. . .

تمام شده رمان گیلوا | مهدیه شهیدی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
do.php

به نام پروردگار قلم
عنوان رمان: گیلوا
نویسنده: مهدیه شهیدی
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
ناظر: @فاطره

خلاصه: گیلوا، دختری از روستایی باصفا و خرم درخطه سرسبز گیلان، از میان سبزه‌زارهای انبوه سر به فلک کشیده، دختری که با آرزو و حسرت شهرنشینی روزگارش را می‌گذراند و‌ تلاش برای یافتن راهی مناسب که بتواند او را به هدفش برساند.

مقدمه:
گاهی رویاها از دور قشنگ هستند.
رویاهایی که درون تنگی شیشه‌‌ای خودنمایی می‌کنند؛ اما نزدیک که بشوی ممکن است بشکند و خرده شیشه‌هایش تا عمق جانت فرو رود.
رویاهایی که گرمایشان پاهایت را برای جلو رفتن گرم می‌کنند؛ اما نزدیک که می‌شوی ناگهان زبانه می‌کشند و تا ته وجودت را می‌سوزانند.
رویاهایی که سرابی بیش نبودند و فقط خسته راهت کرده‌اند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
1,025
پسندها
7,695
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

مهدیه شهیدی

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
ناظر
آزمایشی
ناظر
شناسه کاربر
8227
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-05
موضوعات
6
نوشته‌ها
142
پسندها
423
امتیازها
153

  • #3
"کاغذ جلویش را می‌خواند و سر تکان می‌داد.
- واقعاً حیفه امثال تو که با حداقل‌ترین امکانات، این‌طوری درس می‌خونین. با پدرت صحبت کردی برای ثبت‌نام سال تحصیلی جدید؟
- بله آقا معلم. دیروز هم مثل روزهای‌ دیگه باهاش صحبت‌کردم؛ اما فایده نداره، نمی‌زاره.
- می‌خوای من باهاش صحبت کنم؟
- نه، ممنون! فایده نداره. اگه بفهمه در این‌ مورد با شما صحبت کردم، جنگ راه میندازه."
با وجود این‌که پنج سال از آن مکالمه می‌گذرد؛ اما هنوز هم با یادآوری‌اش طعم تلخ آن روزها برایم تداعی می‌شود.
سال‌ها بود که حسرت شهرنشینی داشتم. شهری که زاییده‌ی افکارم بود؛ شهری که با مغز کوچک و محدود، خود او را ساخته بودم.
با او زندگی می‌کردم، شادترین دختر شهر بودم، دختری شانزده ساله که با کوهی از آرزوها، زندگی شهری را پلی برای رسیدن به خواسته‌هایش می‌دانست.
خسته از زندگی روستایی پرمشقت و خسته کننده، خسته از آفتاب سوختگی دست و صورتم، بی‌رمقی چشمانم و نحیفی تن خسته‌ام.
تنها دلخوشی‌ام آرزوهای دور و درازم بود؛ نه خواهری داشتم نه دوستی، پدر و مادر پیری داشتم که آرزوهایم برایشان چرندیاتی بیش نبود.
خوشحال بودم سه‌تا برادر دارم که امروزی‌تر هستند و حمایتم می‌کنند؛ اما آن‌ها همراه با زنان خود، به آرزوهایم به چشم سوژه‌‌ای برای خنده و تمسخر نگاه می‌کردند.
خیلی وقت بود با کسی از آینده‌ای که انتظارش را داشتم صحبت نمی‌کردم؛ همدمم خودم بودم و خودم. تنها آدم حسابی که می‌شناختم و احتمال می‌دادم به آرزوهایم پر و بال بدهد، آقا معلم روستا بود؛ اما شرایط روستا طوری بود که دختر و پسرها تمایلی به درس خواندن نداشتند و سریع ازدواج می‌کردند. پدر من هم به زور راضی شد که مدرسه بروم.
دو سال پیش قرار بود با پسرعمویم ازدواج کنم؛ اما سرتق‌تر از این حرف‌ها بودم که قبول کنم. هر کار کردند راضی نشدم، آخر هم پدر و عمویم بحثی بینشان پیش آمد و قطع رابطه کردیم.
می‌گفتند نباید این‌قدر افسار زندگی‌ات را دست گیلوا بدهی، زیادی بهش رو دادی. البته پدرم آدمی نبود که بخواهد فرزندی لوس بار بیاورد، من خیلی لجباز بودم و به قول مادرم بدقلق.
نمی‌خواستم با ازدواج با پسر عمویم پابند به روستا بشوم، می‌خواستم هر طور شده به شهر بروم.
ولی نمی‌دانستم کی؟چطوری؟ با چه کسی؟ به چه بهانه‌ای؟ فقط می‌دانستم راه سخت و درازی در پیش دارم.
بعضی وقت‌ها که ناامید می‌شدم، یاد کسی می‌افتادم که آرزوی زندگی در شهر را در دلم گذاشت، یکی از دوستان پدربزرگم به نام آقای مشیری که در شهر زندگی می‌کردند و برای تعطیلات به روستای ما می‌آمدند.
در رفاه زندگی می‌کردند و خانواده اصیل و بسیار مؤدبی بودند.
پدر خانواده، فرهنگی بود؛ دو دختر هم سن و سال من داشتند. هر وقت می‌دیدمشان از خجالت وضع زندگی و سر و وضعمان سعی می‌کردم خیلی رو در رو و هم کلام نشویم، این‌که دختر ساکت و درون‌گرایی بودم هم بی‌تأثیر نبود.
همیشه ته دلم حسرت لباس‌های شیک‌شان را می‌خوردم.
با اینکه هر سری که می‌آمدند کلی خوراکی و چند دست لباس به عنوان هدیه برایمان می‌آوردند؛ اما لباس‌های خودشان برایم جذابیت بیشتری داشت، شاید به خاطر چهره و اندامشان این‌طور به نظر می‌رسید.
آن‌قدر لاغر بودم که هر لباسی می‌پوشیدم به تنم زار میزد.
تا کوچک‌تر بودم، از هدایایی که برایمان می‌آوردند خوشحال می‌شدم؛ اما بزرگ‌تر که شدم غرورم اجازه نمی‌داد از آن‌ها استفاده کنم، احساس می‌کردم به ما ترحم می‌کنند.
خداروشکر یک ویلا خریدند و یک سالی میشد که این اطراف نمی‌آمدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهدیه شهیدی

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
ناظر
آزمایشی
ناظر
شناسه کاربر
8227
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-05
موضوعات
6
نوشته‌ها
142
پسندها
423
امتیازها
153

  • #4
نمی‌دانم کجای این زندگی جذاب بود که دوستان شهری اهالی ده، برای تفریحات این‌جا را انتخاب می‌کردند!
به‌ نظر آن‌ها الاغ سواری و دوشیدن گاو و به قول خودشان سرسبزی و طراوت و هوای خوب و خانه‌های کاه گلی این‌جا خوشبختی بود.
اهالی روستا دوست و آشنا در شهر زیاد داشتند که برای تفریح به روستا می‌آمدند.
آقای معلم هم از این شرایط بی‌بهره نبود و چندباری دیده بودم که دوستان و فامیل‌هایش برای تفریح به روستا آورده، اهالی ده هم به خاطر شخص آقای معلم، تحویلشان می‌گرفتند و منم به سهم خودم تخم مرغ و نان محلی برایشان می‌بردم‌.
یک روز که از سمت مدرسه رد می‌شدم دیدم چندتا مرد و زن کنار آقای معلم دم در مدرسه ایستاده‌اند و خوش و بش می‌کنند، حدس زدم خانواده‌اش باشند، یک آقا و خانم مسن که احتمالاً پدر و مادرش بودند با دوتا مرد و یک زن جوان که از شباهتش به آقای معلم شک کردم خواهرش باشد.
خواستم جلو بروم و سلام و احوال‌پرسی کنم؛ اما دیدم دست خالی زشت است و لباس مناسبی هم ندارم.
به سمت خانه رفتم و یک‌دست از لباس‌هایی که آقای مشیری آورده بود، انتخاب کردم و تنم کردم. خوشحال شدم از این‌که بالأخره لباس‌هایشان به درد خورد.
چندتا تخم مرغ هم در سبد گذاشتم و به سمت مدرسه رفتم.
مشغول بررسی اطراف مدرسه بودند، آقای مسنی که به نظر پدرآقای معلم بود چهره جدی و عبوسی داشت؛ اما مادرش زن مهربانی به نظر می‌رسید. آقایی روی تپه ایستاده بود و با ناراحتی اطراف را نگاه می‌کرد، انگار او را به زور آورده بودند. آقا معلم هم درحال توضیح چیزی بود.
جلو رفتم و سلام کردم، آقا معلم و مادرش با مهربانی جوابم رو دادند؛ اما‌ پدرش یک نگاه سرسری کرد و سری تکان داد. خواهرش با یک آقای جوان که احتمال دادم‌ همسرش است از دور آمدند و با گرمی برخورد کردند. ظرف تخم‌مرغ‌ها و نان‌ها را دادم و به سمت خانه آمدم.
چند ماهی میشد به لطف یکی از خیرین در روستا کارگاه قالی‌بافی تأسیس شده بود که آموزش قالی‌بافی می‌دادند و اگه کارمان خوب بود قالی‌ها را برای فروش به شهر می‌بردند.
من هم آن‌جا می‌رفتم و یک قالیچه کوچک را شروع کرده بودم، سرگرمی خوبی بود. اوایل یکم سخت بود؛ ولی کم‌کم راه افتادم.
صبح زود رفته بودم کارگاه و قصد داشتم هر چه زودتر قالیچه را تمام کنم،کارم خوب بود و سرپرست کارگاه گفته بود تا آخرهفته تکمیلش کنم تا با بقیه قالی‌ها، آن را به شهر ببرد.
اگر میشد از این راه کسب درآمد کنم، بعد از یک مدت می‌توانستم با پس‌اندازهایم فکرهای بهتری برای آینده‌‌ام بکنم.
غرق در افکارم بودم که متوجه شدم از ظهر گذشته، دست‌هایم گز گز می‌کرد، صدای قار و قور شکمم بلند شده بود و چشم‌هایم تار می‌دید، ناچاراً کار را نیمه تمام گذاشتم و به سمت خانه رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهدیه شهیدی

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
ناظر
آزمایشی
ناظر
شناسه کاربر
8227
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-05
موضوعات
6
نوشته‌ها
142
پسندها
423
امتیازها
153

  • #5
از دور آقا معلم را دیدم که در حال صحبت با مادرم دم‌ در خانه‌مان بود.
چشم‌هایم چهارتا شد. خیلی کم پیش می‌آمد داخل ده بیاید و با اهالی هم کلام شود؛ کل روز یا مدرسه بود یا اتاق کنار مدرسه که به او داده بودند.
قدم‌هایم را تندتر کردم که ببینم اوضاع از چه قرار است؛ اما فایده نداشت و رفت.
از مادرم پرسیدم:
- آقا معلم این‌جا چه کار داشت؟
نگاهش پر از استرس بود، چیزی نگفت. از رفتارش تعجب کردم.
- چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
- صبر کن پدرت بیاد می‌فهمی.
رفتارهایش عجیب بود.
وقتی نمی‌خواست جواب چیزی را بدهد، خودت را می‌کشتی هم چیزی نمی‌گفت، برای همین دیگر پیگیرش نشدم.
شروع به غذا خوردن کردم؛ ولی از غذا هیچی نفهمیدم و فقط قورت می‌دادم که رفع گرسنگی شود. دلهره بدی گرفته بودم، هر چه فکر می‌کردم خطایی از من سر نزده بود که بخواهم نگرانش بشوم؛ اما دلشوره ولم نمی‌کرد.
چشم‌هایم را بستم و از شدت خستگی متوجه نشدم کی خوابم برد.
بیدار که شدم، پدرم یک گوشه نشسته بود و نگاهم می‌کرد، وقتی دید بیدار شدم نگاهش را از من گرفت.
- خانم یک چای اضافه بیار.
داخل سینی جلویش دوتا چای بود، یکی برای خودش یکی برای مادرم، آن یکی را برای من می‌خواست؛ انگار می‌خواست در مورد چیزی صحبت کند.
- گیلوا، امروز مادرت گفت آقا معلم اومده بوده اجازه بگیره برای برادرش بیان خواستگاریت.
تمام تنم به یک‌باره داغ شد، فکر همه جا را می‌کردم الی این.
- من دلم راضی نیست بیان، ما کجا و اون‌ها کجا، زمین تا آسمون با هم فرق داریم؛ نه پولمون به اون‌ها می‌خوره، نه خونه و زندگیمون، نه آداب و رسوممون. تازه معلوم نیست پسره بیاد این‌جا زندگی کنه یا نه.
زبانم بند آمده بود، نمی‌دانستم چه باید بگویم و چه کار کنم، آن‌قدر یک‌هویی گفت که شوکه شدم!
منگ بودم. روی ایوان رفتم؛ پاییز بود و باران زیاد می‌بارید، صدای تق و تق باران شدید روی سقف خانه، مثل مته در مغزم فرو می‌رفت. سرمای هوا که به صورت گر گرفته‌ام می‌خورد، بیشتر پوستم را می‌سوزاند. رفتم داخل، دوباره بحث را از سر گرفت.
- کبوتر با کبوتر، باز با باز. ما هم سطح هم نیستیم، مشکلات زیاد داره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهدیه شهیدی

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
ناظر
آزمایشی
ناظر
شناسه کاربر
8227
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-05
موضوعات
6
نوشته‌ها
142
پسندها
423
امتیازها
153

  • #6
دوست نداشتم ادامه‌ی بحث را بشنوم؛ سرم سنگین بود، می‌خواستم فکر کنم.
خداروشکر پدرم فهمید برای گوش دادن به ادامه‌ی حرف‌هایش تمرکز ندارم.
- بازم بشین فکرهات رو بکن، نگی نظر من رو نخواستین.
نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت، خوشحال از این‌که اگر قبول می‌کردم عروس شهر می‌شدم، ناراحت از این‌که هم کفوی هم نبودیم و به قول بابا مشکلات زیادی وجود داشت.
یک سوال بزرگ در سرم بود، معیارش برای انتخاب من چیست؟
دو ماه پیش که با خانواده‌اش به روستا آمده بودند، اصلاً هم‌دیگر را ندیدیم، پس ظاهر نمی‌توانست باشد، موقعیت مالی خوبی هم نداشتیم، تحصیلات هم که نداشتم!
با خودم گفتم نکند از آن‌هایی است که عشق زندگی روستایی دارد و بخواهد بیاید این‌جا ماندگار شود؟
از افکار خودم خنده‌ام گرفت.
اگر قسمت شد و آمدند خواستگاری، اولین سوالی که ازش می‌پرسم همین است که معیارش چه بوده؟
آن شب تا نزدیک صبح فکر کردم؛ اما نتوانستم تصمیم بگیرم.
صبح زود که خواستم به کارگاه بروم، پدرم صدایم زد:
- گیلوا، بیا این‌جا کارت دارم.
- سلام. بله، چی‌ شده؟
- اگه آقا معلم امروز اومد بهش چی بگیم؟
- نمی‌دونم والا... نمی‌تونم تصمیم بگیرم.
- می‌خوای اگه اصرار کرد، بگیم بیان تا رو در رو با هم صحبت کنیم.
چون این‌طوری اگه خبرش بپیچه که اینم مثل محمود(پسر عمو) بدون بهانه رد کردیم، فکر می‌کنند مشکلی چیزی داری.
- فکر بدی نیست، شاید این‌طوری راحت‌تر بشه تصمیم گرفت.
- خیلی‌خب برو دیگه، دیرت نشه.
آن‌قدر استرس مراسم خواستگاری آخر هفته را داشتم که نتوانستم قالی را تمام کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهدیه شهیدی

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
ناظر
آزمایشی
ناظر
شناسه کاربر
8227
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-05
موضوعات
6
نوشته‌ها
142
پسندها
423
امتیازها
153

  • #7
از صبح با مادرم مشغول نظافت خانه و ایوان شدیم. خانه‌مان یک طبقه بود، از پله‌ها که بالا می‌آمدی، اول وارد ایوان مستطیل شکلی می‌شدی که یک طرف آن نرده‌ای رو به حیاط داشت و طرف دیگر آن هم پنجره‌ها و درب ورودی اتاق جای داشتند.
با جارو سیخی خانه و ایوان را جارو کردم و روی ایوان را آب گرفتم تا حسابی تمیز شود.
طفلک مادرم، با این‌که سنی از او گذشته بود و توانی نداشت، پا به پایم کار می‌کرد. از دور نگاهش کردم؛ قد کوتاه و جثه‌ی باریکی داشت، دقیقاً مثل خودم.
خطوط پیشانی‌ و سیاهی زیر چشمانش روز به روز بیشتر میشد. دلم به حالش سوخت.
بوی نم خاک به مشام می‌خورد. چندتا گلدان شمعدانی از همسایه‌مان مریم خانم گرفتم و روی پله‌ها چیدم.
مادرم، استکان و نعلبکی‌هایی که مال جهیزیه‌اش بود را از صندوق درآورد.
رو پشتی‌های ترمه را از لابه‌لای بقچه‌های توی صندوق بیرون کشید.
قالیچه دست‌بافت مادر خدا بیامرزش را از داخل انبار بیرون آورد و وسط اتاق پهن کردیم.
ظهر شده بود، پدرم آمد. برای شب میوه و شیرینی گرفته بود. آن‌ها را هم چیدم.
فقط لباس خودم مانده بود، رفتم سر بقچه‌ای که آقای مشیری آورده بود، پیراهن‌های خودم که هیچ کدام به درد نمی‌خوردند.
یک پیراهن شیری انتخاب کردم، با یک روسری سفید که از مشهد برای مادرم سوغات آورده بودند.
هیچ وقت دلش نیامد استفاده کند؛ کنار رخت و لباس‌ها و پارچه‌های نو که کادو برایش آورده بودند، گذاشته بود.
صدای برادرهایم‌ با زن و بچه‌هایشان آمد، تازه رسیده بودند. بیرون رفتم. چهره‌هایشان نه خوشحال بود، نه ناراحت؛ دقیقاً مثل حال دل خودم.
بالأخره رسیدند.
آقا معلم، خواهر، مادر، پدر و برادرش همراهش بودند؛ اما شوهر خواهرشان نیامده بود.
ظاهراً تکلیف آن‌ها بیشتر از خانواده‌ی ما مشخص بود؛ چون چهره‌هایشان ناراحت و عبوس بود. حتی آقا معلم برخلاف همیشه که لبخند به لب داشت، این‌دفعه چهره‌اش گرفته بود.
پدرش قد کوتاهی داشت و کمی تپل بود، با این‌که سرش موی زیادی نداشت؛ ولی مشخص بود اصلاحشان کرده. کت و شلوار قهوه‌ای پوشیده بود و در کل ظاهری آراسته و مرتب داشت.
آقا فرهاد یا همان آقا معلم خودمان هم طبق معمول که سر کلاس‌ها حاضر میشد، یک پیراهن مردانه پوشیده بود و روی شلوارش انداخته بود. برخلاف برادرش قد کوتاه و جثه‌ی ریزی داشت.
خواهرش فرزانه هم ریز نقش بود. یک مانتوی بلند مشکی تنش بود با یک شال سرمه‌ای.
مادرش و فرید از لحاظ ظاهری و جثه خیلی شبیه هم بودند. مادرش چهره بشاشی داشت و در نگاه اول به دل می‌نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهدیه شهیدی

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
ناظر
آزمایشی
ناظر
شناسه کاربر
8227
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-05
موضوعات
6
نوشته‌ها
142
پسندها
423
امتیازها
153

  • #8
فرید دسته گلی که چند شاخه گل سرخ داشت را روی جعبه شیرینی گذاشت و به مادرم داد.
قوری را برداشتم و چای قرمز رنگی که مادرم دم کرده بود را داخل استکان‌های کمر باریک لب طلایی ریختم. بوی هل داخل‌ چای مشامم را پر کرد.
غنچه‌های سرخ را روی قند و آبنبات‌های داخل قندان گذاشتم و با سینی چای وارد اتاق شدم.
سنگینی نگاه بقیه را حس می‌کردم، گونه‌هایم از شدت داغی می‌سوخت و کف دستانم ع×ر×ق کرده بود. سلام کردم و همان‌طور که نگاهم به سینی بود چای را تعارف کردم. به فرید که رسیدم سرش را بلند کرد و نگاهم کرد؛ برای چند ثانیه چشم در چشم شدیم، سردی نگاهش تا عمق وجودم رخنه کرد. چای را برداشت و سرش را پایین انداخت.
قدی بلند و هیکلی ورزیده داشت، کنار هم مصداق بارز فیل و فنجان بودیم؛ اما چهره‌اش معمولی بود. به‌ نظر می‌رسید بالای سی سال سال سن دارد.
یک پیراهن سفید که آستین‌هایش را تا زده بود و یک شلوار سرمه‌ای پوشیده بود. موهای کم‌ پشتش را به بالا شانه کشیده بود و ساعت بزرگی دستش کرده بود.
رفتم داخل آشپزخانه و گوش‌هایم را تیز کردم.
چند دقیقه اول به احوال‌پرسی و چای خوردن گذشت.
علی برادر بزرگم، آقا معلم را خطاب قرار داد:
- شما کجا، این‌جا کجا، جناب سعادتی؟
- حقیقتش چند وقت قبل خانواده برای تعطیلات، چند روزی این‌جا آمده بودن. آقا فرید ما شیفته‌ی صداقت و پاکی مردم ده شده و تصمیم گرفته که این‌جا ازدواج کنه. موضوع رو با من مطرح کرد و من طبق شناختی که از گیلوا جان توی مدرسه داشتم، ایشون رو بهشون پیشنهاد دادم.
پدرم: این که نظر لطف شما نسبت به اهالی ده هست؛ ولی برادرتان فقط ظاهر زندگی ماها را دیدند، احتمالاً در جریان سختی‌ها و کمبودهای زندگی روستایی نیستند.
- اتفاقاً در این مورد حسابی با هم صحبت داشتیم؛ اما آقا فرید تصمیمشان جدی است.
بابا به پدر فرید رو کرد و گفت:
- حاج آقا، این وضع زندگی ماست؛ از لحاظ مالی چیز زیادی نداریم، البته سالیان قبل زمین کشاورزی داشتیم و اوضاع بهتر بود؛ اما به‌خاطر ضرر مالی که کردیم مجبور شدیم از صفر شروع کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهدیه شهیدی

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
ناظر
آزمایشی
ناظر
شناسه کاربر
8227
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-05
موضوعات
6
نوشته‌ها
142
پسندها
423
امتیازها
153

  • #9
- وضعیت ما هم بدتر از شما نباشه، بهتر از شما نیست. اگر هم چیزی باشه از پدر خدا بیامرزم به ما به ارث رسیده.
- بالأخره ظاهر و باطن زندگی ما اینه، همینه که می‌بینید.
- والا جوان‌های این دوره و زمونه خودشان تصمیم گیرنده هستند، ما فقط اجرا می‌کنیم.
- آقا فرید کارشان چیه؟
- یک حجره فرش فروشی داریم، پیش خودم کار می‌کنه.
- پس‌ کارشان آزاده.
- بله.
- حاج آقا ما همین یک دختر را داریم، تا الان هیچ روزی نبوده که از ما جدا باشه. حالا اگر بره شهر غریب، هم برای من و مادرش خیلی سخته و هم خودش طاقت نمیاره.
- فرید کار و زندگی و درسش تهرانه، نمی‌تونه بیاد این‌جا زندگی کنه.
- مگه درسشان تمام نشده؟
- برای فوق لیسانس می‌خونه.
- گیلوا تا پنجم دبستان درس خوانده، شما مشکلی ندارید؟
- گفتم که حاج آقا، ما فقط اجرا کننده‌ایم.
- پس مشخصه دل شما هم راضی به این وصلت نیست.
از استرس دهانم خشک شده بود؛ اما برای این‌که تمام حرف‌هایشان را بشنوم، بی‌خیال آب خوردن شدم.
صدای مادر فرید بود:
- منظور حاج آقا اینه که علف باید به دهن بزی شیرین بیاد، این جوون‌ها هستند که می‌خوان یک عمر با هم زندگی کنند.
- حاج خانم، همین جوون‌ها تقی به توقی بخوره، میگن شما که بزرگ‌تر بودید باید کاری می‌کردید.
- فرید سی و چهار سالشه، دیگه به سنی رسیده که خوب و بد رو تشخیص بده
صمد: فرمودید چند سال؟
- سی و چهار سال.
- به نظر شما هجده سال تفاوت سنی، زیاد نیست؟
- دیگه شما باید تصمیم بگیرید.
چند دقیقه‌ای سکوت شد.
آقا معلم: پدر جان، اگه اجازه بدید گیلوا جان با فرید صحبت کنند ببینیم نظر خودشان چیه؟
- اشکال نداره، بفرمایید داخل ایوان.
دست‌هایم یخ کرده بود، نمی‌دانستم چه باید بگویم.
به نرده‌های پوسیده ایوان تکیه داده بود، رفتم سمتش و با فاصله نشستم.
سرش پایین بود. چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهدیه شهیدی

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
ناظر
آزمایشی
ناظر
شناسه کاربر
8227
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-05
موضوعات
6
نوشته‌ها
142
پسندها
423
امتیازها
153

  • #10
- شما در مورد من چی می‌دونین؟
- تقریباً هیچی.
- من سی و چهار سالمه، دانشجوی فوق‌ لیسانس اقتصاد هستم و درحال حاضر توی حجره‌ی فرش فروشی پدرم کار می‌کنم.
- راستش ما خیلی با هم فرق می‌کنیم، فکر نکنم مناسب هم باشیم.
- از چه نظر؟
- سن و سالمون، تحصیلاتمون، خانواده‌هامون، طرز فکرمون، محیط زندگیمون، شرایط مالی‌مون و خیلی چیزها.
- من با هیچ کدوم از این‌ها که گفتید مشکلی ندارم.
- خانوادتون چی؟
- شما با من می‌خوای زندگی کنی، نه خانواده‌ام‌.
- بالأخره نظر اون‌ها هم مهمه.
- من تا الان خیلی به نظرات و عقایدشون احترام گذاشتم و خیلی جاها پشیمون شدم؛ اما فکر می‌کنم از این به بعد باید برای خودم زندگی کنم. منم یک زمانی مثل شما فکر می‌کردم و می‌خواستم همه رو راضی نگه دارم؛ اما الان می‌فهمم خیلی اشتباه کردم. تو هم کاری نکن بعداً مثل من پشیمون بشی.
- خب اون‌ها برامون کم زحمت نکشیدن، بی‌انصافیه که توی مسئله‌ای به این مهمی به نظرشون اهمیت ندیم.
- اون‌ها وظیفشون رو در قبال فرزندآوری انجام دادن. چرا فکر می‌کنی لطف کردند که بزرگت کردند؟
- آخه خیلی جاها از خودشون گذشتن که ما به آرزوهامون برسیم، توی رفاه زندگی کنیم و خوشحال و شاد زندگی کنیم.
- خب که چی؟ چون این کارها رو برامون کردند باید آیندمون رو دستشون بسپریم که واسمون تصمیم بگیرن؟
- نه؛ ولی خب نباید این‌قدر هم به نظرشون بی‌تفاوت باشیم.
- شما سنت کمه و احساسی فکر می‌کنی، چند سال بعد به حرف من می‌رسی.
- به سن و سال نیست، چون اکثر آدم‌های اطرافم به نظر پدر و مادر و بزرگترهاشون خیلی احترام می‌زارند.
- همشون هم از زندگی که بقیه براشون ساختند، ناراضی‌ هستن.
- ببین من خیلی راحت می‌تونم تو رو به خواسته‌هات برسونم. می‌برمت شهر درس بخونی، کار کنی، مستقل بشی، پول در بیاری، تفریح کنی، سفر بری، با آدم‌های مختلف معاشرت کنی و لذت دنیا رو ببری.
بشین خوب فکرهات رو بکن. اگه دلت راضی به این وصلت بود، به حرف بقیه اهمیت نده؛ خودت باید گلیم خودت رو از آب بیرون بکشی.
- چرا با یکی مثل خودتون ازدواج نمی‌کنید؟
- منظورت دخترهای شهری هستن؟
- آره.
- چون اون‌ها صافی و سادگی تو رو ندارن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
299
پاسخ‌ها
8
بازدیدها
291
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
24

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 0, کاربران: 0, مهمان‌ها: 0)

بالا پایین