. . .

متروکه رمان آنها کنار من هستند| فائزه عیسی‌وند

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. تخیلی
  3. معمایی
عنوان: آنها کنار من هستند
نویسنده: فائزه عیسی‌وند
ژانر: ترسناک، تخیلی، معمایی
ناظر: @FENRIR𓃦
خلاصه: نسیم، دختری که بعد از اتفاقات مشکوک و ماورائی که توی زندگیش براش رخ میده کنجکاو به دونستن حقیقت می‌شه ‌که چرا این اتفاقات براش افتاده و اون رو به چالش‌های زیادی کشونده؛ با موجوداتی درگیر می‌شه که نسیم رو با شخصی به اشتباه گرفتن.
با افرادی آشنا می‌شه، از تبار سیاهی و آتش عشقی که بین خاک و آتش پدیدار می‌شه، خاکی که قراره اون آتش رو خاموش کنه.
سرنوشت این کنجکاوی و آشنایی نسیم با این افراد چی می‌تونه باشه؟
عشق یا سوختن؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,360
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #3
مقدمه: گاهی تاریکی فقط ترس نیست!
گاهی جستجو است،گاهی حل معما،
گاهی پیدا کردن گمشده... .

***

با ترس به موجوداتی که رو به روم بودن نگاه کردم، صدای کشیده شدن پایی رو پشت سرم شنیدم با فکر این‌‌که شاید یکی از اعضای خانواده‌م باشه برگشتم که با دیدن اون فرد یکهو ... .
نسیم: وای این دیگه چه خوابی بود که دیدم؟
از ترس نزدیک بود سکته کنم؛ به اطراف نگاه کردم که ببینم اون موجود واقعی بود یا نه، ولی همه‌جا تاریک بود و فقط نور چراغ توی حیاط بود که یه کم به داخل می‌تابید. به بغل دستم نگاه کردم؛ نادیا سمت چپ خوابیده بود و نگین هم سمت راست، یه کم نگین رو تکون دادم.
نسیم: نگین، نگین... .
نگین با خواب ‌آلودگی بیدار شد و باز غر زدنش رو شروع کرد.
نگین: وای نسیم باز چته؟ من نمی‌تونم باهات بیام که آب بخوری، خب خودت برو بابا همین جاست، اَه!
نسیم: یه لحظه همراهم بیا، خب تاریکه! چراغ هم نمی‌‌شه روشن کنم، وگرنه بقیه بیدار می‌شن.
نگین با حرص دستش رو کوبید به بالش و گفت:
- بلند شو، ببین نسیم این آخرین باریه که همراهت میام اگه فردا هم این‌جور کنی من می‌دونم و تو!
ترجیح دادم چیزی نگم، وگرنه <<برو بابا>> توی دهنم بود؛ اگه می‌گفتم قطعاً پتو رو می‌کشید رو سرش و لجبازی می‌کرد و نمی‌اومد.

***

مامان: نسیم، نسیم، برو آیفون رو بردار ببین کیه!
یه نگاه به نادیا که نزدیک آیفون بود و داشت لاک می‌زد انداختم.
نسیم: خب به این دختر تن ‌پرورت بگو! نزدیک آیفون هم هست، حتما من که توی اتاقم باید برم؟ به من چه!
مامان: ان‌قدر زبون درازی نکن‌، دِ برو جواب بده، طرف دیگه رفت اِه! ای خدا باید برای یه چیزی التماسشون کنم!
با حرص از پله‌ها پایین رفتم که نزدیک بود با مخ زمین بخورم.
نسیم: بله بفرمائید؟
صدای خانم احمدی همسایه فضولمون از اون ‌طرف اومد.
خانم احمدی: سلام نسیم جان، خوبی دخترم؟
نسیم: سلام، بفرمائید داخل دم در بده.
بدون این‌ که بمونم جواب بده آیفون رو زدم و خودم هم به داخل اتاقم رفتم. حوصله‌‌ش رو نداشتم خیلی حراف بود!

***

این‌ قدر آهنگ گوش دادم سرم ترکید‌. بلند شدم و رفتم یواشکی از توی راه‌پله نگاهی به سالن انداختم و دیدم بله هنوز این احمدی حراف نرفته.
یکی نیست بگه آخه تو فکت درد نگرفت این ‌قدر حرف زدی؟ نگاه مامان کردم از چهره‌ش می‌تونستم متوجه بشم که اونم حوصله‌ش سر رفته و علاقه زیادی داره که احمدی رو از خونه بیرون کنه.
خانم احمدی: خب دیگه شیما جان، من زحمت رو کم کنم.
وای خدا، وای خدایا باورم نمی‌شه، داره گورش رو... اِه ببخشید داره میره. از خوشحالی اشکم داشت در می‌اومد!
تا از در بیرون رفت شروع کردم بشکن زدن و قر دادن. اون بین دیدم نادیا و نگین با تعجب دارن نگاهم می‌کنن.
نسیم: چیه؟ چرا این جور نگاه می‌کنین؟
نادیا: خل شدی الحمدالله‌!
نسیم: نه ولی این احمدی که این‌جا بود... .
دستم رو نمایشی گذاشتم روی گلوم و در ادامه‌ی حرفم گفتم:
- انگار یکی دست گذاشته این‌جام و خفه‌ا‌م می‌کنه.
بعد از حرفم از جلوی چشم‌های متعجب‌شون رد شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. بعد از خوردن یه لیوان آب خنک به سمت سالن برگشتم.
مامان داخل اومد و پرده‌های سالن رو کشید که باعث شد دیگه نور آفتاب داخل نیاد.
مامان: من خسته‌م می‌خوام بخوابم سر و صدا نکنین.
بعد هم وارد اتاق شد. نادیا هم طرف کتابخونه حرکت کرد و نگین هم به سمت آشپزخونه رفت.
منم بیکار بودم، نشستم و ادامه رمان ترسناک جدیدی که گرفته بودم رو خوندم. در حین خوندن حس کردم یه جسم سفید مایل به کرمی از توی اتاق مامان ‌این‌ها بیرون اومد و سریع رفت تو حیاط.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #4
نگاهم رو سریع چرخوندم اون‌طرف؛ ولی چیزی ندیدم.
با خودم گفتم:
- چون داستان ترسناک خوندمحتماً خیالاتی شدم.
دوباره ادامه دادم، ولی دوباره تکرار شد... .
این‌دفعه طاقت نیاوردم و آهسته رفتم سمت در ورودی. آروم جوری که صدا نده و مامان بیدار نشه بازش کردم. رفتم توی حیاط، از پله‌ها رفتم پایین و نگاهی به باغچه و اطراف حیاط انداختم که چشمم خورد به در انبار که دقیقاً مثل زیر زمین پایین خونه‌‌مون بود.
انگار یه نفر داخلش بود! از پشت شیشه که نگاه می‌کردم قد و هیکل طرف شبیه بابا بود؛ و با فکر این‌که بابا باشه خواستم برم داخل. هنوز پام رو روی پله اول نذاشته بودم که صدای شکستن یه چیزی از داخل انبار اومد. به چیزای ترسناک خیلی علاقه داشتم ولی الان از ترس خودم رو نزدیک بود خیس کنم.
آب دهنم رو قورت دادم و با جرئت رفتم سمت در انبار.
هم می‌ترسیدم هم می‌خواستم به ترسم غلبه کنم. پاهام داشتن می‌لرزیدن. توی یه حرکت ناگهانی در انبار رو سریع باز کردم؛ اما توی اون تاریکی چیزی مشخص نبود.
***
هانا: خودت دیدیش؟!
نسیم: نه.
هانا: پس چطور میگی پشت در انبار دیدمش؟!
نسیم: پشت در انبار فقط یه جسم که قد و هیکلش شبیه بابا بود دیدم. خب منم فکر کردم باباست واسه همین اولش بیخیال شدم.
همه ماجرا رو واسه هانا، دخترخاله و بهترین رفیقم که از بچگی کنار هم بودیم تعریف کردم. اون‌هم با هیجان و دقت گوش می‌داد و هر از گاهی یه چیزایی می‌پروند وسط که با چشم‌غره‌های من ساکت میشد.
هانا: وای نسیم، حالا که برای اولین‌بار از این‌جور چیزها تو خونه‌تون دیدی می‌خواین از این‌جا نقل مکان کنید.
با حسرت گفتم:
- آره راست میگی، انگار این‌ها هم زورشون می‌اومد این همه سال خودشون رو نشون بدن. انگار منتظر بودن متوجه بشن ما قراره بریم بعد خودشون رو نمایان کنن.
هانا ل*ب و لوچه‌ش رو آویزون کرد و یه هوم کش‌دار گفت بعد پشت حرفش ادامه داد:
- من گرسنمه، بلند شو یه خوراکی بده به من که از گرسنگی چشم‌هام داره سیاهی میره.
نسیم: همیشه برام سوال بود تو معده داری یا نه؟! کارد بخوره به اون شکمت تو که چند دقیقه پیش غذا خوردی چی‌شد باز؟! به من چه برو یه چیزی پیدا کن و کوفت کن.
بعدش دراز کشیدم و نگاهم رو دادم به سقف. کم‌کم یه چیز گرد و سیاه پدیدار شد روی دیوار. اولش کوچیک بود ولی رفته‌رفته داشت بزرگ‌تر میشد. با چشم‌های ریز یواش بلند شدم و دقیق نگاهش کردم. یهو از سقف مثل آب ریخت روی صورتم که با صدای بلند گفتم:
- اَه لعنتی، لعنتی.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #5
هانا با دو اومد توی اتاق و با تعجب گفت:
- پس چته؟!
فکر می‌کردم هانا ببینه که چی روی سر و صورتم ریخته؛ اما از این‌که متوجه نشد فهمیدم که فقط توی ذهن خودم شکل گرفته این اتفاق.
نسیم: هیچی تو برو.
هانا یه نگاه دیگه بهم انداخت و به کیکی که توی دستش بود گاز زد و رفت توی آشپزخونه. با حالت چندشی دستم رو به صورتم زدم که یه مایع چسبناک به انگشتام برخورد کرد. این‌قدر چندش بود که همون‌جا بالا آوردم.
***
با بی‌حالی به غرغرهای مامان در حالی که داشت کف اتاق جایی که من حالم بد شده بود رو تمیز می‌کرد نگاه کردم.
مامان: یعنی تو وقتی حس می‌کنی حالت تهوع داری دیگه نمی‌تونی بدویی بری توی حیاط اون‌جا این کار رو بکنی؟
دستی کشیدم به چشم‌هام کشیدم نگاهی به هانا که بیخیال داشت به صفحه گوشیش نگاه می‌کرد انداختم مامان کارش تموم شد و رفت بیرون از اون‌جا هم داد زد که هانا بره که کارش داره.
خیلی حالم بد بود. انرژی منفی انگار بهم وارد میشد. تصمیم گرفتم یکم بخوابم.
پرده اتاق رو کشیدم کنار و آروم خزیدم زیر پتو و به سه نکشیده خوابم برد.
***
از سرما داشتم یخ می‌زدم. پتو هم اکتفا نمی‌کرد هر چقدر بیشتر می‌‌پیچیدمش دور خودم بیشتر سردم میشد. پاهام یخ کرده بودن. به زور چشم‌هام رو باز کردم و نگاه اطراف کردم. هوا تاریک شده بود.
چراغ سرویس‌ بهداشتی خود‌به‌‌خود خاموش و روشن شد؛ از تخت اومدم پایین و رفتم سمت سرویس‌ بهداشتی.
درش که نیمه باز بود رو یکم دیگه بازش کردم؛ اما چیزی ندیدم و این اتفاق رو گذاشتم پای اتصالی برق‌ها. داشتم خودم رو متقاعد می‌کردم که صدای تق‌تق از پنجره اتاقم شنیدم آروم رفتم و پرده رو زدم کنار که یکهو یه چیزی انگار از اون‌طرف پنجره افتاد پایین با ترس و یواش پنجره رو باز کردم و از پنجره خم شدم که حیاط رو درست ببینم، شاید متوجه بشم اون چی بود که افتاد.
همین‌جور داشتم نگاه می‌کردم که یه چیزی شونه‌هام رو کشید سمت پایین، منم برای این‌که نیوفتم و به اون دنیا نرم دست‌هام رو گرفتم لبه پنجره و شروع کردم مامان و بابا رو صدا زدن. با جیغ و دادی که راه انداختم سریع یه نفر من‌ رو کشید سمت اتاق و افتادم رو زمین با ترس و وحشت و نفس‌نفس نگاه پنجره می‌کردم با لکنت گفتم:
- من و... من و کشید پایین، می‌خواست من رو بکشه.
اون فردی که نجاتم داد دستش رو گذاشت روی بازوم که با وحشت داد زدم و طرف رو هل دادم که صدای هانا اومد.
هانا: هیس، آروم باش هیچی نیست منم هانا. چیزی نیست حتما خواب دیدی یا از ترس بوده.
سردرد داشتم، حالت تهوع داشتم، حالم بد بود، احساس تنهایی می‌کردم.
هانا اومد طرفم و بغلم کرد، بغض داشتم اما نمی‌خواستم پیش هانا گریه کنم. عجیب بود، ولی حس خوبی بهش نداشتم.
همین‌طور که ب*غ*ل هانا بودم صورتم طرف در سرویس‌ بهداشتی بود که درش آروم داشت بسته میشد.
از ب*غ*ل هانا خودم‌ رو کنار کشیدم و رو بهش گفتم:
- می‌خوام لباس‌هام رو عوض کنم.
اون هم بدون حرف از اتاق بیرون رفت. خیلی سردم بود. یه لباس گرم پوشیدم و پتو رو گذاشتم دور خودم‌ و از اتاق رفتم بیرون.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #6
خبری از هانا نبود. توی کتابخونه و آشپزخونه و اتاق‌ها و سالن و حیاط هم نبود. شونه‌ای بالا انداختم و رفتم توی نت. وارد واتساپ شدم که دیدم از طرف هانا دو سه تا پیام برام ارسال شده بود.
با این شرح: "نسیم من همراه نگین و نادیا و مامانت رفتم خونه خودمون، اگه بیدار شدی خواستی بیا اون‌جا."
با خوندن این پیام موهای تنم سیخ شد و ع*ر*ق سرد روی پیشونیم نشست. خدا خدا می‌کردم که اون چیزی که توی ذهنمه درست باشه. ولی امید واهی بود این پیام ساعت چهار ارسال شده اما الان ساعت نزدیک‌های نُه بود.
اشکم داشت در می‌اومد. سریع رفتم اتاقم و لباسم رو عوض کردم و با عجله از سالن بیرون رفتم. ولی همین که در ورودی سالن رو باز کردم با دیدن اون گربه سیاه مرده که آویزون شده بود از دیوار جیغ بلندی سر دادم که حس کردم گلوم پاره شد. با گریه و ترس از اون‌جا دور شدم و توی اون هوای سرد از خونه زدم بیرون.
حتی یه کلید هم همراهم نیاوردم فقط می‌خواستم از اون خونه دور بشم. توی راه همه‌ش فکر می‌کردم. من فقط کنجکاو بودم در مورد اجنه یه چیزایی بدونم اما هیچ‌وقت احضار نکرده بودم یا فرا نخونده بودم.‌ ته کنجکاویم هم به هیچ جایی خطم نشده تا حالا، فوقش دو تا فیلم ترسناک دیدم و رمان ترسناک خوندم همین.
با ترس از خیابون رد می‌شدم. هم تاریک بود هم خلوت. هر طور بود خودم رو رسوندم به خونه خاله و پشت سر هم در می‌زدم.
به کل زده بود به سرم حتی نمی‌تونستم آیفون بزنم از یادم رفته بود.
صدای خاله از پشت آیفون رسید به گوشم.
خاله: بله بفرمائید؟
نسیم: خاله منم نسیم میشه در و باز کنید هوا سرده.
خاله: اِه نسیم تویی دخترم! بیا تو عزیزم الان سرما می‌خوری.
در باز شد و من یه نگاه با ترس به خیابون انداختم و رفتم داخل. مطمئنم الان دماغم سرخ شده از سرما. دم در نگین رو دیدم که مونده بود منتظر من انگار، نگین با حالت بی‌اهمیتی گفت:
- این چه ریختیه به خودت گرفتی؟ چرا رنگت پریده چیزی شده؟ توی خیابون کسی مزاحمت شده؟
نسیم: اگه فرصت بدی جواب بدم ممنونت میشم.
نگین ساکت فقط بهم خیره شد، این یعنی بنال.
نسیم: توی خونه تنها بودم خواب بد دیدم خیابون هم تاریک بود و خلوت واسه همین خیلی ترسیدم.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم ‌این‌قدر دروغگوی خوبی باشم.
نگین با یه حالت که یه جورایی بهم می‌گفت همونم خودتی نگاهم کرد و یه سر تکون داد و رفت.
یه نفس عمیق کشیدم که یه چیزی رفت تو گلوم. لعنتی خودم خیلی خوش‌شانسم این پشه هم حتماً باید محل خودکشیش رو توی گلوی من انتخاب می‌کرد. چند تا سرفه و عق زدم ولی چیزی نبود.
به همه سلام کردم و به پسرخاله‌م که سه چهار سال از خودم کوچیک‌تر بود کنترل تلویزیون رو دادم و بهش گفتم:
- حمید یه فیلم بزن ببینیم، حوصله‌م سر رفت.
حمید: به من چه کنترل که دستته، خودت بزن.
بعدش بلند شد‌ رفت. نمی‌دونم همه پسرها مثل حمید هستن یا نه؟‌ ولی خداروشکر می‌کنم برادر ندارم.
نسیم: چقدر بی‌ربطی خب می‌مردی اگه یه شبکه برام می‌زدی؟
حمید: آره می‌مردم خانم باربط.
نسیم: ایش گمشو.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #7
***
دیگه ساعت نزدیکای دوازده بود، ولی چون من خوابیده بودم دیگه خوابم نمی‌ا‌ومد. اما مامان‌اینا از چشم‌هاشون مشخص بود خیلی خوابشون میاد.
شوهر خاله‌م خیلی اصرار کرد بمونیم اما مامان گفت قراره فردا صبح بابا برسه خونه بهتره که بریم.
خیلی می‌ترسیدم برگردیم خونه بخصوص این‌که قراره دوباره جنازه اون گربه آویزون شده رو ببینم. همین‌جور که توی خیابون بودیم و داشتیم می‌رفتیم سمت خونه صدای نادیا بلند شد که گفت:
- عه اون مرد کیه در خونه‌مون؟!
نگین یکم دقیق شد بعد گفت:
- وا، اون که باباست
مامان هم گفت:
- نه دخترها اشتباه می‌کنید.
- یعنی برای مدل ماشین هم اشتباه می‌کنیم؟
- نه انگار درست میگی. اما قرار بود فردا صبح بیاد!
یکم پا تند کردیم و نادیا از دور برای بابا دست تکون داد و صداش کرد. بابا هم حواسش به ما جمع شد. وقتی رسیدیم سلام کردیم و بابا گفت:
- کجا بودید که الان برگشتین؟
مامان: خونه نجمه بودیم. تو مگه قرار نبود فردا بیای؟
همین‌جور که می‌رفتیم داخل بابا در جواب مامان گفت:
- چرا قرار بود فردا بیام. اما یه کار دیگه پیش اومد مجبور شدم برگردم.
مامان: چه کاری؟
بابا: بعدا میگم.
اونا داشتن حرف می‌زدن و من با تعجب مونده بودم توی حیاط و نگاه جایی که گربه آویزون بود می‌کردم، ولی ديگه اثری ازش نبود.
نگین چرخید طرف من و با کلافگی و کمی بی‌اعصابی گفت:
- باز چته نسیم؟ چرا این چند وقت این‌جور شدی؟ بیا داخل برو بخواب. فردا مگه کلاس نداری؟
سرم رو تکون دادم و رفتم داخل. توی اتاق بودم ولی خوابم نمی‌برد. از این سر اتاق می‌رفتم اون سر اتاق. رفتم آب بخورم که صدای مامان و بابا توجهم رو جلب کرد.
مامان: یعنی چی آخه؟
بابا: منم نمی‌دونم فقط شنیدم حاج‌علی گفت توی خونه‌تون یه سره صدای جیغ و داد میاد. انگار کسی داره چند تا دختر رو کتک می‌زنه!
مامان: مطمئنم خیالاتی شده. آخه ممکن نیست، چون امروز احمدی این‌جا بود بعدش هم من خوابیدم، بعدم رفتم خونه نجمه خونه امن و امان... .
یهو ساکت شد. مطمئن بودم داره به من فکر می‌کنه. برای همین سریع رفتم توی اتاقم و در و بستم و رفتم زیر پتو. تا سه شمردم که مامان بدون در زدن و با وحشت اومد سمت من و تکونم داد.
با تعجب بلند شدم و گفتم:
- بله مامان چیشده؟
مامان با ترس گفت:
- نسیم اون‌موقع که خونه نبودیم اتفاقی، صدایی چیزی توجه تو رو جلب نکرد؟
نسیم: نه مثلاً چی؟
مامان فقط نگاهم کرد و از اتاق رفت بیرون. بعد چشم‌هام رو بستم اما بعد از چند دقیقه صدای باز شدن در اتاقم اومد. لای پلکم رو باز کردم ببینم کیه که دیدم مامان وارد اتاق شد درحالی که یه قرآن دستش بود.
اومد گذاشتش بالای سرم و از اتاق رفت بیرون. بعد از رفتنش قرآن رو گرفتم توی بغلم و رفتم زیر پتو.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #8
صداهای اطرافم خیلی زیاد بود. چند نفر حرف می‌زدن، چند نفر گریه می‌کردن و ناله‌های بلند سر می‌دادن، چند نفر هم می‌خندیدن و قهقه‌های ترسناک سر می‌دادن.
اما هیچ‌کدومشون بدتر از اونی که با صدای خش‌دار اسمم رو صدا میزد ترسناک نبود.
ناشناس: نسیم اون کتاب رو بذار کنار، ما باهات کاری نداریم.
از بچگی عادت داشتم وقتی می‌ترسیدم با خودم تکرار می‌کردم.
نسیم: این یه توهمه، این یه توهمه، این یه توهمه فردا صبح تموم میشه.
زیر پتو بودم و به شدت ع*ر*ق کرده بودم و از گرما داشتم می‌مردم. جرعت نداشتم از پتو بیرون برم. این‌قدر قرآن رو سفت ب*غ*ل کرده بودم که مطمئن بودم جای ناخونام روی جلدش می‌مونه. کم‌کم چشم‌هام داشت گرم می‌شد که یهو صدای کوبیده شدن در ورودی با یه صدای مهیبی بلند شد. صدای نادیا و فریادهایی هم که میزد به گوش می‌رسید.
نادیا: مامان، مامان توروخدا یکی بیاد؛ بابا.
دیگه هیچی برام مهم نبود. با عجله از اتاق بیرون رفتم که دیدم مامان هم داره میره سمت اتاق نادیا. هر دو با هم در اتاقش رو باز کردیم که دیدیم نادیا زیر پتو و داره داد می‌زنه و کمک می‌خواد.
مامان رفت سمتش و از زیر پتو کشیدش بیرون و گفت:
- چی‌شده، چی شده عزیزم ها؟
نادیا با لکنت ناشی از ترس زیادش گفت:
- یه چی ... چیزی پاهام و گرفته بود، ول نمی‌کرد.
بعد زد زیر گریه.

***
نسیم: آره دیگه همه‌ش همین بود.
هانا: خیلی عجیبه!
نسیم: آره. امروز خونه‌ای بیام پیشت؟
هانا: آره‌آره تنهام اتفاقاً بیا.
نسیم: خب ببینم اگه مامان اجازه داد میام.
هانا: باشه پس فعلا.
گوشی رو قطع کردم و رفتم دنبال مامان که ببینم کجاست. همه‌جا رو گشتم. رفتم توی حیاط که دیدم توی انبار صدای پچ‌پچ ضعیفی میاد. رفتم سمت انبار که صدا واضح شد و متوجه شدم که صدای مامانه. خوب توجه کردم به حرفاش.
مامان: مقصر منم، تقصیر منه، با دخترهام کاری نداشته باش. من این‌جور کردم انتقامت رو از من بگیر نه بچه‌هام.
جمله‌ها رو با گریه و بغض می‌گفت متعجب شدم که چرا داره با عذاب وجدان این حرف‌ها رو می‌زنه چرا مقصر اونه اصلاً چه اتفاقی افتاده که باید مامان مقصرش باشه؟! توی همین فکرها بودم که یهو یه چیزی افتاد و شکست منم طاقت نیاوردم و رفتم توی انبار و مامان رو دیدم که نشسته روی زمین و دورش هم کلی شیشه خورده هست.
با ترس و تعجب گفتم:
- مامان!
یهو با چشم‌های اشکی نگاهش رو چرخوند سمتم و با صدای تقریباً بلند گفت:
- جلو نیا.
نسیم: مامان داشتی چی می‌گفتی؟ چرا مقصر تویی؟!
مامان اشک‌هاش رو پاک کرد و با هول گفت:
- متوجه منظورت نمیشم.
بعد یکم پرید اون‌طرف که شیشه خورده نره توی پاهاش و از انبار زد بیرون.
نگاه اطراف کردم و شونه‌ای بالا انداختم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #9
***
هانا: مامانم‌ اینا رفتن شهرستان مراسم یکی از فامیلامون. می‌گفتن طرف دعانویسه نمی‌دونم رمال یه چیز این‌جوری بوده. میگن جنا کشتنش.
نسیم: شعر گفتن.
هانا: شاید هم راست گفتن. آخه میگن زیاد دعای خوب نمی‌کرده. بیشتر اون خانم‌هایی که از مادرشوهر یا جاری بدشون می‌اومده می‌رفتن پیشش و می‌گفتن که دعا کنه واسه‌شون از شرشون خلاص شن.
نسیم: ای بیچاره‌ها.
هانا: تو امشب این‌جا می‌مونی یا من بیام اون‌جا؟
نسیم: نه این‌جا می‌مونم.
هانا: خب بهتر.
هانا یه مشت سیب‌زمینی ریخت توی روغنی که از قبل داغ کرده بود که باعث شد ازش آتیش بیاد بالا.
نسیم: نه نظرم عوض شد، بیا بریم خونه خودمون.
هانا تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- نترس نمی‌میری.
***
حرف‌های مامان فکرم رو درگیر کرده بود. دوست داشتم بدونم منظورش چی بوده. توی ماشین نشسته بودیم و منتظر مامان بودیم که بیاد و دیگه حرکت کنیم. نادیا اومد و نشست کنار نگین که نگین خطاب بهش گفت:
- چطوری چهار چشمی؟
من درحالی که سرم و تکیه داده بودم به شیشه خندیدم و یه نگاه بهشون انداختم. نادیا یکی زد پس کله نگین و با عصبانیت بهش گفت:
- خودت چهار چشمی.
نادیا بخاطر این‌که اطراف رو یکم تار می‌دید، دکتر براش عینک تجویز کرده بود. برای همین من و نگین بعضی اوقات بهش می‌گفتیم چهار چشمی. بالاخره مامان هم اومد و بابا ماشین رو به حرکت در آورد.
توی طول مسیر مامان داشت از بدی‌های خانواده پدری می گفت. بابا هم جرعت نداشت چیزی بگه.
نگین: نسیم؟ به نظرت چرا خانواده پدری همیشه بدن؟
نسیم: نگین جان خانواده پدری بد هم نباشن یعنی بهترین آدم‌های کره زمین باشن ما باید همین‌جور الکی باهاشون قهر باشیم بدون هیچ بهونه‌ای.
نگین: قانعم کردی ممنون.
بالاخره بعد از ساعت‌ها رسیدیم، با خستگی پیاده شدیم. همین‌جور که داشتیم می‌رفتیم متوجه راه رفتن نگین شدم.
نسیم: نگین؟ واسه چی این‌جور راه میری؟
نگین: این همه ساعت توی ماشین نشسته بودیم، خب عادیه که پاهام خواب بره.
ابرویی بالا انداختم و راهم رو ادامه دادم.
***
توی کوچه‌های قشنگ شمال راه می‌رفتم. هوا سرد و بارونی بود ولی این روستا فوق‌العاده بود. دوست داشتم ساعت‌ها اون‌جا راه برم. همین‌جور که داشتم می‌رفتم چشمم خورد به یه خونه متروکه که دری هم نداشت. کنجکاو شدم و رفتم طرف اون خونه. از جاهایی که قدیمی و متروکه باشن خوشم میاد. رفتم داخل و داشتم نگاه اطراف می‌کردم که حس کردم این‌جا رو قبلا دیدم. به غیر از اون حس می‌کردم چند نفر دارن از رو‌به‌رو نگاهم می‌کنن. یهو از پشت سرم صدای کشیده شدن پا شنیدم. همه این صحنه‌ها برام آشنا بود، اما هر چقدر تلاش کردم یادم بیاد هیچی به ذهنم خطور نمی‌کرد. آهسته برگشتم که ببینم کی بوده ولی کسی نبود. خیلی ترسیدم چون صدای نفس‌های کسی رو که داشت توی صورتم پخش میشد و می‌شنیدم. یهو یه فوت توی صورتم کرد و بعدش دماغم یه سوزش بدی توش ایجاد شد و همه‌ جا تاریک شد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #10
***
سرم به شدت درد می‌کرد و دماغم سوزش داشت. کم‌کم چشم‌هام رو باز کردم، همه‌ جا تاریک بود. توی یه خرابه بودم. همه صحنه‌های قبل، جلوی چشمم خطور کرد. با بدن درد بدی که داشتم هر طور شد از روی زمین سرد و نمناک بلند شدم و با دو رفتم سمت خونه. باید هر طور شده از مامان بپرسم که قضیه از چه قراره؛ چون اگه نپرسم قطعا تا فردا زنده نمی‌مونم. مامان رو نگران دیدم و مطمئن شدم حتما نگران منه. رفتم طرفش که با دیدنم اومد طرفم و با حالت عصبانی داد زد.
مامان: معلوم هست کدوم گوری بودی تا الان؟
بدون توجه بهش گفتم:
- باید همه چیز رو برام توضیح بدی. باید بدونم چرا اون دفعه توی انبار با گریه خودت رو سرزنش می‌کردی. می‌دونی چه بلاهایی سرم اومده؟
مامان با تعجب نگاهم می‌کرد، بعد به خودش اومد و گفت:
- چه بلاهایی؟!
نسیم: میرم لباس‌هام رو عوض می‌کنم و میام.
***
بعد از گفتن تمام اتفاقاتی که برام افتاد انگار که خالی شده بودم. بعد از من مامان شروع کرد به حرف زدن. چیزایی که می‌گفت رو باور نمی‌کردم.
مامان: اون‌موقع که جوون بودم پدرت رو خیلی دوست داشتم، اما خب اون زن داشت زنش هم دوست داشت‌؛ ولی من خیلی خودخواه بودم. با این‌که می‌دونستم زن داره اما در تلاش بودم که اون رو عاشق خودم کنم. هر کاری برای جلب توجه انجام می‌دادم اما نشد که نشد؛ تا این‌که یه روز یکی از دوست‌های صمیمیم اومد پیشم و گفت:
- یه دعا‌نویس هست کارش خیلی خوبه می‌تونی رو اون حساب کنی.
ولی من اعتقاد به این چیزها نداشتم، ولی دوستم این‌قدر اصرار کرد تا بالاخره راضی شدم. وقتی دعا رو بهمون داد گفت سر یک‌سال طلاقش میده ولی آخرین بار بهم گفت:
- بعداً آه اون زن تو رو می‌گیره. اجنه شرورن دخترم زندگیت رو از هم می‌پاشن. هه ولی کو گوش شنوا؟ بهش رسیدم تا ده سال اول زندگیم چیزی نشد و خیال منم راحت بود اما بعداً اذیت کردنشون شروع شد؛ گاهی وسایلم رو می‌بردن یا توی آینه‌ها خودشون رو نشون می‌دادن. تهدیدم می‌کردن، کتکم می‌زدن، نمی‌ذاشتن بخوابم.
موقعی که سر نگین باردار بودم از پله‌ها انداختنم پایین. دیگه از ترسشون همه‌ش قرآن رو می‌گرفتم و بهشون التماس می‌کردم که بس کنن اما فایده نداشت، ولی تموم شد. اما مطمئن بودم کاری بدتر از اون می‌خوان انجام بدن‌، این‌جور هم شد! اذیت کردن دخترهام.
هر روز میرم و التماسشون می‌کنم که ولتون کنن اما فایده نداره.
بعد شروع کرد به گریه کردن‌. این واقعا مادر من بود؟! نمی‌تونستم نگم پست بود چطور می‌تونست زندگی یه نفر رو با خودخواهی خراب کنه؟! بعد انتظار زندگی آروم هم داشت.
مامان: برای همین اومدم این‌جا تا از یکی از آشناهامون کمک بگیرم به خاطر این مشکل.
با تاسف سری تکون دادم و رفتم داخل. تا خود صبح فکرم مشغول بود.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
31
بازدیدها
287

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین