی بود کردم و دستانِ مارتیک را گرفتم و با یک حرکت از روی زمین بلندش کردم و در حالی که شلوارش را می‌تکاندم گفتم:
- پسرم، قربونت برم خوبی؟ چیزیت که نشده نه؟
در حالی که اشک‌هایش را با دستانِ کوچکش پاک می‌کرد برگشت و مرا در آغوش گرفت. مرد نگاهی به ما کرد و با شرمنده‌گی گفت:
- من رو ببخشید، شرمنده من این پسر کوچولوی زیبا رو ندیدم. متاسفم
لبخند ملیحی زدم و گفتم:
- خواهش می‌کنم، ولی بیشتر دقت کنین.
یک سر به نشانه‌ی تایید تکان داد و دستانش را رویِ سینه‌هایش قرار داد و باز معذرت خواهی کرد و بعد هم با به زبان آوردنِ با اجازتون از کنارم رد شد و رفت.
مارتیک را از آغوشم جدا کردم و در حالی که صورتش را قاب می‌گرفتم گفتم:
- خوبی؟
سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و دستانش را گرفتم.
مارتیک صفحه‌ی دیگری را ورق زد و ادامه داد:
- به شرکت رفتم اما کسی از او خبری نداشت؛ حتی گفتن کسی به نام کوین نمی‌شناسند، همین بیشتر مرا ناراحت و دل نگران کرد. پسرکم پیشِ منشی با ماشین اسباب بازیِ زیبایی بازی می‌کرد تا من را دید گفت:
- مادر، خاله به من ماشینِ اسباب بازی داد.
اما من در فکر کوین داشتم جان می‌دادم و اصلاً متوجه نشدم مارتیک چه می‌گوید تا این‌که مرا چند باری تکان داد و باز گفت:
- مادر، ماشینم قشنگه؟
نگاهی به او کردم و در جوابش لبخند ملیحی زدم و گفتم:
- آره، کی اون رو بهت داده پسرکم؟
با خنده نگاهی به منشی کرد و با سر اشاره‌ای به منشی که روی صندلی نشسته بود و چیزی یادداشت می‌کرد کرد و گفت:
- خاله بهم داده.
از او تشکر کرد و در آخر خانوم منشی به او شکلاتی داد و از شرکت خارج شدیم. نگرانی‌هایم به حدی رسید که دیگر نتوانستم آرام بگیرم و خودم را کنترل کنم و تا از شرکت بیرون آمدیم اشک‌هایم از چشمانم سرازیر شدند و گوشه‌ای از خیابان نشستم و بلند اشک ریختم.
با زنگ خوردنِ تلفنم اشک‌هایم پایان یافت و جایِ اشک‌هایم را خنده‌‌ فرا گرفت. اشک‌هایم را پاک کردم و تماس را جواب دادم:
- سلام کایلی؟
- بله خودمم!
- به آدرسی که می‌فرستم بیا.
- تو کی هستی؟ از جونم چی می‌خوای؟
- به آدرستی که پیامک می‌کنم بیا می‌فهمی!
ترس کلِ تنم را فرا گرفته بود او چه کسی بود که به من زنگ میزد؟ نکند کوین را به عنوانِ گروگان گرفته‌اند و من هم بروم و مرا هم گروگان بگیرند؟
حال پسرم را به کی بسپارم؟ به چه کسی او را امانت دهم که مثلِ من مواظبِ او باشد؟ ذهنم قد نمی‌داد و نمی‌دانستم که پسرم را به دستِ کی بسپارم؟ چند دقیقه‌ای را قدم برداشتم مارتیک مات و مبهوت به من زل زده بود تا مردمکِ چشمانم به طرفش چرخید سیلِ اشکانم جاری شد و او را در آغوش گرفتم و لب زدم:
- پسرم، من رو ببخش. من معذرت می‌خوام.
در حالی که از آغوشش جدا می‌شدم شماره‌ی کاترین را گرفتم بعد از گذشتِ چند بوق جواب داد:
- سلام، خوابه یا واقعیته؟ کایلی تویی دخترم؟
 

ARNI.

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
51
پسندها
195
امتیازها
78

  • #32
- سلام! بله خودم هستم. راستش کارم گیر بود وگرنه زنگ‌تون نمی‌زدم.
- جانم؟
- می‌تونم به مدت چند ساعت پسرم رو به دست شما بسپارم؟
- البته! کجا بیام؟
- آدرس رو پیامک می‌کنم.
به تماس پایان دادم و آدرس را پیامک کردم. نگاهی به مارتیک کردم در حالی که ماشین اسباب بازی‌اش را در دست گرفته و به او زل زده بود گفت:
- مادر، برای چی تو رو ببخشم؟ مگه اشتباهی از تو سر زده؟
در حالی که اشک‌هایم را پاک می‌کردم به طرفش رفتم و لب زدم:
- پسرم، باید بری پیش خاله کاترین قول میدم تا شب برگردم باشه؟
ماشین اسباب بازی‌اش از دستانش افتاد و در حالی که اشک از چشمانش جاری شده بود گفت:
- می‌خوای من رو تنها بذاری و من رو پیش خاله کاترین ببری؟
اسباب‌بازی‌اش را رها کرد و دوید و با گریه از پیشم رفت. کیفم را بر روی شانه‌هایم تنظیم کردم و به دنبال مارتیک دویدم و گفتم:
- پسرم، پسرم مارتیک! وایستا نرو.
همان لحظه کاترین سوار ماشین بود و راننده‌‌اش هم طبق معمول باریگارد بود. مارتیک نگاهی به پشت سرش کرد و گفت:
- تو مادر من نیستی!
نفس در سینه‌ام حبس شده و ماشین به مارتیک نزدیک بود با صدایی رسا گفتم:
- پسرِ یکی یه دونه‌ام مواظب باش!
بادیگارد پاهایش را بر روی ترمز گذاشت و کاترین زیر لب چیزی را زمزمه کرد پسرکم بر روی کاپوت ماشین پرتاب شد و بعد هم پخش زمین شد کاترین از ماشین پیاده شد و بعد نگاهی به من که با گریه می‌دویدم و اسم مارتیک را به زبان می‌آوردم کرد و گفت:
- پسرِ تو بود؟
با گریه مارتیک را در آغوش گرفتم و بلند گریه کردم و زجه زدم و گفتم:
- پسرم، پسرم چشم‌هات رو باز کن! قربون اون شکل ماهت برم من رو تنها نذار‌.
کاترین در حالی که دستپاچه شده بود و ترس به تنش رخنه می‌زد لب گشود:
- وای خدایِ من! اون هنوز خیلی بچه‌ست.
کاترین با حرص و جوش نگاهی به بادیگارد کرد و کُلتش را بیرون آورد و لب زد:
- مرتیکه، اگر چیزیش بشه خودم می‌کشمت!
مارتیک چشمانش را باز کرد و با گریه گفت:
- مادر، مادر کجایی؟
در حالی که دستانم را در موهایش فرو برده بودم و صورتش را نوازش می‌کردم گفتم:
- این‌جام پسرم، این‌جام دردونه‌ام نترس!
کاترین کلتش را در پشت شلوارش گذاشت و گفت:
- خداروشکر که خوبه! پس من اون رو می‌برم خونه‌مون خب؟
از روی زمین بلند شدم و در حالی که چند رشته از موهایم را از صورتم کنار می‌زدم گفتم:
- اون مرد... همون آبراهام... به پسرم که آسیب نمی‌زنه نه؟
کاترین در حالی که دستانش را در جیبش فرو می‌برد نگاهی به بادیگارد و بعد نگاهی به من می‌اندازد.
- نه، خیالت راحت اون به بچه‌ها آسیبی نمی‌زنه. من به اون نمی‌گم که پسر توئه. خوبه؟
در حالی که دستان مارتیک را در دستانم قفل کرده بودم گفتم:
- پس پسرم رو به دست تو می‌سپارم، خیال کن پسر خودته؛ از اون مواظبت کن!
نمی‌دانستم دارم با خود و زندگی‌ام چه‌کار می‌کنم اما زندگی من به زندگی کوین بند است خدا می‌داند او کجاست و چرا تا الان به خانه برنگشته است! باز همان شماره تماس گرفت. صدای کسی که دهان او را بسته بودند و تلاش می‌کرد حرفی بزند از پشت گوشی در گوشم می‌پیچد. اما به مراتب صدا کمتر شد و در همین حین صدای کلفت و بمی در گوشم پیچید:
- چیشد؟ نیومدی که؟
با لکنت و اشک لب گشودم:
- سوار تاکسی‌ام تا یک ربع دیگه خودم رو می‌رسونم!
- بیست دقیقه بیشتر وقت نداری، مبادا خودت رو دیر برسونی‌ ها!
تلفن را قطع کردم و کلاه کلاچ قرمز رنگم را بر روی سرم تنظیم کردم و سوار تاکسی شدم و به آدرسی که داده بود رفتم.
 
آخرین ویرایش:

ARNI.

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
51
پسندها
195
امتیازها
78

  • #33
جایی تاریک و خلوت بود. آن‌قدر خلوت که حتی پرنده‌ای پر نمی‌زد. این‌جا درست تصویری همانند جهنم در ذهنم به بند کشیده شده بود. این‌جا کجاست؟ آن مرد کیست؟ از جانم و زندگی‌ام چه می‌خواهد؟ در حالی که تعداد زیادی سئوال‌های بی‌جوابی در قلک ذهنم انباشته شده بود دستی بر روی لبان باریکم قرار گرفت. اما انگار دست نبود او دستمال بی‌هوشی بود که توسط شخصی بر روی لبانم قرار گرفته بود. در حالی که دست و پا می‌زدم در گوشم زمزمه کرد:
- وای‌، وای کایلی! بالاخره توی دامم افتادی و توی مشتم گرفتمت!
جلوی دیدم را سیاهی مطلق فرا گرفته بود و دیگر توان این‌که دست و پا بزنم و میان آن دست بزرگ و زمخت که بر روی دهانم و صورتم قرار گرفته بود تلاش کنم را نداشتم و دیگر فهمیدن این اتفا‌ق‌ها از دیدم پنهان شده بود. نوری در لابه‌لای پنجره‌ی کوچک به صورتم می‌تابید زمانی که چشمانم را گشودم در اتاق کوچک و سردی حضور داشتم که از سقف اتاقش آب می‌چکید. نگاهی به اطرافم کردم دست و پاهایم را با طناب بسته بودند. رد طناب بر رویِ پوستم همانند خون قرمز کرده بود. ترس کلِ تنم را فرا گرفته بود من این‌جا چه می‌کردم؟ قبل از آمدن به این جهنم، حدسم درست از آب در آمده بود درست کوین را گروگان گرفته‌اند و مرا هم در دام خود انداخته‌اند حال باید چه کنم؟ اگر کوین را بکشند چی؟ من جز کوین کسی را ندارم حال چه کسی باید جان ما را نجات دهد؟ انگار چیزی یادم آمده است. آن صدا؟ آن صدا چه‌قدر برایم آشناست؟ صدای کلفتی که در گوشم چیزی می‌گفت؟ او صدای آبراهام است! وقتی می‌خواهم اسم آبراهام را به زبان بیاورم زبانم نمی‌چرخد و لبانم را از ترس می‌گزم و در همین حین زیر لب زمزمه می‌کنم:
- اون که آلمان بود! اون که بعد از مدتی توی آلمان مرد. پس حالا چیشد؟
همانند دیوانه بلند قهقهه‌ای مستانه سر می‌دهم. دلیل بلند خندیدن‌هایم این بود که من چه‌قدر ساده‌لوام!
گفتند او در آلمان مرده است و من هم باور کردم.
آخ کایلی، آخ دختر! تو چه‌قدر ساده‌ای و آبراهام و آدم‌هایش ریاکار و پست و زبل!
درب توسط شخصی گشوده می‌شود. سگرمه‌هایم از شدت خشم در هم فرو می‌رود و حرص کل صورتم را در بر می‌گیرد. وقتی آبراهام با لبخند درب را می‌گشاید و به طرفم قدم برمی‌دارد. دلم می‌خواهد گلوی او را بگیرم و آن‌قدر بفشارم که در دستان خودم جان بدهد. او هر قدمی که به طرفِ من برمی‌دارد دلم می‌خواهد طناب را از میان پاهایم جدا کنند و از او فرار کنم. اما چه حیف که دست و پاهایم بسته است اگر آن‌ها را باز کند خودم با یک گلوله او را خلاص خواهم کرد و قول می‌دهم او را یک تنه گوشه‌ی قبرستان بفرستم! در همین حین لب می‌زند:
- خیال کردی چند سال بگذره عشقت هم از سرم می‌پره؟
بلندبلند قهقهه زد و در حالی که ماشینِ اسباب بازی کوچکی را در میان انگشتانش تکان می‌داد رویش را برگرداند و دو دستانش را پشت سرش قرار داد و آن‌ها را در هم قفل کرد و ادامه داد:
- نه، لامصب! عشقت از سرم نپرید متوجه‌ای؟
رویش را برگرداند و صندلیِ راک گهواره‌ای چوبی را با عصبانیت به طرف من‌ کشید و روی آن نشست و کمی به طرفِ صورتم خم شد و در حالی که به چشمانِ پر از اشکم خیره مانده بود گفت:
- این ماشین رو یادته؟
کمی که در شناختِ ماشین دقیق‌تر شدم گریه‌ام شدت گرفت. او ماشینی بود که برایِ پسرم مارک خریده بودم. اما دستِ آبراهام چه‌کار می‌کرد؟ آن روز فقط من و کوین در بیمارستان حضور داشتیم و آن روز آبراهام اصلاً آمریکا نبود و در آلمان بود! حال ماشینی که من برای پسرم خریده بودم دست او چه می‌کرد؟ دستانش را به طرف دهانم برد اما با اکراه و حس تنفر سرم را برگرداندم و چند سانتی از دستانش دور کردم اما او با خون‌سردی و آرامی لبخند زد و گفت:
- کایلی! می‌خوام دستمال رو از رویِ لبت بردارم چرا سرت رو برمی‌گردونی؟ هنوز هم از من متنفری تو؟
در حالی که دستانم را باز می‌کرد سیلی‌ای به او زدم. سرش به طرف درب برگشت وقتی سرش را برگرداند بلندبلند خندید و ادامه داد:
- جوابم رو گرفتم. پس معلومه حس تنفرت کمتر که نشده هیچ، حتی بیشتر هم شده. عجب!
دستمال را از روی لبانم برداشت در حالی که دندان قروچه می‌کردم گفتم:
- کوین کجاست؟
سرش را به سمت پاهایم خم کرده بود ولی تا اسم کوین را از زبانم شنید سرش به طرف صورتم چرخید و حرکات دستانش متوقف شد.
 

ARNI.

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
51
پسندها
195
امتیازها
78

  • #34
آن‌قدر خشمش زیاد بود که ترس کل تنم را فرا گرفت. صندلی را بلند کرد و به طرف دیوار پرتاب کرد و بلند ضجه زد و گفت:
- کوین‌کوین‌کوین‌کوین! خسته شده‌ام دیگه. اون مرد چی داره که تو مدام اسمش رو میاری؟ هان؟
از روی کاناپه بلند شدم و به طرفش رفتم و دستانم را روی سینه‌اش قرار دادم و لب زدم:
- اون... اون مردونگی و غیرت داره. اون ذات داره و مثل تو پست و خار و ذلیل نیست. اون... .
دستانش را روی لبانم قرار داد و من را به طرف خود کشید و با حرص لب گشود:
- خفه‌شو کایلی... خفه‌شو تا یه کار دستت ندادم!
با این حرف هُلش دادم و بلندبلند خندیدم و بعد با اشک لب زدم:
- آره خب، آبراهام آدلری تو! تو می‌تونی کار دست همه بدی! ولی ببین من رو... باید از روی نعش من رد شی که بتونی به کوینم آسیب بزنی اوکی؟
آبراهام در حالی که با حرص دستی بر روی ته‌ریش‌هایش می‌کشید با صدایی رسا گفت:
- آقایِ ژاک!
مردی که فامیل آن ژاک بود درب را گشود و لب زد:
- بفرما آقا؟
آبراهام سرش را برگرداند و گفت:
- کوین رو بیارین این‌جا!
با شنیدن نام کوین تپش قلب گرفتم و نفس در سینه‌ام حبس شد. درست شنیدم؟ او گفت کوین؟ یعنی کوین از صبح تا الان این‌جا است؟ نکند او را اذیت کرده و کتک زده باشند؟ وای خدای من! قرار است چه به روزمان بیاید؟ وقتی آقای ژاک کوین را آورد با دیدنش پاهایم بی‌جان شد و قلبم آتش گرفت. آن‌قدر او را کتک زده بودند که همه‌جایش غرق از خون بود و جان نداشت که بر روی پاهایش بایستد. تا آمدم به طرف او بروم آبراهام دستانم را گرفت و گفت:
- عمراً بذارم بری طرفش کایلی!
آبراهام با سر به ژاک اشاره‌ای کرد و ژاک هم سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و کُلتش را بیرون آورد. با صدایی بلند لب زدم:
- کوین!
کوین با انگشت به من اشاره کرد و بلند گفت:
- کایلی!
دست و پا می‌زدم تا آبراهام مرا ول کند. اما باز هم زورم به او نمی‌رسید. نگاهی به چشمان بی‌رحم آبراهام کردم و گفتم:
- خواهش می‌کنم با کوین کاری نداشته باش. به پاهات می‌افتم تا یک عمر نوکری‌ خودت و بچه‌هات رو می‌کنم به اون کاری نداشته باش!
اما بادیگارد کُلت را روی سرِکوین گذاشت و کوین با اشک گفت:
- کایلی، خیلی دوست دارم می‌دونی که؟ می‌دونی که حتی اگر بمیرم هم باز تو مال من خواهی بود؟
زیر لب زمزمه کردم:
- نه‌... نه. نه کوین! این حرف‌ها رو نزن من هم دوست دارم ولی پسرمون بهت نیاز داره لطفاً نرو! لطفاً ترکم نکن!
آبراهام عصبی شد و از کوره در رفت و بلند فریاد زد:
- د لعنتی ماشه رو بکش و یه گلوله توی مغزش خالی کن!
بادیگارد ماشه را کشید. با تمام قدرت تلاش کردم و خود را از آبراهام جدا کردم و در حالی که می‌دویدم لب زدم:
- نه کوین، نه نمی‌ذارم بمیری!
صدایِ شلیک در گوشم پیچید و خنده‌های آبراهام بلند شد. نگاهی به کوین که آغشته به خون بود و روی زمین افتاده بود کردم. انگار خواب می‌دیدم. این خواب بود نه؟ کوینم نمرده درست است دیگر؟ او نمی‌تواند با من و زندگیِ کوینم چنین کاری کرده باشد! او نمی‌تواند این‌قدر بی‌وجدان و بی‌رحم و بدجنس باشد! نه او نمرده است. خنده‌های آبراهام در گوشم مثل بمب انفجاری بود او با خنده‌هایش مرا دیوانه می‌کرد. بادیگارد کُلت را روی زمین رها کرد. به طرف کُلت رفتم و او را در دست گرفتم و لب زدم:
- کوینم رو کُشتی؟ اگر زمین برای کوین جایی نداشت برای تو هم جایی نداره آبراهام آدلر!
کُلت را در دستانم گرفتم. دستانم از شدت عصبانیت می‌لرزید. ماشه را کشیدم در همین حین آبراهام لب گشود:
- حماقت نکن، اسلحه رو بیار پایین!
صدای گریه‌های مارتیک در گوشم پیچید:
- مادر اون رو نکش!
پسرکم نمی‌داند پدرش توسط این مرد مرده است او نمی‌داند کسی که رویش را با پارچه‌ای سفید رنگ پوشانده‌اند پدرش است اما وقت آن رسیده که من هم این مرد را گوشه‌ی قبرستان بفرستم‌. تا آمدم شلیک کنم مارتیک خود را جلوی آبراهام سپر کرد و ادامه داد:
- حالا بزن!
پسرکم داشت از چه کسی دفاع می‌کرد؟ او داشت جان خود را در متقابل چنین فرد پست و بی‌رحمی که قاتل پدرش است سپر و فدا می‌کرد؟ در همین حین که بغض سخت گلویم را می‌فشرد و اشک از فراغم جاری شده بود لب زدم:
- پسرم، برو کنار بذار این مرد رو بکشم.
بلند فریاد زدم و ادامه دادم:
- بذار بکشمش پسرم!
مارتیک دفتر خاطرات را بست و بلند ضجه زد و روی زمین نشست و بلندبلند گریه کرد. در همین حین قالی را چنگ میزد و به خود لعنت می‌فرستاد برای این‌که چرا آن روز جانش را در برابر جان چنین مرد پستی سپر کرده است. که چرا آن روز نگذاشته است مادرش کار نیمه تمام او را تمام‌ کند!
 

ARNI.

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
51
پسندها
195
امتیازها
78

  • #35
حتی سابین هم نمی‌تواند به اشک‌های او پایان دهد یا کاری کند تا او آرام شود و گوشه‌ای از خنده‌های جهان برای او باشد. شاید باید در این لحظه کنارش بماند یا شاید هم نه، باید او را تنها بگذارد و او در خلوت خود به سر ببرد هر آن‌چه که باید، انجام دهد دو دلی جلوی راهش را سد کرده است. نمی‌داند باید چه تصمیمی بگیرد اما مارتیک با هیچ چیز دیگر حالش خوب نخواهد شد. دیگر هیچ چیزی او را آرام نخواهد کرد. حال سرنوشت آن مرد آغشته به خون است حال فکرهایی که در سر مارتیک می‌گذرد مزه‌ی خون می‌دهد مزه‌ی انتقام می‌دهد. نمی‌داند با سرنوشت خود چه خواهد کرد اما حق آبراهام را کف دستانش می‌گذارد. حتی اگر او مرده یا زیر هزاران خروار خاک باشد باز هم او را از قبر بیرون می‌آورد و او را می‌کشد. با تمام ناتوانی‌هایش از روی زمین بلند می‌شود این‌بار از دیوار یا از دسته‌ی صندلی کمک نمی‌گیرد. این‌بار طور دیگری از جای بلند می‌شود. حال همه چیز را فهمیده است! حال با انتقام بلند می‌شود. می‌خواهد هر قدمش را با انتقام و حرص بردارد. سابین گوشه‌ای نشسته و مات و مبهوت به مارتیک خیره مانده است. او سعی دارد تمام حرکات مارتیک را نظارت کند. می‌خواهد به او کمک کند اما نمی‌داند چه‌طور! او می‌خواهد دستان مارتیک را بگیرد اما این کار برایش غیر ممکن است. چون خیال می‌کند اگر طرف او برود داغ دلش را تازه‌تر می‌کند. پس باید او فقط یک تماشاگر باشد؟ باید فقط ببیند و حس کند؟ مارتیک دسته‌ی درب را می‌گیرد و در حالی که به او فشاری وارد می‌کند درب گشوده می‌شود. سابین در حالی که نشسته است زانوهایش را در آغوش می‌گیرد و مردمک چشمانش را به طرفی دیگر می‌چرخاند.
مارتیک با تمام دردهایش باز هم تا چهره‌ی مظلوم و چشمان آغشته به اشک سابین را می‌بیند لبخندی می‌زند. نمی‌خواهد این طفل معصوم را وارد بازی کند. با دستان سرد و لرزانش چانه‌ی سابین را در دست می‌گیرد و به آرامی بالا می‌آورد. حال صورت سابین متقابل دو چشمان آغشته به اشک مارتیک قرار می‌گیرد و در همین حین لب می‌زند:
- من میرم... میرم ولی مواظب خودت باش. قول میدم برگردم اما... اما نمی‌دونم جنازه‌ام برمی‌گرده این‌جا یا این‌که زنده برمی‌گردم. ولی بدون که خیلی دوستت دارم و یکی مثل پدر و یکی مثل برادر همیشه پشت و پناهته!
سابین اشک در چشمانش حلقه زده است نه می‌تواند به مارتیک بگوید نرو نه می‌تواند به او بگوید برو اما دلش نمی‌خواهد لحظه‌ای از او دور بماند. دلش می‌خواهد بی‌خیال خطرها و عاقبت بشود و با مارتیک همراه شود و با او برود. اما می‌داند که مارتیک چنین عذری را نمی‌پذیرد. پس حال فقط تنها کارش اشک ریختن شده است.
 

ARNI.

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
51
پسندها
195
امتیازها
78

  • #36
او می‌ترسد که این آخرین دیدار باشد آخرین دیداری که مزه‌ی زهر می‌دهد زهری که مزه‌ی تلخی را به خود گرفته است. می‌ترسد این آخرین باری باشد که می‌تواند مارتیک را در آغوش بگیرد و چند دقیقه‌ای در آغوشش آرام گیرد.
او ترس‌های زیادی را در وجودش حس می‌کند اما نمی‌داند این ترس‌ها به او جواب مثبت خواهند داد یا بر خلاف فکرهای در سرش جواب منفی به او خواهد داد.‌ حال که دیگر دستان گرم مارتیک را در اطراف کمرش احساس نمی‌کند ناودانی چشمانش که خیس از اشک است از چشمانش آرام‌آرام می‌چکد و بر روی گونه‌هایش سُر می‌خورد. مارتیک نمی‌تواند به راحتی از این اشک‌ها بگذرد شاید حس می‌کند سابین را به بودنش امیدوار کرده است و حال که او را با چشمانی خیس از اشک رها می‌کند تمام امیدهایش را به ناامیدی تبدیل کرده است اما نمی‌تواند در این چهار دیواری گوشه‌ای بنشیند و دست روی دست بگذارد تا آن مرد پست فترت به راحتی به زندگی‌اش ادامه دهد. در حالی که به طرفِ اتاقش قدم بر می‌دارد یاد روزی می‌افتد که مردی به او می‌گفت:
- مارتیک پسرم! معلومه پسر زرنگی هستی اگر روزی دوست داشتی می‌تونی بیای و برای من کار کنی‌.
کمد کشویی‌اش را می‌گشاید. در حالی که به لباس‌ها چنگ می‌زند و آن‌ها را بر روی زمین می‌اندازد چیز دیگری هم به یاد می‌آورد:
- این شماره‌ی منه... می‌تونی هر وقت که بهم نیاز داشتی زنگ بزنی!
مارتیک دنبال آن برگه‌ای می‌گردد که آن روز آن مرد شماره‌اش را بر روی آن حکاکی کرد و به او داد. زمانی که کمد را خالی می‌بیند و برگه‌ای که می‌خواهد را پیدا نمی‌کند ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد. لگدی به کمد کشویی می‌زند و به طرف کمد دیگری می‌رود و زمانی کی برگه را می‌بیند لبخندی مزین لبانش می‌شود گوشی‌اش را از جیبش بیرون می‌آورد و شماره‌ی آن مرد را می‌گیرد. بعد از گذشت چند بوق صدایی کلفت و بَم در گوشی پخش می‌شود:
- بفرما؟
مارتیک چند‌ لحظه‌ای سکوت می‌کند و بعد می‌گوید:
- سلام قربان، با لوک تماس گرفتم؟
لوک: بله خودم هستم، امرت؟
مارتیک: من مارتیکم... می‌شناسی؟
لوک: نمی‌دونم کی هستی، خب کارت‌ رو بگو پسر جون؟
مارتیک در حالی که دستانش مُشت شده است و برگه‌ را در دستانش مچاله می‌کند با حرص می‌گوید:
- چه‌طور ممکنه که نشناسی؟ آدرست رو برام پیامک کن میام دیدنت اون‌جا حتماً یادت میاد که من کی‌ام!
بلافاصله تماس را قطع می‌کند و گوشی را در جیبش می‌گذارد و کُتش را می‌پوشد و از اتاق خارج می‌شود. خبری از سابین در سالن نیست حتماً آن‌قدر از رفتن مارتیک‌ دل‌گیر است که خود را در اتاق حبس کرده و در خلوت خود اشک می‌ریزد. مارتیک کفش‌هایش را که از روز قبل واکس کشیده است را می‌پوشد و در حالی که بندهای کفش‌هایش را می‌بندد پیغامی بر روی گوشی‌اش می‌آید. با عجله گوشی‌اش را از جیبش بیرون می‌آورد و مسیج را باز می‌کند.
- شیکاگو، خیابون بیرگام سیتی!
بلافاصله گوشی‌‌ را در جیبش قرار می‌دهد و زیر لب چند بار زمزمه می‌کند:
- شیکاگو، خیابون بیرگام سیتی.
- شیکاگو، خیابون بیرگام سیتی.
- شیکاگو، خیابون بیرگام سیتی.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین