. . .

متروکه رمان آنها کنار من هستند| فائزه عیسی‌وند

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. تخیلی
  3. معمایی
عنوان: آنها کنار من هستند
نویسنده: فائزه عیسی‌وند
ژانر: ترسناک، تخیلی، معمایی
ناظر: @FENRIR𓃦
خلاصه: نسیم، دختری که بعد از اتفاقات مشکوک و ماورائی که توی زندگیش براش رخ میده کنجکاو به دونستن حقیقت می‌شه ‌که چرا این اتفاقات براش افتاده و اون رو به چالش‌های زیادی کشونده؛ با موجوداتی درگیر می‌شه که نسیم رو با شخصی به اشتباه گرفتن.
با افرادی آشنا می‌شه، از تبار سیاهی و آتش عشقی که بین خاک و آتش پدیدار می‌شه، خاکی که قراره اون آتش رو خاموش کنه.
سرنوشت این کنجکاوی و آشنایی نسیم با این افراد چی می‌تونه باشه؟
عشق یا سوختن؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #21
آیهان: اتفاقاً گفت که چرا نباید بری خونه. به این خاطر که تنها نباشی و خطری تو رو تهدید نکنه؛ خودش‌هم رفته شهرستان یه سری کارها براش پیش اومد مجبور شد هرچه زودتر راهی شهرستان بشه!
نسیم: شهرستان، چه شهرستانی؟!
آیهان: شهرستانِ ( ... ).
با تعجب سری تکون دادم و در ادامه گفتم:
- وا، مامان‌جون که اون‌جا آشنایی نداشت پس برای چی رفته؟
آیهان:‌ظاهراً یه دوست داره اون‌جا که یه اتفاقی براش افتاده و عمه حليمه‌هم سریع رفته به مشکلش رسیدگی کنه.
سری تکون دادم و زیر ل*ب جوری که آیهان هم بشنوه گفتم:
- خب حداقل کلید رو می‌گذاشت برای من، دزد که نمیاد من رو ببره.
آیهان: اتفاقاً کلید هم گذاشته برات.
و مشتش رو جلوم باز کرد و کلید رو نشونم داد. نیشم باز شد و تا دست بردم کلید رو ببرم سریع مشتش رو بست و دوباره کلید رو انداخت توی جیبش و گفت:
- اما من قول دادم که تو رو ببرم خونه که تنها نباشی.
نسیم: من تنها باشم بهتر از اینِ که بیام پیش تویِ وراج.
با تعجب یه نگاه کوتاه بهم انداخت و پرسید:
- عمه راجب رایها بهت چیزی نگفته؟!
با گیجی نگاهش کردم که خودش متوجه شد چیزی نمی‌دونم. یه نگاه بهش انداختم ظاهراً رایها اسم دختر بود. بهش نمی‌اومد زن داشته باشه. با بی‌خیالی شونه‌ای بالا انداختم و تو دلم گفتم:
- بهتر حداقل تنها نیستم اون‌جا یه دختر دیگه‌هم هست باهاش صحبت کنم که حوصله‌ام سر نره.
***
وارد حیاط خونه‌اشون شدیم با این‌که تاریک بود اما می‌تونستم با نور ضعیف ماه ببینم چه‌قدر بزرگ بود و قشنگ. خواستم پیاده بشم که آستین لباسم رو گرفت و با لحن آروم ولی دستوری و جدی گفت:
- میری طبقه بالا توی یه اتاق هست که درش کرم رنگِ کنارش هم یه آیه قرآن هست. فقط حواست باشه سر و صدا نکنی و رایها بیدار نشه‌.
توی تاریکی چشم‌هاش به شدت برق میزد و ترسناک شده بود. انگار رایها خیلی براش عزیز بود و دوست نداشت که اذیت بشه. یه سر تکون دادم و پیاده شدم.
آروم‌آروم از پله‌ها بالا رفتم خیلی معذب بودم. یه نگاه به سالن کوچیک طبقه بالا انداختم وقتی چشمم خورد به در کرم رنگ پا تند کردم و رفتم سمتش. آروم جوری که صدا نده در رو باز کردم. یک نگاه به سرتاسر اتاق انداختم. یه پنجره بزرگ داشت و پرده حریر بهش زده بودن؛ دو تا تخت یک نفره‌هم داشت. تازه متوجه شدم یه دختر با موهای بلند و بدنی لاغر، خیلی مظلومانه خوابیده روی یکی از تخت‌ها یه نفس عمیق اما آروم کشیدم و برگشتم که در رو ببندم اما همین که خواستم در رو ببندم یهو آیهان پاش رو گذاشت لای در، منم در رو باز کردم و سوالی نگاهش کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #22
آیهان: اگه شب تو خواب دیدی داره اذیت میشه سریع میای بهم اطلاع میدی من طبقه پایینم.
سرم رو تکون دادم و یه باشه زیر ل*ب گفتم و در رو بستم.
***
صد بار سرم رو جابه‌جا کردم اما نشد. بالش رو به هر جهتی که می‌ذاشتم بازم سردردم شدتش بالاتر می‌رفت. بار آخر دیگه از عصبانیت بالش رو پرت کردم یه گوشه و خودم رفتم سر زمین دراز کشیدم و پتو رو گذاشتم زیر سرم. کم‌کم سردردم فراموشم شد و چشم‌هام داشت گرم می‌شد و خوابم می‌برد.
رایها: نه... نه اون بهت آسیبی نزده انتقامت رو از ما نگیر. ما... ما بی‌گناهیم.
خواب از سرم پرید و با تعجب بلند شدم و رفتم سمت رایها. من برای این‌که ببینم رایها مشکلش چیه رفتم سمتش اما با دیدن چهره‌اش کلاً حرف‌هاش به گوشم نمی‌رسید؛ انگار کر شده بودم و فقط چشم‌هام چهره‌اش رو می‌دید. خدای من چی می‌دیدم یه فرشته؟ بدون شک اون با یه فرشته مو نمی‌زد؛ فقط تنها چیزی که کم داشت دوتا بال بود. اون الهه‌ی زیبایی بود. محو چهره بی‌نقص و زیباش شده بودم که ناگهان از زیر تخت یک چیزی پام رو گرفت که باعث شد جیغ من و رایها باهم به هوا بره. انگار رایهاهم یه چیزی اذیتش می‌کرد نگاه پام کردم اما دستی ندیدم ولی حسش می‌کردم!
- کمک! یکی کمکم کنه! اون داره من رو می‌بره.
به خودم اومدم و دیدم دارم به سمت پنجره کشیده میشم.
نسیم: رای... رایها کمکم کن لطفاً بیدار شو.
لعنت به این شب چه شب نحسیه. صدای آیهان از پشت در اومد که در تلاش بود در رو باز کنه.
آیهان: رایها، نسیم؟ صبر کنید الان در رو باز می‌کنم.
دیگه به سمت پنجره کشیده نمی‌شدم اما انگار دو نفر که خیلی زور دارن دست‌ها و پاهام رو گرفته بودن و نمی‌تونستم جُم بخورم از جام.
یک صدای عجیبی نظرم رو جلب کرد نگاهی به پشت سرم انداختم که نزدیک بود پس بیوفتم. یه مرد قد بلند و لاغر که با یه پارچه صورتش رو پوشونده بود و یه بچه ب*غ*لش بود بالای سر رایها بود‌. یهو از ذهنم خطور کرد که این مرد رو یه جایی دیدم‌‌.
مرد آروم پارچه رو از صورتش کنار زد که از دیدنش باعث شد چشم‌هام رو ببندم و آروم بگم:
- وای لعنتی.
یهو در اتاق به شدت باز شد و آیهان اومد توی اتاق. رایها مثل سکته‌زده‌ها هنوز چشمش به اون مرد بود.
دیگه نتونستم طاقت بیارم و شروع کردم به تقلاکردن و زیر ل*ب فحش می‌دادم به کسایی که این‌قدر سفت دست و پاهام رو گرفته بودن. دوباره نگاهم رو به سمت آیهان کشوندم که ببینم داره چه غلطی می‌کنه که هنوز ما تو اون شراط بودیم. آیهان با تعجب و بهت نگاه حرکات من و رایها می‌کرد یه لحظه شک کردم که اون چیزی نمی‌بینه! آیهان کاملاً وارد اتاق شد و یه بسم‌اللّه زیر لب* گفت.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #23
این رو از حرکت لب‌هاش متوجه شدم. بعد شروع کرد یه چیزایی رو زیر لب خوندن. انگار داشت قرآن می‌خوند چون پرده‌ها بدون این‌که در معرض باد یا یه نسیم کوچیک باشن شروع کردن به تکون خوردن و بدتر از اون من حس می‌کردم انگار دارن با چاقو و ناخون‌های فوق‌العاده بلند به دست و پاهام چنگ می‌زنن و پاها و دست‌هام رو زخم می‌کنن. دردش به حدی زیاد بود که نفسم بند اومده بود و حتی نمی‌تونستم دیگه داد بزنم و درخواست کمک بخوام. اشک‌هام جلوی دیدم رو تار کرده بود. یهو دردم کمتر شد و اتاق توی سکوت فرو رفت اما هنوزهم دمای هوا سرد بود. به زور سر جام نشستم و آستین لباسم رو بالا زدم دست‌هام هر دو جای خراش‌های ناجور روشون خودنمایی می‌کرد؛پاهام‌ هم همین‌طور. فضای اون‌جا خیلی خفه بود دیگه طاقت نیاوردم و به سمت بیرون از اتاق حرکت کردم. آیهان کنار رایها نشسته بود و دست‌هاش رو محکم گرفته بود و دل‌داریش می‌داد. متوجه من که داشتم می‌رفتم نشد. امشب حتی اگه شده از دیوار خونه بالا میرم که نمونم این‌جا دیگه عمراً برگردم به این خونه. انگار دنبال یه مقصر بودم که همه چیز رو بندازم گردن اون، وگرنه خوب می‌دونستم که پا تو هر خونه یا مکانی بزارم محاله که اتفاقی نیوفته و اجنه از اون‌جاهم سر در نیارن. پاهام به شدت سوز می‌کشیدن و به زور می‌تونستم راه برم. هوای بیرون با این‌که زمستون بود از داخل هنوز نرمال‌تر بود اما داخل اتاق و خونه به شدت زیاد سرد بود و مطمئناً من تا فردا توی اون سرما دووم نمی‌آوردم. بیشتر از این‌هم نمی‌شد اون‌جا بمونم وگرنه اجنه‌ قطعاً همراه من اون دوتا بی‌چاره روهم می‌کشتن؛ پس اگه تنهایی بمیرم بهتره تا این‌که اون دنیا دو نفر بیان و سر پل سراط یقه‌ام رو بگیرن و بگن مسبب مرگشون بودم.
آیهان: نسیم! کجا میری؟ همین‌جور سرت رو انداختی پایین و هرچی‌هم صدات می‌زنم چرا جواب نمیدی؟!
نسیم: دارم میرم خونه؛ واسه چی؟
آیهان: اول این‌که بدون کلید چطور می‌خوای بری داخل خونه؟ دوم‌هم من نمی‌تونم بزنم زیر قولی که به کسی دادم. الان‌هم لج‌بازی رو بزار کنار و شروع نکن به اصرار کردن بیا داخل. خواستم جوابش رو بدم که یهو صدای نازک و قشنگ یه دختر بیخ گوشم شنیدم که گفت:
- راست میگه امشب رو بهتره این‌جا بمونی!
با ترس هینی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم و برگشتم و نگاه پشت‌ سرم کردم که ببینم کی بود.
آیهان: چی‌شد از چی ترسیدی؟!
نسیم: تو... تو نشنیدی اون صدا رو؟!
آیهان درحالی که داشت می‌رفت سمت خونه و فاصله‌اش هر لحظه از من بیشتر می‌شد، گفت:
- حتما توهم زدی. بیا برو بخواب تا کار دستمون ندادی.
با کنجکاوی نگاه اون قسمت از باغچه کردم که یه نفر با قد و اندام ظریفی از اون‌جا گذشت و محو شد. سریع دویدم سمت آیهان که دیگه داشت به ساختمون نزدیک می‌شد... .
خدا رو شکر دست و پاهام خراش‌هاش سطحی بود و نیازی به دکتر و بیمارستان نبود. نگاهم رو به نیم‌رخش دوختم، خیلی قشنگ بود. (ببین نمی‌تونی دختر مردم رو چشم کنی.) نفس عمیقی کشیدم ظاهراً سلیقه خوبی در انتخاب همسر داشته این آقای وراج. چشم‌هام رو بستم و ذهنم رو سعی کردم تا حد ممکن آزاد کنم و به اتفاقات اخیر فکر نکنم. اما نمی‌شد همه‌اش تصاویر اجنه‌ها جلوی چشمم خطور می‌کردن بیشتر رفتم زیر پتو و چشم‌هام رو بستم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #24
***
رایها: هیس! دختر ناز من، گریه نکن قشنگ من، باشه؟
مثل مُنگلا چشم دوخته بودم به رایها که داشت با اون عروسک توی دستش حرف میزد و قربون صدقه‌اش می‌رفت. شونه‌ای بالا انداختم و با خودم گفتم:
- به من چه! حتماً بچه‌دار نمی‌شن این‌هم دیوونه شده.
- اوم... رایها؟ تو چندسالته؟
رایها یهویی سرش رو به سمتم گرفت که باعث شد بترسم. همین‌جور داشت نگاهم می‌کرد انگار از دیدنم تعجب کرده و تازه چشمش بهم افتاده! البته این‌طورهم هست چون تازه من رو دیده. از جاش بلند شد و درحالی که ل*ب‌هاش بهم برخورد می‌کرد اما چیزی نمی‌گفت، اومد سمتم. اشک توی چشم‌هاش جمع شد دستش رو نزدیک صورتم آورد و خواست به صورتم دست بزنه که با اخم صورتم رو عقب کشیدم و نگاه دست‌های ظریفش کردم. دستش توی هوا خشک شد و ل*ب‌خندش محو شد.
نشست جلوی پاهام و آروم زیر ل*ب زمزمه کرد.
رایها: متولد دوباره رخ داده. ملورین دوباره متولد شده، تو جلد یه دختر جوون!
ملورین؟! خودشِ رایها می‌تونه جواب سوالاتم رو بده. اون مثل بقیه خودش رو به اون راه نمی‌زنه. بازوهای رایها رو گرفتم و یکم تکونش دادم و پرسیدم:
- رایها، ملورین کیه هوم؟
رایها آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- دوستم بود. اون رو ازم گرفتن. دخترش... دخترش رو توی بغلم کشتن.
بعد نفس کم آورد و انگار تقلا می‌کرد که اکسیژن بهش برسه.
***
- ملورین مادرم بود درسته؟
آیهان: رایها یه چیزهایی می‌پرونه بعضی وقت‌ها و جو سازی می‌کنه. به حرف‌هاش توجه نکن‌.
- بود یا نه؟ اگه نبود الان همه من رو به اشتباه به‌ خاطر چهره‌های شبیه به هممون ملورین خطاب نمی‌کردن!
آیهان بدون تعلل دوباره جواب داد.
آیهان: نه نبود.
- بهتر نیست یکم تعلل کنی و بعد از این‌که منطقی فکر کردی جواب بدی؟
آیهان: اگه شَکی وجود داشت، تعلل می‌کردم فعلاً که چیزی نیست.
- پس ملورین کیه؟
آیهان: یه اشتباه بود از طرف رایها!
بدون هیچ توضیح مشخصی ترسیدم و بدنم لرز خفیفی کرد.
***
وارد حیاط شدم و با لبخند نفس عمیقی کشیدم. بالاخره با هر ضرب و زوری بود کلید خونه رو از چنگ اون هیولا گرفتم. آروم سمت خونه رفتم و کلید انداختم و در رو باز کردم. تنها که بودم و خونه‌هم قدیمی که بود حس عجیبی داشتم اما ترس نبود!
چشمم خورد به کاغذ نقاشی شده که روی میز بود. ل*بم رو به دندون گرفتم و برداشتمش و نگاهی بهش انداختم‌.
- بالاخره یادم اومد کجا دیدمت! تو همون دختری که توی خوابم بودی و درخواست کمک کردی. ملورین!
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #25
ناگهان از پشت‌سرم دوباره صدای نازک دختری که دیشب‌هم صداش رو شنیدم بلند شد و گفت:
- خب که چی؟
با ترس هینی کشیدم و چرخیدم و نگاه پشت‌‌سرم کردم.
وقتی برگشتم کسی رو پشت سرم ندیدم و دوباره همون سایه یا جسم رو دیدم که توی حیاط آروم حرکت کرد و محو شد. دیگه داشتم کم‌کم تصمیم می‌گرفتم دوباره برگردم خونه آیهان‌این‌ها. آب دهنم رو قورت دادم و ع*ر*ق پیشونیم رو پاک کردم و رفتم سمت در ورودی. کلید رو آروم توی قفل چرخوندم. توی دلم داشتم آرزو می‌کردم حداقل فقط همین یک امشب رو دست از سرم بردارن! پاهام رو به دیوار تکیه داده بودم و نقاشی رو آنالیز می‌کردم. کم‌کم حوصله‌ام داشت سر می‌رفت. بلند شدم و رفتم سمت گوشیم و وارد بازی مورد‌علاقه‌ام شدم. چون بازی آنلاین بود، مجبور بودم اینترنت رو روشن بذارم. یهو از طرف واتساپ یه شماره ناشناس بهم پیام داد. از بازی بیرون اومدم و وارد واتساپ شدم. پیام از طرف یه شماره ناشناس بود که نوشته شده بود:
- این‌دفعه خوب در رفتی ملخک... .
ابرویی بالا انداختم و سریع بلاکش کردم. حتماً پیام رو اشتباه فرستاده بود!
***
برای این‌که نترسم و یه‌کم از بی‌حوصلگی دربیام با هانا تماس گرفتم. یک بوق، دو بوق، سه بوق... .
هانا: به، نسیم خانم دیروز غریبه پارسال دوست.
- همیشه بهت می‌گفتم روی ادبیات فارسیت خوب کار کن. بفرما این‌هم نتیجه گوش ندادنت. مرده‌شور خودت و مثل گفتنت رو ببرم. باید بگی پارسال دوست امسال آشنا.
هانا با یه لحن ضایع شده‌ای گفت:
- خودم می‌دونستم می‌خواستم ببینم تو چه‌قدر باهوش هستی.
- آره جون خودت، باور کردم.
هانا: چیه بی‌معرفت شدی نکنه اون‌جا دوست بیش‌تر پیدا کردی که من رو به فراموشی سپردی؟
- نه بابا کدوم دوست؟ اصلاً این اطراف من هیچ دختری... .
یهو صدای جیغ هانا از پشت تلفن بلند شد و درخواست‌های کمکش. دلم هری ریخت پشت‌سرهم داد می‌زدم و اسم هانا رو می‌گفتم که یهو صدای خنده هانا بلند شد.
هانا: بی‌شعور، ببخشید نسیم این داداش بنده اومده با من دست‌به‌یقه شده که بهش درس یاد بدم اون‌هم چی؟ ادبیات.
و دوباره شروع کرد به خندیدن‌. هانا ادبیاتش اصلاً خوب نبود برای همین این‌جور دیوونه بازی در می‌آورد.
- هُناق، دختره احمق می‌دونی چقدر ترسیدم؟
هانا: شرمنده عزیزم.
یهو صدای شکستن از توی حیاط توجه‌ام رو جلب کرد. با یه تصمیم آنی سریع از هانا خداحافظی کردم و بلند شدم برم ببینم چه‌خبرِ ولی بین راه منصرف شدم و برگشتم به جای قبلیم. حداقل یک امشب رو نرم دنبالشون که اتفاقی بیافته چون هم خودم تنها هستم هم خونه بزرگه و کسی صدام رو نمی‌شنوه. ظاهراً که اجنه کنجکاو و فضولی نیستن و درک و شعور دارن که نباید سرک کشید تو خونه مردم.
دو ساعت بود که از توی زیر‌زمین صدای شکستن می‌اومد اما جرعت نداشتم برم و این‌که خوابم می‌اومد به شدت. بالاخره بعد از یک ساعت صداها قطع شد، فکر کنم دیگه چیزی نمونده بود که بشکنن. غرق خواب بودم که یهو صدای در حیاط بلند شد. یک نفر به طرز ناجوری داشت در میزد جوری که انگار توی خیابون سگ انداخته دنبالش و با عجله داره در می‌زنه.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #26
ین‌دفعه عصبی شدم و بلند شدم و از خونه بیرون زدم و در حیاط رو با عصبانیت باز کردم. یه دختر قد کوتاه که لباس‌های محلی به تن داشت و روش به سمت خیابون بود. ساعت نزدیک سه صبح بود چه دلیلی داشت که یه دختر تنها توی خیابون باشه؟ دستم رو به سمت شونه‌اش بردم که خودش برگشت و با لبخند خجالتی خیره شد بهم. خدای من این دختر چرا این‌قدر صورتش مصنوعی بود. انگار یه رباط بود! با شَک پرسیدم:
- تو چرا تنها توی خیابون موندی و چرا از این‌همه خونه دقیقاً باید در خونه من رو بزنی؟
دوباره با لبخند نگاهم کرد و سرش رو کج کرد. خیلی مظلوم بود. لبم رو داخل دهنم بردم و نفسم رو محکم بیرون دادم.
- این‌قدر خودت رو مظلوم نگیر، هر کی هستی خوب می‌دونی چه‌قدر مهربونم و توام داری از دل‌نازکیم سو‌ءاستفاده می‌کنی.
بالاخره دهن باز کرد و گفت:
- من گرسنه‌ام، میشه یکم غذا بهم بدی؟
از جلوی در کنار رفتم و بهش گفتم بیاد داخل. دختر یه نگاه با استرس به خیابون انداخت جوری که انگار واقعاً منتظر همین حرفم بود، سریع اومد داخل و در رو بست.
- نگفتی از کجا اومدی؟ لباست که محلیه.
دختر: خیلی دور نیست خونه‌ام منم از همین‌جام نسیم.
قلبم شروع کرد به تند تپیدن بدنم یخ کرد یهو‌. هرچقدر فکر می‌کردم یادم نمی‌اومد اسمم رو بهش گفته باشم. خون‌سردیم رو حفظ کردم و سینی حاوی از چای و بیسکوییت رو برداشتم و با لبخند رفتم سمتش و گفتم:
- من اسمم نسیم نیست.
نگاه چشم‌های دختره کردم مردمکش داشت می‌لرزید. چشم‌هاش پر بود از شَک و تردید و ترس. سرم رو تکون دادم.
- هوم، نسیم کی هست؟
دختر: دروغ‌گوی خوبی نیستی، انگار از این‌که دوباره متولد شدی بهت نساخته!
- گفتی گرسنه‌ای. حتماً خانواده‌ات نگرانت شدن تا الان.
داشتم غیر مستقیم بهش می‌گفتم که سریع بلند شه و بره... . سرم سنگین بود و چشم‌هام سیاهی می‌رفت... .
***
چشم‌هام رو آروم باز کردم هوا روشن شده بود. سرم رو روی بالش جا‌به‌جا کردم. یهو یاد دختر دیشبی افتادم. با عجله از جام بلند شدم و رفتم نگاه آشپزخونه کردم اون‌جا نبود. همه‌چیز سرجای خودش بود و اون سینی همون‌جور دست نخورده بیسکوییت و فنجون چای داخلش بود... .‌
روی زمین نشستم و تکیه دادم به دیوار پشت سرم دستی کشیدم به موهام ظاهراً این اجنه‌ها همه‌طورِ باید من رو زیر نظر داشته باشن! تا دیروز بی‌اجازه وارد خونه می‌شدن الان در می‌زنن و خودشون رو دعوت می‌کنن.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #27
- آخ از دست این موجودات. انگار توافق کردن یک شب من رو راحت نذارن.
بلند شدم و لباس پوشیدم و راهی خونه خودمون شدم. هوا با این‌که آفتابی بود ولی سرما بدجور پوستت رو به سوزش می‌انداخت. بین راه متوجه نگاه خیره یک نفر شدم سرم رو چرخوندم که دیدم یه پسر جوون که هیکل معمولی داشت و یه سیگار دستش بود خیره من شده اما نگاهش عجیب بود. نگاهش پر از بهت و ترس بود. با تعجب نگاهی به دور و اطراف انداختم. بعد دوباره نگاه مشکوکی به اون پسر کردم. یه پوک عمیق به سیگار توی دستش زد و دود غلیظش رو رها کرد. بوی سیگارش از اون فاصله به مشامم می‌رسید. چندتا سرفه پشت‌سرهم کردم ‌‌و سریع از اون محل دور شدم... .
***
نگین: خب حالا این مسئله روهم بگو.
- بی‌خیال نگین بلد نیستم. شرت رو کم کن. یک‌دقیقه اومدم این‌جا ببین نمی‌تونی فراریم بدی؟
نگین پوکر نگاهم کرد و گفت:
- این‌همه درس خوندی پس تو چی بلدی؟
- تو خودت این‌همه سال درس خوندی پس چه‌طور این‌هایی که بهت یاد دادن یاد نگرفتی که الان به‌جای این‌که بشینی و به من التماس کنی خودت حلشون کنی؟
نگین: ایش، نخواستیم بابا.
مامان از توی آشپزخونه داد زد و گفت:
- نسیم، امشب رو این‌جا بمون نمی‌خواد بری اون‌جا تنها هستی خوب نیست.
سرم رو تکون دادم و یه هوم زیر ل*ب گفتم. دوست نداشتم بمونم ولی خب بد هم نمی‌گفت اگه قرار بود اذیتم کنن دو نفر هست که باعث دل‌گرمیم بشه... .
یهو صدای زمزمه‌ای به گوشم رسید. اسمم رو صدا میزد. امروز باید دیگه بی‌تفاوت می‌بودم؛ حتی اگه یه دختر به ظاهر انسان و مظلوم درخواست غذا کرد. چینی به دماغم دادم و یه چشم‌غره به دیوار روبه‌روم رفتم که یهو قاب عکس عتیقه‌ای که مامان شیما خیلی دوستش داشت افتاد و شیشه‌هاش هر کدوم یه جایی رفتن! با تعجب پاهام رو بردم روی مبل و خیره شدم به تیکه‌های شیشه. اگه می‌دونستم حرفم این‌قدر تأثیرگذاره اصلاً بهش فکر هم نمی‌کردم! مامان با وحشت اومد توی حال و خیره شد به قاب موردعلاقه‌اش الهی، بغض تو چهره‌اش بی‌داد می‌کرد.
مامان: وای، خدایا این قاب عکس چرا؟
- خب شکست چرا نداره!
این حرفم رو با لحن خیلی آروم گفتم چون منفجر ‌میشد اگه خونسرد رفتار می‌کردم... .
آروم اومد سمتش. اصلاً حواسش به شیشه خورده‌ها نبود. منم چیزی نگفتم بهش و همون‌جور نگاهش می‌کردم ببینم می‌خواد چی‌کار کنه!
- حواست به شیشه‌ها باشه.
یهو یه قاب عکس دیگه افتاد بعد از اون بقیه چیزهای شکستنی‌هم شروع کردن به افتادن و خوردشدن.‌ من و مامان با تعجب و ترس نگاه وسایل می‌کردیم نادیا و نگین‌هم سریع از آشپزخونه بیرون اومدن و با تعجب گفتن:
- این‌جا چه‌خبره؟!
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #28
یه نگاه به مامان و دخترها انداختم و آروم از روی مبل بلند شدم طوری که پاهام توی شیشه‌ها نره و نگاه راه پله که پر از شیشه شده بود کردم.
نگین: چی‌شده؟ چرا حرف نمی‌زنید؟ کار کدومتون بوده؟
از این حالت نگین متنفر بودم که سوال‌هاش رو پشت‌سرهم می‌پرسید و اَمون نمی‌داد که کسی جوابی بهش بده. چشم غره‌ای به سمتش رفتم که ساکت شد و نگاهش رو بین من و مامان به گردش در آورد.
- نمی‌دونم ماهم داشتیم صحبت می‌کردیم یهو همه وسایل شکستنی شروع کردن به شکستن!
نادیا که ترس توی نگاهش بی‌داد می‌کرد یکم نزدیک شد به نگین و گفت:
- یعنی چی؟
- این‌همه توضیح دادم که دوباره بپرسی یعنی چی؟! خب ماهم نمی‌دونیم.
داشتم فکر می‌کردم امشب رو این‌جا اصلاً و به هیچ‌وجه نمی‌تونیم بمونیم انگار از خونه مامان‌جون‌هم بدتر بود خونه خودمون! یهو با یه تصمیم آنی رو کردم سمت مامان و گفتم:
- امشب رو بریم خونه مامان‌جون، مامان‌جون‌هم خونه نیست. من‌هم اون‌جا می‌مونم و مراقب خونه هستم هم مطمئن هستم که برای شما هم اتفاقی نمیوفته. منتظر به مامان نگاه کردم؛ بی‌چاره هنوز تو شُک بود. آروم برگشت سمتم و مثل کسایی که چیزی متوجه نشدن پرسید:
- چی؟
نفسم رو محکم بیرون دادم و دوباره حرف‌هام رو تکرار کردم.
***
نگین: وای خیلی وقته نیومدم خونه مامان‌جون؛ حس می‌کنم یه تغیری کرده اما نمی‌دونم چی!
- هیچ تغییری نکرده همون خودشِ منتها از بس نیومدی رنگ و روش یادت رفته.
نگین: آها، اون‌وقت تو خودت هر روز این‌جا بودی؟
- حداقل من ماهی یک بار سر می‌زدم تو چی؟
نگین با یه حالتی که انگار ضایع شده روش رو اون‌‌ور کرد ‌و یه چیزی زیر لب گفت که انگار داشت من رو مورد عنایت قرار می‌داد.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #29
حس عجیبی داشتم انگار کم‌کم داشتم از خانواده‌ام متنفر می‌شدم؛ از بابا، نگین، نادیا، مامان‌هم خیلی وقتِ که تکلیفش روشنِ.
مامان: می‌خوام داییت ‌این‌ها رو دعوت کنم.
- کدومشون؟
مامان اولش متعجب نگاهم کرد بعد گفت:
- تو فقط یه دایی داری، این‌قدر توی جمع خانوادگی نبودی که یادت رفته!
با حالت متعجب یه آهان زیر لب گفتم.
***
بهمن: خب نگین و نادیا حالتون چطوره دخترهای قشنگم؟
بهمن داییم بود و چون ازش خوشم نمی‌اومد بهمن صداش می‌کردم اما فقط تو دلم و پیش هانا. زکی ماهم این‌جا نقش برگ چغندر رو اجرا می‌کنیم. شیطونِ میگه بلند بشم خودش و اون دختر فیس‌فیسو و اون زن حرافش رو با اُردنگی بیرون کنم. خیلی داشت بهم فشار می‌اومد اگه یه جوری ضایعش نمی‌کردم شب خواب به چشمم نمی‌اومد.
- خب سمانه‌جان امسال میری کلاس یازدهم؟
بعد یهویی مثل این‌که تازه جریان یادم اومده باشه گفتم:
- آخ ببخشید یادم رفته بود جریان اخراجت رو!
لبخند دندون‌نمایی به دایی و سمانه زدم. دود از گوش‌هاشون بیرون می‌زد. آخيش بسوزید خوب کردم دلم خنک شد. زن‌دایی برای این‌که بیشتر از این بحثش باز نشه با لبخند زورکی رو کرد سمتم و گفت:
- نسیم تو کنکور قبول شدی؟
- خوابت بخیر زن‌دایی! من یک سالِ میرم دانشگاه.
این‌دفعه سمانه و زندایی یه نگاه به هم انداختن. زندایی با تأسف نگاه سمانه می‌کرد سمانه با چشم‌های عصبی. دیگه بس بود کم‌کم خودم‌هم داشتم عذاب وجدان می‌گرفتم. توی تفکرات خودم سِیر می‌کردم که صدای شکستن چیزی اومد؛ خیلی صداش ناجور بود‌. همه رفتیم سمت آشپزخونه، چیزی اون‌‌جا شکسته نبود. مامان با حالت استرس‌واری گفت:
- حتماً گربه بوده‌ کوزه توی حیاط رو انداخته... .
متوجه یه چیز عجیب شدم! پشت‌ سر مامان یه سایه سیاه و مات بود. در حال حرکت از این‌ ور می‌رفت اون‌ ور ولی از کنار مامان جم نمی‌خورد!
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #30
همین‌جور محو اون صحنه بودم که صدای زنگ در بلند شد و همه خودشون رو کنار کشیدن و به افق رفتن که یعنی ما حواسمون نیست. من که می‌دونستم کی هست سریع رفتم سمت در حیاط. در رو باز کردم و چهره خندون هانا که سرخ‌هم شده بود پشت در نمایان شد.
- چی‌ شده؟ سرخ شدی انگار هلو!
هانا: زهرمار و هلو می‌دونی از این کلمه متنفرم هی تکرارش می‌کنی.
- بیا داخل تعریف کن ببینم.
هانا: وا چی باید تعریف کنم هوا یکم گرم بود برای همین سرخ شدم.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- آره جون خودت منم گوش‌هام مخملیه. از قیافه‌ات می‌باره که ناجور ترسیدی و استرس گرفتی؛ شبیه گوجه شدی.
هانا: گفتی بهمن این‌‌جاست؟
- آره خبر اون دختر فیس‌فیسوش.
هانا: ایش، سمانه‌هم اومده؟ من میرم تو اتاق تا برن.
- اوه، کو تا این‌ها برن؟ تازه شاید امشب این‌جا بمونن.
هانا: اَه، بد شد که. البته تو که با من میای!
- اون‌وقت کجا بیام؟
هانا نگاهم کرد و یه لبخند شیطون زد بهم. لعنتی مثلاً می‌خواستم ازش فرار کنم که انگار هیچ‌‌جوره نمیشه!
***
نسیم: هانا مطمئنی چیزی نمیشه؟
هانا: ای بابا نسیم چقدر غر می‌زنی، میگم من ماهرم می‌تونم از پسش بر بیام.
دیگه چیزی نگفتم و ع*ر*ق پیشونیم که از ترس زیاد بود رو پاک کردم و شروع به خوندن آیه‌هایی کردم که حفظ بودم. ماشین رو به حرکت در آورد. سریع دستم رو گذاشتم روی قلبم و با ترس زیاد گفتم:
- هانا توروخدا بذار برای بعد تو همه‌اش سه بار پشت فرمون نشستی من الان از ترس دارم خودم رو خیس می‌کنم. بیا برگردیم خونه.
هانا یه نگاه دوثانیه‌ای بهم انداخت و زیر لب یه چیزی زمزمه کرد که متوجه نشدم. چشم‌هام رو بستم و سرم رو زیر انداختم و آیه‌ها رو سریع می‌خوندم. همین‌جور آروم حرکت می‌کرد که یهو ماشین یه تکون ناجور خورد و فرمون از کنترل خارج شد. هانا با ترس گفت:
- لعنتی این دیگه چی بود؟
و سعی می‌کرد کنترل ماشین رو دوباره به دست بیاره. اون لحظه هنگ کرده بودم و نمی‌تونستم داد بزنم یا بگم چی‌شده فقط داشتم نگاه می‌کردم. ماشین بدجور با درخت برخورد کرد؛ آروم کمربند ایمنی رو باز کردم و از ماشین بیرون اومدم هیچ کدوممون چیزیمون نشد خداروشکر. هانا سریع از ماشین پیاده شد و با ترس گفت:
- خیلی‌ خب باشه راستش رو میگم. ببین توی راه اومدن بودم بعد همین‌جور داشتم با احتیاط رانندگی ‌می‌کردم یهو یه مرد رو دیدم جلوی ماشینم ایستاده چهره‌اش... چهره‌اش واقعاً وحشتناک بود.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
40
بازدیدها
381
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین