. . .

انتشاریافته رمان خفاش خوناشام(جلد دوم کیارا) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: رمان خفاش خوناشام(جلد دوم کیارا)

نام نویسنده : آلباتروس

ژانر :
عاشقانه، علمی- تخیلی، ماجراجویی

خلاصه:
پس از یافتن کد ویژه! دوباره به عمارت برگشتند؛ ولی با حضور نفوذی که در دل گروه آراز قرار داشت و ماجراهایی را برای‌شان رقم میزد. در این بین کیارا بود که ویژگی‌های جدیدی در او شکوفا میشد و خوی دیگرش درحال نمایان بود.

مقدمه

ابرهای کبود بر دل آسمان چنگ می‌زنند.کافی‌ست کمی بیش‌تر دقت کنی تا متوجه شوی، چیزی که باعث تاریکی جهان شده، حضور طوفانی ابرها نیست. بلکه آن‌ها بیدار شده بودند! مرده‌های خفته؛ اما زنده!
وحشت همچو سایه‌ای در شب حرکت می‌کند. آن‌ها بیدار شده بودند. خفاش‌هایی از جنس خوناشام!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #31
گویا زندگی‌ام روی دور تند بود که از اول تا آخرش چون فیلمی دقیقه‌ای، از جلوی چشمانم گذشت. با یادآوری‌ حرف‌های مارتیا ناله‌ای کردم و از خواب بیدار شدم. اتاقی نبود که داخلش باشم، پس کنار دیوار بالشتی زیر سرم بود و راژان بالای سرم و الباقی اطرافم داشتند من را نگاه می‌کردند، به سختی از جایم بلند شدم و به پشتی تکیه زدم.
مارتیا: بهتری کیارا جان؟
- بابام!
مارتیا: آه! شاید باید بگم... تسلیت میگم، هانس محال ممکنه لاوان رو برای به‌ هم زدن نقشه‌های رادمان ببخشه!
گویا مرگ پدرم برایم زیادی سنگین بود که دیوانه شدم و مجنون‌وار جیغ زدم.
- چی داری میگی؟! بابای من... بابا لاوان من مرده؟ کشتنش؟! نه! این‌طوری نیست... داری دروغ... دروغ میگی!
گریه می‌کردم و با جیغ و داد این حرف‌ها را بیان می‌کردم، سمت در خیز برداشتم که راژان فرز‌تر عمل کرد و مانعم شد. هر چه قدر تقلا کردم بی‌نتیجه ماند و در آخر سست شده با ضعف هق زدم و راژان هم‌چنان من را سفت و سخت جلویم را گرفته بود، رو به مارتیا غرید.
- احمق! ندیدی حالش رو؟ حتماً باید می‌گفتی؟
مارتیا: وقت‌مون کمه، کیارا خواهش می‌کنم آروم باش دختر! باید زودتر از رادمان و بقیه به دریچه اصلی برسیم و الا دیگه نابودی بشر ثبت شده‌ست و کاری از ما ساخته نیست!
جیغ زدم.
- واسه‌ام مهم نیست! برن به درک! همه‌شون، بابام مرده می‌فهمی؟ من تنهاش گذاشتم! لعنت به من! خاک تو سر... .
به خاطره جیغ و دادهایی که کشیده بودم و خشکی گلوم، به یک‌ باره خون بالا آوردم که راژان، ترسیده من را کنار داد و رو به مارتیا داد زد.
- بابا ببند اون چاک رو!
راژان با دستمال کاغذی که داخل جعبه‌اش گوشه خونه افتاده بود، دور دهانم را پاک کرد و با صدای گرفته‌ای گفت:
- آبی، چیزی نیست بیاری؟ تلف شد!
مارتیا سریع خیز برداشت و به پشت پرده رفت و کمی بعد با دو بطری آب خانوادگی سمت‌مان آمد. با دیدن بطری‌های آب که بخارهای سرد شده از کنارشان می‌گذشت، به وجد آمدم و راژان را پس زدم و بطری آب را از دستان مارتیا به چنگ گرفتم. یک بطری را به نصفه نرسانده بودم که ناگه با فکر این که من با رادمان چه نسبتی دارم و چه شب‌ها که باهم نداشتیم، از شوک و نیازی که عجیب به خون داشتم، حالت تهوع گرفتم و سریع بطری را پس زده سمت در دویدم.
هرچه عق زدم چیزی بالا نیاوردم و همان‌جا به دیوار بتنی تکیه زدم.

سوم شخص***

نمی‌دانست چرا با شنیدن مرگ ساغر جز تاسف به حالش حس دیگری نداشت، گویا تمام عشقش به یک‌ باره با خیانت‌کاری ساغر، دود شده بود و حال برای خودش هم عجیب بود که چرا نگران کیارا شده؟!
کیارا تا بعد از ظهر چند باری دیگر هم عق زد و هیچ بالا نیاورد، حتی وقتی داشتند ناهار را می‌خوردند، جز چند لقمه کم نتوانست چیز زیادی بخورد و دوباره در حیاط داخل دست‌شویی هرچه را که خورده بود را بالا آورد.
مارتیا که دید کیارا بهتر نمی‌شود، عصبی غرید.
- به خون نیاز داره راژان، وگرنه تلف میشه!
راژان به کیارا که نشسته و سرش شل آویزان گردنش بود، نگاه کرد. رنگ دخترک همچون میت بود!
راژان: احمق نباش! نمی‌دونی اگه بهش خون بدیم، بیش‌تر معتادشون میشه؟
مارتیا داد زد.
- پس چه خاکی تو سرمون بریزیم؟ اگه این طوری پیش بره که دیگه واویلاست!
بنیتا که تا به حال این همه خشم و عصبانیت مارتیا را ندیده بود، چون کودکی گوشه‌ای کز کرد.
آوگان: یک سوال! چرا ما همچین نمی‌شیم؟
مارتیا به موهایش چنگ زد و فوتی کشید، همان‌طور که پنجه‌هایش در خرمن موهای کلاغی‌اش بود، لب زد.
- چون شما فقط یک دورگه‌این و کیارا ارشد! خوی ومپایریش بیش‌تر قالبِ تا ذات انسانیش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #32
شب بود و صدای جیرجیرک‌ها به گوش می‌رسید، در حیاط نشسته بود و حالش نسبت به ظهری بهتر بود. به دیوار بتنی تکیه زده بود که سختی بتن‌ها کمرش را آزار می‌داد، هنوز هم رد بخیه روی شکمش دیده میشد و کمی سوزش داشت. با احساس عطر راژان سرش را چرخاند، نمی‌دانست چرا این‌قدر نسبت به این بشر تحریک میشد؟ حس می‌کرد طعم خون او لذیذتر باشد! آب دهانش را قورت داد و سریع سرش را چرخاند و روی از او گرفت. راژان کنارش به دیوار تکیه زد و زانوهایش را در شکم جمع کرده، دست‌هایش را روی زانوهایش آزادانه گذاشته بود که کیارا بی این‌که نگاهش کند، گرفته لب زد.
- چرا اومدی؟ می‌خوام تنها باشم.
ولی راژان به جای جواب دادن گفت:
- حرف‌هاش هنوز تموم نشده، باید گوش کنی.
- حوصله ندارم، اصلاً توان بیش‌تر از این دونستن رو ندارم... ولم کنید.
نگاهش کرد، دیگر نمی‌خواست با او سرناسازگاری درآورد و دستش را سمتش دراز کرد تا او را که حال بی‌پناه شده بود سمت خود کشد؛ اما میانه راه منصرف شد و سریع به خود آمد و گفت:
- حرف‌هاش زیادی مهم‌‌اند کیارا!
سرش را بالا آورد و مظلوم نگاهش کرد، چشمانش برق اشک داشت، با بغض لب زد.
- یک کوچولو!
متعجب اخمی کرد.
- چی؟!
کیارا چرخید سمتش و هیجانی گفت:
- قول میدم زودی تمومش کنم، فقط یک گاز.
راژان که حال متوجه منظورش شده بود، چشم گرد کرد و متحیر گفت:
- دیوونه شدی؟!
کیارا را تکان داد.
- به خودت بیا دختر! تو که نمی‌خوای خون پدرت پایمال بشه؟ باید خودت رو کنترل کنی. مطمئنم که می‌تونی... کیارا عطشت رو مهار کن!
کیارا حرصی و کلافه نفس‌های کش‌دار می‌کشید، حق با راژان بود. او هنوز هم یک رگش انسانی بود، او هنوز هم یک انسان بود! نبایستی به نیمه دیگرش خیانت می‌کرد. پس کلافه راژان را پس زد و پشت به او کرد، غرید.
- می‌خوام تنها باشم!
راژان؛ اما لبخندی محو زد، می‌دانست کیارا می‌تواند این عطش را مهار کند، همان‌طور که خودش آن حس سرکش را مهار کرده بود. پس هم‌زمان که بلند میشد و سمت در سالن می‌رفت، گفت:
- منتظرتیم.
کیارا ماند و افکار مالاخویی‌اش! تصویر پدرش به پرده ذهن آمد، هنوز هم باور این‌که او یک ارشد زن است و مادربزرگ مهربانش در واقع بره‌ای بود در پوستهء گرگ! و این‌که رادمان عمویش بود، برایش دشوار بود؛ ولی بالاخره که چه؟ این راه پر از سوپرایزهایی بود، یکی از یکی هیجانی‌تر و تلخ‌تر! پس بایستی خود را دوباره به دست می‌آورد. نمی‌گذاشت زحمات پدرش بی‌ثمر باشد، او باید دوباره کیارا میشد. همان دختر سخت‌کشیده و زمین خورده که بارها و بارها با تکیه به خودش بلند شده بود، آری او کیارا بود... یک ارشد زن!
بچه‌ها با صدای محکم کیارا جا خوردند و بسی خوشحال گشتند.
کیارا: منتظرم مارتیا!
راژان از این که توانست دوباره روحیه جنگ پذیری کیارا را ببیند، شادمان بود و در دل به او افتخار کرد. مارتیا لبخندی محو زد و سپس از جا برخاست و جدی گفت:
- دنبالم بیاین... درمورد آناگ و بقیه‌ست.
و به دنباله حرفش سمت پرده رفت و آن را کنار کشید که بادی سرد شروع به وزیدن کرد. اولین نفر کیارا بود که با قدم‌هایی مصمم و محکم سمت آن طرف پرده رفت و به دنبالش بقیه روانه شدند.
فضا هوای سردی داشت و زمینش سیمان شده بود، تاریک و به سختی میشد جایی را نظر کرد. تقریبا بزرگ‌تر از سالن بود و در گوشه و تاریک‌ترین بخش، شیشه‌های بزرگی که شبیه آکواریوم بود، دیده میشد. سه‌ تا با عایق‌هایی فلزی و براق از هم جدا شده بودند و روی هم قرار داشتند که مارتیا با اشاره دست به آن‌ها گفت:
- قفسه زیستی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #33
کیارا اخمی کرد و خیلی سخت داشت خود را کنترل می‌کرد تا سرگیجه‌اش قالب نشود، گفت:
- خب؟
آوگان: چرا داداشم و بقیه رو داخل این قفسه‌ها کردی؟
مارتیا خیره به کیارا، مطمئن گفت:
- از بقیه مطمئن نیستم؛ ولی این رو می‌دونم که به کمک تو میشه آناگ رو دوباره به زندگی برگردوند.
همگی هینی کشیدند و آوگان هیجان‌زده گفت:
- یعنی... یعنی چی؟ داداشم... دا... داشم زنده میشه؟ دوباره؟!
کیارا: متوجه حرفت نشدم مارتیا! یعنی چی که میشه به زندگی برش گردوند؟!
راژان: بابا واضح‌تر حرف بزن دیگه!
مارتیا: مگه می‌ذارین؟ یک لحظه ساکت باشین خب!
نفسی کشید و گفت:
- ببین کیارا! همون‌طور که قبلاً گفته بودم، خون تو یک فرمولی داره که از دی‌ ان‌ ای تو میشه به ابدیت رسید و حالا قبل از این‌که آناگ متلاشی بشه، چون معمولاً ومپایرها و دورگه‌ها پس از مرگ‌شون با گذشت زمان متلاشی میشن، طوری که نه بویی ازشون می‌مونه و نه هیچ اثر دیگه‌ای، حتی مثل جنازه انسان‌ها هم نمی‌ترکه که لااقل بشه ردی ازشون دید، به کل نابود میشن و تو باید قبل از این اتفاق خونت رو به جریان رگ‌های آناگ و همین‌طور ماهور و سایان در بیاری تا دوباره به زیست برگردن که البته گفتم، من از دخترها مطمئن نیستم؛ ولی آناگ چون یک دورگه‌ست مطمئناً دوباره زنده میشه؛ اما با یک تفاوت... نه قراره ابدی بشه و نه... آه! اون دیگه یک دورگه نخواهد بود، بلکه یک انسان معمولی میشه. دی ان ای تو این ویژگی رو هم داره.
راژان اخمی کرده، با بهت گفت:
- یک همچین چیزی ممکنه؟!
مارتیا لبخندی از سرخوشی زد و گفت:
- ارشد مادر این رو بهمون گفت.
کیارا به پیشانی‌اش دستی کشید و گفت:
- هنوز گیجم! آخه چه طور ممکنه؟!
آوگان هیجانی و با بغضی که از شادی بود، گفت:
- می‌بینی که شده دیگه دختر! معجزه‌ای معجزه!
و بی‌اختیار سرمت کیارا رفت و ابراز احساسات کرد که کیارا متعجب نگاهش کرد؛ اما آوگان سرخوش‌تر از این بود که در حال خودش باشد و کیارا لبخندی کج به این‌ همه خوشحالی‌اش زد، کاش میشد برای پدرش هم کاری می‌کرد تا بی‌رحمانه میان پنجه‌های کفتارهایی چون رادمان کشته نمیشد؛ ولی راژان حسی کم‌رنگ از حسادت بر دلش جوانه زد و با غیض روی از آن‌ها گرفت.
مارتیا: خب همگی‌تون از این‌جا برید بیرون که من باید آزمایشاتی انجام بدم.
راژان که هنوز حرصی بود، پوزخندی صدادار زد و زودتر از بقیه اتاق را ترک کرد و سپس الباقی هم رفتند.
کارها خیلی زود انجام شد، مارتیا از کیارا خون گرفت و به تک، تک صاحب‌های آن قفسه‌ها تزریق کرد و حال منتظر بودند.
آوگان از همه بیش‌تر بی‌قرارتر بود و طول سالن را طی می‌کرد، خب حق هم داشت برادرش، نیمه دیگر وجودش داشت دوباره زنده میشد و ماهورش! دختری که عشق را با او تجربه کرده بود. ناگهان با صدای زنگی که از پشت پرده‌ها به گوش رسید، آوگان نگران رو به مارتیا کرد و گفت:
- چی شد؟!
مارتیا: هیس! آروم پسر.
به حاضرین که مشتاق به لبانش زل زده بودند، عمیق نگاه کرد و خندان گفت:
- بالاخره یکی‌شون بیدار شده... .
هنوز حرفش را کامل نزده بود که آوگان سراسیمه سمت پرده‌ها خیز برداشت و با دیدن برادرش، آناگ که داشت از قفسه زیستی‌اش بیرون می‌آمد، خشکش زد. شاید هنوز هم باور نداشت برادرش زنده شده، آناگ که سمتش چرخید، خواست نفسش را با فوت آزاد کند که با دیدن آوگان ماتم‌زده، جا خورد، لب زد.
- داداش!
آوگان؛ اما بغضش شکست و با دو خود را به آغوش برادرش پرت کرد و محکم او را میان بازوهایش فشرد و زمزمه‌وار تکرار کرد.
- خدایا شکرت! خدایا شکرت! نوکرتم!
روی شانه برادرش را بوسید که آناگ گیج گفت:
- چی شده آوگان؟! چرا همچین می‌کن... .
ولی با دیدن بقیه بچه‌ها که داخل شدند مکث کرد. آوگان از آغوش برادرش بیرون نمی‌آمد که مارتیا با خنده گفت:
- الهی به پای هم‌دیگه پیر بشین، خیلی به‌ هم میاین!... بابا پسر ولش کن بیچاره رو، کشتیش!
آوگان با خنده کنار رفت و با انگشت‌هایش خیسی چشمانش را گرفت و آناگ هنوز گیج و مبهوت بود که کیارا مهربان گفت:
- به زندگی جدیدت خوش اومدی!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #34
با بهت گفت:
- آره... آره یادم اومد! اون بی‌شرف‌ها سایان رو کش... کشتن و حالا شما می‌گید که... آخ نمی‌فهمم!
بنیتا با صورتی خیس از اشک با صدایی که حال تو دماغی شده بود، گفت:
- حق هم داری. ما هم باورمون نمیشه الآن تو رو به‌ رومون باشی!
آناگ: مارتیا! سایان... سایان هم برمی‌گرده؟!
همه نگران به مارتیا زل زدند که مارتیا چشمانش را با تاسف بست و گفت:
- نمی‌دونم، احتمالش پنجاه، پنجاهِ.
آناگ با بغض رو به آوگان لبخندی تلخ زد و گفت:
- دیدی من بابا شده بودم؟! اگه سایان برگرده... آخ!
آوگان لبانش را به‌ هم فشرد تا بغضش نترکد و برادرش را به خود تکیه داد و زمزمه کرد.
- درست میشه داداش، همه چی درست میشه.
نیم‌ ساعتی گذشت که آناگ گفت:
- پس چرا خبری نشد؟!
مارتیا: بیست و چهار ساعت باید صبر کنیم، اگه بعد از یک شبانه‌ روز هوشیار نشدن... .
حرفش را قطع کرد و زمزمه‌وار با تاسف گفت:
- متاسفم!
ساعت‌های سه الی چهار صبح بود که دوباره بوق زنگ به صدا درآمد، طوری که همه از جا پریدند. آوگان و آناگ هریک جداگانه اسم معشوق‌شان را زیر لب زمزمه کردند و دوباره همگی سمت پشت‌ پرده هجوم آوردند؛ ولی...
آناگ سمت سایان دوید و او را چرخاندکه سایان گیج و مبهوت جیغی زد و گفت:
- چی‌کار می‌کنی آناگ؟
گویا هر کدام‌شان که از خواب طولانی‌شان بیدار می‌شدند، اوایل گیج می‌زدند و اتفاقات شوم را به خاطر نداشتند. آناگ پرشوق به او نگریست و ناگهان در جلوی چشم حاضرین ابراز احساست کرد و...
بچه‌ها به جز آوگان که با بغض به قفسه ماهور زل زده بود، سریع پشت به آن‌ها کردند و کیارا ریز به این هول بودنش خندید و ندید راژان، زیر چشمی او را نگاه می‌کند. راژان خودش هم در عجب بود که چرا این اواخر این‌قدر جذب کیارا شده؟ ممکن است به خاطره این که فهمیده است کیارا یک ارشد زن است نسبت به او حسی دیگر دارد؟ یا دلیل دیگری داشت؟!
دوباره و دوباره حرف‌های تکراری و سایان با به خاطر آوردن آن وقایع نحس! زیر گریه زد و گفت:
- لعنتی‌ها! چی‌کار کردن باهامون؟ هنوز باورم نمیشه رادمان اون‌... اون نفوذی بین‌تون بوده! آخه... آخه چطور دلش اومد؟ بچه‌ام... بچه‌ام رو از من گرفت!
و هق‌ هق کرد که آناگ او را سمت خود گرفت و گفت:
- فدات بشم! بچه که دوباره هست، خدا رو شکر! مهم تو بودی که برگشتی.
سایان فقط هق زد و او تنها یک مادر بود!
بازهم سکوت و ماتم حکم‌رانی کرد. زمان گذشت... یک ساعت... چهار ساعت... پانزده ساعت و در نهایت یک شبانه روز و خبری از اِرور دادن زنگ نشد. مارتیا که نا امید شده بود گفت:
- متاسفانه باید بگم ماهور برنگشت!
آوگان هق زد که همه پی به درون غوغا شده این پسرک جوان بردند و مارتیا برای هم‌دردی، آوگان را در آغوش گرفت و آرام چند ضربه به کمرش زد و گفت:
- می‌فهممت پسر! من و کاترینا با این‌که تنها از یک پدر بودیم؛ ولی با مرگش ناراحت شدم... چاره‌ای نیست! باید این درد رو تحمل کنی!
آوگان از بغلش فاصله گرفت و با صدایی گرفته لب زد.
- می‌خوام ببینمش. واسه آخرین‌ بار... یک حرف‌هایی واسه گفتن دارم!
همگی با ترحم نگاهش کردند که مارتیا با بستن چشم‌هایش به حرفش مهر تایید زد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #35
کنار قفسه روی زانوهایش نشست. سخت بود و سنگ شدن را یاد نداشت، لبخندی تلخ زد و با بغض لب زد.
- قهری؟ لابد قهری که برنگشتی دیگه!... یادته آخرین بار چی به من گفتی؟ گفتی دوستم داری؛ ولی دروغ بود! اگه عاشقم بودی برمی‌گشتی لعنتی! (حال با گریه) درست مثل سایان! منتظرت بودم. (هق) چرا برنگشتی؟! چرا برنگشتی که بهت بگم چه قدر... چه قدر دوست دارم! ماهور... ماهورم! (هق) چشمات رو باز کن فدات بشم!... آخه بی تو چی‌کار کنم؟!... کاش بودی، اون وقت هرچی می‌گفتی دیگه باهات بحث نمی‌کردم! اصلاً هرچی تو بگی... فقط پاشو! (سکسه و سپس هق، در حالی که دستش تکیه به لبه شیشه بود و سرش مخفی شده در گودی زیر آرنجش) دلم واسه کلکل‌هامون تنگ شده، واسه وقت‌هایی که حرصت رو در می‌آوردم و جیغ می‌کشیدی!... چقدر زود گذشت ماهورم!
خم شد و پیشانی سفیدبرفی‌اش را که حال ب×و×س×ه عشق طلسم را نمی‌شکست و او برای همیشه به خواب ابدی رفته بود را با احساسش مهر کرد، چرا این‌قدر سرد بود؟ که روح آوگان را هم از این یخی کوهستانی منجمد کرد! آهی سوزناک کشید و نا امید از بازگشت یار، بلند شد و زمزمه‌کرد.
- خوب بخوابی... عشقم!
پشت کرد و با شانه‌هایی افتاده سمت پرده‌ها که حکم در خروجی را داشت، خواست قدم بردارد که...
- اَه چه فکی زدی! خوابم پرید.
متعجب و شوکه سمت ماهور چرخید که داشت همچون بچه‌ها با مشت، چشمش را می‌خاراند، زمزمه‌وار با بهت لب زد.
- برگشتی؟!... ما... ماهور برگشت!
صدای بوق زنگ با صدای فریاد آوگان در هم آمیخت که ماهور شانه‌هایش به بالا پرید و کاملاً خواب چندروزه‌اش پرید.
- برگشت!
- ای درد! چته بابا؟
تا خواست نیم‌خیز شود با دردی که در شکمش پیچید و حصار شیشه‌ای که او را احاطه کرده بود، جا خورد، لب زد.
- من کجام؟!
ولی آوگان بی‌توجه به بهتش، سمتش خیز برداشت و ماهور را کشید که جیغ دردناک ماهور بابت شکمش بالا رفت، گویا آوگان متوجه شد و تند، تند پشت سرهم تکرار کرد.
- وای ببخشید! ببخشید!
زیرلب حرصی جیغ زد.
- کوفت و ببخشید! کوری نمی‌بینی حالم رو؟
اما آوگان تنها با عشق و دل‌تنگی خیره‌اش شد، او دل‌تنگ همین‌ها بود دیگر!
ماهور با دیدن خیرگی آوگان روی خودش معذب شد و با اخم گفت:
- خوشگل ندیدی؟
آوگان با عشق! لبخندی کم‌رنگ زد و لب زد.
- چرا، رو به‌ رومِ!
و ماهور از تعریف مستقیم آوگان گر گرفت و هنوز سردرگم که چرا در این قفسه شیشه‌ای حضور دارد؟
باقی بچه‌ها هم متعجب و شوک‌زده با شنیدن صدای بوق و داد آوگان خود را به اتاق تاریک رساندند و با دیدن ماهور که نیم‌خیز شده بود و آوگانی که همچون مجنون! به لیلی‌اش زل زده بود، لب‌های‌شان به لبخندی کش آمد. عشق چه کارها که نمی‌کرد! خوش‌حالی‌شان تکمیل‌تر؟
به خاطره وضعیت وخیم جسمانی‌شان چند روزی را با سختی در آن خانه تنگ و نمناک سپری کردند. در این مدت کیارا دوباره دردهای پهلویش شروع شد و شاید چون بعد از حرف‌های رادمان بیش‌تر متوجه خودش بود، این دردهایی را که چندی رهایش کرده بودند دوباره سراغش را گرفتند.
تازه از خواب بیداره شده بود که با حس حالت تهوعی سریع به سمت دست‌شویی هجوم آورد، این حالت‌های گاه و بی‌گاهش هم کلافه‌اش کرده بود‌. می‌دانست به خاطره فشارهای عصبی که بر معده‌اش اثر می‌کند است و خدا را شکر دیگر مثل گذشته حس عطش آزارش نمی‌داد و؛ اما راژان که فکر نمی‌کرد چونین باشد، با خیال این‌که کیارا و رادمان شب‌ها باهم صبح کرده‌اند، حدس دیگری میزد که با تصورش حرصی و باز هم آن حس حسادت بر دلش چنگ میزد.
از دست‌شویی بی‌حال بیرون آمد که راژان را دست‌ به سینه مقابلش دید. متعجب شد، او کی بیدارشد؟! خواست لخ‌ لخ کنان داخل شود که راژان سدش شد و گفت:
- چرا این‌قدر حالت تهوع داری؟
- چه می‌دونم بابا! ممکنه به خاطره فشارهای عصبی باشه.
- هه! هیچ کس یعنی فشاری روش نیست که فقط تو حالت به‌ هم می‌خوره؟
عصبی غرید.
- نمی‌‌دونم راژان، بی‌خیال‌ شو!
- راستش رو بگو به‌ هم کیارا تا دیر نشده... می‌دونی که اون رادمان نا مرد... هوف! عموت بوده. پس اگه... اگه یک وقتی... .
من‌ من کردن‌های راژان بیش‌تر کلافه‌اش کرد که بی‌طاقت گفت:
- چی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #36
دو دل نگاهش کرد و به یک‌ باره چشمانش را بست و زودی گفت:
- اگه بارداری بگو تا دیر نشده یک‌کاری کنیم.
چشمانش را که باز کرد، قیافه بهت‌ زده کیارا را دید که دهانش باز شده بود، زودی به خود آمد و با اخم جواب داد.
- خجالت بکش! این‌ حرف‌ها چیه که میگی؟
غرید.

- میگم اگه از اون یالغوز بارداری... .
-ساکت شو! چی پیش خودت فکر کردی؟ که من هم مثل تو فقط به فکر میل درونیم هستم؟
جا خورده گفت:
- می... میخوای بگی باهاش نبودی؟!
- بتوچه! برو کنار ببینم.
و راژان را پس زد و عصبی از حرفی که شنیده بود، به داخل رفت. عجب فکر منحرفی! راژان؛ اما تنها سرش را به عقب چرخانده بود و به رفتن کیارا نگاه کرد. ناگهان لبخندی از تصور این که با آن همه عشق بین‌ کیارا و رادمان، کیارا هنوز سالم است، روی لبانش نشست.
با هم‌فکری که کردند، قرار شد بعد ناهار سمت دریچه اصلی حرکت کنند. سر سفره نوشابه کم بود و ماهور رفت تا از یخچال نوشابه را بیاورد، پرده را کشید و سمت یخچال رفت. نوشابه را برداشت و تا خواست بچرخد، سینه به سینه آوگان شد، از ترس هینی کشید و نوشابه را سفت‌تر گرفت.
- چرا این‌جوری ظاهر میشی؟ سکتم دادی!
- تا کی می‌خوای فرار کنی؟
- از چی داری حرف می‌زنی؟!
حرصی شده، زیر لب غرید.
- چند روزه محل سگ هم بهم نمیدی! چرا؟
- آوگان الآن اصلاً وقتش نیست، بچه‌ها منتظرن.
- به درک! جواب من رو بده... مگه نگفتی دوستم داری؟ پس چی شد از عشقی که دم می‌زدی؟
ماهور سرخ شده سرش را پایین انداخت. خیرسرش خواست آخر عمری حرف دلش را بزند، او که نمی‌دانست دوباره قرار است زنده شود... و... لعنت به این شانس!
نفس عمیقی کشید و دوباره در جلد یخی‌اش فرو رفت. نه! او نباید احساسش را دوباره رسوا کند، دروغ که دیدنی نبود، پس گفت:
- از کدوم عشق داری میگی؟ من فقط به عنوان یک دوست اون حرف رو بهت زدم... جنبش رو نداری، (سر به سر آوگان نزدیک کرد و با یک ابرویی که بالا داده بود، با پوزخند) اصلاً اون حرف رو فراموش کن.
آوگان جا خورده از این حرف‌ها با اخم گفت:
- دروغه! می‌خوای من رو از سرت باز کنی... ولی ماهور خانوم! کور خوندی... عینکت رو بزن.
- هه! گویا جناب‌ عالی بیش‌تر به عینک نیاز داری... آوگان خان!
صدای راژان بلند شد که گفت:
- نوشابه چی‌ شد؟
دستش را کشید و تا خواست سمت بچه‌ها برود، ناگهان دوباره دستش کشیده شد و سمت آوگان چرخیده شد و...
نوشابه از دستش افتاد و خشک شده ایستاد، آرام بود! چشمانش بسته شد و تا خواست تن به وسوسه‌اش بدهد، زودی به خود آمد و آوگان را پس زد؛ ولی مگر میشد؟ کمی بعد آوگان به آرامی فاصله گرفت. به چشم‌های وق زده ماهور نگاه کرد، لبخند کج و مرموزی زد و یک دستش را در جیب شلوارش کرد و خم شد، با دست دیگرش نوشابه را از روی زمین برداشت و گفت:
- زودتر میرم تا قبل از این‌که دوباره صداشون در بیاد.
وقتی دید ماهور هم‌چنان ماتم زده نگاهش می‌کند، پیروزمندانه چشمکی حواله‌اش کرد و هم‌زمان با لبخندی که روی لبش مانده بود، دستی روی لبانش کشید، سمت پرده رفت.
قلبش تمرین بکس‌زنی داشت گویا که چونین تند و محکم به قفسه سینه‌اش می‌‌کوبید، دستش را روی قلبش گذاشت و آوگان با او چه کرد؟! بغضش گرفت و دماغش سوخت و چشمه اشک فعال شد؛ ولی خیلی زود خود را کنترل کرد و با چند نفس عمیق به سمت پرده رفت. چه خوب که عشقت یک طرفه نباشد!
قاضی برای عشق تکی! تبعید را حکم کرده بود، تبعید به شهر دل‌شکسته‌ها!
با صورتی گلگون شده، سرسفره نشست و از شانس رو مخی‌اش آوگان درست رو به‌ رویش قرار داشت و با نگاه بی‌پروا و خیره‌اش او را بیش‌تر آب می‌کرد؛ اما حتی سر بالا نیاورد، ببیند چه خبر است؟ هنوز قلبش عصیان‌گر به سینه میزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #37
نفس‌ زنان گفت:
- بالای اون کوه یک غار قرار داره که به دریچه اصلی مربوط میشه.
بنیتا نفس زنان جواب مارتیا را داد.
- اما... اما تا اون‌جا که... هوف! یک روز راهه!
لبخندی به دخترک کم‌تحمل و غرغرو زد و گفت:
- دیگه آخر راهیم!
یک کله تا خود شب حرکت کردند و حتی برای وعده غذایی هم صبر نکردند، گویا ذوق و شوق برای زدن زنگ پایان بازی آن‌ها را بی‌اشتها کرده بود. برای خواب و استراحت میانه کوه متوقف شدند و روی سطح هموار شده‌ای اطراق کردند.
از درد پهلوهایش خواب نداشت و به آرامی آه و ناله می‌کرد تا مبادا بچه‌ها بیدار شوند، آن‌ها که نباید جور سرنوشت او را بکشند. از صدای آه و ناله و خش‌ خشی که از ورجه وورجه کیارا بالا رفته بود، راژان چشم باز کرد و تا دید کیارا دارد از درد به خود می‌پیچد، دست‌پاچه شده بلند شد و سمتش رفت که چند قدمی از او فاصله داشت. کیارا با درد سرش را بالا آورد و با دیدن راژان، شرمنده گفت:
- بیدارت کردم؟
- درد داری؟
سرش را با بغض تکان داد و دست‌هایش هنوز روی پهلوهایش بود. راژان زیر بازوی کیارا را گرفت و وادارش کرد بلند شود و کیارا متعجب‌زده پچ زد.
- کجا؟!
- دنبالم بیا.
دستش را کشید و با خودش به فاصله دوری از بچه‌ها رساند. کیارا از درد، دوباره ناله‌ای سر داد که راژان گفت:
- حالا راحت جیغ بزن، باعث میشه راحت‌تر بتونی دردت رو تحمل کنی... این رو هم بگیر تا آناگ بیدار نشه، گوش‌هاش تیزه!
و شال کیارا را که حال روی شانه‌اش افتاده بود، سمت دهانش برد تا جیغش را خفه کند. کیارا قدردان نگاهش کرد و بیش‌تر شالش را در دهانش چپاند و جیغ زد و ناله کرد، جیغ زد و گریه کرد؛ ولی درمان دردش نشد! تا طلوع خورشید راژان پا به‌ پای کیارا بیدار ماند و چرا حس کرد با دیدن درد کیارا، خودش آزار و درد می‌کشد؟ کیارا با تنی ع×ر×ق کرده از درد و شالی که از بزاق دهان و اشک‌هایش خیس شده بود، از جا برخاست و گفت:
- مم‌‌‌... ممنونم بابت لط... آه! بابت لطفت... الآن کمی بهترم!
راژان در سکوت فقط خیره نگاهش کرد که کیارا با بغض لبخند تلخی زد و گفت:
- واسه همه درمون شدم... اما... واسه درد خودم هیچ کاری نتونستم بکنم!
تک‌خند تلخی زد و ادامه داد.
- به آرزوت می‌رسی راژان... به زودی قراره واسه همیشه نابود بشم!
راژان با شنیدن حرف‌های کیارا که شاید برای گذشته‌ها درست بود؛ ولی الآن... نه! حرف‌هایش درد داشت؛ اما دیگر صحیح نبود، شوکه شده دردی از رگ‌های قلبش حس کرد که تیر کشید. اخمی کرد و خشن گفت:
- چرت نگو کیارا!
کیارا مظلوم هق زد و گفت:
- مگه دروغ میگم؟ از خدات بود من بمیرم، لابد الآن خوش... .
حرفش بریده شد چون...
با تمام قوا راژان را پس زد که از هم فاصله گرفتند و بلافاصله سیلی به راژان زد. با پشت آستینش محکم لبش را پاک کرد، هنوز سنگینی روی لبانش را حس می‌کرد. پر قدرت و حرصی!
نفس‌زنان گفت:
- به چه... جـ×ر... به چه جرئتی این... کار رو کردی؟!
راژان پوزخندی زد.
- تنبیهت بود تا بهم تهمت نزنی و حرف مفت تحویلم ندی.
کیارا حرصی شده جیغی خفه کشید که راژان از دیدن قیافه سرخ و حرصی شده کیارا لذت برد. چرا از این‌که او را اذیت می‌کرد؛ غرق در خوشی میشد؟ البته جنس این لذت فرق کرده بود، ج×ن×س×ی از نوع...
کیارا که حال کمی از شوک درآمده بود، با فکری که کرد پوزخندی همانند راژان زد و به یک‌ باره لگدی محکم به راژان کوبید که راژان صورتش از درد مچاله شده، دادی کشید و دوخم شد. کیارا پیروزمندانه از بالا نگاهش کرد و گفت:
- این هم تنبیه تو که دیگه چنین غلطی نکنی!
زیر دندان‌های کلید شده‌اش با صورتی که حال از درد و فشار، سرخ و رگ‌هایش برجسته شده بود، غرید.
- می‌کشمت کیا... را!
دلش کمی فقط کمی به حال راژان سوخت؛ اما با یادآوری چندلحظه پیش دوباره گر می‌گرفت و برای همین بی‌توجه به او سمت بچه‌ها رفت. تازه از خواب داشتند بیدار می‌شدند. چندی بعد راژان لنگ‌زنان سمت‌شان آمد و اول هم برای کیارا چشم‌غره رفت و با چشم و ابرو خط و نشان کشید که کیارا برای حرص‌ دادنش پوزخندی زد و روی از او گرفت.
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #38
دوباره به راه افتادند و سمت غار که نزدیک‌های قله بود، حرکت کردند. بنیتا که گویا تسلطی نداشت و از ارتفاع هم می‌ترسید، عقب‌تر از آن‌ها و با لرز داشت حرکت می‌کرد که مارتیا متوجه‌اش شد و با لبخندی سمتش آمد. بنیتا با تعجب و تعلل به دست بزرگ و مردانه دراز شده مارتیا نگاه کرد و گر گرفته، گونه‌های سفیدش گل! شکوفه باران کرد که مارتیا به زیباترین صحنه عمرش لبخند هدیه داد.
بالاخره پس از یک ساعت کوه‌ پیمایی به غار رسیدند، تاریک و نمناک بود که قطرات آبی هم از سقف غار چکه می‌کرد. کیارا پرسید که صدایش اکو شد.
- پس چرا کسی نیست؟!
مارتیا: باید صبر کنیم، شاید به ظاهر همه چیز آروم باشه؛ ولی سر تا سر این غار پر تله‌ست.
آناگ: بابا می‌ذاشتین ما رو آخر از همه بیدار می‌کردین، چنان تو آرامش بودم!
سایان: بله دیگه، ما رو نمی‌دیدین در آرامش مطلق سر می‌کردین!
آناگ: منظورم این نبود که خانوم... .
راژان: هیس!... صداهایی میاد، ساکت.
چند دقیقه‌ای گذشت که مردی قد بلند و هیکلی که راژان با آن هیبتش چون جوجه‌ای در کنارش بود، از آن‌طرف غار سمت‌شان آمد، صدای زمختش از زیر شنل مشکی که به تن داشت به گوش رسید.
- شما؟
مارتیا: من مارتیام.
- باشه، حالا امر؟
راژان: از ماموریتی که ارشد مادر داده بود برگشتیم.
مرد گویا تازه متوجه موضوع شده خود را جمع و جور کرده و حال مودب گفت:
- بله، چندلحظه صبر کنید.
مارتیا: چرا؟ خب میایم داخل دیگه!
- خیر! از ارشدها فرمان رسیده هیچ‌کسی رو بدون اطلاع دادن بهشون راه ندیم.
راژان: پوف!
مارتیا نیم‌نگاهی به راژان کرد و رو به مرد گفت:
- باشه منتظر می‌مونیم... بهشون بگید کیارا و دورگه‌ها رو آوردیم.
مرد سرش را تکان داد و از زاویه دید‌شان خارج شد. انتظار کشیدند که این‌بار دو نفر به حضورشان آمدند و یکی از آن‌ها گفت:
- ارشدها نمی‌پذیرتون.
راژان: چی؟!
مارتیا: گفتی که کی رو آوردیم؟
- بله و گفتن که دیر شده.
چشم‌هایشان گرد شده و راژان داد زد.
- من می‌خوام ببینم‌شون! یعنی چی که دیر شده؟
- چیز زیادی به ما نگفتن.
کیارا: لطفاً بگید که کیارا می‌خواد باهاشون حرف بزنه.
- نمیش... .
کیارا: خواهش می‌کنم!
مرد کمی ایستاد و دوباره برگشت؛ ولی دیگری دم غار چون درختی ایستاده بود.
راژان با پرخاش سمت کیارا گفت:
- چی می‌خوای بگی؟
کیارا آب دهانش را قورت داد تا بغضش سنگین‌تر نشود و خیره به رو به‌ رو گفت:
- می‌دونستم این‌طوری میشه؛ ولی قبلش می‌خواستم درمورد رادمان و بقیه بگم، مردم هیچ گناهی ندارن.
راژان: به همین زودی تسلیم شدی؟ یعنی چی که از اول هم می‌دونستی؟ من به هر قیمتی که شده تو رو به زیرزمین می‌فرستم، لازم باشه قاچاقی!
کیارا لبخند تلخی به رویش زد و مرد گمنام دوباره حضور یافت و گفت:
- حضور مستقیم امکان پذیر نیست؛ ولی می‌تونید به من بگید.
راژان: زکی!
کیارا نفس عمیقی کشید و شروع کرد به توضیح دادن این‌که رادمان کد را به دست آورده و حال آن‌ها به دنبال راه چاره‌اند. مرد، پیک‌رسان پیام‌هایشان شده بود و در جواب گفت:
- همراهم بیاین.
به یک‌دیگر نگاهی انداختند و با اضطراب وارد شدند، حتی مارتیا و راژان و ماهور که بار اول‌شان نبود.
 
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #39
پس از چندی راه رفتند، وقتی که به یک دریچه‌ کوچک‌تری رسیدند که روی کف غار بود، ایستادند. مرد رو به کیارا گفت:
- خادم ارشد از این راه با شما می‌تونه ارتباط برقرار کنه، پس هر حرفی دارید بزنید.
همگی به کیارا نگاه کردند که مجبور شد خودش همه حرف‌ها را دوباره بازگو کند و چندی بعد صدای خشن، خاص و گیرایی که معلوم نبود صدای زن است یا مرد؟ به گوش رسید.
- به عنوان ارشد پذیرفته نمی‌شید؛ اما به دستور ارشد مادر! تنها یک راه هست برای نابودی ارشد تبعید شده و یارانش.
راژان سمت دریچه داد زد.
- چی؟
- اول بایستی یک موضوعی رو براتون روشن کنم، یک چیزی درمورد مسلسل! مسلسل خون یا همون پیمان خونی که با پیوند خون‌ها انجام میشه‌... این پیوند خون یک نوع نشونه اتحاده بین ارشدها و خادم‌هاشون که حکم سوگند رو داره و این به این معناست که اگر ارشد اتفاقی برایش بیوفته، باقی سوگند یادشدگان هم از این امر مستثنی نمیشن و اگر ارشد بمیره، تمامی خادم‌هایی که با او مسلسل خون انجام دادن، جونشون رو از دست میدن.
کیارا: خب حالا این چه کمکی می‌تونه به ما بکنه؟
- ارشد تبعید شده از کدی که در خون تو وجود داشته استفاده کرده و سهواً یا عمداً مسلسل خون رو با تو به وجود آورده و حال برای نابودی اون که ابدی شده، تنها یک راه وجود داره.
ترس، بهت، سوال و نگرانی بر دل‌های بی‌قرارشان لانه کرد و دوباره صدای خادم بلند شد.
- تنها راه این هست که کیارا به میل خودش قبل از این که بدنش خود به خود متلاشی بشه، روحش رو آزاد کنه و یا به قولی از جونش بگذره. البته با رضایت تام خودش و الا اگه این اتفاق زوری باشه یا ناگهانی، هیچ صدمه‌ای به رادمان و وابستگان اتحادی‌اش رخ نمیده... پس با رضایت باید این کار صورت بگیره.
شوکه شده به گلویش چنگ زد، به زبون راحت‌تر باید خودکشی می‌کرد و او آیا دل این کار را داشت؟
راژان عصبی گفت:
- حتماً یک راه دیگه‌ای هم هست.
- خیر! تنها راه همین بود که عرض کردم.
راژان: آخه چه طوری حاضر باشیم کیارا دستی دستی خودش رو بکشه؟ اون هم فقط به خاطره سهل انگاری شماها!
مردهای محافظ قدمی سمت راژان خیز برداشتن که مارتیا سریع گفت:
- من عذر می‌خوام! تو حال خودش نیست.
و سپس رو به راژان زمزمه کرد:
- نمی‌‌دونی سزای بی‌احترامی چیه؟
راژان: برو بابا!
و دستش را در هوا تکان داد، عجیب نگران کیارا شده بود و هیچ برای چنین امری حاضر و راضی نبود که بالاخره کیارا به خود آمد و گفت:
- من موافقم!
راژان: تو غلط کردی! مگه دست خودته؟
کیارا: آروم باش راژان! من دیر یا زود به خاطر نارسایی بال‌هام می‌میرم. پس چه بهتر که همراهم رادمان و افرادش نابود بشن!
راژان عصبی چشم تو چشم باهاش گفت:
- من نمی‌ذارم کیارا که تو بمیری! می‌ریم اصلاً عمل می‌کنیم هان؟
کیارا مهربان لب زد.
- من رو گول می‌زنی یا خودت رو؟ یا شاید هم می‌خوای با زجر کشیدن بمیرم؟ ببین راژان حتی اگه عمل هم کنم بی‌فایدست، چون این رو ارشدها پیش‌ بینیش رو کرده بودن و حتی اگر هم بریم عمل کنیم، ممکنه انسان‌ها با دیدن بال‌های زیر پوستم به وجودم شک کنن و بدتر! زندانیم کنن. اون‌ هم به عنوان یک موجود ناشناخته... نکنه تو این رو واسه من می‌خوای؟
حال داشت گریه می‌کرد. عجب سرنوشت تلخی! سرنوشت با آن‌ها چه بازی‌ها که نکرده بود!
راژان با حرص و خشمی عجیب! که برق اشک در چشمانش را به خوبی آشکار می‌ساخت و باعث تحیر کیارا و بقیه بچه‌ها شده بود، گفت:
- چه طور بذارم؟ کیارا می‌فهمی چی میگی؟
کیارا لبخندی تلخ زد که قطره اشکی روانه گونه‌هایش شد.
- من تسلیم شدم راژان، تسلیم تقدیرم!
راژان میل زیادی داشت که به کیارا نزدیک شود، گویا می‌خواست این به تازه عزیز شده را با خود یکی کند؛ ولی از واکنش کیارا چندان مطمئن نبود، پس تنها به نگاهی پر از حرف! بسنده کرد.
با گریه از بقیه خداحافظی کرد و به کمک یکی از مردها وارد دریچه زیرزمینی شد و رفت. آیا سرانجام همه آمدن‌ها خداحافظی بود؟ آن هم چونین تلخ؟! به طعمی گس؟!
و بچه‌ها برای اولین بار گریه راژان را با چشم شاهد شدند، پسری جوان و لجباز که جز به خودش اهمیت نمی‌‌داد، حال برای دختری که تازه مهرش به دل نشسته بود، اشک می‌ریخت! پس از غیب شدن کیارا، خادم که گویا صدای اشک‌ها و گریه‌های‌شان دلش را نرم کرده بود، از پایین صدا بالا داد و گفت:
- فقط همین یک‌ بار می‌خوام خلاف مقررات عمل کنم... یک راه دیگه هم هست.
همه به خصوص راژان شادمان و هیجان‌زده سمت دریچه خیز برداشتند و گوش تیز کردند که خادم ادامه داد.
- آه! غیر معقوله؛ اما... اگه شماها از نیروی خوناشامی‌تون انصراف بدید و قوای ومپایری‌تون رو به ما بسپرید، میشه به کمک این قوا کیارا رو پس از مرگ برش گردونیم؛ ولی در قالب یک انسان معمولی و هم‌چنین غیر از اون همگی‌تون به انسان تبدیل می‌‌شین... حالا قبول می‌کنید؟
به فکر فرو رفتند‌ این تنها فرصت بود و پس از آن ممکن بود حسرت‌ها به ارمغان بیاورد، تا به این مرحله ماهور و آناگ و سایان انسان شده بودند و می‌ماند آوگان، راژان، بنیتا و مارتیا که آوگان اولین قدم موافقت را برداشت. وقتی که برادر و معشوقش انسان بودنو، چرا او یک دورگه باقی می‌ماند؟ پس موافقتش را اعلام کرد و نفر بعدی بنیتا بود، او هم خیلی می‌خواست سریعاً یک انسان شود و حال کیارا میشد یک بهانه و مارتیا با کمی تعلل به پیروی بنیتا اعلام آمادگی کرد و تنها راژان ماند. نیرو کم بود و بایستی راژان هم اعلام آمادگی می‌کرد؛ ولی حاضر میشد به خاطر کیارا بی‌خیال خانواده‌اش که در زیر زمین بودند شود و به یک انسان معمولی و به قول خودش حقیر تبدیل شود؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #40
چشمانش را بست و تصاویر خانواده‌اش در پرده ذهن به نمایش گذاشته شد و تا به یاد داشت، فقط وحشی‌گری بود و حیوان‌بازی! آن هم در زیر زمین. بایستی اعتراف می‌کرد که بین آدم‌های به قول خودش حقیر! آرامشی را به دست آورده بود که همچون یک حسرت در دلش جا خشک کرده بود. چشمان را باز کرد و مقابلش قیافه‌های نگران و هیجان‌زده بچه‌ها را دید، لبخندی محو زد. او خانواده داشت از نوع دوستانه که عجیب مهرشان به دل نشسته بود، پس از جا برخاست سمت‌شان قدم برداشت که بنیتا ذوق‌زده کف دستانش را به‌ هم کوباند و نگاه عاشقانه مارتیا را در خفا به خود خریدار شد و گفت:
- ایول! دمت گرم!
و راژان تنها یک اسم در ذهنش پررنگ بود... کیارا!
از دریچه پایین آمدند که فاصله‌اش با زمین زیرین فقط چند سانت بود و به یک راه‌روی تنگ و باریک و بسی دراز برخورد کردند. ورودی به زیر زمین و محل اقامت خوناشام‌ها از این‌جا شروع میشد؛ ولی هرکسی نمی‌توانست جز خوناشام‌ها وارد این قسمت شوند و چون قرار بود در آینده‌ای نزدیک به انسان تبدیل شوند، پس مردی رشید قد، که گویا خادم بود؛ اما به خاطره شنل به تن زده‌اش قیافه‌اش مشخص نبود، آن‌ها را سمت اتاقی که انتهای راه‌روی سنگی قرار داشت هدایت کرد و...

کیارا***

حس می‌کردم بین زمین و هوا قرار دارم و معلقم، بال‌هام شکوفا شده بود و در قعر آسمان سپری می‌کردم. ابرهای سفید و متراکم زیر پاهایم قرار داشتند. یک‌ باره بال‌هایم از من جدا شدند و در یک چشم به‌ هم زدنی بین غبار ابرها ناپدید شدند. صدای بابا به گوشم رسید، سر چرخاندم که بابا لاوان را خندان همراه زنی، با دکتر یاشا دیدم و تا خواستم چهره زن را ببینم، ناگهان زیر پاهایم خالی شد و ته دلم زیر و رو شده جیغ زدم.
- بابا!
با سرعت سمت زمین سقوط می‌کردم و...
ناله‌وار گفتم:
- بابا!
و به آرامی چشمانم را باز کردم. من کجام؟!

سه سال بعد***

با خنده سینی چایی را به حیاط بردم که خانواده‌ جدیدم حضور داشتند. سینی چایی را روی میز گذاشتم و کنار راژان نشستم.
مرد من! گویا او هم داشت از این جمع‌مان لذت می‌برد که سرش را سمتم خم کرده با خنده گفت:
- میگم آدم بودن هم واسه خودش نعمتی‌ها!
خنده‌ای از حرفش کردم و چه قدر این‌ روزها من شادم!
جمع را با چشم نظر کردم. مادر بنیتا و پدر آناگ و خود آناگ و سایان با نی‌نی کوچولوی نازشان... نامیک! دور میز نشسته بودند و حرف می‌زدند. منتظر بقیه بچه‌ها بودیم که بیان و همان‌ لحظه صدای غرغر ماهور که با شکم برآمده‌اش داشت سمت‌مان می‌آمد، خنده‌ام را بیش‌تر کرد.
ماهور: صدبار بهت گفتم احتیاط کن... آه... آه بفرما فقط من دارم دردش رو به جون می‌کشم، آقا فقط بخنده، زحمتش با من!
آوگان خندید و همان‌طور که دستش را به پشت کمر ماهور با فاصله‌ای میلی، نگه داشته بود، او را همراهی‌ می‌کرد و گفت:
- خب عزیز من نگاه چقدر شیرینن! قراره یکی دیگه مثل همین فسقلی‌ها به دنیا بیاری.
ماهور جیغ زد:
- خب لامصب می‌ذاشتی این دوقلوهای پدرسوخته بزرگ‌تر شن بعد... نه حالا که واسه یک همچین دورهمی کوچیک‌ هم لباس مناسب نمی‌تونم بپوشم!
اهورا و احسان با ورجه وورجه سمتم آمدند که خم شدم و گونه‌هایشان را محکم، ماچ کردم... جغله‌های دوساله!
ماهور و آوگان به ما سلام کردند و آن‌ها هم به جمع‌مان اضافه شدند.
با خنده گفتم:
- چیه دادت هوا رفته؟
ماهور با حرص گفت:
- از شازده بپرس.
آوگان چشمکی زد و همان‌طور که سمت میز خم شده بود تا دانه انگوری با یک دستش از خوشه جدا کند، با آرامش گفت:
- همون بحث همیشگی.
که ماهور با آرنجش یکی به پهلوی آوگان کوبید.
کیارا: بابا چرا این‌قدر حرص می‌خوری؟ زایمان زودرس می‌کنی ها!
ماهور: چه بهتر! این یکی آقا هم از داداش‌هاش کم نمیاره!... خدا به داد این یکی برس... .
حرفش را با دیدن اهورا و احسان که داشتند هم‌دیگر را خیس می‌کردند قطع کرد و جیغ زد.
- احسان نکن... سرما می‌خورین پدر سوخته‌ها!
بعد رو به من با حالت حرصی گفت:
- مگه می‌ذارن حرص نخورم آبجی؟ پدر و پسرها فقط می‌خوان من رو دق بدن... کار دیگه‌ای که ندا... احسان! ای خدا! آوگان برو جلوشون رو بگیر.
آوگان با آرامش گفت:
- ولشون کن... هرچی بگی کار خودشون رو می‌کنن، قربون‌شون برم مثل باباشون شیطونن!
و ماهور هم‌چنان حرصی نگاهش کرد. رو به راژان گفتم:
- میری بچه رو بیاری؟ الآن که بیدار بشه، ممکنه بترسه.
سری تکان داد و رفت تا دختر مامان کاملیا را بیاورد. چندی بعد راژان در حالی که داشت قربون صدقه کاملیا می‌رفت، آمد و سرجایش نشست. گفت:
- تازه بیدار شده بود و می‌خواست نق‌ نقش رو راه بندازه.
لپ تپل کاملیا را بوسیدم که سایان با شوق گفت:
- وای بده جیگر خاله رو یک ماچ آب‌دار ازش بگیرم!
راژان: بی‌خود! جرئت داری یک نگاه چپ بهش بنداز.
سایان: ایش! انگار نه انگار همین چند ماه پیش داشتی پسر بی‌چاره من رو می‌چلوندی، حالا که نوبت به خودت رسیده جرئت، جرئت می‌کنی؟
راژان مثل زن‌‌ها، پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- فعلاً شش ماهه که دیگه سمت بچه‌های شما نمیام، (لپ گلی کاملیا را بین انگشت اشاره و شصتش فشرد) وقتی گل دختر بابا رو دارم!
سایان با آرنج به زیر بازوی آناگ زد.
- بفرما تحویل بگیر... ببین چه طوری بعضی‌ها مثل عقاب! بالا سر بچه‌هاشونن، اون وقت تو... .
همان‌ لحظه بنیتا با جیغ‌، جیغ و بپرکنان به ما اضافه شد.
راژان: چیه سرآوردی؟
بنیتا با جیغ گفت:
- قبول شدم! هو!
و بعد بشکن زد و کمی قر داد که آوگان به طعنه گفت:
- هه! پس امسال خدا رو شکر پشت کنکور نموندی؟
بنیتا زبونی برایش دراز کرد که مادرش با خنده گفت:
- قربون دختر گلم برم... شیرینیت کو پس مادر؟
بنیتا: مهمونی کیارا رو، روی شیرینی من هم حساب کنید.
سایان: اصلاً حرفش رو هم نزن... من یکی که مخصوص می‌خوام.
بنیتا: حالا که این‌طور شد، هر وقت این دو نفر شیرینی این تو راهی‌شون رو دادن، من هم میدم.
آوگان لبخند کجی زد و انگشتش را نشان داد که بنیتا با چشمانی گرد شده رو به ماهور گفت:
- چی می‌کشی از دستش؟!
ماهور: واسم دعا کن!
که با این حرفش آوگان که دستش را که روی پشتی راحتی ماهور گذاشته بود، سرش را خم کرد و شاکی گفت:
- بله؟ بله؟!
که بالاخره ماهور خندید و الباقی‌مان هم به خنده وا داشت.
بچه را به دست راژان دادم و دیگر وقت ناهار بود. پس به همراه دخترها سمت آشپزخانه رفتیم و ماهور هم به اصرار زیاد ما روی صندلی پشت میز نشست و فقط نظاره‌گر ماند. همان‌طور که داشتم سالاد درست می‌کردم، گفتم:
- حالا که کنکورت رو قبول شدی، تکلیف اون بنده خدا رو هم روشن کن دیگه.
بنیتا لقمه خیاری گاز گرفت و با دهان پر، بی‌خیال جواب داد.
- حالا دیر نمیشه، ولش کن.
سایان چاقو دستش را که او هم داشت در سالاد درست کردن کمکم می‌کرد، سمت چشمان بنیتا نشانه گرفت و گفت:
- بی‌خود! بی‌چاره دو، سه ساله مارتیای طفلک رو زابه‌راه کردی که چی؟ می‌خوام فعلاً کنکورم رو بدم.
ماهور: اگه من جای مارتیا بودم‌ها، می‌رفتم عوض یکی، چند تا زن می‌کردم که تو یکی بسوزی، هنوز خانوم جواب قطعیش رو هم نداده! موندم مارتیا چرا صبر کرده؟
بنیتا پشت چشمی نازک کرد.
- چیه؟ حسودیت میشه؟
ماهور پوزخندی زد و با اشاره به شکم برآمده‌اش که حال در هشت‌ ماهگی سپری می‌کرد، گفت:
- خیلی زود دست به کار شدم که جا واسه حسرت نمونه!
زیر خنده زدم و گفتم:
- دیگه باید صداشون کنیم.
سایان: هوی بنیتا! من مارتیا رو واسه ناهار خبر کردم. همین امروز جواب مثبت رو میدی، افتاد؟
بنیتا دوباره پشت چشمی نازک کرد.
- خیله خب حالا بیاد.
من که می‌دانستم بنیتا هم همچین نسبت به مارتیا بی‌میل نیست؛ اما خب دختر بود و نازهای دخترانه‌اش!
وقتی به حیاط برگشتم، دیدم مارتیا آمده و کنار راژان با او دارد حرف می‌زند. با دیدنم احوال پرسی کردیم و حاضرین را برای صرف ناهار فرا خواندم.
سرمیز ناهار نشستیم و با تعارف‌های من و راژان همگی مشغول خوردن شدند. به جمع‌ دوست داشتنی‌مان نگاه کردم، چندسال پیش وقتی دوباره به زندگی بازگشتم با فهمیدن این‌که بچه‌ها الی الخصوص راژان! چه از خودگذشتگی برایم کردند از خوشحالی بغض کردم و هنوز که هنوز است مدیون‌شان هستم. بعد مرگم رادمان و اطرافیانش به خاطر مسلسل خونم نابود شدند و ارشدها چند نفر را برای پاک‌سازی عمارت فرستادند و ما هم فقط یک‌ بار! برای آخرین بار به عمارت رفتیم تا وسایل‌های خودمان را برداریم و برای همیشه از آن عمارت و خاطراتی که بیش‌ترش تلخ بود رها کردیم و عمارت برای همیشه متروکه ماند. مادر بنیتا و پدر آوگان هم پس از آزادی‌شان برای ماندن کنار بچه‌هایشان به جمع ما یعنی انسان‌های تازه؛ ولی بالغ به دنیا آمده ملحق شدند و از نیروی ومپایری‌شان صرف نظر کردند. جای خالی یک نفر بد تو ذوقم میزد... بابا لاوان!
با صدای راژان به خودم آمدم و عاشقانه تقدیم نگاهش کردم. مردی که یک‌ سال زمان برد تا بتوانم دوباره عاشق بشوم؛ اما این‌بار عشق را با او تجربه کرده بودم و با جواب‌های منفی که به خاستگاری‌هایش می‌‌دادم، بی‌خیالم نمیشد و در نهایت توانست دل شکسته‌ام را با نواهای عاشقانه‌اش بازسازی کند و وقتی که عاشقش شدم، گویا به تازگی معنی طراوت را فهمیدم.
راژان: چرا غذات رو نمی‌خوری؟
- دوست دارم!
از ابراز احساسات ناگهانی‌ام جا خورد؛ ولی تا دلیلش را فهمید که دوباره سفر کردن به گذشته‌ها است، مهربان لب زد.
- تموم شد عزیزم!
با بغضی که تابه الآن هر وقت یاد قدیم می‌کردم، نصیبم میشد؛ اما از خوشحالی لبخند زدم و مشغول خوردن شدم.
این‌که می‌گفتن شاهنامه آخرش خوش است حکایت ما بود؟
با تمام پستی بلندی‌هایش بالاخره تمام شد و حال من در کنار خانواده جدیدم بالاخره توانستم روی خوش زندگی را هم ببینم و مکافات زندگی شاید نه؛ اما آن بازی که باعث مرگ چندنفرمان شده بود، بالاخره به سرانجام رسید و چه خوب است که آخر همه چیز خوب باشد!
راژان اجازه نمی‌داد به زندگی قبل از مکافاتم یعنی دوره‌ای که باشگاه‌ها را در انگشت می‌چرخاندم برگردم و می‌گفت بایستی همه چیز نو باشد، حتی لباس‌های‌مان و من فقط یک عاشقم!

پایان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین