. . .

متروکه رمان برادرکشی| شیما فراهانی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
رمان برادرکشی
نویسنده:شیما فراهانی
ژانر:عاشقانه
ناظر: @CANDY
خلاصه ی داستان:
این داستان درباره‌ی دختری به نام پریماه و پسری به نام سیاوش هست که به طور تصادفی در دانشگاه با یکدیگر آشنا می‌شوند و به هم علاقه پیدا می‌کنند. سیاوش، که بعد از مدتی تصمیم می‌گیرد به خواستگاری پریماه برود در شب خواستگاری متوجه می‌شود برای ازدواج آن‌ها مانعی وجود دارد ولی در نهایت.......!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شیما فراهانی

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
6148
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
23
پسندها
74
امتیازها
48

  • #21
پارت نوزدهم

سر کلاس نشسته بودم که متوجه شدم یک پیام برایم آمده، طوری که استاد متوجه نشود تلفن همراهم را از داخل کیفم بیرون آوردم و پیام را باز کردم که دیدم پیام از طرف آقا سیاوش هستش و محتوای پیام این بود: (سلام خانم شریفی شرمنده مزاحم شدم من جلوی بوفه‌ی دانشگاه منتظر شما هستم کلاس‌تون تمام شد تشریف بیارید)
نمی‌دانم چرا؛ ولی در دلم غوغایی به پا شد، هم خوش‌حال بودم و هم هیجان داشتم، باقی درس را اصلاً متوجه نشدم، زیرا حواسم مدام پیش آقا سیاوش بود...
وقتی کلاسم تمام شد سریع خودم را به بوفه رساندم که از دور آقا سیاوش را جلوی درب بوفه دیدم که داشتند به ساعت‌شان نگاه می کردند و یک دفتر مشکی رنگ هم در دست‌شان بود، جلوتر رفتم و گفتم:
_ سلام ببخشید دیر شد.
آقا سیاوش، سرشان را بالا گرفتن و گفتن:
_ سلام خانم شریفی، خوب هستید؟ نه خواهش می‌کنم، بفرمایید.
بعد دفتر را به سمت من گرفتند و بعد از این که من دفتر ایشان را گرفتم گفتم:
_ ممنون، اجازه بدید منم دفترم و بدم خدمت شما.
بعد دست بردم داخل کیفم و دفترم را بیرون آوردم و به ایشان دادم و بعد از یک خداحافظی از آنجا دور شدم...

(داستان از زبان سیاوش)

شب بود و روی تختم دراز کشیده بودم و دفتر پریماه توی دستم بود و داشتم آن را ورق میزدم، بعضی از شعرها و دل‌نوشته‌هاش واقعاً زیبا بود و من بیشتر از این خوشم آمده بود:
زندگی موسیقی گنجشک‌هاست...
زندگی باغ تماشای خداست...
زندگی یعنی همین پروازها...
صبح ها...لبخندها...آوازها...
زندگی ذره‌ی کاهی‌ست که کوهش کردیم...
زندگی، نکوهی‌ست که خارش کردیم...
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار...
زندگی نیست بجز دیدن یار...
زندگی نیست بجز عشق...
بجز حرف محبت به کسی...
ورنه هر خار و خسی، زندگی کرده بسی...
زندگی تجربه‌ی تلخ فراوان دارد...
دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه‌ی یک عمر بیابان دارد...
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم؟!

(داستان از زبان پریماه)

دفتر آقا سیاوش را کنار گذاشتم و پتو را روی خودم مرتب کردم و بعد از خاموش کردن چراغ خواب چشم‌هایم را روی هم گذاشتم و به فکر فرو رفتم...
آقا سیاوش هم درست مثل من احساساتی هستند و یک وقتایی از اُمید میگن و یک وقتایی از غم و غصه، در کل آدم جالبی هستن و فقط یک چیز راجع به ایشان ذهن من را به خودش درگیر کرده و آن هم این که نوشته‌ی آخرشان بالاش نوشته شده می‌نویسم برای تو، منظورشون کی بوده؟ یعنی کسی توی زندگی‌یشان هست؟ برای آن نوشته شده؟
بعد از کلی فکر و خیال چشم‌هایم را روی هم هم گذاشتم و به عالم بی خبری فرو رفتم...
صبح وقتی از خواب بیدار شدم، بعد از این که صبحانه‌ی مختصری خوردم به دنبال مریم رفتم و با هم به طرف دانشگاه حرکت کردیم، در طول مسیر اِن‌قدر فکرم درگیر بود که مریم هم متوجه‌ی این موضوع شد و رو به من گفت:
_ پری، خوبی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شیما فراهانی

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
6148
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
23
پسندها
74
امتیازها
48

  • #22
پارت بیستم

از فکر بیرون آمدم و گفتم:
_ چی؟!
مریم:
_ می‌گم خوبی؟!
پریماه:
_ آره خوبم، تو بهتر شدی راستی؟
مریم:
_ آره بهترم یه سرماخوردگی بود، دو سه روزِ استراحت کردم خوب شدم، تو انگار حالت خوب نیست!
تعجب کردم و رو به مریم گفتم:
_ یعنی چی؟! متوجه‌ی منظورت نمیشم!
مریم:
_ هیچی رانندگی تو بکن.
دیگه حرفی بین‌مان رد و بدل نشد تا به دانشگاه رسیدیم...
ظهر موقع ناهار بود که من و مریم به سلف رفتیم و سفارش غذا دادیم، وقتی پشت میز نشستیم من دفتر آقا سیاوش را از داخل کیفم بیرون آوردم تا باقی نوشته‌های آن را بخوانم که متوجه شدم مریم به من خیره شده است، اصلاً حواسم به مریم نبود یک دفعه یادم افتاد که نباید این کار را می‌کردم؛ چون دوست نداشتم مریم بداند دفتر آقا سیاوش دست من هست؛ پس سریع دفتر را بستم و آن را دوباره داخل کیفم گذاشتم.
_ چیزِ ...می‌خواستم درس بخونم پشیمون شدم حسش نیست.
مریم:
_ این دفتر مشکیِ مالِ خودتِ؟!
پریماه:
_ کدوم دفتر؟!
مریم:
_ همین دیگه که الان گذاشتی توی کیفت.
پریماه:
_ آهان، آره مال خودمِ.
مریم:
_ آخه اولین بارِ دستت می‌بینمش.
پریماه:
_ نه این و داشتم.
دیگه حرفی بین من و مریم رد و بدل نشد تا غذای‌مان حاضر شد و ما مشغول صرف آن شدیم...

(داستان از زبان سیاوش)

امروز خیلی چشم چرخاندم؛ ولی ندیدمش، ماشینش را توی پارکینگ دیدم؛ ولی خبری از خودش نبود، نمی‌دانم چرا؛ ولی حال عجیبی داشتم، دلم می‌خواست هر طور شده می‌دیدمش و انگار یک روز او را نمی‌دیدم دل‌تنگ می‌شدم، توی فکر بودم که دیدم یک نفر دستش را روی شانه‌‌ام گذاشت و گفت:
_ بدجور انگار توی فکری داداش چیه؟! قیافه‌‌ات شبیه اینا شده که تازه ورشکسته شدن.
برگشتم و دیدم مسعود هستش، دست مسعود را از روی شانه‌ام برداشتم و گفتم:
_ مسعود حال و حوصله‌ی شوخی ندارم الان.
مسعود با قیافه‌ای متعجب پرسید:
_ چی شده؟!
سیاوش:
_ قول میدی بین خودمون بمونِ؟
مسعود:
_ آره تو که من و می‌شناسی داداش همه حرفی پیشت میزنم توام خیالت راحت باشه اگه حرفی داری بگو.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم:
_ فکر کنم عاشق شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شیما فراهانی

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
6148
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
23
پسندها
74
امتیازها
48

  • #23
پارت بیست و یکم

مسعود:
_ فکر می کنی یا مطمئنی؟
عصبی شدم و گفتم:
_ اَه، مسعود دارم می‌گم شوخی نکن دیگه.
مسعود:
_ بابا شوخی چی دارم، می‌گم مطمئنی یا نه؟ همین.
سیاوش:
_ نه فکر کنم مطمئنم.
مسعود:
_ خُب، این دختر خوشبخت کیه؟
سیاوش:
_ قول میدی بین خودمون بمونِ؟
مسعود:
_ قول میدم بگو.
سیاوش:
_ پریماه شریفی

(داستان از زبان پریماه)

دو ماهی می‌شد که از شروع کلاس‌ها گذشته بود و ما تقریباً درس‌هایمان سخت شده بود و باید تمام وقت‌مان را برای درس خواندن می گذاشتم، دفتر آقا سیاوش هم هنوز دستم بود و دفتر من هم دست ایشان، من و آقا سیاوش توی دانشگاه زیاد هم را می‌دیدیم و گاهی اوقات در رابطه با درس به هم پیام می‌دادیم؛ من هر زمان راجع به درس سوال داشتم به آقا سیاوش پیام می‌دادم و ایشان همیشه با آرامش و متانت جواب من را می‌دادند...
یک چند وقتی بود زمانی که به دانشگاه می‌رفتم همش با چشم به دنبال یک نفر می‌گشتم و تا او را از دور یا نزدیک می‌دیدم قلبم به تپش می‌افتاد و دست‌هایم یخ می‌زد، نمی‌دونم اسم این حالتی که داشتم چه بود، خیلی با خودم فکر کردم و تنها به یک نتیجه رسیدم، اسم این عشق است عشق...!

(داستان از زبان سیاوش)

دیگر وقتش رسیده بود تا با پریماه صحبت کنم و به او بگویم چند وقتی است عاشق او شدم؛ البته نمی‌دانستم چگونه به او بگویم...
تلفن همراهم را برداشتم و شماره ی او را گرفتم...
یک بوق
دو بوق
........
پریماه:
_ الو سلام.
سیاوش:
_ سلام پریماه خانم خوب هستید؟
پریماه:
_ بله خوبم ممنون شما خوبید؟
سیاوش:
_ خوبم خداروشکر تشکر، ببخشید پریماه خانم چیزِ...من...چه طوری بگم یک صحبتی داشتم با شما.
پریماه:
_ بفرمایید من در خدمتم.
سیاوش:
_ نه فکر کنم این طوری نمیشه درست صحبت کرد اگر شما اجازه بدید حضوری شما رو ببینم.
پریماه:
_ چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟!
سیاوش:
_ نه نگران نباشید مسئله‌ی خاصی نیست فقط چه طوری بگم یک مطلبی هست حضوری باید بگم خدمت‌تون اگر مشکلی ندارید فردا با هم قرار بزاریم یه کافه‌ای اون جا صحبت کنیم.
پریماه:
_ باشه مشکلی نیست هر چی شما بفرمایید.
سیاوش:
_ ممنون، پس من بعدازظهر ساعت شش که شما کلاستون تموم میشه توی همون کافه‌ای که نزدیک دانشگاه هست می‌بینمتون خوبه؟
پریماه:
_ نه ببخشید اون جا نمیشه یه مشکلی هست.
سیاوش:
_ چه مشکلی؟!
پریماه:
_ دوستم مریم چون همیشه با منِ دوست ندارم اون ببینه من با شما قرار گذاشتم و می‌خواهیم حرف بزنیم متوجه‌ی منظورم هستید؟!
سیاوش:
_ بله متوجهم، خوب پس کجا همو ملاقات کنیم؟
پریماه:
_ میشه من خودم زمان و مکانش و بهتون اعلام کنم؟
سیاوش:
_ بله حتماً، پس من منتظر خبر شما هستم.
پریماه:
_ بله باید ببخشیدا اون جوری معذب بودم.
سیاوش:
_ نه خواهش می‌کنم پس من دیگه مزاحم‌تون نباشم.
پریماه:
_ نه خواهش می‌کنم شما مراحم هستید، راستی من با اجازه‌ی شما یه شعر هم داخل دفتر شما نوشتم.
سیاوش:
_ چه جالب، اتفاقاً من هم همین کار و کردم با اجازه‌اتون.
پریماه:
_ کنجکاو شدم زودتر بخونمش، پس من هر روزی که شما رو دیدمتون دفتر شما رو میارم و شما هم بی زحمت دفتر من و بیارید.
سیاوش:
_ باشه چشم حتماً.
پریماه:
_ ممنون، خُب دیگه من بیش از این مزاحم شما نشم خدانگهدارتون.
سیاوش:
_ خداحافظ.
تماس را قطع کردم و توی دلم لحظه شماری می‌کردم تا هر چه زودتر او را ببینم و حرف دلم را به او بگویم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
16
بازدیدها
205
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
96
پاسخ‌ها
33
بازدیدها
332

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین