توی باشگاه بودم و داشتم به حرکات بچهها نگاه میکردم و گاهی اوقات هم خطاها رو بهشون گوشزد میکردم.
دست به سینه تکیه داده بودم به دیوار که گوشیم زنگ خورد. سمت میز رفتم و گوشیم رو از تو کیفم برداشتم. اسم بابا، روی صفحه بود.
نیم نگاهی به بچهها که سرگرم حرکات رزمی بودن کردم و تماس رو برقرار کردم. صدای نفس زدنهای بابا دلنگرانم کرد:
- الو بابا؟
- کیارا دخترم، خودت رو سریع به خونه برسون.
- اما بابا من... .
ولی بابا تماس رو قطع کرده بود.
پوفی کشیدم و همونطور که داشتم وسایل رو جمع میکردم، رو به یکی از شاگردام کردم و گفتم:
- من یک کار واجب برام پیش اومده، باشگاه رو به تو میسپرم.
اونقدر سریع کارهام رو کردم که باقی دخترها هاج و واج رفتنم رو نظاره کردن.
سوار ماشین شدم و با سرعت بالایی سمت خونه روندم.
جلوی در رو ترمز زدم و از ماشین بیرون پریدم و سمت خونه پا تند کردم و با کلید در رو باز کردم.
- بابا.
کسی نبود که جوابم رو بده و بیشتر نگران شدم. خودم رو به سالن رسوندم.
- اینجا چه خبره؟
گویا زلزله شده بود که تمام دکوریها و تابلوهای نصب شده به دیوار پخش زمین شده بودن و به ذرات ریز و درشت شباهت داشتن.
صدای نفسهام کر کننده شده بود. سمت اتاقها دویدم. اول اتاق بابا رو دید زدم، اونجا هم به هم ریخته شده بود.
لعنتی زیر لب گفتم و در رو محکم کوبیدم. بعدی اتاق مامان هانس بود، مادربزرگ مهربونم.
داخل اون اتاق هم همین وضع بود.
یعنی چه بلایی سر بابا و مامان هانس اومده؟!
سریع خیز برداشتم سمت کیفم و گوشی رو از داخلش چنگ زدم. شمارهی بابا رو گرفتم که صدای زنگ گوشی از توی سالن اومد. سمت صدا چرخیدم که گوشی رو روی مبل دیدم.
تماس رو قطع کردم و سمتش رفتم. گوشی رو برداشتم که متوجه خون روی مبل شدم. ناگهان خونه به لرزه در اومد و چند مرد هیکلی به داخل حمله کردن و هرچی به دستشون میرسید رو پخش زمین میکردن.
بابا از تو راهروی اتاقها پریشون بیرون اومد. از دیدنش جا خوردم رنگش پریده بود.
خواستم قدمی سمتش بردارم؛ ولی گویا پاهام به زمین میخ شده بود.
یکی از اون مردها سمت بابا حمله کرد و به صورتش چنگ زد که یک طرف صورت بابا خونین شد.
مرد خواست دوباره سمت بابا حمله ور بشه که اینبار بابا از خودش دفاع کرد و مرد رو به زمین کوبوند.
صدای داد مامان هانس اومد:
- لاوان اونجا چه خبره؟!
صدا از توی اتاقش بود. مردهای وحشی که متوجه حضور یک نفر دیگه هم شده بودن خواستن سمت اتاقها برن که بابا جلوشون رو گرفت؛ اما زورش نچربید و زیر دست و پاهاشون به باد کتک گرفتار شد.
کسی متوجه من نبود، گویا منی وجود نداشت.
وقتی دیدن بابا بیحاله، بیخیالش شدن و سمت اتاق مامان هانس رفتن. دیری نگذشت که فریاد مامان هانس بلند شد؛ اما کسی نبود که کمکش کنه.
سینهی بابا بالا پایین میشد و به سختی دست داخل جیبش کرد و گوشیش رو درآورد.
شمارهای گرفت و گوشی رو روی گوشش گذاشت:
- کیارا دخترم، خودت رو سریع به خونه برسون.
از حرفش جا خوردم، چی داشت پیش میاومد؟
یکی از اون وحشیها تو سالن اومد و تا دید بابا گوشی دستشه سریع سمتش خیز برداشت و گوشی رو از دستش چنگ زد و سمت من پرتابش کرد.
هینی از ترس کشیدم و با فشار چشمهام رو باز کردم و گوشی رو توی دستم دیدم. خونه غرق در سکوت بود و جز من کسی داخل خونه نبود.
زانوهام دیگه متحمل وزنم نشدن و روی زمین افتادم. قطره اشکی از چشمهام به روی گونههام چکید.
نگرانشون بودم. اسم بابا رو فریاد زدم و بلافاصله هق هقم شروع شد.
اون صحنههایی که دیدم چی بود؟ تکرار تاریخ بود؟!
شقیقههام نبض میزد و سرم فجیح درد داشت.
پلکهام به اصرار میخواستن روی هم بیوفتن که مقاومت من زیاد پاسخگو نبود؛ چون خیلی زود به بیخبری و سیاهی محض رفتم.
آروم چشمهام رو باز کردم. سرم هنوز درد داشت. اخمهام از درد تو هم رفت و بیحال نشستم.
با دیدن وضعیت خونه اتفاقات چون فیلمی یادآورم شد. غم چهرهام رو فرا گرفت و هزاران سوال بیجواب چون پتک به سرم کوبیده شدن.
از جا بلند شدم و تلوخوران سمت اتاق بابا رفتم. دلم براش میسوخت و عجیب دلهره به جونم افتاده بود.
با بغض خودم رو روی تخت پرت کردم و بوی عطرش رو به مشام کشیدم و بیشتر حالم داغون شد.
دستم رو زیر بالشت بردم تا اون رو به صورتام بیشتر فشار بدم که کاغذی رو زیرش حس کردم. متعجب بالشت رو کنار زدم و کاغذ رو برداشتم. لای کاغذ رو که باز کردم یک نامه دیدم و دست خط هم، دست خط بابا بود.
- کیارا، دخترم نمیدونم وقتی داری این نامه رو میخونی من زنده هستم یا نه؛ اما از تو میخوام به آدرس پایین نامه بری.
اونها به تمام سوالاتی که داری جواب میدن. ازت میخوام که مواظب خودت باشی. کیارا، بابا ازت یک خواهش دیگه هم دارم. تو زندگی جدیدی که پا میذاری هیچوقت من رو فراموش نکن. من هنوز هم همون بابا لاوان تو هستم و چیزی قرار نیست تغییر بکنه.
دوستدار تو بابا لاوان.
گیج و کلافه بودم. بابا داشت از چی میگفت؟ زندگی جدید؟ مگه قراره چه اتفاقی برام بیوفته؟
جیغی از روی کلافگی زدم و بالشت رو سمت در پرت کردم. بابا میدونست قراره این اتفاق بیوفته. اون میدونست که میخوان بدزدنش؛ اما چرا؟ اونها کی بودن؟ چه کارش دارن؟
و کلی سوال بیجواب دیگه. هنوز هم از صحنههایی که اتفاق افتاده بود، حیرت زده بودم!