به نام خالق منظم کننده نفس پسا نفس
به نام آن خدای که ستایش لایق اوست ولا کس
دگر بار روزی زیر این آسمان کبود
درویشی گذر روزگار میکرد کس پناهش نبود
جز مرحمت خداو آسمانش سقفی نداشت
جز جامه کهنهاش قلمو حکایت ، وقفی نداشت
درویش این بار راه را کج به کوهسار کرد
تا در بهار الهی، طراوتی بلکه به رخسار کرد
در مسیر چون به درره کوچکی در راهش رسید
ز آسمان دیوانه بهار صدای قرش ابر را شنید
ابر بهاری سیاهی به سمتش در حال آمدن بود
چنان سیاه که قوت قلب را ز درویش ربود
بر پاشنه درره غار کوچکی به چشم می خورد
به نظر مأمن امنی آمدو درویش را باخود می برد
درویش به آن غار کوچک رسیدو نشست
قلم دفتر را بهر نوشتن حکایت بگرفت به دست
زان بالای درره طبیعت را نظاره میکرد
نگاه بر بارش و هیبت این ابر بهاره میکرد
بارش الهی شروع به بارش بر تن کوه کرد
درویش در خیالش فکر به داستان نوح کرد
ز بارش قطرهها بر زمین آب جاری شد
درویش حکایت قطرهها جمع گردد را راوی شد
این بار قطرهها دریا که نه اما رود شد
راوی را زین همین نظاره کردن سود شد
به جاری شدن قطرهها مینگرید به درره
که در پایین دست چشمش افتا به یک صخره
صخره راه را بر قطرهها سد کرده بود
سینه ستبر بزرگ، قطرهها را در بند کرده بود
قطرهها برای راهی شدن ز سنگ کردند تمنا
اما صخره با غرور ایستاده بود نمیکرد امتناع
صخره که از خود کوه دیده بود راه را باز نکرد
با خواهش قطرهها غرور گرفت سازش را ساز نکرد
قطرهای بگفت مگر نشنیدهای قطره قطره جمع گردد
با خود خواهند برد هرچه بر سر راهشان منع گردد
درویش ز گفتههای صخره قطرهها مشاعره میکرد
بر حکایت این دو نظاره بر مشاجره میکرد
صخره بگفتا چندین عمر است جای من محکم است
در این دادگاه این سخن من است که محکم است
قطرهها گفتند چون جمع یاران از راه رسند
صخره که هیچ چون سیل نوح دنیارا گیریم به بند
اما چون نام ما را برکت الهی نامیدند
نخواهیم ببینیم مخلوقات ز دست ما رنجیدند
پس راه باز کن تا جمع ما طغیان نکرده است
سد ما نشو تا بر علیه تو، دوستان غلیان نکرده است
صخره بگفت شما قطرهها هستید ز پنبه نرمتر
مرا ز طغیانتان ندارم هراسو ترس در سر
حال که چنین است این راه نشود باز
ز شما دریاچه سازم شوید تفرجگاه گنجشکو غاز
یا که نه ،به قدری گرفتارتان کنم که نباشدتان کمک
شوید مثال حکیمانهی، وای به روزی بگندد نمک
قطرهها ز غرور صخره به حیرت فرو رفتند
بفکر چارهای برای سخنانشان بحر آبرو رفتند
آرام آرام جمع یاران باران ز راه آمدند
به جوش خروش دست به دست همراه آمدند
حق با صخره بود قطرهها دریاچه شدند
مردمانی ز پایین دست دیدند اوضاعو دست پاچه شدند
که گر صخره تاب نیاورد مقابل سیل باران
سیل روانه خواهد شد در روستاو شهران
قطرهها چون خودرا برکتی ز سمت خدا دیدند
خودرا ز غرور و، طغیان نا بجا بدور و جدا دیدند
در ذات باران چیزی جز رحمت نیست
گر طغیان هم کنند چیزی جز حکمت نیست
قطرهها بحر زیان ندادن، دست به مشورت گرفتند
فکر چارهای برای دادن درس عبرت گرفتند
جمع قطرهها یک به یک به جوش خروش آمدند
گل لای، سنگ ریزهها هم به فرمانو گوش آمدند
باران زلال ناگهان به گل ماسه آغشته شد
زین اتحاد سهمگین صخره هم سخت آشفته شد
قطرههای باران چو بالا آمد ز صخره گذر کرد
ز گذر آب بارانو سنگ ریزهها، صخره ضرر کرد
با کمک هم دست به دست تلاش کردند
صخره را به آرامی نرمی وادار به تراش کردند
قطرهها صخره را با صيقل شکاف دادند
راه خود جستندو درس عبرتی در حد کفاف دادند
با اتحاد خود صخره بزرگ را پر ز ترس بیم کردند
سنگ را ز وسط به آرامی به دو نیم کردند
صخره ز گفته هایش پشیمان گشته بود
اما دیر فهمیدو کار از کارش گذشته بود
آنچه صخره را شکاف داد غرورش بود
آنکه مانع شده بود ذات شرورش بود
آری یاران جمع ما مردمان سرزمین ایران
چون برکت الهی باران ز سنگ گذر کنیم بی زیان
این ملک تا بوده ملک رحمتو رحم است
در ذات ما کی ز دشمنان هراسو وهم است
صبر چو پیشه گرفتی نصرت خواهی یافت
کی شود که فرش را یک شبه خواهی بافت؟
دوری ز یاران نادانو با حماقت گیر
مشورت ز دوستان با صداقت گیر
این بود حکایتی ز گفتههای این درویش
تا حکایتی دیگر خدانگهدار همهو خیر پیش
#حکایت