. . .

انتشاریافته رمان خفاش خوناشام(جلد دوم کیارا) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: رمان خفاش خوناشام(جلد دوم کیارا)

نام نویسنده : آلباتروس

ژانر :
عاشقانه، علمی- تخیلی، ماجراجویی

خلاصه:
پس از یافتن کد ویژه! دوباره به عمارت برگشتند؛ ولی با حضور نفوذی که در دل گروه آراز قرار داشت و ماجراهایی را برای‌شان رقم میزد. در این بین کیارا بود که ویژگی‌های جدیدی در او شکوفا میشد و خوی دیگرش درحال نمایان بود.

مقدمه

ابرهای کبود بر دل آسمان چنگ می‌زنند.کافی‌ست کمی بیش‌تر دقت کنی تا متوجه شوی، چیزی که باعث تاریکی جهان شده، حضور طوفانی ابرها نیست. بلکه آن‌ها بیدار شده بودند! مرده‌های خفته؛ اما زنده!
وحشت همچو سایه‌ای در شب حرکت می‌کند. آن‌ها بیدار شده بودند. خفاش‌هایی از جنس خوناشام!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,277
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #2
هفته‌ای از بازگشتن‌مون به عمارت می‌گذشت. هفته‌ای که پر از اتفاقات بود. آراز وقتی متوجه شد کد در رگ‌های من جریان داره، اخلاقش از این‌رو به اون‌رو شده بود، بیش‌تر حواسش رو جمع من می‌کرد که گاهی اوقات کلافه می‌شدم! بعضی شب‌ها خواب نداشتم و کمر درد، برام نفس‌گیر میشد؛ ولی چیزی بروز نمی‌دادم تا نگن نازک نارنجی‌ام و فلان، آخه دکتر گفته بود این دردها طبیعیه و نشون از شکوفا شدن بال‌هات میده. اعصابم ضعیف شده بود و مدام دلم می‌خواست پاچه‌ بگیرم. سر هر بحث کوچکی عصبی می‌شدم، کنترل اعصاب واسم مشکل و دردسرساز شده بود؛ اما هر وقت رادمان این کلافگی‌ام رو می‌دید، می‌خندید و می‌گفت
- به جمع ما خوش اومدی!
قضیه‌ی پدر مادرهامون‌ هم به رادمان و آراز گفتیم. آراز دستور داد که رادمان و راژان مخفیانه و تنها به ترموند برگردند تا صحت این حرف رو تایید کنن، البته که وقتی فهمیدن ما به حرف مارتیا توجه سپردیم، من و بنیتا رو مورد توبیخ قرار دادن. خب حق هم داشتن، اعتماد به دشمن، اشتباه بود. اشتباه!
هنوز هم کسی جز رادمان،آراز و دکتر نمی‌دونست کد من هستم، از حضور نفوذی هم آراز رو باخبر کردیم.
رادمان و راژان خیلی زود دوباره ایران رو به قصد آمریکا ترک کردن. البته بماند که چه بهونه‌ها برای راژان ساختیم تا همراه رادمان برگرده ترموند، چون ممکن بود نفوذی راژان باشه، واسه همین نمی‌خواستیم تا مطمئن شدن از حرف‌های مارتیا از اطلاع‌مون نسبت به حضور گمشده‌هامون حرفی بزنیم. با دستور آراز که گفت بایستی دو نفری برن و محیط اون‌جا و بیمارستان رو چک کنن، راهی‌شون کرد.
با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم، زبونم خشک شده بود که به سقف دهنم می‌چسبید. تلوخوران از تخت پایین اومدم و پله ها رو خواب‌آلود رد کردم به آشپزخونه رفتم. شیشه‌ی آب رو از توی یخچال برداشتم، قلوپ قلوپ آب خوردم؛ اما هم‌چنان احساس عطش داشتم. شکم درد گرفته بودم و معدم پر آب بود و هنوز در شیشه تو حلقم بود. متعجب بودم که چرا خشکی گلوم برطرف نمیشه و من هم‌چنان احساس عطش می‌کنم! نگاهی به یخچال کردم، چشمم به میوه‌ها خورد. شاید با خوردن اون‌ها بهتر می‌شدم، پس یک پرتقال برداشتم، بعد پوست‌گیری چند دونه درسته توی دهنم کردم. از خنکی‌اش لبخندی زدم. باقی پرتقال رو تو دهنم کردم و به‌ زور قورتش دادم، زبون روی لب‌هام کشیدم. سرم رو خاروندم، هنوز هم حس عطش رو داشتم؛ ولی کم‌تر! شونه‌ای بالا انداختم، باز معلوم نیست چه مرگم شده؟! از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. چرا اتاق این‌قدر گرمه؟ اوف خدا اوف! دیدی گاهی اوقات حوصله نداری، زمین و زمان یک پارچه میشن تا تو رو به مرز جنون برسونن؟ الآن دقیقاً حکایت من بود. پنجره رو باز کردم که نسیم خنکی پوستم رو نوازش کرد، خودم رو روی تخت انداختم، اخم‌هام از درد توی هم رفت، زیر لب غر زدم.
- ِد نفهم نپر! نمی‌بینی عین جنس شیشه‌ای شدی؟!
روی کمر طاق باز دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم. نم نمک خوابم گرفت و به عالم رویا پرواز کردم. با صدای جیغی از خواب پریدم؛ ولی کسی داخل اتاق نبود، دستی به صورتم کشیدم و خمیازه‌کشون اتاق رو ترک کردم. دم دمای صبح بود و هوا گرگ و میش، کسی توی سالن نبود. لخ‌ لخ‌کنان روی کاناپه نشستم و تلوزیون رو روشن کردم، همه‌شون فیلم چرت نشون می‌داد. به ماهواره وصل شدم، آره همینه! یک فیلم خارجی با زبان اصلی نشون می‌داد، دست زیر چونه‌ام کردم و سرگرم فیلم دیدن شدم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #3
سوم شخص***

روز‌ها از پی‌ هم می‌گذشتن و خبری از رادمان و راژان نبود. بچه‌ها همگی نگران بودند و البته، در این‌ بین حالت زیادی آشفته‌ی آوگان بقیه را متعجب می‌ساخت. مخصوصاً ماهور‌ را! در این راستا که ماهور بیش از پیش به آوگان نزدیک شده بود، دو به شک شد که چه اتفاقی برایش رخ داده که این‌ چنین او را پریشان حال کرده؟! شاید کمی به روحیه نیاز داشت. سر میز ناهار نشسته بودند و بی‌میل مشغول خوردن غذای‌شان بودند. ماهور زیرچشمی به آوگان نگاه کرد که داشت تنها، با ظرف غذایش بازی می‌کرد. بایستی با او حرف می‌زد، پس تصمیم گرفت بعد ناهار در خلوتی با او گفت‌گویی داشته باشد. ناهار که تمام شد، افراد متفرق شدند. ماهور تا خواست سمت آوگان برود، آراز او را فرا خواند که ناچاراً سمت اتاقش رفت و دید ساغر هم با او همراه است.
آراز: خوب گوش کنید دخترها! بیش‌تر از قبل باید حواس‌تون رو بدین به دورگه‌ها، ما تا الآن هیچ خبری از رادمان دریافت نکردیم و این یعنی زنگ خطر! باید آماده‌ی هر اتفاقی باشیم. شاید لازم شد بدون اون دو نفر ،گروه رو پیش ببریم.
ساغر: یعنی چی آراز؟! خب می‌ریم دنبال‌شون.
ماهور خیره به رو به‌ رو جدی گفت:
- نمی‌تونیم چنین ریسکی بکنیم، امیدوارم اتفاقی واسه‌شون نیوفتاده باشه، در هر حال من‌ هم با آراز موافقم.
ساغر عصبی شده، یقه‌ی ماهور را در چنگ فشرد و غرید
- چی میگی تو؟! من نمی‌تونم بی‌خیال رادمان... عه یعنی، بی‌خیال رادمان و راژان بشم. اون‌ها هم‌گروه‌هامون هستن، نباید پشت‌شون‌ رو خالی کنیم.
آراز: همین‌که گفتم، حواس‌هاتون نره تا جلوی دماغ‌تون، این یک دستور! مرخصید.
ساغر دستانش را مشت کرد و دندان روی هم سابید، محال است بی‌خیال عشقش شود؛ ولی وقتی آراز می‌گفت دستور، یعنی دستور!
دخترها از اتاق آراز خارج شدند و هرکه به راه خود رفت. ماهور به سالن سرکی کشید و آوگان را نیافت، پس حدس زد اتاقش باشد. سمت پله‌ها رفت و خود را به اتاق آوگان رساند، تقه‌ای کوفت که جوابی نشنوفت. دوباره به در کوبید و باز هم سکوت جوابش شد. دستگیره را کشید و داخل اتاق شد که دید آوگان روی تخت به خواب رفته، همان‌طور که روی یک پایش تکیه داده بود و دستش روی دستگیره‌ی در ثابت و دست دیگرش را به کمر زده بود، آهی کشید و زمزمه کرد
- چرا هیچی به من نمیگی؟ مگه هم‌ راز هم نشده بودیم؟!
در سکوت اتاق را ترک کرد و داخل اتاق خودش شد. روی تختش طاق‌باز دراز کشید و به آوگان فکر کرد.
دستش را بالا آورد و با دیدن زمان ساعت؛ چشمانش گرد شد. کی این همه گذشت؟! لب زد.
- آروم‌تر زمونه، ما همین‌طوریش‌ هم پیریم!
تا شام ماهور هرچه کرد، نتوانست با آوگان ارتباطی گیرد. حرصی شده بود، گویا آوگان هم میلی به حرف زدن باهاش نداشت و مدام فراری بود و به اتاقش پناه می‌برد. بالاخره پس از صرف شام و زمانی که هرکس به اتاق خود رفت، تصمیم گرفت هر طوری شده امشب با آوگان حرف بزند.
دیر وقت بود؛ ولی خوب می‌دانست آوگان تا این وقت شب بیدار است. پاورچین سمت اتاق آوگان رفت، در را که باز کرد و تا خواست سرش آوار شود، دهانش نیمه‌ باز ماند. پس آوگان کو؟! پوفی کشید و به سالن رفت. سالن را طی کرد، آشپزخانه و هم‌چنین پذیرایی را هم گشت؛ ولی خبری از آوگانش نبود. دل‌ نگران شده بود، تنها مکان، حیاط بود که نگشته بود. نگاهی سمت پله‌ها انداخت؛ اما وقتی دید کسی نیست، طرف در سالن پا تند کرد. عصبی و غرولند کنان داخل حیاط رفت و چشم‌ ریز کرد تا شاید در این تاریکی آوگان را پیدا کند؛ اما...
درست می‌دید؟! یک‌ بار چشمانش را محکم باز و بسته کرد، چرا آوگان این وقت شب داشت عمارت را ترک می‌کرد؟! آراز که گفته بود کسی بدون اجازه‌اش از عمارت بیرون نشود، یعنی آراز از خروجش مطلع بود؟ بی‌شک که نه، آن هم این‌ وقت شب؟ مسخره‌ است! با فاصله و در سکوت پشت‌ سر آوگان حرکت می‌کرد. عمارت را ترک کردند، آوگان که به کوچه‌ی بغلی پیچید، دوید تا او را گم نکند؛ ولی به محض پیچیدنش سمت کوچه‌ی دیگر، با دیدن صحنه‌ی مقابلش فوری سمت دیوار خیز برداشت. آوگان داشت چه غلطی می‌کرد؟! آن مردک که بود؟! آوگان با او چه سنمیتی داشت؟! از دیوار سرک کشید تا بتواند نظاره‌گرشان باشد که همان‌ لحظه آوگان سرچرخاند تا از بابت این‌که کسی اورا تعقیب نکرده باشد، مطمئن شود و؛ اما ماهور زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود، فوری سر دزدید و کمی بعد دوباره کارش را تکرار کرد و به تماشای مکالمه‌ی آن دو ایستاد. افسوس که فاصله، زیادی بود و نمی‌توانست حرف‌های‌شان را بشنود و نزدیک‌تر شدن بیش‌تر از این‌ به آن‌ها هم ریسک بود.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #4
قبل از این‌که آوگان متوجه حضورش شود، زودی خود را به عمارت رساند و پشت درختی تنومند مخفی شد. آوگان با‌ احتیاط وارد عمارت شد و در را پشت سرش بست. هنوز به در سالن نرسیده بود که صدای ماهور از پشت‌ سرش به گوش رسید. آب دهانش را صدادار قورت داد و مضطرب و ترسان سمت ماهور که با اخم داشت نظاره‌اش می‌کرد، چرخید.
- کی بود؟
آوگان؛ اما در سکوت نگاهش کرد که ماهور، جری شده سمتش خیز برداشت. سیلی به آوگان زد و غرید:
- هیچ معلوم هست داری چی کار می‌کنی آوگان؟
آوگان که از ضربه‌ی دست ماهور به خود آمده بود، دست دراز کرد و گردن ماهور را فشرد، ماهور را به درخت نزدیک شان کوبید که اخم‌های ماهور از درد توی هم رفت. آوگان خشمگین غرید:
- دلیلی نمی‌بینم کارهام رو به توعه فنچ بچه بگم.
ماهور، پوزخندی حواله‌اش کرد و گفت:
- هه! دِ بی‌چاره اگه من نمی‌بودم که الآن ور دل داداش جونت بو... .
حرفش نیمه ماند، چون این‌ بار آوگان بود که سیلی ارمغان صورت کرد. ماهور با چشمانی گرد شده دست روی گونه‌اش نهاد و زیر لب اسم یار را تکرار کرد. مگر حرف بدی زده بود؟ این‌که آوگان هنوز هم عزادار بود درست؛ ولی دلیل می‌شد این‌گونه با او حرف بزند؟ بی‌شک که نیتش بد نبود و قصدش تنها از زدن آن حرف این بود که نگرانش است؛ ولی...
آوگان با غیض و حرصی مشهود انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و گفت:
- بار آخرت باشه اسم داداشم رو به زبونت میاری! اگه مرد... .
ضربه‌ای به کنار سر ماهور روی درخت زد و داد زد:
- هم جنس‌های نحس تو کشتنش! همه‌تون لنگه‌ی همین. خون‌خوار و بی‌رحم! خوب و بد ندارین، یکی از یکی بدتر! و؛ اما تو ماهور... ‌.
مکثی کرد و تیز به چشمان به اشک نشسته‌ی دخترک نگریست؛ زمزمه کرد.
- دم‌پرم نباش!
از ماهور مبهوت، فاصله گرفت و سینه سپر کرده گفت:
- به‌ زودی این بازی کوفتی تموم میشه و من از شر همه‌تون خلاص می‌شم، الی‌الخصوص تو!
و ندید و نشنید صدای شکستن قلبی که تنها یک دلیل برای زدن داشت، عشق!
آوگان با قدم‌های بلندی خود را به اتاقش رساند و ماهور به رفتنش نگاه کرد. وقتی از زاویه‌ی دیدش خارج شد، نفس عمیقی کشید. با لبخندی تلخ به سینه‌اش مشتی کوبید و با بغضی گفت:
- نزن زبون نفهم! اون نمی‌خوادت، چه قدر احمق بودم که خیال می‌کردم... .
دنباله‌ی حرفش را با آهی خورد. متاسفانه آوگان دوباره احمق شده بود و کاش بشود این‌ همه حماقت را جبران کرد! سکوت کرد و صبر! تا خودش موضوع آن مرد مرموز و رابطه‌ مخفیانه‌ی آوگان را بفهمد و بی‌شک که این‌ بار از دستش قسر در نخواهند رفت و؛ اما ای کاش لااقل این‌ دفعه، صبر را پیشه‌ی راه خود نمی‌کرد!
دخترها، کیارا، بنیتا و ماهور کنار شومینه با هم دوره گرفته بودند؛ ولی تنها جسم‌های‌شان حضور داشت و خود واقعی‌شان در افکار خاکستری سیر می‌کرد.
کیارا با چشم و ابرو به بنیتا، سمت ماهور اشاره کرد که بنیتا در جوابش شانه بالا انداخت. برای هر دوی‌شان سوال بود که چرا ماهور این‌قدر گوشه‌گیر شده؟ حتی الآن هم جدا از آن‌ها روی زمین کنار شومینه تکیه به دیوار داده بود. در این مدت به خاطره حضور نفوذی، رابطه‌ کیارا و بنیتا صمیمانه‌تر شده بود و به کل از ماهور و آوگان غافل شده بودند. هرچند که متوجه‌ این بودند که آوگان و ماهور خیلی با هم در این مدت کم، خو گرفته بودند. پس چه شده که هم آوگان منزوی گشته و هم ماهور؟!
کیارا دل‌تنگ بود! دل‌تنگ مردش و این بی‌خبری از آن‌‌ها هم پریشانش می‌کرد. هرچند شک این‌که راژان آن نفوذی باشد، چون موریانه‌ای اورا می‌خورد و نابود می‌کرد. راژان مارمولک! چه قدر که نسبت به او حس نفرت داشت! خدا خودش پناهگاه مردش باشد. ماهور از جا برخاست و با گفتن این‌که (میرم اتاقم) جمع کوچک‌شان را ترک کرد. همه‌ی اهل عمارت به جز کیارا و بنیتا به چرت بعد از ظهری خود رسیده بودند، خوابی که این روزها روح خسته‌شان، وخیم محتاجش بود. کیارا سرش را به تاج مبل تکیه زد و چشم بست؛ دیری نگذشت که ناگهان ماهور با هول و ولا از پله‌ها سرازیر شد و مضطرب گفت:
- آوگان... آوگان و ندیدین؟!
نگاهی متعجب، بین کیارا و بنیتا رد و بدل شد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #5
کیارا: نه! حالا چرا این‌قدر نگرانی؟ هرجا باشه تو همین عمارته دیگه.
ماهور با فکری که در سرش زنگ زد، ناباورانه زمزمه کرد:
- وای نه!
به دنبال حرفش، سمت پله‌ها دوید و هم‌زمان اسم آراز را صدا می‌زد. دخترها هم، کنجکاو و متعجب به دنبالش از پله‌ها بالا رفتند. آراز و ساغر، آشفته و پریشان از اتاق‌های‌شان بیرون جستند که ساغر تند، پشت سرهم گفت:
- چی... چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
ماهور: آراز! آوگان نیست، نیست!
آراز با اخم گفت:
- یعنی چی که نیست؟ همه جا رو گشتین؟
ساغر: تو اتاقش هم نبود؟
ماهور روی زانوهایش افتاد و درحالی که دستانش تکیه به زمین بود، با هق‌ هق گفت:
- رفته، کاش... کاش جلوش رو می‌گرفتم!
بنیتا: از چی حرف می‌زنی ماهور؟
آراز، عصبی کنارش روی یک زانو نشست و چانه‌ی ماهور را در چنگ گرفت، غرید:
- چی می‌دونی ماهور؟
ماهور با هق‌ هق گفت: دیدم... دیدم با یک مرد قرار داشت... منتهی صورتش...‌ رو ندیدم... آوگان براش یک چیزهایی می‌گفت.
آراز با داد گفت:
- چی؟
ماهور سرش را به نفی تکان داد و گفت:
- نشنیدم!
بنیتا ناباور زیر لب زمزمه کرد.
- قرار نبود بین ما باشه! (اشاره به دورگه‌ها)
آراز بلند شد و همان‌طور که سراسیمه سمت پله‌ها می‌رفت، غرید:
- باید به یاشا خبر بدم.
پس از رفتن آراز، ساغر اخمی کرد و گفت:
- این‌جا چه خبره؟
بنیتا که به زمین زل زده بود و حرف‌هایی زیر لب زمزمه می‌کرد، با حرف ساغر، آتشین شده جیغ زد:
- تازه میگی چه خبره؟! گروه رو آب برداشته! خانوم تازه از خواب‌شون بیدار شدن، آوگان بهمون خیانت کرده، می‌فهمی؟ یعنی نفوذی آوگان بوده و رادمان و راژان معلوم نیست چه بلایی سرشون اومده!
ساغر چشم گرد کرد و ناباور لب زد:
- نفوذی؟! متوجه نمی‌شم! یعنی چی که رادمان تو دردسر افتاده؟ دروغه!
سپس با جیغ گفت:
- دروغه! رادمان من، چیزیش نشده، اون بر می‌گرده.
بنیتا با جیغ گفت:
- هنوزهم ساغر؟! دارم میگم نفوذی بین‌مون بوده، بعد تو میگی رادمانم؟!
(رادمانم)ش رو کشیده و با حرص گفت. توجهی به حرف‌های‌شان نداشت و هنوز در بهت خیانت آوگان سپری می‌کرد که ناگهان با افتادن ماهور جیغی زد و سمتش خیز برداشت. ساغر و بنیتا هم با دیدن ماهور بی‌هوش شده، سمتش خیز برداشتند. کیارا چندباری به صورت ماهور سیلی زد؛ ولی دخترک به هوش نیامد. کیارا به کمک دخترها ماهور را به اتاقش برد و روی تخت خواباند. سمت بنیتا رو کرد و گفت که برود و لیوان آبی بیاورد. چندی بعد بنیتا همراه با آراز به اتاق آمدند. چند قطره آب به صورتش پاشید که پلک‌های ماهور تکان خورد و سپس به آرامی لای پلک‌هایش را باز کرد. کیارا گفت:
- خوبی؟
ماهور تنها لب زد:
- آوگان!
و چشمانش در لحظه، بارانی شد. کیارا رو به بقیه گفت که تنهای‌شان بگذارند، وقتی که اتاق از افراد مزاحم خالی شد، کیارا گفت:
- دوستش داری؟
ماهور متعجب نگاهش کرد و حرفی نزد. کیارا لبخندی روی لبانش نشاند و دست ماهور را در دستش فشرد.گفت:
- درکت می‌کنم عزیزم؛ ولی باید فراموشش کنی، آوگان اونی نیست که فکرش رو می‌کردیم.
ماهور عصبی شده، دستش را از دست کیارا بیرون کشید و گفت:
- نه! آوگان این کار رو نمی‌کنه، اون به ما خیانت نکرده.
با بغض ادامه داد:
- گولش زدن، مطمئنم!
با تاسف سر ماهور را در آغوشش فشرد. دخترک بی‌چاره!
با هق‌ هق همان‌طور که خود را به سینه‌ی کیارا می‌فشرد، گفت:
- آوگان اونی که می‌گید نیست... اون خوبه! بد ذات نیست، باورکن... .
باقی حرفش با هق‌ هقش قطع شد. از آغوشش بیرون آمد و هم‌زمان که اشک‌هایش را از پهنای صورت با پشت دست پاک می‌کرد، گفت:
- بهتره بریم پایین، نباید معطل کنیم.
و بی توجه به کیارا اتاق را ترک کرد، دخترکی که نمی‌خواست خیانت معشوقش را باور کند. کیارا به رفتنش نگاه کرد، لبخند تلخی زد و در دل گفت:
- دختر سرسختیه!
***
کیارا: به دکتر خبر دادی؟
آراز همان‌طور که داشت سالن را با قدم‌هایش می‌کوبید، گفت:
- بهش گفتم در کوتاه‌ترین زمان خودش رو برسونه.
ساعت‌های طولانی و کلافه کننده‌ای را پشت‌ سر گذاشتند تا بالاخره یاشا رسید. خسته و پریشان بود؛ اما کسی به این حس مزاحمی که مدت‌هاست خانه‌نشین وجودشان شده، توجهی نشان نداد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #6
یاشا سرزنش‌وار گفت:
- چه طور متوجه نشدی آراز؟
آراز با اخم جواب داد:
- حتی لحظه‌ای هم تو فکرم خطور نمی‌کرد، آوگان نفوذی باشه.
یاشا پوفی کشید و به موهای پرپشتش چنگی زد و گفت:
- حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟ منتظر حرکت بعدیش هستی؟
آراز: نه، اگه بخوای طبق حرکت دشمنت قدم برداری، همیشه از حریف یک قدم عقب‌تری.
یاشا: پس می‌خوای چی کار کنی؟
آراز: بایستی بریم ترموند... .
یاشا وسط حرفش پرید و گفت:
- خریت محضه!
آراز: می‌ریم ترموند؛ اما نه دست خالی، کاترینا اهل معامله‌ست، می‌گیم که کد دست ماست... .
ساغر: مگه کد دست ماست؟!
آراز چپ چپی نثارش کرد که دیگر کسی میان حرفش نپرد، گفت:
- فقط حرفش رو پیش می‌کشیم، در این بین دخترها هم میرن و مخفیانه تا موقعی که من و تو(اشاره به یاشا) کاترینا رو سرگرم می‌کنیم، بچه‌ها رو نجات میدن.
کیارا: می‌خوای بگی قرار نیست کاترینا از وجود ما با خبر بشه؟
آراز: درسته.
ماهور: دست تنها؟
آراز: این‌بار دیگه نه، یاشا! به افراد خبر بده آماده باشن.
یاشا: باشه، بسپرش به من.
بنیتا با هیجان گفت:
- مامانم هم نجات می‌دیم نه؟
آراز: نه، فقط قراره بچه‌های خودمون رو نجات بدیم، تا بعد سر فرصت مناسب طعمه رو از دست حریف بکشیم بیرون، فعلاً بایستی طبق نقشه‌ حریف پیش بریم.
بنیتا: یعنی چی؟ خب ما که داریم می‌ریم اون‌جا، پس چرا همون‌ لحظه کار رو تموم نمی‌کنیم؟ این حرف‌تون رو نمی‌تونم درک کنم!
اخم‌های کیارا در هم رفت و گفت:
- حق با بنیتاست، باهاش موافقم. ما که داریم می‌ریم اون‌جا چرا نباید پدر و مادرهامون رو نجات بدیم؟
یاشا: این‌طوری ممکنه حریف بفهمه ما از حضور گمشده‌هامون توی اون بیمارستان مطلعیم، در حالی که هیچ‌ جوره بررسیش هم نکردیم و این یعنی یک امتیاز ما که همون پسر جوون، مارتیا باشه، بپره. چه حرف‌های اون درست باشه یا نه تا حالا که به ما کمک بزرگی کرده و ما نباید بی‌گدار به آب بزنیم.
آراز: در ضمن کاترینا تنها یک مهره‌ی بازیه، ما باید نفر پشت پرده رو بفهمیم کیه و تا اون زمان نباید دست از پا خطا کنیم.
ساغر: اینی که گفتی یعنی چی آراز؟ یک نفر دیگه پشت تمام این قضایاست؟!
آراز: درسته، کسی که کاترینا، فقط براش حکم یک وسیله رو داره.
کیارا: پس کاترینا یک عروسکه! فقط یک سوال، شما از کجا به این موضوع پی بردین؟ مطمئنید؟ یا فقط از روی حدس و گمان چنین فرضیه‌ای می‌دید؟
یاشا تک‌خندی زد و گفت:
- دختر جون! ما این موها رو بی‌خودی سفیدش نکردیم‌ها!
آراز: کاترینا احمق‌تر از این حرف‌هاست که بخواد یک همچین معرکه‌ای رو راه بندازه و از اون‌جایی هم که این بازی یک بازیه قدیمی هست، پس کاترینا نمی‌تونه شخص اصلی باشه. حتی می‌تونم به جرئت بگم که عمر این بازی بیشتر از سن کاتریناست.
آه از سینه‌ها گریخت، گویا این معما به این سادگی‌ها هم که فکرش را می‌کردند حل شدنی نبود.
کیارا زیر لب زمزمه کرد:
- آه! باز هم زیر یک سقف قرار می‌گیریم؛ ولی من نمی‌تونم کاری برات انجام بدم بابا!
بغضش گرفت و آب دهانش را قورت داد، باز هم رفتن به شهری که مردمانش معلوم نبود چه بر سرشان آمده؟ چرا متروکه است؟
***
بنیتا روی پنجه‌ی پا بلند شد تا هم‌ قد کیارا شود و بی‌این‌که نگاه از افراد رو به‌ رویش بردارد، گفت:
- خیال می‌کردم فقط افراد کاترینا این‌قدر وحشتناکن! نگو تو ژن همه‌شون این ظاهر وحشت‌آور، هست!
کیارا زیر‌ گوش بنیتا خیره به افراد رو به‌ رو لب زد:
- موندم بابام چه طور تونست خودش رو کنترل کنه؟!
- نگاه‌شون که می‌کنم، مورمورم میاد، وویی!
به ترموند برگشته بودند، شهر مرده‌ها! یاشا با تماس گرفتن با افرادش، آن‌هارا برای نبردی دیگر فراخواند و هم‌اکنون حدوداً پانزده یا شانزده نفر در اختیارشان بود. هیکل‌هایی چهارشانه و قد بلند، موهایی تراشیده و کله‌گنده، گوش‌هایی دراز و نوک تیزی که کیارا به آن‌ها لقب شیطانی داد، دماغ‌های بزرگ و خارج از معمول و لبانی نازک، تنها چشم و ابروهایشان وجه تشابه بیش‌تری به انسان‌ها داشت. ناگهان چهره‌ی مظلوم پدرش به تصویر ذهنش کشیده شد. موهای جوگندمی کم‌پشت، قدبلند و هیکلی، صورت کشیده‌ای داشت با چشم و ابرویی مشکی که کیارا آن‌ها را به ارث برده بود. دماغی معمولی و مردانه با لبانی گوشتی، پوستش برنزه بود و؛ اما مامان هانس! آیا او هم ومپایر بود؟! زنی خوش‌چهره و نیک اخلاق، موهای یک‌ دست سفیدش، صورت گردش که یک‌ دانه چروک هم نداشت و کیارا بارها از پوست شاداب مادربزرگ دوست‌ داشتنیش متعجب میشد! ابروهای کم‌‌پشت سفید؛ ولی کشیده، چشمان بادومی و آبی رنگ، بینی قلمی و لبانی معمولی، تن و هیکلی نحیف و رشید داشت. آه این دو فرشته کجا و افراد مقابلش کجا؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #7
ساغر داشت به افراد، نکاتی را یادآور می‌شد که مبادا وسط نقشه کوته‌کاری کنند و؛ اما آراز و یاشا...
داشتند حرف‌هایی که قرار بود به کاترینا بازگو کنند را با هم هماهنگ می‌کردند که سوتی این بین پیش نیاید.
آراز: خب بچه‌ها من و یاشا داریم می‌ریم، ساغر! ماهور! دیگه سفارش نکنم، حواس‌تون به گروه باشه. بیست دقیقه بعد از این‌که ما رفتیم، شما هم محتاطانه وارد عمل بشید، باشه؟
ماهور و ساغر یک‌ صدا گفتند:
- حله.
بیمارستان مورد نظر در خیابانی قرار داشت که در میدانش ماشین‌هایی زنگ زده و اوراق شده به چشم می آمد و خاک خورده بودند، مغازه‌ها و فروشگاه‌هایی که خالی بودند و بی‌شک که لوازم و خوراکی‌های فروشی‌شان از انقضا گذشته بود. بیمارستان، بزرگ و چند طبقه بود و در مرکز شهر ترموند قرار داشت. کیارا و دوستانش در چهار راه پشت یکی از فروشگاه‌ها که زمانی محل کسب درآمد و روزیِ خلق خدا بود، پناه گرفتند و از دور به رفتن آراز و یاشا نگاه می‌کردند که ناگهان گرد و خاک شد. بنیتا ساعد دست کیارا را چنگ زد و گفت:
- وای گرفتن‌شون!
کیارا- هول نشو بابا! آراز کارش رو خوب بلده.
پس از گذشت دقایقی، ماهور با آرنجش ضربه‌ای به بازوی ساغر زد و گفت:
- چه طوره ما از در اصلی بریم داخل و بچه‌ها از ورودی فرعی برن؟
ساغر- موافقم؛ ولی هنوز باید کمی صبر کنیم.
حق با ساغر بود، چون هنوز‌ هم ومپایرهایی در خیابان پرسه می‌زدند تا مبادا موجود زنده‌ای از دست‌شان سر بخورد. حدوداً ده دقیقه‌ بعد به خاطره گرمای هوا به داخل بیمارستان شدند. کیارا به بنیتا نگاهی کرد و گفت:
- ما هم که پخ.
بنیتا پشت چشمی نازک کرد و جواب داد:
- من که کار خودم رو می‌کنم، اصلاً حوصله رئیس بازی‌هاشون رو ندارم، ایش! فاز برشون داشته.
کیارا خنده‌اش را قورت داد و با اشاره‌‌ی دست ساغر، سمت بیمارستان حرکت کردند. هر قدمی که برمی‌داشتند، عوضش صدنگاه حواله اطراف می‌کردند که حریف غافلگیرشان نکند. بالاخره به دو گروه شدند، کیارا و دخترها و آن مردهای هیکلی به دو سمت بیمارستان حرکت کردند. با احتیاط و در سکوت مطلق وارد بیمارستان شدند، کسی در حیاط بیمارستان نبود و این یک امتیاز مثبت برای‌شان بود. ساغر جلو جلو حرکت می‌کرد و ماهور از پشت‌ سر، هوای دورگه‌ها را داشت، تا که بالاخره به سالن بیمارستان رسیدند.
ساغر: خوشبختانه کسی داخل نیست، باید خیلی زود بریم و رادمان و اون دو نفر دیگه رو هم پیدا کنیم.
سری به تایید حرفش تکان دادند و کیارا برای این‌که خودی نشان دهد، سینه سپر کرد و گفت:
- خب چرا معطلین؟ بریم دیگه.
ماهور نگاهی دقیق به اطراف انداخت، سر تکان داد. کیارا رو به بنیتا چشمکی زد و همگی سمت اتاق‌ها یورش بردند. بنیتا با ترس و لرز دستگیره‌ در را کشید و به آرامی باز کرد. زیر لب هرچه آیه بلد بود، ورد زبانش کرد و ناگاه با دیدن تن‌های خفته‌ی ومپایرها، ته دلش خالی شد و فوری در را بست تا آن خفاش‌ها بیدار نشوند و زیر لب غر زد:
- به خواب مرگ برین انشاءالله!
کیارا هم با دیدن اتاقی که چند ومپایر درونش خوابیده بود، فوری مثل بنیتا در را بست و دست روی سینه‌اش گذاشت، نفسش را فوت کرد و سمت اتاق بعدی رفت. همگی در جست‌ و جوی گمشدگان‌شان بودند و بالاخره قرعه به نام آن‌ها افتاد.
کاترینا با ژستی مغرورانه به آراز و یاشا نگاه کرد و گفت:
- حماقت کردین، چرا اومدین این‌جا؟ وقتی که می‌دونید این‌جا ته خطه.
آراز: اومدیم رادمان و راژان رو به علاوه آوگان رو پس بگیریم.
کاترینا: مگه کالا هستن که می‌خوای بخری‌شون؟
یاشا: تا همین‌جا هم بهت وقت دادیم کوتاه بیای، بیش‌تر از این واسه خودت دردسر درست نکن.
کاترینا: هه! شما الآن تو چنگ منین، بعد به من می‌گین دردسر درست نکنم؟ پیری اثر کرده روت آراز، و الا تو دهن شیر نمی‌اومدی. می‌دونی که تا من نخوام، قدم از قدم نمی‌تونی برداری؟
آراز: مگه کد رو نمی‌خواستی؟
کاترینا شوک زده به او نگاه کرد و پلکش پرید. ناگهان قهقهه‌ای زد و دست به تشویق‌شان به‌ هم کوبید. با همان خنده‌ی کریحش گفت:
- پس بالاخره سر عقل اومدین!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #8
نگاهی معنی‌دار بین آراز و یاشا رد و بدل شد. پوزخندی که تا پشت لب‌ها آمده بود را مهار کردند، فعلاً برای نا امید کردن این زن پلید زود بود!
آراز: بدکردی کاترینا؛ ولی اگه باهامون هم‌کاری کنی؛ شاید بشه روی مجازاتت چشم‌ پوشی کرد.
کاترینا با تمسخر نگاهی به مارتیا که بغل دستش با فاصله روی کاناپه نشسته بود، کرد و گفت:
- می‌بینی؟ دارن من رو تهدید می‌کنن، (رو به آراز و یاشا)یعنی متوجه نشدین تو چه شرایطی هستین؟ این‌جا فقط من دستور میدم و خط و نشون می‌کشم آرازخان!
مارتیا در جوابش پوزخندی به دو مرد رو به‌ روی‌شان زد، آن‌ها هنوز خواهر ناتنی‌اش را درست نشناخته بودند!
چشمکی مخفی به مارتیا زد که تعبیرش این بود(کسی داخل بیمارستان نیومده؟) آخر کاترینا هنوز شک داشت و او آراز را خیلی خوب می‌شناخت. غیر ممکن بود خود را در خطر بیندازد؛ ولی او هم کم کسی نبود، کاترینا شکوهی! زنی سرشار از حیله! مارتیا به صفحه روشن مانیتور چشم دوخت. بیمارستان پر از دوربین مخفی بود، دخترک شیرین را دید که با دوستانش در پی گمشدگان‌شان می‌گشت، با این‌حال سمت کاترینا رو کرد و سرش را به نشانه‌ی نفی به بالا تکان داد، کاترینا پوزخندی زد.
دوباره به صفحه نگاه کرد، خداکند زودتر رفقای‌شان را بیابند، قبل از این‌که دیر شود!
کیارا***
در اتاق را که باز کردیم، با دیدن رادمان و راژان که دست‌های‌شان با طنابی بسته بود، سمت‌شان خیز برداشتیم. رو به‌ روی رادمان نشستم و گره‌ی دستانش را باز می‌کردم و او گویا هنوز آمدنم را به این‌جا آن هم درست رو به‌ رویش، باور نداشت.
راژان که دستانش را ساغر باز کرده بود، با اخم و پر سوال گفت:
- این‌جا چی‌کار می‌کنین؟ چه طوری اومدین این‌جا؟!
ساغر: باید بریم، آراز و یاشا دارن کاترینا رو سرگرم می‌کنن. قبل این‌که متوجه ما بشن، باید آوگان رو هم پیدا کنیم.
رادمان و راژان یک‌ صدا، متحیر گفتن:
- آوگان!
راژان: اون... اون این‌جا چی‌کار می‌کرده؟
ساغر: هه! گویا آقا رو هوا برداشته معلوم نیست از کی داره جاسوسی‌مون رو می‌کنه.
رادمان با اخمی که از حالت تفکرش بود گفت: جاسوسی! مگه... مگه نفوذی، وای نه! چه طور ممکنه؟
راژان: چی میگی تو رادمان؟ بابا یکی به من هم بگه چه خبره؟
ماهور: چی می‌خوای باشه؟ این‌ها میگن آوگان نفوذیِ، هرچند که هیچی معلوم نیست. الآن هم باید اون رو پیداش کنیم تا دخل‌مون رو نیاوردن.
راژان: احمق! یک پسر بچه چه طور تونست مارو گول بزنه؟! مگه چنگم نیاد و الا خودم کارش رو می‌سازم‌.
رادمان: فعلاً باید نقشه آراز رو کامل کنیم، پاشو راژان، آوگان رو باید پیدا کنیم. تو زمان مناسب باهاش تصویه حساب می‌کنیم؛ ولی الآن گروه مهم‌تره.
راژان: هه! نه بابا؟ من انگشت کوچیکم رو هم واسه‌اش تکون نمیدم. اون خائن رو اگه نکشن، خودم خلاصش می‌کنم. فکر کردی!
ماهور دست مشت کرد و با غیض غرید:
- حق چنین کاری رو نداری، درضمن این یک دستوره از طرف آراز، می‌تونی مخالفت کنی؟ بسم الله!
راژان فکش منقبض شد. رادمان از جا برخاست و سمت در رفت، هم‌زمان اسم راژان را هم تاکیدوار صدا زد که راژان چشم غره‌ای نثارمان کرد و به همراه ما اتاق را ترک کرد.
ماهور: همه جای اتاق‌های این‌ طبقه رو گشتم؛ ولی اثری از آوگان نبود.
راژان: به جهنم!
ماهور چشم غره‌ای برایش رفت که راژان پوزخندی زد و رویش را از او گرفت. گفتم:
- پس قطعاً طبقه بالاست؛ اما ما که نمی‌تونیم بریم اون‌جا.
رادمان: چرا؟
ساغر: چون فعلاً واسه ما ممنوعه‌ست، ما فقط موظف بودیم شما رو از چنگ کاترینا فراری بدیم، همین.
لب زدم.
- اون‌جا سلول انفرادی پدر بی‌چاره‌ی منِ که حالا حالاها قرار نیست نجات پیدا کنه!
گویا رادمان صدایم را شنید که با غم و تاسف نگاهم کرد، لبخندی تلخ بهش زدم. چه قدر توی این مدت پژمرده شده بود! اثری از ضرب و شتم روی تن و بدن‌شان نبود؛ اما از قیافه‌های‌شان جار میزد که چقدر خسته و پرضعف هستند!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #9
ماهور: ولی نمی‌تونیم بی‌خیالش هم بشیم، من میرم بالا.
تا خواست از جمع فاصله بگیرد، راژان جلویش را گرفت و غرید:
- جرئت داری قدم از قدم بردار!
ماهور: ولم کن. شما می‌خواین برین، برین؛ اما من تا آوگان رو پیدا نکنم از این‌جا بیرون نمی‌شم.
راژان: آوگان حقشه همین‌جا دراز به دراز بیوفته، سزای خائن همینِ، مرگ!
ماهور ترسیده و شوکه نگاهش کرد، دلم برای قلب عاشقش سوخت و گفتم:
- ولش کن راژان، حق با ماهوره، نباید آوگان رو تنها بذاریم.
راژان: تو دیگه چی میگی جوجه؟
چشمانم از گستاخی‌اش گرد شد که رادمان غرید:
- بس کنید دیگه اَه! اصلاً حواس‌تون هست کجایین؟ به جا کلکل کردن، کمی به مخ‌هاتون فشار بیارین تا ببینیم چه طور میشه رفت بالا.
ناگهان سر و صدایی آمد که ساغر حرصی شده، زیر لب غرید:
- زبون نفهم‌ها! خوبه بهشون گفتم تا علامت ندادیم نیاین.
راژان: کی؟ مگه غیر شمام کس دیگه‌ای هم اومده؟
ساغر سری تکان داد و گفت:
- آره، یاشا افراد رو جمع کرده که اگه لازم شد، حمله رو انجام بدیم.
راژان لبخندی زد و گفت:
- این‌که عالیه! پس چرا معطلین؟ بریم بالا دیگه، باید همین امروز کلک رو بکنیم.
ساغر: نه راژان! نشنیدی گفتم ما فقط اومدیم شمارو نجات بدیم؟ آزاد کردن بقیه میوفته یک وقت دیگه؛ اما الآن نه.
راژان: ای بابا چرا؟
عصبی غریدم:
- چون این‌قدر عرضه نداشتی از خودت محافظت کنی، گیر این‌ها نیوفتی. حالا به جای نجات دادن بابام، افتادم دنبال تو!
ناگهان با ترس به رادمان نگاه کردم که خدا را شکر غرق در فکر بود و متوجه طعنه‌ام به راژان نشده بود. من غیر عمد به رادمان هم، کنایه زده بودم و چه خوب شد که توی فکر بود! راژان از خشم پره‌های بینی‌اش باز و بسته می‌شدند و دست مشت کرده بود و خیره، خیره به من زل زده بود؛ پشت چشمی نازک کردم و با پوزخندی روی ازش گرفتم که یک‌ دفعه در تمام اتاق‌ها باز شد و سر و صدایی هم که چندی پیش شنیده بودیم، نزدیک‌تر شد. در کسری از ثانیه دورمان را ومپایرها محاصره کردند، خشمناک و بسی تشنه به خون!
ساغر زیر لب غرید.
- اَه گندش بزنن! خیال کردم افراد خودمونن!
ماهور وقت را هدر نداد و با تمام قدرت، سوتی زد که افراد خودمان هجوم آوردند، راژان گفت: - جون! خیلی وقتِ گرد و خاک حسابی راه ننداخته بودم.
صدای داد کاترینا از طبقه‌ی بالا آمد که یکی از ومپایرها نعره کشید، راژان دوباره با مسخرگی گفت:
- چیه عمویی؟ از خواب زمستونی‌تون بیدارتون کردیم؟
همان ومپایری که نعره زد، سمتش خیز برداشت که راژان عربده‌ای کشید و قبل از این‌که اسیر چنگال‌های ومپایر مقابل قرار بگیرد، ضربه فنی‌اش کرد و سر از تنش جدا کرد. بنیتا هینی کشید؛ ولی من با دیدن خون‌های جاری شده آب دهانم را قورت دادم. میل عجیبی برای چشیدن آن مایع‌های قرمز داشتم. با حرکت راژان حمله‌ها شروع شد، با حسی سرکش که برای چنگ زدن، ترغیبم می‌کرد، خیز برداشتم که ساعد دستم گرفتار چنگ بنیتا شد.
بنیتا: می‌خوای چی‌کار کنی دختر! عقلت رو از دست دادی؟!
اما من توجهی به حرفش نکردم و دستم را کشیدم، از شدت کارم روی زمین افتاد. نگاه از تحیر چشمانش گرفتم و حال! وقت خون و خون‌ریزی بود.
یکی از آن‌ها با ماهور گلاویز بود که از پشت به یقه‌اش چنگ زدم و او را به زمین کوبیدم. مشتی نثار چشمش کردم و چرا میل داشتم به گاز گرفتن آن گوش‌های شیطانی؟ خم شدم و لاله‌ی گوشش را گاز گرفتم که از درد نعره زد. خیلی راحت گوشتش پاره شد و مزه‌ی شور خون، زیر زبانم رفت و چرا این‌قدر این شوری به دلم نشست؟ این‌بار سمت گردنش سر خم کردم و پاره گوشتی از او جدا کردم، چه‌ قدر دندان‌هایم برنده شده بودند که تنها با یک گاز، تن می‌دریدم! از رویش بلند شدم که به گلویش دو دستی چنگ زده بود و جان می‌داد، با زبانم لب‌های خونین شده‌ام را لیسیدم. حس کردم با چشیدن آن شوری خون، شارژ شده‌ام. پس دوباره حمله‌ور شدم و به نگاه‌های ماتم زده ی رادمان و بچه‌ها هم هیچ توجهی نکردم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #10
به نفس نفس افتاده بودم و هم‌چنان در حال نبرد بودم که در میان غوغای جمع، رادمان داد زد.
- بچه‌‌ها! آراز هم به ما ملحق شده.
راژان: آره، دکتر و اون ع×و×ض×ی هم اومدن.
نگاه چرخاندم که دیدم رادمان راست می‌گوید. هم آراز حضور داشت و قدرتمندانه سر از تن‌ها جدا می‌کرد و هم دکتر، گویا آوگان را پیدا کرده بود. فقط مانده بودم اگر آوگان آن نفوذی است، چرا تن‌ و بدنش کبود و زخمی‌ست؟ یا چرا همراه ما دارد با حریف، مقابله می‌کند؟ مگر او جاسوس حریف نبود؟ پس بایستی به همراه آن‌ها می‌جنگید، نه این‌که حریف را تکه‌پاره کند. ناگهان با حس سوزش طرف چپ صورتم، چشم چپم بسته شد. آن‌قدر غرق فکر شده بودم که به کل یادم از حضور این خفاش‌های پرنده رفته بود. دندان روی هم سابیدم و نعره‌ای زدم و با دو چنگالم سمت چشمان وق‌ زده‌اش خیز برداشتم. با دو انگشت شصتم به چشمانش فشار آوردم که از زیر پلک‌های بسته شده‌اش، خون جاری شد و از درد عربده کشید. با زانو لگدی به فاقش زدم و با حرکت چرخشی که انجام دادم، لگدی دیگر نصیب سرش کردم که او هم دراز به دراز افتاد و از درد چشمانی که حال مطمئناً بینایی‌شان را از دست داده بودند، می‌غلتید.
کاترینا داد زد.
- فقط زنده می‌خوام‌شون!
و خودش همراه گروهش چنگ زد و گازها گرفت. خبری از آن پسر جوان، مارتیا نبود و من کنجکاو و بسی متعجب بودم که داد آراز بلند شد.
- عقب نشینی کنید، عقب نشینی!
جنگ و سپس گریز، از افراد ما تنها پنج الی شش نفر باقی مانده بودند، برعکس افراد کاترینا که لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده می‌شد. این همه ذخیره از کجا پیدا می‌شد؟ تا خروجی اصلی دنبال‌مان دویدند؛ ولی به خاطره روشنایی روز، ناله‌کنان سمت داخل بیمارستان خیز برداشتند و به جیغ و دادهای کاترینا هم توجهی نکردند. افراد ما هم عضو همان‌ها بودند و به خاطره خورشید که حال به وسط آسمان رسیده بود و هوا را گرم‌تر و سوزناک‌تر می‌کرد، همراه ما نیامدند و ما هم بیخیال‌شان شدیم.
آن‌قدر دویده بودیم که نایی برایم باقی نمانده بود. سرعتم رفته، رفته کم شد و سمت زانوهایم خم شدم و سپس بعد کمی نفس تازه گرفتن، زمین افتادم که رادمان متوجهم شد و الباقی متوقف شدن.
رادمان: کیارا! پاشو دختر، الآن وقت استراحت نیست.
با نفس، نفس گفتم:
- نمی... نمی‌تونم!... تشنمِ... آب... آب می‌خوام.
راژان: خانوم رو! هه ما داریم از درد تلف می‌شیم، بعد این میگه تشنمِ؟
جیغ زدم.
- تو یکی خفه‌ شو! تشنم!
رادمان: باشه عزیزم یکم دیگه تحمل کنی، از این شهر بریم بیرون، واسه‌ات آب می‌گیرم. باشه گلم؟
دو دل نگاهش کردم که با اطمینان چشم روی هم بست. به ناچار دوباره با حس عطشی مجنون‌وار! همراه‌شان شدم. غروب بود که هلک‌کنان به ماشین رسیدیم، یاشا چون‌که تلفات بدنی کم‌تری نسبت به ما خورده بود، راننده شد و الباقی آس و پاس روی صندلی‌ها ولو شدیم. سرم را به شیشه ماشین چسبانده بودم و از خنک‌های‌اش لذت می‌بردم. رادمان کنارم نشسته بود. گلویم خشک بود و می‌سوخت، حس می‌کردم پوست بدنم خاکی و خشک شده بود که نفس تنگی داشتم و تند، تند قفسه سینه‌ام بالا پایین می‌رفت.
چه شده بود؟ قیامت است؟ پس چرا مردم این شهر این‌قدر پریشان‌اند؟! آسمان سیاه شده بود و تکه، تکه ابر به زمین فرود می‌آمدند، بیش‌تر که دقت کردم متوجه شدم آن‌ها پاره ابر نیستند، بلکه ومپایرهایی هستند که وحشیانه بر تن و بدن آدم‌های بی‌گناه که تا چندی پیش با آرامش زندگی معمولی خود را می‌کردند، چنگ می‌زدند. پیر و جوان، زن‌ و مرد، کوچک و بزرگ، همه درحال فرار و گریز بودند. جیغ و فریاد بود که به گوش می‌رسید. وسط شهر به تماشای مردم ایستاده بودم و هیچ کاری نمی‌توانستم برای کمک‌شان انجام دهم. چند نفر سمت ماشین‌های‌شان خیز برداشتند تا از این کابوس ناگهانی بگریزند؛ ولی با کدام سرعت؟ مگر کسی حریف این‌ همه ومپایر می‌شد؟ مرداب خون درست شده بود و زیر پاهایم در جریان بود؛ اما من حتی خیسی خون را هم حس نمی‌کردم. صاحب مغازه‌ها با دیدن این صحنه‌های رو به روی‌شان درهای‌شان را می‌بستند و به آدم‌هایی که ترسان، مشت به درها برای جرعه‌ای پناه! می‌کوبیدند، توجهی نمی‌کردند. مگر که چه کسی شانس بیاورد، قبل از بسته شدن درها خود را به پناه‌گاه بیندازد؛ اما چه پناه‌گاهی؟ هیچ کجای این شهر در امان نبود، هیچ کجا! دستانم را روی گوش‌هایم نهادم و با تمام وجود جیغ زدم که حس کردم دارم تکان می‌خورم. چشم که باز کردم، رادمان را رو به رویم دیدم. یعنی همه کابوسی بود، در بیداری! آخر چرا؟ من که هوشیار بودم و همه چیز را به خوبی درک می‌کردم، البته به جز حس لامسه!
پس تنها فرق کابوس بیداریم با واقعیت، حسم بود؟ به چشمان نگران رادمان نگاه کردم، چرا هر وقت در کابوس‌هایم دست و پا می‌زنم، او غریق نجات من می‌شود؟ چرا؟! به یک‌ باره تحلیل انرژی شدم و... سیاهی مطلق!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین