پارت نوزدهم
سر کلاس نشسته بودم که متوجه شدم یک پیام برایم آمده، طوری که استاد متوجه نشود تلفن همراهم را از داخل کیفم بیرون آوردم و پیام را باز کردم که دیدم پیام از طرف آقا سیاوش هستش و محتوای پیام این بود: (سلام خانم شریفی شرمنده مزاحم شدم من جلوی بوفهی دانشگاه منتظر شما هستم کلاستون تمام شد تشریف بیارید)
نمیدانم چرا؛ ولی در دلم غوغایی به پا شد، هم خوشحال بودم و هم هیجان داشتم، باقی درس را اصلاً متوجه نشدم، زیرا حواسم مدام پیش آقا سیاوش بود...
وقتی کلاسم تمام شد سریع خودم را به بوفه رساندم که از دور آقا سیاوش را جلوی درب بوفه دیدم که داشتند به ساعتشان نگاه می کردند و یک دفتر مشکی رنگ هم در دستشان بود، جلوتر رفتم و گفتم:
_ سلام ببخشید دیر شد.
آقا سیاوش، سرشان را بالا گرفتن و گفتن:
_ سلام خانم شریفی، خوب هستید؟ نه خواهش میکنم، بفرمایید.
بعد دفتر را به سمت من گرفتند و بعد از این که من دفتر ایشان را گرفتم گفتم:
_ ممنون، اجازه بدید منم دفترم و بدم خدمت شما.
بعد دست بردم داخل کیفم و دفترم را بیرون آوردم و به ایشان دادم و بعد از یک خداحافظی از آنجا دور شدم...
(داستان از زبان سیاوش)
شب بود و روی تختم دراز کشیده بودم و دفتر پریماه توی دستم بود و داشتم آن را ورق میزدم، بعضی از شعرها و دلنوشتههاش واقعاً زیبا بود و من بیشتر از این خوشم آمده بود:
زندگی موسیقی گنجشکهاست...
زندگی باغ تماشای خداست...
زندگی یعنی همین پروازها...
صبح ها...لبخندها...آوازها...
زندگی ذرهی کاهیست که کوهش کردیم...
زندگی، نکوهیست که خارش کردیم...
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار...
زندگی نیست بجز دیدن یار...
زندگی نیست بجز عشق...
بجز حرف محبت به کسی...
ورنه هر خار و خسی، زندگی کرده بسی...
زندگی تجربهی تلخ فراوان دارد...
دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازهی یک عمر بیابان دارد...
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم؟!
(داستان از زبان پریماه)
دفتر آقا سیاوش را کنار گذاشتم و پتو را روی خودم مرتب کردم و بعد از خاموش کردن چراغ خواب چشمهایم را روی هم گذاشتم و به فکر فرو رفتم...
آقا سیاوش هم درست مثل من احساساتی هستند و یک وقتایی از اُمید میگن و یک وقتایی از غم و غصه، در کل آدم جالبی هستن و فقط یک چیز راجع به ایشان ذهن من را به خودش درگیر کرده و آن هم این که نوشتهی آخرشان بالاش نوشته شده مینویسم برای تو، منظورشون کی بوده؟ یعنی کسی توی زندگییشان هست؟ برای آن نوشته شده؟
بعد از کلی فکر و خیال چشمهایم را روی هم هم گذاشتم و به عالم بی خبری فرو رفتم...
صبح وقتی از خواب بیدار شدم، بعد از این که صبحانهی مختصری خوردم به دنبال مریم رفتم و با هم به طرف دانشگاه حرکت کردیم، در طول مسیر اِنقدر فکرم درگیر بود که مریم هم متوجهی این موضوع شد و رو به من گفت:
_ پری، خوبی؟!