. . .

متروکه رمان آنها کنار من هستند| فائزه عیسی‌وند

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. تخیلی
  3. معمایی
عنوان: آنها کنار من هستند
نویسنده: فائزه عیسی‌وند
ژانر: ترسناک، تخیلی، معمایی
ناظر: @FENRIR𓃦
خلاصه: نسیم، دختری که بعد از اتفاقات مشکوک و ماورائی که توی زندگیش براش رخ میده کنجکاو به دونستن حقیقت می‌شه ‌که چرا این اتفاقات براش افتاده و اون رو به چالش‌های زیادی کشونده؛ با موجوداتی درگیر می‌شه که نسیم رو با شخصی به اشتباه گرفتن.
با افرادی آشنا می‌شه، از تبار سیاهی و آتش عشقی که بین خاک و آتش پدیدار می‌شه، خاکی که قراره اون آتش رو خاموش کنه.
سرنوشت این کنجکاوی و آشنایی نسیم با این افراد چی می‌تونه باشه؟
عشق یا سوختن؟
 
آخرین ویرایش:

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #11
گفتم:
- پوف پس کی می‌رسیم؟
مامان: عجله نکن الان می‌رسیم. بیا همینه، بریم داخل.
گفتم:
- من از الان گفتم خیلی نمی‌مونم.
نشسته بودیم که یک پیرزن خمیده اومد داخل و سلام کرد.
مامان ماجرا رو براش تعریف کرد اونم یه نگاه به من کرد و گفت:
- یا باید تا آخر عمر عذاب بکشید و اونا زندگی رو براتون زهر کنن، یا باید یکی از خانواده‌ات رو برای حل مشکل بهشون بدی.
وقتی عصبانیت یا هیجان بهم وارد می‌شد چشم چپم خودبه‌خود باز و بسته می‌شد و الان هم اون حالت بهم دست داده بود. از جام بلند شدم و با عصبانیت بیرون رفتم. توی راه که داشتم می‌رفتم سرمو گرفتم بالا که یه زن نسبتاً تپل با لباس‌های سیاه و یک بچه که بغلش بود دیدم‌. چهره‌اش خیلی ترسناک بود و حس بد بهت وارد می‌کرد.
سریع از کنارش گذشتم اما صد متر نرفته بودم که دیدم سه چهار متر جلوتر از من ایستاده و منتظر من هست، با دیدن دوباره‌اش عقب گرد کردم و خواستم برگردم خونه، اون پیرزنِ که دیدم ظاهر شد پشت سرم، با عجز نشستم روی زمین و نالیدم.
نسیم: چی از جونم می‌خواید؟ ولم کنید لعنتیا ولم کنید.

***
پیرزن: امیدوارم دیگه بدونی باید چی‌کار کنی‌.
یه نگاه بهش کردم و گفتم:
- اوهوم.
***
توی خونه تنها بودم و داشتم به فردا فکر می‌کردم. نادیا و نگین بیرون توی حیاط بودن و مامان و بابا هم رفته بودن یکم خوراکی بخرن و بیان. صدای ماشین بابا اومد. با کنجکاوی رفتم نگاه کردم. همین‌جور که از در حال نگاه می‌کردم صدای مامان واضح بلند شد که از پشت سرم گفت:
- کیه نسیم؟
خون توی رگام یخ زد ولی با این حال جوابش رو دادم.
نسیم: بابا اینان.
«صبح روز بعد»
دستای خشک و سردش رو گذاشته بود روی پیشونیم‌. یه نگاه به مامان انداختم، حس می‌کردم امروز خیلی خوشحاله. به اون پیرزن حس خوبی نداشتم شبیه جادوگرا بود.
پیرزن: هرچی که دیدی ازش نمیترسی، فقط از بین ببرش. فکر کن که خوابی همین. چشم‌هات رو ببند، هرموقع که صدات زدم و تو چیزی نگفتی و چیزی نشنیدی از اطرافت یعنی وارد جایی شدی که قرار بود بری، نترسی ما می‌ریم بیرون.
چشم‌هام رو بستم پنج دقیقه گذشته بود که مامان گفت:
- ببین اگه بکشیش پاداش بهتری می‌گیری.
نسیم: چی؟ مامان داشت چی می‌گفت؟
پیرزن: هیس بزار ببینم رفته یا نه بعد شروع کن به حرف زدن.
پیرزن چند بار اسمم رو صدا زد ولی از عمد جوابش رو ندادم تا ببینم اون نقشه شومشون چیه! پیرزن که مطمئن شد من توی عالم بیداری نیستم جواب مامان رو داد.
پیرزن: اون اول باید اون مادر اجنه خودش رو از بین ببره.
مامان: می‌کشه اون می‌کشتش توی فکر نباش.
نه‌نه این ممکن نبود یعنی، یعنی اونی که این همه سال مامان خطابش می‌کردم مامانم نبوده؟ اون دشمن اصلیه منه! دیگه دلم نمی‌خواست بهش بگم مامان. بیشتر به حرفاشون دقت کردم.
مامان: مثل مادرش آفت زندگیم شده. سریع این آفت رو از بین ببر همین امشب، مردم از بس فیلم بازی کردم. بعدش هم اون اجنه‌هاتو از خونه و زندگیم بیرون کن.
پیرزن: وقتی بیدار شد بدترین دعا رو به خوردش میدم که یه جن شب بیاد بالا سرش کارشو تموم کنه، توی فکر نباش.
***
نزدیک به سی‌دقیقه به همون حالت خوابیدم، بعد با سرفه مصلحتی و ترس الکی چشم‌هام رو باز کردم. هر دوتاشون منتظر من بودن. با نفس‌نفس‌های الکی یه داستان خرافاتی ترسناک واسه‌اشون تعریف کردم. اون پیرزن زشت بلند شد و رفت. توی سه تا لیوان قدیمی شربت آورد و یکی از لیوان‌ها رو گذاشت جلوی من، هر دو منتظر من بودن که از اون لعنتی بخورم. می‌خواستم لیوان خودم و اون پیرزن جادوگر رو عوض کنم اما باید حواسش پرت می‌شد. توی همین فکرها بودم که در خونه‌اش زده شد و هر دو روشون رو اون‌ور کردن. سریع لیوانا رو جابه‌جا کردم.

***

مامان قلابیم خیلی خوشحال بود که قراره امشب بمیرم. هه... بی‌چاره وقتی دید صبح از خواب بیدار شدم نزدیک بود پس بیوفته اما وقتی متوجه شد پیرزن دیشب توی خواب خفه شده بیشتر ترسید. توی آینه به خودم نگاه کردم و به پشت سرم که اون موجود زشت و کریه داشت با اون چهره و دندون‌های وحشتناکش نگاهم می‌کرد. هنوز هم باهاشون داستان دارم باید بدونم مادرم کیه!
این سوال فقط پیش مامان حليمه بود، مامان‌بزرگ مهربون و دلسوزی که همیشه از مادرم نفرت داشت و من الان فهمیدم چرا ازش بی‌زاره و چرا بعضی اوقات بهش میگفت توخیلی پستی. انگار قراره که حالاحالاها با اجنه‌ها زندگی کنم.
 
آخرین ویرایش:

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #12
"سه روز بعد"
یه کم تاب رو با پاهام هل دادم و چشم‌هام رو بستم‌. هوا کم‌کم داشت رو به تاریکی می‌رفت و من منتظر بابا بودم که بیاد و دیگه بریم. همین‌جور که چشم‌هام بسته بود صدای شیما مثلاً مادرم از پشت سرم بلند شد که گفت:
- واجبه که بری اون‌جا؟ مگه خونه خودمون راحت نیستی؟
نسیم: چرا راحتم ولی چون مامان‌بزرگ دست تنهاست و کسی کمک حالش نیست می‌خوام برم پیشش. خودمم برای درس خوندن به جایی که سکوت باشه احتیاج دارم. جایی مثل خونه مامان‌بزرگ شما هم هر موقعه خواستین بیاین اون‌جا... .
صداش اومد که داشت با خودش می‌گفت:
- همین‌ مونده دوباره بیام اون‌جا و اون پیرزن نق‌نقو رو تحمل کنم.
دیگه چیزی نگفت و داخل رفت. بابا اومد و وسایل من که قرار بود برم خونه مامان‌بزرگ رو برداشت و توی ماشین گذاشت. توی راه هیچ کدوم حرفی نمی‌زدیم ولی من طاقتم تموم شد و گفتم:
- بابا، به نظرت من شبیه کی هستم؟
بابا چند ثانیه خیره نگاهم کرد و انگار از سوالم تعجب کرده باشه گفت:
-خب، من نمی‌دونم تو شبیه کی هستی! ولی اطرافیان میگن شبیه مامان‌بزرگتی.
سری تکون دادم‌، ولی من شبیه هیچ کدوم از اعضای خانواده‌ام نبودم! نگاهم رو به درخت‌هایی که با سرعت از کنارشون می‌گذشتیم دوختم. کم‌کم چشم‌هام گرم شد و به خواب رفتم.
***
توی یه جنگل بودم. خیلی ترسیده بودم و فقط می‌دویدم، یکهو پام به یه چیز سفت و سرد مثل سنگ یا شاید هم تنه درخت گیر کرد که باعث شد زمین بخورم. در تلاش بودم بلند بشم، ولی اصلاً فایده نداشت! همین‌جور که تلاش می‌کردم بلند بشم یه چیزی انگار که یه دست پر از مو باشه پام رو گرفت و در آخرین لحظه یه جیغ بلند کشیدم.
بابا: نسیم، بلندشو رسیدیم ‌برو خونه راحت بخواب.
چشم‌هام تار می‌دید. دستی به چشم‌هام کشیدم و نگاهم‌ رو به مامان‌بزرگ که با لبخند مونده بود دم در و منتظر ما بود دوختم. سریع و با عجله از ماشین پیاده شدم و خودم رو توی ب*غ*ل مامان ‌حليمه انداختم. خیلی دل‌تنگش بودم.
 

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #13
***
به عنکبوت ریز و قرمز رنگی که تند‌تند روی دستم و انگشت‌هام حرکت می‌کرد خیره شدم، که صدای مامان‌ حليمه توجه‌ام رو به خودش جلب کرد.
- چرا اصلاً این‌جا نمی‌اومدی؟ مامانت خوبه؟ خواهرات چطورن؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- آره مامان ‌هم خوبه.‌‌.. .
دیگه چیزی نگفت؛ ولی اخماش به شدت تو هم بود، جوری که انگار از روی اجبار این حرف رو زده باشه. به پهلو خوابیدم و مامان‌جون هم چراغ رو خاموش کرد.
دوباره داشتم همون خواب رو می‌دیدم. توی یه جنگل بودم که درخت‌های زیادی داشت و بارون هم به شدت می‌بارید و زمین گل شده بود. صدای سُم یه موجود یا یه حیوون وحشی هم از پشت ‌سرم شنیده می‌شد‌‌. دنبال یه راه بودم که سریع از اون جنگل لعنتی و اون موجود دور بشم. یهو پام به یه شیء سفت و سرد برخورد کرد و زمین خوردم؛ سرم رو بالا گرفتم و نگاه روبه‌روم کردم. یه قبرستون دیدم که کنارش یه اتاقک کوچیک بود‌. سعی کردم بلند بشم و به اونجا برم، امّا نمی‌تونستم انگار که به زمین چسبیده باشم! یهو یاد اون موجود افتادم. همین که نگاه پشت سرم کردم دیدم که یه موجود که نیمه‌اش انسان و نیم دیگه‌اش مثل پاهاش شبیه اسبِ پشت ‌سرم ظاهر شد.
از ترس زیاد جیغ بلندی کشیدم و همه‌جا سیاه شد.
وای این‌ها دیگه چه خواب‌هاییِ که من می‌بینم؟
با دستم ع*ر*ق روی گردنم رو پاک کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم. از توی اتاق نگاهی به حال انداختم.
متوجه یه سایه شدم. سایه یه زن که انگار یه لباس بلند به تن داشت و به یه نقطه‌ای از خونه خیره شده بود.
آروم پتو رو کنار زدم و رفتم سمت حال و یه نگاه به دور تا دورش انداختم ولی ديگه خبری از اون سایه نبود. برگشتم که برم دوباره بخوابم ولی همین که روم رو برگردوندم به وضوح دیدم که همون سایه از روبه‌روم گذشت و محو شد. یه جیغ کوتاه کشیدم.

مامان‌بزرگ بیدار شد و با ترس اومد سمتم و گفت:
- نسیم، چی ‌شده دخترم؟!
برای این‌که مامان‌بزرگ رو نترسونم گفتم:
- هیچی، یه لحظه حس کردم موش دیدم، ولی متوجه شدم سایه دستم بود.
مامان‌بزرگ یه نگاه بهم انداخت و سرش رو تکون داد و گفت:
- بیا بخواب تا بیشتر از این توهم نزدی دختر.
***

همین‌جور با هانا درحال بگو بخند بودم و از هر دری حرف می‌زدیم.
هانا: وای باید قیافه نجمه رو می‌دیدی که چطور غضبناک نگاهمون می‌کرد.
نسیم: ان‌قدر سربه‌سرش نذارین. یه بار می‌بینی یکیتون رو تنهایی گیر میاره، اون‌وقت بد می‌شه، از من گفتن بود.
بعد شرو به خندیدن کردم.
هانا: اون‌جا خوش می‌گذره؟
همین‌طور که درحال راه رفتن بودم و جواب هانا رو می‌دادم. متوجه لقی یکی از موزایک‌های حیاط مامان‌جون شدم. پام رو یه کم بیش‌تر کوبیدم بهش که مطمئن بشم واقعا لق هست یا نه! به کل حواسم پرت شده بود و یادم رفته بود که هانا پشت خطِ!
 

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #14
هانا: نسیم، کجا رفتی تو دختر!
نسیم: وای ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد‌... .
هانا: پرت چی؟
نسیم: هیچی بی‌خیال.
هانا: نسیم یه سوال داشتم. می‌خواستم بگم اون‌جا هم از اون اتفاق‌ها برات می‌افته؟
منظور هانا رو متوجه شدم برای همین گفتم:
- فکر کنم کم‌کم قراره دوباره باهاشون روبه‌رو بشم.
یهو تماس قطع شد و متوجه شدم شارژ تموم کرده.
منم از خدا خواسته سریع رفتم سمت اون موزایک لق، چون انگار یه چیزی زیرش پنهان شده بود، ده دقیقه در تلاش بودم که یهو از جا کَنده شد.
حدسم درست بود. یه کاغذ زیر اون موزایک بود که از شکل در همش و خاکی بودنش می‌تونستم به راحتی متوجه بشم خیلی از عمرش گذشته. کاغذ رو برداشتم و بازش کردم؛ چیزی که می‌دیدم رو باور نمی‌کردم. این من بودم؟! چقدر این زن شبیه من بود یا می‌تونم بگم من شبیه اون بودم! اصلا کی نقاشی به این زیبایی رو کشیده؟!
یهو انگار از پشت‌سر کشیده شدم و وارد یه جای دیگه شدم، انگار که توی یه زیر زمین بودم. از راه پله‌ها پایین‌تر که می‌رفتم، صدای جیغ و داد و ناله‌های از روی درد یه زن بیش‌تر به گوش می‌رسید. هرچقدر بیش‌تر پله‌ها رو پایین می‌رفتم هوا خفه‌تر و گرم‌تر می‌شد.
بلاخره به انتهای زیر‌زمین رسیدم. چند تا زن سیاه پوش رو دیدم که دور یه دختر جوون بودن؛ خوب توجه کردم بهشون دست یکیشون یه نوزاد بود که تازه به دنیا اومده بود.
یکی از اون زن‌ها یه نفس عمق کشید و درحالی که چشم‌هاش بسته بود سرش رو پایین آورد و نگاهش رو به نوزاد دوخت و گفت:
- این بچه ننگ بزرگی به ما می‌زنه. تا کسی متوجّه حضورش نشده یه جایی رهاش کنین‌ و این دختر رو هم تنبیه کنین.
درحال نگاه کردن بودم که دوباره حالت قبل بهم دست داد و از پشت‌سر کشیده شدم، این ‌دفعه توی یه خیابون بودم. یه خیابون تاریک! هوا سرد بود و بارون نم‌نم می‌بارید. متوجّه صدای یه نوزاد شدم که انگار از سمت راست می‌اومد‌. اون سمت رفتم، درست گفتم یه نوزاد بود، امّا یه نوزاد رو چه‌طور توی این هوای سرد این‌جور رها کردن‌؟ رفتم و پارچه نازکی که دور بچه و روی صورتش رو پوشونده بود رو کنار زدم که از وحشت نزدیک بود پس بیافتم. یه نوزاد که نمی‌تونستم بگم انسان بود یا حیوون! یه صورت کریه و زشت که پر از مو بود. چشم‌های فوق‌العاده ریز و دهنی که باریکی‌ش به اندازه یه خط بود، آب دهنم رو قورت دادم، از ترس خشک شده بودم.
 

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #15
همین‌جور که خیره و با وحشت نگاه نوزاد عجیب و غریب می‌کردم متوجه صدای پای یه نفر شدم. انگار که با حالت دویدن می‌اومد به سمت جایی که من و اون نوزاد بودیم. خوب توجّه کردم از توی تاریکی که دیگه چشم‌هام بهش عادت کرده بودن، متوجه قامت یه مرد شدم یه مرد لاغر اندام که قد بلندی داشت. صورتش رو نمی‌تونستم ببینم چون با یه پارچه اون رو پوشونده بود. خیلی غیرِ منتظره و ناگهانی نوزاد رو بدون این‌که نگاهی بهش بندازه ب*غ*ل کرد و با سرعت از اون‌جا دور شد. می‌خواستم برم دنبالش ولی یه حاله سفید و کرم رنگ دور تا دورم رو گرفته بود و همه جا تاریک شد.
قطرات آب رو روی صورتم حس کردم با اخم درحالی که صورتم رو در هم می‌کردم چشم‌هام رو آروم باز کردم. نور آفتاب چشم‌هام رو اذیت می‌کرد. چندبار پشت ‌سر هم پلک زدم و چشم‌هام رو باز کردم.
مامان‌بزرگ رو بالای سرم دیدم که یه لیوان دستش بود و آماده بود که دوباره آب به صورتم بپاشه.
مامان‌بزرگ: وای دختر، تو چرا این‌جور شدی؟ با این حالت‌هایی که از خودت نشون میدی، داری می‌ترسونیم و منم دارم تصمیم می‌گیرم بفرستمت خونه بابات دوباره... .
با تعجب و بی‌ربط به موضوعی که مامان‌بزرگ کشیده بود وسط گفتم:
-مامان‌جون چه‌طور خودت تنها من رو آوردی داخل‌؟!
مامان‌بزرگ خواست حرفی بزنه که صدای یه پسر از پشت سرم بلند شد که گفت:
- رو کول من بدبخت اومدی تا این‌جا!
با ترس برگشتم و نگاه پشت سرم کردم. یه پسر بور که بهش می‌خورد بیست و پنج یا شاید هم کمتر سنش باشه، به کمد قدیمی و چوبی توی اتاق مامان‌بزرگ تکیه داده بود. متوجه کاغذ توی دستش شدم که داشت نگاهش می‌کرد، یهو همه چیزهایی که دیدم دوباره توی ذهنم مرور شدن. باید اون کاغذ رو ازش بگیرم. توی همین فکرها بودم که صداش توجهم رو جلب کرد.
پسر: خودت کشیدیش؟
همین‌طور گیج داشتم نگاهش می‌کردم که دوباره گفت:
- چرا این‌جور نگاه می‌کنی؟ مگه جن دیدی!
به خودم اومدم و سریع از جام بلند شدم و برگه نقاشی شده رو از دستش کشیدم و با عصبانیت کنترل شده‌ایی بهش رو کردم و گفتم:
- شاید دلم نخواد چیزی که از منِ کسی ببینه، کی همچین اجازه‌ایی بهت داده؟
پسر: اوه چه عصبانی! خب اون ‌موقعه که تو افتاده بودی دیگه این کاغذ کنارت بود منم برداشتم و نگاهش کردم.
بعدشم با یه خنده مزخرف نگاه عسلی‌ش رو بهم دوخت.
***
پسر: ولی می‌دونی چیزهای ترسناک بعضیاشون فقط برای ترسوندنِ افراد کنجکاوِ یا فضولِ درحالی که اصلا این‌جور چیزی وجود نداره من که... .
چشم‌هام رو با عصبانیت محکم بستم و نفسم رو به شدت بیرون فرستادم و رو کردم سمتش و با لبخند عصبی گفتم:
- تا حالا کسی بهت گفته چه‌قدر حرافی؟ سرم رفت بس کن دیگه برو یه جای دیگه بشین و برای خودت حرف بزن. از اون موقعه که اومدی یه بند داری فَک می‌زنی خودت خسته نشدی؟
همین‌جور خیره داشت نگاهم می‌کرد یهو با صدای بلند زد زیر خنده که باعث شد بیش‌تر عصبی بشم و تصمیم گرفتم خودم برم به ‌جای اون که حتی اسمش هم نمی‌دونستم.
وارد آشپزخونه شدم و درحالی که با عصبانیت لیوان رو پر از آب می‌کردم زیر ل*ب داشتم غر می‌زدم.
مامان‌بزرگ: دختر چی میگی برا خودت؟
- این پسره خیلی حرف می‌زنه یه لحظه هم ساکت نمی‌شه.
مامان‌بزرگ تا خواست حرفی بزنه دوباره صدای نحسش بلند شد.
 

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #16
پسر: وای دختر تو که ان‌قدر عصبانی نبودی اصلا اون مِلوری... .
یهو ساکت شد و نگاه خودش و مامان‌بزرگ به صورت رمزی بین هم رد شد. مگه اون کلمه چی بود که ادامه‌اش نداد؟! خیلی کنجکاو شدم که ادامه بده، ولی صدای مامان‌بزرگ بحث رو به اتمام رسوند.
مامان‌بزرگ: خب دیگه آیهان بهترِ بری ممنون از کمکت پسرم.
- آیهان! چه اسم بی‌خودی.
این‌ حرف رو برای این‌که حرصش بدم گفتم، وگرنه اسم جالب و قشنگی داشت.
آیهان یه نگاه با لبخند بهم انداخت. برق بدی توی چشم‌هاش خودنمایی می‌کرد، ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم.
***
نگاهم رو از پنجره به بیرون دوختم، هوا ابری بود و بارون نم‌نم‌ می‌بارید. نگاه ساعت کردم دیگه باید می‌رفتم. هوا تاریک بود، با ترس از خیابون رد می‌شدم و حواسم به پشت‌ سرم بود. به خاطر باد شدیدی که می‌وزید برگه‌ها از دستم افتادن و پخش زمین شدن. همین‌طور با استرس داشتم یکی‌‌یکی از روی زمین برمی‌داشتمشون که متوجه یه دست شدم. با انگشت‌های بلند و ناخون‌های کوتاه و زرد شکسته. آروم سرم رو بالا گرفتم‌، با دیدنش اشک تو چشم‌هام حلقه زد. یه موجود زشت با دهنی که ازش خون می‌اومد و انگار که با چاقو از دو طرف بریده بودنش چشم‌هاش کاملاً سیاه بود و بدتر از اون که به‌جای دماغ فقط دوتا سوراخ ریز روی صورتش خودنمایی می‌کرد.
بلند شدم و عقب‌عقب رفتم که نزدیک بود بیوفتم زمین، شروع کردم جیغ زدن و برگه‌هایی هم که دستم بود رو پرت کردم و دویدم، اون هم پشت سرم می‌اومد صدای خُر‌خُر نفس کشیدنش رو می‌شنیدم.
- تو دیگه چه کوفتی هستی؟ لعنت بهت!
یهو پام پیچ خورد و زمین افتادم. نگاه پشت سرم کردم دیگه نزدیکم بود و می‌تونستم تهدید رو از اون چهره چندش‌آورش بخونم. داشتم فاتحه خودم رو می‌خوندم که یهو به ذهنم اومد با گفتن بسم‌ا... دست از سر آدم‌ها برمی‌دارن. بلند‌بلند شروع کردم به گفتن بسم‌ا... یهو عقب‌عقب رفت و شروع کرد به جیغ زدن و دستش رو جلوی خودش گرفته بود.
از فرصت استفاده کردم و بلند شدم و پا به فرار گذاشتم.
***
داشتم خودم رو سرزنش می‌کردم که دیگه غلط بکنم که تنها راه بیوفتم و برم اصلاً جونم مهم‌ترِ تا درس خوندن آخه... .
آیهان: داری جایی میری؟
- وای این دیگه چه طرز اومدنه؟
دوباره گفت:
- داری جایی میری؟
یه چشم غره بهش رفتم و درحالی که داشتم ازش فاصله می‌گرفتم گفتم:
- آره دارم میرم قبرستون سر قبر تو.
آیهان: تو چقدر بد دهن شدی دختر!
- می‌شه منم بدونم چرا وقتی یه حرفی می‌زنم یا یه کاری می‌کنم یه جوری حرف می‌زنی انگار که قبلاً باهام زندگی کردی و این رفتارهای من باعث تعجبت می‌شه؟
یه نگاه بهم انداخت و با لحن آرومی گفت:
- شاید... .
 

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #17
توجهی بهش نکردم و رفتم سمت سرویسی که گرفته بودم.
آیهان: می‌خوای همراهت بیام؟
دستم رو به نشونه برو بابا تکون دادم و سوار سرویس شدم.
***
با تعجب یه نگاه به بشقابی که کیک شکلاتی داخلش بود کردم و نگاهم رو دوباره حواله هانا که خونسرد و با لبخند نگاه صفحه تلویزیون که داشت یه فیلم فوق‌العاده خشن پخش می‌کرد انداختم. از این یکی هم تعجب کردم چون هانا مخالف دیدن فیلم‌های خشن بود.
نسیم: هانا، من کیک شکلاتی دوست ندارم. کسی ندونه تو که از همه بهتر می‌دونی!
هانا با لحن خون‌سردش گفت:
- ببخشید حواسم نبود‌.
با چشم‌های ریز داشتم از نظر می‌گذروندم کارهاش رو، که یهو برق رفت و هم‌زمان هم یه رعد‌و‌برق بلند زد و خونه برای چند ثانیه روشن شد و اون بین دیدم که یه زن با لباس بلند و موهای آشفته سمت اتاق هانا رفت.
این‌قدر ترسیده بودم که پاهام به شدت داشت می‌لرزید. آهسته اون سمت رفتم؛ نمی‌خواستم برم چون می‌ترسیدم، اما انگار خودم نبودم و یکی دیگه داشت من رو به اون سمت هل می‌داد.
رسیدم به اتاق آروم در رو باز کردم همه‌جا تاریک بود و چیزی مشخص نبود. چشمم خود‌به‌خود باز و بسته می‌شد.
صدای‌ناشناس گفت:
- ملورین، بیا این‌جا دخترم، مگه تو نمی‌خواستی بدونی مادرت کیه و کجاست؟ پس بیا این‌جا پیش من! من تورو به آرامش می‌رسونم.
نفس‌هام به شماره افتادن. ملورین؟ یهو در اتاق به شدت بسته شد. چند بار دست‌گیره در رو بالا پایین کردم، اما هیچی نشد و مشخص شد که در قفل شده. با گریه نگاه پشت سرم کردم در کمد آروم داشت باز می‌شد. دیگه کارم تمومِ تا الان هم شانسی ازشون فرار می‌کردم! روی زمین نشستم و نگاه قامت بلند اون زن می‌کردم که با موهای پریشون و در هم داشت سمتم می‌اومد.
نسیم: تو کی هستی چی از جونم می‌خوای؟!
زن‌ناشناس: من کی هستم؟ یعنی تو من رو یادت نمیاد!
یهو سرعتش رو بالا برد و منم جیغ بلندی کشیدم و آخرین لحظه یه درد بدی توی تمام بدنم پیچید و زمین افتادم.
زن‌ناشناس: من تورو نجاتت میدم ملورین، چرا از من فرار می‌کنی؟ تو از ما هستی دخترم... .
نفس کشیدن برام سخت شد. چشم‌هام رو بستم و دیگه صدایی شنیده نشد.
دستی روی شونه‌‌م قرار گرفت؛ با وحشت برگشتم و نگاه پشت‌ سرم کردم. حیرت زده داشتم نگاهش می‌کردم امکان نداره! انگار جلوی یه آینه بودم و داشتم خودم رو نگاه می‌کردم!
نسیم: تو همزاد منی؟
خندید و گفت:
- نه، من همزاد تو نیستم... .
دستم رو گرفت و کشید سمت علف‌زار. درحال قدم زدن بودیم، ولی من با چشم‌های متعجب داشتم بِر و بِر نگاهش می‌کردم که انگار خودش هم کلافه شد و با لبخندی سرزنش‌آمیز گفت:
- می‌شه این‌قدر به من نگاه نکنی؟ معذب شدم دختر‌.
تازه به خودم اومدم و سرجام خشک شدم و با وحشت گفتم:
- این‌جا کجاست؟! من این‌جا چی‌کار می‌کنم؟! من... من... .
دختر: من تو رو به این‌جا آوردم تا یه سری چیزها بهت بگم.
 

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #18
دختر: ببین ملوری... ببخشید، نسیم میرم سریع روی بحث اصلی، ما همه در خطریم و ممکنه که دیر یا زود ما رو نابود کنن و تو هم تازه وارد ماجرا شدی و عادیِ که چیزی ندونی و سردرگم باشی بین کلی معما، اما جواب‌ها کم کم به دستت میاد و... .
نسیم: صبر کن، صبر کن، اول بگو از چی فرار می‌کنین؟ و این‌که این ملورین کیه؟
نگاه خمارش رو به من دوخت و ادامه داد.
دختر: اون رو هم بهت میگم فقط تو باید قول بدی که کمکمون می‌کنی؟
داشتم نگاهش می‌کردم و حرف‌هاش رو سبک سنگین می‌کردم که یهو با لحن استرس‌واری گفت:
- نسیم سریع تصمیم بگیر من وقتم داره تموم می‌شه اون‌ها من رو دارن می‌برن، سریع! اجنه‌های کافر کار همه‌مون رو تموم می‌کنن. با ترس بلند شدم و حیرت زده نگاه بدنش که داشت مثل دونه‌های گرد و ریز و نورانی به هوا می‌رفت.
نسیم: من... من باید چی‌کار کنم؟
دختر: خنجر... خنجر رو نذار به قدرت برسونن، خودت با همون خنجر نابودشون کن... .
و یه جیغ بلندی کشید و همه ‌جا سیاه شد.
چشم‌هام رو آروم باز کردم؛ همه‌جا تاریک بود؛ رعد و برق‌هم چند دقیقه یک‌بار صداش به گوش می‌رسید. دیگه حال نداشتم بلند بشم و از اون اتاق بیرون برم. اگه همون لحظه یه جن دیگه می‌اومد بالای سرم به قصد کشتنم قطعاً و بدون شک می‌ذاشتم کارم رو تموم کنه. یک ذره سرم رو جا‌به‌جا کردم که از گوشه چشمم متوجه یک شیء شدم که انگار کنار من دراز کشیده بود! بی‌حوصله به اون سمت نگاه کردم. ناگهان با دیدن اون صحنه چشم‌هام چهارتا شد و قلبم تندتند میزد نفسم بالا نمی‌اومد دهنم خشک شده بود. با حالت شوکه بلند شدم و آهسته رفتم سمت جسم بی‌جون هانا. دور گلوش کاملا کبود بود و زخم‌های ریزی خودنمایی می‌کردن. نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم. سریع از اتاق بیرون رفتم و شماره مامان‌جون رو گرفتم.
***
انگشت‌هام رو به‌هم قلاب کردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم؛ چشم‌هام بسته بود. متوجه صدای مامان‌بزرگ و یک شخص دیگه شدم.
مامان‌جون: امشب رو من این‌جا می‌مونم تو برو و حواست رو به خونه بده پسرم.
صدای آیهان اومد که در جوابش گفت:
- باشه اگه چیزی نیاز بود خبرم کنید.
چشم‌هام رو باز کردم و گفتم:
- نمی‌خواد شما خودتون رو اذیت کنید من پیشش می‌مونم. پلیس‌هاهم که دیگه رفتن نگران چی هستید بازجویی‌هاشون تموم شده.
بالاخره با هر زوری که بود مامان‌جون و آیهان رو فرستادم که برن. توی اتاق کنار تخت هانا نشسته بودم و به خانمی که پیش‌بند قرمز گل‌گلی زده بود و داشت تخم‌مرغ‌ها رو توی ظرف هم میزد نگاه کردم.
خانم: خب به این مرحله که می‌رسیم شکر روهم اضافه می‌کنیم.
 

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #19
- ایش، برنامه‌های بی‌خود.
کنترل رو به دست گرفتم و خاموشش کردم اما خاموش‌کردنش همانا و نگاه‌کردن به پشت‌ سرم از شیشه‌ی تلویزیون همانا. سریع برگشتم و نگاه پشت‌ سرم کردم. امّا چیزی نبود.
دوباره نگاهم رو دادم به صفحه تلویزیون که دیدم هانا با اون چهره برافروخته‌اش نزدیک‌تر شده بهم ولی پلک که زدم سریع محو شد و دیگه خبری ازش نبود. متوجه شدم که بیمارستان توی سکوت عمیقی فرو رفته! در اتاق رو باز کردم سالن خالیِ خالی بود! پام رو از اتاق بیرون که گذاشتم به وضوح حس کردم که دمای اون‌طرف اتاق یخِ یخ. در همین حین صدای پا شنیدم! نگاه کردم که ببینم کیه که داره میاد این سمت ولی کسی نبود اما نزدیک شدن یک‌ نفر رو به اتاق داشتم حس می‌کردم!

(آیهان)

خسته وارد خونه شدم چراغ‌ها خاموش بودن. فکرم درگیر بود که چطور همچین اتفاقی افتاده برای نسیم و دختر‌خاله‌اش؟ قطعاً اتفاق‌های بدتر از این‌هم برای نسیم افتاده. فکرم مشغول بود و داشتم از حیاط می‌گذشتم که یهو صدای جیغش همه خونه رو برداشت. با هول و وَلا دویدم سمت ساختمون و وارد اتاقش شدم.
آیهان: رایها چی‌ شده چرا جیغ می‌زنی؟
رایها: اون... اون برگشته... آیهان کمکمون کن لطفاً... .
و شروع کرد گریه کردن. رایها دوباره حسشون کرده و مطمئناً حسش اشتباه نمی‌کنه. برای آروم‌کردنش گفتم:
- هیس. کسی برنگشته همه‌‌جا امنِ اگه کسی بخواد بهت آسیب بزنه خودم جلوش رو می‌گیرم.
درحالی که عروسکی که چندین سالِ فکر می‌کنه بچّه‌اش هست رو توی بغلش می‌فشرد دراز کشید و گفت:
- نه کسی نمی‌تونه جلوی اون رو بگیره... هیچ کدومتون.
وقتی مطمئن شدم رایها خوابش برده بلند شدم که برم از اتاق بیرون ولی همین که یه قدم برداشتم سرم گیج رفت و یهو چهره ناراحت نسیم که انگار خون روی صورتش پاشیده بودن برای یه لحظه از ذهنم عبور کرد.
مطمئن شدم توی بیمارستان یه اتفاقاتی داره می‌افته.
سریع از خونه بیرون زدم و راهی بیمارستان شدم.
***
(نسیم)

با وحشت در اتاق رو بستم و نزدیک تخت هانا شدم. باید یه کاری می‌کردم. هرچی دعا حفظ بودم توی ذهنم ردیف کردم و شروع کردم به خوندنشون. زمزمه‌ها بیشتر شدن. دست‌هام یخ زده بودن. یهو دوباره همه‌جا سکوت برقرار شد. سکوتش خیلی وحشتناک بود. منتظر بودم هر لحظه یه چیزی در بیاد و کارم رو تموم کنه. حاضر بودم همون زمزمه‌ها رو بشنوم ولی این‌قدر محیط ساکت نباشه. انگار وارد یه دنیای دیگه شده بودم!
 

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #20
پشت در اتاق یه سایه دیدم درست جلوی در اتاق ایستاده بود!
دست‌گیره در آهسته پایین اومد دستم رو جلوی دهنم قرار دادم و نشستم روی زمین. یه مرد قد بلند اما خوش‌سیما ولی تنها چیز وحشتناکی که روی صورتش خود‌نمایی می‌کرد چشم‌های یک دست سیاهش بود.
مرد: ملورین! اشکالی نداشت چند‌تا از دوست‌هام رو با خودم آوردم؟
این حرف رو که زد یه قدم وارد اتاق شد و همون یک‌ قدم کافی بود تا همه اتاق یخ بزنه!
آهسته داشت قدم برمی‌داشت و می‌اومد سمتم. مرد ناشناس: ملورین، از چی می‌ترسی؟
دقيقاً جلوم ایستاد کفش‌هاش از تمیزی برق میزد. یهو حس کردم که فشار زیادی داره به گلوم وارد میشه!
نمی‌تونستم درست نفس بکشم اکسیژن بهم نمی‌رسید. اون مرد به طور باور نکردنی چهره‌اش تغییر کرد و تبدیل شد به یه موجود زشت و کریه. می‌خواستم تقلا کنم که یک‌ ذره اکسیژن بهم برسه ولی فایده‌ای نداشت. ناگهان اون موجود با یک صدایی که انگار از ته چاه بیرون می‌اومد گفت:
- فقط کمکمون کن که خنجر رو به قدرت برسونیم! اگه کمکمون کنی کاری بهت ندارم.
به زور دهن باز کردم و با سختی گفتم:
- ولم... کن.
***
(آیهان)
با عجله رفتم سمت اتاقی که دخترها داخلش بودن و در رو باز کردم. با صحنه‌ای که از نسیم می‌دیدم شَکَم برطرف شد و مطمئن شدم که یه اتفاقاتی داره می‌افته. نسیم دستش روی صورتش بود. لرزیدن بدنش رو داشتم به وضوح می‌دیدم. روی دست‌هاش کم‌کم لکه‌های کبودی و قرمزی جای انگشت و دست داشت پیدا میشد. رفتم سمتش و دست‌هاش رو گرفتم و از روی صورتش کنار زدم. با دیدن چشم‌هاش خاطرات قبل مثل یک فیلم چند ثانیه‌ای از ذهنم رد شد. چشم‌هاش سفید سفید بود و داشت زیر لب مدام زمزمه می‌کرد که نمی‌دونم. متوجه گلوش شدم؛ دقیقا مثل دست‌هاش شده بود. فوری دستم رو گذاشتم روی پیشونیش و سرش رو روی زمین گذاشتم و دعاهایی که لازم بود رو آروم شروع کردم به خوندنشون.
***
(نسیم)
حس می‌کردم یه چیزی از پاهام داره وارد بدنم میشه انگار آتیش داشت از پاهام بالا می‌رفت. چشم‌هام بسته بود و دیگه نای باز کردنشون رو نداشتم و نفس‌هام به شماره افتاده بودن؛ امّا با پرت‌شدنم یک گوشه از اتاق و جیغ‌های بلند اون افراد چشم‌هام رو به‌ زور باز کردم اما چیزی ندیدم و همه‌جا سفید شد.
نگاه بی‌حوصله‌ای به خاله انداختم که الکی داشت کولی بازی در می‌آورد و بیمارستان رو روی سرش گذاشته بود؛ هاناهم انگار از این وضعیتی که به وجود اومده بود خسته بود برای همین رو کرد سمت خاله و گفت:
- مامان، من خوبم بسه حوصله‌ی سر و صدای زیاد ندارم، بهتر نیست صدات رو بیاری پایین؟ مریض‌های دیگه‌ای به‌ جز من‌هم هست اون‌ها رو هم شاکی می‌کنی با این سر و صدایی که راه انداختی.
خاله با چشم‌های اشکی نگاهش رو حواله هانا کرد و خطاب به من گفت:
- نسیم، هانا ضربه‌ای‌هم به سرش وارد شده؟ آخه دخترم این‌جور نبود تا جایی که یادم میاد!
نسیم: نه خاله، خودشِ تو فکر نباش.
***
خاله به جای من پیش هانا موند و من همراه آیهان در راه برگشت به خونه بودم. هنوز شوک اون اتفاق از سرم خارج نشده بود و کلی فکرم رو درگیر کرده بود. یهو به ذهنم رسید که یه سوال از آیهان باید بپرسم.
نسیم: مامان‌جون خبر داره که برمی‌گردم؟
آیهان: آره خبر داره برمی‌گردی اما خونه عمه حليمه برنمی‌گردی میای خونه ما.
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:
- من، بیام خونه شما؟ احیاناً مامان‌جون نگفته که چرا نباید برم خونه؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
23

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین