. . .

در دست اقدام رمان حسرت آغوش | سحر میرغفوری

تالار تایپ رمان
عنوان: حسرت آغوش
ژانر: عاشقانه‌ مافیایی غمگین
نویسنده: سحرمیرغفوری
ناظر: @ansel

خلاصه:: وقتی عطرها بوی خون می‌گیرند!

آشوب، وارث پنهان امپراتوری مافیایی پدرش، بعد از ۲۴ سال زندگی مخفیانه در ایتالیا، وارد جهنمی از دروغ، خیانت و انتقام میشه. یه آتیش‌سوزی، یه عشق ممنوعه، یه ازدواج اجباری و یه راز خانوادگی تاریک، همه به هم گره خوردن. حالا آشوب باید بین وفاداری به خانواده و عدالت، یکی رو انتخاب کنه؛ اما آیا واقعاً می‌تونه به کسی اعتماد کنه، وقتی همه چیز بر پایه‌ی دروغ بنا شده؟

مقدمه:

در تاریکی‌های زندگی، گاه رازهایی پنهان می‌شوند که اگر به نور بیفتند، می‌توانند همه چیز را دگرگون کنند. «حسرت آغوش» داستان پیچیده و پرتنش «آشوب»، جوانی است که به دنبال هویت و آینده‌ی خود از دنیای تاریک مافیا خارج می‌شود. او در تلاش است تا از سایه‌ی سنگین پدرش فرار کند؛ اما گذشته‌اش همچنان به او چنگ می‌زند و مانع از رهایی‌اش می‌شود.

پس از ۲۴ سال زندگی مخفیانه در ایتالیا، آشوب ناگزیر به مواجهه با حقیقتی تلخ است. یک آتش‌سوزی مرموز زندگی‌اش را به هم می‌زند و پرده از روی شکاف‌های عاطفی و خانوادگی‌اش برمی‌دارد. در این برهه‌ی بحرانی، او در می‌یابد که عشق می‌تواند هم نجات‌دهنده و هم نابودکننده باشد. عشق ممنوعه‌ای که به یک ازدواج تحمیلی بدل می‌شود و آشوب را در میانه‌ی دو انتخاب حساسی قرار می‌دهد: وفاداری به خانواده یا پایبندی به عدالت.

در این رمان، خوانندگان با دنیایی از خیانت، نفرت و عشق مواجه می‌شوند، جایی که برای بقا باید هر بار انتخاب‌های سختی را انجام دهند. آیا آشوب توان خواهد داشت از دنیای دروغ و فریب بیرون بیاید؟ یا این بار با انتخابی نادرست، به مداری از شکست و حسرت فرو خواهد رفت؟ «حسرت آغوش» داستانی است درباره‌ تلاش برای یافتن حقیقت و معنا در جهانی که به روزمرگی و سایه‌های فریب آغشته شده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
1,064
پسندها
7,731
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

Sahar_2607

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9731
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
34
پسندها
196
امتیازها
58

  • #3
پارت اول

آخرین جلسه‌ی درسی‌ام در دانشگاه بود. سرم به شدت درد می‌کرد و رسماً احساس می‌کردم که مغزم دارد منفجر می‌شود. چه قدر تحمل این کلاسِ طاقت‌فرسا سخت شده بود! نمای کلاس، بویی که از تخته وایت‌برد به مشام می‌رسید و حتی دیگر آن صورت‌های آشنا هم به نظرم خسته‌کننده آمده بودند. کی این کلاس تمام می‌شد؟
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم؛ چهار بعد از ظهر بود و هنوز زمان لازم بود تا کلاس به پایان برسد. کلاس ساعت چهار و نیم تمام می‌شد و این یعنی نیم ساعت دیگر باید صبر می‌کردم. قطعاً بیرون ترافیک سنگینی برپا بود. در این ساعت از روز، جمعیتی که به سمت خانه یا دانشگاه می‌رفتند، خیابان را شلوغ کرده بودند.
بالاخره آن نیم ساعت هم به پایان رسید و با حس خوشحالی از کلاس بیرون آمدم. هنگامی که از محوطه‌ی دانشگاه خارج شدم، نسیم خنکی به صورتم وزید که تا حدودی سردردم را تسکین داد. بادی لطیف و تازه که نویدبخش تغییر و تحولی تازه بود. مشغول قدم زدن در خیابان شدم.
فاصله‌ی دانشگاه تا خانه کم بود و همیشه ترجیح می‌دادم این مسیر را پیاده طی کنم. سلول‌های بدنم به من می‌گفتند که حرکت کنم و با این کار، اندکی از فشار درونم را کاهش دهم.
طبق پیش‌بینی‌ام، خیابان واقعاً شلوغ و پر از ترافیک بود. دست‌هایم را در جیب پالتویم فرو بردم و تقریباً خودم را در آغوش گرفتم. حس می‌کردم احتیاج به گرما و آرامش دارم.
به راهم ادامه دادم. هوا سرد بود؛ به هر حال، هوای زمستان بود. گاهی هم نیاز داشتم بفهمم که دماغم کمی از هوای سرد به قرمزی گرایش پیدا کرده است. از هفته‌ی آینده امتحانات پایان ترمم شروع می‌شد و من به ایران برمی‌گشتم. این باور که دیگر در این کشور نمی‌مانم، حسی عجیب و غریب در وجودم به وجود می‌آورد. می‌دانستم پدرم از این بازگشت ناگهانی‌ام بسیار عصبانی خواهد شد؛ چون او نمی‌خواهد به ایران برگردم. او همیشه می‌گفت:
- باید در ایتالیا بمانی، اینجا آینده‌ات روشن‌تر است.
اما خیلی سخت است که ۲۴ سال از عمرت را در یک کشور غریب بگذرانی و هیچ‌کس را نشناسی. احساس تنهایی و بی‌کسی بر من مستولی بود. تنهایِ تنها...
وقتی سه ساله بودم، پدرم من را به همراه خاله‌ام به ایتالیا فرستاد. با چشمان معصوم و قلبی پر از امید، وارد کشور جدیدی شدم. آن زمان نمی‌دانستم زندگی چه چالش‌های بزرگی را برایم به ارمغان خواهد آورد.
زمانی که به سن ۲۰ سالگی رسیدم، تنها کسی را که در این کشور غریب داشتم، از دست دادم. خاله‌ام فوت کرد و من از قبل هم تنهاتر شدم. او تنها کسی بود که در این سال‌ها همیشه حامی‌ام بود و حالا با رفتنش، احساس کردم گوشه‌ای از دنیایم خالی شده است.
حس عجیب و غریبی به من دست می‌داد؛ دوست داشتم به خیال‌پردازی‌های گذشته‌ام برگردم، زمانی که همه چیز ساده‌تر بود و احساس امنیت بیشتری داشتم؛ اما اکنون اقرار می‌کردم که با این شرایط هدفم از سفر به ایران، پیدا کردن هویتم و شاید حتی ارتباط دوباره با خانواده‌ام بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sahar_2607

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9731
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
34
پسندها
196
امتیازها
58

  • #4
پارت دوم

در واقع، من حتی نمی‌دانستم که خواهر و برادری دارم یا نه؛ حتی چهره‌ی مادرم را هم به درستی به یاد نمی‌آوردم. انگار تصویری محو و کمرنگ از او در ذهنم باقی مانده بود، مثل یک رویا که هر لحظه ممکن بود برای همیشه ناپدید شود.
فقط و فقط با پدرم صحبت کرده بودم و آن هم در حدی کم و گذرا. تماس‌های تلفنی‌مان معمولاً کوتاه و بی‌احساس بودند؛ حتی قیافه‌اش را هم به درستی به یاد نداشتم، فقط یک تصویر مبهم از مردی با موهای تیره و صورتی استخوانی در ذهنم مانده بود. پدر هیچ‌وقت نمی‌خواست من به ایران برگردم و همیشه می‌گفت:
- جات همان‌جا امنه. اینجا زندگی بهتری داری. چه نیازی به برگشتن به گذشته‌ست؟
اما چرا من این‌قدر اصرار داشتم که برگردم؟ من می‌خواستم خانواده‌ام را ببینم و مثل همه‌ی افراد عادی در کنار آن‌ها زندگی کنم. دلم می‌خواست دور یک میز بنشینیم، با هم بخندیم و حرف بزنیم. می‌خواستم حس کنم که به جایی تعلق دارم، که بخشی از یک خانواده هستم.
می‌خواهم به ایران برگردم...
دیر یا زود برمی‌گردم. این موضوع تبدیل به بزرگ‌ترین معمای زندگی‌ام شده بود: چرا این‌قدر پنهان‌کاری وجود داشت؟ چرا پدرم این‌قدر اصرار داشت که من از ایران دور بمانم؟ چه رازی در گذشته نهفته بود که او نمی‌خواست من از آن باخبر شوم؟

(دو ماه بعد)

از هواپیما پایین آمدم.
هوای تهران با بوی آشنای خاک و دود به استقبال من آمد. حس عجیبی داشتم؛ ترکیبی از هیجان و اضطراب. همه چیز را به جان خریدم؛ چون می‌دانستم پدر با من بدجوری برخورد خواهد کرد. از تصورش هم تنم می‌لرزید. امیدوارم همه چیز ختم به خیر شود. از صمیم قلب امیدوار بودم که این تصمیمم باعث پشیمانی‌ام نشود.
از ترمینال خارج شدم و گوشی‌ام را روشن کردم تا شماره‌ی پدر را پیدا کنم و ببینم لوکیشنش کجاست. قلبم تندتر می‌زد و دستانم کمی ع×ر×ق کرده بودند.
بعد از به‌دست آوردن آدرس، کنار خیابان ایستادم و تاکسی گرفتم.
به راننده آدرس را دادم و او با لحجه‌ی غلیظ تهرانی گفت:
- چشم خانم!
خداروشکر زبان فارسی‌ام خوب بود، به لطف خاله‌ی عزیزم که دیگر در قید حیات نیست. او همیشه اصرار داشت که زبان مادری‌ام را فراموش نکنم. حالا می‌فهمیدم که چرا این‌قدر روی این موضوع تأکید داشت. او می‌دانست که روزی این زبان به کارم خواهد آمد. روحش شاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sahar_2607

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9731
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
34
پسندها
196
امتیازها
58

  • #5
پارت سوم

در تاکسی نشستم و مقصد را به راننده گفتم. راننده نگاهی به من انداخت و گفت:
- به به! چه عجب یه مسافر خارجی بالاخره سوار ماشین ما شد! خوش اومدی ایران!
با لبخندی که از آینه دیده می‌شد، سعی کرد حس غریبگی‌ام را کم کند.
حدود یک ساعت راه بود. مسیر طولانی به نظر می‌رسید و هر لحظه برایم مثل یک سال می‌گذشت. آخ، آشوب! تو ۲۴ سال صبر کردی، این یک ساعت که چیزی نیست، دختر! به خودم نهیب زدم که آرام باشم و تمرکز کنم.
کل مسیر در فکر فرو رفته بودم؛ نمی‌دانستم آمدنم به ایران کار درستی بود یا نه. شاید داشتم اشتباه بزرگی مرتکب می‌شدم. شاید پدرم حق داشت و من باید در همان ایتالیا می‌ماندم. هیچ‌چیز نمی‌دانستم؛ انگار که رسماً در یک چاله‌ی بی‌انتها افتاده بودم و منتظر فرود بودم.
حس معلق بودن و بلاتکلیفی آزارم می‌داد. نمی‌دانستم انتهای این چاله چه چیزی در انتظارم است.
جالب و خنده‌دار بود...
اینکه بعد از ۲۴ سال، بالاخره به جایی برمی‌گشتم که از آن آمده بودم؛ اما هیچ تصوری از آن نداشتم. انگار داشتم وارد یک دنیای ناشناخته می‌شدم.
با صدای راننده‌ی تاکسی، رشته‌ی افکارم پاره شد.
- خانم رسیدیم.
بعد از حساب کردن پول کرایه، پیاده شدم. خداروشکر که قبل از آمدنم، پولم را به پول ایران تبدیل کرده بودم. پدرم همیشه حواسش به این چیزها بود.
با وجود اینکه کیلومترها با پدرم فاصله داشتم، اما با آن حال حوایم را داشت. همیشه به فکر این بود که من در رفاه باشم. همیشه می‌گفت:
- دخترم، به صلاحته که می‌گویم به ایران برنگرد. اینجا زندگی آروم‌تری داری. چرا باید خودتو توی دردسر بندازی؟
فکر می‌کردم شغل خطرناکی دارد، که شاید یک مافیای بزرگ است، اما در واقع، شرکت تولید ادکلن داشتند. ادکلن‌هایی با رایحه‌های خاص و بین‌المللی که به کشورهای مختلف صادر می‌شد.
توی همین فکرها بودم که یک دفعه، جلوی یک در بزرگ سفید رسیدم. در فلزی بزرگی که با نقوش طلایی تزئین شده بود و عظمت خاصی داشت. درست است، لوکیشن اینجا را نشان می‌دهد؛ یعنی این خانه‌ی پدری من است!
خانه رسماً کاخ بود. باغی بزرگ و سرسبز که عمارت باشکوهی در میان آن خودنمایی می‌کرد. ستون‌های بلند و پنجره‌های قدی، شکوه و جلال خاصی به ساختمان داده بودند..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sahar_2607

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9731
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
34
پسندها
196
امتیازها
58

  • #6
پارت چهارم

آشوب، زود قضاوت نکن. برو داخل و ببین چه می‌شود؛ اگر هم اشتباه آمدی، چه اشکالی دارد؟ اما من که قیافه‌ی هیچ‌کس را ندیدم و نمی‌دانستم چه کسی در آنجا منتظرم است...
باید به پدرم زنگ بزنم. این بهترین فکری بود که می‌توانستم بکنم.
گوشی‌ام را از جیبم درآوردم و شماره‌اش را گرفتم. طبق همیشه، او در سومین بوق جواب داد.
هرگز نفهمیدم چرا همیشه در سومین بوق جواب می‌دهد، انگار ساعتش را روی همین تنظیم کرده است. ممکن است نخواهد بلافاصله گوشی را جواب دهد تا مطمئن شود آن طرف خط کیست.
صدای خشک و جدی‌اش از گوشی پیچید:
_بله.
_سلام بابا.
_سلام آشوب، مشکلی پیش آمده و زنگ زدی؟
+ بابا...
_بله؟_
تنها یک بار هم نشد که زنگ بزنم و او بگوید: «جانم»، حتی یک بار هم نشد آن لحن سرد و غیرمتعارف را کنار بگذارد.
چرا این مرد اینقدر سنگ است؟ چه چیزی او را به این مرد سرد و بی‌احساس تبدیل کرده بود؟
با مکثی گفت:
_آشوب...
بغض‌ام را قورت دادم و گفتم:
بابا، من برگشتم.
انگار صدای شکستنی از پشت تلفن بلند شد.
هیچ جوابی نمی‌گفت. سکوت بی‌پایانی به وجود آمده بود که برای من تحمل آن بسیار سخت بود.
کم‌کم این توقف طولانی شد و من گفتم:
بابا، من برگشتم ایران.
یک دفعه صدای دادش از تلفن پیچید:
_تو با اجازه‌ی کی برگشتی آشوب؟
چرا برگشتی، دختر؟
چرا آخرش چنان داد زد که فکر می‌کنم گلویش اکنون پاره شده است.
ذوق خاصی برای دیدن خانواده‌ام داشتم، اما اینک آن ذوق سرکوب شده بود؛ در واقع، احساس می‌کردم که حالا نتیجه‌اش یک موانع ناخواسته شده است.
با بغضی که دیگر نمی‌توانستم جلو آن را بگیرم، گفتم:
بابا، من الان جلوی در خانه‌ام، چیکار کنم؟
هوف کشداری کشید و گفت:
خانه چه رنگی است؟
یک دفعه فکری به سرم زد. شاید اگر در ایران مخفی بمانم، بتوانم همه‌چیز را بفهمم. قلبم شروع به تپش کرد. آیا می‌توانم از این فرصت استفاده کنم؟
_ بابا، من هنوز ایتالیام
_انگار جان تازه‌ای به او داده شد و گفت:
جدی می‌گویی، آشوب؟
سعی می‌کردم بغض صدام را پنهان کنم و گفتم:
_من دانشگاهم تموم شده می‌خوام برگردم ایران اما حالا پشیمان شدم
بابا:
**آشوب، دیگه از این کارها نکنی.
الان هم باید بروم، کار دارم.**
و بدون خداحافظی، تلفن قطع شد.
احساس می‌کردم که ارتباطم با او قطع شده است. انگار یک نفر ریموت زده بود که در عمارتی که روبرویم بود، بالا رفت.
با دقت به اطراف نگاه کردم و سریع پشت بوته‌ها قایم شدم؛
چشم‌هایم را تنگ کردم و به سمت در بزرگ سفید نگریستم.
یک ون مشکی از در بیرون آمد.
چون شیشه‌ها دودی بود، هیچ‌چیزی نمی‌دیدم؛ فقط می‌توانستم حدس بزنم چه کسانی درون آن نشسته بودند. قلبم به شدت می‌تپید. واقعاً چه کسی در این ون بود؟ آیا پدرم را می‌شناختند؟ یا اینکه این افراد پی به وجود من برده بودند؟
محیط اطرافم پر از تنش بود. حس می‌کردم هم زمان هم در حال تماشا کردن یک فیلم ترسناک و هم در حال تجربه‌اش هستم. دلشوره‌ی عمیق در وجودم ریشه دوانده بود. آیا کسی مرا دیده بود؟
با دست‌های لرزانم به ساعت‌ام نگاه کردم. هنوز صبح بود، اما این لحظه به نظرم بی‌نهایت طولانی می‌آمد. به خودم گفتم:
نباید ترسید. نباید.
تاکسی که من را به اینجا رسانده بود، با فاصله‌ای نه چندان دور پارک کرده بود.
گاه به گاه سرم را از لابه‌لای شاخ و برگ‌ها بیرون می‌آوردم تا ببینم چه خبر است.
ای کاش واقعاً می‌توانستم با دنیای جدیدی که به آن برگشتم، ارتباط بگیرم.
این بار نمی‌خواستم دچار اشتباهات گذشته‌ام شوم.
 
آخرین ویرایش:

Sahar_2607

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9731
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
34
پسندها
196
امتیازها
58

  • #7
پارت پنجم

ای گندش بزنند...
باید از اینجا عکس می‌گرفتم! احساس می‌کردم این لحظه، لحظه‌ای کلیدی در زندگی‌ام است؛ لحظه‌ای که ممکن است جواب سوالات بی‌پاسخ‌ام را پیدا کنم. با دقت گوشی‌ام را درآوردم و به‌طور قاچاقی از محوطه‌ی خانه عکس گرفتم. این کاخ که حالا بلافاصله برایم عاطفی شده بود، بخشی از گذشته‌ام بود که از آن جدا مانده بودم.
بعد از کادر گرفتن چند عکس، با احتیاط فاصله گرفتم.
از دور، صدای خنده‌ی دختری و پسری در حیاط بلند شد. دختر با هیجان فریاد زد:
_«داداش، غلط کردم! بی‌خیال شو دیگه!»
این صداها قلبم را به تپش واداشت. شاید آن‌ها خواهر و برادر من بودند. شاید همان بچه‌های گمشده‌ای که سال‌ها در خواب و خیال، به دنبالش بودم. البته اول باید مطمئن می‌شدم که این خانه‌ی پدرم است و لوکیشن همین‌جا را نشان می‌دهد؛ با این حال، احساس می‌کردم که به چیزی خیلی نزدیک شده‌ام.
باید نزدیک اینجا، خانه‌ای کرایه می‌کردم.
دلم نمی‌خواست در این شهر غریب بی‌سر و سامان بمانم. محیط کلی خانه‌ها ویلایی و دوبلکس بود و هیچ‌خانه‌ی آپارتمانی به چشم نمی‌خورد. این از نظر من دلگرم‌کننده بود؛ شاید بتوانم در محله‌ای زیبا و آرام زندگی کنم.
همین‌طور که به سمت حیاط قدم می‌زدم، ناگهان چشمم به یک خانه‌ی قدیمی‌تر افتاد.
توی حیاطش یک خانم پیر نشسته بود. موهایش به سپیدی رفته و چهره‌اش چروکیده بود، اما در مقابل آفتاب، لبخند شیرینی بر لب داشت؛
خانه‌ی با صفایی به نظر می‌رسید، با گل‌های رنگارنگی که دور تا دور حیاط کاشته شده بودند و احساس آرامش را به من منتقل می‌کرد.
امیدوارم این خانم به من اجاره بدهد. اگر او قبول کند، شاید بتوانم در این محله احساس راحتی کنم و به واقعیت نزدیک‌تر شوم.
مسیرم به سمت خانه‌ی پیرزن سوق پیدا کرد. با دقت به حیاطش نگاه کردم. باغچه ی که داشت، با گیاهان فارغ‌البال و چند صندلی چوبی، مکان جذابی به نظر می‌رسید. با دلی پر از امید در را باز کردم و وارد شدم.
نگاه پیرزن به سمت من آمد.
با لبخندی مهربان گفت:
_«جانم، دخترم! کاری داری؟»
عین خودش با لبخند مهربانی که حس می‌کردم به من منتقل می‌شود، پاسخ دادم:
«خیلی ممنون، یک سوالی داشتم.»
به سمت من آمد و با نرمی گفت:
«بفرما، دخترم!»
_ «خانه‌ای برای اجاره دادن به من دارید؟»
_«دخترم، حقیقتاً من خودم تنها زندگی می‌کنم.»
منتظر ماندم تا ببینم چه می‌گوید.
چهره‌اش خسته اما مهربان به نظر می‌رسید.
او ادامه داد:
_«یک خانه باغ کوچیک دارم، اگه بخوای، اونو بهت می‌دهم.»
وقتی این جمله را شنیدم، خیلی خوشحال شدم. با خودم فکر کردم: چه خوب است که کسی در این دنیا وجود دارد که هنوز می‌تواند به من کمک کند.
به یاد گذشته‌ام و آن زمان‌هایی که در خانه‌های گرانقیمتی زندگی می‌کردم، احساسی از دلتنگی به وجود آمد.
خانه‌ای که اجاره کرده بودم، درست کنار کاخ بود. الآن این مکان جدید به من امید و آرامش می‌دهد. امیدوارم زندگی جدیدم شروع خوبی داشته باشد.
پیرزن به صندلی چوبی نزدیکش اشاره کرد و گفت:
«بشین، دخترم! کمی صحبت کنیم. چیزی هم می‌خوای بخوری؟»
با نگاهی به دور و برم، حس کردم در این خانه‌ی قدیمی، حس خانواده و آرامش به من منتقل می‌شود. با قدم‌هایی محکم‌تر از گذشته، نزدیکش نشستم و از او خواستم که بیشتر درباره‌ی خود و خانه‌اش بگوید.
پیرزن با چشمان مهربانش نگاه کرد و گفت:
«نام من مریم است و این خانه را از سال‌ها پیش با همسرم خریدم.»
به این ترتیب، دیالوگ‌ها و داستان زندگی‌اش شروع شد و من با علاقه‌مندی به وی گوش می‌دادم، در حالی که احساسی از امید و آرامش در دلم جوانه می‌زد، شاید بالاخره به چیزی دست یافتم که سال‌ها آن را جستجو می‌کردم.!
 
آخرین ویرایش:

Sahar_2607

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9731
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
34
پسندها
196
امتیازها
58

  • #8
پارت ششم

حدود دو هفته از آمدنم به ایران می‌گذشت و خانمی که خانه را از او اجاره گرفته بودم، به شدت صمیمی و مهربان بود. او هر روز به من سر می‌زد و به طور خلاصه می‌گفت که می‌تواند هر کمکی که نیاز دارم ارائه دهد. نامش مریم بود و او بچه نداشت. شوهرش هم چند سال پیش فوت کرده بود و اکنون به صورت تنها در این خانه‌ی قدیمی و دل‌نشین زندگی می‌کرد.
مریم از آن دسته زنانی بود که هرگز از گفتن خاطراتش با شوهرش خسته نمی‌شد؛ کسی که بود، چگونه با او زندگی می‌کرد و چه روزهای زیبایی را با هم گذرانده بودند. همیشه لبخند بر لب داشت و حس خلوص و محبت او به من آرامش می‌داد. اما در عمیق‌ترین فکر و ذکرم، همیشه آن کاخی بود که در کنار خانه‌ام قرار داشت. درست ساعاتی که آفتاب غروب می‌کرد، سایه‌ی آن کاخ بر دیوار حیاط می‌افتاد و احساس عجیبی در من برمی‌انگیخت.
این کاخ که در کنارش زندگی می‌کردیم، به قدری بزرگ و با شکوه بود که هر بار به آن نگاه می‌کردم، کنجکاوی‌ام بیشتر می‌شد. صدای خنده و بازی یک دختر جوان همیشه در حیاط آن کاخ به گوش می‌رسید. او انرژی و شادابی خاصی داشت که سکوت آن کاخ را می‌شکست و احساس می‌کردم که اگر بخواهم از راز کاخ سر دربیاورم، باید این دختر را بشناسم.
روزی داشتم کمی غذا می‌پختم و بوی خوش آن در هوا پخش شده بود که ناگهان گوشی‌ام زنگ خورد. با نگاهی به صفحه گوشی‌ام فهمیدم شماره‌ پدر است. همه‌چیز در آن لحظه متوقف شد. قلبم تندتر زد و احساس ناآرامی در من بوجود آمد. با خودم فکر کردم که چرا او حالا تماس می‌گیرد.
همان‌طور که جواب می‌دادم، به سمت پنجره رفتم و روی صندلی نشستم تا بتوانم او را بهتر بشنوم. بعد از وصل شدن، صدای پدر پیچید:
_«آشوب، کجایی؟»
_ «احیاناً اول یک سلامی نمی‌گویند؟»
اسمم را با تحکم و جزئیات خاصی صدا زد:
_«گستاخی نکن»
_«بابا، من بهت گفتم که...
با حرفم قطع کرد و گفت:
_«دروغ نگو! کجایی؟»
انگار فهمیده بود که ایران هستم، اما نمی‌دانم از کجا...
دو هفته بعد از آمدنم، به طریقی متوجه شد. شاید از اطرافیانش یا یک تماس تصادفی.
با صدای خش‌داری گفت:
_«کجایی آشوب؟»
_«بابا، من در کنار کاخ هستم.»
انگار شکه شده بود:
_«تو تو کجایی؟»
_ «من در همان خانه‌ای هستم که دو طبقه و سفید است، نرده‌اش آبی و سقفش قرمز و روی سقفش گل آویزان شده.»
_«هوف، بمون دارم میام!»
و گوشی را قطع کرد. با این حرکت او حس عجیب‌ و غریبی به من دست داد.
آشوب، چیکار کردی تو دختر!
با خودم فکر می‌کردم آیا واقعاً اسمم روی این داستان است؟
چطور ممکن است که به انزوایی که سال‌ها دچارش بودم، الآن برگردم؟
زیر گاز را خاموش کردم و از کلبه بیرون آمدم. قلبم به شدت می‌تپید و نگرانی‌ام به شدت افزایش یافته بود. به سمت در خروجی رفتم که ناگهان در آن کاخ سفید باز شد و من با تعجب به آن نگاه کردم.
احساس عجیبی داشتم که بعد از ۲۴ سال پدرت را ملاقات می‌کنی.
می‌توانستم بگویم واقعاً از یک نعمت واقعی محروم بودم. این جدایی تنها بر دلم حک شده بود.
بالاخره در باز شد و یک آقای تقریباً ۶۰ ساله از آن بیرون آمد.
به نظرم خیلی خوش‌تیپ و مرتب بود؛ سرش را با موهای خاکستری و ظاهری باوقار، از صحنه‌ی روشن تابش آفتاب، مغرورانه به سوی من چرخاند. چهره‌اش را دقیق‌تر بررسی کردم و متوجه شدم که چقدر در لحظه به من شباهت دارد. آن حس آشنا من را به تفکر واداشت: آیا این مرد همان کسی است که سال‌ها به دنبال او بودم؟
مچ دستش را به آرامی به سمت من دراز کرد و با صدای آرام و جدی‌ای گفت:
_«آشوب؟»
من در آن لحظه حیرت‌زده به او نگاه می‌کردم. نمی‌دانستم چه بگویم و چطور رفتار کنم. احساس می‌کردم که لحظه به‌ نوعی درخشان و غم‌انگیز است. قلبم در سینه‌ام به شدت می‌تپید و انگار هر بار که فرو می‌افتاد، حس می‌کردم می‌خواهد خودش را به او برساند.
در دلم دیالوگ‌ها و سوالات عجیبی شکل گرفت: او چه فکر می‌کرد؟ آیا دلیلی برای این جدایی داشت؟ آیا اکنون که بعد از این سال‌ها همدیگر را می‌بینیم، احساس خاصی میان ما وجود دارد؟
به محض اینکه بر سرش صحبت کردم، تمام توجهش معطوف به من شد.
احساس محبت و دردی در چشم‌هام باهم درآمیخته شده بود. فکر می‌کردم: آیا او باز هم دخترش را به یاد دارد؟ آیا از سال‌هایی که دور از او بوده‌ام، خبری دارد یا برایش غیرقابل تصور است؟
با دلی پر از سوال، آماده‌ام پیش بروم و به او بگویم که دخترش به خانه برگشته است.
حالا دیگر باید با شجاعت با او روبرو می‌شدم.
 
آخرین ویرایش:

Sahar_2607

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9731
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
34
پسندها
196
امتیازها
58

  • #9
پارت هفتم

یک کت و شلوار مشکی خوش‌دوخت به تن داشت که بر اندام ورزیده‌اش نشسته بود و نشان از سلیقه و اهمیت او به ظاهرش می‌داد.
این بابای من بود! مردی که سال‌ها در رویاهایم تصویرش را می‌ساختم و حالا با تمام وجودم حضورش را حس می‌کردم. با دیدن من، برق شادی در چشمانش درخشید، انگار گمشده‌ای را یافته باشد؛ ولی در یک چشم به هم زدن، آن برق تبدیل به خشم شد و ابروهایش در هم گره خوردند. چرا؟ چه چیزی باعث این تغییر ناگهانی در چهره‌اش شده بود؟
جلو نیامد و هیچ کاری نکرد. فقط از دور نگاهم کرد، انگار می‌ترسید به من نزدیک شود یا نمی‌دانست چگونه باید برخورد کند. در سکوت محض، نگاهش را به چشمانم دوخت و من هم در پاسخ، با تمام وجودم به او چشم دوختم.
بعد از مکثی طولانی، با صدایی که سعی می‌کرد خشمش را پنهان کند، گفت:
_«لوازمت را جمع کن، بیا. منتظرم.»
فقط با یک «باشه» کوتاه و آرام جواب دادم، صدایی که در گلویم خفه شده بود.
در اعماق قلبم، انتظار داشتم با آغوشی باز به استقبالم بیاید و بگوید:
«دخترم، عروسکم! چه قدر دلم برایت تنگ شده بود.»
اما هیچ‌کدام از این‌ها نشد. انگار دیواری بلند بین ما کشیده شده بود که نمی‌گذاشت احساساتمان به هم برسد. مادرم هم هنگام مواجه شدن با من، چنین واکنشی نشان می‌داد؟ آیا او هم مثل پدرم، در حصاری از سکوت و سردی اسیر بود؟
حس عجیبی داشتم.
احساس می‌کردم عمری را در انتظار این لحظه تلف کرده‌ام، عمری که می‌توانست پر از عشق و محبت باشد، اما در حسرت و دوری سپری شد.
اما نمی‌توانستم چیزی بگویم.
از بابا می‌ترسیدم، حقیقتاً.
چون خاله‌ام درباره‌اش چیزهای خوبی نمی‌گفت و همیشه او را مردی سخت‌گیر و سلطه‌جو توصیف می‌کرد.
با قدم‌هایی لرزان، به سمت کلبه‌ی کوچک اجاره‌ای رفتم. ساکم را جمع کردم و کلید خانه باغ را هم برداشتم.
اول رفتم طرف صاحب‌خانه و کلید را با احترام به او تحویل دادم.
اجاره یک هفته را هم پرداخت کردم و از مهربانی‌هایش تشکر کردم.
از آنجا بیرون آمدم و به سمت پدرم رفتم، در حالی که قلبم در سینه‌ام بی‌تابانه می‌کوبید.
 
آخرین ویرایش:

Sahar_2607

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9731
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
34
پسندها
196
امتیازها
58

  • #10
پارت هشتم

حتی نیم نگاهی هم خرج من نکرد و فقط زیر لب زمزمه کرد: «دنبالم بیا». س×ا×ک را بر دوشم انداختم و به دنبال پدرم رفتم. بالاخره، بعد از دو هفته انتظار، وارد کاخ شدم.
کاخ چقدر زیبا و باعظمت بود؛ حتی از خانه‌ای که در ایتالیا زندگی می‌کردم، زیباتر به نظر می‌رسید. نور خورشید، از پنجره‌های بزرگ و شفاف، بر دیوارهای سنگی می‌تابید و به فضا جلوه‌ای خاص می‌بخشید. نقاشی‌های روی دیوارها و مبلمان سلطنتی، عمق تاریخ و افتخار را به وضوح نشان می‌داد.
در این دو هفته، از زبان مریم خانم چیزی نتوانستم دربیاورم. هر بار که با او صحبت می‌کردم او فقط به یادآوری آن حادثه غم‌انگیز اشاره می‌کرد و من هم در سکوتی عمیق و محصور کرده، چیزی نمی‌گفتم. انگار تمام سرنوشت این خانواده با آن آتش‌سوزی مرموز رقم خورده بود.
من حتی نمی‌دانستم که آیا آن دختر و پسر در کاخ، خواهر و برادر تنی من هستند یا ناتنی پدر من دو تا زن برده است . همه‌چیز برایم مبهم و تار بود. بی‌خبر از حقایقی که در دل این خانواده نهفته بود، تنها می‌توانستم در افکارم غرق شوم. این ابهام چه‌قدر عذاب‌آور بود زیرا در جست‌وجوی هویت واقعی‌ام بودم و نمی‌توانستم آن را پیدا کنم.
با قدم‌های آرام و دلشوره‌ای در دل، به سمت اتاق‌های کاخ حرکت کردم. هر اتاق داستان‌های نهفته‌ای داشت که گویا از زمان‌های دور باقی مانده بودند. سرم را بالا گرفتم و پیامی از کنجکاوی و نگرانی‌های درونم را احساس کردم. آیا من هم به زودی ساخته‌خواهم شد؟ آیا روزی به حقیقتی در مورد این خانواده و خودم پی خواهم برد؟
حالت مرموز و سرشار از داستان‌های ناگفته، حس کنجکاوی مرا بیشتر و بیشتر برانگیخت. امیدوارم که با گذشت زمان، بتوانم به این سؤالات پاسخ دهم و سرنوشت خود را کشف کنم.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
406

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 0, کاربران: 0, مهمان‌ها: 0)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 20)

بالا پایین