. . .

متروکه رمان آنها کنار من هستند| فائزه عیسی‌وند

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. تخیلی
  3. معمایی
عنوان: آنها کنار من هستند
نویسنده: فائزه عیسی‌وند
ژانر: ترسناک، تخیلی، معمایی
ناظر: @FENRIR𓃦
خلاصه: نسیم، دختری که بعد از اتفاقات مشکوک و ماورائی که توی زندگیش براش رخ میده کنجکاو به دونستن حقیقت می‌شه ‌که چرا این اتفاقات براش افتاده و اون رو به چالش‌های زیادی کشونده؛ با موجوداتی درگیر می‌شه که نسیم رو با شخصی به اشتباه گرفتن.
با افرادی آشنا می‌شه، از تبار سیاهی و آتش عشقی که بین خاک و آتش پدیدار می‌شه، خاکی که قراره اون آتش رو خاموش کنه.
سرنوشت این کنجکاوی و آشنایی نسیم با این افراد چی می‌تونه باشه؟
عشق یا سوختن؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

faezeh.nam

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4449
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
31
پسندها
186
امتیازها
58

  • #31
برای همین از ترس قیافه‌ام اون‌طور شد ازت پنهون کردم گفتم شاید نیای باهام چون همین‌جورش‌هم می‌ترسی. بعد الان‌ هم همین اتفاق برام افتاد اما با یه تفاوت دیگه!
هانا سکوت کرد و به چهره من دقیق شد و از چهره براندازم می‌کرد تا قد و هیکلم. چندتا پلک پشت‌سرهم زدم و رو بهش آروم ‌و شُک‌زده گفتم:
- چه تفاوتی؟
هانا با مِن‌ مِن نگاهش رو به زمین دوخت و نوک کفشش رو به زمین کشید و آروم گفت:
- این‌دفعه اونی که جلوی ماشین پیداش شد و یهویی ناپدید شد... خب چطور بگم؟ شبیه تو بود یعنی یه شباهت کم نه انگار یه کپی از تو گرفته شده بود و این‌جور پدید اومدی... .
با شوک برگشتم سمتش اما همین که برگشتم روی شاخه درخت یه جنازه حلق‌آویزشده دیدم جیغم به هوا رفت!
هانا اومد سمتم و با استرس گفت:
- نسیم، چی شد؟
سرم رو که گرفته بودم میون دست‌هام رو بالا گرفتم و با تردید نگاه درخت کردم اما دیگه چیزی روی شاخه درخت نبود! واقعاً وحشتناک بود. نمی‌دونم چطور تا الان زنده موندم و سکته نکردم؟! آهسته از روی زمین که یکم نمناک بود بلند شدم و گفتم:
- ها... هانا بیا سریع بریم خونه، حالم خوب نیست!
هانا سرش رو تندتند تکون داد و زیر لب گفت بریم.
***
رسیدیم در خونه خواستم پیاده بشم که هانا گفت:
- مطمئنی می‌خوای امروز رو این‌جا بمونی؟ به‌نظرم بریم خونه خودمون بهترِ تا این‌که بمونی پیش این قوم وحشی!
- هانا، پیاده شو لطفاً. قرار نیست که من و تو بریم بشینیم پیش بهمن و زن و بچه‌اش کل‌کل کنیم؛ درضمن اگه بحثی بالا می‌گیره قبول کن که کرم از خودمون دوتا هست.
هانا نفسش رو محکم بیرون فرستاد و گفت:
- جهنم و ضرر بریم. گشنمه الان اگه به‌ جای این حرف‌ها می‌رفتیم سمت خونه خودمون غذامون رو خورده بودیم و به دو پهلو خواب بودیم.
توی حیاط بودیم و آهسته راه می‌رفتیم که دیرتر به خونه برسیم.
هانا: وای راستی نسیم، خونه بابابزرگ من رو یادتِ؟
- کدوم، همون که یه مدّت عمه‌ات داخلش زندگی می‌کرد بعد می‌گفت یه چیزی شب‌ها اذیتم می‌کنه؟
هانا: آره آره خودشِ‌‌. چند وقت پیش خواب بودم بعد خواب دیدم داخل همون خونه توی اتاقی که عمه کتاب‌خونه‌اش کرده بود چندتا جنازه آویزون شده هست بعد جالب این بود که... .
هانا چشم‌هاش رو یکم چرخوند و سرش رو کج کرد و با اخم به یک گوشه حیاط زل زد. دستم رو جلوش تکون دادم و گفتم:
- مادمازل، داشتی می‌گفتی بقیه‌اش چی شد؟
هانا: جلل الخالق، توهم شنیدی؟
لب پایینیم رو گذاشتم روی لب بالام و دوباره به حالت اول برگشتم و گفتم:
- چی میگی، درست حرف بزن ببینم؟!
هانا: یه لحظه صدای یه دختر به گوشم رسید! چه صدای قشنگی‌هم داشت.
- چی‌ گفت؟
هانا نگاهش رو بهم دوخت و چند لحظه نگاهم کرد یهو به طور غیرقابل باوری صدای آشنای همون دختری که دوبار صداش رو شنیده بودم از دهن هانا اومد که گفت:
- هیچی گفتم زیاد حرف نزنه و ساکت باشه... .
دهنم باز شد ولی قوت حرف‌زدن ازم گرفته شده بود. هانا یه پلک زد و به حالت اول خودش برگشت و صداش مثل اول شد و گفت:
- تو همین الان چی گفتی؟
- بریم داخل هوا سرده.
***
هانا: خیلی خوش‌حالم که آدم شدی و گذاشتی دونفر حداقل پیشت باشن. وگرنه با این کار‌های احمقانه‌ات‌ هم خودت رو به کشتن می‌دادی هم اون اجنه‌ها رو به جون ما می‌انداختی.
- فردا کلاس ساعت چند شروع میشه؟
هانا: اوم... ساعت هشت مثل همیشه. عه راستی خواستم این رو بهت بگم، وای نسیم یه دختری توی کلاسمون اومده این‌قدر قشنگِ اما حیف با هیچ کدوم از بچه‌های کلاس گرم نمی‌گیره اما من که دختر هستم عاشقش شدم دیگه چه برسه به پسرهای بی‌چاره.
با تعریف‌های هانا از این دخترِ خیلی کنجکاو شدم که ببینم چطوری هست... .
_ اسمش چیه؟
هانا یکم فکر کرد و سرش رو با تعجب بالا گرفت و گفت:
- جون تو تا همین الان یادم بود الان انگار پاک‌کن گرفتن ذهنم رو پاک کردن اسمش یادم رفتِ؛ ولی دخترِ یکم عجیب می‌زنه بعضی کارهاش مثل ما آدم‌های عادی نیست انگار... .
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
282

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین