"کاغذ جلویش را میخواند و سر تکان میداد.
- واقعاً حیفه امثال تو که با حداقلترین امکانات، اینطوری درس میخونین. با پدرت صحبت کردی برای ثبتنام سال تحصیلی جدید؟
- بله آقا معلم. دیروز هم مثل روزهای دیگه باهاش صحبتکردم؛ اما فایده نداره، نمیزاره.
- میخوای من باهاش صحبت کنم؟
- نه، ممنون! فایده نداره. اگه بفهمه در این مورد با شما صحبت کردم، جنگ راه میندازه."
با وجود اینکه پنج سال از آن مکالمه میگذرد؛ اما هنوز هم با یادآوریاش طعم تلخ آن روزها برایم تداعی میشود.
سالها بود که حسرت شهرنشینی داشتم. شهری که زاییدهی افکارم بود؛ شهری که با مغز کوچک و محدود، خود او را ساخته بودم.
با او زندگی میکردم، شادترین دختر شهر بودم، دختری شانزده ساله که با کوهی از آرزوها، زندگی شهری را پلی برای رسیدن به خواستههایش میدانست.
خسته از زندگی روستایی پرمشقت و خسته کننده، خسته از آفتاب سوختگی دست و صورتم، بیرمقی چشمانم و نحیفی تن خستهام.
تنها دلخوشیام آرزوهای دور و درازم بود؛ نه خواهری داشتم نه دوستی، پدر و مادر پیری داشتم که آرزوهایم برایشان چرندیاتی بیش نبود.
خوشحال بودم سهتا برادر دارم که امروزیتر هستند و حمایتم میکنند؛ اما آنها همراه با زنان خود، به آرزوهایم به چشم سوژهای برای خنده و تمسخر نگاه میکردند.
خیلی وقت بود با کسی از آیندهای که انتظارش را داشتم صحبت نمیکردم؛ همدمم خودم بودم و خودم. تنها آدم حسابی که میشناختم و احتمال میدادم به آرزوهایم پر و بال بدهد، آقا معلم روستا بود؛ اما شرایط روستا طوری بود که دختر و پسرها تمایلی به درس خواندن نداشتند و سریع ازدواج میکردند. پدر من هم به زور راضی شد که مدرسه بروم.
دو سال پیش قرار بود با پسرعمویم ازدواج کنم؛ اما سرتقتر از این حرفها بودم که قبول کنم. هر کار کردند راضی نشدم، آخر هم پدر و عمویم بحثی بینشان پیش آمد و قطع رابطه کردیم.
میگفتند نباید اینقدر افسار زندگیات را دست گیلوا بدهی، زیادی بهش رو دادی. البته پدرم آدمی نبود که بخواهد فرزندی لوس بار بیاورد، من خیلی لجباز بودم و به قول مادرم بدقلق.
نمیخواستم با ازدواج با پسر عمویم پابند به روستا بشوم، میخواستم هر طور شده به شهر بروم.
ولی نمیدانستم کی؟چطوری؟ با چه کسی؟ به چه بهانهای؟ فقط میدانستم راه سخت و درازی در پیش دارم.
بعضی وقتها که ناامید میشدم، یاد کسی میافتادم که آرزوی زندگی در شهر را در دلم گذاشت، یکی از دوستان پدربزرگم به نام آقای مشیری که در شهر زندگی میکردند و برای تعطیلات به روستای ما میآمدند.
در رفاه زندگی میکردند و خانواده اصیل و بسیار مؤدبی بودند.
پدر خانواده، فرهنگی بود؛ دو دختر هم سن و سال من داشتند. هر وقت میدیدمشان از خجالت وضع زندگی و سر و وضعمان سعی میکردم خیلی رو در رو و هم کلام نشویم، اینکه دختر ساکت و درونگرایی بودم هم بیتأثیر نبود.
همیشه ته دلم حسرت لباسهای شیکشان را میخوردم.
با اینکه هر سری که میآمدند کلی خوراکی و چند دست لباس به عنوان هدیه برایمان میآوردند؛ اما لباسهای خودشان برایم جذابیت بیشتری داشت، شاید به خاطر چهره و اندامشان اینطور به نظر میرسید.
آنقدر لاغر بودم که هر لباسی میپوشیدم به تنم زار میزد.
تا کوچکتر بودم، از هدایایی که برایمان میآوردند خوشحال میشدم؛ اما بزرگتر که شدم غرورم اجازه نمیداد از آنها استفاده کنم، احساس میکردم به ما ترحم میکنند.
خداروشکر یک ویلا خریدند و یک سالی میشد که این اطراف نمیآمدند.